عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۳
نه مفصل نه مجملی دارد
ما و من حرف مهملی دارد
اوج اقبال نه فلک دیدیم
سیر یک پشت پا تلی دارد
زبر چرخ از امل بریدن نیست
سر این رشته مغزلی دارد
موشکاف عیوب جاه مباش
تاج زرین سر کلی دارد
در تجمل چه ممکن است آرام
پشت این بام دنبلی دارد
نقش هرکس مکرر است اینجا
آگهی چشم احولی دارد
سایه در خواب می‌شمارد کام
عاجزی کفش مخملی دارد
مصلحتهاست وقف موی سپید
هر سری فکر صندلی دارد
گرچه هر اول آخر است آخر
لیک آخر هم اولی دارد
کار مجنون به طرهٔ لیلی است
قصهٔ ما مسلسلی دارد
بیدل از حیرتم‌ گذشتن نیست
آب آیینه جدولی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۸
اینقدر ریش چه معنی دارد
غیر تشویش چه معنی دارد
آدمی‌، خرس‌؟ چه‌ظلم است آخر!
مرد حق‌، میش‌؟ چه معنی دارد
حذر از زاهد مسواک به سر
عقرب و نیش چه معنی دارد
دعوی پوچ به این سامان ریش
نرود پیش چه معنی دارد
یک نخود کله و ده من دستار
این کم و بیش چه معنی دارد
شیخ برعرش نپرد چه کند
غیر پر ریش چه معنی دارد
بیدل اینجا همه ریش است و فش‌است
ملت و کیش چه معنی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۳
حاشاکه مرا طعن‌کسان بر سقط آرد
چون خامه قط تازه خورد حسن خط آرد
داغ است دل ساده زتشنیع تکلف
بر مهمله‌ها خرده‌گسرفتن نقط آرد
ما عجزپرستان همه‌تن خط جبینیم
کم مشمر اگر سایه سجودی فقط آرد
کیفیت تحقیق ز خامش‌نفسان پرس
ماهی مگر اینجا خبر از قعر شط آرد
عمری‌ست‌که ما منتظران چشم به راهیم
تا قاصد امید زحسبنش چه خط آرد
تقلید تری می‌کشد از دعوی تحقیق
کشتی چه خیال‌ست که پرواز بط آرد
بیدل حذر از خیره‌سری کز رک‌کردن
بر صحت هرحرف چو لکنت غلط آرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۸
در احتیاج نتوان بر سفله التجا برد
دست شکست حیف است باید به پیش‌ پا برد
قاصد به پیش دلدار تا نام مدعا برد
مکتوب ما عرق‌کرد چندانکه نقش ما برد
ابر بهار رحمت از شرم آب گردید
تا حسرت اجابت ‌گل بر کف دعا برد
دست در آستینش‌، دل بردنی نهان داشت
امروزش از کف ناز آن بهله را حنا برد
از دیر اگر رمیدیم در کعبه سرکشیدیم
ازخود برون نرفتن ما را هزارجا برد
تدبیر چرخ خون شد درکار عقده ی دل
این دانه از درشتی دندان آسیا برد
فکر وفور هر چیز افسون بی‌تمیزیست
الوان نعمت است آن کز منعم اشتها برد
اقبال اهل همت‌بازی خور هوس نیست
نتواند ازسر چرخ هر مکر و فن ردا برد
هرجا ز پا فتادیم داد فراغ دادیم
پهلوی لاغر از ما تشویش بوربا برد
شد قامت جوانی در پیری‌ام‌ فراموش
آخر عصای چوبین از دستم آن عصا برد
باید ز خاکم اکنون خط غبار خواندن
عمریست سرنوشتم ‌پیری به نقش پا برد
جوش‌عرق چو صبحم‌درپرده شبنمی داشت
