عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
رفت و دل رفت ز ره کز پی آن ماه شود
این رفیقی است که صدمرحله همراه شود
جای پا سر به قدم باز نهم در همه عمر
رهروی را که به رفتار تو از راه شود
رسدش دست به دامان حکیمی بینا
هر که از روی عمی پیرو اشباه شود
نکته ی عشق از این پس ننویسم به کتاب
که مباد قلم از راز من آگاه شود
مگرم طول شب هجر کشد ورنه کجا
قصه ی عشق من و حسن تو کوتاه شود
چند در آتش و آب از دل و چشم تر و خشک
کاش یکباره هم این اشک و هم آن آه شود
دلم از زلف تو مشکین رستی تافت دراز
تا به بوی بر سیمین تو در چاه شود
گلشنت زد رقمی با خط ریحان که هلا
ره به منزل نبرد هر که از این راه شود
چون هما سایه فکن بر سر این بی سر و پای
کاین گدا نیز در اقلیم غمت شاه شود
مگذر از قتل صفایی که همین خواهد بود
آرزویی که مرا از توبه دلخواه بود
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
چشم و ابرویش به قهرم دل رباید
گوهر و لعلش به لطفم جان فزاید
ز آن دو تلخی ها به کارم برد و خود را
زین دو صد چندان به شیرینی ستاید
آن دو رنگ رامش از نفسم ستاند
این دو رنگ انده از عقلم زداید
آن به رخ ابواب تقدیمم فرازد
وین به گوش آیات تکریمم سراید
آن دو با دل شق گمانی می سگالد
این دو با جان مهربانی می نماید
تن از آن تا پای دارد می گریزد
جان به این تا جای بیند می گراید
نیست گر قصد جفا آن بی وفا را
از چه این را بست و آن را می گشاید
پای تا سر دل نشین آمد دریغا
کز مناعت عهد یاری می نیاید
دل به وصلم باز جو کز رنج هجران
بیش از این بالله مگر خوردن نشاید
هر چه فرمایی بپیچم سر ز فرمان
جز شکیبایی که هیچ از من نیاید
بر منت دل سوختی با وصف سختی
گر ز حالم با تو کس رمزی سراید
در تو کافر دل تولای صفایی
هرکه بیند پای تا سر حیرت آید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
چون صبح عید هفتم ماه رجب رسید
از شش طرف نوید هزاران طرب رسید
دل گفت جان به مقدم او کن فدا که باز
غارتگر عجم شه ی ترکان عرب رسید
سرگرم قتل کیست که چون مهر بامداد
با جامه ی غضب همه تن در غضب رسید
بهر اسیری دل و داغ درون من
با طره ی به تاب و عذاری به تن رسید
بستم زبان شکوه به شکرانه ی وصال
زان غم که در فراق تو هر روز و شب رسید
صبح و صال قصه نرانم زشام هجر
کاین یک شکنجه آمد و آن یک تعب رسید
دیگر ره از مشاهده دل زنده شد مرا
هر چند در مجاهده جانم به لب رسید
بر نخل نازت از شکرین بوس های تر
کو زهر خود چسود که ما را طلب رسید
تکیف می مکن به صفایی کش این دو روز
بی می ز لعل یار نشاطی عجب رسید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
فقیه شهر که سجاده ها برآب کشید
شکست توبه و با صوفیان شراب کشید
نوید باد شما را به باده خوردن فاش
که محتسب به جماعت شراب ناب کشید
سرود مژده ی رحمت وصول می همه را
دگر نبایدم از حسرتش عذاب کشید
دمید اختری از آسمان تاک امروز
که ماه از خجالت در احتجاب کشید
به کاخ ناز درآی و بکوب پای نشاط
که شاخ دختر رز را ز رخ نقاب کشید
ندیده روی ترا دیده اشک ها افشاند
گلی نچید از این باغ و بس گلاب کشید
به خون ما کف و سر پنجه را نگار نمای
ترا دریغ بود منت ازخضاب کشید
غمت به غارت ملک دلم شبیخون برد
شهی قوی سپهی بر دهی خراب کشید
