عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۳
چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر
به شکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر
کجا بگرید در کالبد بخندد جان
کجا ببارد بر آسمان بتازد تیر
ز نادرات جواهر نشان دهد به سرشک
ز مشکلات ضمایر خبر دهد به صریر
هر آنچه طبع براندیشد او کند تألیف
هر آنچه وهم فراز آرد او کند تفسیر
محررست ز حکم خدای و امر رسول
چه در اَنامل مفتی چه در بنان دبیر
بدو محرر و کاتب همیشه محتاجند
که آیتی است ز بهرکتابت و تحریر
بساط و خوابگه او بود ز سیم و اَدیم
کلاه و پیرهن او بود ز مشک و عبیر
همی ندانم تا عاشق است یا معشوق
که گه بهگونهٔ لاله است و گه به رنگ زریر
گهی به چشمه چو ماهی گل سیاه خورد
گهی چو مرغ زند برگل سفید صفیر
بهکودکی همه با شیر باشدش صحبت
از آن پرستش پیران کند چو گردد پیر
به شیر خویش بپرورده است و این عجب است
که او به شیر هماکنون همی فشاند قیر
اگر نه تارک او شد شکنج زلف بتان
چرا ز قیر همی نقشها کند بر شیر
ز حلق خویش زبان ساخته استگاه سخن
ز فرق خویش قدم ساخته است گاه مسیر
به جسم هست مریض و بهعقل هست صحیح
به چشم هست ضریر و به فهم هست بصیر
ندیدهام به جهان پیکری عجبتر از او
که هم صحیح مریض است و هم بصیر ضریر
به خیزران و صدف ماند او بهدست کفات
اگر بود صدف و خیزران بهبحر و غدیر
به ذات خویش مر او را شرف نبود و خطر
به خدمت شرفالدین شریفگشت و خطیر
وجیه ملک جمالکفات بو طاهر
که یافت در نظر از عین جوهر تطهیر
ستوده سعد علی مهتریکه سعد و علو
نصیب دولت او کرد کردگار نصیر
بزرگوار جهان است و پیش همت او
بود هزار جهان بزرگوار حقیر
صفای صورت او را طراز قدرت کرد
کجاکشید بهمقدور بر خط تقدیر
بود بهقدرت او ذات قادری بهکمال
مصوری که مر او را چنین بود تصویر
بهحَلّ و عَقد چو بگشاد دست قدرت خویش
عدو بهقدرت او شد بهدست عجز اسیر
به بدر ماند لیکن منازلش عجب است
که گاه زین بود و گاه صدر و گاه سریر
اگرچه بدر منیر اختری درفشان است
چنین منازل هرگز ندید بدر منیر
ایا گرفته به کلک تو کار ملک قرار
وز آن قرار شده چشم روزگار قریر
نه هیچ میر در اسلام یافت چون تو قرین
نه هیچ شاه در آفاق یافت چون تو مشیر
خدایگان عجم را و صدر عالم را
به فرخی و سعادت لقای توست مشیر
ز شه سه فایده محتوم حاصل است تو را
رضای مجلس خاتون و شکر شاه و وزیر
گهی نثار فرستد سوی ضمیر تو چرخ
گهی تو هدیه دهی چرخ را ضیاء ضمیر
مگر فریشتهای از فرشتگان خدای
میان چرخ و ضمیر تو واسطه است و سفیر
طرازِ دفترِ تاریخ ساختی سیَرَت
اگر به عصر تو بودی محمد بن جریر
اگرچه دست اجل را طویل کرد خدای
اجل ز دامن تو دست خویش کرد قصیر
فضایل تو نگردد به وهم ما معدود
که وهم ماست قلیل و فضایل تو کثیر
همی دلیلکند با عنایت وکرمت
که در زمانه نه غمناک ماند و نه فقیر
هر آن زمینکه بر آن مرکب تو پای نهد
در آن زمین نکند شیر دست زی نخجیر
اگر زمانه به قِنطار در نهد پیشت
بود به چشم تو قِنطار کمتر از قطمیر
اگر سعیر به فکرت کنی گشاده شود
دری ز رحمت فردوس بر عذاب سعیر
وگر کنی ز دمن وز طَلَل به همت تو
دمن شود چو خُورَنق طَلَلشود چو سدیر
جماعتی که ز امر تو سرکشی کردند
شدند سخرهٔ مامور تو صغیر و کبیر
ز بهر خواستن حاجت آن جماعت را
به بارگاه تو امروز حاجت است و مسیر
بود به مدح تو افزون مدیح را رونق
بود به عید زیادت نماز را تکبیر
اگرچه بر دل مردم خرد امیر شدست
ضمیر روشن تو بر خرد شدست امیر
منمکه آرزوی من همیشه خدمت توست
چنانکه آرزوی کیمیاگران اکسیر
هر آن شبیکه خیال تو بینم اندر خواب
هزار نیکویی آن خواب را کنم تعبیر
همه رکاب تو بوسد که در دماغ من است
غبار اسب تو خوشبویتر ز بوی عبیر
نیامدست ز من در وجود هیچ گناه
کز آنگناه همی خورد بایدم تشویر
ز خویشتن نشناسم همی جز آن گنهی
که در پرستش و مدح توکردهام تقصیر
مرا بپرور و بِپذیر عذر من ز کرم
که تو کریم رهی پروری و عذر پذیر
همیشه تاکه خلایق هنرکنند بهجهد
ز بهر مرتبه و فایده شب و شبگیر
هنر ز رای رفیع تو باد مرتبه جوی
خرد ز لفظ شریف تو باد فایدهگیر
چو نوبهار بههر بقعتی تورا اثار
چو آفتاب به هر کشوری تو را تاثیر
عدو و خصم تو و حاسد و مخالف تو
عدیل رنج و عَنا و بدیل گرم و زحیر
یکی ز ناله چو نای و یک ز مویه چو موی
یکی به زردی زر و یکی بهزاری زیر
به شکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر
کجا بگرید در کالبد بخندد جان
کجا ببارد بر آسمان بتازد تیر
ز نادرات جواهر نشان دهد به سرشک
ز مشکلات ضمایر خبر دهد به صریر
هر آنچه طبع براندیشد او کند تألیف
هر آنچه وهم فراز آرد او کند تفسیر
محررست ز حکم خدای و امر رسول
چه در اَنامل مفتی چه در بنان دبیر
بدو محرر و کاتب همیشه محتاجند
که آیتی است ز بهرکتابت و تحریر
بساط و خوابگه او بود ز سیم و اَدیم
کلاه و پیرهن او بود ز مشک و عبیر
همی ندانم تا عاشق است یا معشوق
که گه بهگونهٔ لاله است و گه به رنگ زریر
گهی به چشمه چو ماهی گل سیاه خورد
گهی چو مرغ زند برگل سفید صفیر
بهکودکی همه با شیر باشدش صحبت
از آن پرستش پیران کند چو گردد پیر
به شیر خویش بپرورده است و این عجب است
که او به شیر هماکنون همی فشاند قیر
اگر نه تارک او شد شکنج زلف بتان
چرا ز قیر همی نقشها کند بر شیر
ز حلق خویش زبان ساخته استگاه سخن
ز فرق خویش قدم ساخته است گاه مسیر
به جسم هست مریض و بهعقل هست صحیح
به چشم هست ضریر و به فهم هست بصیر
ندیدهام به جهان پیکری عجبتر از او
که هم صحیح مریض است و هم بصیر ضریر
به خیزران و صدف ماند او بهدست کفات
اگر بود صدف و خیزران بهبحر و غدیر
به ذات خویش مر او را شرف نبود و خطر
به خدمت شرفالدین شریفگشت و خطیر
وجیه ملک جمالکفات بو طاهر
که یافت در نظر از عین جوهر تطهیر
ستوده سعد علی مهتریکه سعد و علو
نصیب دولت او کرد کردگار نصیر
بزرگوار جهان است و پیش همت او
بود هزار جهان بزرگوار حقیر
صفای صورت او را طراز قدرت کرد
کجاکشید بهمقدور بر خط تقدیر
بود بهقدرت او ذات قادری بهکمال
مصوری که مر او را چنین بود تصویر
بهحَلّ و عَقد چو بگشاد دست قدرت خویش
عدو بهقدرت او شد بهدست عجز اسیر
به بدر ماند لیکن منازلش عجب است
که گاه زین بود و گاه صدر و گاه سریر
اگرچه بدر منیر اختری درفشان است
چنین منازل هرگز ندید بدر منیر
ایا گرفته به کلک تو کار ملک قرار
وز آن قرار شده چشم روزگار قریر
نه هیچ میر در اسلام یافت چون تو قرین
نه هیچ شاه در آفاق یافت چون تو مشیر
خدایگان عجم را و صدر عالم را
به فرخی و سعادت لقای توست مشیر
ز شه سه فایده محتوم حاصل است تو را
رضای مجلس خاتون و شکر شاه و وزیر
گهی نثار فرستد سوی ضمیر تو چرخ
گهی تو هدیه دهی چرخ را ضیاء ضمیر
مگر فریشتهای از فرشتگان خدای
میان چرخ و ضمیر تو واسطه است و سفیر
طرازِ دفترِ تاریخ ساختی سیَرَت
اگر به عصر تو بودی محمد بن جریر
اگرچه دست اجل را طویل کرد خدای
اجل ز دامن تو دست خویش کرد قصیر
فضایل تو نگردد به وهم ما معدود
که وهم ماست قلیل و فضایل تو کثیر
همی دلیلکند با عنایت وکرمت
که در زمانه نه غمناک ماند و نه فقیر
هر آن زمینکه بر آن مرکب تو پای نهد
در آن زمین نکند شیر دست زی نخجیر
اگر زمانه به قِنطار در نهد پیشت
بود به چشم تو قِنطار کمتر از قطمیر
اگر سعیر به فکرت کنی گشاده شود
دری ز رحمت فردوس بر عذاب سعیر
وگر کنی ز دمن وز طَلَل به همت تو
دمن شود چو خُورَنق طَلَلشود چو سدیر
جماعتی که ز امر تو سرکشی کردند
شدند سخرهٔ مامور تو صغیر و کبیر
ز بهر خواستن حاجت آن جماعت را
به بارگاه تو امروز حاجت است و مسیر
بود به مدح تو افزون مدیح را رونق
بود به عید زیادت نماز را تکبیر
اگرچه بر دل مردم خرد امیر شدست
ضمیر روشن تو بر خرد شدست امیر
منمکه آرزوی من همیشه خدمت توست
چنانکه آرزوی کیمیاگران اکسیر
هر آن شبیکه خیال تو بینم اندر خواب
هزار نیکویی آن خواب را کنم تعبیر
همه رکاب تو بوسد که در دماغ من است
غبار اسب تو خوشبویتر ز بوی عبیر
نیامدست ز من در وجود هیچ گناه
کز آنگناه همی خورد بایدم تشویر
ز خویشتن نشناسم همی جز آن گنهی
که در پرستش و مدح توکردهام تقصیر
مرا بپرور و بِپذیر عذر من ز کرم
که تو کریم رهی پروری و عذر پذیر
همیشه تاکه خلایق هنرکنند بهجهد
ز بهر مرتبه و فایده شب و شبگیر
هنر ز رای رفیع تو باد مرتبه جوی
خرد ز لفظ شریف تو باد فایدهگیر
چو نوبهار بههر بقعتی تورا اثار
چو آفتاب به هر کشوری تو را تاثیر
عدو و خصم تو و حاسد و مخالف تو
عدیل رنج و عَنا و بدیل گرم و زحیر
یکی ز ناله چو نای و یک ز مویه چو موی
یکی به زردی زر و یکی بهزاری زیر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۶
این منم یافته مقصود و مراد دل خویش
با حوادث شده بیگانه و با دولت خویش
وین منم دیده و دل کرده پس از چندین سال
روشن و شاد به دیدار ولینعمت خویش
صدر اسلام عمادالدینْ بوبکر که هست
چون قوامالدین نیکوسیر و نیکاندیش
آن وزیری که جهان شد همه از دست سهبار
باز دست آمد چون پای نهاد اندر پیش
هر که زو مقبل و برنا و توانگر گردد
تا قیامت نشود مُدبر و پیر و درویش
ای نکوخواه تو را مهر تو چون شربت نوش
وی بداندیش تو را کین تو چون ضربت نیش
در پناه تو به حشمت نگرد باز به کبک
در حریم تو به حرمت نگرد گرک به میش
اجل از دشمن تو باز نگردد به خیال
آهن و سنگ به هم بازنگیرد به سریش
تا که از نکبت ایام شود عبرت خلق
هر که را کین و خلاف تو بود، مذهب و کیش
آن کند تابش تیغ تو به خفتان و زره
که کند تابش مهتاب به کتان و حشیش
منم آن بنده که احسان تو شد مرهم من
چون شد از تیر حوادث دل من خسته و ریش
نکنم یاد ز تاراج و نیندیشم ز آنْکْ
مرکبم بود خرِ لنگ و لباسم فَرْغیش
شکر اِنعام تو گویم که به توفیق خدای
رنج من کم شد از احسان تو و راحت بیش
تاکه دینار پریشد بر زان باد خزان
باد بر سیم و سمن خانه ی تو مشک پریش
دوستان تو سراسر ز در خنده و ناز
دشمنان تو یکایک زدر گریه خریش
با حوادث شده بیگانه و با دولت خویش
وین منم دیده و دل کرده پس از چندین سال
روشن و شاد به دیدار ولینعمت خویش
صدر اسلام عمادالدینْ بوبکر که هست
چون قوامالدین نیکوسیر و نیکاندیش
آن وزیری که جهان شد همه از دست سهبار
باز دست آمد چون پای نهاد اندر پیش
هر که زو مقبل و برنا و توانگر گردد
تا قیامت نشود مُدبر و پیر و درویش
ای نکوخواه تو را مهر تو چون شربت نوش
وی بداندیش تو را کین تو چون ضربت نیش
در پناه تو به حشمت نگرد باز به کبک
در حریم تو به حرمت نگرد گرک به میش
اجل از دشمن تو باز نگردد به خیال
آهن و سنگ به هم بازنگیرد به سریش
تا که از نکبت ایام شود عبرت خلق
هر که را کین و خلاف تو بود، مذهب و کیش
آن کند تابش تیغ تو به خفتان و زره
که کند تابش مهتاب به کتان و حشیش
منم آن بنده که احسان تو شد مرهم من
چون شد از تیر حوادث دل من خسته و ریش
نکنم یاد ز تاراج و نیندیشم ز آنْکْ
مرکبم بود خرِ لنگ و لباسم فَرْغیش
شکر اِنعام تو گویم که به توفیق خدای
رنج من کم شد از احسان تو و راحت بیش
تاکه دینار پریشد بر زان باد خزان
باد بر سیم و سمن خانه ی تو مشک پریش
دوستان تو سراسر ز در خنده و ناز
دشمنان تو یکایک زدر گریه خریش
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۷
ای شاه همه عالم و فخرگهر خویش
وی در همه آفاق نموده اثر خویش
از چین و ختا تا به فلسطین که رسانید
جز تو به جوانمردی و مردی خبر خویش
خصمان تورا چون تن و جان در خطر افتاد
از کین تو جستند یکایک خطر خویش
از خیره سری رغبت پیکار توکردند
تا در سر پیکار تو کردند سر خویش
در کشور توران و به غزنین و عراقین
چون خواستی آوازهٔ فتح و ظفر خویش
هر سه بگرفتی و سپردی به سه خسرو
در جود و شجاعت بنمودی هنر خویش
هرگز پدر و جد تو این کار نکردند
پیشی تو بدین کار ز جد و پدر خویش
زیبد که فرستی سوی حوران بهشتی
فهرست عجایب ز کتاب سِیَر خویش
تا هدیه فرستند به درگاه تو از خلد
تاج و کمر و یاره و دُرّ و گهر خویش
بس دیر نماندست که از بهر تو گردون
سازد کمر و کیش ز شمس و قمر خویش
شاهان جهان چون کمر و کیش تو بینند
شاید که ننازند به کیش و کمر خویش
هرگز ز بر خویش سعادت نکند دور
آن را که تو یک بار بخوانی به بر خویش
بر تخت شهنشاهی جاوید همی ساز
کار همه آفاق به عدل و نظر خویش
شخص تو امان یافته از تیر حوادث
تو ساخته از عصمت یزدان سپر خویش
وی در همه آفاق نموده اثر خویش
از چین و ختا تا به فلسطین که رسانید
جز تو به جوانمردی و مردی خبر خویش
خصمان تورا چون تن و جان در خطر افتاد
از کین تو جستند یکایک خطر خویش
از خیره سری رغبت پیکار توکردند
تا در سر پیکار تو کردند سر خویش
در کشور توران و به غزنین و عراقین
چون خواستی آوازهٔ فتح و ظفر خویش
هر سه بگرفتی و سپردی به سه خسرو
در جود و شجاعت بنمودی هنر خویش
هرگز پدر و جد تو این کار نکردند
پیشی تو بدین کار ز جد و پدر خویش
زیبد که فرستی سوی حوران بهشتی
فهرست عجایب ز کتاب سِیَر خویش
تا هدیه فرستند به درگاه تو از خلد
تاج و کمر و یاره و دُرّ و گهر خویش
بس دیر نماندست که از بهر تو گردون
سازد کمر و کیش ز شمس و قمر خویش
شاهان جهان چون کمر و کیش تو بینند
شاید که ننازند به کیش و کمر خویش
هرگز ز بر خویش سعادت نکند دور
آن را که تو یک بار بخوانی به بر خویش
بر تخت شهنشاهی جاوید همی ساز
کار همه آفاق به عدل و نظر خویش
شخص تو امان یافته از تیر حوادث
تو ساخته از عصمت یزدان سپر خویش
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۸
تا روزگار خویش بریدیم ز یار خویش
عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش
در بند عشق بیدل و بییار ماندهام
دوری گرفته دل ز من و من زیار خویش
دیوانهوار باک ندارد دلم ز کس
من باک دارم از دل دیوانهوار خویش
