عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
دوشم بدر خیمه لیلی گذر افتاد
مجنون صفتم شور جنونی بسر افتاد
از نظره آن چشم چه پرسی که زسحرش
بیحس شده عقل و دل و دین بیخبر افتاد
تابنده بود پرتو لیلی زدر و دشت
مجنون نه عبث بود اگر در بدر افتاد
نه برق بود این که بگلزار گذر کرد
کز ناله بلبل بگلستان شرر افتاد
بر بستر ناز است تو را تکیه چه دانی
حال دل آن خسته که در رهگذر افتاد
فریاد که از پرده دریهای سر شکم
هر راز که در پرده نهفتم بدر افتاد
دیدم خم زلفین رسا تا کمرت دوش
تشکیک در آنموی توام تا کمر افتاد
طوفان زده ی کوکه بپرسد زترحم
از مردم چشمم که بغرقاب در افتاد
ای عاشق صادق چه کنی شکوه زهجران
نخلی است محبت که فراقش ثمر افتاد
ای سخت کمان ترک چه پرسی زدل زار
بسمل شده ای رخنه اش اندر جگر افتاد
نور علی از روی تو تابید از آنروی
ابروی سیاه تو چو تیغ دو سر افتاد
جلال طبیبان بمزاجش نکند سود
آشفته که سودای تو او را بسر افتاد
شاید گرش ایدست خدا دست بگیری
او را که سر و کار بتو دادگر افتاد
مجنون صفتم شور جنونی بسر افتاد
از نظره آن چشم چه پرسی که زسحرش
بیحس شده عقل و دل و دین بیخبر افتاد
تابنده بود پرتو لیلی زدر و دشت
مجنون نه عبث بود اگر در بدر افتاد
نه برق بود این که بگلزار گذر کرد
کز ناله بلبل بگلستان شرر افتاد
بر بستر ناز است تو را تکیه چه دانی
حال دل آن خسته که در رهگذر افتاد
فریاد که از پرده دریهای سر شکم
هر راز که در پرده نهفتم بدر افتاد
دیدم خم زلفین رسا تا کمرت دوش
تشکیک در آنموی توام تا کمر افتاد
طوفان زده ی کوکه بپرسد زترحم
از مردم چشمم که بغرقاب در افتاد
ای عاشق صادق چه کنی شکوه زهجران
نخلی است محبت که فراقش ثمر افتاد
ای سخت کمان ترک چه پرسی زدل زار
بسمل شده ای رخنه اش اندر جگر افتاد
نور علی از روی تو تابید از آنروی
ابروی سیاه تو چو تیغ دو سر افتاد
جلال طبیبان بمزاجش نکند سود
آشفته که سودای تو او را بسر افتاد
شاید گرش ایدست خدا دست بگیری
او را که سر و کار بتو دادگر افتاد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
دلم جز دوست منظوری ندارد
که سینا جز زحق نوری ندارد
بهشتت را مخوان اوصاف زاهد
که چون غلمان من حوری ندارد
نباشد نام تو گر ذکر صوفی
سماعش ذوق مذکوری ندارد
چه تأثیر است اندر ساحت عشق
که شاهین تاب عصفوری ندارد
چه بیمار است چشم دلفریبت
که هرگز فکر رنجوری ندارد
مگر بخشی زرحمت بر دل زار
که آشفته زرو زوری ندارد
مخوانش دل که دلداری نخواهد
نظر نبود که منظوری ندارد
نداند قیمت نوش عسل را
که تاب نیش زنبوری ندارد
مران درویش خود شاها که گویند
سلیمان میل با موری ندارد
سزای دار باشد یارب آن سر
که از عشق علی شوری ندارد
که سینا جز زحق نوری ندارد
بهشتت را مخوان اوصاف زاهد
که چون غلمان من حوری ندارد
نباشد نام تو گر ذکر صوفی
سماعش ذوق مذکوری ندارد
چه تأثیر است اندر ساحت عشق
که شاهین تاب عصفوری ندارد
چه بیمار است چشم دلفریبت
که هرگز فکر رنجوری ندارد
مگر بخشی زرحمت بر دل زار
که آشفته زرو زوری ندارد
مخوانش دل که دلداری نخواهد
نظر نبود که منظوری ندارد
نداند قیمت نوش عسل را
که تاب نیش زنبوری ندارد
مران درویش خود شاها که گویند
سلیمان میل با موری ندارد
سزای دار باشد یارب آن سر
که از عشق علی شوری ندارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
حال دل گشته دگرگون یا رب این سودا چه بود
رفت نائی از میان اندرنی این غوغا چه بود
نوح کشتی ساخت و بگذشت از طوفان دریغ
نوح را بشکست کشتی موج این دریا چه بود
در بیابان هر که گم شد رهنمای اوست خضر
خضر گمشد اندر این وادی در این صحرا چه بود
مرد مجنون و هنوزش داغ لیلی در درون
جان فنا شد عشق باقی ماند در لیلا چه بود
چنگ مطرب برشکست این نغمه در پرده که زد
سوخت جام از آتش می اندر این صهبا چه بود
گر ندیده عکس ساقی خنده ساغر زچیست
ور ندیده مستی ما گریه مینا چه بود
منع ما زآن آفتاب چهره ای ناصح مکن
در گذر ای مرغ شب طعن تو بر حربا چه بود
با خیال آن دهن تسنیم و کوثر هیچ نیست
