عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
در عهد تو یک سر به گریبان نرسیده
کش چاک دل از سینه به دامان نرسیده
محمود پریشان سر زلف ایازست
کاریست محبت که به سامان نرسیده
مجنون نشد آرام پذیر از رخ لیلی
دردیست جدایی که به درمان نرسیده
هر قطره ای از چشم ترم سیل جهانیست
جایی رسد این گریه که طوفان نرسیده
دیریست که از نگهت پیراهن یوسف
بویی به سوی کلبه احزان نرسیده
بس کز رسن زلف گره گیر تو بندیم
ما را نمی از چاه زنخدان نرسیده
ماییم و کتابی و چراغی که فروغش
از خانه تاریک به ایوان نرسیده
صد بار ز آغاز به انجام رساندیم
افسانه دردی که به پایان نرسیده
فریاد که طی گشت ره عمر «نظیری »
این جان الم دیده به جانان نرسیده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۳
دلم گداخته غم وز تنم توان رفته
ز گرمی جگرم مغز استخوان رفته
نشاط روز جوانی به بر نمی آید
که همچو تیر بجست از خم کمان رفته
خبر ز سیرت آیندگان چه می شنوید
که مانده ام به غریبی و کاروان رفته
ز روزگار دل شادمان نمی بینم
که از هجوم بلا راحت از جهان رفته
کس از طلاطم دریا برون نمی آید
که کشتیی که ببینیم بر کران رفته
چه از تمیز و خرد مفلسند این مردم
که یوسفی چو تو زین شهر رایگان رفته
ز بس به وصل تو جان های خلق پیوندست
ز رفتن تو ز هر تن هزار جان رفته
ز بیم هجر تو هر جا که بوده عقل و دلی
رکاب و دست تو بوسیده در عنان رفته
درنگ چند «نظیری » خوشا سبک روحی
که پیش از آن که شود بر دلی گران رفته
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
آب رز در خم آتشین نشده
سیر ازو خاک جرعه چین نشده
ته این لعل دردآمیزست
در نگین خانه خوش نشین نشده
مزه نگرفته ای ز میکده ای
کز لبت باده انگبین نشده
بر چنان لب عجب که تا امروز
لعن ابلیس آفرین نشده
هر که یک بار دیده روی تو را
از غمی در جهان غمین نشده
چه شوی پایمال گل چینان
سنبلت فرش یاسمین نشده
سیب سیمین هنوز در دیده
قابل جیب و آستین نشده
کیست کز سلسبیل رخسارت
خاطرش جنت برین نشده
از مژه دیده ارغوان زارست
در این باغ خارچین نشده
بی قبول نظر «نظیری » را
رقم سجده بر جبین نشده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
ازین مجلس نمی خیزد دمی کاحیا کند گوشی
پیاله چشم بگشاید صراحی واکند گوشی
گران شد حسن شمع از بذله سنجان مطربی خواهم
که از تحریر گلبانگ غزل گویا کند گوشی
اگر می در خروش آید دم مطرب به جوش آید
سر معنی طلب با صد زیان سودا کند گوشی
طنین بال مور از لهجه داود یاد آرد
درین پرده مگس بر نغمه عنقا کند گوشی
مرا صد شرح غم بر روی هم افتاد و او خود را
به تمکین نکته ای پرسد، به استغنا کند گوشی
کسی ذوق از مقامات هزار ما تواند کرد
که از هر عضو همچون شاخ گل پیدا کند گوشی
ضمیر پرگهر دارم قرین ابر نیسانی
سخن را مستمع خواهم که چون دریا کند گوشی
زلیخایی بباید تا حدیث عشق و سودا را
ز سر معجر براندازد به رغبت واکند گوشی
در بیت الحزن یعقوب بندد گر بشیر آید
پریشان گرددش خاطر که بر هرجا کند گوشی
درین مجلس که کس نام و سلام کس نمی گیرد
نیازی عرضه خواهم کرد اگر پروا کند گوشی
«نظیری » کیست؟ مسکینی به اهل فقر هم صحبت
نه پیش جم برد عرضی، نه بر دارا کند گوشی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
بر دماغم دویده شیدایی
خردم را نمانده گنجایی
از جگر دود می رود به سرم
شعله ام حشک مغز و سودایی