بر دفتر وصال نوشتم همی شمار
کردم غلط به شهر و به سامان شمار خویش
از آن شدم به دام فراق اندرون شکار
تا رایگان ز دست بدادم شکار خویش
از کار من همی عجب آمد زمانه را
و اکنون مرا همی عجب آید ز کار خویش
تا از کنار دیدهٔ من دور شد بتم
دارم ز آب دیده چو دریا کنار خویش
جان را فدای دلبر یاقوت لب کنم
گر بینمش به دیدهٔ یاقوت بار خویش
هرچند کانتظار ندارم به وصل او
دارم به سیدالرؤسا انتظار خویش
شایسته بوالمحاسن محسن معین ملک
فخر نژاد آدم و تاج تبار خویش
صدری که سال و ماه مرادش طلب کند
مهر از مسیر خویش و سپهر از مدار خویش
از حلم و از تواضع او گاه عقل و فضل
ماهی همی ستوده شود زیر بار خویش
از عقل شد شناختهٔ شاه روزگار
وز فضل شد نواختهٔ کردگار خویش
داد ازکرم نشان کف مال بخش خود
داد از خرد نشان دل هوشیار خویش
بَِدرِ تمام نور بُود گاه بِرّ و جود
صدر بلند قَدر بود روز بار خویش
ای خواستار جود و تو را شاه خواستار
جاوید و شاد باش تو با خواستار خویش
تا تخت را زمرتبهٔ توست زینهار
دارد تو را ز مرتبه در زینهار خویش
گر کافیالکفات شود باز جانور
جان عزیز بر تو پسندد نثار خویش
در روزگار بخت تورا مرکبی شود
سازد ز ماه زین و ز پروین فسار خویش
ور بگذرد به ساحل دریا سخای تو
دریا بر آفتاب رساند بخار خویش
ار حور مدحت تو زمن بنده بشنود
اندازد از بهشت سوی من شعار خویش
تا از کمال عقل تویی رازدار شاه
دارد زمانه کلک تو را رازدار خویش
کلکی که چون به تختهٔ سیمین کند گذر
بندد ز مشک سلسله بر رهگذار خویش
چون بر سمن ز غالیه بپراکند نگار
نقاش چین فسوس کند برنگار خویش
زین کلک نازش تو بود پیش شهریار
چونانکه نازش علی از ذوالفقار خویش
زان باد پای اسب تو آید عجب مرا
کاندر قرارگاه نخواهد قرار خویش
اندیشه رو به دشت و زمانه گذر به پو
صورتگر زمین به تن راهوار خویش
هرگه که شادکام زند نعل بر زمین
بر فرق دشمنان بفشاند غبار خویش
گر شیر شرزه نعرهٔ او بشنود یکی
از بیم دور گردد از مرغزار خویش
همچون سپهر هیچ نیاساید از مدار
تا بیند آفتاب جهان را سوار خویش
ای سرفراز و خوبشعار و خجستهبخت
بشنو به فضل شعر من اندر شعار خویش
گر دیر گشت بار خدایا رسیدنم
بیهوده چون کنم صفت اِعتذار خویش
بر همت و عنایت تو کردم اختصار
شایستهتر بود سخن از اختصار خویش
هستم یکی درخت و تو پروردهای مرا
واوردهام ز معجزهٔ شعر، بار خویش
زرّ دُرست و نیک عیارست شعر من
وقت عنایت تو نماید عیار خویش
از شاعران دهر مرا کردی اختیار
من نیز خدمت تو کنم اختیار خویش
فرمای خاصگان و ندیمان خویش را
تا مسکنی دهند مرا در جوار خویش
ایمن شود ز فتنه و آشوب روزگار
هر کس که در پناه تو سازد حصار خویش
هر خانهای که قاعده سازد قبول تو
باقی بود ز قاعدهٔ استوار خویش
تا ابر تندبار بگرید به نوبهار
خندد زمانهٔ کهن از نوبهار خویش
در سایهٔ سعادت سلطان کامکار
برخور ز دولت و ز دل کامکار خویش
عمر تو بینهایت و جاه تو جاودان
شاد از تو شهریار و تو از شهریار خویش
عاجز شدم ز نادرهٔ روزگار خویش
در بند عشق بیدل و بییار ماندهام
دوری گرفته دل ز من و من زیار خویش
دیوانهوار باک ندارد دلم ز کس
من باک دارم از دل دیوانهوار خویش
بر دفتر وصال نوشتم همی شمار
کردم غلط به شهر و به سامان شمار خویش
از آن شدم به دام فراق اندرون شکار
تا رایگان ز دست بدادم شکار خویش
از کار من همی عجب آمد زمانه را
و اکنون مرا همی عجب آید ز کار خویش
تا از کنار دیدهٔ من دور شد بتم
دارم ز آب دیده چو دریا کنار خویش
جان را فدای دلبر یاقوت لب کنم
گر بینمش به دیدهٔ یاقوت بار خویش
هرچند کانتظار ندارم به وصل او
دارم به سیدالرؤسا انتظار خویش
شایسته بوالمحاسن محسن معین ملک
فخر نژاد آدم و تاج تبار خویش
صدری که سال و ماه مرادش طلب کند
مهر از مسیر خویش و سپهر از مدار خویش
از حلم و از تواضع او گاه عقل و فضل
ماهی همی ستوده شود زیر بار خویش
از عقل شد شناختهٔ شاه روزگار
وز فضل شد نواختهٔ کردگار خویش
داد ازکرم نشان کف مال بخش خود
داد از خرد نشان دل هوشیار خویش
بَِدرِ تمام نور بُود گاه بِرّ و جود
صدر بلند قَدر بود روز بار خویش
ای خواستار جود و تو را شاه خواستار
جاوید و شاد باش تو با خواستار خویش
تا تخت را زمرتبهٔ توست زینهار
دارد تو را ز مرتبه در زینهار خویش
گر کافیالکفات شود باز جانور
جان عزیز بر تو پسندد نثار خویش
در روزگار بخت تورا مرکبی شود
سازد ز ماه زین و ز پروین فسار خویش
ور بگذرد به ساحل دریا سخای تو
دریا بر آفتاب رساند بخار خویش
ار حور مدحت تو زمن بنده بشنود
اندازد از بهشت سوی من شعار خویش
تا از کمال عقل تویی رازدار شاه
دارد زمانه کلک تو را رازدار خویش
کلکی که چون به تختهٔ سیمین کند گذر
بندد ز مشک سلسله بر رهگذار خویش
چون بر سمن ز غالیه بپراکند نگار
نقاش چین فسوس کند برنگار خویش
زین کلک نازش تو بود پیش شهریار
چونانکه نازش علی از ذوالفقار خویش
زان باد پای اسب تو آید عجب مرا
کاندر قرارگاه نخواهد قرار خویش
اندیشه رو به دشت و زمانه گذر به پو
صورتگر زمین به تن راهوار خویش
هرگه که شادکام زند نعل بر زمین
بر فرق دشمنان بفشاند غبار خویش
گر شیر شرزه نعرهٔ او بشنود یکی
از بیم دور گردد از مرغزار خویش
همچون سپهر هیچ نیاساید از مدار
تا بیند آفتاب جهان را سوار خویش
ای سرفراز و خوبشعار و خجستهبخت
بشنو به فضل شعر من اندر شعار خویش
گر دیر گشت بار خدایا رسیدنم
بیهوده چون کنم صفت اِعتذار خویش
بر همت و عنایت تو کردم اختصار
شایستهتر بود سخن از اختصار خویش
هستم یکی درخت و تو پروردهای مرا
واوردهام ز معجزهٔ شعر، بار خویش
زرّ دُرست و نیک عیارست شعر من
وقت عنایت تو نماید عیار خویش
از شاعران دهر مرا کردی اختیار
من نیز خدمت تو کنم اختیار خویش
فرمای خاصگان و ندیمان خویش را
تا مسکنی دهند مرا در جوار خویش
ایمن شود ز فتنه و آشوب روزگار
هر کس که در پناه تو سازد حصار خویش
هر خانهای که قاعده سازد قبول تو
باقی بود ز قاعدهٔ استوار خویش
تا ابر تندبار بگرید به نوبهار
خندد زمانهٔ کهن از نوبهار خویش
در سایهٔ سعادت سلطان کامکار
برخور ز دولت و ز دل کامکار خویش
عمر تو بینهایت و جاه تو جاودان
شاد از تو شهریار و تو از شهریار خویش
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۶۹
ای سیمتن مکن تن من چون میان خویش
ای سنگدل مکن دل من چون دهان خویش
گر چون دهان خویش دلم تنگ کردهای
باری تنم نحیف مکن چون میان خویش
من جان خویش بر تو فشانم ز خرمی
گر بر لبم نهی لب شکّرفشان خویش
از دوستان مدار لب خویش را دریغ
کز تو همی دریغ ندارند جان خویش
چشم من است کان و رخ توست بوستان
از چشم من نهفته مکن بوستان خویش
از بوستان خویش برِ من فرست گل
تا من بر تو لعل فرستم ز کان خویش
گر گویمت که مفلس و درویش گشته ام
تلخم دهی جواب به شیرین زبان خویش
تلخم مده جواب که با من دل است و جان
وین هر دو را من آن تو دانم نه آن خویش
تا ابروان کمان و مژه تیر کرده ای
من کرده ام نشانه دل مهربان خویش
پیکان ز فتنه سازی و تیر از بلا و تیر
چون بر نشانه تیر زنی ازکمان خویش
گر اشک من نخواهی همرنگ ارغوان
سنبل متاب بر رخ چون ارغوان خویش
ور شخص من نخواهی چون تار پرنیان
آهن مپوش در بر چون پرنیان خویش
چون دشمنان نیافتمی از تو گوشمال
گر گوش کردمی سخن دوستان خویش
دارند دوستان عجب از داستان من
گر پیش خواجه شرح کنم داستان خویش
والا قوام دولت و دنیا نظام دین
فرخنده فخر ملک سر دودمان خویش
دستور شاه شرق مظفر که از ظفر
مشهور کرد در همه عالم نشان خویش
صدر خجسته رای و وزیر خجسته پی
بر خاندان خسرو و بر خاندان خویش
اندر شباب جز پدر خویش را ندید
صدری که بود سید عصر و زمان خویش
واندر مَشیب نیز نبیند همی ز خلق
یک خواجه را به سنت و آیین و سان خویش
گر در جهان همی ز مکارم خبر دهند
او بر خبر همی بفزاید عیان خویش
گرگ است دهر و ما رمه و عدل او شبان
از گرگ ایمن است رمه با شبان خویش
چون مشتری و زهره به برجی قرانکنند
او را قِران سعد کنند از قران خویش
هرگه که دشمنان به خلافش هوا کنند
بینند در هوای خلافش هوان خویش
آنجا که حاسدان سبکسر زنند لاف
ساکن بود چو کوه به حلمگران خویش
وانجا که دشمنان بداختر کنند قصد
قاهر بود چو چرخ به حکم روان خویش
آب و زمین و نار و هوا را جز او که کرد
در جود و حلم و خشم و لَطَف مهربان خویش
گویی که خصم او به وجود آمد از عدم
ارکان شدند سخرهٔ او در مکان خویش
ای صاحبی که بارگه تو جهان توست
تو صد جهان زیادتی اندر جهان خویش
گر پایهٔ و محل تو بشناسد آفتاب
پای تو را زمین کند از آسمان خویش
برگستوان خویشکند چرخ لاجورد
پروین کند پشیزهٔ برگستوان خویش
دارند تیغ وجود تو هنگام رزم و بزم
از وَحش و اُنس طایفهای میهمان خویش
زین روی هر کجا دد و دام است و مردم است
خوانند تیغ و جود تو را میزبان خویش
دارد شه ملوک به کف خنجری شگفت
داری تو خامهٔ عجبی در بنان خویش
بگسست بند جور چو پیوسته کرد شاه
با خامهٔ تو خنجر کشور ستان خویش
آموزگار و رایض تو بود رای او
تا راست کرد اسب هنر زیر ران خویش
او را به پهلوان چه نیازست در سپاه
کاو دارد از کفایت تو پهلوان خویش
کردی به فرخی سفری کاندرین سفر
بر داشت چرخ پرده ز راز نهان خویش
دیدی عجایبیکه ندیدند مثل آن
اسفندیار و روستم از هفت خوان خویش
بدخواه دولت تو ز پهلوی خویش خورد
همچون سگی که او بخورد استخوان خویش
گر سود خویش جست و زیان تو از نخست
فرجامکار سود تو دید و زیان خویش
ور در جفا چو آتش سوزنده گرم بود
خاکستری شد از شرر و از دخان خویش
این گوشمال درخور آن کس بود که او
کاریکند نه درخور قدر و توان خویش
هرگز ندیدهام که کند قصد هیچ باز
جغدی که بر هوا کند او آشیان خویش
منت خدای را که تو شادی و شاکری
از دولت بلند و دل کامران خویش
این شکر چون کنیم که دارد همی خدای
از حادثات دهر تورا درامان خویش
ای بحر بیکرانه که از هیچ جانبی
هرگز ندیدهای و نبینی کران خویش
بازارگان تو چو زیارت کند تو را
پر دُرّ کنی تو دامن بازارگان خویش
تا کردهام مدیح تو از خاطر امتحان
کردست دهر ایمنم از امتحان خویش
گر قول مصطفی است که سِحر از بیان بود
من پیش تو نمودم سحر از بیان خویش
آن شاعری که در حق ممدوح خویش گفت:
«ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش»
گر بشنود لطافت شعر روان من
نزدیک من به هدیه فرستد روان خویش
گر مدتی سعادت خدمت نیافتم
جای دگر رحیل نکردم ز خان خویش
در خان خویش شکر تو گفتم نه شکر بخت
برخوان خویش نان تو خوردم نه نان خویش
بردی گمان نیک به من بنده پیش از این
از بنده برمگرد و مگردان گمان خویش
دارم امید آن که مرا داری از کرم
بعد از خدای عزوجل در ضمان خویش
تا روزگار گاه جوان است و گاه پیر
بر خور ز عقل پیر و ز بخت جوان خویش
تا در زمانه گاه بهارست و گه خزان
در خرمی گذار بهار و خزان خویش
می ده به روز جشن یلان را ز بزم خویش
بنشان به وقت سور سران را بهخوان خویش
گه رود گه نوا طلب از رود ساز خود
گه مدح و گه غزل شنو از مدحخوان خویش
شاها سپر ز نرگس سیمین و لالهخواه
از زلف و چشم و روی و لب دوستان خویش
گر بلبل از درخت به کنجی کشید رخت
وآورد زاغ قافله و کاروان خویش
هر صنعت بدیع که بلبل کند به صوت
حیدرکند به زخم دف خیزران خویش
تا جویبار بر فکند طَیلسان سبز
وز یاسمین کند علم از طیلسان خویش
با طیلسان شکر تو بادند زایران
هر یک نموده پیش تو طیاللسان خویش
فرخنده کرد خسرو مشرق به فر تو
نوروز فرخ و سده و مهرگان خویش
در خانمان خویش تو با دوستان به هم
آورده خانمان تو از خانمان خویش
ای سنگدل مکن دل من چون دهان خویش
گر چون دهان خویش دلم تنگ کردهای
باری تنم نحیف مکن چون میان خویش
من جان خویش بر تو فشانم ز خرمی
گر بر لبم نهی لب شکّرفشان خویش
از دوستان مدار لب خویش را دریغ
کز تو همی دریغ ندارند جان خویش
چشم من است کان و رخ توست بوستان
از چشم من نهفته مکن بوستان خویش
از بوستان خویش برِ من فرست گل
تا من بر تو لعل فرستم ز کان خویش
گر گویمت که مفلس و درویش گشته ام
تلخم دهی جواب به شیرین زبان خویش
تلخم مده جواب که با من دل است و جان
وین هر دو را من آن تو دانم نه آن خویش
تا ابروان کمان و مژه تیر کرده ای
من کرده ام نشانه دل مهربان خویش
پیکان ز فتنه سازی و تیر از بلا و تیر
چون بر نشانه تیر زنی ازکمان خویش
گر اشک من نخواهی همرنگ ارغوان
سنبل متاب بر رخ چون ارغوان خویش
ور شخص من نخواهی چون تار پرنیان
آهن مپوش در بر چون پرنیان خویش
چون دشمنان نیافتمی از تو گوشمال
گر گوش کردمی سخن دوستان خویش
دارند دوستان عجب از داستان من
گر پیش خواجه شرح کنم داستان خویش
والا قوام دولت و دنیا نظام دین
فرخنده فخر ملک سر دودمان خویش
دستور شاه شرق مظفر که از ظفر
مشهور کرد در همه عالم نشان خویش
صدر خجسته رای و وزیر خجسته پی
بر خاندان خسرو و بر خاندان خویش
اندر شباب جز پدر خویش را ندید
صدری که بود سید عصر و زمان خویش
واندر مَشیب نیز نبیند همی ز خلق
یک خواجه را به سنت و آیین و سان خویش
گر در جهان همی ز مکارم خبر دهند
او بر خبر همی بفزاید عیان خویش
گرگ است دهر و ما رمه و عدل او شبان
از گرگ ایمن است رمه با شبان خویش
چون مشتری و زهره به برجی قرانکنند
او را قِران سعد کنند از قران خویش
هرگه که دشمنان به خلافش هوا کنند
بینند در هوای خلافش هوان خویش
آنجا که حاسدان سبکسر زنند لاف
ساکن بود چو کوه به حلمگران خویش
وانجا که دشمنان بداختر کنند قصد
قاهر بود چو چرخ به حکم روان خویش
آب و زمین و نار و هوا را جز او که کرد
در جود و حلم و خشم و لَطَف مهربان خویش
گویی که خصم او به وجود آمد از عدم
ارکان شدند سخرهٔ او در مکان خویش
ای صاحبی که بارگه تو جهان توست
تو صد جهان زیادتی اندر جهان خویش
گر پایهٔ و محل تو بشناسد آفتاب
