عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
نه هر مهی روش مهرگستری داند
نه هر که خواجه شود بنده پروری داند
هزار شیوه بکار است دلربایان را
نه هر که برد دلی رسم دلبری داند
بآن صنم ره و رسم وفا چه آموزم
که مهر خود روش ذرهپروری داند
خوشست ناله و فریاد دادخواهانش
وگرنه خسرو من دادگستری داند
بجام و آینه تا ننگرند آخر کار
نه جم جمی نه سکندر سکندری داند
دلم ربود و رخ از من نهفت و حیرانم
که نیست او پری و شیوهپری داند
گرت دلیست بمعشوق و دلستانی ده
که قدر گوهر یکدانه گوهری داند
خبر ز عشق ندارد کسی که رونق دهر
ز گردش فلک و ماه مشتری داند
غنی ز سیم و زر از فیض مستیم ورنه
گدای کوی مغان کیمیاگری داند
کشد زاده خود را ز کین مدار طمع
که آسمان پدری خاک مادری داند
مپرس از ستم یار جز ز من مشتاق
که هم پری زده خوی به پری داند
نه هر که خواجه شود بنده پروری داند
هزار شیوه بکار است دلربایان را
نه هر که برد دلی رسم دلبری داند
بآن صنم ره و رسم وفا چه آموزم
که مهر خود روش ذرهپروری داند
خوشست ناله و فریاد دادخواهانش
وگرنه خسرو من دادگستری داند
بجام و آینه تا ننگرند آخر کار
نه جم جمی نه سکندر سکندری داند
دلم ربود و رخ از من نهفت و حیرانم
که نیست او پری و شیوهپری داند
گرت دلیست بمعشوق و دلستانی ده
که قدر گوهر یکدانه گوهری داند
خبر ز عشق ندارد کسی که رونق دهر
ز گردش فلک و ماه مشتری داند
غنی ز سیم و زر از فیض مستیم ورنه
گدای کوی مغان کیمیاگری داند
کشد زاده خود را ز کین مدار طمع
که آسمان پدری خاک مادری داند
مپرس از ستم یار جز ز من مشتاق
که هم پری زده خوی به پری داند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
خوبان سزد که پنجه بخونم فرو کنند
هرچند میکنند نکویان نکو کنند
مردم چو در خمار چه حاصل پس از وفات
خاک مرا از اینکه قدح یا سبو کنند
این رسم و راه حقطلبانست کاین گروه
پوشند چشم و گمشده را جستجو کنند
منت چرا ز بخیه کشم بهر چاک دل
کین چاک سینه نیست که او را رفو کنند
دیدن بسم ز دور گل آرزو بشاخ
کین گل نه آن گلست که چینند و بو کنند
دردل ز جوش حسرت الوان بحیرتم
می صدهزار رنگ نه در یک سبو کنند
دلها ز کوچهگردی زلفت دل مرا
جویند اگر گذار بهر تار مو کنند
دست از جهان بشوی که در کیش عشق نیست
مقبول طاعتی که نه با این وضو کنند
نازم بآب خورد قناعت که در خور است
این قطره را سراغ اگر جوبجو کنند
باز آی چند آتش رشگم به جان زنند
آن آبهای رفته که رجعت بجو کنند
عنقای قاف نیستیم گو کسم مپرس
گم گشته نیستم که مرا جستجو کنند
هرچند میکنند نکویان نکو کنند
مردم چو در خمار چه حاصل پس از وفات
خاک مرا از اینکه قدح یا سبو کنند
این رسم و راه حقطلبانست کاین گروه
پوشند چشم و گمشده را جستجو کنند
منت چرا ز بخیه کشم بهر چاک دل
کین چاک سینه نیست که او را رفو کنند
دیدن بسم ز دور گل آرزو بشاخ
کین گل نه آن گلست که چینند و بو کنند
دردل ز جوش حسرت الوان بحیرتم
می صدهزار رنگ نه در یک سبو کنند
دلها ز کوچهگردی زلفت دل مرا
جویند اگر گذار بهر تار مو کنند
دست از جهان بشوی که در کیش عشق نیست
مقبول طاعتی که نه با این وضو کنند
نازم بآب خورد قناعت که در خور است
این قطره را سراغ اگر جوبجو کنند
باز آی چند آتش رشگم به جان زنند
آن آبهای رفته که رجعت بجو کنند
