عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۸
در خیال مزن فهم خویش سازتو نیست
چو شمع جیب‌تو جز بوتهٔ‌گداز تو نیست
زکارگاه خیالت کسی چه پرده درد
که فطرت توهم از محرمان رازتو نیست
به غیر نیستی از اعتبار عالم رنگ
به هرچه فخرکنی باب امتیازتو نیست
زدستگاه تصنع تری به آب مبند
حقیقتی‌که تو داری به جز مجاز تو نیست
به سایه نیز ندارد غرور خاک حساب
نشیب هرچه‌کنی فهم جزفرازتونیست
به غیر سجده ز خاک ضعیف منفعلی‌ست
ز جست وخیز برآ این قدر نماز تو نیست
تردد دو جهان آرزوی مقصد خلق
به‌عرصه‌ای‌ست‌که یک‌گام هرزه‌تاز تو نیست
به پردهٔ تپش دل هراز مضراب است
توگر نفس نزنی دهر نغمه‌سازتو نیست
زچشم بستن خود غافلی‌، امل تا چند
حریف نیم‌گره رشتهٔ دراز تو نیست
ز اختیار درین بزم دم مزن بیدل
جهان‌، جهان نیاز است‌، جای ناز تو نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۱
دل فتح و دست فتح و نظرفتح وکارفتح
گلجوش هر نفس زدنت صدهزار فتح
دستت به بازوی نسب مرتضی قوی
تیغ تو را همین حسب ذوالفقار فتح
یک غنچه غیر گل نتوان یافت تا ابد
در گلشنی که کرد حقش آبیار فتح
گردون چو زخم‌کهنه‌کند چارپاره‌اش
گر با دل عدوی‌ تو سازد دچار فتح
هرجا به عزم رزم ببالد اراده‌ات
مژگان گشودنی نکشد انتظار فتح
یارب چو آفتاب به هرجا قدم زنی
گردد رهت چو صبح کند آشکار فتح
چندانکه چشم کار کند گل دمیده گیر
چون آسمان گرفته جهان در کنار فتح
آغوش خرمی چقدر باز کرده‌ای
کافاق از تو باغ گل است ای بهار فتح
یکبار اگر رسد به زبان نام نصرتت
هشتاد و هشت وچارصد ارد شمار فتح
تا حشر ای سحاب چمن‌ساز بیدلان
بر مزرع امید دو عالم ببار فتح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۸
اینقدر ریش چه معنی دارد
غیر تشویش چه معنی دارد
آدمی‌، خرس‌؟ چه‌ظلم است آخر!
مرد حق‌، میش‌؟ چه معنی دارد
حذر از زاهد مسواک به سر
عقرب و نیش چه معنی دارد
دعوی پوچ به این سامان ریش
نرود پیش چه معنی دارد
یک نخود کله و ده من دستار
این کم و بیش چه معنی دارد
شیخ برعرش نپرد چه کند
غیر پر ریش چه معنی دارد
بیدل اینجا همه ریش است و فش‌است
ملت و کیش چه معنی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۱
آگاهی از خیال خودم بی‌نیازکرد
خود را ندید آینه تا چشم بازکرد
نعل جهان درآتش فکرسلامت است
آن شعله آرمیدکه مشق‌گدازکرد
چون آه کرد رهگذر ناامیدی‌ام
هرکس زپا نشست مرا سرفرازکرد
کو زحمت فراق و کدام انبساط وصل
زین جور آنچه‌کرد به ما امتیازکرد
کلفت‌زدای‌کینهٔ دلها تواضع است
زین تیشه می‌توان‌ گره سنگ باز کرد
حیرت مقیم خانهٔ آیینه است و بس
نتوان به روی ما در دلها فرازکرد
داغم ز سایه‌ ای ‌که به طوف سجود او
پای طلب ز نقش جبین نیازکرد
شابت قیام و شیب رکوع و فنا سجو د
در هستی و عدم نتوان جز نماز کرد
زبن‌گلستان به حیرت شبنم رسیدهٔم
باید دری به خانهٔ خورشید بازکرد
در پرده بود صورت موهوم هستی‌ام
آیینهٔ خیال تو افشای رازکرد
بر زندگی‌ست بار گرانجانی‌ام هنوز
قد دو تا مرا خم ابروی ناز کرد
گامی نبود بیش ره مقصد فنا
ای رشته را نفس به‌کشاکش درازکرد
معنی نمای چهره مقصود نیستی ست
بیدل مرا گداختن آیینه‌سازکرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۵
تو شمشیر حقی هر کس ز غفلت با تو بستیزد
همان د رکاسه ی سر خون او را گردنش ریزد
به ‌هرجا در رسد آوازهٔ ‌کوس ظفر جنگت
همه‌گر شیر باشد زهره‌اش چون‌آب می‌ریزد
غبار موکبت هرجا نماید غارت آهنگی
حسود از بی‌پر و بالی به دوش رنگ بگریزد
ببالد آفتاب اقتدار از چرخ اقبالت
به فرق دشمن جاهت فلک خاک سیه بیزد
دعای بیدلان از حق امید این اثر دارد
که یارب آتش از بنیاد اعدای تو برخیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۴
بازم از شرم سجود امشب عرق بیتاب شد
لآستان او به یاد آمد جبیبم آب شد
تا قیامت بر‌نمی‌آیم ز شرم ناکسی
داشتم گرد سرش گردیدنی گرداب شد
عجز بردیم و قبول بار رحمت بافتیم
آنچه اینجا کاسد ما بود آنجا باب شد
حرص پهلوها تهی‌کرد ازحضور بوریا
در خیال‌خوب مخمل عالمی بیخواب شد
آنقدرها نیست این پست و بلند اعتبار
صنع‌ تصحیفی است‌ گر بواب ما نواب شد
تا قوا سستی ندارد این تعلقها بجاست
با گسستن بست‌ پیمان رشته چون بیتاب شد
گر گذشتن شد بقین بگذر ز تدبیر جسد
فکرکشتی چیست هرگاه آبها پایاب شد
دانه مهری بود بر طومار وهم شاخ و برک
دل ز جمعیت‌گذشت و عالم اسباب شد
زندگی‌ گر عبرت‌ آهنگ همین ‌شور و شر است
چون نفس نتوان به ساز ما و من مضراب شد
خاک گردیدبم اما رمز دل نشکافتیم
در پی این دانه چندین آسیا بی‌آب شد
جستجوی رفتگان سر بر هوا کردیم حیف
پیش ما بود آنچه ما را در نظر ناباب شد
قامتت خم‌گشت بیدل ناگزیر سجده باش
ناتوانی هر کجا بی‌پرده شد محراب شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۸
بیقراران تو کز شوق فنا دیوانه‌اند
هرکجا یابند بوی سوختن پرونه‌اند
کو دلی‌کزشوخی حسنت‌گریبان چاک نیست
یکسر این آیینه‌ها در جلوه‌گاهت شانه‌اند
غافل ازکیفیت نیرنگ حال ما مباش
گبردش‌آرایان رنگ عافیت پیمانه‌اند
از محبت پرن حال خاکساران وف
کاین غبارآلودگان گنجند یا ویرانه‌اند
مو به‌موی دلبران تکلیف زنار است و بس
این قیامت جلوه‌ها سر تا قدم بتخانه‌اند
عالم‌ کثرت طلسم اعتبار وحدت است
خوشه‌ها آیینه‌دار شوخی یک دانه‌اند
گر خطایی‌ سر زد از ما جای‌ عذر بیخودی‌ست
ناتوانان نگاهت لغزش مستانه‌اند
هوش ممکن نیست سر دزدد ز فکر نیستی
بی‌گریبانان این غفلت‌سرا دیوانه‌اند
زاهدان حاشا که در خلد برین یابند بار
چون عصا این خشک‌مغزان باب آتشخانه‌اند
این امل‌فرسودگان مغرور آرامند لیک
زیر سر چنگ هوس یک ریش و چندین شانه‌اند
جز شکستن نیست سامان بنای اعتبار
رنگهای این چمن صهبای یک پیمانه‌اند