پای تو را زمین کند از آسمان خویش
برگستوان خویشکند چرخ لاجورد
پروین کند پشیزهٔ برگستوان خویش
دارند تیغ وجود تو هنگام رزم و بزم
از وَحش و اُنس طایفهای میهمان خویش
زین روی هر کجا دد و دام است و مردم است
خوانند تیغ و جود تو را میزبان خویش
دارد شه ملوک به کف خنجری شگفت
داری تو خامهٔ عجبی در بنان خویش
بگسست بند جور چو پیوسته کرد شاه
با خامهٔ تو خنجر کشور ستان خویش
آموزگار و رایض تو بود رای او
تا راست کرد اسب هنر زیر ران خویش
او را به پهلوان چه نیازست در سپاه
کاو دارد از کفایت تو پهلوان خویش
کردی به فرخی سفری کاندرین سفر
بر داشت چرخ پرده ز راز نهان خویش
دیدی عجایبیکه ندیدند مثل آن
اسفندیار و روستم از هفت خوان خویش
بدخواه دولت تو ز پهلوی خویش خورد
همچون سگی که او بخورد استخوان خویش
گر سود خویش جست و زیان تو از نخست
فرجامکار سود تو دید و زیان خویش
ور در جفا چو آتش سوزنده گرم بود
خاکستری شد از شرر و از دخان خویش
این گوشمال درخور آن کس بود که او
کاریکند نه درخور قدر و توان خویش
هرگز ندیدهام که کند قصد هیچ باز
جغدی که بر هوا کند او آشیان خویش
منت خدای را که تو شادی و شاکری
از دولت بلند و دل کامران خویش
این شکر چون کنیم که دارد همی خدای
از حادثات دهر تورا درامان خویش
ای بحر بیکرانه که از هیچ جانبی
هرگز ندیدهای و نبینی کران خویش
بازارگان تو چو زیارت کند تو را
پر دُرّ کنی تو دامن بازارگان خویش
تا کردهام مدیح تو از خاطر امتحان
کردست دهر ایمنم از امتحان خویش
گر قول مصطفی است که سِحر از بیان بود
من پیش تو نمودم سحر از بیان خویش
آن شاعری که در حق ممدوح خویش گفت:
«ای کرده چرخ تیغ تو را پاسبان خویش»
گر بشنود لطافت شعر روان من
نزدیک من به هدیه فرستد روان خویش
گر مدتی سعادت خدمت نیافتم
جای دگر رحیل نکردم ز خان خویش
در خان خویش شکر تو گفتم نه شکر بخت
برخوان خویش نان تو خوردم نه نان خویش
بردی گمان نیک به من بنده پیش از این
از بنده برمگرد و مگردان گمان خویش
دارم امید آن که مرا داری از کرم
بعد از خدای عزوجل در ضمان خویش
تا روزگار گاه جوان است و گاه پیر
بر خور ز عقل پیر و ز بخت جوان خویش
تا در زمانه گاه بهارست و گه خزان
در خرمی گذار بهار و خزان خویش
می ده به روز جشن یلان را ز بزم خویش
بنشان به وقت سور سران را بهخوان خویش
گه رود گه نوا طلب از رود ساز خود
گه مدح و گه غزل شنو از مدحخوان خویش
شاها سپر ز نرگس سیمین و لالهخواه
از زلف و چشم و روی و لب دوستان خویش
گر بلبل از درخت به کنجی کشید رخت
وآورد زاغ قافله و کاروان خویش
هر صنعت بدیع که بلبل کند به صوت
حیدرکند به زخم دف خیزران خویش
تا جویبار بر فکند طَیلسان سبز
وز یاسمین کند علم از طیلسان خویش
با طیلسان شکر تو بادند زایران
هر یک نموده پیش تو طیاللسان خویش
فرخنده کرد خسرو مشرق به فر تو
نوروز فرخ و سده و مهرگان خویش
در خانمان خویش تو با دوستان به هم
آورده خانمان تو از خانمان خویش
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۰
روزی همی گذشتم جُزوی غزل به کف
دیدم یکی غزالِ خرامان میان صف
با همرهان خویش به نخّاس خانه رفت
نخاس باز کرد یکایک در غُرَف
شاعر میان شارع و طرفه به غرفه بر
او تافته ز خوبی و من تافته ز تف
او در میان حُلّه و من در میان خاک
من برگرفته دفتر و او برگرفته دف
قالت اِذا جَلَستَ وابصَرت فَاَنصَرِف
مَن لَم یَکُن لَهُ ثَمَنی مرَّ وَاِنصَرف
یک ساعت ایستادم و کردم بدو نگاه
فَالجسم قَد تَرَّحل و القلب قَد وَقَف
چون وصف آن وصیفت زیبا نگاشتم
لَم یَبقَ فی القَطیعَهِٔ وَصف الّذی وَصَف
باز آمدم به خانه تنم گشته چون کمان
تیر فراق را شده جان و تنم هدف
یعقوب گفت یا اَسَفی از غم فراق
من نیز از فراق همی گفتم اَلاَسَف
تا کی من از بلاد خراسان بلا کشم
این آمد از بلاد خراسان مرا به کف
در خدمت رکاب تو آیم سوی عراق
یا سیدالعراقین ای ملک را شرف
یا مَفخَرَ الکُفاهِٔ اَبا سَعدِ اَلّذی
مدح الموحدین له لیس یختلف
آمد عبید شاه جهان جوهر عبید
آمد خلف پیمبربا جوهر خلف
تا محشر از تو تازه بود جاه هر عقب
تا آدم از تو شاد بود جان هر سلف
رایت همه کرامت و راهت همه کرم
وصفت همه لطافت و وصلت همه لطف
گیرند عالمان ز مقاماتِ تو سبق
خوانند فاضلان ز مقالات تو نتف
از جود توست نامهٔ ارزاق را نُکَت
وز خُلق توست دفتر اخلاق را طُرَف
صافی بود طریقت عدل تو از فساد
خالی بود حقیقت جاه تو از صَلَف
ای مهتری که از رخ زنگی شب سیاه
نوک سنان تو برباید همی کَلَف
جان عدو به وهم برون آوری ز تن
چون بچه را ز بیضه برون آورد کشف
جان شرف به خدمت تو پوید از علوّ
گر باد همت تو جهد بر تن شرف
غوّاص دولت است و سعادت چو گوهرست
دست تو بحر و ماهی زرین در او صدف
سوگند مرد چون به همه مملکت بود
آن مرد را به مدح تو واجبکند حَلَف
دریا که موج و کف زند اندر جهان تویی
رادیت هست موج و بزرگیت هستکف
آنجا که جود توست چه باشد سخای بحر
فرقی بود ز رفرف و فردوس تا زرف
با رای تو ستاره و با بخت تو سپهر
چون لعل با شبه است و چو فیروزه باخزف
هرچند ز آسمان شرف عرش برترست
بگذشته رای و همت و بخت تو زان شرف
هر چند نیست طبع تو بر خلق مُستَخِف
شد دهر مُسْتَخِف و حسود تو مُسْتَخَف
عزل عدوت دائم و عزِّ ولی مدام
آن دیده حال خوفت و این دیده حال خف
در نامهٔ عدوت نوشتند لَن تَنال
بر خاتم ولیت نوشتند لا تخف
کفران نعمت تو خداوند کافری است
نعمت حرامتر ز رباگردد و سلف
من شکر نعمت تو کنم یا وحید عصر
تا نعمتم مصون بود و جاه معترف
برهانی از شمار قدم بود پیش تو
مشهور بود نام و نشانش بهر طرف
او غایب است و نایب و فرزند او منم
و آوردهام زخاطر خویش احسنالطّرف
وان طرفه هم به دولت و اقبال و جاه توست
بالبدر یهتدی و من البحر یغترف
فی خِدمَهٔ اَلتّی قَصدَت فی زمانِنا
قَد قَصّر البعیدُ وبالذنبِ اِعترف
عذرم قبول کن که دل و جان من رهی
هست از ثنا و شکر و مدیح تو مؤتلف
باید مرا قبول تو تا محتشم شوم
خواهم ز تو لَطَف که نیم طالب علف
تا جسم را ز روح بود طبع معتدل
تا ماه را ز مهر بود نور مختطف
هرگز مباد مادح تو جز که در نجات
هرگز مباد حاسد تو جز که در تلف
فضل خدا و رحمت او داشته تو را
معصوم در حمایت و محفوظ در کنف
دیدم یکی غزالِ خرامان میان صف
با همرهان خویش به نخّاس خانه رفت
نخاس باز کرد یکایک در غُرَف
شاعر میان شارع و طرفه به غرفه بر
او تافته ز خوبی و من تافته ز تف
او در میان حُلّه و من در میان خاک
من برگرفته دفتر و او برگرفته دف
قالت اِذا جَلَستَ وابصَرت فَاَنصَرِف
مَن لَم یَکُن لَهُ ثَمَنی مرَّ وَاِنصَرف
یک ساعت ایستادم و کردم بدو نگاه
فَالجسم قَد تَرَّحل و القلب قَد وَقَف
چون وصف آن وصیفت زیبا نگاشتم
لَم یَبقَ فی القَطیعَهِٔ وَصف الّذی وَصَف
باز آمدم به خانه تنم گشته چون کمان
تیر فراق را شده جان و تنم هدف
یعقوب گفت یا اَسَفی از غم فراق
من نیز از فراق همی گفتم اَلاَسَف
تا کی من از بلاد خراسان بلا کشم
این آمد از بلاد خراسان مرا به کف
در خدمت رکاب تو آیم سوی عراق
یا سیدالعراقین ای ملک را شرف
یا مَفخَرَ الکُفاهِٔ اَبا سَعدِ اَلّذی
مدح الموحدین له لیس یختلف
آمد عبید شاه جهان جوهر عبید
آمد خلف پیمبربا جوهر خلف
تا محشر از تو تازه بود جاه هر عقب
تا آدم از تو شاد بود جان هر سلف
رایت همه کرامت و راهت همه کرم
وصفت همه لطافت و وصلت همه لطف
گیرند عالمان ز مقاماتِ تو سبق
خوانند فاضلان ز مقالات تو نتف
از جود توست نامهٔ ارزاق را نُکَت
وز خُلق توست دفتر اخلاق را طُرَف
صافی بود طریقت عدل تو از فساد
خالی بود حقیقت جاه تو از صَلَف
ای مهتری که از رخ زنگی شب سیاه
نوک سنان تو برباید همی کَلَف
جان عدو به وهم برون آوری ز تن
چون بچه را ز بیضه برون آورد کشف
جان شرف به خدمت تو پوید از علوّ
گر باد همت تو جهد بر تن شرف
غوّاص دولت است و سعادت چو گوهرست
دست تو بحر و ماهی زرین در او صدف
سوگند مرد چون به همه مملکت بود
آن مرد را به مدح تو واجبکند حَلَف
دریا که موج و کف زند اندر جهان تویی
رادیت هست موج و بزرگیت هستکف
آنجا که جود توست چه باشد سخای بحر
فرقی بود ز رفرف و فردوس تا زرف
با رای تو ستاره و با بخت تو سپهر
چون لعل با شبه است و چو فیروزه باخزف
هرچند ز آسمان شرف عرش برترست
بگذشته رای و همت و بخت تو زان شرف
هر چند نیست طبع تو بر خلق مُستَخِف
شد دهر مُسْتَخِف و حسود تو مُسْتَخَف
عزل عدوت دائم و عزِّ ولی مدام
آن دیده حال خوفت و این دیده حال خف
در نامهٔ عدوت نوشتند لَن تَنال
بر خاتم ولیت نوشتند لا تخف
کفران نعمت تو خداوند کافری است
نعمت حرامتر ز رباگردد و سلف
من شکر نعمت تو کنم یا وحید عصر
تا نعمتم مصون بود و جاه معترف
برهانی از شمار قدم بود پیش تو
مشهور بود نام و نشانش بهر طرف
او غایب است و نایب و فرزند او منم
و آوردهام زخاطر خویش احسنالطّرف
وان طرفه هم به دولت و اقبال و جاه توست
بالبدر یهتدی و من البحر یغترف
فی خِدمَهٔ اَلتّی قَصدَت فی زمانِنا
قَد قَصّر البعیدُ وبالذنبِ اِعترف
عذرم قبول کن که دل و جان من رهی
هست از ثنا و شکر و مدیح تو مؤتلف
باید مرا قبول تو تا محتشم شوم
خواهم ز تو لَطَف که نیم طالب علف
تا جسم را ز روح بود طبع معتدل
تا ماه را ز مهر بود نور مختطف
هرگز مباد مادح تو جز که در نجات
هرگز مباد حاسد تو جز که در تلف
فضل خدا و رحمت او داشته تو را
معصوم در حمایت و محفوظ در کنف
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۱
ای یافته اسلام به اقبال تو رونق
اعدای تو بر باطل و احباب تو بر حق
سعد فلک و مَحمِدَتِ خلق زمین است
از کنیت تو مُنشعِب از نام تو مُشتق
آنی تو که هر چند بجویند نیابند
مانند تو اندر همه آفاق موفق
تا حشر به اقبال تو هستند مؤثر
هفت اختر سیاره برین گنبد ازرق
از جنبر اقبال تو بیرون نبرد سر
جز خیرهسر و ابله و دیوانه و احمق
دانی تو خداوند که ده پانزده سال است
تا نزد بزرگان سخنم هست محقق
زان قوم نیم من که برند از پی دینار
اشعار مُزوّر بر ممدوح مطوّق
از حضرت اگر دورم هستم به تو نزدیک
زیبد که دهی کار مرا حشمت و رونق
چون جان مرا هست به مدح تو تعلق
مپسند مرا در غم مرسوم معلق
بر روی زمین مهتر مطلق تویی امروز
مرسوم من اطلاق کن ای مهتر مطلق
عاجز شدم از شکر تو هرچند که در شعر
با لفظ جریرستم و با طبع فرزدق
عزّ تو و ایام تو جاوید همی باد
در فایده مُسْتَغرق و در شکر مغرّق
لرزنده چو زیْبَقْ دل اعدای تو از بیم
وز گریه دو چشمش همه چون چشمهٔ زیبق
اعدای تو بر باطل و احباب تو بر حق
سعد فلک و مَحمِدَتِ خلق زمین است
از کنیت تو مُنشعِب از نام تو مُشتق
آنی تو که هر چند بجویند نیابند
مانند تو اندر همه آفاق موفق
تا حشر به اقبال تو هستند مؤثر
هفت اختر سیاره برین گنبد ازرق
از جنبر اقبال تو بیرون نبرد سر
جز خیرهسر و ابله و دیوانه و احمق
دانی تو خداوند که ده پانزده سال است
تا نزد بزرگان سخنم هست محقق
زان قوم نیم من که برند از پی دینار
اشعار مُزوّر بر ممدوح مطوّق
از حضرت اگر دورم هستم به تو نزدیک
زیبد که دهی کار مرا حشمت و رونق
چون جان مرا هست به مدح تو تعلق
مپسند مرا در غم مرسوم معلق
بر روی زمین مهتر مطلق تویی امروز
مرسوم من اطلاق کن ای مهتر مطلق
عاجز شدم از شکر تو هرچند که در شعر
با لفظ جریرستم و با طبع فرزدق
عزّ تو و ایام تو جاوید همی باد
در فایده مُسْتَغرق و در شکر مغرّق
لرزنده چو زیْبَقْ دل اعدای تو از بیم
وز گریه دو چشمش همه چون چشمهٔ زیبق
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۲
چرا همی بگزینی تو بر وصال فراق
چرا همی ز خراسان روی به سوی عراق
تن مرا تو همی امتحان کنی به بلا
دل مرا تو همی آزمون کنی به فراق
تو را که گفت که بُگسِل ز بیعت و پیمان
تو را که گفت که بگذر ز وعده و میثاق
همی کنی تن من چون تنورهٔ برزین
همی نهی دل من در شکنجه وراق
دل تو هست ز بیمهری و جفا مشتق
از آن قبل خبرت نیست زین دل مشتاق
مرا ز هجر تو در دیده سیل و در دل برق
تو را دو دیده به رفتار گام و زخم براق
اگر زبانه کشد برق بگذرد بر فرق
وگر گشاده شود سیل بر رسد تا ساق
تو از نوای بم و زیر در نشاط و طرب
من از خروش نوان و دوان بهگرد وثاق
گهی به صحبت تو حرف جویم از تقویم
گهی به دیدن تو خط شمارم از اوراق
ایا شنیده به هر وقت نامهٔ خوبان
و یا نوشتهٔ به هر حال قصهٔ عشاق
به عشق چون من و چون خویشتن به نیکویی
شنیدهای پدر مهربان و کودک عاق
وفای تو صنما عَقْده بست با جانم
فراق تو ز چه معنی است در میانه صِداق
اگر چه هست صِداقم فراقِ چهرهٔ تو
ز جان پاک مرآن عَقْد را مباد طلاق
وفا و مهر تو در جان من مقیم شدست
چنانکه عدل رضیّ خلیفه در آفاق
نظام ملک خداوند سیدالوزرا
ابو علی حسن بن علیّ بن اسحاق
ایا به حشمت و فضل از همه وزیران فرد
و یا به همت و عدل از همه بزرگان تاق
تو راست از همه گیتی محامدالاثار
تو راست از همه عالم مکارمالاخلاق
کفایت همه گیتی تویی عَلیَالتَّحقیق
سعادت همه عالم تویی عَلیَالاِطْلاق
دل تو هست نشانهٔ صحیفهٔ توفیق
کف تو هست کلید خزانهٔ ارزاق
قلم به دست تو نقاش فکرت کلی
کرم به طبع تو قسام نعمت رزاق
نهاد فضل تو برگردن معانی، طوق
کشید عدل تو بر گنبد معالی، تاق
فزود رای تو بر آفتاب چرخ شرف
گرفت امن تو بر دور روزگار سِباق
ز خامهٔ تو عطارد همی سرافرازد
چنان کجا عرب از رُمْح و دیلم ار مرزاق
گر آفتاب ببیند بنان و کلک تو را
زرشک کلک تو آید بر آفتاب محاق
وگر به روم حُسامت جدا شود ز نیام
جدا شوند همه مشرکان زشرک و نفاق
زمانه بیتو یکی دیده بود بیلعبت
ز روزگار خَلَق خَلق را نبود خلاق
کنون ز فر تو آثار ملک یافت نظام
کنون ز عدل تو بازار دین گرفته وفاق
به احتراق رسیدست کوکب حسّاد
به افتراق رسیدست موکب فساق
طعام ناصح توست از رحیق و از اتسنیما