با هوای قامت او سدره و طوبی چه بود
گفتمش یکشب بود کان چین زلف افتد بدست
گفت بگذر زین هوس آشفته این سودا چه بود
در درون سینه جز نور علی هرگز نتافت
غیر نور حق بگو در طور و در سینا چه بود
نفی و اثبات من و تو زاهد آورد این حدیث
ورنه بس بود لا اله از پیش لا الا چه بود
عرش فرش راه احمد بود و یارش در سرا
رفتن معراج او در لیلة الاسری چه بود
نه بحیدر عهد بستی شیخنا اندر غدیر
با همه کفرت بگو آن رب آمنا چه بود
رفت نائی از میان اندرنی این غوغا چه بود
نوح کشتی ساخت و بگذشت از طوفان دریغ
نوح را بشکست کشتی موج این دریا چه بود
در بیابان هر که گم شد رهنمای اوست خضر
خضر گمشد اندر این وادی در این صحرا چه بود
مرد مجنون و هنوزش داغ لیلی در درون
جان فنا شد عشق باقی ماند در لیلا چه بود
چنگ مطرب برشکست این نغمه در پرده که زد
سوخت جام از آتش می اندر این صهبا چه بود
گر ندیده عکس ساقی خنده ساغر زچیست
ور ندیده مستی ما گریه مینا چه بود
منع ما زآن آفتاب چهره ای ناصح مکن
در گذر ای مرغ شب طعن تو بر حربا چه بود
با خیال آن دهن تسنیم و کوثر هیچ نیست
با هوای قامت او سدره و طوبی چه بود
گفتمش یکشب بود کان چین زلف افتد بدست
گفت بگذر زین هوس آشفته این سودا چه بود
در درون سینه جز نور علی هرگز نتافت
غیر نور حق بگو در طور و در سینا چه بود
نفی و اثبات من و تو زاهد آورد این حدیث
ورنه بس بود لا اله از پیش لا الا چه بود
عرش فرش راه احمد بود و یارش در سرا
رفتن معراج او در لیلة الاسری چه بود
نه بحیدر عهد بستی شیخنا اندر غدیر
با همه کفرت بگو آن رب آمنا چه بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
زهر کناره بیغمای گل چه میکوشند
زبلبلان چه عجب گر بباغ بخروشند
کسان که مهر تو در سینه کرده اند نهان
بر آفتاب جهانتاب پرده میپوشند
مگر خدای نه ستار شد چرا زهاد
بهتک پرده صاحبدلان همی کوشند
زهندوان بر آتشکده مقیم مپرس
دو زلف تست که ساکن بر آن بناگوشند
نه تکیه کرده بر ابرو دو چشم ترکانند
که اوفتاده بمحراب مست و مدهوشند
شرار حسن تو از طورعشق تا بر خاست
جهان بر آتش سودا چو دیگ میجوشند
مده تو پند و منه بگذر ای ناصح
عبث مکوش که عشاق پند مینوشند
به تست نسبت عشاق نسبت یعقوب
نه مصریند که یوسف بهیچ بفروشند
گر آفتاب پرستند هندوان خوشباش
که هندوان تو با آفتاب هم دوشند
شوند ساکن میخانه منکران شراب
زجام عشق چو آشفته گر دمی نوشند
بجز ولای علی در جهان نمی ورزند
کسان که صاحب عقل و فراست و هوشند
زبلبلان چه عجب گر بباغ بخروشند
کسان که مهر تو در سینه کرده اند نهان
بر آفتاب جهانتاب پرده میپوشند
مگر خدای نه ستار شد چرا زهاد
بهتک پرده صاحبدلان همی کوشند
زهندوان بر آتشکده مقیم مپرس
دو زلف تست که ساکن بر آن بناگوشند
نه تکیه کرده بر ابرو دو چشم ترکانند
که اوفتاده بمحراب مست و مدهوشند
شرار حسن تو از طورعشق تا بر خاست
جهان بر آتش سودا چو دیگ میجوشند
مده تو پند و منه بگذر ای ناصح
عبث مکوش که عشاق پند مینوشند
به تست نسبت عشاق نسبت یعقوب
نه مصریند که یوسف بهیچ بفروشند
گر آفتاب پرستند هندوان خوشباش
که هندوان تو با آفتاب هم دوشند
شوند ساکن میخانه منکران شراب
زجام عشق چو آشفته گر دمی نوشند
بجز ولای علی در جهان نمی ورزند
کسان که صاحب عقل و فراست و هوشند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
بی تو ای قوت روان دل را قوت نبود
بی غذا ماندن بیمار مروت نبود
شهسوارا زچه در کشتن من جهد کنی
قتل درویش در آئین فتوت نبود
قوت عشق کند این همه دلها از جا
ورنه در یک خم مو این همه قوت نبود
یوسف من تو که امروز عزیزی در مصر
غافلی از پدر این شرط نبوت نبود
منت از عشق برم کاو پدر ایجاد است
بر من آدم را آن حق ابوت نبود
طلب از خاک در میکده اکسیر مراد
که جز آن خاک تو را مایه ثروت نبود
غیر پای علی آن محرم سر آشفته
قدمی پی سپر مهر نبوت نبود
بی غذا ماندن بیمار مروت نبود
شهسوارا زچه در کشتن من جهد کنی
قتل درویش در آئین فتوت نبود
قوت عشق کند این همه دلها از جا
ورنه در یک خم مو این همه قوت نبود
