عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
مردان این قدم را باید که سر نباشد
مرغان این چمن را باید که پر نباشد
آن سر کشد درین کو کز خود برون نهد پی
وان پا نهد درین ره کش بیم سر نباشد
در راه عشق نبود جز عشق رهنمائی
زیرا که هیچ راهی بی راهبر نباشد
تیر بلای او را جز دل هدف نشاید
تیغ جفای او را جز جان سپر نباشد
هر کو قدح ننوشد صافی درون نگردد
وانکو نظر نبازد صاحب نظر نباشد
گر وصل پادشاهی حاصل کند گدائی
با دوست ملک عالم سهلست اگر نباشد
جز روی ویس رامین گل در چمن نبیند
پیش عقیق شیرین قدر شکر نباشد
چون طرهٔ تو یارا دور از رخ تو ما را
آمد شبی که آنرا هرگز سحر نباشد
از بنده زر چه خواهی زآنرو که عاشقانرا
بیرون ز روی چون زر وجهی دگر نباشد
هر کان دهن ببیند از جان سخن نگوید
وانکو کمر ببیند در بند زر نباشد
افتادهئی چو خواجو بیچارهتر نخیزد
و آشفتهئی ز زلفت آشفتهتر نباشد
مرغان این چمن را باید که پر نباشد
آن سر کشد درین کو کز خود برون نهد پی
وان پا نهد درین ره کش بیم سر نباشد
در راه عشق نبود جز عشق رهنمائی
زیرا که هیچ راهی بی راهبر نباشد
تیر بلای او را جز دل هدف نشاید
تیغ جفای او را جز جان سپر نباشد
هر کو قدح ننوشد صافی درون نگردد
وانکو نظر نبازد صاحب نظر نباشد
گر وصل پادشاهی حاصل کند گدائی
با دوست ملک عالم سهلست اگر نباشد
جز روی ویس رامین گل در چمن نبیند
پیش عقیق شیرین قدر شکر نباشد
چون طرهٔ تو یارا دور از رخ تو ما را
آمد شبی که آنرا هرگز سحر نباشد
از بنده زر چه خواهی زآنرو که عاشقانرا
بیرون ز روی چون زر وجهی دگر نباشد
هر کان دهن ببیند از جان سخن نگوید
وانکو کمر ببیند در بند زر نباشد
افتادهئی چو خواجو بیچارهتر نخیزد
و آشفتهئی ز زلفت آشفتهتر نباشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
کی طرف گلستان چو سر کوی تو باشد
یا سرو روان چون قد دلجوی تو باشد
مانند کمان شد قد چون تیر خدنگم
لیکن نه کمانی که ببازوی تو باشد
در تاب مرو گر دل گمگشتهٔ ما را
گویند که در حلقهٔ گیسوی تو باشد
بیروی تو از هر دو جهان روی بتابم
کز هر دو جهان قبلهٔ من روی تو باشد
در دیده کشم خاک کف پای کسی را
کو خاک کف پای سرکوی تو باشد
گر روی سوی کعبه کنم یا بخرابات
از هر دو طرف میل دلم سوی تو باشد
صیاد من آنست که نخجیر تو گردد
سلطان من آنست که هندوی تو باشد
هر کس که بابروی دوتای تو دهد دل
پیوسته دلش چون خم ابروی تو باشد
وانکس که چو خواجو بخرد موی شکافد
سودا زدهٔ سلسلهٔ موی تو باشد
یا سرو روان چون قد دلجوی تو باشد
مانند کمان شد قد چون تیر خدنگم
لیکن نه کمانی که ببازوی تو باشد
در تاب مرو گر دل گمگشتهٔ ما را
گویند که در حلقهٔ گیسوی تو باشد
بیروی تو از هر دو جهان روی بتابم
کز هر دو جهان قبلهٔ من روی تو باشد
در دیده کشم خاک کف پای کسی را
کو خاک کف پای سرکوی تو باشد
گر روی سوی کعبه کنم یا بخرابات
از هر دو طرف میل دلم سوی تو باشد
صیاد من آنست که نخجیر تو گردد
سلطان من آنست که هندوی تو باشد
هر کس که بابروی دوتای تو دهد دل
پیوسته دلش چون خم ابروی تو باشد
وانکس که چو خواجو بخرد موی شکافد
سودا زدهٔ سلسلهٔ موی تو باشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
ز حال بیخبرانت خبر نمیباشد
بکوی خسته دلانت گذر نمیباشد
ز اشک و چهره مرا سیم و زر شود حاصل
ولیک چشم تو بر سیم و زر نمیباشد
سری بکلبهٔ احزان ما فرود آور
گرت ز نالهٔ ما دردسر نمیباشد
دو هفته هست که رفتی ولی بنامیزد
مه دو هفته ازین خوبتر نمیباشد