شراب حاسد توست از حمیم و از غساق
قیاس خشم تو و دشمنان تیره خرد
قیاس صرصر و کاه است و آتش و حراق
رسید کار حسودان زدولت تو به جان
همی بگوید هرکس به دیگری من واق
همه اسیر بلیت و مالهم من وال
همه ندیم ندامت و مالهم من واق
زخاک درگه تو کافیان همی نازند
چو مومنان به بهشت اندرون زکاس دهاق
سرای بخت تو را کردگار عزوجل
برابر فلک المستقیم کرد رواق
از آن قِبَل که به درگاه تو قدم پوید
درست گشت که اقدام بهتر از اَحداق
زبان برآرد و در وقت منطقی گردد
اگر جماد ز جود تو یابد استنطاق
بدان خدای که او را بقای لمیَزَلی است
که آفرین تو باقی است تا به یوم تلاق
به وصف سیرت تو از حقایق معنی
عزیزگشت معزی به وصف استحقاق
زفر مدح تو پیش رهی خداوندا
سخنوران جهانند خاضع الاعناق
زِکام بنده شود گرد بینوایی کم
گر آب جود تو مربنده را رسد به مذاق
وگر قبول تو یک ره به من بپیوندد
زمن گسسته شود زود خشیهالاملاق
همیشه تاکه خلاف و وفاق باشد رسم
از این سپهر بلند و زمانهٔ زراق
مخالفان تو را از زمانه باد خلاف
موافقان تو را از سپهر باد وفاق
قضا مساعد تو بالغدو والاصال
قدر متابع تو بالعشی والاشراق
چرا همی ز خراسان روی به سوی عراق
تن مرا تو همی امتحان کنی به بلا
دل مرا تو همی آزمون کنی به فراق
تو را که گفت که بُگسِل ز بیعت و پیمان
تو را که گفت که بگذر ز وعده و میثاق
همی کنی تن من چون تنورهٔ برزین
همی نهی دل من در شکنجه وراق
دل تو هست ز بیمهری و جفا مشتق
از آن قبل خبرت نیست زین دل مشتاق
مرا ز هجر تو در دیده سیل و در دل برق
تو را دو دیده به رفتار گام و زخم براق
اگر زبانه کشد برق بگذرد بر فرق
وگر گشاده شود سیل بر رسد تا ساق
تو از نوای بم و زیر در نشاط و طرب
من از خروش نوان و دوان بهگرد وثاق
گهی به صحبت تو حرف جویم از تقویم
گهی به دیدن تو خط شمارم از اوراق
ایا شنیده به هر وقت نامهٔ خوبان
و یا نوشتهٔ به هر حال قصهٔ عشاق
به عشق چون من و چون خویشتن به نیکویی
شنیدهای پدر مهربان و کودک عاق
وفای تو صنما عَقْده بست با جانم
فراق تو ز چه معنی است در میانه صِداق
اگر چه هست صِداقم فراقِ چهرهٔ تو
ز جان پاک مرآن عَقْد را مباد طلاق
وفا و مهر تو در جان من مقیم شدست
چنانکه عدل رضیّ خلیفه در آفاق
نظام ملک خداوند سیدالوزرا
ابو علی حسن بن علیّ بن اسحاق
ایا به حشمت و فضل از همه وزیران فرد
و یا به همت و عدل از همه بزرگان تاق
تو راست از همه گیتی محامدالاثار
تو راست از همه عالم مکارمالاخلاق
کفایت همه گیتی تویی عَلیَالتَّحقیق
سعادت همه عالم تویی عَلیَالاِطْلاق
دل تو هست نشانهٔ صحیفهٔ توفیق
کف تو هست کلید خزانهٔ ارزاق
قلم به دست تو نقاش فکرت کلی
کرم به طبع تو قسام نعمت رزاق
نهاد فضل تو برگردن معانی، طوق
کشید عدل تو بر گنبد معالی، تاق
فزود رای تو بر آفتاب چرخ شرف
گرفت امن تو بر دور روزگار سِباق
ز خامهٔ تو عطارد همی سرافرازد
چنان کجا عرب از رُمْح و دیلم ار مرزاق
گر آفتاب ببیند بنان و کلک تو را
زرشک کلک تو آید بر آفتاب محاق
وگر به روم حُسامت جدا شود ز نیام
جدا شوند همه مشرکان زشرک و نفاق
زمانه بیتو یکی دیده بود بیلعبت
ز روزگار خَلَق خَلق را نبود خلاق
کنون ز فر تو آثار ملک یافت نظام
کنون ز عدل تو بازار دین گرفته وفاق
به احتراق رسیدست کوکب حسّاد
به افتراق رسیدست موکب فساق
طعام ناصح توست از رحیق و از اتسنیما
شراب حاسد توست از حمیم و از غساق
قیاس خشم تو و دشمنان تیره خرد
قیاس صرصر و کاه است و آتش و حراق
رسید کار حسودان زدولت تو به جان
همی بگوید هرکس به دیگری من واق
همه اسیر بلیت و مالهم من وال
همه ندیم ندامت و مالهم من واق
زخاک درگه تو کافیان همی نازند
چو مومنان به بهشت اندرون زکاس دهاق
سرای بخت تو را کردگار عزوجل
برابر فلک المستقیم کرد رواق
از آن قِبَل که به درگاه تو قدم پوید
درست گشت که اقدام بهتر از اَحداق
زبان برآرد و در وقت منطقی گردد
اگر جماد ز جود تو یابد استنطاق
بدان خدای که او را بقای لمیَزَلی است
که آفرین تو باقی است تا به یوم تلاق
به وصف سیرت تو از حقایق معنی
عزیزگشت معزی به وصف استحقاق
زفر مدح تو پیش رهی خداوندا
سخنوران جهانند خاضع الاعناق
زِکام بنده شود گرد بینوایی کم
گر آب جود تو مربنده را رسد به مذاق
وگر قبول تو یک ره به من بپیوندد
زمن گسسته شود زود خشیهالاملاق
همیشه تاکه خلاف و وفاق باشد رسم
از این سپهر بلند و زمانهٔ زراق
مخالفان تو را از زمانه باد خلاف
موافقان تو را از سپهر باد وفاق
قضا مساعد تو بالغدو والاصال
قدر متابع تو بالعشی والاشراق
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۴
آمد به فرخی و سعادت به دار ملک
صدری که هست بر قلم او مدار ملک
اسلام را نظام و پسندیده صاحبی
کز فر او چو دار سلام است دار ملک
فرزند فخر ملک محمد وزیر شاه
کایزد نهاد در حرکاتش قرار ملک
اندیشه و تامل او را مسلم است
عِقد کتاب دولت و عقد شمار ملک
هر روز نوبه نو همه دینار و گوهر است
از آستین همت او درکنار ملک
یارست ملک را همه ساله وزارتش
آری وزارت است همه ساله یار ملک
فرخنده شد به دولت او روزگار او
فرخنده شد به طلعت او روزگار ملک
شمشیر و تیر خسرو و رای صواب او
پروردگار دین شد و پروردگار ملک
این هست بَدر حشمت بر آسمان دین
وان هست سرو خَضرت بر جویبار ملک
ای گوهر عزیز که هرگز نیافته است
غواص بخت چون تو گهر در بحار ملک
آموختی تو که از پدر و جد خویشتن
تهذیب شغل دولت و ترتیب کار ملک
تو افتخار ملک و ملوکی و بودهاند
اسلاف تو به عز ملوک افتخار ملک
تا حصن تو حصار بود ملک شاه را
ایمن بود ز تیر حوادث حصار ملک
میزان عقل تو است و مَحَکِّ ضمیر تو
این را خبر دهند به وزن و عیار ملک
تو ابر رحمتی و ز باران عدل تو است
همواره سبز و خرم هر شاخسار ملک
تا ملک را نگار ز توقیعهای توست
گویی که عاشق است ملک بر نگار ملک
زیرا که حور و ماه فرستد به مجلست
تا تو کنی ز یارهٔ او گوشوار ملک
اقبال تو ز روی زمین بر فلک شده است
تا از فلک ستاره فرستد نثار ملک
خواهد شدن به مِخْلْب شاهین ز همتت
شاه ستارگان به فلک بر شکار ملک
از فر شاه از تو همه یُمن و یُسر باد
هم بر یمین ملت و هم بر یسار ملک
تا حَشْر در جهان ز وزیران و خسروان
تو یادگار دولت و او یادگار ملک
صدری که هست بر قلم او مدار ملک
اسلام را نظام و پسندیده صاحبی
کز فر او چو دار سلام است دار ملک
فرزند فخر ملک محمد وزیر شاه
کایزد نهاد در حرکاتش قرار ملک
اندیشه و تامل او را مسلم است
عِقد کتاب دولت و عقد شمار ملک
هر روز نوبه نو همه دینار و گوهر است
از آستین همت او درکنار ملک
یارست ملک را همه ساله وزارتش
آری وزارت است همه ساله یار ملک
فرخنده شد به دولت او روزگار او
فرخنده شد به طلعت او روزگار ملک
شمشیر و تیر خسرو و رای صواب او
پروردگار دین شد و پروردگار ملک
این هست بَدر حشمت بر آسمان دین
وان هست سرو خَضرت بر جویبار ملک
ای گوهر عزیز که هرگز نیافته است
غواص بخت چون تو گهر در بحار ملک
آموختی تو که از پدر و جد خویشتن
تهذیب شغل دولت و ترتیب کار ملک
تو افتخار ملک و ملوکی و بودهاند
اسلاف تو به عز ملوک افتخار ملک
تا حصن تو حصار بود ملک شاه را
ایمن بود ز تیر حوادث حصار ملک
میزان عقل تو است و مَحَکِّ ضمیر تو
این را خبر دهند به وزن و عیار ملک
تو ابر رحمتی و ز باران عدل تو است
همواره سبز و خرم هر شاخسار ملک
تا ملک را نگار ز توقیعهای توست
گویی که عاشق است ملک بر نگار ملک
زیرا که حور و ماه فرستد به مجلست
تا تو کنی ز یارهٔ او گوشوار ملک
اقبال تو ز روی زمین بر فلک شده است
تا از فلک ستاره فرستد نثار ملک
خواهد شدن به مِخْلْب شاهین ز همتت
شاه ستارگان به فلک بر شکار ملک
از فر شاه از تو همه یُمن و یُسر باد
هم بر یمین ملت و هم بر یسار ملک
تا حَشْر در جهان ز وزیران و خسروان
تو یادگار دولت و او یادگار ملک
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۵
نشاط باد همه روزگار فخرالملک
بهار باد همه روزگار فخرالملک
جهان چنانکه ز خورشد بشکفد بشکفت
ز فر طلعت خورشیدوار فخرالملک
ز چرخ تا که نبرد شمار هندسیان
ز بخت و عمر نبرد شمار فخرالملک
گر این جهان همه ایزد بدو دهد شاید
که هست برتر ازین انتظار فخرالملک
بهسان ذرّه نماید به وقت قدرت و قدر
سپهر پیش دل کامکار فخرالملک
رخ مخالف دولت به رنگ دینارست
ز غیرت کف دینارْ بار فخرالملک
به مهر و کین زحل و مشتری همی سازند
به رزم و بزم همه ساله کار فخرالملک
چو مشتری به شرفخانه در رسد خواهد
که اوفتد ز فلک در کنار فخرالملک
چنانکه طبع بشر هست خواستار ملوک
همیشه هست خرد خواستار فخرالملک
چنانکه هست هنر اختیار دولت و دین
شدست دولت و دین اختیار فخرالملک
امید خلق جهان هست در بزرگی و جاه
به قدر و مرتبه و افتخار فخرالملک
خدای جَلّ جَلاله نهاد پنداری
قرار خلق جهان در قرار فخرالملک
ضمیر خلق همی داند ای عجب گویی
نهان غیب شده است آشکار فخرالملک
به زینهار خدای اندرون بود شب و روز
کسی که باشد در زینهار فخرالملک
شعار دانش و معنی درست کرد همی
که خواند شعر من اندر شعار فخرالملک
به حکم بندگی از دیرباز هست دلم
به دام شکر و ثنا در شکار فخرالملک
به حکم دوستی امروز اگر بسنده بود
رضا دهم که کنم جان نثار فخرالملک
همیشه تا که جهان یادگار آدمی است
بباد ملک جهان یادگار فخرالملک
عنایت ازلی بود جفت فخرالملک
سعادت ابدی باد یار فخرالملک
بهار و عید بهم حاضرند و فرخ باد
به شادمانی عید و بهار فخرالملک
بهار باد همه روزگار فخرالملک
جهان چنانکه ز خورشد بشکفد بشکفت
ز فر طلعت خورشیدوار فخرالملک
ز چرخ تا که نبرد شمار هندسیان
ز بخت و عمر نبرد شمار فخرالملک
گر این جهان همه ایزد بدو دهد شاید
که هست برتر ازین انتظار فخرالملک
بهسان ذرّه نماید به وقت قدرت و قدر
سپهر پیش دل کامکار فخرالملک
رخ مخالف دولت به رنگ دینارست
ز غیرت کف دینارْ بار فخرالملک
به مهر و کین زحل و مشتری همی سازند
به رزم و بزم همه ساله کار فخرالملک
چو مشتری به شرفخانه در رسد خواهد
که اوفتد ز فلک در کنار فخرالملک
چنانکه طبع بشر هست خواستار ملوک
همیشه هست خرد خواستار فخرالملک
چنانکه هست هنر اختیار دولت و دین
شدست دولت و دین اختیار فخرالملک
امید خلق جهان هست در بزرگی و جاه
به قدر و مرتبه و افتخار فخرالملک
خدای جَلّ جَلاله نهاد پنداری
قرار خلق جهان در قرار فخرالملک
ضمیر خلق همی داند ای عجب گویی
نهان غیب شده است آشکار فخرالملک
به زینهار خدای اندرون بود شب و روز
کسی که باشد در زینهار فخرالملک
شعار دانش و معنی درست کرد همی
که خواند شعر من اندر شعار فخرالملک
به حکم بندگی از دیرباز هست دلم
به دام شکر و ثنا در شکار فخرالملک
به حکم دوستی امروز اگر بسنده بود
رضا دهم که کنم جان نثار فخرالملک
همیشه تا که جهان یادگار آدمی است
بباد ملک جهان یادگار فخرالملک
عنایت ازلی بود جفت فخرالملک
سعادت ابدی باد یار فخرالملک
بهار و عید بهم حاضرند و فرخ باد
به شادمانی عید و بهار فخرالملک
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۶
خدایگان جهانی و شاه با فرهنگ
به عدل چون عمری و به هوش چون هوشنگ
نهای بهار و بهاری چو کرد خواهی بزم
نهای هژیر و هژیری چو کرد خواهی چنگ
خدنگ فخرکند بر درخت صندل و عود
از آن قبل که بود تیر تو ز چوب خدنگ
پلنگ، کِبر کند سال و ماه بر دد و دام
از آن قبل که جناغت بود ز چرم پلنگ
حسام تو ز تن دشمنان رباید جان
پیام تو ز دل دوستان زداید زنگ
هرآنگهیکه تو آهنگ تیغ تیزکنی
اجل به جان بداندیش تو کند آهنگ
شهنشها ملکا خسروا خداوندا
تویی نتیجهٔ اقبال و مایهٔ فرهنگ
درخت و باغ تو گردد میان مجلس تو
جو نوبهار به بوی و چو آفتاب به رنگ
ز بس بدایع نقش و نگار گوناگون
بهار خانهٔ چین است و صورت ارژنگ
بدین درخت و بدین باغ شادمانی کن
همی شنو بهسعادت خروش بربط و چنگ
فرشتگان خدا از فلک همیگویند
خجسته باد تو را میهمانی سرهنگ
همیشه باد تو را در سرور بزم شتاب
همیبثبه باد تو را بر سریر ملک درنگ
چنین و بهتر از این باش با هزاران سال
جهان گشاده به تیغ و قدح گرفته به چنگ
به عدل چون عمری و به هوش چون هوشنگ
نهای بهار و بهاری چو کرد خواهی بزم
نهای هژیر و هژیری چو کرد خواهی چنگ
خدنگ فخرکند بر درخت صندل و عود
از آن قبل که بود تیر تو ز چوب خدنگ
پلنگ، کِبر کند سال و ماه بر دد و دام
از آن قبل که جناغت بود ز چرم پلنگ
حسام تو ز تن دشمنان رباید جان
پیام تو ز دل دوستان زداید زنگ
هرآنگهیکه تو آهنگ تیغ تیزکنی
اجل به جان بداندیش تو کند آهنگ
شهنشها ملکا خسروا خداوندا
تویی نتیجهٔ اقبال و مایهٔ فرهنگ
درخت و باغ تو گردد میان مجلس تو
جو نوبهار به بوی و چو آفتاب به رنگ
ز بس بدایع نقش و نگار گوناگون
بهار خانهٔ چین است و صورت ارژنگ
بدین درخت و بدین باغ شادمانی کن
همی شنو بهسعادت خروش بربط و چنگ
فرشتگان خدا از فلک همیگویند
خجسته باد تو را میهمانی سرهنگ
همیشه باد تو را در سرور بزم شتاب
همیبثبه باد تو را بر سریر ملک درنگ
چنین و بهتر از این باش با هزاران سال
جهان گشاده به تیغ و قدح گرفته به چنگ
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۷
شراب باید و آتش رباب باید و چنگ
که روز فاخته گونه است و خاک غالیه رنگ
نصیب تن کنم آتش نصیب روح شراب
نصیب گوش خروش رباب و نالهٔ چنگ
نصیب دیده و دل چهر و مهر یار کنم
که او به چهره چو مهر است و بر بتان سرهنگ
رخش چو زهره و ماه و لبش چو شکر و قند
برش چو سوسن و سیم و دلش چو آهن و سنگ
گهی برد بر سمینش از بر من سیم
گهی برد دل سنگینش از دل من سنگ
ز سِحر دیدهٔ اوکوی من شود بابل
ز نقش چهرهٔ او بزم من شود ارتنگ
جون من شَمن نبود در بهار خانهٔ جین
چنو صنم نبود در نگارخانهٔ گنگ
ز باده چون بفروزد رخان نازک و خوب