تا دم زدم ز هستی شرم از نفس هوا برد
یک واپسین نگاهی می‌خواست رفتن عمر
مشاطه قدردان بود آیینه بر قفا برد
بیدل‌گذشت‌خلقی‌محمل به‌دوش حسرت
ما را هم آرزویی می برد تا کجا برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۳
حسرت‌، پیام بیکسی آخر به یار برد
قاصد نبرد نامهٔ من انتظار برد
قطع جهات کرده‌ام از انس بور
افتادگی به هر طرفم نی سوار برد
در هجر و وصل آب نگشتم چه فایده
بی‌انفعالی‌ام همه جا شرمسار ،برد
حیف ازکسی‌که ضبط عنان سخن نداشت
تمکین ز سنگ‌، خفت وضع شرار برد
مردان‌! زکینه‌خو‌اهی دونان حذرکنید
خون سگان ز ننگ دم ذوالفقار برد
بی‌رتبه نیست دعوی حق با وجود لاف
منصور را بلندتر از خلق‌، دار برد
گردنکشی ز عجزپرستان چه ممکن است
انگشت هم زپرده ما زینهار برد
زین دشت جز وبال تعلق نچیده‌ایم
آن دامنی‌که کسوت ما داشت خار برد
قدر حضور بحر ندانست زورف
غفلت برای سوختنم برکنار برد
آیینه‌خانه بود تماشاگه ظهور
سیر بهار رنگ به خویشم دچار برد
آخر هوای وصل توام‌کرد بی‌سراغ
چندان تپید دل‌که ز خاکم غبار برد
هستی صفای جوهر تحقیق‌ کس نخواست
هرکس نفس ز خلق یک آیینه‌وار برد
بیدل هجوم قلقل میناست شش جهت
با هر صدایی از خودم این کوهسار برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۹
دل مباد افسرده تا برکس نگرددکار سرد
شمع خاموش انجمنها می‌کند یکبار سرد
عالمی را زیر این سقف مشبک یافتم
چون سر بی ‌مغز زاهد ذر ته دستار سرد
داغ شد دل تا چه درگیرد به این دل ‌مردگان
چاره‌گر یکسر ز گال و نالهٔ بیمار سرد
انفعال جوهر مرد اختلاط حیز نیست
شعله‌ها را شمع‌کافوری‌کند دشوار سرد
با همه تدبیر ز آتش برنیاید مالدار
پوست اندازد، بود هرچند جای مار سرد
بی‌تکلف با نفس روزی دو باید ساختن
دل هواخواه و نسیمی دارد این‌ گلزار سرد
تا شود هستی‌گوارا با غبار فقر جوش
آب در ظرف سفالین می‌شود بسیار سرد
یأس‌ پیما اشک فرهادم شبی آمد به یاد
ناله‌ای کردم که گردید آتش کهسار سرد
در جوانی به‌ که باشی هم سلوک آفتاب
تا هواگرم است بایدگرس رفتار سرد
بی‌رواجی دیدی اسرار هنر پوشیده دار
جنس می‌خواهد لحاف آندم ‌که شد بازار سرد
گرم ناگردیده مژگان آفتابی می‌رسد
خوابناکان چند باشد سایهٔ دیوار سرد
بدل فسون می و نی آنقدرگرمی نداشت
آرزوهاگشت بر دل از یک استغفار سرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۰
عشق مطرب‌زاده‌ای بر ساز و تقوا زور کرد
دانهٔ تسبیح را زاهد خر طنبور کرد
با همه واماندگی روزی دو آزادی خوش‌ست
خانه را نتوان به اندوه تعلق‌گورکرد
زین‌ گلستان‌ صد سحر جوشید و صد شبنم دمید
عبرتم سیر چکیدنهای یک ناسورکرد
بگذر از بی‌صرفه ‌گوییها که ساز انبساط
گوشمالی خورد هرگه ناله بی‌دستورکرد
