عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۴۷
چون به مصیبت از ازل رفت همی قضای من
چیست مصیبت دگر ساز طرب برای من
ز ابروی و قد دلستان دام منه که بس مرا
نیزه آسمان گذر تیغ جهانگشای من
خصم به جامه جدل قاسم و خلعت طرب
مغفر مرگ تاج من ثوب کفن قبای من
زین بر خویش خواندنت شاد نیم به دوستی
سوی عدو به خشم ران خواهی اگر رضای من
خط چو خضاب و مشعله بر سر چنگ و حجله کش
کز در ساز خرمی بس بود این بجای من
بزم زفاف قتلگه نای جدل نوای نی
شمع شرار آه دل خون گلو حنای من
بوسه رنج کاه من کوب خدنگ جان شکر
برق سنان دل گزا خنده جان فزای من
با غم سوگ کشتگان از من و سور خرمی
بزم نشاط من شود غمکده عزای من
نعش و فاسرشتگان ساخت به دشت پشتگان
زنده من ای عجب مبر نام من و وفای من
غیر کهن خلاف زد راه من از وصال تو
عذر فراق من بنه یار نو آشنای من
رفتم و دور از آن مژه وان خم زلف عنبرین
تیر هلاک و چشم من چنبر مرگ و نای من
جانب پهنه وغا چشمی و چشمی از قفا
بزم زفاف و روی من رزم مصاف و رای من
گر نه فنا در آن بقا ور نه عدم در آن وجود
آه من و وجودم من وای من و بقای من
غیر به قصد جان من من به خیال خون او
کفر مبین ودین مگو تا چه کند خدای من
والی تیره نامه را زآن کف و خامه کرم
عذری و صد عطای تو خطی و صد خطای من
چیست مصیبت دگر ساز طرب برای من
ز ابروی و قد دلستان دام منه که بس مرا
نیزه آسمان گذر تیغ جهانگشای من
خصم به جامه جدل قاسم و خلعت طرب
مغفر مرگ تاج من ثوب کفن قبای من
زین بر خویش خواندنت شاد نیم به دوستی
سوی عدو به خشم ران خواهی اگر رضای من
خط چو خضاب و مشعله بر سر چنگ و حجله کش
کز در ساز خرمی بس بود این بجای من
بزم زفاف قتلگه نای جدل نوای نی
شمع شرار آه دل خون گلو حنای من
بوسه رنج کاه من کوب خدنگ جان شکر
برق سنان دل گزا خنده جان فزای من
با غم سوگ کشتگان از من و سور خرمی
بزم نشاط من شود غمکده عزای من
نعش و فاسرشتگان ساخت به دشت پشتگان
زنده من ای عجب مبر نام من و وفای من
غیر کهن خلاف زد راه من از وصال تو
عذر فراق من بنه یار نو آشنای من
رفتم و دور از آن مژه وان خم زلف عنبرین
تیر هلاک و چشم من چنبر مرگ و نای من
جانب پهنه وغا چشمی و چشمی از قفا
بزم زفاف و روی من رزم مصاف و رای من
گر نه فنا در آن بقا ور نه عدم در آن وجود
آه من و وجودم من وای من و بقای من
غیر به قصد جان من من به خیال خون او
کفر مبین ودین مگو تا چه کند خدای من
والی تیره نامه را زآن کف و خامه کرم
عذری و صد عطای تو خطی و صد خطای من
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۲
سوی مدینه ای صبا افتد اگر عبور تو
گفت بگو به فاطمه زینب ناصبور تو
در به بقیع بی خبر خفته تو و به کربلا
مال هبا و خون هدر با تن پاره پور تو
چون نرسانم از زمین آتش دل بر اختران
شد به اثیر هیر من، رفت به خاک هور تو
دانی اگر چگونه زد برق عطش به تشنگان
شعله بر آسمان برد ناله ز خاک گور تو
سوخت سموم تشنگی برگ بهار عیش من
خورد به مگر کشتگان لطمه سوگ سور تو
بگذری ار به کربلا شب نگری و روز ما
عیش نه ماتم آورد زانده ما سرور تو
تلخ به زهر تشنگی چند زید مذاق ما
وقت شد آنکه بر دمد چشمه آب شور تو
ظلم فلک به ظلمتم بست قوی گشای رخ
بو که ز دود نار غم باز رهم به نور تو
نه به خیال ما پدر، نی تو به فکر مادری
غفلت او شد از چه ره یا سبب غرور تو
خواهی جنت دگر بر به جحیم ما گذر
کوثر تو سرشک ما دیده ما قصور تو
آنچه به ما زغیبتت رفت در این مجاهدت
کی به مشاهدت کشد تا نفتد حضور تو
فرصت غیر تا به کی سوخت شرار غیرتم
چند مغایرت کند حوصله غیور تو
کیفر این خلاف را وعده به محشر افکنی
ماند قریب حسرتم دل ز قصاص دور تو
خیز و گذر به ماریه پس پی داد و داوری
قصه رستخیز ما واقعه نشور تو
با همه خردی از قضا والی و ویله امان
نیست بزرگ اگر زند پنجه به پیل مور تو
گفت بگو به فاطمه زینب ناصبور تو
در به بقیع بی خبر خفته تو و به کربلا
مال هبا و خون هدر با تن پاره پور تو
چون نرسانم از زمین آتش دل بر اختران
شد به اثیر هیر من، رفت به خاک هور تو
دانی اگر چگونه زد برق عطش به تشنگان
شعله بر آسمان برد ناله ز خاک گور تو
سوخت سموم تشنگی برگ بهار عیش من
خورد به مگر کشتگان لطمه سوگ سور تو
بگذری ار به کربلا شب نگری و روز ما
عیش نه ماتم آورد زانده ما سرور تو
تلخ به زهر تشنگی چند زید مذاق ما
وقت شد آنکه بر دمد چشمه آب شور تو
ظلم فلک به ظلمتم بست قوی گشای رخ
بو که ز دود نار غم باز رهم به نور تو
نه به خیال ما پدر، نی تو به فکر مادری
غفلت او شد از چه ره یا سبب غرور تو
خواهی جنت دگر بر به جحیم ما گذر
کوثر تو سرشک ما دیده ما قصور تو
آنچه به ما زغیبتت رفت در این مجاهدت
کی به مشاهدت کشد تا نفتد حضور تو
فرصت غیر تا به کی سوخت شرار غیرتم
چند مغایرت کند حوصله غیور تو
کیفر این خلاف را وعده به محشر افکنی
ماند قریب حسرتم دل ز قصاص دور تو
خیز و گذر به ماریه پس پی داد و داوری
قصه رستخیز ما واقعه نشور تو
با همه خردی از قضا والی و ویله امان
نیست بزرگ اگر زند پنجه به پیل مور تو
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۹
از توام با همه حسرت نه سراغی نه صفائی
بر منت با همه رحمت نه عبوری نه عطائی
ندهی بار به خویشم نه به سروقت من آئی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی ونپائی
توبه از جان و سری چو از سرو جان دل به تو دادم
ای مراد سر و جان چون نکند دل ز تو یادم
من بر آن سر که بودجان به تو خوش دل به تو شادم