مرا مجال فرار از کمند عشق نماند
که بی درنگ فرو بست و با شتاب کشید
نبود پای گریزم ز جنگ کاکل و زلف
که سخت بست به زنجیر و با طناب کشید
روم به کوکب ناسعد خویش گریم زار
کنون که چرخ ترا دور مه سحاب کشید
به دل نماند صفایی توانی و تاب نماند
دلی به سینه ام از بس که درد و تاب کشید
حضور تا نفتد کی میسر است مرا
بیان حالت دل زانچه در غیاب کشید
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
هر شب از یاد زلف و طره ی یار
پر بود بسترم ز عقرب و مار
دل ز مژگان و سینه ام ز ابروی
همه شمشیر بار و پیکان زار
زیر و بالا بلند و پست نگر
خال و خطش قرین زلف و عذار
خال مشکین و چهر گلشن سیر
زلف پرتاب و خط سوسن سار
سر موری فتاده در برگل
دم ماری نهاده بر سر خار
یا خلیلی طپیده در آتش
یا کلیمی گرفته در کف مار
هندویی دست بسته با زنجیر
و آفتابی نشسته در زنجار
چهر او بین اگر ندیدستی
آتش سرد و آب آتشبار
لب و دندان او مگو به مثل
در خندان و لعل شکر خوار
نقل شور و شراب شیرین است
امتحان را چشیده ام صد بار
تا صفایی اسیر عشق نشد
نشد از بخت خویش برخوردار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
با صبا همره است نکهت یار
یا به جیبش نهفته مشک تتار
مگر از خاک یار کرده عبور
که وزد بوی خون ز باد بهار
عشق در دل مرا نهایی گشت
کو غمم برگ و رنجم آرد بار
روید از شاخه هاش بند به بند
عوض هر گلم هزاران خار
گشت بر ما ز سختی غم هجر
مردن آسان و زندگی دشوار
دل عنانم گرفت از کف و رفت
من ز پی نیز رفتمش ناچار
تا کجا پای او به سنگ آید
کاین چنین می رود گسسته مهار
پیش بیگانگان نامحرم
لب نشاید گشودن از اسرار
رو صفایی زبن ببند و مگوی
از حدیث دل اندک و بسیار
مشفقی اهل دل رفیق طریق
تا نیابی خموش زی زنهار
راستی را چو مدعی کژ خواند
بی سخن خامشی به از گفتار
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
ز صد ملک جم این جام خوشتر
صبوحی بی گزاف از شام خوشتر
اگر عمرم رود درگردش جام
بسی از گردش ایام خوشتر
بپیماییم مستان را بطی چند
که الاکرام بالاتمام خوشتر
اگر مهر تو کفر آمد در اسلام
مرا این کفر از آن اسلام خوشتر
خود از رسوایی عشقم چه پروا
چنین ننگی ز چندین نام خوشتر
برو واعظ که دشنام از اعادی
مرا زین وعظ بی هنگام خوشتر
فتوحی نز حرم نز دیر دیدیم
به کیش ما صمد ز اصنام خوشتر
خرامیدن خوش از شمشاد قدان
وی زان سرو سیم اندام خوشتر
به زلفت قید خالم نیست یک موی
از آن صد دانه این یک دام خوشتر
صفایی منشأ شادی چو غم هاست
بگو ناکامیم از کام خوشتر
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
دلا در عشق او رنگ دگر ریز
به جامی اشک خون از چشم تر ریز
نماندت آب اگر در دیده ای دل
ز مژگان پاره ای لخت جگر ریز
چو لعل دلکشم دامن به خون کش
چو سنگ آتشم برجان شرر ریز
چو شمع روشن از رگ ها به رخسار
سرشک آتشینم تا سحر ریز
گهی دود درونم بر فلک بر
گهی سیلاب خونم بر پدر ریز
به گردون گاهم از افغان علم زن
به هامون گاهم از مژگان درر ریز
رهی بگشای رخ و ز رشک آن باد
فلک را خاک رسوایی به سر ریز
به ایوانم چو طوبی قد برافراز
به دامانم ثمرها زان شجر ریز
هم از مرجان به جامم باده خشک
هم از گوهر به کامم نقل تر ریز
گهی برزخم دل ریشان نمک پاش
گهی در جیب درویشان شکر ریز
