عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
تا غنچهٔ دل بلبل گل پیرهنی شد
هر قطرهٔ خون در تن زارم چمنی شد
ای جان جهان کشتهٔ الماس ستم را
هر رگ به تن از درد تو تار کفنی شد
عنوان:شوخی ات چون شیوهٔ عاشقکشی بنیاد کرد
شوخی ات چون شیوهٔ عاشقکشی بنیاد کرد
فتنه را چشم تو سرخیل صف بیداد کرد
می کنم جا در دل سنگین به زور عاجزی
بازوی ضعفم تواند کار صد فرهاد کرد
هر قطرهٔ خون در تن زارم چمنی شد
ای جان جهان کشتهٔ الماس ستم را
هر رگ به تن از درد تو تار کفنی شد
عنوان:شوخی ات چون شیوهٔ عاشقکشی بنیاد کرد
شوخی ات چون شیوهٔ عاشقکشی بنیاد کرد
فتنه را چشم تو سرخیل صف بیداد کرد
می کنم جا در دل سنگین به زور عاجزی
بازوی ضعفم تواند کار صد فرهاد کرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
به لقای تو هر آن دیده که روشن باشد
همه جا در نظرش وادی ایمن باشد
دل به الطاف ستم پیشه تسلی نشود
نبرد تشنگی آبی که در آهن باشد
گرد ظلمت ز بس از صرصر آهم پاشید
لاله را داغ چراغ ته دامن باشد
چرب نرمی مبر از حد، دل افروخته ام
نه چراغی است که محتاج به روغن باشد
انجم از شوخی چشم تو پریشان حالند
ماه در پیش رخت سوخته خرمن باشد
هر کرا زورق طاق شده طوفانی عشق
گر همه کام نهنگ است که مأمن باشد
در چراغی که بود زنده به عرفان، جویا
از گداز دل افروخته روغن باشد
همه جا در نظرش وادی ایمن باشد
دل به الطاف ستم پیشه تسلی نشود
نبرد تشنگی آبی که در آهن باشد
گرد ظلمت ز بس از صرصر آهم پاشید
لاله را داغ چراغ ته دامن باشد
چرب نرمی مبر از حد، دل افروخته ام
نه چراغی است که محتاج به روغن باشد
انجم از شوخی چشم تو پریشان حالند
ماه در پیش رخت سوخته خرمن باشد
هر کرا زورق طاق شده طوفانی عشق
گر همه کام نهنگ است که مأمن باشد
در چراغی که بود زنده به عرفان، جویا
از گداز دل افروخته روغن باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
بسکه گوهر بر کنارم چشم خون بالا فشاند
بی نیازیم آستین چون موج بر دریا فشاند
از شکفتن غنچه آب روی گلشن را فزود
گوییا مشت گلابی بر رخ گلها فشاند
روسفیدی را که دل گنجینهٔ مهر تو شد
بر جهان چون صبحدم دامان استغنا فشاند
چشم دارم سرو رعنایی برون آید زخاک
تخم اشکی دیده ام کز یاد آن بالا فشاند
بسکه از نظارهٔ او در گداز حیرت است
شمع محفل پیه چشم از دیدهٔ بینا فشاند
هر که بشکسته ست از سنگ جفا جویا دلی
در حقیقت پیش راهش ریزهٔ مینا فشاند
بی نیازیم آستین چون موج بر دریا فشاند
از شکفتن غنچه آب روی گلشن را فزود
گوییا مشت گلابی بر رخ گلها فشاند
روسفیدی را که دل گنجینهٔ مهر تو شد
بر جهان چون صبحدم دامان استغنا فشاند
چشم دارم سرو رعنایی برون آید زخاک
تخم اشکی دیده ام کز یاد آن بالا فشاند
بسکه از نظارهٔ او در گداز حیرت است
شمع محفل پیه چشم از دیدهٔ بینا فشاند
هر که بشکسته ست از سنگ جفا جویا دلی
در حقیقت پیش راهش ریزهٔ مینا فشاند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
کسی که در طلبش درد جستجو دارد
همیشه گریه چو گرداب در گلو دارد
هوای باده بود در سری که بی مغز است
شراب، نسبت نزدیک با کدو دارد
ز شور لعل تو یکبار هر که کام گرفت
دلی به سینه نمکسود آرزو دارد
چمن به چشم حقیقت نهال کردهٔ تست
ز روی و موی تو گل رنگ فیض و بو دارد
