عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
گرچه درد دل ما شرح و بیانی دارد
خامشی نیز عجب تیغ زبانی دارد
روزی اهل کرم، تازه رسد روز بروز
سفره دانست که دایم لب نانی دارد
مسلک عشق ندارد خطر گمشدگی
همچو سختی ره ما سنگ نشانی دارد
عینک دورنما بایدش از قطع نظر
در نظر هر که تماشای جهانی دارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
آغاز محبت دگر انجام ندارد
این صبح قیامت ز قفا شام ندارد
در عالم تجرید، ره حرص وهوس نیست
این بادیه امن دد و دام ندارد
خواهد ز بس آیینه ببیند رخ خوبت
سیماب ازین روست که آرام ندارد
پیداست ز کوکو زدن فاخته با سرو
کان پیش قد دلکشت اندام ندارد
جز دوست نگویند و به جز دوست نخوانند
در شهر محبت دگری نام ندارد
سوی دل زارم، نظر مرحمتی کن
از حق مگذر، این غزل انعام ندارد؟
عاقل نزند چین بجبین از غم روزی
چون صبح کند خنده، اگر شام ندارد
آسایش گیتی است ز درویش تهیدست
دریا ز پری، یک نفس آرام ندارد
قلبی است سخنهای محبت، نه زبانی
این باده ز خم نوش که آن جام ندارد
عام است در این شهر پریشانی احوال
امروز گدا نیز جز ابرام ندارد
هر حرف ز واعظ شرری ز آتش عشق است
دیوان تو زان رو سخن خام ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
بگو به شرم، ز چشمم ترا نگاه ندارد
که پشت آینه سان، دیده ام نگاه ندارد
ز جاه و دولت دنیا، همین خوشست که هرکس
بلای جاه کشیده است حب جاه ندارد
نشد ز کوی تو محروم هیچ کس که ز وسعت
طریق عشق تو بیرون شدن ز راه ندارد
اگر چه نیست زغم، در دیار فقر نشانی
ز یمن عشق تو دارم غمی که شاه ندارد
حباب سان، ز شکست بنای جسم چه لرزی؟
شکستنی که ترا بحر سازد، آه ندارد
مبین و مشنو، اگر میکنی دل طلب بیغم
که غیر دیده و گوش، این حصار راه ندارد
از آن ز یاری افتادگان غمزده واعظ
شده است دست تو کوته که دستگاه ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
جهان خاک کرم خیزی ندارد
از آن تخم سخن ریزی ندارد
بحال راستان پی بردم آنگاه
که گفت استاد:«الف چیزی ندارد»!
مترس از بخشش ای منعم، که گیتی
چون همت ملک زر خیزی ندارد
جهان چیزی که دارد مردم، اما
دگر از مردمی چیزی ندارد
زحد خوش میبرد ظالم ستم را
جهان گویا سحرخیزی ندارد
گذشتی تا ز خود، رفتی بر دوست
در حق جز تو دهلیزی ندارد
ندارد به ز عاشق زینتی حسن
چه شیرین آنکه پرویزی ندارد؟
همه در خواب خوش، تا روز مرگند
شب مستی، سحر خیزی ندارد
به قزوین پای بندم، ور نه واعظ
جهان خوشتر ز تبریزی ندارد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
نتوانست ز بس ضعف بدندان جا کرد
گره لقمه ام از شیشه روزی وا کرد
فیض گمنامیم این بس که ز خلوتگه فقر
شغل دنیا نتوانست مرا پیدا کرد
سایه بال هما بود بلای سیهی
کز سرم پرتو خورشید سعادت واکرد
نیست شرمندگی دست تهی کم، چه عجب
بید مجنون نتواند سر اگر بالا کرد؟
مگر از دست دل زار من آید با او
آنچه در عالم یاری غم او با ما کرد
واعظ این فیض سخن نیست جز از همت عشق
دم ما را نمک شور جنون گیرا کرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
آتش حسنش، کمان عشق را طیار کرد
حرف تمکینش، زبان راتیغ لنگردار کرد
بیزبانی در دو گیتی مایه آسودگی است
از زبان خود را ترازو زیر چندین بار کرد
کوته از پیری نگردد آرزوهای دراز
صبح نتواند بره خوابیده را بیدار کرد
انفعال جرم باشد توبه در پیش کریم
گردش رنگی تواند کار استغفار کرد
در ره گفتار شد گنج روان عمر صرف
واعظ اکنون بایدت گنجی گرفت و کار کرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
صرصر آهم چراغ روز را خاموش کرد
موج اشکم، آسمان را حلقه ها در گوش کرد
پنبه آواز جرس را کم ز سنگ سرمه نیست
هرزه نالان را به نرمی میتوان خاموش کرد
عشق تا واکرد در میخانه فیض ترا
نوبهار از غنچه گلبن را سبو بر دوش کرد
در جهان هرکس به تلخی زندگانی کرده است
زهر مردن را بآسانی تواند نوش کرد
