عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح اسلام خان
دگر وقت آن شد که از دلربایی
چو گل ناخن خار گردد حنایی
خبردار ای لاله از داغ خود باش
که باد صبا می کند مشک سایی
دل خویش را ای صنوبر نگه دار
که آمد صبا بر سر دلربایی
ز بس جلوه ی نقش حیرت فزا، شد
بساط چمن، کارگاه خدایی
ز ابر بهاری به بالای کهسار
فکنده هوا مسند کبریایی
چمن شد یکی جادوی سحرپرداز
کز افسون کند صید مرغ هوایی
ز بس باد رنگین شد از لاله و گل
کند دست آزادگان را حنایی
به گوهرفشانی ابر کهسار
شده سخت چون غیرت روستایی
فضای چمن، روی لیلی ست گویی
که شد بید مجنون ز شوقش هوایی
ز فیض هوا بس که اوراق گلشن
چو آیینه شد مشرق روشنایی،
خزان می نماید ز برگ شکوفه
چو جام بلور و می کهربایی
سعادت طلب کیست تا در گلستان
ز مرغابی ابر بیند همایی
چمن همچو بزاز در حله سازی ست
صبا همچو عطار در عطرسایی
پاله شد از عکس گل، نافه ی مشک
حباب از هوا، حقه ی مومیایی
فضای جهان است باغ دل افروز
که گردد ز خاکش کف پا حنایی
دریغا که ما زین گلستان رنگین
نبردیم خاری ز بی دست و پایی
برافروخت از بس چمن، می کند شمع
به گل آشنایی پی روشنایی
هوا بس که دارد رطوبت، عجب نیست
شود سبز اگر چوب تیر هوایی
به دست صبا هر نفس گل فرستد
به مرغان گلزار، مرغ سرایی
ز تأثیر رنگینی خاک، گویی
کسی شسته در آب، دست حنایی
به مرغ چمن، گل ز شوخی گشوده
ز چاک گریبان در آشنایی
ز ساز و نوای طرب، کوه گویی
بود کاسه ی چینی از خوش صدایی
فغان می کند خنده ی کبک در کوه
تماشاست چون مست شد روستایی
ثناخوان دستور عهد است بلبل
ندارد غمی دیگر از بینوایی
جهان پرور اسلام خان کز شکوهش
کند کوه، سامان تمکین گدایی
فلک توسنی کز حجاب رکابش
مه نو نیارد کند خودنمایی
شود هرکجا مصلحت ساز کلکش
دهد کفر و دین را به هم آشنایی
بود آسمان را به خاک در او
ز نقش قدم مسند کبریایی
در آنجا که شد فتنه انگیز، تیغش
فتد در میان سر و تن جدایی
چو خورشید بیند فروغ جبینش
ز خجلت به دور افکند روشنایی
عتابش نباشد مگر با بزرگان
کند برق بر کوه تیغ آزمایی
ز عرفان و تقوی به هم جمع کرده ست
دلش همچو گل مستی و پارسایی
چنان تیغی افکند بر نغمه مدحش
که نی را قلم کرد در دست نایی
گل از وعده ی او اگر درس گیرد
در آب افکند نسخه ی بی وفایی
به رسوایی اش صبح گیسو ببرد
چو در عهد او شب کند فتنه زایی
ز برگشتن زین بود روز میدان
شکم توسن خصم او را حنایی
سر از پا دود پیش، چون گوی چوگان
کسی را که جوید ز تیغش رهایی
به هر جا رود رانده ی تاب قهرش
گریزند ازو خلق همچو وبایی
کند مایه ی شهد اگر طبع زنبور
ز گل های گلزار لطفش گدایی،
شکستی که آیینه را رو نماید
دهد موم، خاصیت مومیایی
زهی کرده از بهر طاعت جهان را
ز عکس تو آیینه قبله نمایی
به احرام طوف حریمت ز گلشن
کند غنچه بر محمل گل درایی
گر از آب تیغ تو شوید بدن را
ز مو گردد اندام چینی، ختایی
ور از تیغ کلک تو سرمایه گیرد
دهد ذره خورشید را روشنایی