مردمان منع کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرائی
بی تو در کنج غم ای پشت به خویش ای به تو رویم
گاهی از غم بخروشم گهی از درد بمویم
بارها با دل غمگین که به جان غم همه زویم
گفته بودم چو بیائی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیائی
دولت وصل تو جوئیم همه هجر نصیبان
روز عمر همه بی صبح رخت شام غریبان
سال و مه با طلب کوی توام دست و گریبان
حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدائی
کس نبیند چو توئی غرقه به خون کردن و کشتن
خشک لب برطرف بادیه خون خوردن و کشتن
ترسمت باز از این چرخ نگون مردن و کشتن
شمع را باید ازین خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه مائی
حسرت یثرب و هجر حرم و غصب امامت
محشر قتلگه و آن همه غوغا و غرامت
رنج کوفه غم شام آن دگر آشوب و قیامت
عشق و درویشی و انگشت نمائی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدائی
از گذرگاه جمالت نظر آن سوی نبیند
حاصلم چیست چو از باغ گلت بوی نبیند
در دو کیهان به جز از چشم خداجوی نبیند
پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند
تو بزرگی و در آئینه کوچک ننمائی
جاودان بال و پرم کاش به بند تو بریزد
بو به ما مهر دل صید پسند تو بخیزد
مرغ یغما چه که با دام بلند تو ستیزد
سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
تا بدانست که در قید تو خوشتر که رهائی
بر منت با همه رحمت نه عبوری نه عطائی
ندهی بار به خویشم نه به سروقت من آئی
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفائی
عهد نابستن از آن به که ببندی ونپائی
توبه از جان و سری چو از سرو جان دل به تو دادم
ای مراد سر و جان چون نکند دل ز تو یادم
من بر آن سر که بودجان به تو خوش دل به تو شادم
مردمان منع کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرائی
بی تو در کنج غم ای پشت به خویش ای به تو رویم
گاهی از غم بخروشم گهی از درد بمویم
بارها با دل غمگین که به جان غم همه زویم
گفته بودم چو بیائی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیائی
دولت وصل تو جوئیم همه هجر نصیبان
روز عمر همه بی صبح رخت شام غریبان
سال و مه با طلب کوی توام دست و گریبان
حلقه بر در نتوانم زدن از بیم رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدائی
کس نبیند چو توئی غرقه به خون کردن و کشتن
خشک لب برطرف بادیه خون خوردن و کشتن
ترسمت باز از این چرخ نگون مردن و کشتن
شمع را باید ازین خانه برون بردن و کشتن
تا که همسایه نداند که تو در خانه مائی
حسرت یثرب و هجر حرم و غصب امامت
محشر قتلگه و آن همه غوغا و غرامت
رنج کوفه غم شام آن دگر آشوب و قیامت
عشق و درویشی و انگشت نمائی و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدائی
از گذرگاه جمالت نظر آن سوی نبیند
حاصلم چیست چو از باغ گلت بوی نبیند
در دو کیهان به جز از چشم خداجوی نبیند
پرده بردار که بیگانه خود آن روی نبیند
تو بزرگی و در آئینه کوچک ننمائی
جاودان بال و پرم کاش به بند تو بریزد
بو به ما مهر دل صید پسند تو بخیزد
مرغ یغما چه که با دام بلند تو ستیزد
سعدی آن نیست که هرگز ز کمند تو گریزد
تا بدانست که در قید تو خوشتر که رهائی
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۷۰ - نویافته ها
شاه دین گفت به رحمت همه اصحاب صفا را
فارغ از بیعت خود می کنم این لحظه شما را
همه گفتند که دست از تو نداریم خدا را
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
آنکه در راه ولای تو سر و جان نسپارد
جان به سختی ندهد دل به شهادت نگذارد
گوی دولت نبرد، جام سعادت نگمارد
قیمت عشق نداند، قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گردن طوع به سحر از در اعجاز نپیچم
روی دل از سر کوی تو سرافراز نپیچم
سر به خواری زجفا از در اغراز نپیچم
گر سرم می رود از عهد تو سر باز نپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
کی دهم خاک سر کوی تو با افسر شاهی
چون دهد دل به تبرای تو از صدق گواهی
رای بر مهر تو دارم به همه روی سیاهی
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
فارغ از بیعت خود می کنم این لحظه شما را
همه گفتند که دست از تو نداریم خدا را
پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را
الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را
آنکه در راه ولای تو سر و جان نسپارد
جان به سختی ندهد دل به شهادت نگذارد
گوی دولت نبرد، جام سعادت نگمارد
قیمت عشق نداند، قدم صدق ندارد
سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را
گردن طوع به سحر از در اعجاز نپیچم
روی دل از سر کوی تو سرافراز نپیچم
سر به خواری زجفا از در اغراز نپیچم
گر سرم می رود از عهد تو سر باز نپیچم
تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
کی دهم خاک سر کوی تو با افسر شاهی
چون دهد دل به تبرای تو از صدق گواهی
رای بر مهر تو دارم به همه روی سیاهی
گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی
دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
به پیری مر مرا دل زان جوان رست
خلاف کیش از تیری کمان جست
توام سودی به خط آسمان پای
چه برسایم زدست آسمان دست
کشی بر جای ماهی مه به قلاب
چو بر سازی ز حلقه زلفکان شست
بجز از پرنیان ماه قصب پوش
دگر کشنید تا ماه از کتان خست
میانش گر همی سنجم به موئی
همانا باز موئی در میان هست