گرم رویان را چه پروا از تریهای عدو؟
آتش گل را به شبنم کی توان خاموش کرد؟
تیر باران حوادث واعظ دلخسته را
در جهان از خرقه صد پاره جوشن پوش کرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
میان عشق و ننگ و نام، الفت در نمیگیرد
به ترک سر، کله را آشنایی نمیگیرد
نپوید، بی دلیل راست رو، راه طلب سالک
قلم، اری سراغ ره جز از مسطر نمیگیرد
بنه ای سرفرازی، پا ز سر ما خاکساران را
ز خاک ره کسی نقش قدم را برنمی گیرد
سر طبعم، بنان این گدایان، چون فرود آید؟
که دست همت من تاج از سنجر نمیگیرد
پذیر ای غم او، کی شود ترا دامن دنیا
که هیزم تا نباشد خشک، آتش در نمیگیرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
چو حرف دانه خالش، قلم مذکور میسازد
ورق را گریه ام افشان چشم مور میسازد
باین نسبت که دارد آشنایی با لب لعلش
نمک، با زخم من، چون مرهم کافور میسازد
اگر از لذت شهد لب خود باخبر گردد
لب خود را بدندان خانه زنبور میسازد
شود از عزل طبع ظالم معزول ظالم تر
کمان را زه گرفتن، بیشتر پرزور میسازد
سیاهی افگند تا از جوانی داغ تن ما را
جهان از پیری ما، مرهم کافور میسازد
مرا واعظ همین از گوشه گیری خوش نمیآید
که آخر آدمی را در جهان مشهور میسازد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
نه کوه آن سرین تنها برآن موی کمر لرزد
که هر عضوش ز خوبی بر سر عضو دگر لرزد
برنگ شاخ گل در زیر با از نازکی ترسم
که از گرد سرش گردیدنم، آن شاخ زر لرزد
سبک هرچند آیم در نظر، باز غمی دارد
که از دوش دلش گر افگنم، کوه و کمر لرزد
نجنبد برگ رنگ از گلشن رخسار او، اما
رگ سنگ از نسیم آه من، چون شاخ تر لرزد
برای سیم وزر لرزند ابنای زمان واعظ
عجب نبود دل ما بر سر آن سیمبر لرزد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
ز پیری، چون مرا قد همچو شمع سرنگون باشد
دم مرگست، از آنم گریه و افغان فزون باشد
نباشد زینتی، جز گوهر دل، اهل عرفان را
مرصع پوشی ما، همچو دریا از درون باشد
تو گر چوب ستم، مظلوم شمشیر دعا دارد
ترا کی ای ستمگر، رنگی از دلهای خون باشد؟!
بگرد خاطرم پیوسته گردد، لعل نوشینش
همینم لاله سیراب، از باغ جنون باشد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
گره در ابروان، از گرمی خویش چو اخگر شد
نقاب از آتش رخسار او، بال سمندر شد
مشبک شد چنان از خارخار دیدنش چشمم
کزان نور نگاهم تارها چون دود مجمر شد
گنه کاران شدند از حشر من گرم عرق ریزی
رخم از رنگ خجلت آفتاب روز محشر شد
ندارد مال دنیا حاصلی غیر از پشیمانی
صدف دست تأسف زد بهم، تا پر ز گوهر شد
نظر بر تیره روزان، چشم روشن میکند جانا
غبار ظلمت شب، توتیای چشم اختر شد
جمال گل چنین در ناله بلبل کرده بلبل را
ز فیض حسن جانان است اگر واعظ سخنور شد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
یار در نکته سرایی نه ز کس میماند
حرف در شهد لب او چو مگس میماند
گیردش آینه چهره ز نظاره غبار
در رخ او نگه ما به نفس میماند
روی خود بسکه خراشیدم از دست غمش
خانه آیینه من، به قفس میماند
نیست روزی که کدورت بدل ما نرسد
صبح بر آینه ما به نفس میماند
نیست غیر از سر زانو شب و روزش بالین
سر شوریده واعظ به جرس میماند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
حلقه بر هر دری این زمزمه را ساز کند
که برویت اثر ناله دری باز کند
پایه تخت شرف الفت بی قدران است
شعله را صحبت خاشاک سرافراز کند
بر سرت چتر سیه بختی خود بس، چه ضرور
به پر و بال هما روح تو پرواز کند؟!
در خم چرخ بود شادی ما بیخردان
خنده کبک که در چنگل شهباز کند
بر سر گرد ره دوست،دل میلرزد
صورتم خامه نقاش چو پرداز کند
من بیقدر نیم لایق ناز تو، مگر
دیگری از تو کشد ناز و، بمن ناز کند
خون دلها همه از گریه بانجام رسد
واعظ از درد تو هرجا سخن آغاز کند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
از سعی تیشه، چون دل فرهاد نشکند؟
آن دل شکسته باد، کز امداد نشکند!