عنقای قاف نیستیم گو کسم مپرس
گم گشته نیستم که مرا جستجو کنند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
گرنه ز بیوفایی گل یاد میکند
بلبل بباغ بهر چه فریاد میکند
ما را ز ما خرید و ملولیم ما که او
هر بنده که میخرد آزاد میکند
آنم به بیستون محبت که ناخنم
در دست کار تیشه فرهاد میکند
روزی به دام افتد و از دیدهاش رود
خونی که صید در دل صیاد میکند
رشگم بخون کشید دگر آن شه بتان
قتل که را اشاره بجلاد میکند
بیجرم چشم ساغر می نیست پر ز خون
این بس گناه او که دلی شاد میکند
باشد برندهتر دم صبح اجل ز تیغ
شمع سحر عبث گله از باد میکند
مشتاق در غمت نه کنون طالب فناست
عمریست در هلاک خود امداد میکند
بلبل بباغ بهر چه فریاد میکند
ما را ز ما خرید و ملولیم ما که او
هر بنده که میخرد آزاد میکند
آنم به بیستون محبت که ناخنم
در دست کار تیشه فرهاد میکند
روزی به دام افتد و از دیدهاش رود
خونی که صید در دل صیاد میکند
رشگم بخون کشید دگر آن شه بتان
قتل که را اشاره بجلاد میکند
بیجرم چشم ساغر می نیست پر ز خون
این بس گناه او که دلی شاد میکند
باشد برندهتر دم صبح اجل ز تیغ
شمع سحر عبث گله از باد میکند
مشتاق در غمت نه کنون طالب فناست
عمریست در هلاک خود امداد میکند
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
مگو عشاق را وقتی دلی بود
کجا دل عقده بس مشکلی بود
دلم دانسته در دام تو افتاد
تو پنداری که صید غافلی بود
بخاک از عشق بردم آن حکایت
کزو آرایش هر محفلی بود
بگردابی که عشق افکند و کشتم
چه شد کز دور پیدا ساحلی بود
درین ره شد نشانم گو خوش آندم
که گردم از قفای محفلی بود
پس از مرگم سر این نکته مشتاق
گشودند ار چه کار مشکلی بود
که دنیا و درو بود آنچه جز عشق
خیالی و خیال باطلی بود
کجا دل عقده بس مشکلی بود
دلم دانسته در دام تو افتاد
تو پنداری که صید غافلی بود
بخاک از عشق بردم آن حکایت
کزو آرایش هر محفلی بود
بگردابی که عشق افکند و کشتم
چه شد کز دور پیدا ساحلی بود
درین ره شد نشانم گو خوش آندم
که گردم از قفای محفلی بود
پس از مرگم سر این نکته مشتاق
گشودند ار چه کار مشکلی بود
که دنیا و درو بود آنچه جز عشق
خیالی و خیال باطلی بود
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
گرفتم آمد آن سرو قباپوش
کیم از سرکشی آید در آغوش
بعمری یاد کن یک ره کسی را
که از یادش نه ای هرگز فراموش
فریب زاهدان را کوچهای هست
که در هر گام او چاهی است خسپوش
کجا خصمی بخصم آئین مردیست
اگر دشمن خورد خونت بگو نوش
خروشم از می وصلت عجب نیست
کز آب آید سفال تشنه در جوش
فغان فرماست شوق و غیرت عشق
گذارد بر لب انگشتم که خواموش
بجانم از شب هجران خوش آندم
که طالع گردد آن صبح بناگوش
شدم نالان بر پیر خرابات
برای شکوه از دور فلک دوش
بسان گوهر از گنجینه راز
کشید این نکتهام آهسته در گوش
که نتوان دم زدن ساقی حکیمست
دهد گر زهر اگر تریاق مینوش
تلاش روزی ننهاده مشتاق
مکن ورنه بر و بیهوده میکوش
کیم از سرکشی آید در آغوش
بعمری یاد کن یک ره کسی را
که از یادش نه ای هرگز فراموش
فریب زاهدان را کوچهای هست
که در هر گام او چاهی است خسپوش
کجا خصمی بخصم آئین مردیست
اگر دشمن خورد خونت بگو نوش
خروشم از می وصلت عجب نیست
کز آب آید سفال تشنه در جوش
فغان فرماست شوق و غیرت عشق
گذارد بر لب انگشتم که خواموش