موسی ما شعله‌ها در پردهٔ نیرنگ داشت
حسرتی از دل برون آورد و برق طورکرد
با چنین فرصت نبود امکان مژه برداشتن
وعدهٔ دیدار خلقی را امل مزدورکرد
شهرت اقبال عجز از چتر شاهی برتر است
موی چینی سایه آخر بر سر فغفور کرد
شور اسرارم جنون انگیخت از موی سفید
شوخی این پنبه‌ام هنگامهٔ منصورکرد
نی ز طاعت بهره‌ای بردم نه ذوقی ازگناه
در همه کارم حضور نیستی معذور کرد
دخل آگاهی به یک سو نه که تحقیق غیور
چشم خلقی را به انگشت شهادت کور کرد
بیدل از عزلت ‌کلامم رتبهٔ معنی‌ گرفت
خُم‌نشینی باده‌ام را اینقدر پُر زور کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۴
حرف پیری داشتم لغزیدنم دیوانه‌کرد
قلقل این شیشه رفتار مرا مستانه‌کرد
با رطوبتهای پیری برنیامد پیکرم
از نم این برشکال آخرکمانم خانه‌کرد
دل شکستی دارد اما قابل اظهار نیست
ازتکلف موی چینی را نباید شانه‌کرد
پیش از ایجاد امتحان سخت‌جانیهای عشق
تیغ ابروی بتان را سر بسر دندانه‌ کرد
خانمانسوز است فرزندی ‌که بیباک اوفتد
اعتماد مهر نتوان بر چراغ خانه کرد
حسن در هر عضوش آغوش صلای ‌عاشق است
شمع سر تا ناخن پا دعوت پروانه‌ کرد
عالمی ز لاف دانش ربط جمعیت‌گسیخت
خوشه را یک سر غرور پختگی ها دانه ‌کرد
هیچکس یارب جنون مغرور خودبینی مباد
آشناییهای خویشم از حیا بیگانه کرد
صد جنون مستی است در خاک خرابات غرض
حلقه بر درها زدن ما را خط پیمانه‌ کرد
تاگشودم چشم یاد بستن مژگان نماند
عبرت این انجمن خواب مرا افسانه‌ کرد
عمرها بیدل ز-‌شم خلق پنهان زفستفم
عشق خواهد خاک ما را گنج این ویرانه‌ کرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۵
بی فقر آشکار نگردد عیار مرد
بخت سیه بود محک اعتبار مرد
پاس وقار و سد سکندر برابر است
جز آبرو چو تیغ نشاید حصار مرد
دنیا ز اهل جود به خود ناز می‌کند
زن بیوه نیست تا بود اندر کنار مرد
همت بلند دار کز اسباب اعتبار
بی‌غیرتیست آنچه نباید به ‌کار مرد
در عرصه‌ای‌که پا فشرد غیرت ثبات
کهسار را به ناله نسنجد وقار مرد
پا بر جهان پوچ زدن ننگ همت است
در پنبه ‌زار حیز نیفتد شرار مرد
بیش است عزم شیر به‌ گاو بلند شاخ
بر خصم بی‌سلاح دلیری‌ست عار مرد
جز سینه صافی آینهٔ مدعا نبود
هرجا نمود جوهر جرات غبار مرد
ایثجا به ‌آب ‌تیغ به‌ خون غوطه‌ خوردن است
آیینه تا کجا شود آیینه‌ذار مرد
گندم به غیر آفت آدم چه داشته‌ست
یارب تو شکل زن نپسندی دچار مرد
آنجا که چرخ دون کند امداد ناکسان
حیز از فشار خصیه برآرد دمار مرد
برگشته است بسکه درین عصر طور خلق
نامردی زنی ‌که نگردد سوار مرد
بیدل زمانه دشمن ارباب غیرت است
ترسم به دست حیز دهد اختیار مرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹
زین شیشهٔ ساعت ‌که مه و سال برآورد
