عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۴
خلقی از پهلوی قدرت قصر و ایوان کرد طرح
ما ضعیفان طرح کردیم آنچه نتوانکرد طرح
سر به زانوی دل از بیدستگاهی خفتهایم
جامه عریانی ما این گریبان کرد طرح
بیتعلق عالمی دامان دشت ناز داشت
آرزوی خان و مانپرداز زندان کرد طرح
تاکجا از طبع سرکش باید ایمن زیستن
چون کمان این جنگجو در خانه میدان کرد طرح
کم نگردد چون نفس بیانقطاع زندگی
سودن دستیکه طبع ناپشیمانکرد طرح
سخت دلکوب است مضمونیابی تدبیر رزق
گندم بسیار بر هم خورد تا نان کرد طرح
آسمان با شور دلها نسبت کهسار داشت
شیشهای هرجا بهسنگ آمد نیستانکرد طرح
بیتصنع خامهٔ نقاش آفات زمان
خواستتوفال نقشبندد، رفتو انسان کرد طرح
کلبهٔ ما ساز و برگ چشم پوشیدن نداشت
بوریا خواباند پهلوییکه مژگانکرد طرح
هیچکس در چهاردیوار جسد آسوده نیست
یارب این منزل کدامین خانه ویرانکرد طرح
دلنشین ما نشد بیدل از این طاق و سرا
جز همین نقشکف دستی که دندان کرد طرح
ما ضعیفان طرح کردیم آنچه نتوانکرد طرح
سر به زانوی دل از بیدستگاهی خفتهایم
جامه عریانی ما این گریبان کرد طرح
بیتعلق عالمی دامان دشت ناز داشت
آرزوی خان و مانپرداز زندان کرد طرح
تاکجا از طبع سرکش باید ایمن زیستن
چون کمان این جنگجو در خانه میدان کرد طرح
کم نگردد چون نفس بیانقطاع زندگی
سودن دستیکه طبع ناپشیمانکرد طرح
سخت دلکوب است مضمونیابی تدبیر رزق
گندم بسیار بر هم خورد تا نان کرد طرح
آسمان با شور دلها نسبت کهسار داشت
شیشهای هرجا بهسنگ آمد نیستانکرد طرح
بیتصنع خامهٔ نقاش آفات زمان
خواستتوفال نقشبندد، رفتو انسان کرد طرح
کلبهٔ ما ساز و برگ چشم پوشیدن نداشت
بوریا خواباند پهلوییکه مژگانکرد طرح
هیچکس در چهاردیوار جسد آسوده نیست
یارب این منزل کدامین خانه ویرانکرد طرح
دلنشین ما نشد بیدل از این طاق و سرا
جز همین نقشکف دستی که دندان کرد طرح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۶
موی پیری بست بر طبع حسد تخمیر صلح
داد خون را با صفا آیینهدار شیر صلح
آخر از وضع جنون عذر علایق خواستم
کرد با عریانی ما خار دامنگیر صلح
زین تفنگ و تیر پرخاشی که دارد جهل خلق
نیست ممکن تا نیارد در میان شمشیر صلح
مطلب نایاب ما را دشمنی آرام کرد
با خموشی مشکل است ازآه بیتاثیر صلح
برتحمل زن که میگردد دپن دیر نفاو
صلح ازتعجیل جنگ و جنگ ازتأخیر صلح
با قضا گر سر نخواهی داد کو پای گریز
اختیاری نیست این آماج را با تیر صلح
مرد را چون تیغ در هر امر یکرو بودن است
نیست هنگام دعا بیخجلت تزویر صلح
عام شد رسم تعلق شرم آزادیکراست
خلق را چون حلقه با هم داد این زنجیرصلح
در طلسم جمع اضدادی که برهم خوردنیست
آب میگردم ز خجلت گر نماید دیر صلح
اعتبارات آنچه دیدم گفتم اوهام است و بس
جنگصد خواب پریشان شد به یک تعبیر صلح
دوش از پیر خرد جستم طریق عافیت
گفت ای غافل به هر تقدیر با تقدیر صلح
کاش رنگ عالم موهوم درهم بشکند
تنگ شد بیدل به جنگ لشکر تصویر صلح
داد خون را با صفا آیینهدار شیر صلح
آخر از وضع جنون عذر علایق خواستم
کرد با عریانی ما خار دامنگیر صلح
زین تفنگ و تیر پرخاشی که دارد جهل خلق
نیست ممکن تا نیارد در میان شمشیر صلح
مطلب نایاب ما را دشمنی آرام کرد
با خموشی مشکل است ازآه بیتاثیر صلح
برتحمل زن که میگردد دپن دیر نفاو
صلح ازتعجیل جنگ و جنگ ازتأخیر صلح
با قضا گر سر نخواهی داد کو پای گریز
اختیاری نیست این آماج را با تیر صلح
مرد را چون تیغ در هر امر یکرو بودن است
نیست هنگام دعا بیخجلت تزویر صلح
عام شد رسم تعلق شرم آزادیکراست
خلق را چون حلقه با هم داد این زنجیرصلح
در طلسم جمع اضدادی که برهم خوردنیست
آب میگردم ز خجلت گر نماید دیر صلح
اعتبارات آنچه دیدم گفتم اوهام است و بس
جنگصد خواب پریشان شد به یک تعبیر صلح
دوش از پیر خرد جستم طریق عافیت
گفت ای غافل به هر تقدیر با تقدیر صلح
کاش رنگ عالم موهوم درهم بشکند