بجانم از شب هجران خوش آندم
که طالع گردد آن صبح بناگوش
شدم نالان بر پیر خرابات
برای شکوه از دور فلک دوش
بسان گوهر از گنجینه راز
کشید این نکتهام آهسته در گوش
که نتوان دم زدن ساقی حکیمست
دهد گر زهر اگر تریاق مینوش
تلاش روزی ننهاده مشتاق
مکن ورنه بر و بیهوده میکوش
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
خوشا مستی و عشق نازنینی
نه آئینی نه کیشی و نه دینی
حذر کن ای زبردست از ضعیفان
که دستی هست در هر آستینی
ره ما تیره و هر گام صد چاه
نه راه پس نه چشم پیشبینی
چه آسوده است آن کز خلق گیتی
نه مهری در دلش باشد نه کینی
مکن از دیدنت منعم چه باشد
زیان خرمنی از خوشه چینی
نمیگردد شراب انگور صدسال
اگر در خم نماند اربعینی
وفا تخمیست در آب و گل ما
نروید این گیاه از هر زمینی
بیاساقی که مستی کیش عشق است
برو زاهد چه دنیائی چه دینی
شود تا نقش بروی اسم اعظم
کجا شایسته باشد هر نگینی
نه راهی در درون پرده مشتاق
نه کس را از برون علمالیقینی
نه آئینی نه کیشی و نه دینی
حذر کن ای زبردست از ضعیفان
که دستی هست در هر آستینی
ره ما تیره و هر گام صد چاه
نه راه پس نه چشم پیشبینی
چه آسوده است آن کز خلق گیتی
نه مهری در دلش باشد نه کینی
مکن از دیدنت منعم چه باشد
زیان خرمنی از خوشه چینی
نمیگردد شراب انگور صدسال
اگر در خم نماند اربعینی
وفا تخمیست در آب و گل ما
نروید این گیاه از هر زمینی
بیاساقی که مستی کیش عشق است
برو زاهد چه دنیائی چه دینی
شود تا نقش بروی اسم اعظم
کجا شایسته باشد هر نگینی
نه راهی در درون پرده مشتاق
نه کس را از برون علمالیقینی
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۱ - تاریخ فوت مریم
آه از چرخ جفاپیشه که دست
نکشد یکنفس از جور و ستم
هرکه از گردش ایام گذاشت
پا درین مرحله چون نقش قدم
ساختش ره سیر از دشت وجود
راست چون جاده بصحرای عدم
هرکه را در چمن دهر چو سرو
ساخت سر سبز ز بخت خرم
همچو اوراق خوان آخر کار
ریختش دفتر هستی از هم
چند بر لوح سخن از شیمش
راه پیموده کنم طی چو قلم
رفت از جور فلک در ته خاک
بانوی حجله عصمت مریم
باشد اولی که کنم مختصرش
این سخن کاورد اندوه و الم
قد آن گلبن نو خیز که بود
غیرت سرو گلستان ارم
سرنگون ساختش از صرصر کین
فلک حادثه زا همچو علم
غرض از جور فلک چون گردید
کام نادیده برون از عالم
گفت تاریخ وفاتش مشتاق
رفت ناکام ز دنیا مریم
نکشد یکنفس از جور و ستم
هرکه از گردش ایام گذاشت
پا درین مرحله چون نقش قدم
ساختش ره سیر از دشت وجود
راست چون جاده بصحرای عدم
هرکه را در چمن دهر چو سرو
ساخت سر سبز ز بخت خرم
همچو اوراق خوان آخر کار
ریختش دفتر هستی از هم
چند بر لوح سخن از شیمش
راه پیموده کنم طی چو قلم
رفت از جور فلک در ته خاک
بانوی حجله عصمت مریم
باشد اولی که کنم مختصرش
این سخن کاورد اندوه و الم
قد آن گلبن نو خیز که بود
غیرت سرو گلستان ارم
سرنگون ساختش از صرصر کین
فلک حادثه زا همچو علم
غرض از جور فلک چون گردید
کام نادیده برون از عالم
گفت تاریخ وفاتش مشتاق
رفت ناکام ز دنیا مریم
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۹
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۹
فضلی که بر او زکات باشد
فضل شرف القضات باشد
هر فضل به فضل او نماند
هر آب نه با حیات باشد
هر روز نه روز عید باشد