صفایی با قفس خو کن نه گلشن
خود ار آسوده خواهی بال و پر ریز
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
ز مهرم خوب تر آن مهر مهوش
از آن زر خوشترم این سیم بی غش
مرا مگذار با این مایه تردید
مرا مپسند در چندین کشاکش
مده خاکم به باد از خشم و خواری
بزن از رحمتم آبی برآتش
دمی سیرابم آر از لعل خوشاب
گهی سرمستم آر از چشم سرخوش
به خاک افکنده چندین صید و صیاد
هنوزش تیرها قایم به ترکش
پریشان تر شود زلفت که چون خویش
مرا پیوسته می دارد مشوش
هم از طیبش مرا بادامه در پاش
هم از تابش مرا رخساره زرپش
ترا برکتف و کش خوش رام و آرام
مرا چون مار خشمین سخت و سرکش
منت کافی ز عشاق وفا کیش
ترا تنها صفایی بس جفا کش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
به ترک مست تو دستی رها کنم دل خویش
نهم به گردن صیاد خون بسمل خویش
چنان به شوق طپیدم به زیر خنجر عشق
که دیده باز نکردم به روی قاتل خویش
اثر نداشت یکی از هزار ناله ی من
ندانم از دل او، یا بنالم از دل خویش
ز بس به کین تمایل نگار مهر نهاد
مرا بسی عجب آید که هست مایل خویش
فغان از این دل مفتون که تا به خاک فنا
نریخت خون من آسان نیافت مشکل خویش
شب است و راه به واماندگان قافله گم
برون کند مگر آن مه سری ز محمل خویش
مقابل مه ی ما مهر مشعلی نه فزون
هزار مشعله افروزد ار مقابل خویش
زمام ناقه اگر در کف است لیلی را
دهد به محضر مجنون قرار منزل خویش
مرا سری است صفایی که بسپرم روزی
سری به پایش و شرم آیدم ز حاصل خویش
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
کاش مغزی داشتی تا جای خاک
پیر دهقان سرفکندی پای تاک
گر نبودی سفله پرور چرخ دون
غیر رز هرگز نروییدی زخاک
برده دل ها در ید آن شوخ چشم
مست را اری چه باک از انتهاک
هوش تا نبود ز بدنامی چه ننگ
عقل تا نبود ز رسوایی چه باک
نازم آن قاتل که با چندین قتیل
دامنش ز آلایش خون است پاک
تا نگردد متهم در خون من
گو به بالینم بیا بعد از هلاک
جان و تن وقف تو شد قلبی لدیک
دین و دل رهن تو شد روحی فداک
آستین بر اشک ما مفکن که نیست
این علاج سینه های زخمناک
گر به تلبیس از تو پوشم حال دل
چیست حالی چاره این جیب چاک
داغ جانان بر جبین من به حشر
چون صفایی را برآرند از مغاک
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
منتی دارم به یاران کز بس افغان کرده ام
خاطر از آزار یارانش پشیمان کرده ام
بر سرم یک ره نسودی پای از این سودا چه سود
بهر من کاندر رهت با خاک یکسان کرده ام
تا کمان ابروی تیر انداز ما صورت نمود
بالله ار تشویش از شمشیر و پیکان کرده ام
حیف باشد بر زمین رفتن ترا با آنکه من
بهر جولانت فضای سینه میدان کرده ام
خاطر دل جمع شد در حلقه ی زلفت ولی
حلقه های جمع از این سودا پریشان کرده ام
بر قدومت جان فشانی نیست مقدور ار نه من
جد و جهدی در خور افزون ز آنچه نتوان کرده ام
تا بر این مجنون فرو ناید ز دیگر جای ها
کودکان را سنگ کوی او به دامان کرده ام
شرح غم ننگاشتم خود کی سرایم پیش غیر
منکه سر عشق یار از خامه پنهان کرده ام
ناقه و چهر تو در چشم صفایی رخ گشود
خجلتم باد ار نظر بر سرو و بستان کرده ام
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
به دل نوید وفا دادم و جفا ز تو دیدم
چه مایه خجلت از این وعده ی خلاف کشیدم