نه ز آب و خاک مجسم که روح پاکی از آنکه
بدین لطافت و خوبی بشر نمیباشد
بشب رسید مرا روز عمر بیتو ولیک
شب فراق تو گوئی سحر نمیباشد
توام جگر مخور ارزانکه من خورم شاید
که قوت خسته دلان جز جگر نمیباشد
بحسن خویش ترا چون نظر بود چه عجب
گرت بجانب خواجو نظر نمیباشد
بکوی خسته دلانت گذر نمیباشد
ز اشک و چهره مرا سیم و زر شود حاصل
ولیک چشم تو بر سیم و زر نمیباشد
سری بکلبهٔ احزان ما فرود آور
گرت ز نالهٔ ما دردسر نمیباشد
دو هفته هست که رفتی ولی بنامیزد
مه دو هفته ازین خوبتر نمیباشد
نه ز آب و خاک مجسم که روح پاکی از آنکه
بدین لطافت و خوبی بشر نمیباشد
بشب رسید مرا روز عمر بیتو ولیک
شب فراق تو گوئی سحر نمیباشد
توام جگر مخور ارزانکه من خورم شاید
که قوت خسته دلان جز جگر نمیباشد
بحسن خویش ترا چون نظر بود چه عجب
گرت بجانب خواجو نظر نمیباشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
تا چین آن دو زلف سمنسا پدید شد
در چین هزار حلقهٔ سودا پدید شد
دیشب نگار مهوش خورشید روی من
بگشود برقع از رخ و غوغا پدید شد
زلفت چو مار خم زد و عقرب طلوع کرد
روی چو مه نمود و ثریا پدید شد
اشکم ز دیده قصهٔ طوفان سوال کرد
چشمم جواب داد که از ما پدید شد
هست آن شرار سینهٔ فرهاد کوهکن
آن آتشی که از دل خارا پدید شد
آدم هنوز خاک وجودش غبار بود
کو را هوای جنت اعلی پدید شد
از آفتاب طلعت یوسف ظهور یافت
نوری که در درون زلیخا پدید شد
گلگون آب دیده چو از چشم ما بجست
مانند باد برسر صحرا پدید شد
از دود آه ماست که ابرآشکار گشت
و زسیل اشک ماست که دریا پدید شد
جانم شکنج زلف ترا عقد میشمرد
ناگه دل شکستهام آنجا پدید شد
خواجو اگر چه شعر تو جز عین سحر نیست
بگذر ز سحر چون ید بیضا پدید شد
در چین هزار حلقهٔ سودا پدید شد
دیشب نگار مهوش خورشید روی من
بگشود برقع از رخ و غوغا پدید شد
زلفت چو مار خم زد و عقرب طلوع کرد
روی چو مه نمود و ثریا پدید شد
اشکم ز دیده قصهٔ طوفان سوال کرد
چشمم جواب داد که از ما پدید شد
هست آن شرار سینهٔ فرهاد کوهکن
آن آتشی که از دل خارا پدید شد
آدم هنوز خاک وجودش غبار بود
کو را هوای جنت اعلی پدید شد
از آفتاب طلعت یوسف ظهور یافت
نوری که در درون زلیخا پدید شد
گلگون آب دیده چو از چشم ما بجست
مانند باد برسر صحرا پدید شد
از دود آه ماست که ابرآشکار گشت
و زسیل اشک ماست که دریا پدید شد
جانم شکنج زلف ترا عقد میشمرد
ناگه دل شکستهام آنجا پدید شد
خواجو اگر چه شعر تو جز عین سحر نیست
بگذر ز سحر چون ید بیضا پدید شد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
مرا ای بخت یاری کن چو یار از دست بیرون شد
بده صبری درین کارم که کار از دست بیرون شد
نگارین دست من بگرفت و از دست نگارینش
دلم خون گشت و زین دستم نگار از دست بیرون شد
شکنج افعی زلفش که با من مهره میبازد
بریزم مهره مهر ار چه ما را ز دست بیرون شد
من آنگه بختیار آیم که یارم بختیار آید
ولی از بخت یاری کو چو یار از دست بیرون شد
صبا گو باد می پیما و سوسن گو زبان میکش
که بلبل را ز عشق گل قرار از دست بیرون شد
مگر مرغ سحر خوانرا هم آوازی بدست آید
که چون بادش بصد دستان بهار از دست بیرون شد
می اکنون در قدح ریزم که خواجو می پرست آمد
گل این ساعت بدست آرم که خار از دست بیرون شد
بده صبری درین کارم که کار از دست بیرون شد
نگارین دست من بگرفت و از دست نگارینش
دلم خون گشت و زین دستم نگار از دست بیرون شد
شکنج افعی زلفش که با من مهره میبازد
بریزم مهره مهر ار چه ما را ز دست بیرون شد