هر شب نه شب برات باشد
کلکش همه بر خرد خرامد
باران ز پی نبات باشد
جدی که ز طبع او نزاید
بیهوده و ترهات باشد
لفظی که زبان او گزارد
حل همه مشکلات باشد
گر در لب من حدیث او نیست
آن عیب ز حادثات باشد
من بر دل پاک او فراموش
این جمله ز نادرات باشد
یاد چو منی به شعر و نامه
از جمله واجبات باشد
امروز منم که بی نبوت
لفظم همه معجزات باشد
سرگشته نایبات گشتم
آخر ز غمم نجات باشد
هر جا که سری است با خرد جفت
سرگشته نایبات باشد
تا نطع لعاب هر خردمند
در شه رخ و شاه مات باشد
در عهد جهان ثبات جستم
در باد کجا ثبات باشد
فضل شرف القضات باشد
هر فضل به فضل او نماند
هر آب نه با حیات باشد
هر روز نه روز عید باشد
هر شب نه شب برات باشد
کلکش همه بر خرد خرامد
باران ز پی نبات باشد
جدی که ز طبع او نزاید
بیهوده و ترهات باشد
لفظی که زبان او گزارد
حل همه مشکلات باشد
گر در لب من حدیث او نیست
آن عیب ز حادثات باشد
من بر دل پاک او فراموش
این جمله ز نادرات باشد
یاد چو منی به شعر و نامه
از جمله واجبات باشد
امروز منم که بی نبوت
لفظم همه معجزات باشد
سرگشته نایبات گشتم
آخر ز غمم نجات باشد
هر جا که سری است با خرد جفت
سرگشته نایبات باشد
تا نطع لعاب هر خردمند
در شه رخ و شاه مات باشد
در عهد جهان ثبات جستم
در باد کجا ثبات باشد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۸۰
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۹۸
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۰
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ساقی بشو دورنگی امید و بیم را
بنما به ما حقیقت رنگ قدیم را
حرف فریب آدم و ابلیس تا به چند
چندی بگو ترانه نقل و ندیم را
از ساغر درست خودم بخش جرعه ای
بر طاق نه حکایت جام دو نیم را
بوی نبید خلوت شب ها شنیده ام
پنهان مکن که نیک شناسم شمیم را
آن جا که لب ز رشحه می پاک کرده اند
گل مشک بوی کرده ردای نسیم را
گو مفلسان کعبه بگریند کاب چشم
بر عرش برده از در مسجد یتیم را
زیباست گرچه خلعت محمود بر ایاز
شور آن زمان کند که بپوشد گلیم را
مطرب به یک دو نغمه غعنی کن دل فقیر
ساقی! به یک دو جرعه سخی کن لئیم را
جنسی که در خزانه لطف تو نیست، نیست
جز احتیاج تحفه ندیم کریم را
روزی که جرم نامه «نظیری » برآورد
از آب عفو شوی کتاب سقیم را
بنما به ما حقیقت رنگ قدیم را
حرف فریب آدم و ابلیس تا به چند
چندی بگو ترانه نقل و ندیم را
از ساغر درست خودم بخش جرعه ای
بر طاق نه حکایت جام دو نیم را
بوی نبید خلوت شب ها شنیده ام
پنهان مکن که نیک شناسم شمیم را
آن جا که لب ز رشحه می پاک کرده اند
گل مشک بوی کرده ردای نسیم را
گو مفلسان کعبه بگریند کاب چشم
بر عرش برده از در مسجد یتیم را
زیباست گرچه خلعت محمود بر ایاز
شور آن زمان کند که بپوشد گلیم را
مطرب به یک دو نغمه غعنی کن دل فقیر
ساقی! به یک دو جرعه سخی کن لئیم را
جنسی که در خزانه لطف تو نیست، نیست
جز احتیاج تحفه ندیم کریم را
روزی که جرم نامه «نظیری » برآورد
از آب عفو شوی کتاب سقیم را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
حریف دردی و صافی نیی خطا اینجاست
تمیز ناخوش و خوش می کنی بلا اینجاست
بغیر دل همه نقش و نگار بی معنی است
همین ورق که سیه گشته مدعا اینجاست
ز فرق تا قدمش هر کجا که می نگرم