کدام روز شب آمد کدام شام سحر شد
که با خیال تو در کنج خلوتی نخزیدم
مگر به عشق تو از حالتم کسی نبرد پی
ز الفت همه هم صحبتان کناره گزیدم
به رسته ای که ز عشقت فروختند متاعی
کدام درد و بلاکش به نرخ جان نخریدم
شکار ترک کمان دار خویش تا دگری را
نبینم از سر تیرش به پای رشک رمیدم
فزود مهر تو در من خلاف خواهش مردم
ملامتی که به ترک محبت تو شنیدم
فغان که قاتلم از ناز دیرتر به سر آمد
اگر چه زودتر از همگنان به قتل رسیدم
به دست نامدم ازکفر و دین طریق ترقی
هر آنچه در ره ی کوشش به فرق جهد دویدم
مراد خویش نیابم ز میر کعبه صفایی
عبث نه پیر خرابات را به صدق مریدم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
به دست اگر چه متاعی به جز گناه ندارم
ولی چه چاره که غیر از درت پناه ندارم
هم از تو پیش تو نالم خلاف مردم عالم
کجا روم که جز این در گریزگاه ندارم
کم نداد پناهی تو ره به خویشتنم ده
که آشکار و نهان غیر سوی تو راه ندارم
بهای وصل تو بسیار و من بضاعتم اندک
به خورد عشق دریغا که دستگاه ندارم
از این نوای دمادم و زین سرشک پیاپی
به دیده اشک نماند و به سینه آه ندارم
بریز خون من امشب کجا مجال تظلم
مرا که روز قضا جز یکی گواه ندارم
به یمن عشق تو عمری است ای گدای تو شاهان
که هیچ بیم و امید از گدا و شاه ندارم
گرم ز فرط کرم روسفید خواهی و فارغ
به حشر واهمه از نامه ی سیاه ندارم
به تاج زر نتوان سر ز راه برد صفایی
مرا که بر سر کویشبه سر کلاه ندارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
ندانمش که به گردون چگونه بگذارم
دلی که برد نهانی ز کف پری دارم
مرا که از دو جهان نیست غیر جان و تنی
بدین بضاعت اندک ترا طلبکارم
من گدا که به کف جز غمیم وافر نیست
هوای صحبت شاهی عجب به سر دارم
ز غم گذشته متاعی جز اشتیاقم چیست
که بی بها من مسکین ترا خریدارم
به یمن عشق به دوشم ز تست منت ها
که از غم دو جهان ساختی سبکبارم
ز آشیان و قفس فارغم بحمدالله
به قید حلقه ی این دام تا گرفتارم
مجال گفتن رازت که بازگویم کو
ببست نطق تو محکم زبان گفتارم
شکنجه ذقن و زلف و چشم و چهر تو برد
خیال عاقل و مجنون و مست و هشیارم
مرا به خواب هم امکان دیدن تو نماند
که راه خواب ببستی ز چشم بیدارم
تو خود به کار صفایی عنایتی فرمای
که رفت کار من ازدست و دست از کارم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
چرا به دوش بود منتی ز باده فروشم
که ترک مست تو کافی است بهر غارت هوشم
ثواب طاعت سی ساله ام بخر به نگاهی
که رفته عمر به سودای این خرید و فروشم
کشیم تهمت جان چند در شکنجه هجران
به فرق تیغ زن و منتی گذار به دوشم
گواه خوش دلی این بس مرا به شوق شهادت
که تیغم از پی کشتن کشید و باز خموشم
به ترک عشق زبان بستم از جواب تو ناصح
که از حدیث تو حرفی فرو نرفت به گوشم
مدار چشم صبوری مکن شکیب تمنا
بدین تحمل و تسلیم و تاب و طاقت و توشم
کجا به من نظر انداختی ز چشم ترحم
بکوش اگر چه ترا بارها رسید خروشم
نخیزم از سر کوی تو جز به مژده وصلی
وگر بشارت رضوان رسد به صورت سروشم
صفایی از لب جانان به کوثرم چه فریبی
چه کار با لب حوض از کنار چشمه ی نوشم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
به فر دوستی از افترای خصم چه باکم
بس است دامن پاکت گواه دیده ی پاکم