یوسف من تو که امروز عزیزی در مصر
غافلی از پدر این شرط نبوت نبود
منت از عشق برم کاو پدر ایجاد است
بر من آدم را آن حق ابوت نبود
طلب از خاک در میکده اکسیر مراد
که جز آن خاک تو را مایه ثروت نبود
غیر پای علی آن محرم سر آشفته
قدمی پی سپر مهر نبوت نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۴
چنان پیش رخت مهر منیر از تاب میافتد
که در مهتاب وقتی کرمکی شب تاب میافتد
رگم ببریدی و پیوند جان شد با تو محکمتر
که گفت این رشته مهر و وفا از تاب میافتد
بود این بحر عشق ای نوح زین ورطه کناری کن
که آخر کشتیت از لطمه در گرداب میافتد
چرا آتش بجان دارد دلم از لعل پرتابت
علاج خسته سوا اگر عناب میافتد
طبیبا نوشداروئی بیاور زآن لب نوشین
شبی کز تاب تب بیمار دل بیتاب میافتد
مپرس از مردم چشمم که چون شد در شب هجران
چه باشد حالت آن کاو که در غرقاب میافتد
زدی بر تار دل زخمه بتا از ناخن مژگان
حذر کن کاتش از این پرده در مضراب میافتد
در این سودا شکیبائی زدل آشفته کمتر جو
کجا ماند بجا آتش چو در سیماب میافتد
علی باب الله واز وسوسه این نفس سرکشرا
بآئین گدایان کار در هر باب میافتد
محب مرتضی هرگز نخواهد رفت در دوزخ
که چون خالص بود زر از چه در تیز آب میافتد
که در مهتاب وقتی کرمکی شب تاب میافتد
رگم ببریدی و پیوند جان شد با تو محکمتر
که گفت این رشته مهر و وفا از تاب میافتد
بود این بحر عشق ای نوح زین ورطه کناری کن
که آخر کشتیت از لطمه در گرداب میافتد
چرا آتش بجان دارد دلم از لعل پرتابت
علاج خسته سوا اگر عناب میافتد
طبیبا نوشداروئی بیاور زآن لب نوشین
شبی کز تاب تب بیمار دل بیتاب میافتد
مپرس از مردم چشمم که چون شد در شب هجران
چه باشد حالت آن کاو که در غرقاب میافتد
زدی بر تار دل زخمه بتا از ناخن مژگان
حذر کن کاتش از این پرده در مضراب میافتد
در این سودا شکیبائی زدل آشفته کمتر جو
کجا ماند بجا آتش چو در سیماب میافتد
علی باب الله واز وسوسه این نفس سرکشرا
بآئین گدایان کار در هر باب میافتد
محب مرتضی هرگز نخواهد رفت در دوزخ
که چون خالص بود زر از چه در تیز آب میافتد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
دوش بی لعل تو صد ره بلبم جان آمد
باز میگشت چو میگفتم جانان آمد
کردم از دیده هدف ناوک دلدوز تو را
ناگهان تیر نظر بر سپر جان آمد
در خیال خم زلفین و بناگوش بتان
عمرها روز و شبم دست و گریبان آمد
جان یعقوب بود وقت بشیر ای یوسف
گوید ار قافله مصر بکنعان آمد
نرگس باغ که بد چشم و چراغ بستان
دیدمش دیده بدیدار تو حیران آمد
جلوه روی تو بتخانه آذر بشکست
کفر زلف کج تو رهزن ایمان آمد
عشق را سلسله ای بود قوی از آغاز
حلقه زلف تواش سلسله جنبان آمد
خط بیرنگ لب لعل تو بگرفت دریغ
کاهرمن محرم اسرار سلیمان آمد
سبحه شیخ بری رشته زنار مغان
تا چها از تو بکفار و مسلمان آمد
وه چه عالیست مقامت مه من بیخبری
زآه شبگیر که از دل سوی کیوان آمد
بسکه سودای سر زلف تو پخت آشفته
در دماغش همه سودای پریشان آمد
حل کند مشکل آشفته مگر دست خدای
که همه مشکل عالم برش آسان آمد
باز میگشت چو میگفتم جانان آمد
کردم از دیده هدف ناوک دلدوز تو را
ناگهان تیر نظر بر سپر جان آمد
در خیال خم زلفین و بناگوش بتان
عمرها روز و شبم دست و گریبان آمد
جان یعقوب بود وقت بشیر ای یوسف
گوید ار قافله مصر بکنعان آمد
نرگس باغ که بد چشم و چراغ بستان
دیدمش دیده بدیدار تو حیران آمد
جلوه روی تو بتخانه آذر بشکست
کفر زلف کج تو رهزن ایمان آمد
عشق را سلسله ای بود قوی از آغاز
حلقه زلف تواش سلسله جنبان آمد
خط بیرنگ لب لعل تو بگرفت دریغ
کاهرمن محرم اسرار سلیمان آمد
سبحه شیخ بری رشته زنار مغان
تا چها از تو بکفار و مسلمان آمد
وه چه عالیست مقامت مه من بیخبری
زآه شبگیر که از دل سوی کیوان آمد
بسکه سودای سر زلف تو پخت آشفته
در دماغش همه سودای پریشان آمد
حل کند مشکل آشفته مگر دست خدای
که همه مشکل عالم برش آسان آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
شوخ چشمان دلی چو بخراشند
نمک از لعل لب بر او پاشند