به خنده چون بگشاید دهان کوچک و تنگ
معاشران ز لب و روی او به خانهٔ خویش
شکر برند به خروار و گل برند به تنگ
جو بر دو عارض سیمین او سه بوسه دهم
ز من کرانه کند وز میان برآرد چنگ
چو آینه است رخ او مگر همی ترسد
که گیرد از نفس من کران آینه زنگ
گر از من آن لب یاقوت رنگ دارد باز
به می فروشکنم شرم او به حیله و رنگ
مکر چو پردهٔ شرم از میانه بردارد
مرا در آن لب یاقوت رنگ باشد رنگ
کدام روز بود کان جهان فروز بود
ننشسته با من و من زلف او گرفته به چنگ
دلم ز صحبت اوگشته مایهٔ شادی
چنانکه طبع امیرست مایهٔ فرهنگ
علاء دولت عالی بهاء دین که رسید
ز بس علاء و بها قدر او به هفت اورنگ
جمال میران اتسز که چون پدر دارد
جلال و مرتبه و ارج و فره و اورنگ
بدو رسیده سه چیز از سه پادشا میراث
سمو زسام و جمال از جم وهش از هوشنگ
سپهر باید مرکب چو او سوار شود
هلال باید زین و مجره باید تنگ
عدو ز بیم چو خرچنگ باز پس گردد
چو سرکشد علمش بر دو پیکر و خرچنگ
کجا به قصد تماشا و آرزوی شکار
به دشت و کوه رود با سنان و تیر خدنگ
کند چو دام کبوتر سرین وگردن کور
کند چو خانهٔ زنبور پشت و پهلوی رنگ
ایا نَبرده سواریکه پیش حملهٔ تو
شود هبا و هدر زور شیر و کبر پلنگ
اگر برهنه کنی تیغ بر لب دریا
بسوزد از تف تیغ تو زیر آب نهنگ
کُلنگ وار بترسد در آشیان سیمرغ
چو باز دار تو بر پای باز بندد زنگ
نهیب و سَهْم تو را در جهان چنان اثرست
که زنگ باز تو سیمرغ را کند چو کلنگ
ز مهر و کینهٔ تو هر کجا رسد اثری
شرنگ شهد شود در زمان و شهد شرنگ
اگر سبق برد از باد اسب تو نشگفت
که پیش اسب تو باد جهنده باشد لنگ
برآید از دل اعدای دولت تو تراگ
چو از کمان تو در رزم بشنوند ترنگ
اگر هزار مبارز چو عمرو و چون طاهر
کنون بیایند از سیستان و از پوشنگ
تو از نشست همه روز فخر داری عار
تو از نبرد همه روز نام داری ننگ
اگر به عصر تو ارژنگ دیو باز آید
به چشم خشم تو چون ارزنی بود ارژنگ
وگر پشنگ در این روزگار زنده شود
چو پشهای بود اندر برابر تو پشنگ
بدین صفتکه تویی در شجاعت و مردی
اگر پدر بفرستد تو را به جنگ فرنگ
صلیب بشکنی و دارها زنی چو صلیب
تن فرنگان از دارها کنی آونگ
کشی ز روم به خوارزم بتپرستان را
فسار بر سر و بر دست بسته پالاهنگ
ایا به دست کرم زایران عالم را
ز پشت و روی برون برده گوژی و آژنگ
خطا بود که به دریا تو را کنم تشبیه
که او مکان نهنگ است و تو خزینهٔ هنگ
شود به دولت تو در کنم چو پارهٔ زر
اگر به نام تو کلکی کنم ز چوب زرنگ
وگر به فر تو نارنگ پیش خویش نهم
ز روشنی چو مه و مشتری شود نارنگ
وگر قیاسکنی شعر شاعران دگر
بود چو قافله و شعر من چو پیش آهنگ
به آب ماند شعرم اگر چه آتش وار
همیشه سوی بلندی همیکند آهنگ
ز من صواب بود در پرستش تو شتاب
ز من محال بود در ستایش تو درنگ
که تو درنگ نکردی و آمدی به شتاب
ز بهر پرسش من نیم شب ز یک فرسنگ
سزد که بقعت خوارزم را دهم تفضیل
چه بر نواحی روم و چه بر ولایت زنگ
که آبروی من آمد ز جانب خوارزم
چو آب مرو که آید ز جانب کیرنگ
همیشه تاکه ز نیرنگ خامهٔ نقاش
بر آب نقش نیفتد به چاره و نیرنگ
بر آسمان سعادت به فرخی زده باد
قضا به خامهٔ نقاش بخت تو نیرنگ
ز دهر بهر نکوخواه تو فلاح و فرح
ز چرخ برخ بداندیش تو غریو و غرنگ
گه صبو تو رامشگران مجلس تو
کشیده تا به شباهنگ چنگ را آهنگ
که روز فاخته گونه است و خاک غالیه رنگ
نصیب تن کنم آتش نصیب روح شراب
نصیب گوش خروش رباب و نالهٔ چنگ
نصیب دیده و دل چهر و مهر یار کنم
که او به چهره چو مهر است و بر بتان سرهنگ
رخش چو زهره و ماه و لبش چو شکر و قند
برش چو سوسن و سیم و دلش چو آهن و سنگ
گهی برد بر سمینش از بر من سیم
گهی برد دل سنگینش از دل من سنگ
ز سِحر دیدهٔ اوکوی من شود بابل
ز نقش چهرهٔ او بزم من شود ارتنگ
جون من شَمن نبود در بهار خانهٔ جین
چنو صنم نبود در نگارخانهٔ گنگ
ز باده چون بفروزد رخان نازک و خوب
به خنده چون بگشاید دهان کوچک و تنگ
معاشران ز لب و روی او به خانهٔ خویش
شکر برند به خروار و گل برند به تنگ
جو بر دو عارض سیمین او سه بوسه دهم
ز من کرانه کند وز میان برآرد چنگ
چو آینه است رخ او مگر همی ترسد
که گیرد از نفس من کران آینه زنگ
گر از من آن لب یاقوت رنگ دارد باز
به می فروشکنم شرم او به حیله و رنگ
مکر چو پردهٔ شرم از میانه بردارد
مرا در آن لب یاقوت رنگ باشد رنگ
کدام روز بود کان جهان فروز بود
ننشسته با من و من زلف او گرفته به چنگ
دلم ز صحبت اوگشته مایهٔ شادی
چنانکه طبع امیرست مایهٔ فرهنگ
علاء دولت عالی بهاء دین که رسید
ز بس علاء و بها قدر او به هفت اورنگ
جمال میران اتسز که چون پدر دارد
جلال و مرتبه و ارج و فره و اورنگ
بدو رسیده سه چیز از سه پادشا میراث
سمو زسام و جمال از جم وهش از هوشنگ
سپهر باید مرکب چو او سوار شود
هلال باید زین و مجره باید تنگ
عدو ز بیم چو خرچنگ باز پس گردد
چو سرکشد علمش بر دو پیکر و خرچنگ
کجا به قصد تماشا و آرزوی شکار
به دشت و کوه رود با سنان و تیر خدنگ
کند چو دام کبوتر سرین وگردن کور
کند چو خانهٔ زنبور پشت و پهلوی رنگ
ایا نَبرده سواریکه پیش حملهٔ تو
شود هبا و هدر زور شیر و کبر پلنگ
اگر برهنه کنی تیغ بر لب دریا
بسوزد از تف تیغ تو زیر آب نهنگ
کُلنگ وار بترسد در آشیان سیمرغ
چو باز دار تو بر پای باز بندد زنگ
نهیب و سَهْم تو را در جهان چنان اثرست
که زنگ باز تو سیمرغ را کند چو کلنگ
ز مهر و کینهٔ تو هر کجا رسد اثری
شرنگ شهد شود در زمان و شهد شرنگ
اگر سبق برد از باد اسب تو نشگفت
که پیش اسب تو باد جهنده باشد لنگ
برآید از دل اعدای دولت تو تراگ
چو از کمان تو در رزم بشنوند ترنگ
اگر هزار مبارز چو عمرو و چون طاهر
کنون بیایند از سیستان و از پوشنگ
تو از نشست همه روز فخر داری عار
تو از نبرد همه روز نام داری ننگ
اگر به عصر تو ارژنگ دیو باز آید
به چشم خشم تو چون ارزنی بود ارژنگ
وگر پشنگ در این روزگار زنده شود
چو پشهای بود اندر برابر تو پشنگ
بدین صفتکه تویی در شجاعت و مردی
اگر پدر بفرستد تو را به جنگ فرنگ
صلیب بشکنی و دارها زنی چو صلیب
تن فرنگان از دارها کنی آونگ
کشی ز روم به خوارزم بتپرستان را
فسار بر سر و بر دست بسته پالاهنگ
ایا به دست کرم زایران عالم را
ز پشت و روی برون برده گوژی و آژنگ
خطا بود که به دریا تو را کنم تشبیه
که او مکان نهنگ است و تو خزینهٔ هنگ
شود به دولت تو در کنم چو پارهٔ زر
اگر به نام تو کلکی کنم ز چوب زرنگ
وگر به فر تو نارنگ پیش خویش نهم
ز روشنی چو مه و مشتری شود نارنگ
وگر قیاسکنی شعر شاعران دگر
بود چو قافله و شعر من چو پیش آهنگ
به آب ماند شعرم اگر چه آتش وار
همیشه سوی بلندی همیکند آهنگ
ز من صواب بود در پرستش تو شتاب
ز من محال بود در ستایش تو درنگ
که تو درنگ نکردی و آمدی به شتاب
ز بهر پرسش من نیم شب ز یک فرسنگ
سزد که بقعت خوارزم را دهم تفضیل
چه بر نواحی روم و چه بر ولایت زنگ
که آبروی من آمد ز جانب خوارزم
چو آب مرو که آید ز جانب کیرنگ
همیشه تاکه ز نیرنگ خامهٔ نقاش
بر آب نقش نیفتد به چاره و نیرنگ
بر آسمان سعادت به فرخی زده باد
قضا به خامهٔ نقاش بخت تو نیرنگ
ز دهر بهر نکوخواه تو فلاح و فرح
ز چرخ برخ بداندیش تو غریو و غرنگ
گه صبو تو رامشگران مجلس تو
کشیده تا به شباهنگ چنگ را آهنگ
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۸
آمد آن ماه دو هفته با قبای هفت رنگ
زلف پربند و شکنج و چشم پرنیرنگ و رنگ
لؤلؤ اندر لاله پنهان داشت چون رویم بدید
چنگ را بر لاله زد لؤلؤ و برهم سود چنگ
گفت مهر از من گسستی با تو جای جنگ هست
لیکن اندر مهرگان با دوست نتوان کرد جنگ
سرو اگر در باغ باشد دارد او بر سرو باغ
سیم اگر در سنگ باشد دارد او در سیم سنگ
چون دلم بیقُوََّت و جان و تنم بیقُوت دید
داد قوت و قُوََّتم زان شَکّرِ یاقوت رنگ
تنگم اندر برگرفت و زلف مشکین برفشاند
مشک و عنبر برگرفتند از سرای من به تنگ
گاه دلبر بود و گه چنگش همه شب درکنار
یک زمان بنواخت یار و یک زمان بنواخت چنگ
گفتمش کز من چه خواهی مهرگانی یادگار
تا جهان بر من نسازی چون دهان خویش تنگ
گفت خواهم شُکرِ اِنعام خداوندی که او
اندر انعام و فتوت نام نعمان کرد ننگ
ملک یزدان را مؤیّد دین یزدان را شهاب
آفتاب عقل و علم و مایهٔ فرهنگ و هنگ
آن خداوندی که گردون بخت او را مرکب است
مرکبی کش ماه نو زین است و جوزا پالهنگ
چون نهادند اختران از قوت تأثیر خویش
هم به نار اندر شتاب و هم به خاک اندر درنگ
باد را از طبع او پاکیزگی دادند و لطف
خاک را از حلم او آهستگی دادند و سنگ
تیزی آموزد همی از حکم او شمشیر تیز
راستیگیرد همی ازکلک او تیر خدنگ
در زمستان فرش او را از پلنگ آرند پوست
بر سباعکوه و صحراکبر از آن دارد پلنگ
از دم خصمش به آتش در سمندر بِفسُرَد
وز تف خشمش بسوزد زیر آب اندر نهنگ
بیش او خلق از مروف لاف نتواند زدن
بیش رهواران به رهواری نداند رفت لنگ
در پناه امر او نشگفت اگر کوته شود
پنجهٔ شیر از گراز و چنگل باز از کلنگ
گر ز مهر او فتد یک ذره در دریای چین
ور زجود او چکد یک قطره در دریای زنگ
نه به چین اندر بماند هیچ رخ در زیر چین
نه به زنگ اندر بماند هیچ دل در زیر زنگ
ای سرفرازی که از تاج شهان زیبد همی
بر میان بندگان تو گهر هنگام جنگ
ماه مهر آمد زیادتکرد باید مهر ماه
آب شد چون زنگ برکف بادهها باید چو زنگ
از کف تُرک دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشانگنگ
شیر زوریکاو به نیزه زور بستاند ز شیر
رنگ چشمیکاو به غمزه چشم برباید ز رنگ
تاکه سیسنبر ندارد رنگ و بوی شنبلید
تاکه آذرگون ندارد بوی و رنگ بادرنگ
خار در دست نکوخواه تو بادا چون سمن
شهد درکام بداندیش تو بادا چون شرنگ
مهرگان بر تو همایون باد از گشت سپهر
جاه تو بیعیب باد و عمر تو بی آذرنگ
روز و شب بر درگه عالیت دست روزگار
مرکب اقبال و دولت راکشیده تنگ تنگ
زلف پربند و شکنج و چشم پرنیرنگ و رنگ
لؤلؤ اندر لاله پنهان داشت چون رویم بدید
چنگ را بر لاله زد لؤلؤ و برهم سود چنگ
گفت مهر از من گسستی با تو جای جنگ هست
لیکن اندر مهرگان با دوست نتوان کرد جنگ
سرو اگر در باغ باشد دارد او بر سرو باغ
سیم اگر در سنگ باشد دارد او در سیم سنگ
چون دلم بیقُوََّت و جان و تنم بیقُوت دید
داد قوت و قُوََّتم زان شَکّرِ یاقوت رنگ
تنگم اندر برگرفت و زلف مشکین برفشاند
مشک و عنبر برگرفتند از سرای من به تنگ
گاه دلبر بود و گه چنگش همه شب درکنار
یک زمان بنواخت یار و یک زمان بنواخت چنگ
گفتمش کز من چه خواهی مهرگانی یادگار
تا جهان بر من نسازی چون دهان خویش تنگ
گفت خواهم شُکرِ اِنعام خداوندی که او
اندر انعام و فتوت نام نعمان کرد ننگ
ملک یزدان را مؤیّد دین یزدان را شهاب
آفتاب عقل و علم و مایهٔ فرهنگ و هنگ
آن خداوندی که گردون بخت او را مرکب است
مرکبی کش ماه نو زین است و جوزا پالهنگ
چون نهادند اختران از قوت تأثیر خویش
هم به نار اندر شتاب و هم به خاک اندر درنگ
باد را از طبع او پاکیزگی دادند و لطف
خاک را از حلم او آهستگی دادند و سنگ
تیزی آموزد همی از حکم او شمشیر تیز
راستیگیرد همی ازکلک او تیر خدنگ
در زمستان فرش او را از پلنگ آرند پوست
بر سباعکوه و صحراکبر از آن دارد پلنگ
از دم خصمش به آتش در سمندر بِفسُرَد
وز تف خشمش بسوزد زیر آب اندر نهنگ
بیش او خلق از مروف لاف نتواند زدن
بیش رهواران به رهواری نداند رفت لنگ
در پناه امر او نشگفت اگر کوته شود
پنجهٔ شیر از گراز و چنگل باز از کلنگ
گر ز مهر او فتد یک ذره در دریای چین
ور زجود او چکد یک قطره در دریای زنگ
نه به چین اندر بماند هیچ رخ در زیر چین
نه به زنگ اندر بماند هیچ دل در زیر زنگ
ای سرفرازی که از تاج شهان زیبد همی
بر میان بندگان تو گهر هنگام جنگ
ماه مهر آمد زیادتکرد باید مهر ماه
آب شد چون زنگ برکف بادهها باید چو زنگ
از کف تُرک دلارامی که از دیدار اوست
حسرت صورتگران چین و نقاشانگنگ
شیر زوریکاو به نیزه زور بستاند ز شیر
رنگ چشمیکاو به غمزه چشم برباید ز رنگ
تاکه سیسنبر ندارد رنگ و بوی شنبلید
تاکه آذرگون ندارد بوی و رنگ بادرنگ
خار در دست نکوخواه تو بادا چون سمن
شهد درکام بداندیش تو بادا چون شرنگ
مهرگان بر تو همایون باد از گشت سپهر
جاه تو بیعیب باد و عمر تو بی آذرنگ
روز و شب بر درگه عالیت دست روزگار
مرکب اقبال و دولت راکشیده تنگ تنگ
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۷۹
برکش ای ترک بر اسب طرب و شادی تنگ
که زمستان شد و نوروز فراز آمد تنگ
باد نوروزی با باغ همی صلح کند
من و تو هر دو چرا بیهده باشیم به جنگ
سبز رنگ است ز سبزه سر کوه و لب جوی
چهکشی سر ز خط ای نوش لب سبز آرنگ
آهوان روی نهادند سوی سبزه و آب
بنه ای آهوی سیمین ز سر این خوی پلنگ
زاهن و سنگ همی سبزه دمد برکُه و دشت
نرمکن برمن مسکین دل چونآهن و سنگ
می آسوده بهخم اندر چون زنگ شدست
نه روا باشد بر آینهٔ وصل تو زنگ
خیز تا هر دو بر این روز دلفروز کنیم
بهمی لعلشتاب و به لبکشت درنگ
سوی باغ آی که در رود و سرود آمدهاند
قمری و فاخته بر سرو بن مینا رنگ
راستگوییکه در ایوان ملک ساختهاند
حمد هول رباب و پسر سقا جنگ
شاه شاهان ملک ارغو که به لشکرگه او
صد امیرند مه از بهمن و بهرام و پشنگ
این غزل هست بر آن وزن کجا شاعر گفت:
«ترکش ای ترک به یک سو فکن و جامهٔ جنگ»
که زمستان شد و نوروز فراز آمد تنگ
باد نوروزی با باغ همی صلح کند
من و تو هر دو چرا بیهده باشیم به جنگ
سبز رنگ است ز سبزه سر کوه و لب جوی
چهکشی سر ز خط ای نوش لب سبز آرنگ
آهوان روی نهادند سوی سبزه و آب
بنه ای آهوی سیمین ز سر این خوی پلنگ
زاهن و سنگ همی سبزه دمد برکُه و دشت
نرمکن برمن مسکین دل چونآهن و سنگ
می آسوده بهخم اندر چون زنگ شدست
نه روا باشد بر آینهٔ وصل تو زنگ
خیز تا هر دو بر این روز دلفروز کنیم
