عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
عاشقی کار طفل یکشبه نیست
حسن عشق این بود که ملعبه نیست
نشود قطره تا به یم واصل
آگه از آن مقام و مرتبه نیست
گر کسی را حساب باشد پاک
هیچگه بیمش از محاسبه نیست
چون دو آئینه را برابر هم
بین روشندلان مکاتبه نیست
به خم ابروی نگار قسم
هر چه کج شد، هلال یکشبه نیست
هر سخن را بکار نتوان بست
پند هر کس ز روی تجربه نیست
پند (صابر) کلام اهل دلست
سخن اهل دل مطایبه نیست
حسن عشق این بود که ملعبه نیست
نشود قطره تا به یم واصل
آگه از آن مقام و مرتبه نیست
گر کسی را حساب باشد پاک
هیچگه بیمش از محاسبه نیست
چون دو آئینه را برابر هم
بین روشندلان مکاتبه نیست
به خم ابروی نگار قسم
هر چه کج شد، هلال یکشبه نیست
هر سخن را بکار نتوان بست
پند هر کس ز روی تجربه نیست
پند (صابر) کلام اهل دلست
سخن اهل دل مطایبه نیست
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
آن چشم مست را که دو صد چشم در پی است
هر فتنهای که هست به زیر سر وی است
مهرت بعضو عضو من ای ماه مهر خوی
آنسان گرفته جای که چون نشأه در می است
ما مست باده ی دگریم ای فقیه شهر
نی ز آن مئی که در خم جمشید یا کی است
شو مست حق چو ما، که شوی مستحق عفو
پرهیزکاری تو از این باده تا کی است؟
اهل نظر علانیه دانند کآنچه را
منظور (صابر همدانی) است در ری است
هر فتنهای که هست به زیر سر وی است
مهرت بعضو عضو من ای ماه مهر خوی
آنسان گرفته جای که چون نشأه در می است
ما مست باده ی دگریم ای فقیه شهر
نی ز آن مئی که در خم جمشید یا کی است
شو مست حق چو ما، که شوی مستحق عفو
پرهیزکاری تو از این باده تا کی است؟
اهل نظر علانیه دانند کآنچه را
منظور (صابر همدانی) است در ری است
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
به قصدم ز ابرو و مژگان بتی تیر و کمان دارد
تو گوئی نیم جانی بر من بیدل گمان دارد
ببزم غیر جا بگرفته و غافل از این معنی
که چون نی از فراقش بند بند من فغان دارد
گله از آه آتشبار دل ای سینه کمتر کن
مگر نشنیده ای آخر تنور گرم، نان دارد؟
ز خود غفلت مکن، از شر نفس ایمن مباش ایدل
که این خاکستر، آتش در درون دل نهان دارد
مپرس از عاقلان احوال (صابر) را اگر خواهی
خبر از حال زارش مرغ دور از آشیان دارد
تو گوئی نیم جانی بر من بیدل گمان دارد
ببزم غیر جا بگرفته و غافل از این معنی
که چون نی از فراقش بند بند من فغان دارد
گله از آه آتشبار دل ای سینه کمتر کن
مگر نشنیده ای آخر تنور گرم، نان دارد؟
ز خود غفلت مکن، از شر نفس ایمن مباش ایدل
که این خاکستر، آتش در درون دل نهان دارد
مپرس از عاقلان احوال (صابر) را اگر خواهی
خبر از حال زارش مرغ دور از آشیان دارد
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
ز خاک تا که گل و ضیمران برآمدهاند
به یاد روی تو در گلسِتان برآمدهاند
به کام غنچه و گل زعفران که ریخته است؟
که در تبسم از آن زعفران برآمدهاند
همیشه سِیرِ تکامل نصیب گلهایی است
که تحت تربیت باغبان برآمدهاند