کرشمه دامن دل می کشد که جا اینجاست
خطا به مردم دیوانه کس نمی گیرد
جنون نداری و آشفته یی خطا اینجاست
به دل ز دل گذری هست تا محبت هست
ره چمن نتوان بست تا صبا اینجاست
بدی و نیکی ما شکر، بر تو پنهان نیست
هزار دشمن دیرینه آشنا اینجاست
سرشک دیده، دل بسته بی تو نگشاید
اگر چه یک گره صد گره گشا اینجاست
به هر کجا روم اخلاص را خریداریست
متاع کاسد و بازار ناروا اینجاست
ز کوی عجز «نظیری » سر نیاز مکش
ز هر رهی که درآیند انتها اینجاست
تمیز ناخوش و خوش می کنی بلا اینجاست
بغیر دل همه نقش و نگار بی معنی است
همین ورق که سیه گشته مدعا اینجاست
ز فرق تا قدمش هر کجا که می نگرم
کرشمه دامن دل می کشد که جا اینجاست
خطا به مردم دیوانه کس نمی گیرد
جنون نداری و آشفته یی خطا اینجاست
به دل ز دل گذری هست تا محبت هست
ره چمن نتوان بست تا صبا اینجاست
بدی و نیکی ما شکر، بر تو پنهان نیست
هزار دشمن دیرینه آشنا اینجاست
سرشک دیده، دل بسته بی تو نگشاید
اگر چه یک گره صد گره گشا اینجاست
به هر کجا روم اخلاص را خریداریست
متاع کاسد و بازار ناروا اینجاست
ز کوی عجز «نظیری » سر نیاز مکش
ز هر رهی که درآیند انتها اینجاست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
دل که جمعست غم بی سر و سامانی نیست
فکر جمعیت اگر نیست پریشانی نیست
بیضه در جنگل شهباز نهد طایر من
در فضایی که منم بال و پرافشانی نیست
گر کنم یاد ز بتخانه مرا عیب مکن
هر که را حب وطن نیست مسلمانی نیست
لاابالی شو و دریاب فراخی نشاط
چند در تنگی مشرب که فراوانی نیست
نیست لذت ز نظربای بزمی که در او
خنده زیر لب و گریه پنهانی نیست
ترک ادبار به تاج سر جم دوخته اند
هیچ سر نیست کش این نیل به پیشانی نیست
بر در خلوت ما فر هما می بخشند
هدهدی را که به سر تاج سلیمانی نیست
طبل درویشی ما بر در جاوید زدند
بر لب بام بجز نوبت سلطانی نیست
صحبت آینه طبعان به دمی تیره شود
در چنین بزمگهی جای گرانجانی نیست
تو به معموره مصری و من مجنون را
نبرد شوق بدان کوچه که ویرانی نیست
از فسون دانی چشمان سیاهی که توراست
صد «نظیری » به نگه داشتن ارزانی نیست
فکر جمعیت اگر نیست پریشانی نیست
بیضه در جنگل شهباز نهد طایر من
در فضایی که منم بال و پرافشانی نیست
گر کنم یاد ز بتخانه مرا عیب مکن
هر که را حب وطن نیست مسلمانی نیست
لاابالی شو و دریاب فراخی نشاط
چند در تنگی مشرب که فراوانی نیست
نیست لذت ز نظربای بزمی که در او
خنده زیر لب و گریه پنهانی نیست
ترک ادبار به تاج سر جم دوخته اند
هیچ سر نیست کش این نیل به پیشانی نیست
بر در خلوت ما فر هما می بخشند
هدهدی را که به سر تاج سلیمانی نیست
طبل درویشی ما بر در جاوید زدند
بر لب بام بجز نوبت سلطانی نیست
صحبت آینه طبعان به دمی تیره شود
در چنین بزمگهی جای گرانجانی نیست
تو به معموره مصری و من مجنون را
نبرد شوق بدان کوچه که ویرانی نیست
از فسون دانی چشمان سیاهی که توراست
صد «نظیری » به نگه داشتن ارزانی نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
دوران می حسرت همه در ساغر ما کرد
بر هرچه نهادیم دل از دیده جدا کرد
نگشود قضا شست که آهی نکشیدیم
بر دوست ترم خورد خدنگی که خطا کرد
بازوی هنردارم و اقبال ندارم
می کوشم و کاری نتوانم به سزا کرد
فریاد برآریم از آن یار مشعبد