گرد عدم فرصت ما بال برآورد
عمری ز حیا زحمت اوهام ‌کشیدیم
ما را خم دوش مژه حمال برآورد
زین وضع پریشان که عرق‌ریز نمودیم
آیینهٔ ما آب ز غربال برآورد
چون آبله در خاک ادبگاه محبت
باید سر بی‌ گردن پامال بر آورد
جز خارق معکوس مدان ریش و فش شیخ
آدم خریی‌کرد ، دم ویال برآورد
بر اهل فنا خرده مگیرید که منصور
باگردن دیگر سر اقبال برآورد
در صافی دل شبههٔ تحقیق نهان بود
چون زنگ نماند آینه تمثال برآورد
سودی که من اندوختم از هیچ متاعی
کم نیست که از منت دلال برآورد
آهم ز رفیقان سفرکرده سراغیست
از جیب من این قافله دنبال برآورد
طاووس من از باغ حضور که خبر یافت
کز رنگ من آیینه پر و بال برآورد
فریاد که راز تب عشقت بنهفتم
چون شمعم ازین دایره تبخال برآورد
تا کی به رقم تازه کنم شکوهٔ احباب
خشکی زدماغ قلمم نال برآورد
بیدل علم از معنی نازک نتوان شد
موچینی ‌ما را همه جا لال بر آورد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۱
ز دنیا چه‌گیرد اگر مردگیرد
مگر دامن همت فردگیرد
خجل می‌روم از زیانگاه هستی
عدم تا چه از من ره‌آوردگیرد
عرق دارد آیینه از شرم رنگم
بگو تا گلاب از گل زرد گیرد
تن‌آسان اقبال بخت سیاهم
حیا بایدم سایه‌ پرورد گیرد
عبث لطمه‌فرسای موت و حیاتم
فلک تاکی‌ام مهرهٔ نردگیرد
شب قانعان از سحر می‌هراسد
مبادا سواد وفا گرد گیرد
به خاکم فرو برد امدادگردون
کم ازپاست دستی‌که نامردگیرد
ز بس یأس در هم شکسته‌ست رنگم
گر آیینه‌گیرم دلم دردگیرد
ازبن باغ عبرت نجوشید بیدل
دماغی ‌که بوی دل سرد گیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۲
غنا مفت هوس‌گر نام آسودن نمی‌گیرد
غبار دامن‌افشان سحر دامن نمی‌گیرد
فسردن خوشترست از منت شوراندن آتش
حنا بوسدکف دستی‌که دست من نمی‌گیرد
دلی دارم ادب‌ پروردهٔ ناموس یکتایی
که از شرم محبت خرده بر دشمن نمی‌گیرد
ز تشویش علایق رسته‌گیر آزادطبعان را
عنان آب‌، دام سعی پرویزن نمی‌گیرد
ره فهم تجرد، فطرت باریک می‌خواهد
کسی جز رشته آب از چشمهٔ سوزن نمی‌گیرد
حضور عافیت‌گر مقصد سعی طلب باشد
چرا همّت‌، ره از پا درافتادن نمی‌گیرد
ضعیفی در چه خاک افکنده باشد دام من یارب
که صیٌاد از حیا، عمریست نام من نمی‌گیرد
تواضع‌کیش همّت را چه امکان است رعنایی
خم دوش فلک‌، بار سر و گردن نمی‌گیرد
دم پیری ز فیض گریه خلقی می‌رود غافل
در این‌ مهتاب‌ شیری‌ هست‌ و کس ‌روغن نمی‌گیرد
قماشی از حیا دارد قبای نازک‌اندامی
که بوی یوسف ازشوخی به پیراهن نمی‌گیرد
اگر شمع رخش صد انجمن روشن‌ کند بیدل
تحیر آتشی دارد که جز در من نمی‌گیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۲
جام غرور کدام رنگ توان زد
شیشه نداریم بر چه سنگ توان زد