دوستان کامروز بهر آشنا جان می‌دهند
گر بیفتد احتیاج از خویش هم بیگانه‌اند
نقد امداد عزیزان تا کجا باید شمرد
هرکلیدی راکه قفلش بشکند دندانه‌اند
صرف معنی نیست بیدل فطرت ابنای دهر
یکقلم این خوابناکان مردهٔ افسانه‌اند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - و‌له ایضاً فی مدحه
چه ‌جوهرست ‌که‌هست اعتبار آتش و آب
چه‌ گوهرست‌ که زیبد نگار آتش و آب
چه لعبتست‌ که چون‌ کودکانش مادر دهر
نموده تربیت اندر کنار آتش و آب
دوام دولت و دین و ثبات چرخ و زمین
قرار خاک و هوا و مدار آتش و آب
مگر توگویی معمار چرخ‌کرده بنا
شگفت باره‌یی اندر دیار آتش و آب
چه‌ساحریست‌که فوجی‌ضعیف‌مورچگان
نمی‌روند برون از حصار آتش و آب
سمندرست همانا درست یا خرچنگ
که‌گشته‌اند ز هرگوشه یار آتش و آب
به نیکخواه بود آب و بر عدو آتش
بلی به دهر بود پرده‌دار آتش و آب
گهیش مهد تقاضا بودگهی دامن
که شیرخواری هست از تبار آتش و آب
سبب تماثل با وی بود وگرنه چرا
به خاک و باد بود افتخار آتش و آب
شکار وی نبود غیر صید جان آری
نکو نباشد جز جان شکار آتش‌ و آب
به راستی‌که نزیبد نشیمنش به جهان
به غیر دست خداوندگار آتش و آب
ابوالشجاع بهادر حسن شه آنکه بود
حسام سر فکنش پیشکار آتش و آب
به‌قهر و لطف چنان آب آب و آتش برد
که باد و خاک بود مستجار آتش و آب
ز سیر خنگش‌ کز تندباد برده ‌گرو
شد از زمین به فلک زینهار آتش و آب
تبارک‌الله از آن باد سیرخاک سکون
که در زمانه بود یادگار آتش و آب
زکین و مهر تو هر لحظه در خروش آیند
دلم بسوزد بر روزگار آتش و آب
یکی به قهرتو ماند یکی به رحمت تو
بلی عبث نبود اقتدار آتش ‌و آب
به خشم و لطف تو اندک تشابهی دارد
وگرنه از چه بود اشتهار آتش و آب
اگر به رشتهٔ لطفت نبود پیوسته
گسسته بود ز هم پود و تار آتش و آب
چنان ز آتش و آبم به موزه سنگ فتاد
که ‌کیک افکنم اندر ازار آتش و آب
الا به دور جهان تا که تیر و تیغ ترا
همی قضا شمرد در شمار آتش و آب
ز تیر و تیغ تو کز آب و آتش افزونست
همیشه باد عدو خاکسار آتش و آب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۲
که جلوه‌ کرد که آفاق پر ز انوارست
که رخ نمود که ‌گیتی تمام فرخارست
که لب‌ گشود ندانم‌ که از حلاوت او
به هرکجا که نظر می‌کنم نمکزارست
دگر ‌که آمد و زنجیر دل ‌که جنبانید
که بر نهاده چو مجنون به دشت و‌ کهسار است
چه تاک بود که بنشاند و کی رسید انگور
که هفت خم سپهر از شراب سرشارست
حدیث عش مگر رفت بر زبان‌کسی
که شور و ولوله درکوی و شهر و بازارست
ز خلق احمد مرسل مگر نسیمی خاست
که هرکجاگذرم تبت است و تاتارست
زُکام خواجه‌ گواهی بدین دهد گو‌یی
که این نسیم ز خلق رسول مختارست
چو نام خواجه برم جان بگیردم دامن
که روز عشرت احرار و وجد ابرارست
به جان خواجه‌ که از وصف عشق درمگذر
که عشق چاشنی روح و قوت احرارست
چو عندلیب سرودی ز سر عشق بگوی
که هر کجا که رود ذکر عشق گلزارست
به ناخن قلم آن جنگ ایزدی بنواز
که از حقایق بروی هزار اوتارست
اگرچه نیست ز انبوه خلق راه سخن
تو راز گوی ‌که محفل تهی ز اغیارست
حجاب بر نظر تست ورنه از سر صدق
به‌ چشم یاری در هرچه بنگری یارست
حدیث عشق بگو لیک بی‌زبان و سخن
که نطق و حرف و معانی حجاب انظارست
خموش گویا خواهی به ‌چشم خواجه نگر
که هر اشارت او یک ‌کتاب ‌گفتارست
به مهر خواجه نخست از خصال بد بگریز
که خوی بد گنه و مهر و استغفارست
تو را چو خوی بدی هست و خود اسیر خودی
چه احتیاج به زنجیر و بند و مسمارست
گمان مبر که به شب دزد را عسس‌ گیرد
که او به خوی بد خویشتن‌ گرفتارست
چگونه خاطرت از معرفت بود گلزار
ترا که از حسد و حرص سینه پر خارست
چو کاسه‌ایست نگونسار حرص تا صف حشر
به هیچ پر نشودکاسه چون نگونسارست
به مهر خواجه قدم زن به صدق قاآنی
که صدق شیوهٔ احرار و خوی اخیارست
ز صدق در ره او بر خود آستین‌افشان
از آنکه شرط نخستین عشق ایثارست
ز عشق دم‌زن و پروای هست و نیست مدار
اگرچه دم زدن از عشق‌کار دشوارست
به مدح عشق سخن هرشبی دراز کشم
چو صبح درنگرم یک دو مشت پندارست
یکی به خواجه نظرکن که از پس هفتاد
ز بهر راحت خلقش روان در آزارست
تو سست می‌روی و راه ‌سخت در پیشست
تو سنگ می‌زنی و آبگینه در بارست
هرآن سخن‌که نگویی ز عشق هذیانست
هر آن ‌کمر که نبندی ز صدق زنارست
دگر ز اهل ریا تات جان بود بگریز
که حق به جانب دردی‌کشان میخوارست
بکفش پارهٔ دردی کشان نمی‌ارزد
سری‌که بالش او از دو شبر دستارست
به زاری آنکه‌ کند صید خلق بازاری
خدا ز زاری بازاریانش بیزارست
ز بی‌خودی نفسی بی‌ریا برآوردن
به از ریاضت صد سالهٔ ریاکارست
دل شکسته دلیلست بر درستی صدق
کمال مرغ شکاری ‌کجی منقارست
در آب دیده دو صد نقش می نماید عشق
بر آب نقش‌ زدن‌ کار عشق مکارست
به‌غیر خواجه‌ که‌ نقش‌ دلست و صورت جان
ز عشق هرکه زند لاف نقش دیوارست
همین نه‌تنها مردم‌گیاه هست به چین
به شهر ما هم مردم‌ گیاه بسیارست
به احتیاط قدم نه به خاک وادی عشق
که خاک و خار بیابان عشق خونخوارست
هنوز از پس چندین هزار سال وصال
دو چشم عقل ز هجران عشق خونبارست
کراکه‌گامی محکم شود به مرکز عشق
به ‌گرد چنبر هستی چمان چو پرگارست
حکیم‌ گوید این نطفه‌ای‌ که‌ گردد شخص
نخست پارهٔ خونی پلید و مردارست
دگر سه روح که اندر دلست و مغز و جگر
بخار خون بود و تن بدان سه ستوار است
ز مرده زنده پدید آید اینت بوالعجبی
زهی لطیف و عظیما که صنع‌ جبارست
مرا گمان ‌که‌حکیم این سخن به تعمیه ‌‌گفت
که این حدیث نه از مردم هشیوارست
مگر ز خواجه شنیدم‌که هست روح دگر
که نام ه‌ر نسبت هستی بده‌ر سزاوارست
خمیرمایهٔ عشقست و دست پخت خدای
کلید مخزن امرست و گنج اسرارست
مشاعر همه اشیا ازو وزآن سببست
که‌کارشان همه تسبیح و حمد دادارست
شعور لازم‌ هستی است و انچه ‌گویی هست