شور عشقم دریده پرده عقل
سر برآورده ام به رسوایی
نتوان شهر را به طوفان داد
می شوم همچو سیل صحرایی
عشوه ای کرده اند در کارم
خانمان می دهم به یغمایی
گاه دستم کشد گهی دامان
کششی برتر از تقاضایی
عشق همراه خویش می آرد
سازگاری و دل پذیرایی
صد سماعم به دست افشاندن
صد نوایم به مجلس آرایی
همچو گل می گدازم از رقت
چند نازک دلی و رعنایی
منصب آفتاب می گیرم
سده بوسی و جبهه فرسایی
کشف علم ازل «نظیری » کرد
نیست نوری چو نور دانایی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
دیریست ز گوشه نقابی
داریم امید فتح بابی
از زلف کجش به عقد انگشت
ذوقست گرفتن حسابی
وآنگه به نشان بوسه کردن
از صفحه رویش انتخابی
هردم به گلاب پاش مژگان
بر جیب فشاندش گلابی
از دیده تر بر آن بناگوش
غلطان دیدن در خوشابی
ارزد به نشان صد سلیمان
تا بی کندن ز لعل نابی
انگشت نمای شهرم از وی
هر دم به نوازش خطابی
مطعون دارد میان خلقم
هر روز به شهرت عتابی
دل هر گله کز تغافلش داشت
سر شد به ندادن جوابی
رازی که به صد دهان نگنجد
گردید بیان به اضطرابی
با دوست گر اتحاد خواهی
از خویش «نظیری » اجتنابی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
چه باید مرد را، طبع بلند و مشرب نابی
نگارین چهره ای، مجموعه خوبی ز هر بابی
سکندر در سراغ آب حیوان باخت شوکت را
خوشا درویشی و خلوت، لب نان و دم آبی
به از نظاره چتر جم است و طوق افریدون
نظربازی به سرو خانگی در پیش مهتابی
به صد ناخن زدن بر رشته عود جگر ارزد
گزیدن از سر انگشت خضابی کرده عنابی
به کام هم چو طوطی شکر از کنج دهن کردن
چو کبکان دری در بال هم اندختن تابی
شب امن و حضور قلب و ذوق وصل و شعر تر
نمی گردد به گرد چشم شاهدبین من خوابی
مدار کشتی فکرم به گوش دامن افتاده
که می ترسم ز طوفان ذقن افتد به گردابی
نبینم چاره زان شست دو تا و چشمه نوشین
به جز درباختن مانند ماهی جان به قلابی
حدیث صفحه رخسار یار و طاق ابرو چند
«نظیری » جزو اورادی گزین و کنج محرابی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
عقلم وداع عصمت کرد از تنگ شرابی
عشقم نگاه دارد از مستی و خرابی
دردی کش مغان را شرم از من است تا کی
موی سفید سازم از لای می خضابی
عمر سبک عنانم کی می شود مقید
دستم به رعشه آورد جام از گران رکابی
می خوارگی و مستی زان روی پیشه کردم
تا رو دهد به یارم در حرف بی حجابی
چون پشه بر سر خم می جوشد از حواسم
در انزوای فکرم خور می کند ذبابی
گر پرتو درونم عکس افکند به بیرون
هر ذره ای ز خاکم خیزد به آفتابی
مورم ولیک دارم قصد شکار عنقا
گنجشگ بسته بالم اما کنم عقابی
سامان عمر خواهد پیش کسی نیاید
بختی به این تغافل کاری به این شتابی
قادر نشد «نظیری » بر شاخ وصل دستم
کز باغ بخت چینم گل های انتخابی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
دریغ از صف مردان برون نتاخت یکی
دو کون را به یکی داو درنباخت یکی
هزار تیغ درین مشهد جزا برخاست
ندید عشق که مردانه سر فراخت یکی
کسی به معرکه عشق کامیاب نشد
ظفر دو اسبه مدد شد ولی نتاخت یکی
بسی به جستن اجزای کیمیا گشتند
ز صد هزار کس اکسیر زر نساخت یکی
دلیل و حجت حق دیگرست و حق دیگر
طریق جهل هزار و ره شناخت یکی
دوکون را که چه داند که هیچ کس نشناخت
جهانیان همه بردند و درنباخت یکی
درست و خرده این کارخانه مغشوشست
نخورد داروی سباک اگر گداخت یکی
نوای عشق به ساز و حریر و الحان نیست