کجا رفت تیغ سکندر که گیرد
ز کلک تو تعلیم کشورگشایی
ز قدر کلام تو شد چون سفیداب
گهر در صدف خاک از ناروایی
دل و دست و خلق و زبان خوشت هست
گزیری ندارد طبیب از دوایی
چو اعضای خصم تو یارب نسوزد
زمانه کسی را به داغ جدایی
به آتش حسود تو چون شمع خود را
به انگشت خود می کند رهنمایی
ز گردیدن از بس که آسود ایام
چو عهد تو آمد به فرمانروایی،
به خواب خوشند از فراغت همه عمر
شب و روز چون مخمل کربلایی
سخنور ترا در جهان با چه سنجد
که افزونی از ماسوا، یک سوایی
چمن مایه طبعا! من آن عندلیبم
که دارم به مدح تو دستانسرایی
تو اسلامی و از تو خواهم که باشد
همه چیز من تا به ایمان، عطایی
ازین گفتگو مطلب من طمع نیست
نفهمد کسی چون تو نازک ادایی
نیاید ز من شکوه، گر تا قیامت
به کم التفاتی مرا آزمایی
غرض امتیاز است آزادگان را
چه غم لطف عام ار کند نارسایی
سلیم این روش گفتگو از تو دور است
کجایی ست این جنس یارب کجایی
چو اختر، غزال اثر در گذار است
دعا را بود وقت شست آزمایی
همیشه بود تا در اطراف گلشن
میان گل و عندلیب آشنایی
جهان چون دل دوستانت هوادار
فلک چون سر عاشقانت فدایی
چو گل ناخن خار گردد حنایی
خبردار ای لاله از داغ خود باش
که باد صبا می کند مشک سایی
دل خویش را ای صنوبر نگه دار
که آمد صبا بر سر دلربایی
ز بس جلوه ی نقش حیرت فزا، شد
بساط چمن، کارگاه خدایی
ز ابر بهاری به بالای کهسار
فکنده هوا مسند کبریایی
چمن شد یکی جادوی سحرپرداز
کز افسون کند صید مرغ هوایی
ز بس باد رنگین شد از لاله و گل
کند دست آزادگان را حنایی
به گوهرفشانی ابر کهسار
شده سخت چون غیرت روستایی
فضای چمن، روی لیلی ست گویی
که شد بید مجنون ز شوقش هوایی
ز فیض هوا بس که اوراق گلشن
چو آیینه شد مشرق روشنایی،
خزان می نماید ز برگ شکوفه
چو جام بلور و می کهربایی
سعادت طلب کیست تا در گلستان
ز مرغابی ابر بیند همایی
چمن همچو بزاز در حله سازی ست
صبا همچو عطار در عطرسایی
پاله شد از عکس گل، نافه ی مشک
حباب از هوا، حقه ی مومیایی
فضای جهان است باغ دل افروز
که گردد ز خاکش کف پا حنایی
دریغا که ما زین گلستان رنگین
نبردیم خاری ز بی دست و پایی
برافروخت از بس چمن، می کند شمع
به گل آشنایی پی روشنایی
هوا بس که دارد رطوبت، عجب نیست
شود سبز اگر چوب تیر هوایی
به دست صبا هر نفس گل فرستد
به مرغان گلزار، مرغ سرایی
ز تأثیر رنگینی خاک، گویی
کسی شسته در آب، دست حنایی
به مرغ چمن، گل ز شوخی گشوده
ز چاک گریبان در آشنایی
ز ساز و نوای طرب، کوه گویی
بود کاسه ی چینی از خوش صدایی
فغان می کند خنده ی کبک در کوه
تماشاست چون مست شد روستایی
ثناخوان دستور عهد است بلبل
ندارد غمی دیگر از بینوایی
جهان پرور اسلام خان کز شکوهش
کند کوه، سامان تمکین گدایی
فلک توسنی کز حجاب رکابش
مه نو نیارد کند خودنمایی
شود هرکجا مصلحت ساز کلکش
دهد کفر و دین را به هم آشنایی
بود آسمان را به خاک در او
ز نقش قدم مسند کبریایی
در آنجا که شد فتنه انگیز، تیغش