عشق مرا چه غم ز دهن خوانی رقیب
سیمای آتش از دم حداد نشکند
پشتم خمید و، عشق خداداد او بجاست
از پیچش ورق خط استاد نشکند
گر سر کند ز سنگدلیهای او سخن
سخت است اینکه خامه فولاد بشکند
واعظ چه گل ز عشق تو چیند، که هر نفس
خار غمیش، در دل ناشاد نشکند؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
پیش تو شکوه عزم تظلم نمیکند
کز اضطراب راه سخن گم نمیکند
در روز وصل، ریختم از دیده هر نفس
خونی که هجر در دل مردم نمیکند!
رسم شکفتگی ز جهان برفتاده است
کس غیر چاک سینه، تبسم نمیکند
همکاسه با حلاوت عیش زمانه است
هرکس چو باده حق نمک گم نمیکند
باب طعام بی مزه پر تکلفی است
هرکس بنان خشک تنعم نمیکند
آن را ز روی مرتبه جا صدر مجلس است
کو بر کسی تلاش تقدم نمیکند
شاخیست از درخت حماقت رگ غرور
خود را کسی زیافتگی گم نمیکند
ما را ضعیف نالی دشمن زبون کند
مظلوم آن کسی ک تظلم نمیکند
بر وضع خلق، هر گل صبح است خنده یی
دوران چه خنده ها که به مردم نمیکند؟
واعظ ز درد من خبرت میکند اگر
پیش تو دست و پای سخن گم نمیکند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
خوبان بغازه چون رخ خود لاله گون کنند
هر روز تازه در جگر خلق خون کنند
مستان برای نرگس بیمار چشم یار
از بهر خیر، آش خماری برون کنند
میباش سرفگنده، که شاهان ملک شرم
تسخیر دل باین علم سرنگون کنند
تقریب یاد ماست، بدلها غبار ما
یاران مباد کینه ام از دل برون کنند
گیرم که کوهسار دهد سنگ آن قدر!
طفلان وفا باینهمه دیوانه چون کنند؟!
اهل خرد شمرده گذارند پا براه
باید سلوک با فلک نیلگون کنند
آنان که دیده اند دمی التفات دوست
دیگر کی التفات بدنیای درون کنند؟!
گر مایل کتابت دیوان واعظ اند
اهل سخن، بگوی که مشق جنون کنند
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
ریخت چون دندان، مدار جسم مشکل میشود
آسیا بی پره چون گردید، باطل میشود
عاقلان را پاس این و آن، کم از زنجیر نیست
چون میخواهد، اگر دیوانه عاقل میشود
تا نسازی خرج نقد خود، نمی آید بکار
دل چو از دست تو بیرون میرود، دل میشود
هیچکس از شیوه افتادگی نقصان نکرد
عاقبت از خاکساری دانه حاصل میشود
با عصا شاید کند طی نفس راه بندگی
چوب در کار است، اسبی را که کاهل میشود
نیست دخل امروز فکر خرج را در کار خلق
نقد عمر مردمان، خرج مداخل میشود
پا نهد گر کس بدام عقل از روی رضا
پس چرا مجنون بضرب چوب عاقل میشود؟!
در هوای عشق از بس تشنه خون خودم
خون من آب دم شمشیر قاتل میشود
با زبان چرب میخواهد نشاند آتشم
میرود هرچند عقل، جاهل میشود!
میل آن مژگان کج بیجا نباشد، چشم من
هر که می بیند رخ خوب تو،مایل میشود!
مدرس آن زلف دارد، حلقه یی از درس عشق
گر خورد دود چراغ آنجا دلت، دل میشود!
از دم تیغ است واعظ راه حق باریک تر
نیست جز خونش به گردن، هر که غافل میشود
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
کارها در آب و خاک فقر وارون میشود
سرو اگر کارند اینجا، بید مجنون میشود!
گر چنین از شوق پابوس تو میبالد بخود
زلف آخر مصرع آن قد موزون میشود
گر خیال آن دهان از دل نیاید در نظر
در میان دیده و دل، بر سرش خون میشود
هر نظر با دلبری باشد سرکار دلم
بسکه حسن ماه من، هر لحظه افزون میشود
نیست اشک لاله گون، کز شوق دیدارش نگاه
تا بمژگان میرسد، چون من دلش خون میشود
گر تهیدستی نه واعظ مایه دیوانگیست؟
چیست باعث کز درختان بید مجنون میشود؟!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
تنها ز لفظ، شعر تو دلبر نمیشود
از رنگ گل دماغ معطر نمیشود
ای گوهر یگانه، تو از بس یگانه یی
حرف رخ تو نیز مکرر نمیشود
عارف غمین نمیشود از کسر شأن خویش
آیینه از شکست مکدر نمیشود!
هرگز کسی بقال نگردد ز اهل حال
مفلس ز حرف مال، توانگر نمیشود!
تا کی ز معنی دگرانی زبان دراز؟!
کلک ار سخن نوشت، سخنور نمیشود!
چون آب زندگی است گوارا بمنعمی
کز وی گلوی تشنه لبی تر نمیشود؟!
واعظ ز سوز عشق، سخنور شود زبان
بی آتش این چراغ مرا بر نمیشود