همی به حکم خرد زان شعور ناچارست
مگر نه‌خانهٔ شش‌گوشه‌ای‌ که سازد نخل
برون ز فکرت اقلیدس و سنمارست
مگر نه‌ کاه چنان در جَهَد به‌ کاه ربا
چو عاشقی ‌که هوا‌خواه وصل دلدارست
نه عنکبوت تند تار بر به گرد مگس‌
که داند آنکه شکار مگس‌کند تارست
نه آب و ‌گل ز پی لانه آو‌ررد خَطّاف
چنانکه‌ گویی از دیرباز معمارست
نه شاخ نیلوفر نارسیده برلب طاق
بتابد از طرفی کش به بام هنجارست
مگوکه خواجه ‌کیت بار داد و ‌گفت این حرف
گشوده درگه باری چه حاجت بارست
ولای خواجه مرا بی‌زبان سخن آموخت
زبان شمع‌ فروزنده چیست انوارست
همان ز خواجه شنیدم ‌که گفت خلق جهان
کرند ور نه در و بام پر ز گفتارست
به حق هر آنکه یکی قط‌رهٔ درست شناخت
چنان بدان که شناسای بحر زخّارست
چه مایه عالم بیرنگ‌ و بوی دارد عشق
که بر دو دیده ز هر یک هزار استارست
به چشم خفته نماید هزار شکل بدیع‌
نبیند آنکه به پیشش‌ نشسته بیدارست
نپرسی این‌ همه اشیاکه بینی اندر خواب
کجاست جایش و باز این‌ چه شکل و مقدارست
نپرسی اینهمه الوان و چاشنی ز‌ کجاست
که در شمار بساتین و برگ اشجارست
نپرسی این‌ همه دستان‌‌ که می‌زنند طیور
یا بد معلمشان وین چه چنگ و مزمارست
رموز این همه اشیا رسول داند و بس
که مظهر‌‌ کرم کرد‌گار غفارست
محمد عربی قهرمان روز حساب
که لطف و قهرش میزان جنت و نارست
خدا و او بهم اینگونه عشق می‌ورزند
که کس نداند که عاشقست ‌و که یارست
بدان رسیده‌که‌گیردگناه رنگ ثواب
ز بس که رحمت او پرده‌پوش‌ و ستارست
ز بوی نرگس فرمود صالحان را منع‌
ازین ملامت نرگس هنوز بیمارست
دلا ز مدح محمد به مدح خواجه گرای
که خواجه از پس او بر دو کون سالارست
پناه دولت اسلام حاجی آقاسی
که همچو دست ملک خامه‌اش‌‌‌ گهربارست
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - و‌له ایضاً فی مدحه
ملک ز انصاف شه بهشت برین است
دوزخیم بالله ار بهشت چنین است
گرمی بازار دین چنانکه در اقلیم
کفر وقایع نگار دین مبین است
منت بیمر خدای عزوجل را
کانچه هوا خواه خلق بود همین است
تا چه‌کند دادگر دگرکه زدادش
ملک سراسر نگارخانهٔ چین است
عروهٔ وثقی است اعتصام جهان را
ملک مخوانش دگر که حبل متین است
فتنه چنان شدکه صبح اول عمرش
پیشرو شام روز باز پسین است
از چه نباشد چنین‌ که دور زمان را
تکیه به عهد خدایگان زمین است
خسرو غازی ابوالشجاع حسن شه
کش همه‌ چیزی به ‌جز قران و قرین است
آنکه یمین فلک ز یمن یسار است
وآنکه یسار جهان ز یسر یمین است
آنکه ز بس ایمنی هماره حسامش
از پی آشوب با نیام به ‌کین است
تالی عرش خدای و عقل نخستین
از چه ز قدر بلند و رای رزین است
همت عامش حروف مهمله نگذاشت
فی‌المثل اندرکلام سین همه شین است
وین زره رسم خط نه‌کز پی فرقست
کان سه نقط بر نشیب مدهٔ سین است
ای که ز بخت سمین و تیغ نزارت
پیکر بیداد و داد غث و سمین است
ساکن دوزخ اگر حسام تو بیند
باورش آید که در بهشت برین است
باکرمت تاب یک اشاره ندارد
هرچه در اجزای‌ کان و بحر دفین است
نزد کمالت به هیچ وهم نیرزد
هرچه به تصدیق‌کاینات یقین است
تیر تو معجون مهلکیست‌که نوکش
با گل تشویش و آب مرگ عجین است.
در دل خورشید اژدها زده چنبر
یا به جبین در به روی قهر تو چین است
پیرو خصمت به غیر سایه‌ کسی نیست
وان همش از بهر قصد جان به ‌کمین است
تیغ تو پهلو زند به آتش سوزان
گرچه ز جوهر قرین ماء معین است
خاک حریمت نشان آبله دارد
بس‌ که درو جای صدهزار جبین است
خصم توگر پی بردبه چشمهٔ حیوان
زلال خضر بهر زوالش معین است
تیغ به سر پنجهٔ تو طرفه هلالی
درکف خورشید آسمان برین است
یا بدم اژدری نهنگ و یا نی
شاخ‌گوزنی به چنگ شیر عرین است
یا ز پی قتل دشمنان ملک الموت
تعبیه در دست جبرئیل امین است
بر تن هر جانور که‌ کسوت هستی است
داغ تواش در مشیمه نقش جبین است
کرد رقم خنجرت به ناصیهٔ‌ کفر
هرچه ضروریهٔ مسائل دین است
عرشهٔ جم بر فراز باد سبک سیر
یا ز بر خنگ باد پای تو زین است
بیلک پیل افکنت به چشم بداندیش
رشته و سوزن شهاب و دیو لعین است
دست تویم را چنان ز پای در آورد
کز بن هر موجه‌اش هزار انین است
طبع توکان را چنان به مویه درافکند
کاشک روانش به جای در ثمین است
دیدهٔ نرگس ‌که از مشاهده عاری است
با مدد بینش تو حادثه‌بین است
از اثر عدل تست اینکه در آفاق
فننه به‌چشمان مست‌گوشه‌نشین است
ملک ستانا بسیج رزم هری را
کت ظفر و نصرت از یسار و یمین است
بر دم‌گرگ آشتی زند به تو بدخواه
گوش بمالش ‌که هان هژبر عرین است
ور همه رویین تنست دیده بدوزش
بخت ترا ناصرو خدای معین است
تا به جهان از مسیر ثابت و سیار
گه اثر صلح و گه مآثر کین است
با‌د بهر آن بجزو عمر تو داخل
هرچه به هم‌کردهٔ شهور و سنین است
قاآنی شیرازی : قصاید
بخش ۴۷ - د‌ر فتح شهر یزد به اهتمام امیرزاد‌هٔ آزاد‌ه هلاکوخان بن شجاع‌السلطنه و تفنن به مدح حسینعلی میرزا ملقب به فرمانفرما و شجاع‌السلطنه رحمه‌لله علیهما
تا سلیمان زمان زندان اسکندر گرفت
کار عالم خاصه ایران رونقی دیگر گرفت
خسرو غازی هلاکوخان‌ که از هر حمله‌ای
پشت صد لشکر شکست و روی صد کشور گرفت
کرد تنها فتح یزد از یاری یزدان ولی
صیت فر و شوکتش آفاق سرتاسر گرفت
خصم را کز جا نمی‌جنبید چون البرزکوه
بخت‌عالمگیرش ازیک جنبش‌لشکر‌گرفت
صیت او خورشید را ماند که در یک نیمروز
از حدود باختر تا ساحت‌خاور گرفت
یزد را کش خصم پیکر خواند و خود را جان کنون
شه به پیکر داد جان تا جانش از پبکر گرفت
از پس صاحبقران‌کش خلد باد آرامگاه
شرن تاغرب جهان را ناوک و خنجر‌رفت
از خیال مهتری هر کهتری بی‌نام و ننگ
در حدود مرز ایران ساز شور و شر گرفت
خسرو اقلیم جم فرمانده ملک عجم
از پی احبای داد و دین بسر افسر رفت
همت دست ودلش چون بحر و کان ازهرکران
پای تا سر عالمی را در زر و زیورگرفت
سوی‌کرمان زی حسن شد کرد پیغامی‌ گسیل
