عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
لاله آسا هر که در عشق تو خون آشام شد
از حلاوت پای تا سر یک دهن چون جام شد
بعد مردن هم به راه انتظار ناوکش
استخوانم پای تا سر چشم چون بادام شد
جوهرش چون نبض عاشق بال بیتابی زند
بسکه دور از عکس او آیینه بی آرام شد
زآتش غم سوختند از بس به تن گلهای داغ
پوست بر اعضا اسیران ترا گلدام شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
بی تو چشمم حلقهٔ گلدام حیرانی مباد
دود دل مرغولهٔ زلف پریشانی مباد
حد طبعم لباسی برنتابد شعله وار
بر تنم جز جامهٔ چسپان عریانی مباد
دل چو گردد آب کوه صبر را از جا کند
کشتی ام یارب در این سیلاب طوفانی مباد
غیر من جویا به بزم رقص آن طاووس خلد
دیگری سرگشتهٔ گرداب حیرانی مباد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
زهجرت همچو خارا در تنم آتش نهان باشد
به رنگ شمع محفل شعله مغز استخوان باشد
شرف دارد بر آهوی حرم صدبار آن صیدی
که غلطیده به خون از تیر آن ابرو کمان باشد
دمی خالی نباشد از خیالش دیده ام جویا
در این آیینه دلیم عکس چون جوهر نهان باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
گل داغ سر پرشور سودا عالمی دارد
تکلف بر طرف دیوانگیها عالمی دارد
حریفی در دو عالم نیست چون چشم سیه مستت
که دارد عالمی با غیر و با ما عالمی دارد
گل سودای داغ لاله بر سر می زنم جویا
گریبان چاکی و دامان صحرا عالمی دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
شور خندیدن گل چون به سر جوش آید
یادم از قهقههٔ آن بت می نوش آید
غافل از نالهٔ حیرت زدگانی هیهات
چه فغانها که به گوش از لب خاموش آید
غم درویش نشانید به خاکم چو خدنگ
چون کمان آنکه به صد زور در آغوش آید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
یاد رخسار تو تا در جیب دل گلها فشاند
چشم خونین تخم حسرت در کنار ما فشاند
روشن است از هر پر پروانه بزم نیستی
شمع آسا آستین بر هستی خود تا فشاند
آب گوهر چون سویدا قیرگون آید به چشم
تا غبار خاطرم را اشک بر دریا فشاند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
اشکم چون خون زدیده چکان بی تو می رود
آهم به رنگ شعله طپان بی تو می رود
گر قامتم دو تاست همان سوز دل بجاست
آهم چو ناوکی زکمان بی تو می رود
دور از تو یک نفس نتوان شد به اختیار
در حیرتم که عمر چسان بی تو می رود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
دلم را گریه بر مژگان آتش بار می آرد
سرشکم راز پنهان را بروی کار می آرد
دل غمدیده را آخر هجوم گریه کند از جا
چو سیلابی که سنگ از دامن کهسار می آرد
ز بس لبریز او شد تنگنای خاطرم جویا
نفس از سینه ام بر لب پیام یار می آرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
در سینه آنچه این دل مایوس می کند
کی در فرنگ نالهٔ ناقوس می کند
آنجا که سرو قد تو آراست بزم رقص
رنگ پریده مستی طاؤس می کند
گر حکیمانه زند کس چو تو ساغر جویا
می نگوییم که افسرده ادراک زند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
زجوش ناز دندانت در نایاب را ماند
تبسم بر لبت صبح شب مهتاب را ماند
کدامین نوگل، آئین بند گلشن شد، که هر بلبل
ز هر افشاندن بالی دل بیتاب را ماند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
تا غنچهٔ دل بلبل گل پیرهنی شد
هر قطرهٔ خون در تن زارم چمنی شد
ای جان جهان کشتهٔ الماس ستم را
هر رگ به تن از درد تو تار کفنی شد

عنوان:شوخی ات چون شیوهٔ عاشقکشی بنیاد کرد
شوخی ات چون شیوهٔ عاشقکشی بنیاد کرد
فتنه را چشم تو سرخیل صف بیداد کرد
می کنم جا در دل سنگین به زور عاجزی
بازوی ضعفم تواند کار صد فرهاد کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
باز دل زآتش سودای تو درمی گیرد
سوختن شمع صفت باز ز سر می گیرد
صبح پیری بصد آیین جوانی باشد