هزار پرده شد آهنگ کی نواخت یکی
مقمری چو «نظیری » پاکباز نخاست
که بیش و کم به هم آورده داو ساخت یکی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
به مویی بسته صبرم نغمه تار است پنداری
دلم از هیچ می رنجد دل یارست پنداری
به تحریک نسیمی خاطرم آشفته می گردد
به خودرایی سر زلفین دلدارست پنداری
نه پندم می دهد سودی نه کارم راست بهبودی
دلی دارم که هر امسال او پارست پنداری
ننوشم تا قدح بر من دری از غیب نگشاید
کلید روزنم در دست خمارست پنداری
چنانم با سر زلف صنم سررشته محکم شد
که رگ های تنم پیوند زنارست پنداری
به نوعی طعن مردم را هدف گشتم که دامانم
ز سنگ کودکان دامان کهسارست پنداری
فلک را دیده ها بر هم نمی آید شب از کینم
چنان هشیار می خوابد که بیدارست پنداری
غم خون خوار نوعی در قفای جانم افتاده
که او را در جهان با من همین کارست پنداری
«نظیری » بوالعجب شیرین و نازک نکته می آری
تو را شکر به خرمن، گل به خروار است پنداری
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
چمن قربانگه دنیای خونخوارست پنداری
دریغا گل که شاخ گلبنش دارست پنداری
سحر می گفت با پروانه بلبل حال و می نالید
که گل شد زود آخر شعله خارست پنداری
به سرعت آنچنان سودای بستان می شود آخر
که اطفال چمن را گل به بازارست پنداری
گل و نرگس بها بستان هر سحر مخمور می خیزند
کلید باغبان در دست خمارست پنداری
چنانم می گزد اکنون تماشای چمن کردن
که شکل غنچه بر گلبن سر مارست پنداری
نظر می بندم از گلزار و نقش یار می بینم
به چشمم هرکه غیر از یار، اغیارست پنداری
ندارد وزن، کالای دو عالم نزد سودایم
سری دارم که یوسف را خریدارست پنداری
کدامین نغمه کز رگ های جانم برنمی خیزد
همیشه مطربم را زخمه بر تارست پنداری
«نظیری » بسته بودم لب که عشق افسانه کوته کرد
سخن برداشت برقع قصه بسیار است پنداری
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۳
بس در وفا تأمل و تأخیر می کنی
تا می کنی به وعده وفا پیر می کنی
رنجش طبیعتی تو و بیداد خوی تست
با خلق صلح از سر تزویر می کنی
خود ظلم کرده از دل ما غبن می کشی
دل مفت برده دعوی توفیر می کنی
ما را حدیث چون و چرا از حساب نیست
در ملک خود تصرف و تدبیر می کنی
گر بر جمال بتکده ما نظر کنی
لبیک می فرستی و تکبیر می کنی
گر قاصر از تصور اویی عجب مدان
نقشی که نیست باب تو تصویر می کنی
از زلف او نمی رهی ار صد هزار سال
شبدیز می دوانی و شب گیر می کنی
جز یک لحد مقام «نظیری » به جم نماند
بی حاجت این خرابه چه تعمیر می کنی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
وقت آن آمد که خرگه با گل سوری زنی
لعبت چینی گزینی جام فغفوری زنی
چهره از لعلی قبایان بدخشانی کنی
باده با فیروزه خطان نشابوری زنی
دست ها در گردن چون رطل مینایی کنی
بوسه ها بر ساعدچون شمع کافوری زنی
ساز و برگ بوس و آغوش و کنارت داده اند
بیش ازین چون نی نمی باید دم از دوری زنی
عمر شیرین موج بر آبست شاید چون حباب
قرعه بر نام شراب تلخ انگوری زنی
بلبل و گل پرده از ساز و نوا برداشتند
زشت باشد گر تو خواهی لاف مستوری زنی
بی کلاه و کفش می رقصند مستان در چمن
تو نمی خواهی که گل بر سر ز مغروری زنی
بلبلا! نرگس دو بینی می کند وقت است وقت
بر سر کرسی برآیی بانگ منصوری زنی
سبزه و گل بر سر کوچند شاید گر تو نیز
با حریفان خیمه ای بیرون ز معموری زنی
باده آخر شد صبوحی را «نظیری » ساز ده
