عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز خاک نرگسستان غنچه ئی رست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
گل رعنا چو من در مشکلی هست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مزاج لالهٔ خود رو شناسم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به شبنم غنچهٔ نورسته می گفت
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مرا از پردهٔ ساز آگهی نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز شاخ آرزو بر خورده ام من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
قبای زندگانی چاک تا کی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
میان لاله و گل آشیان گیر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
گل نخستین
هنوز همنفسی در چمن نمی بینم
بهار می رسد و من گل نخستینم
به آب جو نگرم خویش را نظاره کنم
به این بهانه مگر روی دیگری بینم
بخامه ئی که خط زندگی رقم زده است
نوشته اند پیامی به برگ رنگینم
دلم بدوش و نگاهم به عبرت امروز
شهید جلوهٔ فردا و تازه آئینم
ز تیره خاک دمیدم قبای گل بستم
وگرنه اختر وامانده ئی ز پروینم
بهار می رسد و من گل نخستینم
به آب جو نگرم خویش را نظاره کنم
به این بهانه مگر روی دیگری بینم
بخامه ئی که خط زندگی رقم زده است
نوشته اند پیامی به برگ رنگینم
دلم بدوش و نگاهم به عبرت امروز
شهید جلوهٔ فردا و تازه آئینم
ز تیره خاک دمیدم قبای گل بستم
وگرنه اختر وامانده ئی ز پروینم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
هلال عید
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بوی گل
حوری به کنج گلشن جنت تپید و گفت
ما را کسی ز آنسوی گردون خبر نداد
ناید بفهم من سحر و شام و روزو شب
عقلم ربود این که بگویند مرد و زاد
گردید موج نکهت و از شاخ گل دمید
پا اینچنین به عالم فردا و دی نهاد
وا کرد چشم و غنچه شد و خنده زد دمی
گل گشت و برگ برگ شد و بر زمین فتاد
زان نازنین که بند ز پایش گشاده اند
آهی است یادگار که بو نام داده اند
ما را کسی ز آنسوی گردون خبر نداد
ناید بفهم من سحر و شام و روزو شب
عقلم ربود این که بگویند مرد و زاد
گردید موج نکهت و از شاخ گل دمید
پا اینچنین به عالم فردا و دی نهاد
وا کرد چشم و غنچه شد و خنده زد دمی
گل گشت و برگ برگ شد و بر زمین فتاد
زان نازنین که بند ز پایش گشاده اند
آهی است یادگار که بو نام داده اند
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نوای وقت
خورشید بدامانم انجم به گریبانم
در من نگری هیچم در خود نگری جانم
در شهر و بیابانم در کاخ و شبستانم
من دردم و درمانم ، من عیش فراوانم
من تیغ جهانسوزم ، من چشمهٔ حیوانم
چنگیزی و تیموری ، مشتی ز غبار من
هنگامهٔ افرنگی یک جسته شرار من
انسان و جهان او از نقش و نگار من
خون جگر مردان، سامان بهار من
من آتش سوزانم من روضه رضوانم
آسوده و سیارم این طرفه تماشا بین
در بادهٔ امروزم کیفیت فردا بین
پنهان به ضمیر من صد عالم رعنا بین
صد کوکب غلطان بین صد گنبد خضرا بین
من کسوت انسانم پیراهن یزدانم
تقدیر فسون من تدبیر فسون تو
تو عاشق لیلائی من دشت جنون تو
چون روح روان پاکم از چند و چگون تو
تو راز درون من ، من راز درون تو
از جان تو پیدایم ، در جان تو پنهانم
من رهرو و تو منزل من مزرع و تو حاصل
تو ساز صد آهنگی تو گرمی این محفل
آوارهٔ آب و گل ، دریاب مقام دل
گنجیده بجامی بین این قلزم بی ساحل
از موج بلند تو سر بر زده طوفانم
در من نگری هیچم در خود نگری جانم
در شهر و بیابانم در کاخ و شبستانم
من دردم و درمانم ، من عیش فراوانم