نشانههاست که خار و گل و گیاه چمن
ز خاک در طلب پی نشان برآمدهاند
(فرات) و (پرتو) و (مفتون) و (رنجی) و (صابر)
در این معامله خوش ز امتحان برآمدهاند
به یاد روی تو در گلسِتان برآمدهاند
به کام غنچه و گل زعفران که ریخته است؟
که در تبسم از آن زعفران برآمدهاند
همیشه سِیرِ تکامل نصیب گلهایی است
که تحت تربیت باغبان برآمدهاند
نشانههاست که خار و گل و گیاه چمن
ز خاک در طلب پی نشان برآمدهاند
(فرات) و (پرتو) و (مفتون) و (رنجی) و (صابر)
در این معامله خوش ز امتحان برآمدهاند
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ایدل ز قید هستی، آزاد بود باید
در فقر و تنگدستی، دلشاد بود باید
هستی گرت تمناست رو نیستی طلب کن
خواهی وصال شیرین، فرهاد بود باید
پای طلب فرو کوب تا پی بری بمقصد
هست آرزوی صیدت، صیاد بود باید
در پیش ناز جانان، باید نیاز بردن
در کار عشقبازی، استاد بود باید
هر چند زاد عاشق، خون دلست در راه
(صابر) بره تو را نیز این زاد بود باید
در فقر و تنگدستی، دلشاد بود باید
هستی گرت تمناست رو نیستی طلب کن
خواهی وصال شیرین، فرهاد بود باید
پای طلب فرو کوب تا پی بری بمقصد
هست آرزوی صیدت، صیاد بود باید
در پیش ناز جانان، باید نیاز بردن
در کار عشقبازی، استاد بود باید
هر چند زاد عاشق، خون دلست در راه
(صابر) بره تو را نیز این زاد بود باید
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
دلا یکدم برآور ناله ای مانند چنگ آخر
که شاید دامن مقصود را آری بچنگ آخر
کمان آسا براه عشق کجبازی کجا باشد؟
بمقصد میرسد از راست رفتاری خدنگ آخر
ز مه آموز یکرنگی، نه همچون ما کیان بیضه
برون یکرنگ باشی، وز درون باشی دو رنگ آخر
تمام عمر را با خلق یکسان زی، مباش آنسان
که کوبی کوس صلح اول، نوازی طبل جنگ آخر
اثر نبود بگفتاری که کردار از پی اش نبود
نهال نام نیک آن نیست کارد بار ننگ آخر
جهان با این فراخی بهر مشتاقان نمیدانم
چرا یکباره چون چشم حسودان گشت تنگ آخر
اگر آیینهٔ دل تیره شد از زنگ غم (صابر)
ز جامی میتوان بزدود از این آیینهٔ زنگ آخر
که شاید دامن مقصود را آری بچنگ آخر
کمان آسا براه عشق کجبازی کجا باشد؟
بمقصد میرسد از راست رفتاری خدنگ آخر
ز مه آموز یکرنگی، نه همچون ما کیان بیضه
برون یکرنگ باشی، وز درون باشی دو رنگ آخر
تمام عمر را با خلق یکسان زی، مباش آنسان
که کوبی کوس صلح اول، نوازی طبل جنگ آخر
اثر نبود بگفتاری که کردار از پی اش نبود
نهال نام نیک آن نیست کارد بار ننگ آخر
جهان با این فراخی بهر مشتاقان نمیدانم
چرا یکباره چون چشم حسودان گشت تنگ آخر
اگر آیینهٔ دل تیره شد از زنگ غم (صابر)
ز جامی میتوان بزدود از این آیینهٔ زنگ آخر
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
تا شد سرم ز آتش سودا گرم
همواره باشدم دم گویا گرم
آنسر، که شور عشق و جنون دارد
کی می شود ز نشأه ی دنیا گرم؟
تا از شراب عشق توان شد مست
سر را مکن ز نشئه ی صهبا گرم
آخر فسرده میشود و تاریک
آندل که شد بساغر و مینا گرم
در حسن خلق و خدمت نیکان کوش