من آنگه بختیار آیم که یارم بختیار آید
ولی از بخت یاری کو چو یار از دست بیرون شد
صبا گو باد می پیما و سوسن گو زبان میکش
که بلبل را ز عشق گل قرار از دست بیرون شد
مگر مرغ سحر خوانرا هم آوازی بدست آید
که چون بادش بصد دستان بهار از دست بیرون شد
می اکنون در قدح ریزم که خواجو می پرست آمد
گل این ساعت بدست آرم که خار از دست بیرون شد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
گر دلم روز وداع از پی محمل میشد
تو مپندار که آن دلبرم از دل میشد
هیچ منزل نشود قافله از آب جدا
زانکه پیش از همه سیلاب بمنزل میشد
گفتم از محمل آن جان جهان برگردم
پایم از خون دل سوخته در گل میشد
راستی هر که در آن سرو خرامان میدید
همچو من فتنه بر آن شکل و شمائل میشد
ساربان خیمه برون میزد و اینم عجبست
که قیامت نشد آنروز که محمل میشد
قاتلم میشد و چون خون ز جراحت میرفت
جان من نعره زنان از پی قاتل میشد
همچو بید از غم هجران دل من میلرزید
کان سهی سرو خرامان متمایل میشد
پند عاقل نکند سود که در بند فراق
دل دیوانه ندیدیم که عاقل میشد
بگذر از خویش که بی قطع مسالک خواجو
هیچ سالک نشنیدیم که واصل میشد
تو مپندار که آن دلبرم از دل میشد
هیچ منزل نشود قافله از آب جدا
زانکه پیش از همه سیلاب بمنزل میشد
گفتم از محمل آن جان جهان برگردم
پایم از خون دل سوخته در گل میشد
راستی هر که در آن سرو خرامان میدید
همچو من فتنه بر آن شکل و شمائل میشد
ساربان خیمه برون میزد و اینم عجبست
که قیامت نشد آنروز که محمل میشد
قاتلم میشد و چون خون ز جراحت میرفت
جان من نعره زنان از پی قاتل میشد
همچو بید از غم هجران دل من میلرزید
کان سهی سرو خرامان متمایل میشد
پند عاقل نکند سود که در بند فراق
دل دیوانه ندیدیم که عاقل میشد
بگذر از خویش که بی قطع مسالک خواجو
هیچ سالک نشنیدیم که واصل میشد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۷
ایکه از شرمت خوی از رخسارهٔ خور میچکد
چون سخن میگوئی از لعل تو گوهر میچکد
زان لب شیرین چو میآرم حدیثی در قلم
از نی کلکم نظر کن کاب شکر میچکد
دامن گردون پر از خون جگر بینم بصبح
بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر میچکد
چون عقیق گوهر افشان تو میآرم بیاد
در دمم سیم مذاب از دیده بر زر میچکد
بسکه میریزد ز چشمم اشک میگون شمعوار
ز آتش دل خون لعل از چشم ساغر میچکد
عاقبت سیلابم از سر بگذرد چون دمبدم
راه میگیرم برآب چشم و دیگر میچکد
آستین بردیده میبندم ولی در دامنم
خون دل چندانکه میبینم فزونتر میچکد
خامه چون احوال دردم بر زبان میآورد
اشک خونینش روان بر روی دفتر میچکد
تشنه میمیرم چو خواجو برلب دریا و لیک
برلب خشکم سرشک از دیدهٔ تر میچکد
چون سخن میگوئی از لعل تو گوهر میچکد
زان لب شیرین چو میآرم حدیثی در قلم
از نی کلکم نظر کن کاب شکر میچکد
دامن گردون پر از خون جگر بینم بصبح
بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر میچکد
چون عقیق گوهر افشان تو میآرم بیاد
در دمم سیم مذاب از دیده بر زر میچکد
بسکه میریزد ز چشمم اشک میگون شمعوار
ز آتش دل خون لعل از چشم ساغر میچکد
عاقبت سیلابم از سر بگذرد چون دمبدم
راه میگیرم برآب چشم و دیگر میچکد
آستین بردیده میبندم ولی در دامنم
خون دل چندانکه میبینم فزونتر میچکد
خامه چون احوال دردم بر زبان میآورد
اشک خونینش روان بر روی دفتر میچکد
تشنه میمیرم چو خواجو برلب دریا و لیک
برلب خشکم سرشک از دیدهٔ تر میچکد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۹