سرینش با کمر بین تا نگوئی
نشاید آسمان بر ریسمان بست
من از پیروز بالای وشاقان
فریدون از درفش کاویان مست
بسم سردار پایه سربلندی
اگرش آیم به خاک آستان پست
خلاف کیش از تیری کمان جست
توام سودی به خط آسمان پای
چه برسایم زدست آسمان دست
کشی بر جای ماهی مه به قلاب
چو بر سازی ز حلقه زلفکان شست
بجز از پرنیان ماه قصب پوش
دگر کشنید تا ماه از کتان خست
میانش گر همی سنجم به موئی
همانا باز موئی در میان هست
سرینش با کمر بین تا نگوئی
نشاید آسمان بر ریسمان بست
من از پیروز بالای وشاقان
فریدون از درفش کاویان مست
بسم سردار پایه سربلندی
اگرش آیم به خاک آستان پست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
دل چو سنگش زین سرشک لعل رنگ آید همی
بنگر این...گی کز لعل سنگ آید همی
می به نکشم باز پای از راه آن... دل
در بهر پی صد رهم گر سر به سنگ آید همی
راست خم شد پشت از آن...مژگان مرمرا
خود کمان هرگز شنیدی کز خدنگ آید همی
از صلاح زاهد... ناید جز فساد
این مثل فاش کز بازیچه جنگ آید همی
دوده خط دود کین بزدودش از... دل
آئینه کشنید کش صیقل ز زنگ آید همی
شیخ چون تحت الحنک بندد به چشم اندر مرا
راهزان ... ای با پالهنگ آید همی
آنقدر... بارم بر زمین و آسمان
کش برین...گا فرخای تنگ آید همی
ای دریغا میر غایب تا بدین... خیل
در نوردم صلح اگر یکسر به جنگ آید همی
بر بدین... لر ارجوزه سردار شیر
یا ز کوهه کوه هرای پلنگ آید همی
بنگر این...گی کز لعل سنگ آید همی
می به نکشم باز پای از راه آن... دل
در بهر پی صد رهم گر سر به سنگ آید همی
راست خم شد پشت از آن...مژگان مرمرا
خود کمان هرگز شنیدی کز خدنگ آید همی
از صلاح زاهد... ناید جز فساد
این مثل فاش کز بازیچه جنگ آید همی
دوده خط دود کین بزدودش از... دل
آئینه کشنید کش صیقل ز زنگ آید همی
شیخ چون تحت الحنک بندد به چشم اندر مرا
راهزان ... ای با پالهنگ آید همی
آنقدر... بارم بر زمین و آسمان
کش برین...گا فرخای تنگ آید همی
ای دریغا میر غایب تا بدین... خیل
در نوردم صلح اگر یکسر به جنگ آید همی
بر بدین... لر ارجوزه سردار شیر
یا ز کوهه کوه هرای پلنگ آید همی
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
هر که زین جانوران صورت آدم با اوست
هر چه...گی اندر همه عالم با اوست
شرع بر بسته مردم به مثل دانی چیست
دیو... که انگشتری جم با اوست
گرنه... ای از لعل بتان دست مدار
کآن سلیمان جهان است که خاتم با اوست
با تو ای زاهد ...چه رامش ز بهشت
هرگز آن عید نیاید که محرم با اوست
در میان دلبر و ... رقیبش به کنار
چه تمتع ز بهشتی که جهنم با اوست
هر که زین مردم ...گریزان کم و بیش
گوهر مردمی ار بیش و اگر کم با اوست
همه حیران توانائی ...دلم
تا چه سان قطره خونی دو جهان غم با اوست
نام سردار بدین مردم ...مبر
زانکه بخشایش بس روح مکرم با اوست
هر چه...گی اندر همه عالم با اوست
شرع بر بسته مردم به مثل دانی چیست
دیو... که انگشتری جم با اوست
گرنه... ای از لعل بتان دست مدار
کآن سلیمان جهان است که خاتم با اوست
با تو ای زاهد ...چه رامش ز بهشت
هرگز آن عید نیاید که محرم با اوست
در میان دلبر و ... رقیبش به کنار
چه تمتع ز بهشتی که جهنم با اوست
هر که زین مردم ...گریزان کم و بیش
گوهر مردمی ار بیش و اگر کم با اوست
همه حیران توانائی ...دلم
تا چه سان قطره خونی دو جهان غم با اوست
نام سردار بدین مردم ...مبر
زانکه بخشایش بس روح مکرم با اوست
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
عیب مفتی نه همین است که ساغر شکند
این حریفی است که دندان پیمبر شکند
شیخ...خر کیست که جوهر ریزد
سنگ ... سگ کیست که گوهر شکند
کام در گردش جام است به چرخ اندازید
آسمان را بگذارید که محور شکند
غیر خال تو کزو و آه مرا خاک بباد
ما دگر پشه ندیدیم که صرصر شکند
دیده زان سنگدلم پهلوی داراست ولی
سطوت سیل کجا سد سکندر شکند
نیست مرد صف مژگان تو این قطره خون
دل مگر رستم زال است که لشکر شکند
توهم ای دیده نگه کن به رخش منعی نیست
گر گدا گوشه ای از نان توانگر شکند
اجر آزادی صد مرغ اسیر است آن را
که به صیاد بگوید که مرا پر شکند
این نه مردی است که سرداریل از توپ و نظام
تیپ بر سازد و طیش آرد وسنگر شکند
گاه در تنگه شوشی سپه روس درد
گاه در پهنه گرگان صف خاور شکند
مردی آن است که یک حمله تهمتن تا زال
صلح کل ساخته خصمانه به خود برشکند
تارک نفس جدل باره به پا در سپرد
گردن هستی ... به تن در شکند
هر کرا دستگه نفس شکستن سردار
نیست محتاج که... دیگر شکند
این حریفی است که دندان پیمبر شکند
شیخ...خر کیست که جوهر ریزد
سنگ ... سگ کیست که گوهر شکند
کام در گردش جام است به چرخ اندازید
آسمان را بگذارید که محور شکند
غیر خال تو کزو و آه مرا خاک بباد
ما دگر پشه ندیدیم که صرصر شکند
دیده زان سنگدلم پهلوی داراست ولی
سطوت سیل کجا سد سکندر شکند
نیست مرد صف مژگان تو این قطره خون
دل مگر رستم زال است که لشکر شکند
توهم ای دیده نگه کن به رخش منعی نیست
گر گدا گوشه ای از نان توانگر شکند
اجر آزادی صد مرغ اسیر است آن را
که به صیاد بگوید که مرا پر شکند
این نه مردی است که سرداریل از توپ و نظام
تیپ بر سازد و طیش آرد وسنگر شکند
گاه در تنگه شوشی سپه روس درد
گاه در پهنه گرگان صف خاور شکند
مردی آن است که یک حمله تهمتن تا زال
صلح کل ساخته خصمانه به خود برشکند
تارک نفس جدل باره به پا در سپرد
گردن هستی ... به تن در شکند
هر کرا دستگه نفس شکستن سردار
نیست محتاج که... دیگر شکند