بهمی لعلشتاب و به لبکشت درنگ
سوی باغ آی که در رود و سرود آمدهاند
قمری و فاخته بر سرو بن مینا رنگ
راستگوییکه در ایوان ملک ساختهاند
حمد هول رباب و پسر سقا جنگ
شاه شاهان ملک ارغو که به لشکرگه او
صد امیرند مه از بهمن و بهرام و پشنگ
این غزل هست بر آن وزن کجا شاعر گفت:
«ترکش ای ترک به یک سو فکن و جامهٔ جنگ»
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۰
ای نگاری که به حسن از تو زند حور مثل
ای غزالی که سزاوار سرودی و غزل
بر عرب هست ز بهر تو عجم را تفضیل
که عجم وصف تو گفته است و عرب وصف طلل
سرو زیر حُلّل و ماه بود زیر حلی
چون تو آراسته باشی بهحلی و به حلل
خوی گرفته است بناگوش تو از شرم چنانک
وقت شبگیر بود بر سمن و نسرین تل
آن گلابی است مصور که همه ساله بود
مشک بر سیم کند حلقه زلفین تو حل
دلی از دست به دستان وحیل استدهای
ازکه آموختهای این همه دستان وحیل
من به نزدیک تو چون آیم کز نرگس مست
بنمایی بهمن از دور همی تیغ اجل
شرف دین و قوام دول و عمدهٔ ملک
که بدو ملک سرافراز شد و دین و دول
هست همنام رسولی که ز خالق بر خلق
از پس او نبود هیچ رسول مرسل
در هنر سیرت این خوبتر آمد ز سیر
در هدی ملت آن پاکتر آمد ز ملل
این برون برد ز درگاه ملک رسم ستم
وان بیفکند ز محراب حرم لات و هُبَل
این ز انعام و کرم هرچه بخواهد بکند
وان به احسان و نکوکاری ماشاء فَعَل
ای کریمی که شود عاجز و تشویر خورد
هرکه هنگام کرم با تو درآید به جدل
آنچه یک دم بدهد جود تو ممکن نشود
که به صد سال توان یافتن از بحر و جبل
هفت سیاره همی از فلک آواز دهند
که ز حاتم به سخاوت تویی امروز بدل
حاشلله که اگر زنده شود حاتم طی
پیش اسب تو کشد غاشیه در زیر بغل
هرکجا هست در اسلام یکی مهتر چیر
هرکجا هست در آفاق یکی سرور یل
همه از مهتری و فضل برند از تو مثال
همه در سروری و جود زنند از تو مثل
خویش مستظهر بغدادی و گفتار تو بود
پیش مستظهر بغداد چو وحی منزل
حضرت خویش تو را داد لقب از پی آنک
ملک و دولت بهتو آراسته خالی ز خلل
برگذشتی تو از آن پایه که در دولت و ملک
حشمت و جاه تو از شغل بود یا ز محل
عمل و شغل ز تو قدر و محل یافتهاند
نه تو از شغل و عمل یافتهای قدر و محل
چون تو فرمان دهی آن روز روان باشد کار
چون تو فرمان ندهی کار بماند مهمل
پیش احرار عجم محتشمی از دو جهت
پیش اشراف عرب محترمی از دو قِبَل
هستی از سوی پدر تاج عجم تا به ابد
هستی از سوی دگر فخرعرب تا به ازل
آن کریمی تو که از نامهٔ اعمال ولی
بسترد مهر تو تا حشر معاصی و زلل
کس نبیند سَبَل از چشم حسود تو جدا
زان که در چشم حسود تو سبیل است سبل
هرکه یابد نظر مشتری از همت تو
عمر او را نبود بیم ز تأثیر زحل
همه ساله خوش و خرم بود آن کس که شبی
پیش تو بادهٔ نعمت خورد از جام امل
گرچه در مدح تو شعر شعرا هست بسی
شعر پاکیزه چنین باید بیعیب و علل
ناقد آن به که بود چون تو سخندان و بصیر
تا چو بیننده سَره باز شناسد ز دَخل
از جمل تاکه نخستینش حروف است الف
بر فلک تاکه نخستینش بروج است حمل
بادی از محتشمان چون حمل از جمع بروج
بادی از ناموران چون الف از حرف جمل
تا چو در فتنه بود دولت شاهان جهان
در دل مردم از آن فتنه بود خوف و وجل
دور داراد همیشه ز دل دولت تو
فتنه و خوف و وجل خالق ما عَزِّ وَ جَل
گفته در تهنیت و مدح تو ملاک و ملوک
صد چنین مدحت پرداخته بر وزن رَمَل
ای غزالی که سزاوار سرودی و غزل
بر عرب هست ز بهر تو عجم را تفضیل
که عجم وصف تو گفته است و عرب وصف طلل
سرو زیر حُلّل و ماه بود زیر حلی
چون تو آراسته باشی بهحلی و به حلل
خوی گرفته است بناگوش تو از شرم چنانک
وقت شبگیر بود بر سمن و نسرین تل
آن گلابی است مصور که همه ساله بود
مشک بر سیم کند حلقه زلفین تو حل
دلی از دست به دستان وحیل استدهای
ازکه آموختهای این همه دستان وحیل
من به نزدیک تو چون آیم کز نرگس مست
بنمایی بهمن از دور همی تیغ اجل
شرف دین و قوام دول و عمدهٔ ملک
که بدو ملک سرافراز شد و دین و دول
هست همنام رسولی که ز خالق بر خلق
از پس او نبود هیچ رسول مرسل
در هنر سیرت این خوبتر آمد ز سیر
در هدی ملت آن پاکتر آمد ز ملل
این برون برد ز درگاه ملک رسم ستم
وان بیفکند ز محراب حرم لات و هُبَل
این ز انعام و کرم هرچه بخواهد بکند
وان به احسان و نکوکاری ماشاء فَعَل
ای کریمی که شود عاجز و تشویر خورد
هرکه هنگام کرم با تو درآید به جدل
آنچه یک دم بدهد جود تو ممکن نشود
که به صد سال توان یافتن از بحر و جبل
هفت سیاره همی از فلک آواز دهند
که ز حاتم به سخاوت تویی امروز بدل
حاشلله که اگر زنده شود حاتم طی
پیش اسب تو کشد غاشیه در زیر بغل
هرکجا هست در اسلام یکی مهتر چیر
هرکجا هست در آفاق یکی سرور یل
همه از مهتری و فضل برند از تو مثال
همه در سروری و جود زنند از تو مثل
خویش مستظهر بغدادی و گفتار تو بود
پیش مستظهر بغداد چو وحی منزل
حضرت خویش تو را داد لقب از پی آنک
ملک و دولت بهتو آراسته خالی ز خلل
برگذشتی تو از آن پایه که در دولت و ملک
حشمت و جاه تو از شغل بود یا ز محل
عمل و شغل ز تو قدر و محل یافتهاند
نه تو از شغل و عمل یافتهای قدر و محل
چون تو فرمان دهی آن روز روان باشد کار
چون تو فرمان ندهی کار بماند مهمل
پیش احرار عجم محتشمی از دو جهت
پیش اشراف عرب محترمی از دو قِبَل
هستی از سوی پدر تاج عجم تا به ابد
هستی از سوی دگر فخرعرب تا به ازل
آن کریمی تو که از نامهٔ اعمال ولی
بسترد مهر تو تا حشر معاصی و زلل
کس نبیند سَبَل از چشم حسود تو جدا
زان که در چشم حسود تو سبیل است سبل
هرکه یابد نظر مشتری از همت تو
عمر او را نبود بیم ز تأثیر زحل
همه ساله خوش و خرم بود آن کس که شبی
پیش تو بادهٔ نعمت خورد از جام امل
گرچه در مدح تو شعر شعرا هست بسی
شعر پاکیزه چنین باید بیعیب و علل
ناقد آن به که بود چون تو سخندان و بصیر
تا چو بیننده سَره باز شناسد ز دَخل
از جمل تاکه نخستینش حروف است الف
بر فلک تاکه نخستینش بروج است حمل
بادی از محتشمان چون حمل از جمع بروج
بادی از ناموران چون الف از حرف جمل
تا چو در فتنه بود دولت شاهان جهان
در دل مردم از آن فتنه بود خوف و وجل
دور داراد همیشه ز دل دولت تو
فتنه و خوف و وجل خالق ما عَزِّ وَ جَل
گفته در تهنیت و مدح تو ملاک و ملوک
صد چنین مدحت پرداخته بر وزن رَمَل
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۱
شهیکه دولت باقی بدوگرفت جلال
شهیکه ملت تازی به او فزود جمال
خجسته ملت تازی چنو جمال ندید
چنانکه دولت باقی چنو ندید جلال
چو مشتری است مگر طلعت مبارک او
که خلق را نظر او مبارک است به فال
به سان آینهٔ روشن است خاطر او
ضمیر و سر همه هست اندرو چو خیال
همای همت او فرخ و همایون است
به شرق دارد پر و به غرب دارد بال
فریضه شد چو شهادت ثنای او گفتن
کسی که هر دو نگوید زبانش گردد لال
اسیر کرد هر آن خصم را که گفت برو
امیر کرد هر آن بنده را که گفت تَعال
ز مهر و خدمت او بندگان شوند عزیز
که او شدست عزیز مُهَیمَن متعال
مگر که بخشش آمال در پرستش اوست
که بر موافق بخشش همیکند آمال
مگر که قسمت آجال در عداوت اوست
که بر مخالف قسمت همیکند آجال
فتوح و نصرت او سر به سر همه عجب است
عجبتر از همه آن فتحها که کرد امسال
بساخت آلت عدل و بسوخت آفت ظلم
بکِشت تخم هدی و بکُشت شمع ضلال
به شام والی بگماشت تا فرستد حمل
به روم عامل بنشاند تا گزارد مال
درین خجسته سفر روم خواست از قیصر
دگر سفرکند و هند خواهد از چیپال
زهی ستوده صفت شهریار کشور گیر
زهی خجسته سیر پادشاه دشمن مال
تو را روا ست که خوانند شاه پاک نسب
تورا سزاست که خوانند شاه خوب خصال
کدام خصم تو را دید کاو نگشت شکار
کدام شیر تورا دید کاو نگشت شغال
اگر چو مار بد اندیش تو بر آرد سر
از او دمار برآری چو مهدی از دجال
کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست
زهیبت تو شود قامتش خمیده چو دال
ز فر تو ملکا وز نسیم فروردین
شدست روی زمین سر بهسر بهشت مثال
سرشک باران برگل فتاده گویی هست
به لعلبر زده از زیبق مُصَعَّد خال
به سوی دجله نگهکن که همچو زلف بتان
شدست آب شکن برشکن زباد شمال
شراب آب حیات است و کرد باید جام
بر آب دجله زآب حیات مالامال
اگر ز چرخ کند خصم غیبهای بر خویش
خدنگ وهم تو آن غیبه راکند غربال
زبهر حشمت تو آسمان همی سازد
لگام اسب تو را از ستاره طرف و دوال
وگر تو رای کنی از بروج بفرستند
به استران تو نعل و به اشتران خلخال
بیافرید ز بهر چهار چیز تو را
مقدری که بهقدرت هدی دهد زضلال
زبهر رامش خلق و زبهر کوشش حق
زبهر ورزش عدل و زبهر بخشش مال
یکی به روز ضیافت یکی به روز سلام
یکی به روز مَظالِم یکی به روز نَوال
وبال و وِزر مدان شغل خویش را وبران
که نیست مصلحت کار خلق وزرو وبال
صحیفهای که تو در مصلحت سیاه کنی
کند سپید به محشر صحیفهٔ اعمال
خلاف نیستکه زایل شدست انس دلت
ازین مصیبت هایل که اوفتاد امسال
کریمهای که بدو خانهٔ تو بود به پای
اگر ز پای بیفتاد بر در آجال
به صبر کوش در این رنج و شکر کن به خدای
که هست دست تو بر حلقهٔ در آمال
چو غمگسار تو را روزگارگفت برو
سپهر گفت به روح لطیف او که تعال
سبهر خواستکه روح لطیف او به بهشت
بقای شخص تو خواهد ز ایزد متعال
کمال عقل تو آهسته داشت عقل تورا
که تا تحمل کردی مصیبتی به کمال
تو از رجالی و اَجرام چرخ را رسم است
که کارهای عظیم آورد به پیش رجال
خبر مگوی که دی حالها چگونهگذشت
نشان مجوی که فردا چگونه باشد حال
چوکارهای تو بر استقامت است امروز
مبند بیهده دل در تغیّر احوال
بزرگوارا دانی که در صناعت شعر
مرا به لفظ و معانی تَوّسع است و مجال
مدایح تو چنانگفتهام که تا محشر
زمانه بر سر هر یک همی نویسد قال
رسید وقتکه از پیش خدمت تو شوم
به حضرت ملک ملک بخش اعدا مال
ز شکر و مدح تو خالی همی نخواهم داشت
زبان شکرگزار و ضمیر مدح سگال
ضمیر منگهر مدح تو چنان سنجد
که در ترازوی او مشتری بود مثقال
چنانکه خاطر من شکر نعمت توکند
درخت تازه کند شکر ابر و باد شمال
همیشه تاکه به نوروز شمس را بر چرخ
بود ز برج شرف مهد و از سحاب جلال
چو شمس باد همه ساله دولت تو بلند
جلال او ز معالی و مهد او ز جلال
زمانه کرده به تو جامهٔ هنر مُعلَم
ستارهکرده به تو نامهٔ ظفر ایصال
جهان متابع تو بِالعَشّی وَالابکار
فلک مسخر تو بِالغُّدو وَالاصال
ایا عداوت تو نشتری که اعدا را
ز سوی دیده گشاید همی رگ قیفال
نماند زنده کسی کاو عداوت تو گزید
و گر بماند بر او عمر گشت تلخ و وبال
هلال تیره شود بر فلک ز مرکب تو
هلال شکل کند خاک تیره را به نعال
موافق سپر و نعل مرکب تو شدست
مه سما که شود گاه بدر و گاه هلال
زمانه با تو بهر وقت کرده باد نشاط
نشاط با تو بهر حال کرده باد وصال
ز بوستان مراد تو دور باد خزان
زآفتاب بقای تو دور باد زوال
شهیکه ملت تازی به او فزود جمال
خجسته ملت تازی چنو جمال ندید
چنانکه دولت باقی چنو ندید جلال
چو مشتری است مگر طلعت مبارک او
که خلق را نظر او مبارک است به فال
به سان آینهٔ روشن است خاطر او
ضمیر و سر همه هست اندرو چو خیال
همای همت او فرخ و همایون است
به شرق دارد پر و به غرب دارد بال
فریضه شد چو شهادت ثنای او گفتن
کسی که هر دو نگوید زبانش گردد لال
اسیر کرد هر آن خصم را که گفت برو
امیر کرد هر آن بنده را که گفت تَعال
ز مهر و خدمت او بندگان شوند عزیز
که او شدست عزیز مُهَیمَن متعال
مگر که بخشش آمال در پرستش اوست
که بر موافق بخشش همیکند آمال
مگر که قسمت آجال در عداوت اوست
که بر مخالف قسمت همیکند آجال
فتوح و نصرت او سر به سر همه عجب است
عجبتر از همه آن فتحها که کرد امسال
بساخت آلت عدل و بسوخت آفت ظلم
بکِشت تخم هدی و بکُشت شمع ضلال
به شام والی بگماشت تا فرستد حمل
به روم عامل بنشاند تا گزارد مال
درین خجسته سفر روم خواست از قیصر
دگر سفرکند و هند خواهد از چیپال
زهی ستوده صفت شهریار کشور گیر
زهی خجسته سیر پادشاه دشمن مال
تو را روا ست که خوانند شاه پاک نسب
تورا سزاست که خوانند شاه خوب خصال
کدام خصم تو را دید کاو نگشت شکار
کدام شیر تورا دید کاو نگشت شغال
اگر چو مار بد اندیش تو بر آرد سر
از او دمار برآری چو مهدی از دجال
کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست
زهیبت تو شود قامتش خمیده چو دال
ز فر تو ملکا وز نسیم فروردین
شدست روی زمین سر بهسر بهشت مثال
سرشک باران برگل فتاده گویی هست
به لعلبر زده از زیبق مُصَعَّد خال
به سوی دجله نگهکن که همچو زلف بتان
شدست آب شکن برشکن زباد شمال
شراب آب حیات است و کرد باید جام
بر آب دجله زآب حیات مالامال
اگر ز چرخ کند خصم غیبهای بر خویش
خدنگ وهم تو آن غیبه راکند غربال
زبهر حشمت تو آسمان همی سازد
لگام اسب تو را از ستاره طرف و دوال
وگر تو رای کنی از بروج بفرستند
به استران تو نعل و به اشتران خلخال
بیافرید ز بهر چهار چیز تو را
مقدری که بهقدرت هدی دهد زضلال
زبهر رامش خلق و زبهر کوشش حق
زبهر ورزش عدل و زبهر بخشش مال
یکی به روز ضیافت یکی به روز سلام
یکی به روز مَظالِم یکی به روز نَوال
وبال و وِزر مدان شغل خویش را وبران
که نیست مصلحت کار خلق وزرو وبال
صحیفهای که تو در مصلحت سیاه کنی
کند سپید به محشر صحیفهٔ اعمال
خلاف نیستکه زایل شدست انس دلت
ازین مصیبت هایل که اوفتاد امسال
کریمهای که بدو خانهٔ تو بود به پای
اگر ز پای بیفتاد بر در آجال
به صبر کوش در این رنج و شکر کن به خدای
که هست دست تو بر حلقهٔ در آمال
چو غمگسار تو را روزگارگفت برو
سپهر گفت به روح لطیف او که تعال
سبهر خواستکه روح لطیف او به بهشت
بقای شخص تو خواهد ز ایزد متعال
کمال عقل تو آهسته داشت عقل تورا
که تا تحمل کردی مصیبتی به کمال
تو از رجالی و اَجرام چرخ را رسم است
که کارهای عظیم آورد به پیش رجال
خبر مگوی که دی حالها چگونهگذشت
نشان مجوی که فردا چگونه باشد حال