فتد در میان سر و تن جدایی
چو خورشید بیند فروغ جبینش
ز خجلت به دور افکند روشنایی
عتابش نباشد مگر با بزرگان
کند برق بر کوه تیغ آزمایی
ز عرفان و تقوی به هم جمع کرده ست
دلش همچو گل مستی و پارسایی
چنان تیغی افکند بر نغمه مدحش
که نی را قلم کرد در دست نایی
گل از وعده ی او اگر درس گیرد
در آب افکند نسخه ی بی وفایی
به رسوایی اش صبح گیسو ببرد
چو در عهد او شب کند فتنه زایی
ز برگشتن زین بود روز میدان
شکم توسن خصم او را حنایی
سر از پا دود پیش، چون گوی چوگان
کسی را که جوید ز تیغش رهایی
به هر جا رود رانده ی تاب قهرش
گریزند ازو خلق همچو وبایی
کند مایه ی شهد اگر طبع زنبور
ز گل های گلزار لطفش گدایی،
شکستی که آیینه را رو نماید
دهد موم، خاصیت مومیایی
زهی کرده از بهر طاعت جهان را
ز عکس تو آیینه قبله نمایی
به احرام طوف حریمت ز گلشن
کند غنچه بر محمل گل درایی
گر از آب تیغ تو شوید بدن را
ز مو گردد اندام چینی، ختایی
ور از تیغ کلک تو سرمایه گیرد
دهد ذره خورشید را روشنایی
کجا رفت تیغ سکندر که گیرد
ز کلک تو تعلیم کشورگشایی
ز قدر کلام تو شد چون سفیداب
گهر در صدف خاک از ناروایی
دل و دست و خلق و زبان خوشت هست
گزیری ندارد طبیب از دوایی
چو اعضای خصم تو یارب نسوزد
زمانه کسی را به داغ جدایی
به آتش حسود تو چون شمع خود را
به انگشت خود می کند رهنمایی
ز گردیدن از بس که آسود ایام
چو عهد تو آمد به فرمانروایی،
به خواب خوشند از فراغت همه عمر
شب و روز چون مخمل کربلایی
سخنور ترا در جهان با چه سنجد
که افزونی از ماسوا، یک سوایی
چمن مایه طبعا! من آن عندلیبم
که دارم به مدح تو دستانسرایی
تو اسلامی و از تو خواهم که باشد
همه چیز من تا به ایمان، عطایی
ازین گفتگو مطلب من طمع نیست
نفهمد کسی چون تو نازک ادایی
نیاید ز من شکوه، گر تا قیامت
به کم التفاتی مرا آزمایی
غرض امتیاز است آزادگان را
چه غم لطف عام ار کند نارسایی
سلیم این روش گفتگو از تو دور است
کجایی ست این جنس یارب کجایی
چو اختر، غزال اثر در گذار است
دعا را بود وقت شست آزمایی
همیشه بود تا در اطراف گلشن
میان گل و عندلیب آشنایی
جهان چون دل دوستانت هوادار
فلک چون سر عاشقانت فدایی
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - ایضا در مدح یوسف خان
تا به کی باشم از پریشانی
چون نگه، پایمال حیرانی
چند چون زلف دلبران پیچد
نفسم در گلو ز پیچانی
کیستم من به تنگنای جهان
بی گناهی همیشه زندانی
تا ز بند زمانه نگریزم
آفتابم کند نگهبانی
در دیار دلم بود نایاب
جنس عیشی به این فراوانی
چند در بحر نیلگون فلک
بود از موجه ی پریشانی،
ساحلم چون امید دل نایاب
کشتی ام چون حباب طوفانی
نور خورشید بر در و بامم
می کند همچو سیل ویرانی
خوان عیش مرا کند دایم
چشم شور فلک نمکدانی
می دواند به هر طرف حیران
همچو گویم سپهر چوگانی
بس که برگشته طالعم چون گل
کندم جیب جامه دامانی
می کند بر لباس عافیتم
طوق زنجیر غم گریبانی