با سبک پیکی که در تک پیشی از صرصر گرفت
کاینک ای فرخ برادر باید از کرمان و فارس
موکبی بی‌حدکشید و لشکری بی‌مررفت
زانکه بر چرخ خلافت آفتاب خسروان
از کسوف مرگ چهرش رنگ نیلوفر‌ گرفت
زین پیام جانگزا دارای گردون آستان
از تلهف آستین بر خون ‌فشان عبهر گرفت
زان سپس از بهر احیای رسوم سلطنت
ساز و برگ رزم باگردان‌کنداورگرفت
مر مهین فرزند رادش از پی تسخیر یزد
عجز را در حضرت یزدان قدم از سر‌رفت
چنگ زد در عروه‌الوثقای عون‌کردگار
کردگار عالمش از عالمی برتر گرفت
سوی ملک‌یزدکرد آهنگ و از ده روزه راه
آنچنال خصمش گریزان شد ‌که گویی پرگرفت
آتش کین عدو بر وی گلستان شد مگر
جا در آذر باز ابراهیم بن آزر گرفت
باکف زربخش‌ گفتی از بر تازنده رخش
جای بر باد سبک پی گنج بادآور گرفت
شد چو مجنون بادپیما توسنش وز گرد آن
همچو لیلی آسمان جا در سیه چادر گرفت
رخش او هر جا که رو آورد چون باد بهار
خاک راه ازگرد نعلش نکهت عنبرگرفت
آفتاب خاوری چون نوعروس سوگوار
بر سر از گرد سمندش نیلگون معجر گرفت
تاگشاید خون چو فصاد از رگ جان عدو
از سنان رمح برکف خون‌فشان نشتر‌ گرفت
جلوهٔ رخسار و گرد جیش و بانگ توسنش
تاب‌از خور رنگ ازشب رونق ازتندر‌ گرفت
یزد گنجی بود و خصمش اژدها اینک به جهد
گنج را شاه جهانبان از دم اژدرگرفت
نانموده عزم روم و چین به یک تسخیر یزد
باج بر خاقان نهاد و تاج از قیصر گرفت
یزد پنداری‌کلید فتح‌گیهان بد از آنک
تا‌گرفت آن راجهان را صیت‌او یکسر‌گرفت
تهنیت را هر وشاقی سیم ساق از هر کران
درکفی نای صراحی درکفی ساغر گرفت
در کنار جام می هر کودکی زیبا خرام
جا چو ط‌اووس بهشی بر لب‌ کوثر ‌گرفت
هر یکی را حلقه زن برگرد خط زلف سیا
چون سیه ماری‌که دردم برگ سیسنبرگرفت
هفت دوزخ را قضا در صولتش‌ مدغم نمود
هشت جنت را قدر در دولتش‌ مضمرگرفت
ای‌ همان دارای شیر اوژن‌ که‌‌ گاه خشم او
ملک فربه شد به ‌کف تا صارم لاغر‌ گرفت
وهم‌گویدکاین‌ دماوندست بر البرزکوه
هر ز‌مان ‌کاو جایگه برکوههٔ اشقر گرفت
عقل پنداردکه خورشیدست در تاریک ابر
هر زمان‌ کاو از پی هیجا به سر مغفر‌ گرفت
برکف بخشنده ‌گویی خنجر رخشنده‌اش
جا نهنگی آتشین در بحر پهناور گرفت
جنبش‌ جیشش‌ بدان ماند که سیلی خانه‌کن
در بهار از تند کوهی راه هامون برگرفت
نیزهٔ خونخوار در چنگش هرآن کو دید‌ گفت
گرزه ماری جانگزا بنگر کش افسونگر گرفت
روز کین شمشیر او گفتی فراز زنده پیل
آتش سوزنده جا بر تل خاکستر گرفت
نی نی ار پاس ادب موجب نبودی‌گفتمی
ذوالفقار مرتضی جا در دل ‌کافر گرفت
ذوالفقار مرتضی دارای دین دانی چکرد
گه‌ روان از عمرو بستُد گه‌ سر از عنتر‌ گرفت
گاه کشت آنگونه مرحب راکه از حیرت نبی
مرحبا گویان به لب انگشت جان‌پرور گرفت
گاه در صفین وگه در نهروان‌گاهی جمل
قلب ‌از قالب‌، دل ‌از بر، روح ‌از پیکر گرفت
برشد از دوزخ خروش قد کفانی بر سپهر
بس ‌که در بدر و احد از کافران‌ کیفر گرفت
چون به شکل ماه نو از بدر گردید آشکار
ماه نواز بدر خود را در شرف برترگرفت
تا همی‌گویند کز زور امامت مرتضی
با دو انگشت یداللهی در از خیبر گرفت
باد هر روزش ز نو فتحی‌ که تا گوید خلق
شاه‌ کشورگیر اینک ‌کشوری دیگر گرفت
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در مدح شاهزادهٔ رضوان و ساده شجاع السلطنه حسنعلی میرزا طاب ثراه فرماید
باز با صعوه ندانم ز چه رو رام ‌گرفت
بازگیتی مگر از عدل شه آرام‌گرفت
آنکه چون آتش آین سوخت به مه‌تاب افکند
وآنکه چون مجمره افروخت ز جم جام‌ گرفت
حامی ملت اسلام حسن شه‌ که به دهر
رونق از خنجر او ملت اسلام گرفت
آ‌نکه از تیغ یلی شد ز یلان سینه شکاف
وآنکه کوپال گران ازکف بهرام گرفت
قدر بازار صدف از گهر نطق شکست
رونق ابرکرم ازکف اکرام‌گرفت
قایل دانش او قول قضا خوار شمرد
سخن پختهٔ او حرف قدر خام‌ گرفت
سعی او معنی تهدید ز انذار ربود
جِدّ او آیهٔ تجدید زالهام‌ گرفت
بر درش بانی ‌گردون ز ازل سدی بست
راه آمد شد بی‌حاصل اوهام‌ گرفت
روز ناورد کلاه از سر گرشاسب‌، ربود
درگه ‌کینه ‌سنان از کف رهام گرفت
هر چه افزود فلک قیمت‌ کالای هنر
مشتری شد وی و از مجمع هنگام‌ گرفت
ای‌ که چرخ از روش عزم تو آموخت شتاب
ای ‌که خاک از مدد حزم تو آرام گرفت
بود انگشت نمای همه خصمت زان رو
خویش را از فرغ بأس تو گمنام‌ گرفت
امهات از وَجَع حمل بنالند همی
بعد نه مه‌که ظف جای در ارحام‌ک‌فت
نطفهٔ خصم تو ناآمده از صلب برون
که ز شومیش وجع در رحم مام‌ گرفت
قطرهٔ ابر چو دست‌ گهر افشانت دید
قهقرا شد به فلک صورت اجرام گرفت
کوه از فرّ و شکوه تو به پا بند نهاد
چرخ از بأس‌ تو تب لرزه بر اندام گرفت
روز را رای تو در عرصهٔ اظهار آورد
شام را قهر تو در پردهٔ اظلام‌گرفت
دَهرهٔ قهر تو در دهر چو شد زهرآلود
با تن زهره صفت زهرهٔ ضرغام‌ گرفت
کرد در مرتبهٔ ذات وجود تو صعود
رست از قید هیولا ره ابهام‌ گرفت
هرکجا قهر تو در دیدهٔ اعدا ره یافت
حال بیداریشان صورت احلام گرفت
سلم از لطمهٔ‌ کوپال تو بگرفت دُوار
سام از صدمهٔ صمصام ت‌و سرسام‌ گرفت
فرع انجام ز اصل تو پذیرفت آغاز
نفس آغاز هم از کلک تو انجام گرفت
چرخ از ابرش عزم تو روش عاریه ساخت
مهر از طلعت رأی تو ضیا وام ‌گرفت
از صفا معرفت‌کوی توگردون دریافت
کعبه وش در حرم جاه تو احرام‌ گرفت
ملک مدح تو مسخر نکند قاآنی
گرچه از تیغ سخن عرصهٔ ایام‌گرفت
تا بود نام بقا نام تو باقی بادا
زانکه از نام بقای تو بقا نام‌گرفت
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - د‌ر مدح محمد شاه غازی رحمه‌الله فرماید
عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت
صد شکر که این آمد و صد شکر که آن رفت
این با طرب و خرمی و فرخی آمد
وان باکرم و محنت و رنج و مرضان رفت
عید آمد و شد عیش‌ و نشاط و طرب آغاز