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
تیره خط در طی روشن روی پنهان پروری
آشکارا اهرمن در جیب یزدان پروری
خط بر آرائی به لعل از طره بطرازی جمال
چند هستی با عدم واجب به امکان پروری
تا به سختی بر درد زنجیر آهن خای عقل
زان خط پولاد پیکر نرم سوهان پروری
گشت ازین آئینه گون دل سنگ تر آهن دلت
نادر اعجازی است این کز شیشه سندان پروری
گر یکی گوید خدای از نیست چون آورد هست
زان دو جان پرور لبش هفتاد برهان پروری
پشت ها خم زان ذقن سرها به پازان طره راست
هم به چوگان گوی هم از گوی چوگان پروری
باردم دریای لعل آن گوهرین دندان ز جزع
عکس عادت را به مروارید نیسان پروری
عقل کل را یوسف آسا چاه در راه است و بند
تا تو از زلف و زنخ زنجیر و زندان پروری
تنگ میدانی است با جولان سردار ای شگفت
گر ز پهنه نه فلک هفتاد میدان پروری
آشکارا اهرمن در جیب یزدان پروری
خط بر آرائی به لعل از طره بطرازی جمال
چند هستی با عدم واجب به امکان پروری
تا به سختی بر درد زنجیر آهن خای عقل
زان خط پولاد پیکر نرم سوهان پروری
گشت ازین آئینه گون دل سنگ تر آهن دلت
نادر اعجازی است این کز شیشه سندان پروری
گر یکی گوید خدای از نیست چون آورد هست
زان دو جان پرور لبش هفتاد برهان پروری
پشت ها خم زان ذقن سرها به پازان طره راست
هم به چوگان گوی هم از گوی چوگان پروری
باردم دریای لعل آن گوهرین دندان ز جزع
عکس عادت را به مروارید نیسان پروری
عقل کل را یوسف آسا چاه در راه است و بند
تا تو از زلف و زنخ زنجیر و زندان پروری
تنگ میدانی است با جولان سردار ای شگفت
گر ز پهنه نه فلک هفتاد میدان پروری
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۳ - به میرزا احمد صفائی نگاشته
زاده آزاده احمد را بلند باره داد و دانش پشت و پناه باد و چرا غواره دید و بینش نماینده راه. روزیکه دختر خان از تخت دل شکاری رخت بر تخته جان سپاری افکند و دور از تو لانه سورش خانه گور افتاد،تاکنون بر کیش یاری و دلبندی و آئین پدر و فرزندی نگارش ها کرده ام و آنچیزها را که مایه بخشایش بار خدای و گشایش اختر و آرایش سامان و افزایش تو آسایش ماست، گزارش ها آورده همه ناخوانده زیر نمد گذاشته شد و پاسخی نیک تا بد یک از صد نگاشته نیامد، چون کاردان و فرزانه ات میدانستم نه ریش گاو و دیوانه دل آسوده همی زیست که به فر کاردانی از پند ما بی نیاز است، و روشن روانش نادیده و ناشنیده دانای راز. فزایش گفتارش خاموش دارد و یادگار و بارش از پاسخ ما فراموش. به دستور پیشین رنج اندیش بارهاست و به شیوه دیرین و دانش دوربین بسیج انگیز کارها، از دام وام پارینه رسته است و تنخواه راه حجاز را بهم بربسته، شمارش همه با ستد و داد است و گزارش یکسره بر بست و گشاد، زیبانگاری که جسته بودم خواسته است و بستر به تازه بهاری آراسته، خرمن های گندم و جو به فر پاسش توده توده اند و خانه و مهمان از دریای خوان و خورش آسوده، شتر زیر بار است و ساربان پهنه پارس و راسان را پی سپار، چونانکه در گوشه و کنار و نهفته و آشکار همی شنوم از همه کاری کناره گزینی و بر دخمه خاتون و زخمه سوگواری بادپیما و خاک نشین بر بوی چتر و چوگانش چون چنبر لیلی و پیکر مجنون پای تا سر پیچ و تابی و با یاد غنچه و گلبرگش چون نرگس خسرو و لاله شیرین سر تا پای در آتش و آب، گاه در تپه«تبت» و «توحید» راز و نیازی داری و گاه بر شاخ شبستان و کاخ و بستان ساز نمازی، از ساز و سامان کهنه و نو که پول پول و جو جو توخته ام دامن کشانی، و بر این باغ و بستان و راغ و درختستان که با وام و گرو اندوخته آستین افشان، همه کارها پخش و پریشان، درهم و برهم ریخته و تافته و بافت های دیرین را تار و پود بر هم و درهم گسیخته، کشت و خرمن«دهبن» شکار دزد و موش است و دشت و دامن«دهنو» چراگاه آهو و خرگوش.
دائی و خطر در پی جامه و جامگی خایه به مشت و خانه به دوش، بار مهمان رخت نیفکنده بر خراست و رخت نیفکنده برخراست و رخت آینده باز نگشوده بر در. گرگ بیابان شبان میش و قوچ است و چراگاه گاو و اشتر بارانداز سیستانی و بلوچ. پند نیک پسندانت با این همه رسوائی باد است و رنج درویشی و شکنج بینوائی از یاد، شعر:
آنچه گویند مگو بدتر از آن خواهی گفت
هر چه گویند مکن بدتر از آن خواهی کرد
اگر چه هنوزم گوش از شفتن آکنده است و هوش از پذیرفتن پراکنده، پندار نیکم درباره تو از این بدگوئی ها دگرگون نخواهد شد و گمان زیبا این مایه که از تو راز دهن هاست و ساز انجمن ها افسانه و افسون خواهد دید ولی چون ستایش و بیغاره را بر نهادها دستی است، و سخن را گزاف یار است در همه دل ها نشستی، همی ترسم اندک اندک این سرد سرائی گرم گردد و سنگین دل پذیرش را با همه سختی نرم، راستی را اگر این کج پلاسی راست باشد و آوازه این رسوائی و خودرائی بی کم و کاست، دوده ما را دیر یا زود از این افروخته آذر جز خاکستر و دودی و رستای برگ و نوا را در این سودای سرمایه سوز جز سوخت و زیان سودی نخواهد ماند. زن مردن در خور این مایه سوک و زاری و سزای این پایه سردی و بیزاری نیست. در این رنج جان شکر و این شکنج جهان او بار افزون از سی هزار مرد و زن که اورنگ دارائی را جمشید بودند و سپهر زیبائی را خورشید، به ماهی در مرز ری بالین و بستر خاک و خشت آمد و رخت به داغستان دوزخ و باغستان بهشت افتاد. کسی شال به گردن نینداخت و چاک از گریبان به دامن نبرد از سر ساز و سامان بر نخاست و با آستین گوشه گزینی دامان به دامان نبست. زن رفت دختری باید جست، بد سوخت بهتری باید خواست.