کو از ازل این شعبده چرخ روا کرد
خود طلعت خود دید اگر پرده برانداخت
خود فتنه خود گشت اگر فتنه به پا کرد
با آن که لبش داد منادی محبت
نی بر سر مهر آمد و نی عهد وفا کرد
ناوک فکنی بر سر هر راه نشانید
در عشق کمندم به گلو بست و رها کرد
دشمن به ارم افکند و دوست بر آتش
با این همه حد نیست که گوییم جفا کرد
چندین سخن عشق که گفتند و شنیدند
کس حق محبت نتوانست ادا کرد
برند به جای پر و بالش سر منقار
مرغی که بلند از سر این شاخ نوا کرد
خرسند به تسلیم و رضا گشت «نظیری »
مسکین نتوانست خصومت به قضا کرد
بر هرچه نهادیم دل از دیده جدا کرد
نگشود قضا شست که آهی نکشیدیم
بر دوست ترم خورد خدنگی که خطا کرد
بازوی هنردارم و اقبال ندارم
می کوشم و کاری نتوانم به سزا کرد
فریاد برآریم از آن یار مشعبد
کو از ازل این شعبده چرخ روا کرد
خود طلعت خود دید اگر پرده برانداخت
خود فتنه خود گشت اگر فتنه به پا کرد
با آن که لبش داد منادی محبت
نی بر سر مهر آمد و نی عهد وفا کرد
ناوک فکنی بر سر هر راه نشانید
در عشق کمندم به گلو بست و رها کرد
دشمن به ارم افکند و دوست بر آتش
با این همه حد نیست که گوییم جفا کرد
چندین سخن عشق که گفتند و شنیدند
کس حق محبت نتوانست ادا کرد
برند به جای پر و بالش سر منقار
مرغی که بلند از سر این شاخ نوا کرد
خرسند به تسلیم و رضا گشت «نظیری »
مسکین نتوانست خصومت به قضا کرد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
ما بید بوستانیم، ما را ثمر نباشد
مردود دوستانیم از ما بتر نباشد
از لب برون نیاید آواز عشقبازان
پرواز مرغ بسمل جز زیر پر نباشد
تاراج دیدگانند آوارگان معشوق
راهی نمی برد عشق کانجا خطر نباشد
صد در اگر گشایند بر جلوه گاه دیدار
آن را که چشم بستند راهش به در نباشد
اول نشان مردی اخفای کار خوبست
بهتر ازین که گفتم دیگر هنر نباشد
فیروزی ضعیفان در عجز و انکسارست
تا نشکند صف ما ما را طفر نباشد
از تیغ کی هراسم، دیدار مزد قتل است
خونی که عشق ریزد هرگز هدر نباشد
تا دل به جای خویش است دارد عنان دیده
عاشق که شد پریشان صاحب نظر نباشد
در گوشه نقابت سیر گل است و نسرین
زین خوبتر نظر را هرگز سفر نباشد
هرجا رود مسافر حرف تو ارمغانست
یک خانه نیست کز تو پر از شکر نباشد
قاصد که می فرستی، رطل گرانش درده
کز ما خبر نیابد، تا بی خبر نباشد
از شاخ لهو برگی حاصل نشد «نظیری »
لب تشنه باد کشتی کز گریه تر نباشد
مردود دوستانیم از ما بتر نباشد
از لب برون نیاید آواز عشقبازان
پرواز مرغ بسمل جز زیر پر نباشد
تاراج دیدگانند آوارگان معشوق
راهی نمی برد عشق کانجا خطر نباشد
صد در اگر گشایند بر جلوه گاه دیدار
آن را که چشم بستند راهش به در نباشد
اول نشان مردی اخفای کار خوبست
بهتر ازین که گفتم دیگر هنر نباشد
فیروزی ضعیفان در عجز و انکسارست
تا نشکند صف ما ما را طفر نباشد
از تیغ کی هراسم، دیدار مزد قتل است
خونی که عشق ریزد هرگز هدر نباشد
تا دل به جای خویش است دارد عنان دیده
عاشق که شد پریشان صاحب نظر نباشد
در گوشه نقابت سیر گل است و نسرین
زین خوبتر نظر را هرگز سفر نباشد
هرجا رود مسافر حرف تو ارمغانست
یک خانه نیست کز تو پر از شکر نباشد
قاصد که می فرستی، رطل گرانش درده
کز ما خبر نیابد، تا بی خبر نباشد
از شاخ لهو برگی حاصل نشد «نظیری »
لب تشنه باد کشتی کز گریه تر نباشد