عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵ - سلمان ساوجی فرماید
چو دیده در طلبت واجبست گردیدن
سرشک را بهمه جانبی دوانیدن
در جواب آن
ببر چو معجر روسی گرفت لرزیدن
عمامه خواست زعشقش بسر بگردیدن
بپوستین تن لرزان مابدی در یاب
زما بود همه لخشیدن از تو بخشیدن
زپیر خرقه شنیدم که هست راه نجات
چو پنبه آستر و روبهم رسانیدن
توان فروختن از بهر خوردنی دستار
ولی بسر که تواند مبار پیچیدن
زطبع من صفت گوی پیشواز طلب
که کار اوست درین باب در چکانیدن
مدر حصیر و چوزیلو بگوشه ساکن شو
بسان تکیه نمد چند هرزه گردیدن
زقرض هفته چو باید خریدن ارمک و صوف
بنزد قاری از ان به لباس پوشیدن
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲ - امیرحسن دهلوی فرماید
ای سرزلف تو سراسر بلا
هر دو لبت نیز بلا بر بلا
در جواب او
ای قد سنجاب سراسر بلا
صوف ببالاش بلا بر بلا
رخت طلا دوز که میسوزیش
میرسدش از جهت زر بلا
هر که بتشریف کتان دوخت چشم
ماند زتشویش طمع در بلا
ترک کلاه نمد خود مگوی
تانکشی از پی افسر بلا
موزه تنگست دمادم تعب
پیچش دستار سراسر بلا
دامک و سربند بگویم که چیست
نام یکی آفت و دیگر بلا
بهر قدک میکشم از رنگرز
جور زقاری و زگازر بلا
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳ - شیخ سعدی فرماید
اگر بتحفه جانان هزار جان آری
محقرست نشاید که بر زبان آری
در جواب او
هزار وصف گلستان که در بیان آری
نه آنچنانکه زکمخا مرا نشان آری
حدیث شرب بر اطلس آنمثل دارد
که زر بکان بری و گل بگلستان آری
برشوه رخت بجائی بری اگر صدبار
محقرست نشاید که بر زبان آری
کجا چو شمسی و سالوی و ساغری کردند
سراید ارچه مه ومهر آسمان اری
گرت فتد گذر ای گلگنه سوی حمام
بجان فوطه که یاد از برهنگان آری
به از نفایس رختم نیابی ارصدره
سفر کنی و بضاعت زبحروکان آری
بیان نقش میان بند مصریت قاری
بگوید ارتو بشکرانه در میان آری
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴ - خواجه حافظ فرماید
ای که مهجوری عشاق روا میداری
عاشقانرا زبر خویش جدا میداری
در جواب آن
ای فلک چند مرا بیسرو پا میداری
یقه وار از همه رختم بقفا میداری
پوستین را مکن از روی بهر حال جدا
بجز عشاق زاحباب روا میداری؟
مکن ایخواجه زتشریف تکبر بر ما
بامیدی که بدستار و قبا میداری
میزند یادت از آنرو که چو رخت گرما
پوشنی را زبر خویش جدا میداری
همچو ارباب فتوت منشین بی تنبان
گرتو از دامن با چاک حیا میداری
ایقدک نیست فراویز خشیشی حد تو
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
قاری از چرخ بجز دلق کبودت نرسید
از که مینالی و فریاد چرا میداری
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳ - سلمان ساوجی فرماید
زسودای رخ و زلفش غمی دارم شبانروزی
مرا صبح وصال او نمیگردد شبی روزی
در جواب آن
قبای چارقب کورا را بر آتش بهر زرسوزی
بلای اینچنین باشد زسودای زراندوزی
تو نقشی کز اتو خواهی بخلعتهای آژیده
بناخن میتوان کردن چرا چندین همی سوزی
قبای قاقم ای فرا بقد صوف کوتا هست
مگر از قندس آری وصله بر دامنش دوزی
برک را از کلاه موردی همواره سرسبزیست
میان بند کتان دارد زصوف سبر پیروزی
همان با جامه والا بخور عودو عنبر کرد
که بر گل بر سحرگاهان نسیم باد نوروزی
معرف آستین را گو میفشان بر من عریان