این کاوش بی هنگام کدام است و جنبش بدفرجام را چه نام برای چه سزای که رهزنی را زن نام کرده ای و گام سوزی را سازکام شمرده ای، شعر:
زنان راستانی سگان راستای
که یک سگ به از صد زن پارسای
حکایت
روزگار پیشین زنی جوان را شوی مهربانی در گذشت، دامن از شاه و گدا درچیده و آستین بر پیر و برنا افشاند، از همه کیهان کناره گزین آمد و بر گور هم خوابه خاک نشین گردید. کارش همه روزه و نماز بود و شمارش زوزه و نیاز.
شاهی خیره کش مرزبانی آن کشور داشت، دزدی تیره هش را که راه کاروان می زد و بار بازرگانان می برد به بختیاری بگرفت و به زاری بکشت و بر دروازه به دار آویخت. و سرهنگی به پاسداری داشت که دستیارانش نگشایند و نربایند. گماشته سستی کرد. شنگولان چستش بگشودند و چابک بر بودند. بیچاره از بیم خسرو و گزند جان رخت بر بارگی بست و ساز آوارگی ساخت. شبانه به گورستانی گذشت چراغی فروزان دید و دلکشی مهوش دریائی آب نه که کوهی آتش بر گوری سوزان، پای در گل و دست بر دل، مست و مدهوش گردید، و دستان دزد و یاسای مرزبانش فراموش. نمازش برد و نیاز انگیخت. پرسشی گرم کرد،خاتونش پاسخی نرم فرمود، نرم نرمک بر سر کار آمد و کار از گزارش به بوس و کنار کشید، و سستش درانداخت و سختش بر سپوخت. مهر از شوی پیشین باز برید و سخت سخت در سرهنگ هنگ کرده خرزه سندان کمر بست، فرد:
سر دخمه کردند زرد و کبود
تو گوئی فرامرز هرگز نبود
سپوزنده چون کام گرفت و لختی آرام یافت، افسانه دزد و آویز شهریارش چشم از دیدن دربست و لب از گفتن بردوخت. خاتون اشک یله کرد و بنیاد گله، که آن گرمی از چه رست و این سردی از چه خاست؟ چندان ویله پخت و پیله پرداخت که راز از دل بر زبان افتاد و زبان روشنگر درد نهان شد. نازنین یار شوهر دوست که پیمان کیهان شکسته بود و پاک دیده و پاکیزه دامن بر خاک کشته خویش نشسته خندان خندان بغل بر گشاد و سرهنگ را تنگ تنگ در بر کشید، دست بر سر و موی سود و بوسه بر لب و روی زد که چه جای تیمار و درد است و اشک گرم وناله سرد، جفت من در توش و تن با ساز و برگ است و دور از جان شیرین تو نوگذشته و تازه مرگ، اینک از خاکش بر آرم و آرامش خرم روان ترا بردار سپارم.
پس به دست و دندان خاک دخمه رفتن گرفت و جامه مرده سفتن، تا تنش از خشت و خاک بپرداخت، هزار بارش گور به گور انداخت، سرهنگ از آن مرده زنده شد و خاتون را از این مرده کشی ستاینده. پس گفت مرده تو و کشته من در برز و بالا یک رنگند و به اندام و پیکر یک سنگ، مگر این را بر چانه ریش رسته و او را زنخ از موی شسته. خاتون چنگی بر نای و پائی بر سینه بینوای شوی خویش نهاده، شاخ شاخش موی از زنخدان بر کند و دسته دسته بر باد داد شکاروارش بر دوش بست و به دستیاری سرهنگش سرآویز از دار آونگ ساخت، و پتیاره شب باره هزار کاره همه چیز خواره با یارسه زهواره نشستن و فتادن گرفت و سودای گرفتن و دادن. چندی برآمد مرگ سرهنگ نزدیک شد و خورشیدن زندگانی تاریک. همسایگان و خویشان را فرا بستر کشید و به درخواست آشکار و لابه پنهان همگان را به زاری آگاه کرد و گواه یکدیگر فرمود: چون جان پاک برآید و پیکر مستمندم به خاک در آید این مهربان خاتون را از گور من دور دارید و اگر خدای نکرده نزدیک شود دیرش مگذارید. همی اندیشه مندم که پس از من با دیگری برتند و به خواری از خاکم برکند و به زاری ریشم بر کند و به جای دزد خونی بر دار افکند، و با آن کلفت گردن مفت سپوز و هنگفت کرده سفت فشار لنگ انداز آندوش و کام اندیش آن کار گردد.
ای فروغ دیده و چراغ دوده گروهی که مهر پرور و شوی پرستش را این کرد و کارست و با لاف پاک دامانی و پاکیزه گریبانی این انداز و هنجار، دانای کارآزموده و بینای راه پیموده به پاس پیمان و پیوند او بنیاد گوشه گزینی نهد و خاک خاندانی که شکسته سامانش به سالیان دراز درست افتاد بر باد دهد، من گنگ خواب دیده و تو کر، نه من گفتن توانم نه تو شنفتن. بار خدا گواه است و پاک پیمبر آگاه اگر در رسیدن این نامه دامن از این خارجامه در نچینی و اندیشه از این پیشه خانه بر که تیشه ریشه پرداز است باز نبری، جاودان از من آماده باز بریدن و دامان در چیدن باش، دیوانه زنگی کور آهنگ که خود از چاه راه نداند و راهنمایئ فرهنگ سهلان سنگ جهان دیده مردم را نیز افسانه خواند، شایان خواری و راندن است نه در خورد یاری و خواندن. زنهار دامن از این گرد درد انگیز که خواسته خامی است بیفشان و لگام از ناورد مرد آویز این چالش که انگیخته خودکامی است درکش، که آب دیده کامرانی از آن برباد است و آتش دوده زندگانی از این در خاک.