چشم در آستین، گهی چون داغ
می کنم گریه های پنهانی
گاهی از بهر رفع دلگیری
همچو بلبل کنم غزل خوانی
باز پوشیدم از پریشانی
جامه ی ته نمای عریانی
خانه پردازی غم عشقت
کرده همخانه ام به ویرانی
داده در راه انتظار تو شوق
دیده را منصب نگهبانی
بی تو در کنج غم شبی دارم
به درازی چو موی زندانی
به تماشای آفتاب خوشم
بی تو در تنگنای حیرانی،
که سراید به یاد گل بر شمع
در قفس بلبل زمستانی
از خیال رخ تو می خیزد
نفسم همچو صبح نورانی
بس که رسوایی ام به عشق افکند
پرده از رازهای پنهانی،
می توان دید سرنوشت مرا
همچو ابرو ز لوح پیشانی
ای خوش آن مجلسی که گردد بیش
مستی ام از شراب روحانی
بی حجابانه پیش صاحب خود
شرح سازم غم پریشانی
یوسف مصر سلطنت کز مهر
دولت او راست پیرکنعانی
آسمان را به کف ز تیر شهاب
بر در اوست چوب دربانی
دامن چرخ پرگهر ز کفش
چون صدف از سحاب نیسانی
هرکجا او سخن کند، آنجاست
عقل کل، کودک دبستانی
تیغ برابر می زند چون برق
چون کند خشمش آتش افشانی
بجز از آب تیغ خونریزش
قطره هرگز نکرده طوفانی
در بهار مروتش که بود
بر ریاض زمانه ارزانی،
کودک غنچه شب چو زاده شود
از عروسان باغ و بستانی،
دایه ی صبح را به تربیتش
می کند آفتاب، پستانی
بیضه از حفظ او تواند کرد
مرغ اندر تنور بریانی
سجده ی آستانش ابرو را
می کند چون هلال نورانی
آسمان پیش ازو به چندین سال
پی عهدش همیشه پنهانی،
جمع می کرد مایه ی عشرت
همچو مفلس به فکر مهمانی
نیست در روزگار همت او
قطره افشان سحاب نیسانی،
که ز بس پیش دست او خجل است
عرقش می چکد ز پیشانی
آسمان گفت بر در قدرش
می کنم اختیار دربانی
عقل گفتش که تا کی از سر جهل
پی کاری روی که نتوانی
ای کریمی که داده است خدای
همه چیزی ترا بجز ثانی
وی که دایم چو پنجه ی خورشید
کف جودت کند زرافشانی
هرکه چون تیر با تو راست نرفت
کندش دل به سینه پیکانی
بهر کشتن زمانه خصم ترا
پرورد همچو گاو قربانی
دولت این سان که از سر یاری
با تو دارد درست پیمانی،
هرچه آن مدعای خاطر توست
می شود بی قضای ربانی
سرورا! سوخت خانمان مرا
شعله ی آتش سخندانی
سرزلف سخن کشیده مرا
جانب حلقه ی پریشانی
آنچه گفتم، تمامی بی حاصل
هرچه کردم، همه پشیمانی
کاش طالع به دست من دادی
جای خامه، عصای چوپانی
کاش کردی به دهر، بخت سیاه
روسفیدم به آسیابانی
این که رفتم به کسب استعداد
کاشکی رفتمی به دهقانی،
تا نکردی به خوان قسمت من
گریه آبی و لخت دل نانی
دایم از چشم مردمان چون اشک
می گریزم ز شرم عریانی
سر شرمم همیشه در پیش است
چون سر زلف از پریشانی
نیست از روزگار امیدی
که برون آردم ز حیرانی
کار با همت تو افتاده ست
فکر من کن چنان که می دانی
وقت عرض دعا رسید سلیم
گفتگو را مساز طولانی
تا گلستان سبز گردون را
می کند کهکشان خیابانی
گلشن دولت تو خرم باد
از نم ابر فیض یزدانی
چون نگه، پایمال حیرانی
چند چون زلف دلبران پیچد
نفسم در گلو ز پیچانی
کیستم من به تنگنای جهان
بی گناهی همیشه زندانی
تا ز بند زمانه نگریزم