گهی کزنور تشریف کریمان محفل افروزی
بکرباس قدک شد خرج نقد کیسه عمرت
مگر ارمک بدست آری و زان عمری نواندوزی
بخرگه روکه از شاهان کمربندی فراگیری
بیا در خانه کز قاری قبا پوشی بیاموزی
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۱
قاری بقد خیالت این جامه نو
در البسه انصاف چه چست است و چه زیبا
فی کل لباس لزم البغیازی
البست جدیدا وتمنیت حبیبا
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۲۲
درهم کشم چوچین قباروی از ملال
کر خاصک آورد که کند پوشش تنم
ور صوف قبرسی دهدم قاقمش بزیر
(اول کسی که لاف محبت زند منم)
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۳
بردستار نسوزد بر شمعت مندیل
این مثل خوانده کآفت پروانه پرست
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۴۶
ببقچه شاهد والا نهادیم
تو زیبابین که ما زیبا نهادیم
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۲
زلف سنبل مگر امروز بتابی دگر است
در رخ لاله و گل رونق و آبی دگر است
در چمن بود همه روز ترشح ز سحاب
مگر امروز ترشح ز سحابی دگر است
بر سر جوی و لب آب بود موج و حباب
نیز در ساغر می موج و حبابی دگر است
مطرب آورده بسی ضرب بآهنگ رباب
نغمه ی مرغ سحر چنگ و ربابی دگر است
دل صاحب نظر و نرگس مست تو خراب
زیر هر شاخه گل مست و خرابی دگر است
چشم مخمور تو را با لب خاموش حبیب
هردم از لطف سوالی و جوابی دگر است
می چکد از ورق غنچه ی نشکفته گلاب
در رخ یار که خوی کرده گلابی دگر است
دامن دشت و چمن گشته پر از در خوشاب
درج یاقوت تو را در خوشابی دگر است
با همه دلشدگان گرچه عتاب است و خطاب
با من خسته عتابی و خطابی دگر است
با لعب لعل تو دارم به یکی بوسه حساب
با رخ و زلف توام باز حسابی دگر است
به دو بوسه که به من دادی و کردی دو ثواب
به کنار آی که این نیز ثواب دگر است
ما که در مدرسه خواندیم بسی علم وکتاب
دفتر عشق بتان نیز کتابی دگر است
گرچه لبریز شراب است قدح های بلور
در قدح های گل و لاله شرابی دگر است
لب معشوق و می از دست به تصویر عذاب
نتوان داد که این نیز عذابی دگر است
از کف دوست گرفتیم بسی باده ی ناب
لیک در لعل لبش باده ی نابی دگر است
رند و زاهد همه در مستی خوابند و خیال
این بخوابی دگر آن نیز بخوابی دگر است
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
خواهم از پرده ناموس بر آیم یکبار
بزنم این درم ناسره یکسر بقمار
بشکنم پوست چو بادام و برآیم چون مغز
طی کنم رسم دورنگی که شود یکسره کار
یعنی این خرقه ازرق بدر آرم از بر
جامه سرخ بپوشم ز طرب چون گلنار
تا بکی سر مدالیل قوانین اصول
کنم از بحث عناوین و فصول استظهار
تا بچندم سخن از کافی و من لایحضر
تا بچندم نظر از وافی و از استبصار
تا بکی ذکرم از تذکره و از مبسوط
تا بکی فکرم در تبصره و استبصار
تا بکی همچو خران بر سر و بردوش مرا
از حنک باشد افسار و ز اوراق اسفار
خانه من نه اگر دکه صحاف چرا
گشته اوراق پریش این همه در وی انبار
گر بریزی سیه اوراق مرا در دریا
رو سیه گردد چون نامه من آب بحار
روزگارم همه تقریر عناوین و اصول
شب مدارم همه تحریر دروس و انظار
زان مجاری که بود تنگ چو چشم سوزن
فکرم آسان گذرد هر شب چون رشته تار
بسکه جو شد بدلم وقت نوشتن مطلب
نکند بر سر انگشت قلم استقرار