رنج بردن بکوه حاجت نیست
گو بعشاق سینه بخراشند
حاجیان روزها بشب آرند
تا شبی بو که در حرم باشند
عارفان ار تو را شناخته اند
چه غم ار در لباس او باشند
رنگ تزویر زاهدان دارند
عاشقان می پرست و قلاشند
خواجه تاش تو آفتاب و مهند
ابر و باد آب پاش وفراشند
بت پرستان بنقش بت مفتون
حق پرستان بیاد نقاشند
منکران ولای حیدر را
گو بانکار خویشتن باشند
در دل آشفته راست نقش نگین
بملامت چگونه بتراشند
نمک از لعل لب بر او پاشند
رنج بردن بکوه حاجت نیست
گو بعشاق سینه بخراشند
حاجیان روزها بشب آرند
تا شبی بو که در حرم باشند
عارفان ار تو را شناخته اند
چه غم ار در لباس او باشند
رنگ تزویر زاهدان دارند
عاشقان می پرست و قلاشند
خواجه تاش تو آفتاب و مهند
ابر و باد آب پاش وفراشند
بت پرستان بنقش بت مفتون
حق پرستان بیاد نقاشند
منکران ولای حیدر را
گو بانکار خویشتن باشند
در دل آشفته راست نقش نگین
بملامت چگونه بتراشند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
بتان که دشمن دین از کرشمه و نازند
بسحر و غمزه چو ترکان خانه پردازند
بمعجزات کلیم ارچه سحر شد باطل
بساحران تو نازم که صاحب اعجازند
مکن ملامت از آن لب شکرپرستان را
مگس ولیک همای بلند پروازند
بزخم تیر نظر سینه چاک و مجروحند
که کشتگان تو در روز حشر ممتازند
زحرف حق نکنند احتراز حق گویان
روند ب ر سر دار و ولی سرافرازند
بخود مبال تو ای عندلیب خوش الحان
که زاغ باغ محبت همه خوش آوازند
دهان تست شکر خیز و بیهده مردم
عبث مسافر در هند و مصر و اهوازند
بهشت و حوری و غلمان ندارد اینهمه خط
خوشا کسان که شب و روز با تو دمسازند
برای صید دل خلق و رفع تیر نظر
بر آهوان تو مژگان نه چنگل بازند
زراز عشق ندارد خبر کس آشفته
بجز نبی و ولی کان دو محرم رازند
مکن ملامت صاحبدلان که درویشان
سرشته زآب ولای علی زآغازند
بزگوار امیرا همه محب تواند
دل محب تو افزون چو من بشیرازند
بسحر و غمزه چو ترکان خانه پردازند
بمعجزات کلیم ارچه سحر شد باطل
بساحران تو نازم که صاحب اعجازند
مکن ملامت از آن لب شکرپرستان را
مگس ولیک همای بلند پروازند
بزخم تیر نظر سینه چاک و مجروحند
که کشتگان تو در روز حشر ممتازند
زحرف حق نکنند احتراز حق گویان
روند ب ر سر دار و ولی سرافرازند
بخود مبال تو ای عندلیب خوش الحان
که زاغ باغ محبت همه خوش آوازند
دهان تست شکر خیز و بیهده مردم
عبث مسافر در هند و مصر و اهوازند
بهشت و حوری و غلمان ندارد اینهمه خط
خوشا کسان که شب و روز با تو دمسازند
برای صید دل خلق و رفع تیر نظر
بر آهوان تو مژگان نه چنگل بازند
زراز عشق ندارد خبر کس آشفته
بجز نبی و ولی کان دو محرم رازند
مکن ملامت صاحبدلان که درویشان
سرشته زآب ولای علی زآغازند
بزگوار امیرا همه محب تواند
دل محب تو افزون چو من بشیرازند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
ساقی امشب زرخت نور دگر میتابد
آفتابی تو و یا قرص قمر میتابد
خود بطلعت مهی و ساغر می خورشید است
زین دو نور است که بر بام و بدر میتابد
پرتو روی تو یا شعشعه جام شراب
یا مگر آتش موسی زشجر میتابد
آفتاب ار تو کشی پرده بپوشاند رو
کرم شب تاب کجا پیش قمر میتابد
تاب این جلوه ندارند جهان چهره بپوش
حسن بر شعله مپندار که برمیتابد
جام جم گشت ضمیرم همه از پرتو عشق
نور تو در دل آشفته مگر میتابد
توئی آن نور خداوند علی مظهر حق
که فروغت همه بر بحر و به بر میتابد
آفتابی تو و یا قرص قمر میتابد
خود بطلعت مهی و ساغر می خورشید است
زین دو نور است که بر بام و بدر میتابد
پرتو روی تو یا شعشعه جام شراب
یا مگر آتش موسی زشجر میتابد
آفتاب ار تو کشی پرده بپوشاند رو
کرم شب تاب کجا پیش قمر میتابد
تاب این جلوه ندارند جهان چهره بپوش
حسن بر شعله مپندار که برمیتابد
جام جم گشت ضمیرم همه از پرتو عشق
نور تو در دل آشفته مگر میتابد
توئی آن نور خداوند علی مظهر حق
که فروغت همه بر بحر و به بر میتابد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
طایف کعبه گر شبی بر حرم تو بگذرد
فسخ کند عزیمت و سر بدر تو بسپرد