مه رفت و خرافات خرافات خران رفت
ایام نشاط و طرب و خرمی آمد
هنگام بساط و شعب و زرق و فسان رفت
لاحول‌کنان آمد تا خانه ز مسجد
عابد که ز مسجد به سوی خانه دوان رفت
عید آمد و شد باز در خانهٔ خمّار
شاهد به میان آمد و زاهد ز میان رفت
این طُرفه‌ که با مسجد و سجاده و دستار
زاهد سبک از زهد پی رطل‌ گران رفت
ما هم چله سازیم دگر با می و معشوق
سی روزه به دریوزه انیمان‌که زیان رفت
رندانه به میخانه خرامیم وگذاریم
سر درکف آن پای که تا دیر مغان رفت
یعنی به در قبلهٔ عالم‌شه آفاق
سازیم ازین‌ روی ‌که بر یاد شهان رفت
ای ترک بپیما به طرب جام جهان‌بین
هان وقت غنیمت بشمر ورنه جهان رفت
چندی سپری‌ گشت‌ که بی‌خون دل خم
خوناب جگر ما را از دیده روان رفت
گلچهر بتا بادهٔ ‌گلرنگ بیاور
ما را نه جزآن قسمت برآب رزان رفت
مستم ‌کن از آن سان ‌که خراب افتم تا عید
واگه نه اگر دی شد وگر فصل خزان رفت
پیش آی و کن از بادهٔ ‌گلرنگ عمارت
ویرانهٔ دل را که به تاراج غمان رفت
یاقوت روان خیز مرا قوت روان دارد
ررزی نگری ورنه ز جسمم‌ که روان رهت
در مشرب چشم و لب تو باده حرامست
آن راکه‌کشد جام ز غم خط امان رفت
ای ترک کماندار که پیکان نگاهت
از را نظر ما را تا جوشن جان رفت
تو سروی و هرگز نشود سر‌و گرایان
وین طرفه‌ که با سرو روان‌ کوه ‌گران رفت
از موی میان‌کوه سرینت بود آون
پیوند چنین مو را باکوه چسان رفت
هر گه نگرم کوه تو چون چشمه که در کوه
بینندکه از حسرت آبم ز دهان رفت
بوسیدن آن لب هوسم باشد و از بیم
پیش تو حدیثیم نباید به زبان رفت
نشگفت ‌که رحمت ‌کند و کام ببخشد
پیری چو منی راکه به سر چون تو جوان رفت
پیش آی و بهل تا لب لعل تو ببوسم
کاندر غمت از جان و تنم تاب وتوان رفت
ای ماه زمین بوسه دریغ ار نکنی به
زان لب‌که درو مدحت دارای زمان رفت
دارای جوانبخت محمد شه غازی
کش صیت ظفر بر همه اقطار جهان رفت
شاهی‌که ز عدلش‌ن به چرا بی‌ژم و وحشت
آهو بره در خوابگه شیر ژیان رفت
ببریست عدو خوار چو در رزم عنان داد
ابریست‌گهربار چو در بزم چمان رفت
تا بوسه زند بر در او وهم بسی سال
بایدش فراتر ز برکاهکشان رفت
جز در دل بدخواه نشیمن نگزیند
پرنده عقابیش ‌که از ناف‌ کمان رفت
تیغش به وغا گرنه خلیفهٔ ملک‌الموت
چونست‌که بایدش پی غارت جان رفت
در دورهٔ عدلش شده عالم همه آباد
الاکه خرابی همه بر معدن و کان رفت
چون نعره‌کشدکوسش در ه‌قعه ز بیمش
از جان بداندیش بر افلاک فغان رفت
هرجاکه پی رزم‌ کند عزم به رغبت
سوزنده جحیمیست ‌که بایمش قران رفت
ماهیست فروزنده چو بر تخت خلافت
مهریست ‌درخشنده چو جامش ‌به ‌لبان رفت
آن روزکه می زد ازلی نقش دو گیتی
بر رزق دوگیتیش‌ کف راد ضمان رفت
شاها ملکا دادگرا ملک ستانا
ای‌کایت حکمت به‌همه‌کون و مکان رفت
اوصاف جلال تو نهشتند به جایی
کانجا بتوان هرگز با پای‌ گمان رفت
تا هست جهان شاه جهان باش که ‌گیتی
با عدل تواش مسخره بر باغ جنان رفت
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در ستایش امیر د‌یوان میرزا نبی‌خان فرماید
عید آمد و آفاق پر از برگ و نواکرد
مرغان چمن را ز طرب نغمه‌سراکرد
بی برگ و نوا بود ز تاراج خزان باغ
عید آمد وکارش همه با برگ و نواکرد
هم ابرلب لاله پر از در عدن ساخت
هم باد دل غنچه پر از مشک ختا کرد
با ساغر می لاله درآمد ز در باغ
ل جامهٔ دیبا به تن از ه‌جد قباکرد
گل مشت زری جست و به باغ آمد و بلبل
برجست و صفیری زد و آهنگ صلا کرد
الحمد خدا را که درین عید دلفروز
هر وعده که اقبال به ما کرد وفا کرد
آن ترک ختایی ‌که ز ما بود گریزان
خجلت زده باز آمد و اقرار خطا کرد
یک چند ز بی‌برگی ما آن بت بی‌مهر
چون طرهٔ برگشتهٔ خود رو به قفا کرد
وامروز دگرباره به صد عذر و به صد شرم
چون طالع فرخدهٔ ما روی به ما کرد
ماناکه خبر یافت ‌که شمس‌الامرا دوش
کام دل ما از کرم خویش روا کرد
من رنج و عنا داشتم اوگنج و غنا داد
زین‌گنج و غنا چارهٔ آن رنج و عناکرد
باری چه دهم شرح درآمد بتم از در
واهنگ وفا قصد صفا ترک جفاکرد
خجلت زده استاد سرافکده و خاموش
چندانکه مرا خجلتش از خویش رضا کرد
برجستم و بگرفتم و او را بنشاندم
فی‌الحال بخندید و دعا گفت و ثنا کرد
گفتم صنما بیهده از من چه رمیدی
گفتا به جز این قدر ندانم که قضا کرد
دیگر سخن از چون و چرا هیچ نگفتم
زیراکه به خوبان نتوان چون و چراکرد
برجست و به‌ گنجینه شد و شیشه و ساغر
آورد و بلورین ته مینا به هوا کرد
می‌ریخت به پیمانه و نوشید و دگربار
پرگرد و به م‌ا داد و هم الح‌ق چه بج‌اکرد
بنشست به زانوی من آنگاه ز بوسه
هر وام‌که برگردن خود داشت اداکرد
روی و لبم از مهر ببویید و ببوسید
هی آه کشید از دل و هی شکر خدا کرد
گه شاکر وصل آمد وگه شاکی هجران
گه رخ به زمین سود و گهی سر به سما کرد
گه گفت و گهی خفت و گه افتاد و گهی خاست
گه دست برافشاند و گه آهنگ نوا کرد
بنمود گهی ساعد و برچید گهی ساق
هر لحظه به نوع دگر اظهار صفا کرد
گه از سر حیرت به فلک کرد اشارت
یعنی که مرا دور فلک از تو جدا کرد
گه‌رقص و گهی وجد و‌ گهی خشم و گهی ناز
الحق نتوان گفت که از عشوه چها کرد
گفتم صنما آگهیت هست ‌که گردون
چرخی زد و ایّام به‌ کام شعرا کرد
خجلت‌زده خندید که آری بشنیدم
جودی که به جای تو امیرالامرا کرد
سالار نبی خلق نبی اسم‌ که جودش
چون رحمت یزدان به همه خلق ندا کرد
بدر شرف از طلعت او فر و بها یافت
شاخ امل از شوکت او نشو و نماکرد
جوزا ز پی طاعت او تنگ ‌کمر بست
گردون ز پی خدمت او پشت دوتا کرد
ای میر جوان بخت‌که یزدان به دوگیتی
خشم وکرمت را سبب خوف و رجاکرد
گردون صفت عزم تو پوینده زمان‌ گفت
گیهان لقب تیغ تو سوزنده فنا کرد
از جور جهانش نبود هیچ رهایی
هرکس‌ که ز کف دامن جود تو رها کرد
هر روز شود رایت خورشید جهانگیر
از رای منیر تو مگر کسب ضیا کرد