تا باشدت ز خون، رک و اعضا گرم
افسرده ات کند سخن نادان
دل را کن از مصاحب دانا گرم
فرصت اگر چه بهر چه تماشا نیست
کرد این جهان سرت بتماشا گرم
زین زندگی اگر نشدم دلسرد
پشتم بود ز همت والا گرم
فردا که حسن گل چمن آرا شد
گردد بنغمه بلبل شیدا گرم
توصیف زلف پرشکنت کردم
گردید بزم ما شب یلدا گرم
(صابر) بخانقاه طلب عمری است
هستیم از محبت مولا گرم
همواره باشدم دم گویا گرم
آنسر، که شور عشق و جنون دارد
کی می شود ز نشأه ی دنیا گرم؟
تا از شراب عشق توان شد مست
سر را مکن ز نشئه ی صهبا گرم
آخر فسرده میشود و تاریک
آندل که شد بساغر و مینا گرم
در حسن خلق و خدمت نیکان کوش
تا باشدت ز خون، رک و اعضا گرم
افسرده ات کند سخن نادان
دل را کن از مصاحب دانا گرم
فرصت اگر چه بهر چه تماشا نیست
کرد این جهان سرت بتماشا گرم
زین زندگی اگر نشدم دلسرد
پشتم بود ز همت والا گرم
فردا که حسن گل چمن آرا شد
گردد بنغمه بلبل شیدا گرم
توصیف زلف پرشکنت کردم
گردید بزم ما شب یلدا گرم
(صابر) بخانقاه طلب عمری است
هستیم از محبت مولا گرم
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
تا ز نور معرفت در دل صفا را ننگری
جلوهٔ آیینهٔ گیتی نما را ننگری
ملک دل جای کدورت نیست، جای دلبر است
گر سرا تاریک شد، صاحب سرا را ننگری
روی جانان در دل روشن تجلی می کند
بی چنین آئینه روی آشنا را ننگری
تا نباشد پرتو عشق حقیقی رهبرت
گر چراغ عقل باشی، پیش پا را ننگری
نرم همچون دانه کی گردد نهاد سخت تو
تا فشار سخت این نه آسیا را ننگری؟
در فراموشی ترا دست کم از آئینه نیست
میبری ما را ز خاطر، تا که ما را ننگری
عاقبت گر بیوفائی میوه ی نخل وفاست
به که (صابر) روی ارباب وفا را ننگری
جلوهٔ آیینهٔ گیتی نما را ننگری
ملک دل جای کدورت نیست، جای دلبر است
گر سرا تاریک شد، صاحب سرا را ننگری
روی جانان در دل روشن تجلی می کند
بی چنین آئینه روی آشنا را ننگری
تا نباشد پرتو عشق حقیقی رهبرت
گر چراغ عقل باشی، پیش پا را ننگری
نرم همچون دانه کی گردد نهاد سخت تو
تا فشار سخت این نه آسیا را ننگری؟
در فراموشی ترا دست کم از آئینه نیست
میبری ما را ز خاطر، تا که ما را ننگری
عاقبت گر بیوفائی میوه ی نخل وفاست
به که (صابر) روی ارباب وفا را ننگری
صابر همدانی : قطعات
شمارهٔ ۳ - دو منظره
صابر همدانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
صابر همدانی : رباعیات
شمارهٔ ۶
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
بر دل و بر دیده گفتم: هر کجا خواهی بیا
گفت: آخر روشن است این، هر کجا جای من است
گفتمش: برخاستی شوری عجب در ما زدی!
در قیامت، گفت: این هم شور از پای من است
کس نمی داند به جز دلداده ی آن زلف و خال
آن چه از داغ تو در سر سویدای من است
گر چه هستم پر خطا دارم امید مغفرت
صد هزاران جرم بخشد آن که مولای من است
من چه گویم شرح حال خود «وفایی» پیش دوست
زان که داند هرچه در رنگ و هیولای من است
گفت: آخر روشن است این، هر کجا جای من است
گفتمش: برخاستی شوری عجب در ما زدی!