چوکارهای تو بر استقامت است امروز
مبند بیهده دل در تغیّر احوال
بزرگوارا دانی که در صناعت شعر
مرا به لفظ و معانی تَوّسع است و مجال
مدایح تو چنانگفتهام که تا محشر
زمانه بر سر هر یک همی نویسد قال
رسید وقتکه از پیش خدمت تو شوم
به حضرت ملک ملک بخش اعدا مال
ز شکر و مدح تو خالی همی نخواهم داشت
زبان شکرگزار و ضمیر مدح سگال
ضمیر منگهر مدح تو چنان سنجد
که در ترازوی او مشتری بود مثقال
چنانکه خاطر من شکر نعمت توکند
درخت تازه کند شکر ابر و باد شمال
همیشه تاکه به نوروز شمس را بر چرخ
بود ز برج شرف مهد و از سحاب جلال
چو شمس باد همه ساله دولت تو بلند
جلال او ز معالی و مهد او ز جلال
زمانه کرده به تو جامهٔ هنر مُعلَم
ستارهکرده به تو نامهٔ ظفر ایصال
جهان متابع تو بِالعَشّی وَالابکار
فلک مسخر تو بِالغُّدو وَالاصال
ایا عداوت تو نشتری که اعدا را
ز سوی دیده گشاید همی رگ قیفال
نماند زنده کسی کاو عداوت تو گزید
و گر بماند بر او عمر گشت تلخ و وبال
هلال تیره شود بر فلک ز مرکب تو
هلال شکل کند خاک تیره را به نعال
موافق سپر و نعل مرکب تو شدست
مه سما که شود گاه بدر و گاه هلال
زمانه با تو بهر وقت کرده باد نشاط
نشاط با تو بهر حال کرده باد وصال
ز بوستان مراد تو دور باد خزان
زآفتاب بقای تو دور باد زوال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۳
تکاوری که قویتر ز رخش رستم زال
به حمله همچو هژبر و به پویه همچو غزال
به گاه حمله به چرخ اندر افکند آشوب
به وقت پویه به خاک اندر آورد زِلزال
گه دویدن نتوان شناخت از سبکی
شمال او ز یمین و یمین او ز شمال
گرش نسب ز جنوب و شمال نیست چراست
به سرکشی چو جنوب و به رهبری چو شمال
به آب و آتش گستاخ در رود گویی
سمندرست در آتش در آب ماهی وال
جهد به گام فراخ از بر دو خامهٔ ریگ
به گام تنگ رود راست بر دو پاره خلال
ز نعل خویش به ناوردگاه بی مَسْطَر
ز خط و نقطه همی بر زمین کشد اشکال
به دشت و کوه درون ساق و سُمش از سختی
زیشک پیل و ز پشت کَشَف گرفته مثال
دو پای او به کفل بر شود به سوی مغاک
دو دست او به کتف بر شود به سوی جبال
اگر به شیر رسد روز حمله شیههٔ او
فرو برد سر و در خویشتن کشد دنبال
ز تیر چشمی و روشن دلی تواند دید
شب سیاه به چاه اندرون ز نور خیال
به ابر ماند در موکب و شگفت ابری
که رعد او ز دهان است و برق او ز نعال
عقاب و شاهین خوانمش در شکار که هست
قوایمش همه پرّ و جوارحش همه بال
به طیر ماند کش تنگ درکشد رایض
به طور ماند کش نعل بر زند نعال
اگرچه بشت و سُمش هست کشتی ولنگر
به موج دریا ماند چو برفرازد بال
به گردش اندر مانند چنبر فلک است
بر او چو پروین طوق است و چون مجره دوال
چهار نعلش محکم به زیر شانزده میخ
چو زیر شانزده نجم اندرون چهار هلال
ز رخش رستم تمثال دیدهام لیکن
نوشته صورت او نیست چرخ را تمثال
هزار رخش سزد در نبرد چاکر او
سزد غلام سوارش هزار رستم زال
سوار او ملک عالم است و خسرو دهر
خدایگان ولایت گشای اعدا مال
شهی که ملت و دولت ز بس جلالت او
یکی گرفت جلال و یکی گرفت جمال
سوال کرد جهان از قضا که نصرت چیست
بیافرید و مر او را نیافرید همال
ایا فتوح تو تالیف نکتههای ظفر
و یا رسوم تو فهرست لفظهای جلال
اگر ز عقل تو عشری قضا بپیماید
بساط هفت زمینش نه بس بود مِکیال
وگر ز حلم تو جزوی زمانه برسنجد
طِباقِ هفت زمینش نه بس بود مثقال
تویی که تیغ تو در شرق و غرب تا محشر
نهاد عدل و هدی را به جای کفر و ضلال
به هر سفر که ز بهر ظفر نهادی روی
طلایهٔ سپهت بود دولت و اقبال
ز مغفر و زره و ترک و جوشن و خفتان
ز نیزه و سپر و تیر و ناچَخ و کوپال
هوا تو گفتی پیلی است آهنین دندان
زمین توگفتی شیری است آتشین چنگال
تو چون عقاب شدی و مخالفان چو تذرو
تو چون هربر شدی و معاندان چو شغال
نمود پیش تو دشمن چو پیش صرصرکاه
نمود پیش تو حاسد چو پیش آتش نال
ز مهر و کین تو معلوم گشت عالم را
که دشمنی است حرام است و دوستی است حلال
زهی ستوده صفت خسروی که تازه شدست
به فر دولت تو ملت محمد و آل
نه غافل است ز شکر تو هیچ شکرگزار
نه فارغ است ز مدح تو هیچ مدح سگال
نه بی ثنای تو طاعت همی کند عابد
نه بی دعای تو دعوت همی کند ابدال
چو طبع من رهی از مدح تو براندیشد
کشد ز مرتبه بر آسمان مقام مقال
قلم به دست من اندر به شکر سجده کند
چو دست من به مدیح تو بر نویسد قال
همیشه تا که بود همچو میم و دال و الف
دهان و زلف و قد نیکوان مشکین خال
کسی که با تو به عهد اندرون نه چون الف است
ز بیم تو دل و دستش چو میم باد و چو دال
ز دی خجستهتر و خوبترت باد امروز
زپار خوشتر و فرخندهترت باد امسال
به ملک تو ز دو چیز تو دور باد دو چیز
ز نعمت تو فساد و ز دولت تو زوال
به حمله همچو هژبر و به پویه همچو غزال
به گاه حمله به چرخ اندر افکند آشوب
به وقت پویه به خاک اندر آورد زِلزال
گه دویدن نتوان شناخت از سبکی
شمال او ز یمین و یمین او ز شمال
گرش نسب ز جنوب و شمال نیست چراست
به سرکشی چو جنوب و به رهبری چو شمال
به آب و آتش گستاخ در رود گویی
سمندرست در آتش در آب ماهی وال
جهد به گام فراخ از بر دو خامهٔ ریگ
به گام تنگ رود راست بر دو پاره خلال
ز نعل خویش به ناوردگاه بی مَسْطَر
ز خط و نقطه همی بر زمین کشد اشکال
به دشت و کوه درون ساق و سُمش از سختی
زیشک پیل و ز پشت کَشَف گرفته مثال
دو پای او به کفل بر شود به سوی مغاک
دو دست او به کتف بر شود به سوی جبال
اگر به شیر رسد روز حمله شیههٔ او
فرو برد سر و در خویشتن کشد دنبال
ز تیر چشمی و روشن دلی تواند دید
شب سیاه به چاه اندرون ز نور خیال
به ابر ماند در موکب و شگفت ابری
که رعد او ز دهان است و برق او ز نعال
عقاب و شاهین خوانمش در شکار که هست
قوایمش همه پرّ و جوارحش همه بال
به طیر ماند کش تنگ درکشد رایض
به طور ماند کش نعل بر زند نعال
اگرچه بشت و سُمش هست کشتی ولنگر
به موج دریا ماند چو برفرازد بال
به گردش اندر مانند چنبر فلک است
بر او چو پروین طوق است و چون مجره دوال
چهار نعلش محکم به زیر شانزده میخ
چو زیر شانزده نجم اندرون چهار هلال
ز رخش رستم تمثال دیدهام لیکن
نوشته صورت او نیست چرخ را تمثال
هزار رخش سزد در نبرد چاکر او
سزد غلام سوارش هزار رستم زال
سوار او ملک عالم است و خسرو دهر
خدایگان ولایت گشای اعدا مال
شهی که ملت و دولت ز بس جلالت او
یکی گرفت جلال و یکی گرفت جمال
سوال کرد جهان از قضا که نصرت چیست
بیافرید و مر او را نیافرید همال
ایا فتوح تو تالیف نکتههای ظفر
و یا رسوم تو فهرست لفظهای جلال
اگر ز عقل تو عشری قضا بپیماید
بساط هفت زمینش نه بس بود مِکیال
وگر ز حلم تو جزوی زمانه برسنجد
طِباقِ هفت زمینش نه بس بود مثقال
تویی که تیغ تو در شرق و غرب تا محشر
نهاد عدل و هدی را به جای کفر و ضلال
به هر سفر که ز بهر ظفر نهادی روی
طلایهٔ سپهت بود دولت و اقبال
ز مغفر و زره و ترک و جوشن و خفتان
ز نیزه و سپر و تیر و ناچَخ و کوپال
هوا تو گفتی پیلی است آهنین دندان
زمین توگفتی شیری است آتشین چنگال
تو چون عقاب شدی و مخالفان چو تذرو
تو چون هربر شدی و معاندان چو شغال
نمود پیش تو دشمن چو پیش صرصرکاه
نمود پیش تو حاسد چو پیش آتش نال
ز مهر و کین تو معلوم گشت عالم را
که دشمنی است حرام است و دوستی است حلال
زهی ستوده صفت خسروی که تازه شدست
به فر دولت تو ملت محمد و آل
نه غافل است ز شکر تو هیچ شکرگزار
نه فارغ است ز مدح تو هیچ مدح سگال
نه بی ثنای تو طاعت همی کند عابد
نه بی دعای تو دعوت همی کند ابدال
چو طبع من رهی از مدح تو براندیشد
کشد ز مرتبه بر آسمان مقام مقال
قلم به دست من اندر به شکر سجده کند
چو دست من به مدیح تو بر نویسد قال
همیشه تا که بود همچو میم و دال و الف
دهان و زلف و قد نیکوان مشکین خال
کسی که با تو به عهد اندرون نه چون الف است
ز بیم تو دل و دستش چو میم باد و چو دال
ز دی خجستهتر و خوبترت باد امروز
زپار خوشتر و فرخندهترت باد امسال
به ملک تو ز دو چیز تو دور باد دو چیز
ز نعمت تو فساد و ز دولت تو زوال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۴
بگذشت مه روزه و آمد مه شوال
اکنون من و ساقی و می و مطرب و قوال
نائب نتوان بود که بیکار بمانند
ساقی و می و مطرب و قوال به شوال
کردند شب عید همه نور ز قندیل
تحویل سوی جام و دگرگونه شد احوال
میخواره به دل یافت می و نغمه و مطرب
از آب سحرگاهی و از غُلغُل طبال
پر شد قدح بُلبُله از خون قِنینه
بگشاد تو گویی ز گلو اکحل و قیفال
در میکده خوشتر که بود مرد معاشر
در صومعه بهتر که بود زاهد و اَبْدال
این حال بر این جمله شناسند حریفان
گر پیش خداوند جهان عرضه کنم حال
شاه ملکان سنجر شیرافکن صفدر
دانای خردپرور و دارای عدو مال
آن شاه که از قدر و شرف نامه و نامش
بوسند رهی وار همی قیصر و چیپال
از نعت خدایی است سرشته گهر او
گر چه گهر آدمیان هست ز صلصال
گر بیت حرم شد به عرب قبلهٔ اسلام
لشکرگه او شد به عجم قبلهٔ اقبال
بر پای هَیونی که کشد پایهٔ تختش
از پاره و طوق ملکان زیبد خلخال
کوهی است کُمیتش که ز یال و کفل او
شیر یله را کوفته گردد کفل و یال
مرغی است خدنگش که همی از فزع او
سیمرغ نیارد که ز هم باز کند بال
آن قوم که آرند سوی طاعتِ او روی
توفیق به آن قوم نماید ره آمال
وآن خیل که از طاعت او روی بتابند
تقدیر بر آن قوم گشاید در آجال
آن روز که راند سخن از میم ملاقات
بس قد الفوار که از بیم کند دال
کم گردد و افزون شود آرامش و رامش
آن را که دهد مالش و آن را که دهد مال
ای شهرگشایی که به هر شهر و به هر مرز
از درگه و دیوانت سزد شحنه و عمّال
از چون تو ملک هست تفاخر دو ملک را
کان هر دو نویسند همی نامهٔ اعمال
گفتن نتوان مدح تو هرگز به تمامی
سفتن نتوان کوه گرانسنگ به مثقال
با تیزی شمشیرِ تو شیرانِ ژیان را
تیزی بشود پاک ز دندان و ز چنگال
هر جا که یکی دِرع بود بر تنِ گُردان
هرجاکه یکی خُودْ بود بر سر اَبْطال
چون دام کنی پیکر آن دِرع به پیکان
چون جام کنی صورت آن خوُدْ به کوپال
با تیغ تو و گُرز تو ناچیز شمارند
تیغ پدر بهمن و گُرزِ پسر زال
هرگز نکند بر تو اثر چارهٔ دشمن
هرگز نشود بر تو روا حیلهٔ محتال
کان چاره چو سنبیدن کوه است به سوزن
وآن حیله چو پیمودن آب است به غربال
آنجا که شود عزم تو بر رزم حقیقت
باطل شود افسانه و اندیشهٔ جهال
چون تند شود باد ندارد خطری کاه
چون تیز شود نار نماند اثر نال
عیسی چو بیاید بشود آفت یأجُوجْ
مهدی چو بیابد برود فتنهٔ دجّال
محنت آن دارد گه او را از فراق است افتراق
دولت آن دارد که او را با وصال است اتصال
کافر صد ساله را یزدان همی ایمان دهد
از تو ایمان باز نستاند به وقت ارتحال
من چنان دانم که بر درگاه او افزون بود
حرمت اهل هُدی از حرمت اهل ضَلال
جز سخن گفتن ز عفو و رحمت او شرط نیست
نام دوزخ بردن و دوزخ نهادن بر سفال
تازه و سیراب گرداند هزاران تشنه را
کمترین قطره که او بخشد ز دریای نَوال
گر ببخشاید بود بخشایش او بیملام
ور بیامرزد بود آمرزش او بیملال
هرکه از نامش بتابد رویگوشش باد کر
هرکه از یادش بپیچد سر زبانش باد لال
ای معزی تاکی از عصیان بیارایی دلت
گاه آن آمد که از طاعت بیارایی خصال
دل زکژی چون کمان کردی و بیفرمان شدی
لاجرم یزدان به زخم تیر دادت گوشمال
گر کنی بر خویشن مدح و غزل گفتن حرام
گردد از توحید گفتن شعر تو سِحر حلال
آفرینکن شاه و صاحب را که نام هر دو هست
سین و نون و جیم و ری و میم و حاو میم و دال
اکنون من و ساقی و می و مطرب و قوال
نائب نتوان بود که بیکار بمانند
ساقی و می و مطرب و قوال به شوال
کردند شب عید همه نور ز قندیل
تحویل سوی جام و دگرگونه شد احوال
میخواره به دل یافت می و نغمه و مطرب
از آب سحرگاهی و از غُلغُل طبال
پر شد قدح بُلبُله از خون قِنینه
بگشاد تو گویی ز گلو اکحل و قیفال
در میکده خوشتر که بود مرد معاشر
در صومعه بهتر که بود زاهد و اَبْدال
این حال بر این جمله شناسند حریفان
گر پیش خداوند جهان عرضه کنم حال
شاه ملکان سنجر شیرافکن صفدر
دانای خردپرور و دارای عدو مال
آن شاه که از قدر و شرف نامه و نامش
بوسند رهی وار همی قیصر و چیپال
از نعت خدایی است سرشته گهر او
گر چه گهر آدمیان هست ز صلصال
گر بیت حرم شد به عرب قبلهٔ اسلام
لشکرگه او شد به عجم قبلهٔ اقبال
بر پای هَیونی که کشد پایهٔ تختش
از پاره و طوق ملکان زیبد خلخال
کوهی است کُمیتش که ز یال و کفل او
شیر یله را کوفته گردد کفل و یال
مرغی است خدنگش که همی از فزع او
سیمرغ نیارد که ز هم باز کند بال
آن قوم که آرند سوی طاعتِ او روی
توفیق به آن قوم نماید ره آمال
وآن خیل که از طاعت او روی بتابند
تقدیر بر آن قوم گشاید در آجال
آن روز که راند سخن از میم ملاقات
بس قد الفوار که از بیم کند دال
کم گردد و افزون شود آرامش و رامش
آن را که دهد مالش و آن را که دهد مال
ای شهرگشایی که به هر شهر و به هر مرز
از درگه و دیوانت سزد شحنه و عمّال
از چون تو ملک هست تفاخر دو ملک را
کان هر دو نویسند همی نامهٔ اعمال
گفتن نتوان مدح تو هرگز به تمامی
سفتن نتوان کوه گرانسنگ به مثقال
با تیزی شمشیرِ تو شیرانِ ژیان را
تیزی بشود پاک ز دندان و ز چنگال
هر جا که یکی دِرع بود بر تنِ گُردان
هرجاکه یکی خُودْ بود بر سر اَبْطال
چون دام کنی پیکر آن دِرع به پیکان
چون جام کنی صورت آن خوُدْ به کوپال
با تیغ تو و گُرز تو ناچیز شمارند
تیغ پدر بهمن و گُرزِ پسر زال
هرگز نکند بر تو اثر چارهٔ دشمن
هرگز نشود بر تو روا حیلهٔ محتال
کان چاره چو سنبیدن کوه است به سوزن
وآن حیله چو پیمودن آب است به غربال
آنجا که شود عزم تو بر رزم حقیقت
باطل شود افسانه و اندیشهٔ جهال
چون تند شود باد ندارد خطری کاه
چون تیز شود نار نماند اثر نال
عیسی چو بیاید بشود آفت یأجُوجْ
مهدی چو بیابد برود فتنهٔ دجّال
محنت آن دارد گه او را از فراق است افتراق