به تنگنای بدن جان چسان بیاساید
که خلوتش زعناصر چهار سو دارد
گرفته کون و مکان را فروغ مهر رخش
کدام ذره نه در سر هوای او دارد
صفای دل ز غبار مذلت است ایمن
که آینه بر هر کس که رفت رو دارد
فروغ باده در آن رنگ رو تماشا کن
بلی صفای دگر در گل آب جو دارد
به چشم کم منکر بی زبانی ما را
که بانگاه کسی راه گفتگو دارد
ز سحرکاری چشمش به حیرتم جویا
که مست خواب خمارست و گفتگو دارد
همیشه گریه چو گرداب در گلو دارد
هوای باده بود در سری که بی مغز است
شراب، نسبت نزدیک با کدو دارد
ز شور لعل تو یکبار هر که کام گرفت
دلی به سینه نمکسود آرزو دارد
چمن به چشم حقیقت نهال کردهٔ تست
ز روی و موی تو گل رنگ فیض و بو دارد
به تنگنای بدن جان چسان بیاساید
که خلوتش زعناصر چهار سو دارد
گرفته کون و مکان را فروغ مهر رخش
کدام ذره نه در سر هوای او دارد
صفای دل ز غبار مذلت است ایمن
که آینه بر هر کس که رفت رو دارد
فروغ باده در آن رنگ رو تماشا کن
بلی صفای دگر در گل آب جو دارد
به چشم کم منکر بی زبانی ما را
که بانگاه کسی راه گفتگو دارد
ز سحرکاری چشمش به حیرتم جویا
که مست خواب خمارست و گفتگو دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
زخم دلم چو غنچه فراهم نمی شود
ممنون چرب نرمی مرهم نمی شود
از منعمی بخواه که هر چند می دهد
هیچ از خزانهٔ کرمش کم نمی شود
زاهد، به حسن خلق، گرفتم فرشته شد
اما هزار حیف که آدم نمی شود
با آنکه هست بر دل سنگین بنای او
هرگز اساس عهد تو محکم نمی شود
صبحی نشد که جانب خورشید عارضت
چشمم روان چو دیدهٔ شبنم نمی شود
بتوان عیار مرد گرفت از فروتنی
شمشیر اصیل تا نبود خم نمی شود
اعجاز حسن بین که زگلزار عارضش
جویا به چیدن تو گلی کم نمی شود
ممنون چرب نرمی مرهم نمی شود
از منعمی بخواه که هر چند می دهد
هیچ از خزانهٔ کرمش کم نمی شود
زاهد، به حسن خلق، گرفتم فرشته شد
اما هزار حیف که آدم نمی شود
با آنکه هست بر دل سنگین بنای او
هرگز اساس عهد تو محکم نمی شود
صبحی نشد که جانب خورشید عارضت
چشمم روان چو دیدهٔ شبنم نمی شود
بتوان عیار مرد گرفت از فروتنی
شمشیر اصیل تا نبود خم نمی شود
اعجاز حسن بین که زگلزار عارضش
جویا به چیدن تو گلی کم نمی شود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
چو آفتاب جمال تو آشکاره شود
چراغ لعل به فانوس سنگ خاره شود
نشان آبله افزود حسن روی ترا
یکی هزار شود ماه چون ستاره شود
عنان حزم مبادا زکف دهد که دلت
میانه رو چو بود بحر بیکناره شود
زغنچهٔ گل صد برگ می رباید گوی
به دست جور تو جیبی که پاره پاره شود
ز روی گرم تو آتش پرست گردد شیخ
زچشم مست تو زاهد شرابخواه شود
بیا که خوردهٔ جان در تن فسرده مرا
ز دیدن تو به صد شوخی شراره شود
خدنگ آن مژه جویا ز خاره می گذرد
مباد مستی چشم چنین گدازه شود
چراغ لعل به فانوس سنگ خاره شود
نشان آبله افزود حسن روی ترا
یکی هزار شود ماه چون ستاره شود
عنان حزم مبادا زکف دهد که دلت
میانه رو چو بود بحر بیکناره شود
زغنچهٔ گل صد برگ می رباید گوی
به دست جور تو جیبی که پاره پاره شود
ز روی گرم تو آتش پرست گردد شیخ
زچشم مست تو زاهد شرابخواه شود
بیا که خوردهٔ جان در تن فسرده مرا
ز دیدن تو به صد شوخی شراره شود
خدنگ آن مژه جویا ز خاره می گذرد
مباد مستی چشم چنین گدازه شود