روز و شب نیست مرا کار بجز بحث و جدل
در معانی و مبانی و اصول و اخبار
چون کبوتر فکنم باد بهنگام جدل
در گلو بسکه کنم عربده اندر تکرار
تلخ و سرسبز و تهی مغز بسان خشخاش
تن همه صوت و صدا سر همه یکسر دستار
همچو گردون همه تن جامه ازرق در بر
پشت خم دل ز هوا پردغل و کجرفتار
الغرض کار من این سیرت و هنجار من این
صد تفو باد بر این سیرت و بر این هنجار
بوریا نیستم آخر ز چه رو هر شام و سحر
ساحت مدرسه را فرش شوم مسندوار
نه که جاروبم آخر ز چه رو هر شب و روز
صحن مسجد را با مژه بروبم هموار
نیستم شمع حرم از چه نشینم تا صبح
همه شب شعله زنان اشک فشان بر رخسار
فتدم باز که در میکده سر از مستی
همچو خورشید بهر صبح نهم بر دیوار
از قدح ریزی چون شیشه صفا پیشه شوم
هر چه اندیشه یدل یکسره سازم اظهار
کف بلب آرم و سر جوش زنم همچون خم
بسکه لبریز شود خاطر پاکم ز اسرار
شامگه همچو سبو سر بنهم بر سر دست
صبحدم همچو قدح لب بنهم بر لب یار
هی خورم باده ز جوش خم و از نرگس دوست
هی دهم بوسه بجام می و بر لعل نگار
هیچ دانی که چه خواهم زخدا در دو جهان
زیم آزاده بی مشغله و بی تکرار
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - اقتفای غزل ملک الشعراء صبوری
ملک‌الشعرا سروده:
این چه می بود از چه ساغر ریخت ساقی در گلویم
کز سرمستی گذشت از هردو عالم های و هویم
نقش من از من ستردی عقل و هوشم جمله بردی
باز می گویی چه خوردی آنچه کردی در سبویم
دوش با پیر مغان گفتم چو در میخانه رفتم
یا کدویم پر کن از می یا بزن بشکن کدویم
من که در میخانه مستم داده جام می به دستم
ساقی بزم الستم شاهد لاتقنطویم
من ز خود مایوس بودم در غم و افسوس بودم
داد امید عفو و رحمت مژده لا تیاسویم
یک قدم رفتم به کویش آب بردارم ز جویش
گل فراوان پای سست افتادم و برد آب جویم
گر نگویم سوزدم دل وربگویم سوزدم لب
رازها دارم چه فرمایی بگویم یا نگویم
مو به مو با صد زبان چون شانه گویم پیش زلفش
گر نشیند یار چون آیینه یک دم روبرویم
با رخی چون ماه روشن رفته اندر پرده ی تن
چهره پوشیده است در من آنکه من شیدای اویم
نقش تن آمد حجابم ذره پوشیده آفتابم
گر نریزد عشق آبم نقش خود از خود بشویم
دیده گر بیند حبیبم دیده می باشد رقیبم
وصل اگر آید نصیبم وصل می باشد عدویم
در فراقش بوسه ها زان لعل لب دارم تمنا
چون وصال آید فرو بندد دهان آرزویم
آب از او خاک از او تخم بد یا پاک از او
من چه دارم چیستم تا تلخ یا شیرین برویم
در غم و تشویش چندم تا نیاید زو گزندم
گر ببرد بند بندم شکر گوید مو به مویم
چند همچون آب باید سر نهادن سوی پستی
نیستم کمتر ز آتش چون ره بالا نپویم
آب آتش باد سوهان خاک بند گردن جان
چار میخ افتاده نالان چند در این چار سویم
بند بر پا سنگ بر دل چون ترازویم و لیکن
نیست بر یک سوی مایل این زبان راست گویم
دامنم آلوده گشت از زهد خشک خشک مغزان
دست بر دامنت ای ساقی به می ده شست و شویم
خاک آلایش ندارد دامن دل را صبوری
رفته همچون دانه ی گوهر به آب خود فرویم
تا شوم شایسته ی ایثار آن دریای عرفان
حفظ کرده چون گهر در درج عزت آبرویم
پیشوای اهل عرفان قبله ی ارباب ایقان
آنکه همچون موج طوفان غرقه در اشعار اویم
آن طبیب مستمندان آن حبیب دردمندان
آن که گریان کرد و خندان سال ها از خلق و خویم
چون ز وصلش راز گویم خنده بگشاید دهانم