من تیغ جهانسوزم ، من چشمهٔ حیوانم
چنگیزی و تیموری ، مشتی ز غبار من
هنگامهٔ افرنگی یک جسته شرار من
انسان و جهان او از نقش و نگار من
خون جگر مردان، سامان بهار من
من آتش سوزانم من روضه رضوانم
آسوده و سیارم این طرفه تماشا بین
در بادهٔ امروزم کیفیت فردا بین
پنهان به ضمیر من صد عالم رعنا بین
صد کوکب غلطان بین صد گنبد خضرا بین
من کسوت انسانم پیراهن یزدانم
تقدیر فسون من تدبیر فسون تو
تو عاشق لیلائی من دشت جنون تو
چون روح روان پاکم از چند و چگون تو
تو راز درون من ، من راز درون تو
از جان تو پیدایم ، در جان تو پنهانم
من رهرو و تو منزل من مزرع و تو حاصل
تو ساز صد آهنگی تو گرمی این محفل
آوارهٔ آب و گل ، دریاب مقام دل
گنجیده بجامی بین این قلزم بی ساحل
از موج بلند تو سر بر زده طوفانم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
فصل بهار
خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهار
مست ترنم هزار
طوطی و دراج و سار
بر طرف جویبار
کشت گل و لاله زار
چشم تماشا بیار
خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهار
خیز که در باغ و راغ قافلهٔ گل رسید
باد بهاران وزید
مرغ نوا آفرید
لاله گریبان درید
حسن گل تازه چید
عشق غم نو خرید
خیز که در باغ و راغ قافلهٔ گل رسید
بلبلگان در صفیر ، صلصلگان در خروش
خون چمن گرم جوش
ای که نشینی خموش
در شکن آئین هوش
بادهٔ معنی بنوش
نغمه سرا گل بپوش
بلبلگان در صفیر ، صلصلگان در خروش
حجره نشینی گذار گوشهٔ صحرا گزین
بر لب جوئی نشین
آب روان را ببین
نرگس ناز آفرین
لخت دل فرودین
بوسه زنش بر جبین
حجره نشینی گذار گوشهٔ صحرا گزین
دیده معنی گشا ای ز عیان بیخبر
لاله کمر در کمر
نیمهٔ آتش به بر
می چکدش بر جگر
شبنم اشک سحر
در شفق انجم نگر
دیدهٔ معنی گشا ، ای ز عیان بیخبر
خاک چمن وانمود راز دل کائنات
بود و نبود صفات
جلوه گریهای ذات
آنچه تو دانی حیات۔
آنچه تو خوانی ممات
هیچ ندارد ثبات
خاک چمن وانمود راز دل کائنات
مست ترنم هزار
طوطی و دراج و سار
بر طرف جویبار
کشت گل و لاله زار
چشم تماشا بیار
خیز که در کوه و دشت خیمه زد ابر بهار
خیز که در باغ و راغ قافلهٔ گل رسید
باد بهاران وزید
مرغ نوا آفرید
لاله گریبان درید
حسن گل تازه چید
عشق غم نو خرید
خیز که در باغ و راغ قافلهٔ گل رسید
بلبلگان در صفیر ، صلصلگان در خروش
خون چمن گرم جوش
ای که نشینی خموش
در شکن آئین هوش
بادهٔ معنی بنوش
نغمه سرا گل بپوش
بلبلگان در صفیر ، صلصلگان در خروش
حجره نشینی گذار گوشهٔ صحرا گزین
بر لب جوئی نشین
آب روان را ببین
نرگس ناز آفرین
لخت دل فرودین
بوسه زنش بر جبین
حجره نشینی گذار گوشهٔ صحرا گزین
دیده معنی گشا ای ز عیان بیخبر
لاله کمر در کمر
نیمهٔ آتش به بر
می چکدش بر جگر
شبنم اشک سحر
در شفق انجم نگر
دیدهٔ معنی گشا ، ای ز عیان بیخبر
خاک چمن وانمود راز دل کائنات
بود و نبود صفات
جلوه گریهای ذات
آنچه تو دانی حیات۔
آنچه تو خوانی ممات
هیچ ندارد ثبات
خاک چمن وانمود راز دل کائنات
اقبال لاهوری : پیام مشرق
افکار انجم
شنیدم کوکبی با کوکبی گفت
که در بحریم و پیدا ساحلی نیست
سفر اندر سرشت ما نهادند
ولی این کاروان را منزلی نیست
اگر انجم همانستی که بود است
ازین دیرینه تابی ها چه سود است
گرفتار کمند روزگاریم
خوشا آنکس که محروم وجود است
کس این بار گران را برنتابد
ز بود ما نبود جاودان به
فضای نیلگونم خوش نیاید
ز اوجش پستی آن خاکدان به
خنک انسان که جانش بیقرار است
سوار راهوار روزگار است
قبای زندگی بر قامتش راست
که او نو آفرین و تازه کار است
که در بحریم و پیدا ساحلی نیست