گر خصم تو زنده است عجب نی که وجودش
زشتست بدانگونه‌ کزو مرگ ابا کرد
خورشید که کس دیدن رویش نتوانست
چون ماه نوش رای تو انگشت‌نماکرد
جا کرد ز بیم کرمت کان به دل کوه
کوه از فزع قهر تو ترسید و صدا کرد
میرا دو جهان را کف راد تو ببخشید
هشدارکه چندان نتوان جود و سخا کرد
ملکی که ضمیر تو درو هست فروزان
شب را نتواندکسی از روز جداکرد
زردست جو خجلت‌زد‌گان دیدهٔ خورشید
مانا که سجود درت از روی ریا کرد
اقبال ترا وهم فلک خواند و ندانست
کاقبال ترا بیهده زان مدح هجا کرد
باران همه بر جای عرق می‌چکد از ابر
پیداست‌ که از دست‌ کریم تو حیا کرد
تو مایهٔ آسایش خلقی و به ناچار
حود را به دعا خواست ترا سکه دعا کرد
یارب چو خضر زنده و جاوید بماناد
هرکس که سر از مهر به پای تو فدا کرد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - در ستایش شاهنشاه جمجاه محمد شاه غازی طاب ا‌لله ثراه فرماید
الا تدارک ماه صیام بایدکرد
خلاف عادت شرب مدام باید کرد
به مصلحت دو سه روزی نماز باید کرد
ز می قعود و به تقوی قیام بایدکرد
ز بانگ زیر و بم مقریان بد آواز
به خویش عیش شبانگه حرام باید کرد
ز بهر حفظ سلامت جز این علاجی نیست
که ‌گوش هوش به وعظ امام باید کرد
امام را چو به منبر درآید از در وعظ
لقب خلیفه خیرالانام باید کرد
ز می کشان به صراحت‌ گریز باید جست
به زاهدان به ضرورت سلام بایدکرد
هزار مفسده خیزد ز ازدحام عوام
به زهد چارهٔ این ازدحام باید کرد
به نزد مفتی در هرکجا که بنشیند
ستاده دست به‌ کش احترام باید کرد
به هرچه‌گوید تسلیم صرف باید بود
به هرچه خواند تصدیق تام بایدکرد
خوش آمدی که به بهتر خواص کس نکند
کنون ز بیم به‌ کمتر عوام باید کرد
چو چنگ و جام همه ننگ و نام داد به باد
یکی ز نو طلب ننگ و نام بایدکرد
به بزم رندان‌گیسوی چنگ و بربط را
شبی پریشان در سوگ جام باید کرد
ز فرط رندی ما آن غزال وحشی بود
به زهد و تقویش این ماه رام باید کرد
به شام عید نماید چو ماه نو ابرو
نظر نخست به ماهی تمام بایدکرد
بدان دو طرهٔ عاشق‌کشی‌که می‌دانی
بسان حبل متین اعتصام باید کرد
طناب در گلوی شیخ شهر باید بست
روانه‌اش بر قایم مقام باید کرد
به‌هوشیاری و مستی رهیست چون به خدا
ازین دوکار ندانم‌کدام بایدکرد
ولی طببعت از آنجا که سرکشست و حرون
ز حکمتش به سر اندر لجام باید کرد
نه در طریقهٔ رندی حریص باید بود
نه در صلاح و ورع اقتحام باید کرد
به‌خویش خوش نبود التزام هیچ عمل
به جز مدیح ملک‌کالتزام بایدکرد
رضای خسرو عادل رضای بارخداست
درین مقدمه نیک اهتمام باید کرد
پس از نیایش‌گیهان خدا و نعت رسول
ستایش شه کیوان غلام باید کرد
خدیو راد محمد شه آفتاب ملوک
که شکر نعت او بر دوام باید کرد
بلند پایه خدیوی‌که قصر جاهش را
قیاس از آن سوی نور و ظلام باید کرد
ثنای حضرت او بر دوام باید گفت
دعای دولت او صبح و شام بایدکرد
ز اشک ‌چشم حسودن محیط‌ باید ساخت
ز دود مطبخ جودش غمام باید کرد
بقای دهر اگر رو به‌کوتهی آرد
ز دور دولت او عمر وام باید کرد
وگر خدای بطی زمان دهد فرمان
به عهد شوکت او اختتام باید کرد
زبان تیغش چون آید از نیام برون
ز بیم تیغ زبان در نیام باید کرد
ز روزه تلخ شودکام لاجرم بر شاه
بسیج معذرت از طبع خام باید کرد
گدای درگه شاهنشهست قاآنی
چه شکرها که ازین احتشام باید کرد
تمام باد ز شه ‌کار ملک تا محشر
حدیث را به همین جا تمام باید کرد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - در ستایش نایب السلطنهٔالعلیه ولیعهد عباس شاه مبرور فرخ نیای پادشاه منصور و تفنن به مدح قایم‌مقام فرماید
چون خواست کردگار که گیتی نظام گیرد
دولت قویم‌ گردد ملت قوام‌ گیرد
ملک رمیده از نو باز انقیاد جوید
دین شمیده از نو باز انظام‌گیرد
عباس شاه ملک ستان را نمود مُلهَم
تا زین نهد برابرش در کف حسام ‌گیرد
اجزای امن از مددش التیام جوید
بنیاد جور از سخطش انهدام‌گیرد
آری چو شاه غازی آید به ترکتازی
شک نی که دین تازی از نو قوام‌ گیرد
آری‌کند چو حیدر فتح قلاع خیبر
زان ملت پیمبر نظمی تمام‌ گیرد
شه چون به خشم آید هوش عدو رباید
شاهین چو پرگشاید بی‌شک حمام‌گیرد
یکسو ملک به خنجر کشورگشا و صفدر
یکسو به خامه‌کشور قایم‌مقام‌گیرد
آن سطوت مجسم این رحمت مصور
این خصم را به خامه آن یک به خام‌ گیرد
آن مرز روم و روس به یک التفات بخشد
این ملک مصر و شام به یک اهتمام ‌گیرد
آن نه‌ سپهر و شش ‌جهت از یک‌ سنان ستاند
این چار رکن و هفت خط از یک پیام‌‌ گیرد
این ملک ترک بر دو سه نوبی‌ غلام بخشد
آن مرز نوبه با دو سه ترکی غلام‌ گیرد
امسال آن به‌کابل و زابل علم فرازد
سال دگر مدینهٔ دارالسلام‌گیرد
امسال آن‌خراج زگرگانج وکات خواهد
سال دگر منال ز کنعان و شام‌ گیرد
امسال آن سمند به م‌رز خجند راند
سال دگر به مصر مر او را لگام‌گیرد
اهل هرات و بلخ مر او را رکاب بوسند
خلق عراق و فارس‌ مر آن را لجام ‌گیرد
آن در تحیر این که نخستین کجا شتابد
این در تفکر آنکه نخستین‌ کدام ‌گیرد
هم‌‌ کلک او قصب ز جریر از صریر خواهد
هم خنگ این سبق سپهر از خرام‌ گیرد
ای صدر راستان ولیعهد کاستانت
سقبت ز فر و پایه برین نه خیام‌ گیرد
کاخ ترا ستاره پناه سپهر خواند
کف ترا زمانه‌ کفیل انام‌ گیرد
کلک تو حل و عقد جهان را کند کفایت
هر ‌گه ‌که تیغ خسرو جا در نیام‌ گیرد
این ‌خوی خاص تست ‌که ‌هر کاو ز خبث طینت
خود را زکینه با تو الدالخطام‌‌ گیرد
عزت دهی و قرب فزایی و مال بخشی
تا باز نام جوید و تا باز کام گیرد
وین بهر آن ‌کنی ‌که عدو نیز در زمانه
در دل خیال جود ترا بر دوام‌ گیرد
خلق تراست رایحهٔ ‌گل عجب نه ‌کز وی
خصم جهل نهاد به نفرت مشام‌ گیرد
مانی به آفتاب که از مه کسوف یابد
یا آنکه مه به هر مه از او نور وام ‌گیرد
صدرا چه باشد ار ز شمول عنایت تو