آفتابم کند نگهبانی
در دیار دلم بود نایاب
جنس عیشی به این فراوانی
چند در بحر نیلگون فلک
بود از موجه ی پریشانی،
ساحلم چون امید دل نایاب
کشتی ام چون حباب طوفانی
نور خورشید بر در و بامم
می کند همچو سیل ویرانی
خوان عیش مرا کند دایم
چشم شور فلک نمکدانی
می دواند به هر طرف حیران
همچو گویم سپهر چوگانی
بس که برگشته طالعم چون گل
کندم جیب جامه دامانی
می کند بر لباس عافیتم
طوق زنجیر غم گریبانی
چشم در آستین، گهی چون داغ
می کنم گریه های پنهانی
گاهی از بهر رفع دلگیری
همچو بلبل کنم غزل خوانی
باز پوشیدم از پریشانی
جامه ی ته نمای عریانی
خانه پردازی غم عشقت
کرده همخانه ام به ویرانی
داده در راه انتظار تو شوق
دیده را منصب نگهبانی
بی تو در کنج غم شبی دارم
به درازی چو موی زندانی
به تماشای آفتاب خوشم
بی تو در تنگنای حیرانی،
که سراید به یاد گل بر شمع
در قفس بلبل زمستانی
از خیال رخ تو می خیزد
نفسم همچو صبح نورانی
بس که رسوایی ام به عشق افکند
پرده از رازهای پنهانی،
می توان دید سرنوشت مرا
همچو ابرو ز لوح پیشانی
ای خوش آن مجلسی که گردد بیش
مستی ام از شراب روحانی
بی حجابانه پیش صاحب خود
شرح سازم غم پریشانی
یوسف مصر سلطنت کز مهر
دولت او راست پیرکنعانی
آسمان را به کف ز تیر شهاب
بر در اوست چوب دربانی
دامن چرخ پرگهر ز کفش
چون صدف از سحاب نیسانی
هرکجا او سخن کند، آنجاست
عقل کل، کودک دبستانی
تیغ برابر می زند چون برق
چون کند خشمش آتش افشانی
بجز از آب تیغ خونریزش
قطره هرگز نکرده طوفانی
در بهار مروتش که بود
بر ریاض زمانه ارزانی،
کودک غنچه شب چو زاده شود
از عروسان باغ و بستانی،
دایه ی صبح را به تربیتش
می کند آفتاب، پستانی
بیضه از حفظ او تواند کرد
مرغ اندر تنور بریانی
سجده ی آستانش ابرو را
می کند چون هلال نورانی
آسمان پیش ازو به چندین سال
پی عهدش همیشه پنهانی،
جمع می کرد مایه ی عشرت
همچو مفلس به فکر مهمانی
نیست در روزگار همت او
قطره افشان سحاب نیسانی،
که ز بس پیش دست او خجل است
عرقش می چکد ز پیشانی
آسمان گفت بر در قدرش
می کنم اختیار دربانی
عقل گفتش که تا کی از سر جهل
پی کاری روی که نتوانی
ای کریمی که داده است خدای
همه چیزی ترا بجز ثانی
وی که دایم چو پنجه ی خورشید
کف جودت کند زرافشانی
هرکه چون تیر با تو راست نرفت
کندش دل به سینه پیکانی
بهر کشتن زمانه خصم ترا
پرورد همچو گاو قربانی
دولت این سان که از سر یاری
با تو دارد درست پیمانی،
هرچه آن مدعای خاطر توست
می شود بی قضای ربانی
سرورا! سوخت خانمان مرا
شعله ی آتش سخندانی
سرزلف سخن کشیده مرا
جانب حلقه ی پریشانی
آنچه گفتم، تمامی بی حاصل
هرچه کردم، همه پشیمانی
کاش طالع به دست من دادی
جای خامه، عصای چوپانی
کاش کردی به دهر، بخت سیاه
روسفیدم به آسیابانی
این که رفتم به کسب استعداد
کاشکی رفتمی به دهقانی،
تا نکردی به خوان قسمت من
گریه آبی و لخت دل نانی
دایم از چشم مردمان چون اشک
می گریزم ز شرم عریانی