نی ز دود دل پرآتش ما مینالد
تو مپندار که از باد هوا مینالد
عندلیبیست که در باغ نوا میسازد
خوش سرائیست که در پردهسرا مینالد
بیزبانست و ندانم که کرا میخواند
در فغانست و ندانم که چرا مینالد
من دلخسته اگر زانکه ز دل مینالم
باری آن خستهٔ بیدل ز کجا مینالد
میفتد هر نفسی آتشم اندر دل ریش
بسکه آن غمزدهٔ بی سر و پا مینالد
می زنندش نتواند که ننالد نفسی
زخم دارد نه به تزویر و ریا مینالد
بسکه راه دل ارباب حقیقت زده است
ظاهر آنست که در راه خدا مینالد
نه دل خسته که یک دم ز هوا خالی نیست
هر کرا مینگرم هم ز هوا می نالد
هیچکس همدم ما نیست به جز نی و او نیز
چون بدیدیم هم از صحبت ما مینالد
ناله و زاری خواجو اگر از بی برگیست
او چه دیدست که هردم ز نوا مینالد
تو مپندار که از باد هوا مینالد
عندلیبیست که در باغ نوا میسازد
خوش سرائیست که در پردهسرا مینالد
بیزبانست و ندانم که کرا میخواند
در فغانست و ندانم که چرا مینالد
من دلخسته اگر زانکه ز دل مینالم
باری آن خستهٔ بیدل ز کجا مینالد
میفتد هر نفسی آتشم اندر دل ریش
بسکه آن غمزدهٔ بی سر و پا مینالد
می زنندش نتواند که ننالد نفسی
زخم دارد نه به تزویر و ریا مینالد
بسکه راه دل ارباب حقیقت زده است
ظاهر آنست که در راه خدا مینالد
نه دل خسته که یک دم ز هوا خالی نیست
هر کرا مینگرم هم ز هوا می نالد
هیچکس همدم ما نیست به جز نی و او نیز
چون بدیدیم هم از صحبت ما مینالد
ناله و زاری خواجو اگر از بی برگیست
او چه دیدست که هردم ز نوا مینالد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
لب چو بگشود ز تنگ شکرم یاد آمد
چون سخن گفت ز درج گهرم یاد آمد
بجز از نرگس پرخواب و رخ چون خور او
تو مپندار که از خواب و خورم یاد آمد
هر سرشکی که ببارید ز چشمم شب هجر
بر زر از رشتهٔ للی ترم یاد آمد
زلف شبرنگ چو از عارض زیبا برداشت
در شب تیره فروغ قمرم یاد آمد
قامت سرو خرامان چو تصور کردم
راستی از قد آن سیمبرم یاد آمد
نسبت قد بلند تو چو کردم با سرو
سخن مردم کوته نظرم یاد آمد
رخ و زلف و دهن تنگ تو چون کردم یاد
از گل و سنبل و تنگ شکرم یاد آمد
حسن رخسار تو زینگونه که عالم بگرفت
صدمهٔ صیت شه دادگرم یاد آمد
خواجو از پردهٔ عشاق چو برداشت نوا
صبحدم نغمهٔ مرغ سحرم یاد آمد
چون سخن گفت ز درج گهرم یاد آمد
بجز از نرگس پرخواب و رخ چون خور او
تو مپندار که از خواب و خورم یاد آمد
هر سرشکی که ببارید ز چشمم شب هجر
بر زر از رشتهٔ للی ترم یاد آمد
زلف شبرنگ چو از عارض زیبا برداشت
در شب تیره فروغ قمرم یاد آمد
قامت سرو خرامان چو تصور کردم
راستی از قد آن سیمبرم یاد آمد
نسبت قد بلند تو چو کردم با سرو
سخن مردم کوته نظرم یاد آمد
رخ و زلف و دهن تنگ تو چون کردم یاد
از گل و سنبل و تنگ شکرم یاد آمد
حسن رخسار تو زینگونه که عالم بگرفت
صدمهٔ صیت شه دادگرم یاد آمد
خواجو از پردهٔ عشاق چو برداشت نوا
صبحدم نغمهٔ مرغ سحرم یاد آمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
خسرو انجم بگه بام برآمد
یا مه خلخ بلب بام برآمد
صبح جمالش بدمید از شب گیسو
یا شه روم از طرف شام برآمد
سرو گل اندام سمن عارض ما را
سبزه بگرد رخ گلفام برآمد
مجلسیان سحری را شب دوشین
کام دل از جام غم انجام برآمد
چشمهٔ خورشید درخشان مروق
وقت صبوح از افق جام برآمد
کام من این بود که جان بر تو فشانم
عاقبت از لعل توام کام برآمد
زلف تو چون سلسله جنبان دلم شد
بس که بدیوانگیم نام برآمد
خال تو تا دانه و زلفین تو شد دام