در خزان گلشن ما رنگ دگر می گیرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
ز آهم حسن روی یار بی اندازه می گردد
صبا رخسارهٔ میگون گل را غازه می گردد
پی جمعیت اوراق خوبی زلف مشکینش
کتاب روی او را رشتهٔ شیرازه می گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
نخل بلندی است عشق داغ تو بارش بود
عالم دیوانگی جوش بهارش بود
در ره گم گشتگی در سفر بیخودی
بیدل غمدیده را یاد تو یارش بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
آه اگر از پیش چشم آن سرو قامت بگذرد
چون ز پیشم بگذرد بر من قیامت بگذرد
چون نیاید از زبان هرگز ادای حق شکر
وقت آنکس خوش که عمرش در ندامت بگذرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
به لقای تو هر آن دیده که روشن باشد
همه جا در نظرش وادی ایمن باشد
دل به الطاف ستم پیشه تسلی نشود
نبرد تشنگی آبی که در آهن باشد
گرد ظلمت ز بس از صرصر آهم پاشید
لاله را داغ چراغ ته دامن باشد
چرب نرمی مبر از حد، دل افروخته ام
نه چراغی است که محتاج به روغن باشد
انجم از شوخی چشم تو پریشان حالند
ماه در پیش رخت سوخته خرمن باشد
هر کرا زورق طاق شده طوفانی عشق
گر همه کام نهنگ است که مأمن باشد
در چراغی که بود زنده به عرفان، جویا
از گداز دل افروخته روغن باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
بسکه گوهر بر کنارم چشم خون بالا فشاند
بی نیازیم آستین چون موج بر دریا فشاند
از شکفتن غنچه آب روی گلشن را فزود
گوییا مشت گلابی بر رخ گلها فشاند
روسفیدی را که دل گنجینهٔ مهر تو شد
بر جهان چون صبحدم دامان استغنا فشاند
چشم دارم سرو رعنایی برون آید زخاک
تخم اشکی دیده ام کز یاد آن بالا فشاند
بسکه از نظارهٔ او در گداز حیرت است
شمع محفل پیه چشم از دیدهٔ بینا فشاند
هر که بشکسته ست از سنگ جفا جویا دلی
در حقیقت پیش راهش ریزهٔ مینا فشاند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
کسی که در طلبش درد جستجو دارد
همیشه گریه چو گرداب در گلو دارد
هوای باده بود در سری که بی مغز است
شراب، نسبت نزدیک با کدو دارد
ز شور لعل تو یکبار هر که کام گرفت
دلی به سینه نمکسود آرزو دارد
چمن به چشم حقیقت نهال کردهٔ تست
ز روی و موی تو گل رنگ فیض و بو دارد
به تنگنای بدن جان چسان بیاساید
که خلوتش زعناصر چهار سو دارد
گرفته کون و مکان را فروغ مهر رخش
کدام ذره نه در سر هوای او دارد
صفای دل ز غبار مذلت است ایمن
که آینه بر هر کس که رفت رو دارد
فروغ باده در آن رنگ رو تماشا کن
بلی صفای دگر در گل آب جو دارد
به چشم کم منکر بی زبانی ما را
که بانگاه کسی راه گفتگو دارد
ز سحرکاری چشمش به حیرتم جویا
که مست خواب خمارست و گفتگو دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
زخم دلم چو غنچه فراهم نمی شود
ممنون چرب نرمی مرهم نمی شود
از منعمی بخواه که هر چند می دهد
هیچ از خزانهٔ کرمش کم نمی شود
زاهد، به حسن خلق، گرفتم فرشته شد
اما هزار حیف که آدم نمی شود
با آنکه هست بر دل سنگین بنای او
هرگز اساس عهد تو محکم نمی شود
صبحی نشد که جانب خورشید عارضت
چشمم روان چو دیدهٔ شبنم نمی شود
بتوان عیار مرد گرفت از فروتنی
شمشیر اصیل تا نبود خم نمی شود
اعجاز حسن بین که زگلزار عارضش
جویا به چیدن تو گلی کم نمی شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
چو آفتاب جمال تو آشکاره شود
چراغ لعل به فانوس سنگ خاره شود
نشان آبله افزود حسن روی ترا
یکی هزار شود ماه چون ستاره شود
عنان حزم مبادا زکف دهد که دلت
میانه رو چو بود بحر بیکناره شود
زغنچهٔ گل صد برگ می رباید گوی
به دست جور تو جیبی که پاره پاره شود
ز روی گرم تو آتش پرست گردد شیخ
زچشم مست تو زاهد شرابخواه شود
بیا که خوردهٔ جان در تن فسرده مرا
ز دیدن تو به صد شوخی شراره شود
خدنگ آن مژه جویا ز خاره می گذرد
مباد مستی چشم چنین گدازه شود