.از هوسم واخرید عذر ضعیفی
آبله‌بوسی به پای لنگ توان زد
قطره ‌محال است بی گهر دل جمعت
سست مگیر آن‌ گره ‌که تنگ توان زد
نقش نگینخانهٔ هوس اگر این است
گل به سر نامها ز ننگ توان زد
کوس و دهل مایهٔ شعور ندارد
دنگ نه‌ای چند دنگ دنگ توان زد
بس که شکستند عهدهای مروت
بر سر یاران پرکلنگ توان زد
چشم‌ گشا لیک بر رخ مژه بستن
آینه باش آنقدر که زنگ توان زد
دور چه ساغر زند کسی به تخیل
خنده مگر بر جهان بنگ توان زد
دامن مقصد که می‌کشد ز کف ما
گربه‌گریبان خویش چنگ توان زد
سخت چو فواره غافلی زته پا
سر به هوا تا کجا شلنگ توان زد
بیدل از اندوه اعتبار برون آ
تا پری این شیشه‌ها به سنگ‌توان زد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۷
چو شمع از ساز من دیگرکدام آهنگ برخیزد
جبین بر خاک مالد گر ز رویم رنگ برخیزد
مژه واکردن آسان نیست زبن خوابی ‌که من دارم
ز صیقل آینه پاها خورد تا زنگ برخیزد
جهان ما و من ناموسگاه وهم می‌باشد
چه امکان است از اینجا رسم نام و ننگ برخیزد
غرورش را بساط عجز ما آموخت رعنایی
که آتش در نیستان چون فتد آهنگ برخیزد
گر آزادی درین زندان‌سرا تا کی به خون خفتن
دل بی‌مدعا از هر چه گردد تنگ برخیزد
جنون زین دشت و در هر جا غبار وحشتم گیرد
کنم گردی که دور از من به صد فرسنگ برخیزد
فلک در گردش‌ است از وهم ‌ممکن ‌نیست‌ وارستن
مگر از پیش چشم این کاسه‌های بنگ برخیزد
به حرف و صوت ازین کهسار نتوان برد افسردن
قیامت صور بندد بر صدا تا سنگ برخیزد
گرانجانی مکن تا ننگ خفّت‌ کم‌کشد همت
که هر کس مدتی یکجا نشیند لنگ برخیزد
فریب صلح از تعظیم مغروران مخور بیدل
رگ ‌گردن چو برخیزد به عزم جنگ برخیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳۸
چوگوهر قطره‌ام تاکی به آب افتدکه برخیزد
زمانی‌ کاش در پای حباب افتد که برخیزد
جهانی‌گشت از نامحرمی پامال افسردن
به ‌فکر خود کسی‌ زین‌ شیخ و شاب ‌افتد که برخیزد
به اقبال فنا هم ننگ دارد فطرت از دونان
مبادا سایه‌ای در آفتاب افتد که برخیزد
ز تقوا دامن عزلت‌گرفت وخاک شد زاهد
مگر چون شور مستی درشراب افتدکه برخیزد
به‌حشر خواجه‌ مپسند ای ‌فلک غیر از زمینگری
مباد این خر مکرر در خلاب افتدکه برخیزد
فسون شیشه‌، ما را ازپری نومیدکرد آخر
به‌روی‌کس محال‌است این‌نقاب‌افتدکه برخیزد
تحمل خجلت خفت نمی‌چیند درین محفل
سپند ما چرا دراضطراب افتد که برخیزد
درپن صحرا عروج ناز هرگردی‌ست دامانی
سر ما هم به فکر آن رکاب افتد که برخیزد
حیا مشکل‌ که‌ گیرد دامن رنگ چمن‌ خیزش
چوگل هرچند این آتش در آب افتدکه برخیزد
ز لنگرداری رسم توقع آب می‌گردم
خدایا بخت‌من چندان به خواب افتدکه برخیزد
نهان در آستین یأس دارم چون سحر دستی
غبار من دعای مستجاب افتدکه برخیزد