ناقابلی چو من سمت احتشام ‌گیرد
ناکامی از عطای تو یک چند کام جوید
بی‌نامی از سخای تو یک عمر نام‌ گیرد
رای تو آینه است نباشد عجب‌ که در وی
نقش خلوص من سمت ارتسام‌ گیرد
یک مختصر عطای تو رایج ‌کند هنر را
گو قاف تا به قاف جهان را لئام‌ گیرد
ارجو جراحتی ‌که ز دونان مراست در دل
از مرهم مراحم تو التیام ‌گیرد
من خشک‌خوشه‌ام تو غمامی مگرنه آخر
خوشیده خوشه برگ و نوا از غمام‌ گیرد
گر جاهلی معاینه ‌گوید که در زمانه
مشکل‌بودکه‌کار تو زین پس قوام‌گیرد
گویم به شاخ خشک نگه ‌کن که ابر آزار
در حیلهٔ طراوتش از فیض عام‌ گیرد
گر آفتاب مهر تو بر بخت من نتابد
از بخت من جهان همه رنگ ظلام‌گیرد
دورست خور ز تودهٔ غبرا ولی فروغش
هر بامداد عرصهٔ غبرا تمام‌گیرد
تا هر صباح لاله چو مستان به طرف بستان
بزم نشاط سازد و در دست جام‌ گیرد
مهر تو سال و مه به ولی گنج و مال بخشد
قهر تو روز و شب ز عدو انتقام ‌گیرد
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۳ - د‌ر ستایش کهف الادا‌نی‌والاقاصی‌جناب‌حاج‌میرزا آقاسی رحمه ا‌لله فرماید
ازین‌سان کابر نیسانی دمادم گوهر افشاند
اگر ترک ادب نبود به دست خواجه می‌ماند
درختان را چه شد کامروز می‌رقصند از شادی
مگر بر شاخ‌گل بلبل مدیح خواجه می‌خواند
جناب حاجی‌ آقاسی که‌ریزد طرح‌صد گردون
اگر شخص جلالش گردی از دامن برافشاند
اگر باد عتاب او زند یک لطمه بر هستی
چه جای هفت‌گردون کافرینش‌ را بجنباند
وگر برق خلاف اوکشد یک شعله درگیتی
چه جای خار صحرا کاب دریا را بسوزاند
خداوندا بدان ذات خداوندی‌ که‌ گر خواهد
به قدرت چرخ را در دیدهٔ موری بگنجاند
به قهاری‌که قهرش پشه‌یی راگر دهد فرمان
به زخم نیش او خرطوم پیلان را بپیچاند
که تا امروز جز مدحت زبانم حرفی ارگفته
مر آن را چون زبان لاله ایزد لال‌ گرداند
بلای بد بود حاسد به جان هر که در عالم
دعاکن‌کاین بلا را ایزد از عالم بگرداند
حریف‌خویش چون‌پرمایه بیند خصم بی‌مایه
به بهتانی ازو طبع بزرگان را برنجاند
چوصبح‌ار صادقم ‌در این‌سخن ‌روزم‌ بود روشن
وگر چون گل دورویم باد غم برگم بریزاند
کسان‌ گویند ببریدست مرسوم مرا خواجه
بهٔزدان‌کاین‌سخن‌راگوش من افسانه می‌داند
برین دعوی دلیلی ‌گویمت از روز روشنتر
تو خورشیدی و قطع فیض‌ خود خورشید نتواند
چو مرسم مرا ز اول تو خود دادی یقین دارم
که شخصیت با همه ‌حکمت چنین حکمی نمی‌راند
خدا تاندگرفتن آنچه بخشد از ازل لیکن
نگیرد آنچه داد اول نمی‌گویم نمی‌تاند
خدا تاند که رنگ از لاله ‌گیرد بوی از عنبر
ولی از فرط رحمت دادهٔ خود بازنستاند
چو بر حکم‌ مجدد می‌رود تعلیق این مطلب
مگر تعلیقهٔ نو جان من زین بند برهاند
چه باشد ابرکلکت‌گر همی‌گرید به حال من
وزان یک گریه‌ام تا حشر همچون گل بخنداند
ز فیض تست اینهم‌کز طریق عجز می‌نالم
که یزدان هم ز بهر شیر کودک را بگریاند
کدامین‌یک بود زیبنده از جود تو می‌پرسم
که بر چرخم رساند یا به خاک تیره بنشاند
خدا هرچند قهارست لیکن از پی روزی
عنان فیض خود از مومن و کافر نتاباند
تو مهری مهر نور خود به نیک و بد بیندازد
تو ابری ابر فیض‌ خو‌د بخار و گل بباراند
ازان بخت ترا بیدار دارد سال و مه یزدان
که خلق خویش را در مهد آسایش بخواباند
روا نبود که مداح تو با این منطق شیرین
نیارد چون مگس لختی ز سختی سر بخاراند
الا تا سال و مه آید الا تا عمر فرساید
بپایی تا فلک پاید بمانی تا جهان ماند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵ - د‌ر ستایش پادشاه جمجاه ناصرا‌لدین شاه غازی طال‌الله بقاه و تال اللّه مناه د‌ر زمان و‌لیعهدی فرماید
تمام‌ گشت مه روزه و هلال دمید
هلال عید به ماهی تمام باید دید
بنوش جام هلالی به یاد ابروی یار
که همچو ابروی یار از افق هلال دمید
لب سوال ببند و دهان خم بگشای
که روزه رفت و ندارم مجال‌ گفت و شنید
ز زاهدان چه سرایی به شاهدان بگرای
بس است نقل و روایت بیار نغل و نبید
رسید عید و گذشت آن مهی‌ که در کف ما
مدام در عوض جام سبحه می‌گردید
بریز خون صراحی‌ که قهرمان سپهر
به خنجر مه نو حنجر صیام برید
جراحتی به دل از روزه داشت شیشهٔ می
چو پنبه از سر زخمش فتاد خون بچکید
مگر هلال درین ماه روزه داشت چو من
که‌ گونه زرد شدش از ملال و پشت خمید
نشان داغ ولیعهد اگر نداشت هلال
چرا ز دیدن او رنگ آفتاب پرید
هنوز در دل من هست ذوق حالت دوش
که ترک نوش لب من ز راه مست رسید
اگرچه قافیه یابد خِلل ولی به مثل
چو‌گل نباشد در باغ هم خوشست خوید
دو زلف‌داشت‌مهم‌چون دو شب برابر روز
و یا دو هندوی عریان مقابل خورشید
چو نقطهٔ دهنش تنگ و در وی از تنگی
سخن چو دایره برگرد خویش می‌گردید
سواد مردمک چشم من به عارض او
چو گوی ساج به‌میدان عاج می‌غلطید
غرض بیامد بنشست و با هزار ادب
به رسم عادت احباب حال‌ من پرسید
.چه‌گفت‌گفت‌که ماه صیام شد سپری
وز آسمان پی قتلش هلال تیغ کشید
یار باده‌ که از عمر تا دمی باقیست
به عیش و شادی باید همی چمید و چرید
رفیق تازه بجوی و رحیق‌ کهنه بخواه
که بحر رنج و فنا را کناره نیست پدید
بدادمبش قدحی می که همچو جوهر عقل
نرفته در لبش از جام در دماغ دوید
مئی چوکاهربا زرد وکف نشسته بر او
چو در حدیقهٔ بیجاده شاخ مروارید
و یا تو گفتی در بوستان به قوت طبع
همی شکوفه بر اطراف سندروس دمید
چو مست‌گشت ولیعهد را ثنایی‌گفت
که چرخ در عوض ‌کام ‌گام او بوسید
روان نصرت و بازوی فتح ناصر دین
که هرچه تیغش بگرفت خامه‌اش بخشید
هنوز مهر رخش بود در حجاب عدم
که ‌همچو صبح ز شوقش ‌وجود جامه درید
شها تویی‌ که‌ گه حشر مست برخیزد
ز جام تیغ تو هر کاو شراب مرگ چشید
تویی ‌که‌ کان هنر راست خامهٔ تو گهر
تویی‌که قفل ظفر راست خنجر تو کلید
سر سنان تو ضرغام مرگ را ناخن
زه‌ کمان تو بازوی فتح را تعوید
کلف‌ گرفت چو رخسار ماه پنجهٔ مهر