کیست که مرغ دلش از دام برآمد
گو برو آرام چو کام دل خواجو
از لب جانبخش دلارام برآمد
یا مه خلخ بلب بام برآمد
صبح جمالش بدمید از شب گیسو
یا شه روم از طرف شام برآمد
سرو گل اندام سمن عارض ما را
سبزه بگرد رخ گلفام برآمد
مجلسیان سحری را شب دوشین
کام دل از جام غم انجام برآمد
چشمهٔ خورشید درخشان مروق
وقت صبوح از افق جام برآمد
کام من این بود که جان بر تو فشانم
عاقبت از لعل توام کام برآمد
زلف تو چون سلسله جنبان دلم شد
بس که بدیوانگیم نام برآمد
خال تو تا دانه و زلفین تو شد دام
کیست که مرغ دلش از دام برآمد
گو برو آرام چو کام دل خواجو
از لب جانبخش دلارام برآمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
وقت صبوح آن زمان که ماه برآمد
شاه من از طرف بارگاه برآمد
کاکل عنبر شکن ز چهره برافشاند
روز سپید از شب سیاه برآمد
از در خرگه برآمد آن مه و گفتم
یوسف کنعان مگر ز چاه برآمد
پرده ز رخ برفکند و زهره فروشد
طرف کله برشکست وماه برآمد
سرو ندیدم که در قبا بخرامید
مه نشنیدم که با کلاه برآمد
بسکه ببارید آب حسرتم از چشم
گرد سرا پردهاش گیاه برآمد
شاه پریچهرگان چوطره برافشاند
فتنه بیکباره از سپاه برآمد
هر دم از آن عنبرین کمند دلاویز
ناله دلهای داد خواه برآمد
آه که شمع دلم بمرد چو خواجو
از من دلخسته بسکه آه برآمد
شاه من از طرف بارگاه برآمد
کاکل عنبر شکن ز چهره برافشاند
روز سپید از شب سیاه برآمد
از در خرگه برآمد آن مه و گفتم
یوسف کنعان مگر ز چاه برآمد
پرده ز رخ برفکند و زهره فروشد
طرف کله برشکست وماه برآمد
سرو ندیدم که در قبا بخرامید
مه نشنیدم که با کلاه برآمد
بسکه ببارید آب حسرتم از چشم
گرد سرا پردهاش گیاه برآمد
شاه پریچهرگان چوطره برافشاند
فتنه بیکباره از سپاه برآمد
هر دم از آن عنبرین کمند دلاویز
ناله دلهای داد خواه برآمد
آه که شمع دلم بمرد چو خواجو
از من دلخسته بسکه آه برآمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
شکر تنگ تو تنگ شکر آمد
حلقهٔ لعل تو درج گهر آمد
لبت از تنگ شکر شور برآورد
بشکر خندهٔ شیرین چو در آمد
چونظر در خم ابروی تو کردم
قامت خویشتنم در نظر آمد
چون ز عشق کمرت کوه گرفتم
سیلم از خون جگر برکمر آمد
گردمی بر سر بالین من آئی
همه گویند که عمرت بسرآمد
کامم این بود که جان برتو فشانم
عاقبت کام من خسته برآمد
خواجو آن نیست که از درد بنالد
گر چه پیکان غمش بر جگر آمد
حلقهٔ لعل تو درج گهر آمد
لبت از تنگ شکر شور برآورد
بشکر خندهٔ شیرین چو در آمد
چونظر در خم ابروی تو کردم
قامت خویشتنم در نظر آمد
چون ز عشق کمرت کوه گرفتم
سیلم از خون جگر برکمر آمد
گردمی بر سر بالین من آئی
همه گویند که عمرت بسرآمد
کامم این بود که جان برتو فشانم
عاقبت کام من خسته برآمد
خواجو آن نیست که از درد بنالد
گر چه پیکان غمش بر جگر آمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
یار ثابت قدم اینک ز سفر باز آمد
وگر از پای درافتاد بسر باز آمد
ظاهر آنست کزین پس گهر ارزان گردد
که چو دریا شد و چون کان گهر باز آمد
آنکه در رستهٔ بازار وفا زر میزد
در رخ خویش نظر کرد و ز زر باز آمد
گر چه طوطی ز شکر نیک بتنگ آمده بود
دگر از آرزوی تنگ شکر باز آمد
بلبل مست نگر باز که چون باد بهار
بهوای سمن و سنبل تر باز آمد
شمع کومجلس اصحاب منور میداشت
با دلی تافته و سوز جگر باز آمد
خاکساری که شدآب رخش از گریه برود
همچو آتش شد و چون باد سحر باز آمد
مدتی گر بضرورت ز نظر غایب گشت
مفکنیدش ز نظر چون به نظر باز آمد
هر که او را قدمی بود چو خواجو را دید