ورنه فردا حرف نتوانی ز مخموری زنی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
از کم سخنی و سر به زیری
دادیم به خارها حریری
گشتیم ز بندگی خداوند
سلطان شد ایاز از اسیری
مرغان چو نشاط ما ببینند
بر گل نکنند خرده گیری
ناهید اگر به ما نشیند
بهرام نمی کند دلیری
ما را که غذای جان شمیم است
پیوسته کند صبا بشیری
مشگین نفس از خیال یاریم
گرد رخ گل کند عبیری
بردیم به آخرت ز دنیا
دل گرسنگی و چشم سیری
هر دیده و خوانده شد فراموش
الا تو ندیده در ضمیری
چون شاخ خزان فتاده بودم
شد شوق توام عصای پیری
هستی ز وجود تو عدم راست
عزست به هیچم ار پذیری
یک بار «نظیری » خودم خوان
تا شهره شوم به بی «نظیری »
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
تو را گفتم ز صبح وصل مهرافروزتر باشی
نه کز داغ و داع دوستان دلسوزتر باشی
به سعیت چون کمان می خواستم در بر کشم روزی
چه دانستم که از تیر قضا دل دوزتر باشی
من از شغل تو سرگردان شدم در ابجد دانش
تو در علم نظر هر دم نکات آموزتر باشی
مثال ما درین بستان زمستان و بهار آمد
که چندانی که من بد روز تو بهروزتر باشی
نه گردونی که با عالم قرابت کشتگی دارد
چرا هرچند زاری بشنوی کین توزتر باشی
تواضع جو که می سازد غرور و سرکشی خوارت
ز جمشید ار به حسن و دلبری فیروزتر باشی
«نظیری » تا بهار وصل گل افشان شود باید
ز بستان دردی هجران نشاط اندوزتر باشی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۰
در هیچ مقامم نگذارد به درنگی
از بوی به بویی برد از رنگ به رنگی
بالاتر ازین طور تجلی قدمی چند
دارد ارنی گوی دگر هر سر سنگی
شوق تو زنان را به سر کوی برآرد
بی معجر و بی کفش نه شرمی و نه ننگی
یوسف صفتان داد به زندان تو آرند
دستار به چنگی و سر طره به چنگی
صد جنگ در ایمان و از آن عشوه فریبی
صد درع ز قران و از آن غمزه خدنگی
لب خیرگیی می کند ار پیش ره آید
ابروی گشادی ز پس کوچه تنگی
زان لطف و عتابی نکشیدیم که هرگز
آلوده نکردیم لب از شهد و شرنگی
یک رنگ صفت با همه کس زیست «نظیری »
نی حیله روباهی و نی خوی پلنگی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۶
کجایی گنج پنهانی کجایی؟
به معموری، به ویرانی، کجایی؟
نه در ظاهر نه در باطن مقید
انیس جان زندانی کجایی؟
تو ناپیدا و هر چیز از تو پیدا
فروغ چشم نورانی کجایی؟
نمی گنجی در الفاظ و عبارات
تو این معنی وجدانی کجایی؟
ز تو هر خانه پر وجد و سماع است
همه جانی و در جانی کجایی؟
غنیمت های عالم را بدل هست
تو ای بی مثل و بی ثانی کجایی؟
دلا حیران تری هر دم ندانم
که همچون چشم قربانی کجایی؟
خداوند حرم در خانه ماست
تمنای بیابانی کجایی؟
به پند عقل کردم توبه از عشق
خطا کردم پشیمانی کجایی؟
دلم شد تنگ تر از جمع اسباب
غلط کردم پریشانی کجایی؟
چو کنعان مبتلای قحط گشتم
کجایی ای فراوانی؟ کجایی؟
نه در کفری نه در آیین اسلام
«نظیری » هیچ می دانی کجایی؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
ز نیرنگ نطقش به مضمون نیایی
ور آیی ز بس سحر بیرون نیایی
نیایی پذیرای نازی ز چشمش
که پیش ره صد شبیخون نیایی
به ترخانی عشق فرمان برآور
که درتحت احکام گردون نیایی
شوی محرم بزم رندان به شرطی
که ناخوش ببینی و محزون نیایی
به یونان حکمت جنیدی طلب کن
خدادان به علم فلاطون نیایی
بگویی چنان در دلش جا توان کرد
که بیرون به صد سحر و افسون نیایی
نه در گریه صاحب دلت می توان گفت