دوم شوال سنه ۱۲۶۲ در تختگاه ری نگارش یافت.
دائی و خطر در پی جامه و جامگی خایه به مشت و خانه به دوش، بار مهمان رخت نیفکنده بر خراست و رخت نیفکنده برخراست و رخت آینده باز نگشوده بر در. گرگ بیابان شبان میش و قوچ است و چراگاه گاو و اشتر بارانداز سیستانی و بلوچ. پند نیک پسندانت با این همه رسوائی باد است و رنج درویشی و شکنج بینوائی از یاد، شعر:
آنچه گویند مگو بدتر از آن خواهی گفت
هر چه گویند مکن بدتر از آن خواهی کرد
اگر چه هنوزم گوش از شفتن آکنده است و هوش از پذیرفتن پراکنده، پندار نیکم درباره تو از این بدگوئی ها دگرگون نخواهد شد و گمان زیبا این مایه که از تو راز دهن هاست و ساز انجمن ها افسانه و افسون خواهد دید ولی چون ستایش و بیغاره را بر نهادها دستی است، و سخن را گزاف یار است در همه دل ها نشستی، همی ترسم اندک اندک این سرد سرائی گرم گردد و سنگین دل پذیرش را با همه سختی نرم، راستی را اگر این کج پلاسی راست باشد و آوازه این رسوائی و خودرائی بی کم و کاست، دوده ما را دیر یا زود از این افروخته آذر جز خاکستر و دودی و رستای برگ و نوا را در این سودای سرمایه سوز جز سوخت و زیان سودی نخواهد ماند. زن مردن در خور این مایه سوک و زاری و سزای این پایه سردی و بیزاری نیست. در این رنج جان شکر و این شکنج جهان او بار افزون از سی هزار مرد و زن که اورنگ دارائی را جمشید بودند و سپهر زیبائی را خورشید، به ماهی در مرز ری بالین و بستر خاک و خشت آمد و رخت به داغستان دوزخ و باغستان بهشت افتاد. کسی شال به گردن نینداخت و چاک از گریبان به دامن نبرد از سر ساز و سامان بر نخاست و با آستین گوشه گزینی دامان به دامان نبست. زن رفت دختری باید جست، بد سوخت بهتری باید خواست.
این کاوش بی هنگام کدام است و جنبش بدفرجام را چه نام برای چه سزای که رهزنی را زن نام کرده ای و گام سوزی را سازکام شمرده ای، شعر:
زنان راستانی سگان راستای
که یک سگ به از صد زن پارسای
حکایت
روزگار پیشین زنی جوان را شوی مهربانی در گذشت، دامن از شاه و گدا درچیده و آستین بر پیر و برنا افشاند، از همه کیهان کناره گزین آمد و بر گور هم خوابه خاک نشین گردید. کارش همه روزه و نماز بود و شمارش زوزه و نیاز.
شاهی خیره کش مرزبانی آن کشور داشت، دزدی تیره هش را که راه کاروان می زد و بار بازرگانان می برد به بختیاری بگرفت و به زاری بکشت و بر دروازه به دار آویخت. و سرهنگی به پاسداری داشت که دستیارانش نگشایند و نربایند. گماشته سستی کرد. شنگولان چستش بگشودند و چابک بر بودند. بیچاره از بیم خسرو و گزند جان رخت بر بارگی بست و ساز آوارگی ساخت. شبانه به گورستانی گذشت چراغی فروزان دید و دلکشی مهوش دریائی آب نه که کوهی آتش بر گوری سوزان، پای در گل و دست بر دل، مست و مدهوش گردید، و دستان دزد و یاسای مرزبانش فراموش. نمازش برد و نیاز انگیخت. پرسشی گرم کرد،خاتونش پاسخی نرم فرمود، نرم نرمک بر سر کار آمد و کار از گزارش به بوس و کنار کشید، و سستش درانداخت و سختش بر سپوخت. مهر از شوی پیشین باز برید و سخت سخت در سرهنگ هنگ کرده خرزه سندان کمر بست، فرد:
سر دخمه کردند زرد و کبود
تو گوئی فرامرز هرگز نبود
سپوزنده چون کام گرفت و لختی آرام یافت، افسانه دزد و آویز شهریارش چشم از دیدن دربست و لب از گفتن بردوخت. خاتون اشک یله کرد و بنیاد گله، که آن گرمی از چه رست و این سردی از چه خاست؟ چندان ویله پخت و پیله پرداخت که راز از دل بر زبان افتاد و زبان روشنگر درد نهان شد. نازنین یار شوهر دوست که پیمان کیهان شکسته بود و پاک دیده و پاکیزه دامن بر خاک کشته خویش نشسته خندان خندان بغل بر گشاد و سرهنگ را تنگ تنگ در بر کشید، دست بر سر و موی سود و بوسه بر لب و روی زد که چه جای تیمار و درد است و اشک گرم وناله سرد، جفت من در توش و تن با ساز و برگ است و دور از جان شیرین تو نوگذشته و تازه مرگ، اینک از خاکش بر آرم و آرامش خرم روان ترا بردار سپارم.
پس به دست و دندان خاک دخمه رفتن گرفت و جامه مرده سفتن، تا تنش از خشت و خاک بپرداخت، هزار بارش گور به گور انداخت، سرهنگ از آن مرده زنده شد و خاتون را از این مرده کشی ستاینده. پس گفت مرده تو و کشته من در برز و بالا یک رنگند و به اندام و پیکر یک سنگ، مگر این را بر چانه ریش رسته و او را زنخ از موی شسته. خاتون چنگی بر نای و پائی بر سینه بینوای شوی خویش نهاده، شاخ شاخش موی از زنخدان بر کند و دسته دسته بر باد داد شکاروارش بر دوش بست و به دستیاری سرهنگش سرآویز از دار آونگ ساخت، و پتیاره شب باره هزار کاره همه چیز خواره با یارسه زهواره نشستن و فتادن گرفت و سودای گرفتن و دادن. چندی برآمد مرگ سرهنگ نزدیک شد و خورشیدن زندگانی تاریک. همسایگان و خویشان را فرا بستر کشید و به درخواست آشکار و لابه پنهان همگان را به زاری آگاه کرد و گواه یکدیگر فرمود: چون جان پاک برآید و پیکر مستمندم به خاک در آید این مهربان خاتون را از گور من دور دارید و اگر خدای نکرده نزدیک شود دیرش مگذارید. همی اندیشه مندم که پس از من با دیگری برتند و به خواری از خاکم برکند و به زاری ریشم بر کند و به جای دزد خونی بر دار افکند، و با آن کلفت گردن مفت سپوز و هنگفت کرده سفت فشار لنگ انداز آندوش و کام اندیش آن کار گردد.