در قیامت، گفت: این هم شور از پای من است
کس نمی داند به جز دلداده ی آن زلف و خال
آن چه از داغ تو در سر سویدای من است
گر چه هستم پر خطا دارم امید مغفرت
صد هزاران جرم بخشد آن که مولای من است
من چه گویم شرح حال خود «وفایی» پیش دوست
زان که داند هرچه در رنگ و هیولای من است
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
سیه شد زلف با خورشید رو تا آشنایی خودنمایی کرد
سیه رو آن که کافر آن که دعوای خدایی کرد
دلم در طره از فیض رخش بر وصل لب شاد است
ز ظلمت رهبرم بر آب حیوان روشنایی کرد
نکرد از کشتن من غمزه ی چشم تو تقصیری
ستمکار است آری هر که با مست آشنایی کرد
هلاکم کرد یک ره با نگاه چشم بیمارش
طبیب خویش قربانم، که درمانی خدایی کرد
ز تاج و تخت شاهی ننگ دارد بنگرد از کبر
«وفایی» وار یک دم هر که در کویش گدایی کرد
سیه رو آن که کافر آن که دعوای خدایی کرد
دلم در طره از فیض رخش بر وصل لب شاد است
ز ظلمت رهبرم بر آب حیوان روشنایی کرد
نکرد از کشتن من غمزه ی چشم تو تقصیری
ستمکار است آری هر که با مست آشنایی کرد
هلاکم کرد یک ره با نگاه چشم بیمارش
طبیب خویش قربانم، که درمانی خدایی کرد
ز تاج و تخت شاهی ننگ دارد بنگرد از کبر
«وفایی» وار یک دم هر که در کویش گدایی کرد
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
شادی من نه به خلد و نه به کوثر باشد
شادی آن جا طرب آن جاست که دلبر باشد
هر که دید آب حیات دهن دوست چو من
بگذرد از دل، اگر خضر پیمبر باشد
جای حیرت بود این خال سیه بر لب یار
کافرم هندو اگر ساقی کوثر باشد
خط سبز تو و زلفین سیه دانی چیست؟
آیت لطف که در شأن دو کافر باشد
دو قیامت نشنیدیم به یک جای، که گفت؟
سرو بالای تو چون در صف محشر باشد
طلعت دلکش جانان و قد دلبر دوست
نوبهاری است که بالای صنوبر باشد
لب تو آب حیات است و تو خود هم خضری
خضر اگر جور کند از چه پیغمبر باشد؟
بوالعجب مانم از این حسن خداداد تو من
مه ندیدم که شکربار و سمن بر باشد
قوس ابروی تو از تیر مرا پاره کند
آفتاب رخ تو از چه دو پیکر باشد؟
گر توئی چشمه ی حیوان، به کف آرم روزی
نستاند ز منت گر چه سکندر باشد
لب تو جان «وفایی» است خوشا در قدمت
جان به لب آرد و قربانی دلبر باشد
شادی آن جا طرب آن جاست که دلبر باشد
هر که دید آب حیات دهن دوست چو من
بگذرد از دل، اگر خضر پیمبر باشد
جای حیرت بود این خال سیه بر لب یار
کافرم هندو اگر ساقی کوثر باشد
خط سبز تو و زلفین سیه دانی چیست؟
آیت لطف که در شأن دو کافر باشد
دو قیامت نشنیدیم به یک جای، که گفت؟
سرو بالای تو چون در صف محشر باشد
طلعت دلکش جانان و قد دلبر دوست
نوبهاری است که بالای صنوبر باشد
لب تو آب حیات است و تو خود هم خضری
خضر اگر جور کند از چه پیغمبر باشد؟
بوالعجب مانم از این حسن خداداد تو من
مه ندیدم که شکربار و سمن بر باشد
قوس ابروی تو از تیر مرا پاره کند
آفتاب رخ تو از چه دو پیکر باشد؟
گر توئی چشمه ی حیوان، به کف آرم روزی
نستاند ز منت گر چه سکندر باشد
لب تو جان «وفایی» است خوشا در قدمت
جان به لب آرد و قربانی دلبر باشد
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
من توبه ز هر چه شیخ گوید پس ازین
صد بار اگر نماز و گر روزه بود
دورم مفکن ز دلستان بهر خدا
از بحر مگو که آب در کوزه بود
گر جان بدهم ز روی دلبر نظری
این بس که مرا ز دور دریوزه بود
ترسا بچه انجیل به من درس دهد
سودای زیارت که به جلعوزه بود
تنها نه «وفایی» به پری دلداده است
کز هر طرفش هزار دل سوزه بود
در مذهب خود قلندران می گویند
صد پای بس است اگر یک موزه بود
صد بار اگر نماز و گر روزه بود
دورم مفکن ز دلستان بهر خدا
از بحر مگو که آب در کوزه بود
گر جان بدهم ز روی دلبر نظری