نمو ربطی ندارد با نهال مدعا بیدل
مگر آتش ‌درین ‌دیر خراب ‌افتدکه برخیزد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۲
به طراز دامن ناز و چه ز خاکساری ما رسد
نزد آن مژه به بلندیی که ز گرد سرمه دعا رسد
تک و پوی بیهده یک نفس در انفعال هوس نزد
به محیط می رسدم شنا عرقی اگربه حیا رسد
به فشارتنگی این قفس چو حباب غنچه نشسته‌ام
پر صبح می‌کشم از بغل همه‌ گر نفس به هوا رسد
ز خمار فرصت پرفشان نه بهار دیدم و نی خزان
همه جاست نشئه به شرط آن‌که دماغها به وفا رسد
نه زمین بساط غبار ما نه فلک دلیل بخار ما
به سراغ‌گرد نفس‌کسی به‌کجا رسدکه به ما رسد
به‌گشاد دست‌ کرم قسم‌ که درین زیانکدهٔ ستم
نرسد به تهمت بستگی ز دری‌ که نان به‌گدا رسد
دل بینوا به‌کجا برد غم تنگدستی ومفلسی
مژه برهم آورد از حیاکه برهنه‌ای به قبا رسد
مگذر ز خاصیت سخا که سحاب مزرعهٔ وفا
به فتادگی شکند عصا که فتاده‌ای به عصا رسد
به دعایی از لب عاجزان نگشوده‌ای در امتحان
که زآبیاری یک نفس سحری به نشو و نما رسد
به‌ کمین جهد تو خفته است الم ندامت عاجزی
مدو آنقدر به ره هوس‌ که به خواب آبله پا رسد
به قبول آن‌کف نازنین‌که‌کند شفاعت خون من
در صبر می‌زنم آنقدرکه بهار رنگ حنا رسد
سر رشتهٔ طرب آگهان به بهار می‌کشد از خزان
تو خیال بیدل اگر کنی زتو بگذرد به خدا رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۱
همه راست زین چمن آرزو، که به کام دل ثمری رسد
من و پرفشانی حسرتی‌، که ز نامه گل به سری رسد
چقدر ز منت قاصدان‌، بگدازدم دل ناتوان
به بر تو نامه‌بر خودم‌، اگرم چو رنگ پری رسد
نگهی نکرده ز خود سفر، ز کمال خود چه برد اثر
برویم در پی‌ات آنقدر که به ما ز ما خبری رسد
شرر، طبیعت عاشقان‌، به فسردگی ندهد عنان
تب موج ما نبری گمان‌، که به سکتهٔ گهری رسد
به‌کدام آینه جوهری‌،‌کشم التفاتی از آن پری
مگر التماس‌گداز من به قبول شیشه‌گری رسد
به تلاش معنی نازکم‌،‌که درین قلمرو امتحان
نرسم اگر من ناتوان‌، سخنم به موکمری رسد
ز معاملات جهان کد، تو برآکزین همه دام و دد
عفف سگی به سگی خورد، لگد خری به خری رسد
به چنین جنونکدهٔ ستم‌، ز تظلم توکراست غم
به هزار خون تپد از الم‌،‌که رگی به نیشتری رسد
همه جاست شوق طرب‌کمین‌، ز وداع غنچه‌گل‌آفرین
تو اگر ز خود روی اینچنین به تو از تو خوبتری رسد
به هزارکوچه دویده‌ام‌، به تسلّیی نرسیده‌ام
ز قد خمیده شنیده‌ام‌،‌که چو حلقه شد به دری رسد
زکمال نظم فسون اثر، بگداخت بیدل بیخبر
چه قیامت است بر آن هنرکه به همچو بی‌هنری رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۵
تا گرد ما به اوج ثریا نمی‌رسد
سعی طلب به آبلهٔ پا نمی‌رسد
توفان ناله‌ایم و تحیر همان بجاست