گفت کان یار قدمدار دگر باز آمد
وگر از پای درافتاد بسر باز آمد
ظاهر آنست کزین پس گهر ارزان گردد
که چو دریا شد و چون کان گهر باز آمد
آنکه در رستهٔ بازار وفا زر میزد
در رخ خویش نظر کرد و ز زر باز آمد
گر چه طوطی ز شکر نیک بتنگ آمده بود
دگر از آرزوی تنگ شکر باز آمد
بلبل مست نگر باز که چون باد بهار
بهوای سمن و سنبل تر باز آمد
شمع کومجلس اصحاب منور میداشت
با دلی تافته و سوز جگر باز آمد
خاکساری که شدآب رخش از گریه برود
همچو آتش شد و چون باد سحر باز آمد
مدتی گر بضرورت ز نظر غایب گشت
مفکنیدش ز نظر چون به نظر باز آمد
هر که او را قدمی بود چو خواجو را دید
گفت کان یار قدمدار دگر باز آمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
بنگر ای شمع که پروانه دگر باز آمد
از پی دل بشد و سوخته پر باز آمد
گرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بود
رفت و صد باره از آن سوختهتر باز آمد
هر که بیند من بی برگ و نوا را گوید
یا رب این خسته جگر کی ز سفر باز آمد
سرتسلیم چو بر خط عبودیت داشت
چون قلم رفت بهر سوی و به سر باز آمد
عجب آن نیست که شد با لب خشک از بردوست
عجب اینست که با دیدهٔ تر باز آمد
هر که را بیخبر افتاد ز پیمانهٔ عشق
تو مپندار که دیگر به خبر باز آمد
ای گل از پرده برون آی که مرغ سحری
همره قافلهٔ باد سحر باز آمد
عیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگوی
گر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمد
آنکه مرغ دلش از حسرت گل پر میزد
همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمد
گر به تیغش بزنی باز نیاید ز نظر
هر که چون مردمک دیده نظر باز آمد
خیز خواجو که چواشک از سر زر در گذریم
تا نگویند که شد وز پی زر باز آمد
از پی دل بشد و سوخته پر باز آمد
گرچه سر تا قدم از آتش غم سوخته بود
رفت و صد باره از آن سوختهتر باز آمد
هر که بیند من بی برگ و نوا را گوید
یا رب این خسته جگر کی ز سفر باز آمد
سرتسلیم چو بر خط عبودیت داشت
چون قلم رفت بهر سوی و به سر باز آمد
عجب آن نیست که شد با لب خشک از بردوست
عجب اینست که با دیدهٔ تر باز آمد
هر که را بیخبر افتاد ز پیمانهٔ عشق
تو مپندار که دیگر به خبر باز آمد
ای گل از پرده برون آی که مرغ سحری
همره قافلهٔ باد سحر باز آمد
عیب خسرو مکن ای مدعی و تلخ مگوی
گر ز شور لب شیرین ز شکر باز آمد
آنکه مرغ دلش از حسرت گل پر میزد
همچو بلبل ز چمن رفت و دگر باز آمد
گر به تیغش بزنی باز نیاید ز نظر
هر که چون مردمک دیده نظر باز آمد
خیز خواجو که چواشک از سر زر در گذریم
تا نگویند که شد وز پی زر باز آمد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹
عید آمد و آنماه دلافروز نیامد
دل خون شد و آن یار جگر سوز نیامد
نوروز من ار عید برون آمدی از شهر
چونست که عید آمد و نوروز نیامد
مه میطلبیدند و من دلشده را دوش
در دیده جز آن ماه دلافروز نیامد
آن ترک ختائی بچه آیا چه خطا دید
کامروز علی رغم بدآموز نیامد
خورشید چو رسمست که هر روز برآید
جانش هدف ناوک دلدوز نیامد
تا کشته نشد در غم سودای تو خواجو
در معرکهٔ عشق تو پیروز نیامد
دل خون شد و آن یار جگر سوز نیامد
نوروز من ار عید برون آمدی از شهر
چونست که عید آمد و نوروز نیامد
مه میطلبیدند و من دلشده را دوش
در دیده جز آن ماه دلافروز نیامد
آن ترک ختائی بچه آیا چه خطا دید
کامروز علی رغم بدآموز نیامد
خورشید چو رسمست که هر روز برآید
جانش هدف ناوک دلدوز نیامد