این بس که مرا ز دور دریوزه بود
ترسا بچه انجیل به من درس دهد
سودای زیارت که به جلعوزه بود
تنها نه «وفایی» به پری دلداده است
کز هر طرفش هزار دل سوزه بود
در مذهب خود قلندران می گویند
صد پای بس است اگر یک موزه بود
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
خوشا روزی ز دنیا دربه در بم
ز جستجوی عالم بی اثر بم
شبان و روز نالان در بیابان
حریف شب رو باد سحر بم
نفهمد هیچ کس نام و نشانم
اگر عاقل اگر آشفته سر بم
به هر مرزی دواند گرد و بادم
به هر جایی که خواهم خاک سر بم
به چشم تر گذارم آستین را
گهی بی مادر و گه بی پدر بم
چراغی در دلم گیرد فروغی
که از روشن دلی یار فنر بم
گهی شادان، گهی خندان شب و روز
گهی نالان، گهی خونین جگر بم
ز صهبایی چنان دیوانه گردم
که از غوغای محشر بی خبر بم
نمی دانم چه سازم تا بسوزم
کزین بود و نبودم خود به در بم
مگر نالان به روز آرم شبی را
به زاری دست و دامان سحر بم
«وفایی» را نمی دانم علاجی
مگر سر تا قدم غرق نظر بم
ز جستجوی عالم بی اثر بم
شبان و روز نالان در بیابان
حریف شب رو باد سحر بم
نفهمد هیچ کس نام و نشانم
اگر عاقل اگر آشفته سر بم
به هر مرزی دواند گرد و بادم
به هر جایی که خواهم خاک سر بم
به چشم تر گذارم آستین را
گهی بی مادر و گه بی پدر بم
چراغی در دلم گیرد فروغی
که از روشن دلی یار فنر بم
گهی شادان، گهی خندان شب و روز
گهی نالان، گهی خونین جگر بم
ز صهبایی چنان دیوانه گردم
که از غوغای محشر بی خبر بم
نمی دانم چه سازم تا بسوزم
کزین بود و نبودم خود به در بم
مگر نالان به روز آرم شبی را
به زاری دست و دامان سحر بم
«وفایی» را نمی دانم علاجی
مگر سر تا قدم غرق نظر بم
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
من که در گوشه کاشانه دلی خوش دارم
پادشاهم دل خویش از چه مشوش دارم
یک طرف نغمه ی نی، یک طرف آوازه ی دف
یک طرف دیده به روی بت مهوش دارم
خلوت دل به خیال رخ و زلف دلبر
هم چو بتخانه ی چین جای منقش دارم
داغم ازحلقه زلف تو به رویت شب و روز
که نسوزم چه کنم؟ نعل در آتش دارم
مطرب خوش نفس و ساقی گل رخ می ناب
چشم بد دور، عجب مجلس بی غش دارم
بنده ی سرو وفادار، منم در عالم
چه کنم جان وفا، روح وفاکش دارم
هر کجا پای «وفایی» است سر آن جا بنهم
این قدر مردم دیوانه نیم، هش دارم
پادشاهم دل خویش از چه مشوش دارم
یک طرف نغمه ی نی، یک طرف آوازه ی دف
یک طرف دیده به روی بت مهوش دارم
خلوت دل به خیال رخ و زلف دلبر
هم چو بتخانه ی چین جای منقش دارم
داغم ازحلقه زلف تو به رویت شب و روز
که نسوزم چه کنم؟ نعل در آتش دارم
مطرب خوش نفس و ساقی گل رخ می ناب
چشم بد دور، عجب مجلس بی غش دارم
بنده ی سرو وفادار، منم در عالم
چه کنم جان وفا، روح وفاکش دارم
هر کجا پای «وفایی» است سر آن جا بنهم
این قدر مردم دیوانه نیم، هش دارم
وفایی مهابادی : مسمطات
شمارهٔ ۲
بگذار تا بگریم در دیر راهبانان
بگذار تا بنالم در کوی زند خوانان
بگذار تا بگیریم زنار زلف جانان
بگذار تا بیابم سر رشته ای ز ایمان
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد
من رند و لا أبالی سرمست و دلستانم
دفتر ز من چه خواهی، من پارسی ندانم
مدهوش یک سرودی از لهجه ی مغانم
من بعد ازین برانم درس مغان بخوانم
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد
ترسای نا مسلمان چون آهوی رمیده
آرام من گرفته، در زلف خود کشیده
بویی ز زلف و رویش بر جان من وزیده
یک جای کفر و ایمان آخر بگو، که دیده؟
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد
ای شیخ پاک دامن ای پادشاه شاهم
آخر بگو خدا را تا چیست روی راهم؟
صد بار اگر گناه است این عشق پر گناهم
حاشا اگر بهشت است بی دلستان نخواهم