دولت آن دارد که او را با وصال است اتصال
کافر صد ساله را یزدان همی ایمان دهد
از تو ایمان باز نستاند به وقت ارتحال
من چنان دانم که بر درگاه او افزون بود
حرمت اهل هُدی از حرمت اهل ضَلال
جز سخن گفتن ز عفو و رحمت او شرط نیست
نام دوزخ بردن و دوزخ نهادن بر سفال
تازه و سیراب گرداند هزاران تشنه را
کمترین قطره که او بخشد ز دریای نَوال
گر ببخشاید بود بخشایش او بیملام
ور بیامرزد بود آمرزش او بیملال
هرکه از نامش بتابد رویگوشش باد کر
هرکه از یادش بپیچد سر زبانش باد لال
ای معزی تاکی از عصیان بیارایی دلت
گاه آن آمد که از طاعت بیارایی خصال
دل زکژی چون کمان کردی و بیفرمان شدی
لاجرم یزدان به زخم تیر دادت گوشمال
گر کنی بر خویشن مدح و غزل گفتن حرام
گردد از توحید گفتن شعر تو سِحر حلال
آفرینکن شاه و صاحب را که نام هر دو هست
سین و نون و جیم و ری و میم و حاو میم و دال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۷
مرا خیال تو هر شب دهد امید وصال
خوشا پیام وصال تو بر زبان خیال
میان بیم و امید اندرم که هست مرا
به روز بیم فراق و به شب امید وصال
امید هست ولیکن وفا همی نشود
که هست باغ وصال تو بیدرخت و نهال
مرا زباغ وصالت نه بوی ماند و نه رنگ
مرا زداغ فراقت نه هوش ماند و نه هال
وصال آب زلال است پس چراست حرام
فراق بادهٔ تلخ است پس چراست حلال
مگر به رخصت دهر گزاف کار شدست
حلال بادهٔ تلخ و حرام آب زلال
تو را گرامی چون دیده داشتم همه روز
کنار من وطن خویش داشتی همه سال
کنون کنار مرا کرد حادثات فلک
ز دیده خالی و از آب دیده مالامال
تن چو کوه من از ماه توست کاه صفت
قدِ چو ناژِ من از سروِ توست نالْ مثال
که دید هرگز کوهی زماه گشته چو کاه
که دید هرگز ناری زسرو گشته چونال
بر این مقام که با من وفا و صحبت را
به حد صدق رسانید و بر مقام مقال
ملازمت کنمی گر نترسمی ز مَلام
مواظبت کنمی کر نترسمی ز ملال
چو راه یافت به خورشید صحبت تو کسوف
زوال کرد زمن تا شدم به شکل هلال
کنون شکایت خورشید با زوال و کسوف
کنم به مجلس خورشید بیکسوف و زوال
یگانه فخر خراسان بهاء دین هدی
که زین ملک و ملوک است و قبلهٔ اقبال
ولی دولت عالی ابوعلی ختنی
که هست شمس معالی بر آسمان جلال
جهان و خلق جهان را لقا و خدمت او
چو سعد اکبر و اصغر مبارک است به فال
درخت طوبی گیرد به زیر سایهٔ خویش
اگر گشاده کند باز دولتش پر و بال
اگر مشابه مردان کفایت و هنرست
بدین دو چیز مر او را ز خلق نیست همال
کفایت و هنرش در همه جهان سمرست
چو حسن یوسف یعقوب و رسم رستم زال
اگر محامد او را قضا شود وزان
وگر مکارم او را قدر شود کیال
هزاران گردون آنرا نه بس بود میزان
هزار دریا این را نه بس بود مکیال
ایا ستوده تو را دولت و فزوده تو را
خدای عرش جلال و خدایگان اجلال
زآدمی تو ولیکن بر او شرف داری
که تو ز نور لطیفی و آدم از صلصال
ز مشکلات هنر گر خرد سوال کند
به جز تو کس ندهد در جهان جواب سوال
به زیر پای تو زیبد که شیر شادروان
ز کبر بر سر شیر فلک زند دنبال
زهمت تو همی روزگار رشک برد
که همت تو معیل است و روزگار عیال
ز بهر آنکه به حلم تو نسبتی دارد
مکان منفعت و کان گوهرست جبال
اگر ز حلم تو باشد جبال را مددی
بود زمین همه اوقات ایمن از زلزال
کسی که باد خلاف تو دارد اندر سر
رسد به خانهٔ آن ژاژ باد استیصال
تویی خلیفهٔ بغداد را یمین و معین
که دین و داد تورا هست بر یمین و شمال
از آن قبل به لقای تو آرزومندست
که از لقای تو خیزد سعادت و اقبال
خوشا پیام وصال تو بر زبان خیال
میان بیم و امید اندرم که هست مرا
به روز بیم فراق و به شب امید وصال
امید هست ولیکن وفا همی نشود
که هست باغ وصال تو بیدرخت و نهال
مرا زباغ وصالت نه بوی ماند و نه رنگ
مرا زداغ فراقت نه هوش ماند و نه هال
وصال آب زلال است پس چراست حرام
فراق بادهٔ تلخ است پس چراست حلال
مگر به رخصت دهر گزاف کار شدست
حلال بادهٔ تلخ و حرام آب زلال
تو را گرامی چون دیده داشتم همه روز
کنار من وطن خویش داشتی همه سال
کنون کنار مرا کرد حادثات فلک
ز دیده خالی و از آب دیده مالامال
تن چو کوه من از ماه توست کاه صفت
قدِ چو ناژِ من از سروِ توست نالْ مثال
که دید هرگز کوهی زماه گشته چو کاه
که دید هرگز ناری زسرو گشته چونال
بر این مقام که با من وفا و صحبت را
به حد صدق رسانید و بر مقام مقال
ملازمت کنمی گر نترسمی ز مَلام
مواظبت کنمی کر نترسمی ز ملال
چو راه یافت به خورشید صحبت تو کسوف
زوال کرد زمن تا شدم به شکل هلال
کنون شکایت خورشید با زوال و کسوف
کنم به مجلس خورشید بیکسوف و زوال
یگانه فخر خراسان بهاء دین هدی
که زین ملک و ملوک است و قبلهٔ اقبال
ولی دولت عالی ابوعلی ختنی
که هست شمس معالی بر آسمان جلال
جهان و خلق جهان را لقا و خدمت او
چو سعد اکبر و اصغر مبارک است به فال
درخت طوبی گیرد به زیر سایهٔ خویش
اگر گشاده کند باز دولتش پر و بال
اگر مشابه مردان کفایت و هنرست
بدین دو چیز مر او را ز خلق نیست همال
کفایت و هنرش در همه جهان سمرست
چو حسن یوسف یعقوب و رسم رستم زال
اگر محامد او را قضا شود وزان
وگر مکارم او را قدر شود کیال
هزاران گردون آنرا نه بس بود میزان
هزار دریا این را نه بس بود مکیال
ایا ستوده تو را دولت و فزوده تو را
خدای عرش جلال و خدایگان اجلال
زآدمی تو ولیکن بر او شرف داری
که تو ز نور لطیفی و آدم از صلصال
ز مشکلات هنر گر خرد سوال کند
به جز تو کس ندهد در جهان جواب سوال
به زیر پای تو زیبد که شیر شادروان
ز کبر بر سر شیر فلک زند دنبال
زهمت تو همی روزگار رشک برد
که همت تو معیل است و روزگار عیال
ز بهر آنکه به حلم تو نسبتی دارد
مکان منفعت و کان گوهرست جبال
اگر ز حلم تو باشد جبال را مددی
بود زمین همه اوقات ایمن از زلزال
کسی که باد خلاف تو دارد اندر سر
رسد به خانهٔ آن ژاژ باد استیصال
تویی خلیفهٔ بغداد را یمین و معین
که دین و داد تورا هست بر یمین و شمال
از آن قبل به لقای تو آرزومندست
که از لقای تو خیزد سعادت و اقبال
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۸۸
اهل ملت چون به شب دیدند بر گردون هلال
خرمی دیدند و فرخ داشتند او را به فال
کِشتِ حاجت زود بدرودند بر دست امید
زانکه همچون داس زرین بود بر گردون هلال
با دعا و با تَضرّع دستها برداشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال
نصرت دین و دوام نعمت و امن جهان
صحت نفس و بقای مهتر نیکو خصال
شیخالاسلام آنکه هست او دین یزدان را شرف
ذوالسّعاده آن که هست او دولت شه را جمال
آن محمد کز جلال و عز او حاصل شدست
سنت و شرع محمد را بسی عز و جلال
نیست مثل او به شیراز و خراسان عراق
در عمل دیده قبول پنج سلطان شصت سال
هم به نعمت هم به حشمت دستگیر خاص و عام
عام را مانند عم و خاص را مانند خال
اندر آن گیتی به نامش تا به آدم عز اصل
وندرین گیتی به جاهش تا به محشر فخر آل
باز اقبالش نشیمن کرده بر هفت آسمان
هفت کوکب را گرفته زیر پرّ و زیر بال
بخت او را از سعادت آفرید اندر ازل
کردگار لَم یَزَل پروردگار لایزال
چون درست آمد یقین اندر توکل بر خدای
دل نبندد در نجوم و در قِران و اتصال
هست نیکو ظاهرش چون هست نیکو باطنش
آینه چون راست باشد راست بنماید خیال
آفتاب اندر صعود و ماه و انجم در شرف
کوکب اعدای او اندر هُبوط و در وبال
کار او در دین یزدان بخشش و بخشایش است
نه ز بخشش گیرد او را نه ز بخشایش ملال
گه فرستد خیل در خیل و قطار اندر قطار
سوی لشکرگاه شاهان از ثیاب و از نعال
گه ز سیم و حُلّهٔ او سوی درویشان شهر
کیسه بر کیسه روان است و جوال اندر جوال
روز و شب جودش همی رنج مسلمانان کشد
جود او گویی معیل است و مسلمانان عیال
ای عمیدان پیش تو بیقدر و بیقیمت چنانک
پیش یاقوت آبگینه پیش پیروزه سفال
هرچه اندر آفرینش دیگری را ممکن است
ایزد آن جمله تورا دادست جز عیب و همال
نار تیزی گیرد از خشم تو وقت انتقام
خاک صبر آموزد از حلم تو وقت احتمال
ماه تأیید آن گهی تابد که تو گویی بتاب
سرو اقبال آنگهی بالد که تو گویی ببال
آن حوادث کاندرین ایام پیش آمد تو را
زان عجبتر ناید اندر عمرها پیش رجال
هم ز قصد دشمنان و هم ز بیم حاسدان
هم ز استیلا و مکر و هم ز قهر و احتیال
عصمت یزدان نگهدار و نگهبان تو بود
تا نبود اندر بقای تو حوادث را مجال
وهم تو بر هم زد آخر آنچه خصمان ساختند
سِرّ تو بر هم شکست آخر طلسم بدسگال
در همه وقتی نهایت نیست اقبال تو را
دوست و دشمن را در این معنی نه قیل است و نه قال
تو به جای خویش ساکن باش و فارغ دار دل
گر همه گیتی پرآتش گردد از کین و قتال
سلام این کرشتاسب خشنودی در سایت بیان ازادی دیوانه است
لشکری جرّار داری بر یمین و بر شمال
گر به جوشن حاجت آید چاکرت را در خزان
آب را چون غیبهٔ جوشن کند باد شمال
ور غلامت را به پیکان حاجت آید در بهار
از زَبَرجَد بر درخت گل پدید آید نِصال
ای حسد برده ز موج طبع تو موج بحار
وی خجل گشته ز سیل جود تو سیل جبال
چون نهالی بود طبع من رهی در باغ شعر
پرورش کردی به همت تا درختی شد نهال
بیقبولت زیستن بر خویشتن دارم حرام
کز پدر دارم قبول تو به میراث حلال
آب از آتش برکشیدن گر محال ظاهرست
من به فر تو همی نشناسم این معنی محال
زانکه در مدح تو شعرم آب و طبعم آتش است
چون تو را بینم ز آتش برکشم آب زلال
آنچه سوری کرد ز اسرار کرم با عنصری
ذکر آن باقی است تا باقی است ایام و لیال
من بدین دولت به شعر از عنصری کمتر نیم
تو بسی افزونی از سوری به احسان و نوال
چشم دارم کز تو باشد در همه وقتی مرا
یاری و تیمار داری هم به جاه و هم به مال
گرچه خوشتر باشد آن شعری که در تشبیب او
هم حدیث عشق باشد هم حدیث زلف و خال
روز عید روزهداران را چنین گویند شعر
هم ستایش هم دعا هم تهنیت هم حسب حال
تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید
تاکه از معشوق عاشق را بود هجر و وصال
بخت تو مخدوم باد و خادمانش روز و شب
عمر تو معشوق باد و عاشقانش ماه و سال
خرمی دیدند و فرخ داشتند او را به فال
کِشتِ حاجت زود بدرودند بر دست امید
زانکه همچون داس زرین بود بر گردون هلال
با دعا و با تَضرّع دستها برداشتند
پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال
نصرت دین و دوام نعمت و امن جهان
صحت نفس و بقای مهتر نیکو خصال
شیخالاسلام آنکه هست او دین یزدان را شرف
ذوالسّعاده آن که هست او دولت شه را جمال
آن محمد کز جلال و عز او حاصل شدست
سنت و شرع محمد را بسی عز و جلال
نیست مثل او به شیراز و خراسان عراق
در عمل دیده قبول پنج سلطان شصت سال
هم به نعمت هم به حشمت دستگیر خاص و عام
عام را مانند عم و خاص را مانند خال
اندر آن گیتی به نامش تا به آدم عز اصل
وندرین گیتی به جاهش تا به محشر فخر آل
باز اقبالش نشیمن کرده بر هفت آسمان
هفت کوکب را گرفته زیر پرّ و زیر بال
بخت او را از سعادت آفرید اندر ازل
کردگار لَم یَزَل پروردگار لایزال
چون درست آمد یقین اندر توکل بر خدای
دل نبندد در نجوم و در قِران و اتصال
هست نیکو ظاهرش چون هست نیکو باطنش
آینه چون راست باشد راست بنماید خیال
آفتاب اندر صعود و ماه و انجم در شرف
کوکب اعدای او اندر هُبوط و در وبال
کار او در دین یزدان بخشش و بخشایش است
نه ز بخشش گیرد او را نه ز بخشایش ملال
گه فرستد خیل در خیل و قطار اندر قطار
سوی لشکرگاه شاهان از ثیاب و از نعال
گه ز سیم و حُلّهٔ او سوی درویشان شهر
کیسه بر کیسه روان است و جوال اندر جوال
روز و شب جودش همی رنج مسلمانان کشد
جود او گویی معیل است و مسلمانان عیال
ای عمیدان پیش تو بیقدر و بیقیمت چنانک
پیش یاقوت آبگینه پیش پیروزه سفال
هرچه اندر آفرینش دیگری را ممکن است
ایزد آن جمله تورا دادست جز عیب و همال
نار تیزی گیرد از خشم تو وقت انتقام
خاک صبر آموزد از حلم تو وقت احتمال
ماه تأیید آن گهی تابد که تو گویی بتاب
سرو اقبال آنگهی بالد که تو گویی ببال
آن حوادث کاندرین ایام پیش آمد تو را
زان عجبتر ناید اندر عمرها پیش رجال
هم ز قصد دشمنان و هم ز بیم حاسدان
هم ز استیلا و مکر و هم ز قهر و احتیال
عصمت یزدان نگهدار و نگهبان تو بود
تا نبود اندر بقای تو حوادث را مجال
وهم تو بر هم زد آخر آنچه خصمان ساختند
سِرّ تو بر هم شکست آخر طلسم بدسگال
در همه وقتی نهایت نیست اقبال تو را
دوست و دشمن را در این معنی نه قیل است و نه قال
تو به جای خویش ساکن باش و فارغ دار دل
گر همه گیتی پرآتش گردد از کین و قتال
سلام این کرشتاسب خشنودی در سایت بیان ازادی دیوانه است
لشکری جرّار داری بر یمین و بر شمال
گر به جوشن حاجت آید چاکرت را در خزان
آب را چون غیبهٔ جوشن کند باد شمال
ور غلامت را به پیکان حاجت آید در بهار
از زَبَرجَد بر درخت گل پدید آید نِصال
ای حسد برده ز موج طبع تو موج بحار
وی خجل گشته ز سیل جود تو سیل جبال
چون نهالی بود طبع من رهی در باغ شعر
پرورش کردی به همت تا درختی شد نهال
بیقبولت زیستن بر خویشتن دارم حرام
کز پدر دارم قبول تو به میراث حلال
آب از آتش برکشیدن گر محال ظاهرست
من به فر تو همی نشناسم این معنی محال
زانکه در مدح تو شعرم آب و طبعم آتش است
چون تو را بینم ز آتش برکشم آب زلال
آنچه سوری کرد ز اسرار کرم با عنصری
ذکر آن باقی است تا باقی است ایام و لیال
من بدین دولت به شعر از عنصری کمتر نیم
تو بسی افزونی از سوری به احسان و نوال
چشم دارم کز تو باشد در همه وقتی مرا
یاری و تیمار داری هم به جاه و هم به مال
گرچه خوشتر باشد آن شعری که در تشبیب او
هم حدیث عشق باشد هم حدیث زلف و خال
روز عید روزهداران را چنین گویند شعر
هم ستایش هم دعا هم تهنیت هم حسب حال
تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید
تاکه از معشوق عاشق را بود هجر و وصال
بخت تو مخدوم باد و خادمانش روز و شب
عمر تو معشوق باد و عاشقانش ماه و سال