آیینه جوهرت به دل ما نمی‌رسد
عشق ازگداز رنگ هوس آب دادن است
بی‌خس نهال شعله به بالا نمی‌رسد
گر فقر و گر غنا مگذر از حضور شوق
این یک نفس خیال به صد جا نمی‌رسد
عبرت نگاه عالم انجام شمع باش
هرجا سری‌ست جز به ته پا نمی‌رسد
پی ‌خون شدن سراغ‌دلت سخت مشکل است
انگور می نگشته به مینا نمی‌رسد
عرفان نصیب زاهد جنت‌پرست نیست
این جوی خشک‌مغز به دریا نمی‌رسد
از باده مگذرید که این یک دو لحظه عمر
تا انفعال توبهٔ بیجا نمی‌رسد
دیوانگان هزارگریبان دریده‌اند
دست هوس به دامن صحرا نمی‌رسد
بیدل غریب ملک شناسایی خودیم
جزماکسی به بیکسی ما نمی‌رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶۷
هرگز به دستگاه نظر پا نمی‌رسد
کور عصاپرست به بینا نمی‌رسد
هر طفل غنچه هم سبق درس صبح نیست
هر صاحب‌نفس به مسیحا نمی‌رسد
گل خاک‌ گشت و شوخی رنگ حنا نیافت
افسوس جبهه‌ای که به آن پا نمی‌رسد
این است اگر حقیقت نیرنگ وعده‌ات
ماییم و فرصتی که به فردا نمی‌رسد
از نقش اعتبار جهان سخت ساده‌ایم
تمثال کس به آینهٔ ما نمی‌رسد
در جستجوی ما نکشی زحمت سراغ
جایی رسیده‌ایم که عنقا نمی‌رسد
ما را چو سیل خاک به سر کردن است و بس
تا آن زمان که دست به دریا نمی‌رسد
آسوده‌اند صافدلان از زبان خلق
ازموج می شکست به مینا نمی‌رسد
یک دست می‌دهد سحر و شام روزگار
هیچ آفتی به این گل رعنا نمی‌رسد
در گلشنی که اوست چه شبنم‌، کدام رنگ
یعنی دعای بوی‌گل آنجا نمی‌رسد
رمز دهان یار ز ما بیخودان مپرس
طبع سقیم ما به معما نمی‌رسد
زاهد دماغ توبه به کوثر رسانده‌ای
معذور کاین خیال به صهبا نمی‌رسد
آخر به رنگ نقش قدم خاک ‌گشتن است
آیینه پیش پا وکسی وانمی‌رسد
بیدل به عرض جوهر اسرار خوب و زشت
آیینه‌ای به صفحهٔ سیما نمی‌رسد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۰
هوس تعین خواجگی‌، به نیاز بنده نمی‌رسد
رگ ‌گردنی که علم کنی‌، به سر فکنده نمی‌رسد
ز طنین غلغلهٔ مگس‌، به فلک رسیده پر هوس
همه سوست باد بروت و بس‌، که به پشم کنده نمی‌رسد
ز ریاض انس چه بو برد، سگ و خوک عالم هرزه‌تک
که به غیر حسرت مزبله به دماغ‌گنده نمی‌رسد
پی قطع الفت این و آن‌، مددی به روی تنک رسان
که به تیغ تا نزنی فسان‌، به دم برنده نمی‌رسد
زهوس قماشی سیم و زر، به جنون قبای حیا مدر
که تکلفات لباسها، به حضور ژنده نمی‌رسد
همه راست ناز شکفتنی، همه جاست عیش دمیدنی
من ازاین چمن به چه گل رسم‌،‌که لبم به خنده نمی‌رسد
مگراز فنا رسد آرزو، به صفای آینه مشربی
که خراش تختهٔ زندگی ز نفس برنده نمی‌رسد
به عروج منظرکبریا، نرسیده‌گرد تلاش ما
تو ز سجده بال ادب‌گشا، به فلک پرنده نمی‌رسد
به پناه زخم محبتی‌، من بیدل ایمنم از تعب
که دوباره زحمت جانکنی به نگین‌کنده نمی‌رسد