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد
بالله اگر «وفایی» زان باغ گل نچیند
از باغبان برنجد با داغ دل نشیند
بیرون ازین دو عالم یک خلوتی گزیند
تا در جهان بمانی بی او جهان نبیند
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد
بگذار تا بنالم در کوی زند خوانان
بگذار تا بگیریم زنار زلف جانان
بگذار تا بیابم سر رشته ای ز ایمان
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد
من رند و لا أبالی سرمست و دلستانم
دفتر ز من چه خواهی، من پارسی ندانم
مدهوش یک سرودی از لهجه ی مغانم
من بعد ازین برانم درس مغان بخوانم
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد
ترسای نا مسلمان چون آهوی رمیده
آرام من گرفته، در زلف خود کشیده
بویی ز زلف و رویش بر جان من وزیده
یک جای کفر و ایمان آخر بگو، که دیده؟
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد
ای شیخ پاک دامن ای پادشاه شاهم
آخر بگو خدا را تا چیست روی راهم؟
صد بار اگر گناه است این عشق پر گناهم
حاشا اگر بهشت است بی دلستان نخواهم
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد
بالله اگر «وفایی» زان باغ گل نچیند
از باغبان برنجد با داغ دل نشیند
بیرون ازین دو عالم یک خلوتی گزیند
تا در جهان بمانی بی او جهان نبیند
این کار کار عشق است دخلی به دین ندارد
وفایی مهابادی : مفردات
شمارهٔ ۱
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۵ - تجدید مطلع
شها تو ماهی و مهرت به دل گرفته قرار
به بندگیّ تو دارم من از ازل اقرار
تویی که ماه بنی هاشمت همی خوانند
در آسمان نکویی و در سپهر وقار
تو آفتاب حجازی و ماه کنعانت
کلاف جان به کف دل نهاده در بازار
شها تو یوسف حُسنی و یوسفان جهان
به پیش حُسن تو چون صورتند بر دیوار
ترا چنانکه تو هستی مدیح نتوان کرد
که عقل را به سر کوی عشق نبود بار
سفیر عقل کجا ره برد، به کشور عشق
که جای عشق بلند است و ره بسی دشوار
امیر کشور عشقی و در وفاداری
نیامده است و نیاید به عصری از اعصار
پی وفای حسین اینقدر فشردی پای
که هر دو دست برفتت ز دست و دست از کار
به آستان تو سوگند کاستانه ی تو
ز عرش برتر و بالاتر است چندین بار
اساس قصر جلال تو بسکه هست رفیع
جز ایزدش نتوان بود دیگری معمار
شها، به مدح و ثنای تو طایر طبعم
چو مرغکی است که از بحر تر کند منقار
مرا چو مدح و ثنا در خور جلال تو نیست
پس از ثنا ز ثنا، می نمایم استغفار
ولی به مدح تو چون ذات من بود مجبور
از این قبیل سخن سر از او زند ناچار
چنانکه از پی تجدید مطلعی دیگر
زبان چو شعله ی تیغ تو گشته آتشبار
به بندگیّ تو دارم من از ازل اقرار
تویی که ماه بنی هاشمت همی خوانند
در آسمان نکویی و در سپهر وقار
تو آفتاب حجازی و ماه کنعانت
کلاف جان به کف دل نهاده در بازار
شها تو یوسف حُسنی و یوسفان جهان
به پیش حُسن تو چون صورتند بر دیوار
ترا چنانکه تو هستی مدیح نتوان کرد
که عقل را به سر کوی عشق نبود بار
سفیر عقل کجا ره برد، به کشور عشق
که جای عشق بلند است و ره بسی دشوار
امیر کشور عشقی و در وفاداری
نیامده است و نیاید به عصری از اعصار
پی وفای حسین اینقدر فشردی پای
که هر دو دست برفتت ز دست و دست از کار
به آستان تو سوگند کاستانه ی تو
ز عرش برتر و بالاتر است چندین بار
اساس قصر جلال تو بسکه هست رفیع
جز ایزدش نتوان بود دیگری معمار
شها، به مدح و ثنای تو طایر طبعم
چو مرغکی است که از بحر تر کند منقار
مرا چو مدح و ثنا در خور جلال تو نیست
پس از ثنا ز ثنا، می نمایم استغفار
ولی به مدح تو چون ذات من بود مجبور
از این قبیل سخن سر از او زند ناچار
چنانکه از پی تجدید مطلعی دیگر
زبان چو شعله ی تیغ تو گشته آتشبار