نکرد پرده دری یار پرده دار و گرنه
نشد به رشته ی تقوی رفوی خرقه ی چاکم
ذلیل عشق تو بودن قتیل تیغ تو گشتن
خوش است ورنه چه حاصل خود از حیات و هلاکم
مرا نشاط همین بس ز بعد جان سپری ها
که داغ عشق تو باشد چراغ تیره مغاکم
به یاد تابش و تابم ز زلف و عارض خود بین
دمد چو سنبل و سوری به جای سبزه ز خاکم
اگر خموش نشستم مرا صبور ندانی
که ناله سوخت بنای از درون نایره ناکم
چه خاست ز اشک و خروشم به روز خویش که هر شب
دوید آن به سمک یا رسید این به سماکم
مرا شکیب به نقصان و عشق رو به افزایش
ترا به عکس دمادم غرور بیش و وفاکم
به چنگ طفل مسلمانیم اسیر صفایی
که کافرانه خورد خون چو شیر دختر تاکم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
خواهم از شوق زنم بوسه مکرر به دهانم
گاه و بیگاه که نام تو برآید به زبانم
گویم این غایت حسن است و ملاحت که تو داری
باز چون بنگرمت در نظر آیی به از آنم
در کمالات تو چندانکه سخن می کنم آخر
ناتمام است معانی که نگنجی به بیانم
سنگ و خاک ره دشمن شود از پستی و خواری
سر و جان در قدمت گر به محبت نفشانم
در جدایی تو عجب نیست که از من بشکیبی
من چه تدبیر کنم کز تو تحمل نتوانم
تا نیایی و به جای دل تنگم ننشینی
تو چه دانی که درین زاویه چون می گذرانم
بیش وکم راز تو تا گوشزد غیر نگردد
یک نفس جز دل خود کس نشنیده است فغانم
درمیان تو و من واسطه دل بود و خبر شد
ورنه او هم نشدی واقف اسرار نهانم
کس ندانست که گریان کیم ورنه صفایی
چشم مردم همه دیده است به رخ اشک روانم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
دوش از آن باده که پیمود بطی جانانم
نه چنان بیخود و مستم که سر از پا دانم
دست از دامنم ای بدرقه بردار و برو
که سفر کردن از این در قدمی نتوانم
دولت و زندگیم جان و دلی بیش نبود
دل فکندیم به پا تا چه رود بر جانم
در خرابات مغان گم شده ای هست مرا
بی جهت نیست که آشفته و سرگردانم
مگر از مرگ کنم چاره غم هجران را
که جز این صارفه مشکل نکند آسانم
داده بودند مرا از دو جهان دین و دلی
این خود ازکف شد و دل کند بباید زآنم
رایگان داده ز کف گوهر و بر خامی خویش
مضطر و سوخته و غمزده و حیرانم
درد و درمان همه از تست خدا را مپسند
که من از چاره ی درد تو به خود درمانم
سحر جادوت ز خود بی خبرش کرد و ربود
ورنه دل بود کجا ایمن از آن مژگانم
تب و تابم مکن انکار صفایی زنهار
کآب چشم آمده بر آتش دل برهانم
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
گر بود قابل قربان قدومت جانم
بی وفایم که به جان در طلبت درمانم
خرم آن روز که قیدم بگشایند ز پای
و ز قفس باز پرد طایر بال افشانم
بسپرم راه گلستان وفا دست نشان
پر کنند از گل مقصود مگر دامانم
گر به پای سگ کوی تو بسایم سر و روی
تارک فخر و شرف بگذرد از کیوانم
ور به خاک در خود بخشیم آرامگهی
فرق خورشید بود در قدم دربانم
گر نه زنجیر ی سودای تو بودم ز نخست
پس چرا عدل تو فرمود بدین زندانم
بر کریمی زکرامت شودم خضر طریق
چند دارند سراسیمه و سرگردانم
نه کنون عجز خود از قرب تو معلومم شد
روزگاری است که در نقض همم حیرانم
گر به دامان توام دست تمنا نرسید
شکر لله که به گوش تو رسید افغانم
نهیم از ناله مفرمای صفایی که نماند
بیش از این تاب تحمل ز تاب هجرانم