سفر اندر سرشت ما نهادند
ولی این کاروان را منزلی نیست
اگر انجم همانستی که بود است
ازین دیرینه تابی ها چه سود است
گرفتار کمند روزگاریم
خوشا آنکس که محروم وجود است
کس این بار گران را برنتابد
ز بود ما نبود جاودان به
فضای نیلگونم خوش نیاید
ز اوجش پستی آن خاکدان به
خنک انسان که جانش بیقرار است
سوار راهوار روزگار است
قبای زندگی بر قامتش راست
که او نو آفرین و تازه کار است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
زندگی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نسیم صبح
ز روی بحر و سر کوهسار می آیم
ولیک می نشناسم که از کجا خیزم
دهم به غمزده طایر پیام فصل بهار
ته نشیمن او سیم یاسمن ریزم
به سبزه غلتم و بر شاخ لاله می پیچم
که رنگ و بو ز مسامات او بر انگیزم
خمیده تا نشود شاخ او ز گردش من
به برگ لاله و گل نرم نرمک آویزم
چو شاعری ز غم عشق در خروش آید
نفس نفس به نوا های او در آمیزم
ولیک می نشناسم که از کجا خیزم
دهم به غمزده طایر پیام فصل بهار
ته نشیمن او سیم یاسمن ریزم
به سبزه غلتم و بر شاخ لاله می پیچم
که رنگ و بو ز مسامات او بر انگیزم
خمیده تا نشود شاخ او ز گردش من
به برگ لاله و گل نرم نرمک آویزم
چو شاعری ز غم عشق در خروش آید
نفس نفس به نوا های او در آمیزم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کرم کتابی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کبر و ناز
یخ ، جوی کوه را ز ره کبر و ناز گفت
ما را ز مویهٔ تو شود تلخ روزگار
گستاخ می سرائی و بیباک میروی
هر سال شوخ دیده و آواره تر ز پار
شایان دودمان کهستانیان نئی
خود را مگوی دخترک ابر کوهسار
گردنده و فتنده و غلطنده ئی بخاک
راه دگر بگیر و برو سوی مرغزار
گفت آب جو چنین سخن دل شکن مگوی
بر خویشتن مناز و نهال منی مکار
من میروم که در خور این دودمان نیم
تو خویش را ز مهر درخشان نگاه دار
ما را ز مویهٔ تو شود تلخ روزگار
گستاخ می سرائی و بیباک میروی
هر سال شوخ دیده و آواره تر ز پار
شایان دودمان کهستانیان نئی
خود را مگوی دخترک ابر کوهسار
گردنده و فتنده و غلطنده ئی بخاک
راه دگر بگیر و برو سوی مرغزار
گفت آب جو چنین سخن دل شکن مگوی
بر خویشتن مناز و نهال منی مکار
من میروم که در خور این دودمان نیم
تو خویش را ز مهر درخشان نگاه دار
اقبال لاهوری : پیام مشرق
لاله
آن شعله ام که صبح ازل در کنار عشق
پیش از نمود بلبل و پروانه می تپید
افزونترم ز مهر و بهر ذره تن زنم
گردون شرار خویش ز تاب من آفرید
در سینه چمن چو نفس کردم آشیان
یک شاخ نازک از ته خاکم چو نم کشید
سوزم ربود و گفت یکی در برم بایست
لیکن دل ستم زدهٔ من نیارمید
در تنگنای شاخ بسی پیچ و تاب خورد
تا جوهرم به جلوه گه رنگ و بو رسید
شبنم براه من گهر آبدار ریخت
خندید صبح و باد صبا گرد من وزید
بلبل ز گل شنید که سوزم ربوده اند
نالید و گفت جامهٔ هستی گران خرید
وا کرده سینه منت خورشید می کشم
آیا بود که باز بر انگیزد آتشم؟
پیش از نمود بلبل و پروانه می تپید
افزونترم ز مهر و بهر ذره تن زنم
گردون شرار خویش ز تاب من آفرید
در سینه چمن چو نفس کردم آشیان
یک شاخ نازک از ته خاکم چو نم کشید
سوزم ربود و گفت یکی در برم بایست
لیکن دل ستم زدهٔ من نیارمید
در تنگنای شاخ بسی پیچ و تاب خورد
تا جوهرم به جلوه گه رنگ و بو رسید
شبنم براه من گهر آبدار ریخت
خندید صبح و باد صبا گرد من وزید
بلبل ز گل شنید که سوزم ربوده اند
نالید و گفت جامهٔ هستی گران خرید
وا کرده سینه منت خورشید می کشم
آیا بود که باز بر انگیزد آتشم؟
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حقیقت