ز رشک روی ‌تو از بسکه پشت دست‌‌ گزید
وجود حاصل چندین هزار ساله فروخت
بهای آن مه یک روزه طاعت تو خرید
مگرکه‌گیتی غارست و تو رسول‌ که چرخ
به ‌گرد گیتی چون عنکبوت تار تنید
مگر شرارهٔ تیغ تو دید روز مصاف
که آتش از فزع او به صلب خاره خزید
مشام غالیه و مغز مشک یافت ز کام
نسیم خلق تو تا بر دماغ دهر وزید
ز ننگ آنکه ‌کمانت نمود پشت به خصم
خم کمند تو بر خود چو مار می‌پیچید
چو دید منتقم قهرت آن‌ کژی ز کمان
فکند زه به‌ گلوی و دو گوش او مالید
چه وقت طایر تیر تو پر گشاد ز هم
که نسر چرخ چو بسمل میان خون نطپید
به مهد عهد تو آن لحظه خفت کودک امن
که شیر فتح ز پستان ناوک تو مکید
هماره تاکه در آفاق هست پست و بلد
همیشه تا که در ایام هست زشت و پلید
چو دهر درکنف دولتت بیارامد
هر آن‌ کسی‌ که چو دولت ز دشن تو رمید
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸ - ‌در مدح یکی از علمای علّام و فضلای ذوی‌العزّ والاحترام گوید
مقتدای انس و جان آمد پدید
پیشوای این و آن آمد پدید
فیض فیاضی ز دیوان ازل
بر که بر پیر و جوان آمد پدید
نور اشراقی ز خلاق زمن
بر چه بر اهل زمان آمد پدید
حامل اسرار وحی ایزدی
بر زمین از آسمان آمد پدید
مفخر آیات غیب سرمدی
با ضمیر غیب‌دان آمد پدید
واصل‌ کوی فنا شد جلوه‌ گر
حاصل ‌کون و مکان آمد پدید
یک جهان تسلیم و یک عالم رضا
از بر یک طیلسان آمد پدید
یک فلک تحقیق و یک ‌گیتی هنر
درد و مشت استخوان آمد پدید
از رخش‌کازرم باغ جنتست
یک‌گلستان ارغوان آمد پدید
قاف تا قاف جهان شد پر ز جان
تاکه آن جان جان آمد پدید
قیروان تا قیروان از خلق او
مشک و عود و ضیمران آمد پدید
ملک دین را حکمران شد جلوه گر
سرّ حق را ترجمان آمد پدید
راز دل را رازدان شد آشکار
ملک جان را قهرمان آمد پدید
زد بسی بیرنگ نقاش قضا
تا چنین نقش از میان آمد پدید
نقش مقصود اوست وین بیرنگها
بر سبیل امتحان آمد پدید
صورت فیض ازل شد جلوه‌گر
معنی سرّ نهان آمد پدید
وصف آن جان را که جویا بود جان
با تنی خوشتر ز جان آمد پدید
آنچه را در آسمان می‌جست دل
بر زمین خوش ناگهان آمد پدید
گو نهان ‌شو از نظر باغ جنان
غیرت باغ جنان آمد پدید
گو برون رو از بدن روح روان
حسرت روح روان آمد پدید
کی نماید جلوه در هفت آسمان
آن چه در این خاکدان آمد پدید
تهنیت را یک به یک‌ گویند خلق
عارف آن بی‌نشان آمد پدید
آنچه بر زاندیشه آمد آشکار
آنچه بیرون ازگمان آمد پدید
آنکه می‌گفتیم وصف حضرتش
می‌نیاید در بیان آمد پدید
آنکه می‌گفتیم حرف مدحتش‌
می‌نگنجد در زبان آمد پدید
آب شد از رشک سر تا پا محیط
کان محیط بیکران آمد پدید
عطسه‌زن شد خلق جان‌افروز او
زان بهشت جاودان آمد پدید
شعله‌ور شد خشم عالم‌سوز او
زان جحیم جان‌ستان آمد پدید
از دل و دستش‌ که جود مطلقند
خواری دریا و کان آمد پدید
با دو چشم حق‌نگر شد آشکار
با دو دست دُر فشان آمد پدید
جاودان آباد باد آن سرزمین
کاین سپهر جود از آن آمد پدید
در مدیحش بیش از این گفتن خطاست
کاینچنین یا آنچنان آمد پدید
مختصر گویم هرآن رحمت ‌که بود
در حجاب سرّ همان آمد پدید
تا به فصل دی همی‌گویند خلق
وقت سیر گلستان آمد پدید
عمر او چندان‌ که‌ گوید روزگار
مهدی آخر زمان آمد پدید
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴ - د‌ر ستایش امیرکبیر میرزا تقی خان رحمه‌الله فرماید
امسال عید اضحی با نصرت و ظفر
با موکب امیر نظام آمد از سفر
عید و امیر هر دو رسیدند و می‌ربود
یک روز پیش از آنکه بدش بیش فال و فر
قربان عید کرده همه میش و خویش را
قربان نمود عید بر میر نامور
میران پی پذیره‌ گروه از پی‌ گروه
باکوس و با تبیره حشر از پس حشر
خوبان‌گرفته از لب و دندان روح‌بخش
نعل سمند او را در لعل و در گهر
یکساله هجر عید اگرچند صعب بود
شمشه فراق میر از آن بود صعبتر
شمشه فراق خواجه و یکساله هجر عید
بگذشت و باز شاخ طرب یافت برگ و بر
فهرست کامرانی و دیباچهٔ وجود
گنجور حکمرانی و گنجینهٔ ظفر
تاج امم اتابک اعظم نتاج مجد
کان‌کرم مکان خرد منزل هنر
معمار کاخ احسان معیار داد و دین
منشار شاخ عدوان منشور کام و کر
میقات علم و مشعر دانش مقام فضل
کعبهٔ صفا منای منی قبلهٔ بشر
از نوک‌کلکش ار نقطی بر زمین چکد
از خاک تا به حشر دمد شاخ نیشکر
میرا سپهر مرتبتا جز کف تو نیست
صورت‌پذیر گردد اگر فیض دادگر
از حرص جود دست ‌تو قسمت ‌کند به‌ خلق
صد قرن پیش از آنکه شود خاک سم و زر
از شوق بذل طبع تو بی‌منت صدف
هر قطره‌یی دهد به هوا صورت‌گهر
در چشم ملک صورت کف و بنان تو
نایب‌ مناب خط شعاعست و جرم‌خور
گردون مگر ‌سُرادِق عز و جلال تست
کز خاوران ‌کشیده بود تا به باختر
ظل ضمیر تست مگر نور آفتاب
کز شرق تا به غرب کشاند همی حشر
گر نام تو به نامهٔ صورتگران برند
جنبندد حالی از پی تعظیم او صور
امضای تیر و تیغ تو لازم‌تر از قضا
اجرای امر و نهی تو نافذتر از قدر
از کام روز مهر تو مشکین جهد نفس
از خاک‌گاه جود تو زرین دمد شجر
در روز بخشش تو ز شرم عطای تو
زی ابر باژگونه بتازد همی مطر
خون ‌شد ز بیم ‌تو جگر خصم ‌از آن شناخت
دانا که هست خون را تولید در جگر
آنسان‌که ناوک تو ز سندان‌گذرکنل
اندر بدن فرو نرود نوک نیشتر
نبود مجال پرسش خلق ار به روز حشر
یک روزه خرج جود تو آرند در شمر
زاغاز صبح خلقت تا روز واپسین
حزم تو دید صورت اشیا به یک نظر
فانی شود دو عالم از یک عتاب تو
زانسان که قوم نوح ز نفرین لاتذر
تا جیب قوس را چو مضاعف ‌کند حکیم
آن قوس را به نسبت حاصل شود وتر
هر کاو ز قوس حکم تو چون سهم بگذرد
جیش دریده بادا از سینه تا کمر
تا از مسام خاک به تاثیر آفتاب
گاهی بخار خشک جهد گه بخار تر
از آن بخار خشک برآید همی نسیم
وز این بخار رطب ببارد همی مطر
جز کام خشک و دیدهٔ تر دشمن ترا
از خشک و تر نصیب مبادا به بحر و بر