که دست و گریبان به جیحون نیایی
بکوش و ازین حلقه جانی برون بر
که در زیر این طاس وارون نیایی
مزن بوسه بر آستانش «نظیری »
لبالب گر از در مکنون نیایی
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - ایضا در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان هنگامی که بیلغار از گجرات به دارالسلطنه اگره آمده بودند و اول مداحی و ملازمت این چاکر بوده گفته شده
به عمر مژده که عیش ابد نثار آمد
شکفته رویی جاوید را مدار آمد
بتاخت در رگ جانها نشاط دیداری
که زود نشئه تر از باده در خمار آمد
نوید قاصد ازان زودتر به وصل کشید
که اشک شادیم از دیده در کنار آمد
خموش ای دل خون گشته چند بخروشی
نتیجه اثر ناله های زار آمد
دعا به عربده ره بر غم فراق گرفت
وصال دست و گریبان انتظار آمد
چو گل شکفته رخ و همچو غنچه خندان لب
به روزگاربشارت که نوبهار آمد
چو چاره سازی طاعت به جلوه گاه قبول
به صد مراد بهر گام کامگار آمد
به خوی ز چهره همی شست گرد غربت را
چو سیل تندر و آلوده غبار آمد
همان نشاط سفر کرده ای که می جستم
به پرسش دلم از گرد رهگذار آمد
بمانی ای دل پردرد کز تو آسودم
کمت مباد محبت که از تو کار آمد
دمید عشق به تخم سرشکم افسونی
که تا به خاک ره افشاندمش به بار آمد
غبار راه کسی بست سیل اشکم را
که عیب پوش تر از قدر و اعتبار آمد
کلیم مرتبه عبدالرحیم خان که کفش
مجسم از کرم آفریدگار آمد
زبان شکر شکن از نام خان خاناست
که با تصور او زهر خوشگوار آمد
جهان بگیرد و بخشد که نازشی نکند
ز کبریا کرمش را ز فخر عار آمد
به زنگ آینه خوبان کنند عرض جمال
به هر دیار که از مرکبش غبار آمد
ز شوق بخشش او بی دریغ لعل و گهر
ز بحر و کان به سر راه انتظار آمد
لباس عشرت نوروزی حسودش را
ز تیرگی شب غصه پود و تار آمد
برآمد از دهن شیر فتنه اقلیمی
ز بس که پنجه قهرش گلو فشار آمد
ایا سپهر رکابی که از عزیمت تو
زمین چو قطره سیماب بیقرار آمد
ز چار ماهه مساحت سمند سرکش تو
عجب مدان که به ده روز در کنار آمد
زمین ز صدمت سمش به یکدگر پیچید
به پیش دست و عنانت به زینهار آمد
در آن مصاف که از نخل تیغ خونخوارت
به جای میوه سر پردلان به بار آمد
شدند ضد هم اعضای خصم و بهر صلاح
میانه سر و تن تیغ آبدار آمد
زمین به شهپر روح القدس پناه برد
به فرق تیغ تو هرجا چو ذوالفقار آمد
به حمله تو ز جان بازماند صد فرسنگ
کسی که با تو به میدان کارزار آمد
چو نقش سکه ز سیمای زر نمودارست
که کیمیای رواج تواش عیار آمد
تو گر خراج ستانی ز ملک باکی نیست
چرا که دست تو چون ابر مایه دار آمد
چو کف به جود برآری کنار جوید مال
درم به دست تو چون موج در بحار آمد
به شاعران ز عطای تو بی وسیلت شعر
هزار گونه کرامت هزار بار آمد
به من ز نقد عطای تو آن نوال رسید
که دست رغبت من قاصر از شمار آمد
سپهر منزلتا کیمیای من هنرست
متاع غیر همان جنس اشتهار آمد
ز دهر قیمتم ار کم رسد ز قدر من است
که در شمار یکی بیش از هزار آمد
مرا بپرور کاول بهار تربیتست
که بوستان معانی من به بار آمد
سخن دراز «نظیری » و طبع آتش خو
دعا بگو که دگر وقت اختصار آمد
همیشه تا به ضیا فربهی دهد خورشید
به پهلوی مه نو کز سفر نزار آمد
تو ملک گیر و عدو سوز کز عزیمت تو
جهان امن در آغوش روزگار آمد
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - ایضا در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان در نوروز فرسی گفته شده است