وجد و سماع صوفیان نیست عجب زچنگ و نی
عشق چو نغمه ساز شد کوه برقص آورد
بی مه عارضت بتا عاشق دردمند تو
کوکب چند ریزد و چند ستاره بشمرد
گر بمرور میبرد نقش حجر مطر ولی
نقش تو را زلوح دل ریزش اشک نسترد
وه که زعمر بر خورد کشته تیغ نیکوان
خضر بود بلی چو کس زآب حیات برخورد
ایکه عجب همی کنی سیر نبی بر آسمان
طایر آه ما ببین کز سر عرش بگذرد
شیشه پر زمهر دل بود بمهر تو ولی
حیف که اشک پرده در پرده خلق میدرد
گر بنهند سلسله بر سرو پای من جهان
موی توام بجنبشی جانب خویش میبرد
آشفته بند بند من گر ببرند همچو نی
دل زشکنج زلف او رشته مهر کی برد
بگذردش زعرش سر طوف کند برو ملک
بر در حیدر از وفا پای کس ار نبفشرد
هر که کشد بمیکده باده زدست مهوشان
نام بهشت و حور او کی بزبان بیاورد
فسخ کند عزیمت و سر بدر تو بسپرد
وجد و سماع صوفیان نیست عجب زچنگ و نی
عشق چو نغمه ساز شد کوه برقص آورد
بی مه عارضت بتا عاشق دردمند تو
کوکب چند ریزد و چند ستاره بشمرد
گر بمرور میبرد نقش حجر مطر ولی
نقش تو را زلوح دل ریزش اشک نسترد
وه که زعمر بر خورد کشته تیغ نیکوان
خضر بود بلی چو کس زآب حیات برخورد
ایکه عجب همی کنی سیر نبی بر آسمان
طایر آه ما ببین کز سر عرش بگذرد
شیشه پر زمهر دل بود بمهر تو ولی
حیف که اشک پرده در پرده خلق میدرد
گر بنهند سلسله بر سرو پای من جهان
موی توام بجنبشی جانب خویش میبرد
آشفته بند بند من گر ببرند همچو نی
دل زشکنج زلف او رشته مهر کی برد
بگذردش زعرش سر طوف کند برو ملک
بر در حیدر از وفا پای کس ار نبفشرد
هر که کشد بمیکده باده زدست مهوشان
نام بهشت و حور او کی بزبان بیاورد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
آزادگان بقید تعلق کم او فتند
ور زانکه لغزشی برود محکم او فتند
شکوه زنیکوان نتوانم که گفته اند
خوبان باوفا بزمانه کم او فتند
نازم بآن دو لعل نمک پاش کز سخن
بر داغهای سینه و دل مرهم او فتند
چون زلف تست شب همه شب در کف رقیب
عشاق را عجب نه اگر در هم او فتند
خورشید و مه که مشعله افروز عالمند
در پیش آفتاب تو چون شبنم او فتند
یا رب چه نشئه داشت محبت که عاشقان
اندوهناک عشق وی خرم او فتند
یک جام کرد تعبیه جمشید و خسروان
در سجده تا بحشر بپای خم او فتند
در پرده عشق نغمه سرا گشت و مطربان
اندر گمان نغمه زیر و بم او فتند
جز قتل نیست شیوه خوبان این دیار
با اینکه این گروه مسیحا دم او فتند
از روح غافلند نصاری و از قیاس
تا تهمتی نهند پی مریم او فتند
آشفته کی رها شوی از آن شکنج زلف
دیوانگان بسلسله مستحکم او فتند
خوش وقت آن گروه که در سایه علی
تا بامداد حشر دل بیغم او فتند
ور زانکه لغزشی برود محکم او فتند
شکوه زنیکوان نتوانم که گفته اند
خوبان باوفا بزمانه کم او فتند
نازم بآن دو لعل نمک پاش کز سخن
بر داغهای سینه و دل مرهم او فتند
چون زلف تست شب همه شب در کف رقیب
عشاق را عجب نه اگر در هم او فتند
خورشید و مه که مشعله افروز عالمند
در پیش آفتاب تو چون شبنم او فتند
یا رب چه نشئه داشت محبت که عاشقان
اندوهناک عشق وی خرم او فتند
یک جام کرد تعبیه جمشید و خسروان
در سجده تا بحشر بپای خم او فتند
در پرده عشق نغمه سرا گشت و مطربان
اندر گمان نغمه زیر و بم او فتند
جز قتل نیست شیوه خوبان این دیار
با اینکه این گروه مسیحا دم او فتند
از روح غافلند نصاری و از قیاس
تا تهمتی نهند پی مریم او فتند
آشفته کی رها شوی از آن شکنج زلف
دیوانگان بسلسله مستحکم او فتند
خوش وقت آن گروه که در سایه علی
تا بامداد حشر دل بیغم او فتند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۲
شاهدان گیسو چلیپا میکنند
مسلمین را باز ترسا میکنند
آتشین دارند روی و عود زلف
آتشی بر دیگ سودا میکنند
شکوه از هجرانست یا شکر وصال
بلبلان کاین شور و غوغا میکنند
شاه ترکان زد صلا بر قتل عام
خون که ترکان بی محابا میکنند
باز نقاش صبا فراش باد
بوستان را فرش دیبا میکنند
مهوشان پارسی یغمائیند
کاز نگاهی شهر یغما میکنند
در کمین این شخ کمانان هر طرف
رخنه از مژگان بدلها میکنند
چون پری رخساره میپوشند و باز