تا کشته نشد در غم سودای تو خواجو
در معرکهٔ عشق تو پیروز نیامد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
سریست مرا با تو که اغیار نداند
کاسرار می عشق تو هشیار نداند
در دایرهٔ عشق هر آنکس که نهد پای
از شوق خطت نقطه ز پرگار نداند
گر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغ
باز از سرمستی ره گلزار نداند
هر کس که گرفتار نگردد به کمندی
در قید غمت حال گرفتار نداند
تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز
قدر لب شیرین شکر بار نداند
هر دل که نشد فتنه از آن نرگس بیمار
حال من دلخستهٔ بیمار نداند
چون حال دل از زلف تو پوشیده توان داشت
کان هندوی دل دزد سیه کار نداند
ای باد صبا حال من ارزانک توانی
با یار چنان گوی که اغیار نداند
خواجو که درین واقعه بیچاره فرو ماند
عیبش مکن ار چارهٔ اینکار نداند
کاسرار می عشق تو هشیار نداند
در دایرهٔ عشق هر آنکس که نهد پای
از شوق خطت نقطه ز پرگار نداند
گر بلبل دلسوخته بیرون رود از باغ
باز از سرمستی ره گلزار نداند
هر کس که گرفتار نگردد به کمندی
در قید غمت حال گرفتار نداند
تا تلخی هجران نکشد خسرو پرویز
قدر لب شیرین شکر بار نداند
هر دل که نشد فتنه از آن نرگس بیمار
حال من دلخستهٔ بیمار نداند
چون حال دل از زلف تو پوشیده توان داشت
کان هندوی دل دزد سیه کار نداند
ای باد صبا حال من ارزانک توانی
با یار چنان گوی که اغیار نداند
خواجو که درین واقعه بیچاره فرو ماند
عیبش مکن ار چارهٔ اینکار نداند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
عجب دارم گر او حالم نداند
که مشک و بی زری پنهان نماند
یقینم کان صنم بر ناتوانان
اگر رحمت نماید میتواند
دلم ندهد که ندهم دل بدستش
گرم او دل دهد ور جان ستاند
بفرهاد ار رسد پیغام شیرین
ز شادی جان شیرین برفشاند
اگر دهقان چنان سروی بیابد
بجای چشمه بر چشمش نشاند
سرشکم میدود بر چهرهٔ زرد
تو پنداری که خونش میدواند
نمیبینم کسی جز دیدهٔ تر
که آبی بر لب خشکم چکاند
بجامی باده دستم گیر ساقی
که یکساعت ز خویشم وا رهاند
صبا گر بگذری روزی بکویش
بگو خواجو سلامت میرساند
که مشک و بی زری پنهان نماند
یقینم کان صنم بر ناتوانان
اگر رحمت نماید میتواند
دلم ندهد که ندهم دل بدستش
گرم او دل دهد ور جان ستاند
بفرهاد ار رسد پیغام شیرین
ز شادی جان شیرین برفشاند
اگر دهقان چنان سروی بیابد
بجای چشمه بر چشمش نشاند
سرشکم میدود بر چهرهٔ زرد
تو پنداری که خونش میدواند
نمیبینم کسی جز دیدهٔ تر
که آبی بر لب خشکم چکاند
بجامی باده دستم گیر ساقی
که یکساعت ز خویشم وا رهاند
صبا گر بگذری روزی بکویش
بگو خواجو سلامت میرساند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
حدیث جان به جز جانان نداند
که جز جانان کسی در جان نداند
مرا با درد خود بگذار و بگذر
که کس درد مرا درمان نداند
روا باشد که دور از حضرت شاه
بمیرد بنده و سلطان نداند
اگر بلبل برون آید ز بستان
ز سرمستی ره بستان نداند
ز رخ دور افکن آن زلف سیه را
که هندو قدر ترکستان نداند
بگردان ساغر و پیمانه در ده
که آن پیمانشکن پیمان نداند
می صافی بصوفی ده که هشیار
حدیث عشرت مستان نداند
دلا در راه حسرت منزلی هست
که هر کس ره نرفتست آن نداند
بگو خواجو به دانا قصهٔ عشق
که کافر معنی ایمان نداند
که جز جانان کسی در جان نداند
مرا با درد خود بگذار و بگذر
که کس درد مرا درمان نداند
روا باشد که دور از حضرت شاه
بمیرد بنده و سلطان نداند
اگر بلبل برون آید ز بستان
ز سرمستی ره بستان نداند
ز رخ دور افکن آن زلف سیه را