ز سال و ماه نوم بیش رنجه شد دل تنگ
که تنگدست به نوروز و عید دارد جنگ
ندانمت به کدامین طریق پیش آیم
که پای شوق نیاید هزار جا بر سنگ
شب فراق تو چندین جگر خراشیدم
که همچو لاله سیه گشت ناخنم بر سنگ
کدام وصل همه بیم فرقتست و عتاب
ز قرب خدمت تو بر جبین ندارم رنگ
تمام عمر ز اندیشه جان به لب آرم
که جا کنم به دلت از چه حیله و نیرنگ
دلی که کعبه به پاکی او قسم می خورد
ز فکر بیهده کردم کلیسیای فرنگ
نشاط خاطرم انده در آستین دارد
به زیر صیقل از آیینه ام بروید زنگ
ز عشق ناکس دیدار درد گفتارم
نبودی ار به جهان نام من نبودی ننگ
همین سفینه عشقست جای آسایش
برون نهی چو ازو پای قلزمست و نهنگ
نسیم بادیه شوق مستییی دارد
که راه رفتن خود را سماع داند لنگ
به پای شوق ره هجر یک دو گام نبود
حدیث بی جگران بود وادی و فرسنگ
حذر کنید تماشاییان که در کویش
جنون به سایه دیوار داردم در جنگ
ز زخم های وصال و جدایی تو مرا
هزار نغمه دردست زیر پرده چو چنگ
کدام صوت اثر بیش در دلت دارد
به من بگو که کنم ناله در همان آهنگ
دمی بپرس ز حالم که فکر مدح کسی
کند چو عشق تو بازی به دانش و فرهنگ
سپهر مرتبه عبدالرحیم خان کز قدر
فرو کشد مه نو را ز گوشه او رنگ
چو تیغ و آینه یک رو به نزد دشمن و دوست
به مهر و کینش نگنجیده حیله و نیرنگ
ز بس درستی عهدش عجب نباشد اگر
برون رود دگر آشفتگی ز هفت اورنگ
زهی محل ثباتی جهان ذات تو را
که چون سپهر و زمین اندروست دانش و هنگ
به عهد پاس تو تعویذ گوسفند و شبان
ز دست و پنجه گرگست و ناخنان پلنگ
به هر دیار که لطف تو صیقلی باشد
در آن دیار به جوهر شود فروخته زنگ
صریر کلک تو در ساز مملکت داری
چو مطربان تو خارج نمی کنند آهنگ
به راه وعده پی زود دیدن خواهش
عزیمت تو به دل کرده با شتاب درنگ
ز بحر تیغ تو دشمن نمی رهد بشناه
اگر تمام شود دست و پای چون خرچنگ
تو را به خصم چه نسبت کنم که معلومست
سفیدکاری چین و سیه نهادی زنگ
عروس جود عدو بس که هست خانه نشین
به نزد خلق بود شرم روی و خنثی رنگ
ز صحن خانه قدم بخششش برون ننهد
نزاده مادر احسانش طفل چابک و شنگ
قیامتست قیامت در آن مصاف که تو
کشی بلارک و از کف دهی عنان کرنگ
سر سپاه عدو را چو ذره خرد کند
ز صدمه سم او چون جهد ز میدان سنگ
فشانده چرخ اثیرش غبار دامن زین
کشیده بخت بلندش دوال حلقه تنگ
ز بس که از سر کین بر صف عدو تازی
سپر به روی نگیری و تیغ بر سر چنگ
چنان شکوه تو بر خصم عرصه تنگ کند
که ناوک مژه در دیده بشکند چو خدنگ
سپهر منزلتا بر درت «نظیری » را
هزار رنگ گنه می نهد سپهر دو رنگ
به درگه تو که نالد ز کثرتش دربان
به حاجب تو که خندد بر ابرویش آژنگ
به خاک پای تو کز بوسه ام ندارد عار
به آستان تو کز سجده ام ندارد ننگ
به نکته تو که گوهر از آن کشیم به گوش
به خنده تو که شکر از آن بریم به تنگ
به دور باش تو یعنی به آن شکوه وجمال
که پرده های بصر بر نگاه سازد تنگ
که برندارم ازین آستان جبین نیاز
سحاب تفرقه گر بر سرم ببارد سنگ
من و حکایت آز و نیاز دورم باد
هزار سال خورم خون که لب نگیرد رنگ
به نعمت تو که بر خوان تلخ کامی من
به ذوق شکر تو جوشد شکر ز طبع شرنگ
لب ار به خواهش دل جنبد آنچنان دانم
که حلقه در بتخانه آورم به درنگ
به غیر گردن حرص و سر طمع نبرم
به جای ناخن اگر تیغ رویدم از چنگ
به کوه تا پی نخجیر می رود صیاد
به شهر تا به دل خویشتن نیابد رنگ
به بخت متفقت ملک و تخت ارزانی
به خصم منهزمت تنگ کوهسار و النگ