عاشق آشفته رسوا میکنند
جز مدیح مرتضی اهل سخن
مدحتی گر کرده بیجا میکند
مسلمین را باز ترسا میکنند
آتشین دارند روی و عود زلف
آتشی بر دیگ سودا میکنند
شکوه از هجرانست یا شکر وصال
بلبلان کاین شور و غوغا میکنند
شاه ترکان زد صلا بر قتل عام
خون که ترکان بی محابا میکنند
باز نقاش صبا فراش باد
بوستان را فرش دیبا میکنند
مهوشان پارسی یغمائیند
کاز نگاهی شهر یغما میکنند
در کمین این شخ کمانان هر طرف
رخنه از مژگان بدلها میکنند
چون پری رخساره میپوشند و باز
عاشق آشفته رسوا میکنند
جز مدیح مرتضی اهل سخن
مدحتی گر کرده بیجا میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
زلفت اصراری که در آزار مردم میکند
رم ززخم نیش او پیوسته کزدم میکند
گرنه ای ضحاک جادو ای لب شیرین چرا
مار زلفت رخنه ها درمغز مردم میکند
غنچه گر شب تنگدل باشد چو باد آرد پیام
صبحدم از مژده وصلت تبسم میکند
رحم در دور تو زان چشم سیه جستن خطاست
کافر خون خواره کی بر کس ترحم میکند
گفتم ایدل حال خالش چیست بر آنچهره گفت
هندوئی دیدم که در جنت تنعم میکند
هر کرا در دل خلیده خار عشق گلرخان
کی کجا او یاد از سنجاب وقاقم میکند
ای منجم زآسمان و انجمت دیگر مناز
دیده هر شب دامن من پر زانجم میکند
چشم مستش راه هوشیاران مجلس میزند
زلف او سررشته عقل و خرد گم میکند
کشتی از گرداب نافش بگذراند نوح عقل
موج حسنش در کنار از بس تلاطم میکند
شمع رخسار تو بی پرده اگر بیند کلیم
کی زطور و آتش سینا تکلم میکند
لاجرم از حکم معزولست عقل خودپسند
اندر آن کشور که عشق او تحکم میکند
از دلی کز چنگ زلف دلبری دیده گزند
نغمه مطرب کجا رفع تألم میکند
لعل تو نه خاتم انگشت جم بود ای پری
اهرمن تا کی باین خاتم تختم میکند
حاش لله گر کند آشفته جز مدح علی
مرغ عاشق کی بجز بر گل ترنم میکند
رم ززخم نیش او پیوسته کزدم میکند
گرنه ای ضحاک جادو ای لب شیرین چرا
مار زلفت رخنه ها درمغز مردم میکند
غنچه گر شب تنگدل باشد چو باد آرد پیام
صبحدم از مژده وصلت تبسم میکند
رحم در دور تو زان چشم سیه جستن خطاست
کافر خون خواره کی بر کس ترحم میکند
گفتم ایدل حال خالش چیست بر آنچهره گفت
هندوئی دیدم که در جنت تنعم میکند
هر کرا در دل خلیده خار عشق گلرخان
کی کجا او یاد از سنجاب وقاقم میکند
ای منجم زآسمان و انجمت دیگر مناز
دیده هر شب دامن من پر زانجم میکند
چشم مستش راه هوشیاران مجلس میزند
زلف او سررشته عقل و خرد گم میکند
کشتی از گرداب نافش بگذراند نوح عقل
موج حسنش در کنار از بس تلاطم میکند
شمع رخسار تو بی پرده اگر بیند کلیم
کی زطور و آتش سینا تکلم میکند
لاجرم از حکم معزولست عقل خودپسند
اندر آن کشور که عشق او تحکم میکند
از دلی کز چنگ زلف دلبری دیده گزند
نغمه مطرب کجا رفع تألم میکند
لعل تو نه خاتم انگشت جم بود ای پری
اهرمن تا کی باین خاتم تختم میکند
حاش لله گر کند آشفته جز مدح علی
مرغ عاشق کی بجز بر گل ترنم میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
زاهدان را چو بزلف تو سر و کار افتد
کار با سبحه و زنار به پیکار افتد
خیز و در کوی مغانش بده ای شیخ بمی
چند سجاده و تسبیح تو بی کار افتد
جز ملامت ثمری ایدل شیدا نبری
سرو کار تو چو با مردم هوشیار افتد
گرچه زنار بود حلقه آن زلف نژند
کاش بر حلق من آن حلقه زنار افتد
شاهدم رقص کنان جلوه کند چون در بزم
زاهدان را همگی کیک بشلوار افتد
نیست ممکن که دگر باز برویت بیند
نظر هر که برخسار تو یک بار افتد
منع چشمت نتوان کرد که خونم نخورند
ترک چون مست شود لابد خونخوار افتد
قدر آن صدمه که من میخورم از دل دانی
گر سر و کار تو یکروز به بیمار افتد
از سر کوی خود آشفته چه رانی نرود
خار در ساحت گلزار بناچار افتد
از غم بی عملی شکوه مکن ای درویش
در صف حشر بحیدر چو سر و کار افتد
کار با سبحه و زنار به پیکار افتد
خیز و در کوی مغانش بده ای شیخ بمی
چند سجاده و تسبیح تو بی کار افتد
جز ملامت ثمری ایدل شیدا نبری
سرو کار تو چو با مردم هوشیار افتد
گرچه زنار بود حلقه آن زلف نژند
کاش بر حلق من آن حلقه زنار افتد