سر شرمم همیشه در پیش است
چون سر زلف از پریشانی
نیست از روزگار امیدی
که برون آردم ز حیرانی
کار با همت تو افتاده ست
فکر من کن چنان که می دانی
وقت عرض دعا رسید سلیم
گفتگو را مساز طولانی
تا گلستان سبز گردون را
می کند کهکشان خیابانی
گلشن دولت تو خرم باد
از نم ابر فیض یزدانی
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - در آزار دمل خود
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۳۶ - هزل
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳
چنان به پیش فلک نالم از غمت شبها
که خون دل می چکد از دیده های کوکبها
چو بسته خون دلم را به خویش می آرد
برای خنده گشایم اگر ز هم لبها
نگاه برق گذارش چو شمع دلها گشت
شرار شعلهٔ آهم شده است کوکبها
دلم ز سختی ره ناله می کند چو جرس
که سنگ راه طلب گشته است مطلبها
نمی کشم دم گرمی به کام دل جویا
زترس ریزش این آبگینهٔ قالبها
که خون دل می چکد از دیده های کوکبها
چو بسته خون دلم را به خویش می آرد
برای خنده گشایم اگر ز هم لبها
نگاه برق گذارش چو شمع دلها گشت
شرار شعلهٔ آهم شده است کوکبها
دلم ز سختی ره ناله می کند چو جرس
که سنگ راه طلب گشته است مطلبها
نمی کشم دم گرمی به کام دل جویا
زترس ریزش این آبگینهٔ قالبها
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵
چنان پرورده آغوش نزاکت در کنار او را
که سنگینی کند پیراهن بوی بهار او را
به سیر گلشنش با این نزاکت چون توان بردن
رسد ترسم ز موج نکهت گل زخم خار او را
خراش خار بیند از رگ گل رنگ رخسارش
شود گر در چمن برگ گلی آیینه دار او را
نباشد بی فشار غم بر ما عزتی دل را
دل عاشق چو خون گردید باشد اعتبار او را
گلاب از عارض او گرمی نظاره ام گیرد
دهم جویا در آغوش نگه از بس فشار او را
که سنگینی کند پیراهن بوی بهار او را
به سیر گلشنش با این نزاکت چون توان بردن
رسد ترسم ز موج نکهت گل زخم خار او را
خراش خار بیند از رگ گل رنگ رخسارش
شود گر در چمن برگ گلی آیینه دار او را
نباشد بی فشار غم بر ما عزتی دل را
دل عاشق چو خون گردید باشد اعتبار او را
گلاب از عارض او گرمی نظاره ام گیرد
دهم جویا در آغوش نگه از بس فشار او را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶
ای به قربان تو گردند کمان ابروها
گردش چشم تو تعلیم رم آهوها
تا به کی در نظرت جلوهٔ صورت باشد
حسن معنی نگر از آینهٔ زانوها
پرتو افکن بود از مهر رخت بسکه دلم
استخوان همچو مه نو شده در پهلوها
حلقهٔ چشم تو دام ره خوبان باشد
سر نپیچند ز حکم نگهت آهوها
بحر عشق است میندیش که دارد جویا
موج سان همت دل تقویت بازوها
گردش چشم تو تعلیم رم آهوها
تا به کی در نظرت جلوهٔ صورت باشد
حسن معنی نگر از آینهٔ زانوها
پرتو افکن بود از مهر رخت بسکه دلم
استخوان همچو مه نو شده در پهلوها
حلقهٔ چشم تو دام ره خوبان باشد
سر نپیچند ز حکم نگهت آهوها
بحر عشق است میندیش که دارد جویا
موج سان همت دل تقویت بازوها