چون ز هجرش باز گویم گریه می گیرد گلویم
در سبویم ریخت یک دریا زآب رحمت خود
تا نگویی می نگنجد در دل تنگ سبویم
من به خاک کوی او اول سر طاعت سپردم
گر از او گم گشته ام گم گشته در آن خاک کویم
او مرا گم کرده و من خویشتن را در ره او
او زمن فارغ ولی من خویش را در جستجویم
گفتگوی مهر او از دل فراموشم نگشته
می رود عمری و با دل باز در این گفتگویم
او مرا در هر طریقت رهنمای کفر و دین شد
می دهد گر غسل تعمیدم بباید یا وضویم
گر مرا بر لب زند شیرین تر از قند و نباتم
ور مرا هرگز نمی خواهد زند بر لب لبویم
میرزا حبیب پاسخ فرموده:
ساقیا اکنون که از خم ریختی می تا گلویم
سرنگون کن در قدح وز خود تهی کن چون سبویم
چون به ساغر جان سپردم نقش خویش از خویش بردم
از دل و جان پاک مردم باز درخم کن فرویم
تا برآیم بار دیگر منشاء آثار دیگر
نشاء سرشار دیگر یابی اندر گفتگویم
مرده ام را زنده بینی گریه ام را خنده بینی
تا ابد تابنده بینی از در میخانه رویم
چشمه ی آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم تیرگی را شستشویم
دل ز اسرار معانی جوششی دارد نهانی
یا بگو ای یار جانی یا بهل تا من بگویم
بر در دل پاسبانم روز و شب بر آستانم
چون میانجی در میانم تا بود ره از دو سویم
نقش تن گر گشت فانی گم مکن خود را تو جانی
چند گویی چون فلانی از حماقت کو کدویم
چشمه ی آب حیاتم ساری اندر کائناتم
زندگی بخش مواتم با پلیدی ها عدویم
از غم هستی هلاکم نیستی را جامه چاکم
تار و پود آمد ز خاکم خاک می باید رفویم
آبم اندر خاک شد گم در پی یک خوشه گندم
واجب اکنون شد تیمم نیست ممکن چون وضویم
جامه از بال سمندر کرده ام ای خواجه در بر
شوخگن چون شد در آذر دادش باید شستشویم
دولتی کز کبر بالم هست از وی صد و بالم
سبلتی کز عجب مالم باد بر روی صد تفویم
بشکنم اهریمنی را بگسلم ما و منی را
تا نهد از سر تنی را نقش تن از جان بشویم
هر چه دیدم دیدم از خود تا طمع ببریدم از خود
خویش را دزدیدم از خود بازش اندر خود بجویم
غنچه های نوبهاری از دلم نگشود باری
کرد چون دل خو به خواری خار این گلشن ببویم
خاکم و در عین پستی نیستی خواهم نه هستی
ناتشم کز خود پرستی ره سوی بالا بپویم
چند گویی کیستم من در چه عالم زیستم من
نیستم من نیستم من نیست را چون شرح گویم
کرده خود با بینوایان روی در روی گدایان
در صف شوریده رایان وزن و قیمت یک تسویم
خون دل رزق حلالم خاک ره دست جلالم
تاج شاهان پای مالم آتش دل آبرویم
گاه موجم گه حبابم گاه بحرم گه سحابم
هر چه هستم عین آبم گر بجوشم یا بمویم
می نهم بر خاک پهلو می دوم دیوانه هر سو
تا که هر ناشسته را رو با دل و با جان بشویم
یا چنینم یا چنانم هر چه گوید خواجه آنم
در کفش پیچان عنانم می دواند کو به کویم
دل نخواهم داشت پرکین گر نهی در دیده زوبین
رخ نخواهم کرد پرچین گر زنی بر رخ خیویم
گر بخوانی گبر و هندو ور بگویی کفر و جادو
هر چه می گویی تو بر گو من چنویم من چنویم
نسختی از هردو کیهان از همه پیدا و پنهان
کرد یزدان نک منم هان ژرف اگر بینی به سویم
هر نفس باشد دو عیدم هر زمان رجعی به عیدم
گه شقی گاهی سعیدم گه ولی گاهی عدویم
چون سلیمان سرور آمد ملک اهریمن سرآمد
از لب لعلش برآمد بی تعلل آرزویم
زان می صاف رواقی بود یک پیمانه باقی
از ازل امروز ساقی ریخت ناگه در گلویم