شاهدم رقص کنان جلوه کند چون در بزم
زاهدان را همگی کیک بشلوار افتد
نیست ممکن که دگر باز برویت بیند
نظر هر که برخسار تو یک بار افتد
منع چشمت نتوان کرد که خونم نخورند
ترک چون مست شود لابد خونخوار افتد
قدر آن صدمه که من میخورم از دل دانی
گر سر و کار تو یکروز به بیمار افتد
از سر کوی خود آشفته چه رانی نرود
خار در ساحت گلزار بناچار افتد
از غم بی عملی شکوه مکن ای درویش
در صف حشر بحیدر چو سر و کار افتد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
مرغ نوآموز تنگ حوصله باشد
زآن سبب از گل مدام درگله باشد
سلسله جنبان عشق گشت چو لیلی
گفت بمجنون که میر سلسله باشد
چون تو پسر خواهد از خدای دوباره
مریم اگر بر مسیح حامله باشد
ابروی تو چیست پیش صورت زیبا
سوره نور است و مد بسلمله باشد
چنگ بغلغل که شیخ شهر بخوابست
پنبه چرا در دهان بلبله باشد
تا چه ای صرصر فراق عزیزان
کز تو بعالم مدام زلزله باشد
بدر فلک گرچه خود بحسن تمامی
کی بمه من تو را مقابله باشد
شعله زنان آه من بکوی تو هر شب
هیچ نپرسیدی این چه مشعله باشد
از سرو جان بگذر و برو بر جانان
هستی تو در میانه فاصله باشد
عشق بیاموز ورند باش و قدح نوش
خوشتر ازینت بگو چه مشغله باشد
شیوه آشفته مدح حیدر و آل است
عاشق صادقبعشق یکدله باشد
زآن سبب از گل مدام درگله باشد
سلسله جنبان عشق گشت چو لیلی
گفت بمجنون که میر سلسله باشد
چون تو پسر خواهد از خدای دوباره
مریم اگر بر مسیح حامله باشد
ابروی تو چیست پیش صورت زیبا
سوره نور است و مد بسلمله باشد
چنگ بغلغل که شیخ شهر بخوابست
پنبه چرا در دهان بلبله باشد
تا چه ای صرصر فراق عزیزان
کز تو بعالم مدام زلزله باشد
بدر فلک گرچه خود بحسن تمامی
کی بمه من تو را مقابله باشد
شعله زنان آه من بکوی تو هر شب
هیچ نپرسیدی این چه مشعله باشد
از سرو جان بگذر و برو بر جانان
هستی تو در میانه فاصله باشد
عشق بیاموز ورند باش و قدح نوش
خوشتر ازینت بگو چه مشغله باشد
شیوه آشفته مدح حیدر و آل است
عاشق صادقبعشق یکدله باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
یار با ما در انجمن باشد
عیش خلوت نصیب من باشد
نفس سالک اگر بود سیاح
گو سیاحت در انجمن باشد
گفت روح الله مجرد فاش
یار بر دوش روح تن باشد
مرده و زنده هر دو در کسوت
گرچه جامه است یا کفن باشد
حسن گلرا بوصف شد ممتاز
صوت بلبل از آن حسن باشد
شمع را گو مریز اشک مدام
کار پروانه سوختن باشد
شمع خواهی تو بگذر از فانوس
سد پروانه پیرهن باشد
جای سلمی و خیمه لیلی
گاه در ربع و گه دمن باشد
نکند آرزوی جنت و حور
هر که را میکده وطن باشد
تا که گل لاف زد به پیش رخت
غنچه را خنده در دهن باشد
از خود آشفته را مران ای گل
گرچه او خار آن چمن باشد
هر که جز وصف عشق حیدر گفت
بایدش خاک در دهن باشد
عیش خلوت نصیب من باشد
نفس سالک اگر بود سیاح
گو سیاحت در انجمن باشد
گفت روح الله مجرد فاش
یار بر دوش روح تن باشد
مرده و زنده هر دو در کسوت
گرچه جامه است یا کفن باشد
حسن گلرا بوصف شد ممتاز
صوت بلبل از آن حسن باشد
شمع را گو مریز اشک مدام
کار پروانه سوختن باشد
شمع خواهی تو بگذر از فانوس
سد پروانه پیرهن باشد
جای سلمی و خیمه لیلی
گاه در ربع و گه دمن باشد
نکند آرزوی جنت و حور
هر که را میکده وطن باشد
تا که گل لاف زد به پیش رخت
غنچه را خنده در دهن باشد
از خود آشفته را مران ای گل
گرچه او خار آن چمن باشد
هر که جز وصف عشق حیدر گفت
بایدش خاک در دهن باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
زباغ وصل تو بوی فراق میآید
زنخل تو ثمر افتراق می آید
مگر شرار فراق تو زد بباغ که باز
دلم چو لاله ای در احتراق می آید
بشام هجر اگر شهد ریزیم در کام
چو صبر و حنظلم اندر مذاق می آید
نفاق پیشه سپهرا تو سخت بیمهری
زدوستی تو بوی نفاق می آید
کنند عرضه بتو برک کاهی ار زفراق
اگر که کوه شوی طاقتت بطاق آید
چو نی اگر ببری بند بند من در گوش
نوای عاشقی و اشتیاق می آید
گرفته حسن تو ای ماه چارده چو کمال
عجب نباشد اگر در محاق می آید
گرفتم ای گل رعنا هزار یارت هست