که هندو قدر ترکستان نداند
بگردان ساغر و پیمانه در ده
که آن پیمانشکن پیمان نداند
می صافی بصوفی ده که هشیار
حدیث عشرت مستان نداند
دلا در راه حسرت منزلی هست
که هر کس ره نرفتست آن نداند
بگو خواجو به دانا قصهٔ عشق
که کافر معنی ایمان نداند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
که میرود که پیامم به شهریار رساند
حدیث بندهٔ مخلص بشهریار رساند
درود دیدهٔ گوهر نثار لعل فشانم
بدان عقیق گهر پوش آبدار رساند
دعا و خدمت میخوارگان بوقت صبوحی
بدان دو نرگس میگون پرخمار رساند
ز راه لطف به جز باد نوبهار که باشد
که حال بلبل بیدل بنوبهار رساند
اگر بنامه غم روزگار باز نمایم
کسی که نامه رساند بروزگار رساند
هوا گرفتم و جانرا بدست آه سپردم
ببوی آنکه چو بادش بدان دیار رساند
تنم ز ضعف چنان شد که بادش ار برباید
بیک نفس بسر کوی آن نگار رساند
ولی بمنزل یاران نسیم باد بهاران
گمان مبر که ز خاکم به جز غبار رساند
مگر برید صبا اشتیاق نامهٔ خواجو
بکوی یار کند منزل و بیار رساند
حدیث بندهٔ مخلص بشهریار رساند
درود دیدهٔ گوهر نثار لعل فشانم
بدان عقیق گهر پوش آبدار رساند
دعا و خدمت میخوارگان بوقت صبوحی
بدان دو نرگس میگون پرخمار رساند
ز راه لطف به جز باد نوبهار که باشد
که حال بلبل بیدل بنوبهار رساند
اگر بنامه غم روزگار باز نمایم
کسی که نامه رساند بروزگار رساند
هوا گرفتم و جانرا بدست آه سپردم
ببوی آنکه چو بادش بدان دیار رساند
تنم ز ضعف چنان شد که بادش ار برباید
بیک نفس بسر کوی آن نگار رساند
ولی بمنزل یاران نسیم باد بهاران
گمان مبر که ز خاکم به جز غبار رساند
مگر برید صبا اشتیاق نامهٔ خواجو
بکوی یار کند منزل و بیار رساند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
گویند که صبرآتش عشقت بنشاند
زان سرو قد آزاد نشستن که تواند
ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده
باشد که مرا یکنفس از خود برهاند
موری اگر از ضعف بگیرد سردستم
تا دم بزنم گرد جهانم بدواند
افکند سپهرم بدیاری که وجودم
گر خاک شود باد به کرمان نرساند
فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم
جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند
گویم که دمی با من دلسوخته بنشین
برخیزد و برآتش تیزم بنشاند
چون میگذری عیب نباشد که بپرسی
کان خستهٔ دلسوخته چون میگذراند
برحسن مکن تکیه که دوران لطافت
با کس بنمی ماند و کس با تو نماند
دانی که چرا نام تو در نامه نیارم
زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند
روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو
اسرار غمش برورق دهر بماند
زان سرو قد آزاد نشستن که تواند
ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده
باشد که مرا یکنفس از خود برهاند
موری اگر از ضعف بگیرد سردستم
تا دم بزنم گرد جهانم بدواند
افکند سپهرم بدیاری که وجودم
گر خاک شود باد به کرمان نرساند
فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم
جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند
گویم که دمی با من دلسوخته بنشین
برخیزد و برآتش تیزم بنشاند
چون میگذری عیب نباشد که بپرسی
کان خستهٔ دلسوخته چون میگذراند
برحسن مکن تکیه که دوران لطافت
با کس بنمی ماند و کس با تو نماند
دانی که چرا نام تو در نامه نیارم
زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند
روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو
اسرار غمش برورق دهر بماند