سینه شد کوه حرایم بزم دل خلوت سرایم
شد دگرگون روی ورایم شد دگرگون رنگ و بویم
بستدم از خود خودی را نقش زشتی و بدی را
نام دیوی و ددی را گشت دیگر گونه خوبم
در سر افتاده است شوری کو زبان تا با صبوری
شرح این هجران و دوری باز گوید مو به مویم
میرزا حبیب خراسانی : سایر اشعار
شماره ۲۹ - ترجیع بند
ساقی بزم مجلس آرا شد
می گلگون ز خم بمینا شد
نرگس دوست میفروش آمد
لعل دلدار باده پیما شد
می که در شیشه بود پرده نشین
در قدح بی حجاب پیدا شد
پرده شرم را درید شراب
راز دل از زبان هویدا شد
غیر را غیرت از میان برداشت
چون مسما حجاب اسما شد
جسم گردید جان و جان جانان
خاک شد تاک و تاک صهبا شد
قطره شد جوی و جوی چشمه و باز
چشمه را روی سوی دریا شد
نفی و اثبات از میان برخاست
هر چه لا بود عین الا شد
وحدت و کثرت از میان برداشت
ازل و لم یزل بیکجا شد
هر چه معنی نمود صورت بود
هر چه صورت نمود معنی شد
ما سرودیم و هو جواب آمد
این ندا باز خود منادی شد
گر نیابی تو سر این اسرار
یک سخن حل این معما شد
که سحرگه بکوی باده فروش
ساقی و جام باده گویا شد
که همه هرچه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
مطربا پرده دگر بنواز
تا که بی پرده بر بگویم راز
ساز کن نغمه عراق که ما
بازگشتیم از طریق حجاز
حرم ما حریم میخانه است
سوی آن قبله میبریم نماز
کعبه ماست خانه خمار
مسجد ماست آستان نیاز
عشق خود، راز خوبش میگوید
اوست گوینده من نیم غماز
دارد ار صد هزار راه، بود
هر رهش را دو صد هزار آواز
گه عراقی و گه حجازی و گاه
از حسینی و گاه از شهناز
وین همه نغمه میشوند یکی
با لب نی نوا چه شد دمساز
وین یکی گشت عین یکتائی
شد دم ما نی و لب نی باز
گوش عقل این نوا نمیشنود
عقل با عشق کی شود همراز
می طپد مرغ دل بسینه مگر
میکند سوی آشیان پرواز
نیشتر میزنند بر رگ جان
نغمه بربط و ترانه ساز
دوش میسوختم ز آتش عشق
میسرودم میان سوز و گداز
که همه هر چه بود و هست توئی
شیح مستور و رند مست توئی
دوش رفتم بسوی بزم حضور
بیخود و مست و سرخوش و مخمور
قامش چون قیامت و ز لبش
در جهان اوفتاده شور نشور
بزم خالی و باده صافی و یار
همچو چشمان مست خود، مخمور
دیدم از جام و ساقی و مطرب
بزمکی خاص و مجلسی معمور
گوش گردون ز گوش مشغله کر
چشم اختر ز شمع و مشعله کور
ساقی بزم رشک حورالعین
باده جام چون شراب طهور
الغرض محفلی که جنت خلد
داشت زان، بزم صد هزار قصور
پیر در صدرو می کشان گردش
همه مست شراب و شهد حضور
همه با هم بسان باده و جام
جمله با یکدیگر چو شعله و نور
نور شمع از زجاجه کرده طلوع
راز دل از زبان نموده ظهور
جسم و جان متحد نموده چنان
که یکی گشته ناظر و منظور
عقل از پشت در نظاره کنان
عشق از پیش صف نموده عبور
کردم القصه نارسیده، سلام
وعلیکم جواب گفت از دور
آن یکی گفت حجکم مقبول
وان دگر گفت سعیکم مشکور
ریخت بس شادی از در و دیوار
غم فرح گشت و غصه عین سرور
پس بآهنگ لحن داودی
خواند مطرب نوای این مزمور
که همه هر چه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
باز لبریز شد قدح ز شراب
باز سر جوش زد خم از می ناب
باز ساقی صلای عشرت داد
بقدح خوارگان مست خراب
باز آن پرده دار بزم وجود
پرده بگرفت و برفکند نقاب
باز آن شاهد سرای شهود
از رخ غیب برگرفت حجاب
قفس تن شکست طائر جان