ای فروغ دیده و چراغ دوده گروهی که مهر پرور و شوی پرستش را این کرد و کارست و با لاف پاک دامانی و پاکیزه گریبانی این انداز و هنجار، دانای کارآزموده و بینای راه پیموده به پاس پیمان و پیوند او بنیاد گوشه گزینی نهد و خاک خاندانی که شکسته سامانش به سالیان دراز درست افتاد بر باد دهد، من گنگ خواب دیده و تو کر، نه من گفتن توانم نه تو شنفتن. بار خدا گواه است و پاک پیمبر آگاه اگر در رسیدن این نامه دامن از این خارجامه در نچینی و اندیشه از این پیشه خانه بر که تیشه ریشه پرداز است باز نبری، جاودان از من آماده باز بریدن و دامان در چیدن باش، دیوانه زنگی کور آهنگ که خود از چاه راه نداند و راهنمایئ فرهنگ سهلان سنگ جهان دیده مردم را نیز افسانه خواند، شایان خواری و راندن است نه در خورد یاری و خواندن. زنهار دامن از این گرد درد انگیز که خواسته خامی است بیفشان و لگام از ناورد مرد آویز این چالش که انگیخته خودکامی است درکش، که آب دیده کامرانی از آن برباد است و آتش دوده زندگانی از این در خاک.
دوم شوال سنه ۱۲۶۲ در تختگاه ری نگارش یافت.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۸ - به مهربان یاری نگاشته
جانم خاک راهت باد و روانم گرد گذرگاهت، در کجائی و چه جائی چه می دهی و چه می ستانی؟ بختت مهربان است یا سرگران، همراهان یار دلند یا بار دل، از گفته های گهر سفت دو استاد کهن و دو خداوند سخن خواجه و شیخ چه اندوخته و از روان پروران که سخن گستران این روزگارند چه آموخته ای؟ همگنان را با تو آشتی یا جنگ است و ترا با ایشان اندیشه نام یا ننگ؟ بدان فرخ فرگاهت که چرخش خاک درگاه باد به دستور پیشین راه است یا دست آویز بیماری های بربسته خاک گذرگاه، شمارت با ساز و سرود است، یا نماز و درود؟ رشک اندیشان را در آویز و آزار فراز است یا راه آمیز و سازش باز؟ بدخواه دستان دست نیرم نیرو دوستی اندیش است یا بر همان هنجار دیرین و آئین پیش؟ بدان خدای که ما را بندگی داد. و ترا خداوندی گزارش تیمار و خرسندی خواری و ارجمندی کاستی و فزایش بی تابی و آسایش، بلندی و پستی، هشیاری و مستی، هر چه هست بی کاست و فزود نگارش فرمای و همراه هر که دانی و توانی پیش از آنکه سایه خورشید در فراخای شمیران پهن و دراز افتد و سامان دزآشوب و تجریش از جوش خرانبار بیگانه و خویش با رسته رستاخیز انباز آید با بنده خاکسار خویش فرست که روزم از امید سیاه است و دیده از چشمداشت سفید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۰ - به آقا باقر شیرازی ساکن فین کاشان نگاشته
پیش از اینت در کوی چراغ دوده مردمی میرزاحسن نامه نگار آمدم، و دستان چرخ ازرق جامه و خاک سیاه نامه را هنگامه گذار، آرنده را ستادن فراموش افتاد و فرستادن امروز و فردار بر ماه و سال آغوش گشود. پوزش دیر ماندن را نیازمندانه رازی سرودم و بدان در فزودم. پس از ماهی دو در همان مشکوی پرویزی که تلخش شیرین خیز است و زهرش شکرآمیز رامش خسروی جستم. نامه بر جای دیدم و چون مرغ دلش رشته بر پر و بند بر پای، سیم نامه که باز لابه لنگ است و پوزش درنگ به اندک فزایش پیرایه آغاز و آهنگ یافت. در ری زنده ام و یاران را از در یکتائی پرستنده. دو ماه یا افزون شد تا به درد زانوئی نیرم نیرو و رستم بازو گرفتارم، و به رنج درمان بازی چاره اندیشان روز گذار، درد را پیوسته فزایش است. و هر چه کرده و کنیم همه آلایش. امروز با پائی گسسته رگ و پوئی شکسته پی ساز بزم حسن ساختم، و از هر اندیشه و هر کس با تو راز سخن، مگر گوارش این زیبا چهره و گمارش آن شیوا گفت خسته تن را درمان دردی کندو از دامن شکسته جان طوفان گردی فشاند.