ولیک همچو منت یار اتفاق آید
چو روز عید شمارم بخود همایونش
شبی که ماه من اندر وثاق می آید
صبوری از غم هجران یار آشفته
مرا بجان همه تکلیف شاق می آید
بوصل خود بنوازش وگرنه آشفته
زپارس شکوه کنان در عراق میآید
بآستان شه لافتی ولی خدا
که روز حشر بصد طمطراق می آید
زنخل تو ثمر افتراق می آید
مگر شرار فراق تو زد بباغ که باز
دلم چو لاله ای در احتراق می آید
بشام هجر اگر شهد ریزیم در کام
چو صبر و حنظلم اندر مذاق می آید
نفاق پیشه سپهرا تو سخت بیمهری
زدوستی تو بوی نفاق می آید
کنند عرضه بتو برک کاهی ار زفراق
اگر که کوه شوی طاقتت بطاق آید
چو نی اگر ببری بند بند من در گوش
نوای عاشقی و اشتیاق می آید
گرفته حسن تو ای ماه چارده چو کمال
عجب نباشد اگر در محاق می آید
گرفتم ای گل رعنا هزار یارت هست
ولیک همچو منت یار اتفاق آید
چو روز عید شمارم بخود همایونش
شبی که ماه من اندر وثاق می آید
صبوری از غم هجران یار آشفته
مرا بجان همه تکلیف شاق می آید
بوصل خود بنوازش وگرنه آشفته
زپارس شکوه کنان در عراق میآید
بآستان شه لافتی ولی خدا
که روز حشر بصد طمطراق می آید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
دلی زینش مژه گر جراحتی دارد
کجا جز آن لب پر نوش راحتی دارد
ببوسد آن لب نوش و بنالد این دلریش
بنالد از نمک آن کاو جراحتی دارد
مگو که چون خم زلف تو شب بود تاری
و یا که صبح چو رویت صباحتی دارد
زکبر بگذری و ننگری بدرویشان
مگر غریب نوازی قباحتی دارد
شکر زلعل نمک خیز تو حلاوت یافت
نمک زشکر آن لب ملاحتی دارد
زرنگ و بوی تو گل دم زد و قبیح بود
به پیش چشم تو نرگس وقاحتی دارد
تو نور ایزد و زانوار تست کون و مکان
کدام عنصر زین سان سماحتی دارد
از آن شکر دهن آشفته گوید این سخنان
کجاست طوطی هندار فصاحتی دارد
مدیح خوان علی شد خموش و ناگویا
ولیک گفت رهی خوش صراحتی دارد
سیاه نامه و جز حب تو عمل نبود
چرا که نفس شریرم وقاحتی دارد
ولی نسوزدم آتش که دوستدار توام
باو محب علی کی اباحتی دارد
کجا جز آن لب پر نوش راحتی دارد
ببوسد آن لب نوش و بنالد این دلریش
بنالد از نمک آن کاو جراحتی دارد
مگو که چون خم زلف تو شب بود تاری
و یا که صبح چو رویت صباحتی دارد
زکبر بگذری و ننگری بدرویشان
مگر غریب نوازی قباحتی دارد
شکر زلعل نمک خیز تو حلاوت یافت
نمک زشکر آن لب ملاحتی دارد
زرنگ و بوی تو گل دم زد و قبیح بود
به پیش چشم تو نرگس وقاحتی دارد
تو نور ایزد و زانوار تست کون و مکان
کدام عنصر زین سان سماحتی دارد
از آن شکر دهن آشفته گوید این سخنان
کجاست طوطی هندار فصاحتی دارد
مدیح خوان علی شد خموش و ناگویا
ولیک گفت رهی خوش صراحتی دارد
سیاه نامه و جز حب تو عمل نبود
چرا که نفس شریرم وقاحتی دارد
ولی نسوزدم آتش که دوستدار توام
باو محب علی کی اباحتی دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
گرجان نبود زنده بجانانه توان بود
جانان چونباشد به چه افسانه توان بود
پیمان که به بستیم که پیمانه ننوشیم
پیمانه شکستیم بپیمانه توان بود
در کعبه نبردیم بسر عمر بسالوس
گر عمربود بر در میخانه توان بود
در صومعه با ذکر نشد زیست میسر
در میکده بانعره مستانه توان بود
عشق آن گهر پاک که از بحر فنا خاست
با جان پی آن گوهر یکدانه توان بود
ای شیخ زعشاق مجو عقل و فراست
با عشق کجا عاقل و فرزانه توان بود
ای ترک پریزاده که از خلق نهانی
تا چند بسودای تو دیوانه توان بود
آشفته باین جرم ثناخوان علی شد
آسوده بآن همت مردانه توان بود
جانان چونباشد به چه افسانه توان بود
پیمان که به بستیم که پیمانه ننوشیم
پیمانه شکستیم بپیمانه توان بود
در کعبه نبردیم بسر عمر بسالوس
گر عمربود بر در میخانه توان بود
در صومعه با ذکر نشد زیست میسر
در میکده بانعره مستانه توان بود
عشق آن گهر پاک که از بحر فنا خاست
با جان پی آن گوهر یکدانه توان بود
ای شیخ زعشاق مجو عقل و فراست
با عشق کجا عاقل و فرزانه توان بود
ای ترک پریزاده که از خلق نهانی
تا چند بسودای تو دیوانه توان بود
آشفته باین جرم ثناخوان علی شد
آسوده بآن همت مردانه توان بود