رفت زی آشیان دل بشتاب
قطره گردید بحر بی پایان
ذره شد آفتاب عالم تاب
ساده بود آنچه مینمود صور
باده بود آنچه مینمود حباب
روی خود را در آب و آینه دید
گشت از عشق خویشتن بی تاب
نی غلط گفتم آب و آینه چیست
که هم او بود آینه هم آب
گنج رازی که خود کلیدش بود
کردش از حسن خویش فتح الباب
جلوه بنمود و باز شد مستور
چشم بگشود و باز رفت بخواب
حسن در پرده بود، عشق آمد
از رخ حسن برگرفت حجاب
نقطه ای بود حسن و کرد پدید
عشق زان نقطه صد هزار کتاب
عشق نیرنگ ساز پیدا کرد
اینهمه نقش رنگ رنگ بر آب
حل مشکل ز عشق جوی که عشق
آیه محکم است و فصل خطاب
ساخت بس رنگ و باخت بس نیرنگ
موج زن شد هزار گونه سراب
عقل کی پی برد بدین معنی
عشق میگوید این سوال و جواب
مطرب عشق دوش خوش می گفت
با نوای دف و صدای رباب
که همه هر چه بود و هست توئی
شیخ مستور و رند مست توئی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴
هرشب من و دل تا سحر در گوشهٔ ویرانه‌ها
داریم از دیوانگی با یکدگر افسانه‌ها
اندر شمار بیدلان در حلقهٔ بی‌حاصلان
نی در حساب عاقلان نی درخور فرزانه‌ها
از می زده سر جوش‌ها از پند بسته گوش‌ها
پیوسته با بی‌هوش‌ها، خو کرده با دیوانه‌ها
از خانمان آواره‌ها، در دو جهان بیکارها
از درد و غم بیمارها، از عقل و دین بیگانه‌ها
از سینه برده کینه‌ها، آیینه کرده سینه‌ها
دیده در آن آیینه‌ها عکس رخ جانانه‌ها
سنگ ملامت خورده‌ها از کودکان آزرده‌ها
دل‌زنده‌ها تن‌مرده‌ها فرزانه‌ها دیوانه‌ها
ببریده خویش از خویشتن بگسیخته از ما و من
کرده سفرها در وطن اندر درون خانه‌ها
نی در پی اندیشه‌ها نی در خیال پیشه‌ها
چون شیرها در بیشه‌ها، چون مورها در لانه‌ها
چون گل فروزان در چمن چون شمع سوزان در لگن
بر گردشان صد انجمن پر سوخته پروانه‌ها
رخشان چه ماه و مشتری زاین گنبد نیلوفری
تابان چو مهر خاوری از روزن کاشانه‌ها
مست از می مینای دل، بنهاده سر در پای دل
آورده از دریای دل بیرون بسی دُردانه‌ها
گاهی ستاده چون کدو از می لبالب تا گلو
گاهی فتاده چون سبو لب بر لب پیمانه‌ها
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
میبرد خیل غم اسیر مرا
ساقی از دست غم بگیر مرا
شرزه شیری است غم که باده کند
بر چنین شرزه شیر چیر مرا
آهوی چشم تو خلاص کند
مگر از چنگ شرزه شیر مرا
گر نگیری به یک قدح دستم
کشد اندیشه ی خیر ،خیر مرا
وقت صبح است و باز مرغ سحر
میزند سوی می صفیر مرا
باده ی صاف و باد صبحدمان
می دهد نکهت عبیر مرا
نوجوانان ساده رخ کردند
از غم عشق خویش پیر مرا
روزگارم به ضرب مشت، خمیر
کرد و ماند آرزو فطیر مرا
در همه کار ناتوانم لیک
بینی اندر هنر دلیر مرا
در بیان و اصول و فقه و حدیث
همه دان ناقد و بصیر مرا
نیستم شاعر ار چه شعر بود
خوشتر از عمق و جریر مرا
شعر من بینات قرآن است
بمخوان شاعر و دبیر مرا
شاعری و دبیری اندر وزن
می نسنجد به یک شعیر مرا
خاک بر سر که با همه دانش
کرده ابلیس دستگیر مرا
روز و شب پالهنگ در گردن
می کشاند سوی سعیر مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
از عقل، عشق کرده عجب بی خبر مرا
هر سو کشد چو مردم بی پا و سر مرا
افسانه میکنی سخنان مرا گمان
افسانه ایست نیز از این خوبتر مرا
هر نیمه شب خیال تو تا وقت صبحدم
شیرین چو جان و دل کشد اندر ببر مرا