اینک با رنگ خورشیدی و آهن ناهیدی دل می رباید و جان می فزاید، جای سرکار نه چندان نمایان است که من گویم یا او جوید. جان فرشتی دستگاهت در میان است و چشم بهشتی نگاهت نگران بی آزار دشمن رامش نیک بختی بین و دور از رنج چشم داشت تماشا اندیش دیدار دوست باش، بیت:
پرده چه باشد میان عاشق و معشوق
سد سکندر نه ثابت است و نه حایل
امیدوارم فر این درمان یغمای رنج را فرمان راند، و فرسوده جان و کاسته پیکر از کاوش سود ستایان روزه و پرهیز و پرسش زود نشینان گران خیز بر کران پاید. روز به انجام رفت و گونه خورشید در پرده شام شد چشم از دید فرو ماند، و دست از جنبش باز ایستاد. بازمانده داستان به خواست خدای در نامه دیگر رانده خواهد گشت، و در لب آن جوی با هر که دانی و خواهی خوانده خواهد شد، شعر:
برآرد روزگارت از سه لب کام
لب جوی و لب یار و لب جام
اینک با رنگ خورشیدی و آهن ناهیدی دل می رباید و جان می فزاید، جای سرکار نه چندان نمایان است که من گویم یا او جوید. جان فرشتی دستگاهت در میان است و چشم بهشتی نگاهت نگران بی آزار دشمن رامش نیک بختی بین و دور از رنج چشم داشت تماشا اندیش دیدار دوست باش، بیت:
پرده چه باشد میان عاشق و معشوق
سد سکندر نه ثابت است و نه حایل
امیدوارم فر این درمان یغمای رنج را فرمان راند، و فرسوده جان و کاسته پیکر از کاوش سود ستایان روزه و پرهیز و پرسش زود نشینان گران خیز بر کران پاید. روز به انجام رفت و گونه خورشید در پرده شام شد چشم از دید فرو ماند، و دست از جنبش باز ایستاد. بازمانده داستان به خواست خدای در نامه دیگر رانده خواهد گشت، و در لب آن جوی با هر که دانی و خواهی خوانده خواهد شد، شعر:
برآرد روزگارت از سه لب کام
لب جوی و لب یار و لب جام
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۹۷ - به یکی از بزرگان نگاشته
قربانت شوم دستخط مبارک که دفترها نصیحت و پرده پوش هزار فضیحت بود، افسر دولتم بر سر نهاد و نشره کامرانی بر بازو بست. تارک افتخار بر چرخ بلند سودم و گردن دولت یاری بر البرز و الوند. ترک مواصلت و برگ مفارقت را شکایتی را نده اند و روایتی خوانده. نخستین روزم که حکم آبشخور در قطار بستگان آن در کشیدو خرمهره وجودم به عقد آن رشته گوهر افتاد، در حقیقت از همه رسته بودم و دل با مهر جنابت پیوسته، مادام هستی اندیشه جدائی نداشتم، و جز با خیالت تصور آشنائی.
پس از آنکه گروهی دوست روی و دشمن خوی، هر روزم بی جنایت ظاهر و خیانت باهر در خدمت خدام ولی النعم به گناهی نبوده مورد عتاب سازند و به گفتی ناستوده مطرح عقاب، گاهی رانده و مغضوب باشم و گاه آواره و مرهوب. بیش از اینم تاب کوک و کلک نیست و طاقت چوب و فلک نه. مکرر بداندیشانم به مجعولات پریشان به مقام سیاست بردند، فضل خدائی حراست کرد والا عرضم هبا و خونم هدر بود و آتشم در خرمن و خاکم بر سر، اگر یکبار بدین دست دست فرسود شلاق گردم و کوب آزمای چوب و چماق، از جان خسته چه اثر خواهد ماند و در استخوان شکسته کدام خطر؟ ستاره طالع را در کلف دیدم و جان را در معرض تلف. جز مباینت چاره ندیدم. هر جا و با هر کس باشم دعاگوی توام.و اما بت به جای صمد نخواهم ساخت، و دل از یوسف به گرگ نخواهم پرداخت. استدعا آن است که حقوق محبت های رنگ رنگ خود را بر این ملهوف مستمند بحل و عقوق تقصیرات عمدا و سهوا ما را نیز از در رحمت آمرزگاری فرمایند. پاداش بزرگی اقتضای خردی عفو از تو پسند آمد و تقصیر از ما. و همچنین خواجه تاشان را از صدر خرگاه تا پائین درگاه چاکر نیک خواهم و جنایات گذشته را مستدعی بخشایش، بیت:
چو در میان مراد آورند دست امید
ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرند
زیاده جسارت است و معامله اوقات خوش را سوخت خسارت، خداوندی سردار باسراری حورا جواری رخت اقامت به باغ کشید. سرکار شما هم التزام تنقیه و دوا فرمودید از شوربختی های کوکب و روی سختی های طالع حال من از حرمان خدمت هر دو سر در تباهی نهاد و روی نشاطم روی در سیاهی. کاش مرا راهی می نمودی و پای می گشودی که تکلیفم در مراودت مشخص و جان مستمندم از بند رنج و شکنج دل نگرانی مستخلص می شد، با درایت سرکاری نیازی به حکایت و شکایت نیست.
پس از آنکه گروهی دوست روی و دشمن خوی، هر روزم بی جنایت ظاهر و خیانت باهر در خدمت خدام ولی النعم به گناهی نبوده مورد عتاب سازند و به گفتی ناستوده مطرح عقاب، گاهی رانده و مغضوب باشم و گاه آواره و مرهوب. بیش از اینم تاب کوک و کلک نیست و طاقت چوب و فلک نه. مکرر بداندیشانم به مجعولات پریشان به مقام سیاست بردند، فضل خدائی حراست کرد والا عرضم هبا و خونم هدر بود و آتشم در خرمن و خاکم بر سر، اگر یکبار بدین دست دست فرسود شلاق گردم و کوب آزمای چوب و چماق، از جان خسته چه اثر خواهد ماند و در استخوان شکسته کدام خطر؟ ستاره طالع را در کلف دیدم و جان را در معرض تلف. جز مباینت چاره ندیدم. هر جا و با هر کس باشم دعاگوی توام.و اما بت به جای صمد نخواهم ساخت، و دل از یوسف به گرگ نخواهم پرداخت. استدعا آن است که حقوق محبت های رنگ رنگ خود را بر این ملهوف مستمند بحل و عقوق تقصیرات عمدا و سهوا ما را نیز از در رحمت آمرزگاری فرمایند. پاداش بزرگی اقتضای خردی عفو از تو پسند آمد و تقصیر از ما. و همچنین خواجه تاشان را از صدر خرگاه تا پائین درگاه چاکر نیک خواهم و جنایات گذشته را مستدعی بخشایش، بیت:
چو در میان مراد آورند دست امید
ز عهد صحبت ما در میانه یاد آرند
زیاده جسارت است و معامله اوقات خوش را سوخت خسارت، خداوندی سردار باسراری حورا جواری رخت اقامت به باغ کشید. سرکار شما هم التزام تنقیه و دوا فرمودید از شوربختی های کوکب و روی سختی های طالع حال من از حرمان خدمت هر دو سر در تباهی نهاد و روی نشاطم روی در سیاهی. کاش مرا راهی می نمودی و پای می گشودی که تکلیفم در مراودت مشخص و جان مستمندم از بند رنج و شکنج دل نگرانی مستخلص می شد، با درایت سرکاری نیازی به حکایت و شکایت نیست.