هر صبحدم رسول تو با صد نوید لطف
چون آفتاب حلقه بکوبد بدر مرا
در مدرس حقایق تحصیل علم عشق
بسیار کرده ام، تو مخوان بی هنر مرا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
صافی آبست ز آبگینه هویدا
یا رخ خوب تو شد در آینه پیدا
چو نان سنگی کز آب صاف نمودار
سنگ دلت از صفای سینه هویدا
خیز و در حجره را به مردم در بند
پس بنشین، لعل در تکلم بگشا
لیک در حجره را چه فایده بستن
کز لب بام آمدند بهر تماشا
گو همه عالم نظر کنند و به بینند
ما و تو با هم نشسته یکه و تنها
سفره به یغما برند و خانه به تاراج
خانه خدا در کند چه بر همه کس وا
بر سر بازار مشتری نکند راه
راه مگس چون فتد بدکه حلوا
تنک کمر را برای تفرقه بر بند
تنک شکر را ز بر تجربه بگشا
تا نگشائی دهان میان بنبندی
کس نکند در میانه حل معما
دعوت بی مدعی و خانه خالی
منزل بی ابتدال و نزل مهنا
محفل بی انتظار و مجلس بی غیر
نعمت بی منتها و سفره یغما
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چون ترک جنک جوی من از در در آیدا
با شور جنگ و مشغله در محضر آیدا
خنجر بدست مست در آید ببزم من
چون است حال مست که با خنجر آیدا
مست است و حال مست نباشد بیکروش
هر ساعتی بمشغله دیگر آیدا
گاهی به لطف و ناز و بناگاه در بکین
با ساغر شراب مرا در بر آیدا
خوشا دمیکه در بر من با هزار ناز
چون صد هزار خرمن سیسمبر آیدا
ما را نیازمندی و او را توانگری است
شاید اگر بخانه ما کمتر آیدا
زابرو گرفته تیغ و مژه بر کشیده صف
شاه است و شاه با حشم و لشگر آیدا
جان می سپارمش بقدم خاصه کز نشاط
مخمور و مست با قدح و ساغر آیدا
زلفش هزار تاب و بهر یک هزار چین
هی چین و حلقه در پس یکدیگر آیدا
صد حلقه تا بدوش و دو صد حلقه کرد گوش
صد حلقه اش چه طوق بگردن در آیدا
افتد باتفاق ولی نادر اوفتد
درویش را که پای به گنج زر آیدا
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
خوبی بخوش اندامی و سیمین ذقنی نیست
حسن آیت روح است بنازک بدنی نیست
این حسن قبولی است خدا داده بخوبان
از موهبت غیب که جانی است، تنی نیست
این واعظ اگر چند سخن سنج و سخنگو است
چون پیر خرابات بشیرین سخنی نیست
این دیر مغان است و همه مست و خرابند
ایشیخ برو محفل مائی و منی نیست
چون پسته خندان تو با لعل سخندان
گر طوطی هند است بشکر شکنی نیست
عشق است و غریب است و خوش افتد بغریبان
کین پیشه جز آوارگی و بی وطنی نیست
دنیا طلبی علم غراب است وی آموخت
این پیشه بقابیل که جز گور کنی نیست
معشوقه دنیا ز شه دین سه طلاق است
زآنروی که یاقوت لبش بوالحسنی نیست
هر انجمن از شمع رخش روشن وعشاق
گویند که شمع رخ او انجمنی نیست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
در ره عشق نامرادی نیست
جنس بازار دل کسادی نیست
بسخنهای زاهد و مفتی
مرو از ره که اعتمادی نیست
بسوی شیخ استناد مکن
شیخ استاد استنادی نیست
خضر وقت است پیر راه و جز او
رهرو انرا دلیل و هادی نیست
بامدادان بعیش و عشرت کوش
عیش جز عیش بامدادی نیست
شیخ پیوسته در معادات است
پیر ما با کسی معادی نیست
گر بخواند بیا و گر راند
بزن این در که بی گشادی نیست
دوش در خواب زد منادی غیب
این نداکش جز او منادی نیست
راز دل با کسی مگوی و مپرس
که بجز خرمی و شادی نیست
رادمردی ز پیر جوکش خوی
غیر مردانگی و رادی نیست