تنگ شد بیدل به جنگ لشکر تصویر صلح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
دم سرد بسته به پیش خود چقدر دماغ فسرده یخ
که بهگرمیی نشد آشنا سر واعظ از زدن زنخ
شده خلقی آینه دار دین به غرور فطرت عیب بین
سر و برگ دیدهوریست اینکه ز خال می شمرند رخ
به تسلی دل بیصفا نبری زموعظه ماجرا
که ز آب سیل گزک دود به سر جراحت پر وسخ
چه سبب شد آینهٔ طلب که دمید این همه تاب و تب
که پر است از طرب و تعب سر مور تا به پر ملخ
ز فسون عالم عنکبوت املتکشیده به دام و بس
نفسی دو خیمهٔ ناز زن به طناب پوچ گسته نخ
ز قضا چه مژده شنیدهای که سرت به فتنه کشیدهای
به جنون اگر نتنیدهای رگ گردن توکهکرده شخ
به کمند کلفت پیش و پس نتپی چو بیدل بیخبر
تو مقید نفسی و بس دگرت چه دام و کجاست فخ
که بهگرمیی نشد آشنا سر واعظ از زدن زنخ
شده خلقی آینه دار دین به غرور فطرت عیب بین
سر و برگ دیدهوریست اینکه ز خال می شمرند رخ
به تسلی دل بیصفا نبری زموعظه ماجرا
که ز آب سیل گزک دود به سر جراحت پر وسخ
چه سبب شد آینهٔ طلب که دمید این همه تاب و تب
که پر است از طرب و تعب سر مور تا به پر ملخ
ز فسون عالم عنکبوت املتکشیده به دام و بس
نفسی دو خیمهٔ ناز زن به طناب پوچ گسته نخ
ز قضا چه مژده شنیدهای که سرت به فتنه کشیدهای
به جنون اگر نتنیدهای رگ گردن توکهکرده شخ
به کمند کلفت پیش و پس نتپی چو بیدل بیخبر
تو مقید نفسی و بس دگرت چه دام و کجاست فخ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۹
شد لب شیرین ادایش با من از ابرام تلخ
از تقاضای هوس کردم می این جام تلخ
پختگی در طبع ناقص بیدماغ تهمت است
دود میآید برون از چوبهای خام تلخ
امتداد عمر برد از چشم ما ذوق نگاه
کهنگیها کرد آخر مغز این بادام تلخ
دشمن امن است موقع ناشناسی دم زدن
زندگی بر خود مکن چون مرغ بیهنگام تلخ
حرص زر آنگه حلاوت اختراع وهم کیست
کامها در جوش صفرا میشود ناکام تلخ
بیصداعی نیست شهرتهای اقبال جهان
موجچین زد بسکه شد آب عقیق ازنام تلخ
جوهر فطرت مکن باطل به تمهید غرض
ای بسا مدحی که شد زین شیوه چون دشنام تلخ
بسکه دارد طبع خلق از حقگذاری انفعال
دادن جان نیست اپنجا چون ادای وام تلخ
انتظار صید مطلبسخت راحت دشمن است
خواب نتوانیافت جز در دیدههای دام تلخ
گر ز ادبار آگهی بگذر ز اقبال هوس
ترک آغاز حلاوت نیست چون انجام تلخ
میکند بیدل تبسم زهر چشمش را علاج
پستهاش خواهد نمک زد گر شود بادام تلخ
از تقاضای هوس کردم می این جام تلخ
پختگی در طبع ناقص بیدماغ تهمت است
دود میآید برون از چوبهای خام تلخ
امتداد عمر برد از چشم ما ذوق نگاه
کهنگیها کرد آخر مغز این بادام تلخ
دشمن امن است موقع ناشناسی دم زدن
زندگی بر خود مکن چون مرغ بیهنگام تلخ
حرص زر آنگه حلاوت اختراع وهم کیست
کامها در جوش صفرا میشود ناکام تلخ
بیصداعی نیست شهرتهای اقبال جهان
موجچین زد بسکه شد آب عقیق ازنام تلخ
جوهر فطرت مکن باطل به تمهید غرض
ای بسا مدحی که شد زین شیوه چون دشنام تلخ
بسکه دارد طبع خلق از حقگذاری انفعال
دادن جان نیست اپنجا چون ادای وام تلخ
انتظار صید مطلبسخت راحت دشمن است
خواب نتوانیافت جز در دیدههای دام تلخ
گر ز ادبار آگهی بگذر ز اقبال هوس
ترک آغاز حلاوت نیست چون انجام تلخ
میکند بیدل تبسم زهر چشمش را علاج
پستهاش خواهد نمک زد گر شود بادام تلخ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۸
شبکه باد جلوهات چشم خیالم آب داد
حیرت بیتابی ام آیینه بر سیماب داد
در محبت خودگدازی هم نشاط دیگر است
هر قدر دل آب کردم یادم از مهتاب داد
با قضا غیر از ضعیفی پیش بردن مشکل است
پنجهٔ خورشید را نتوان به کوشش تاب داد
تا کی از وضع حسد خواهی مشوش زیستن
عافیت بر باد دادن را نباید آب داد
چین ابرو, رنگ موج امن را درهم شکست
تنگ چشمی خار و خس در دیدگرداب داد
تا توانی لب فروبند از فسون ما و من
رشته بیساز است نتوان زحمت مضراب داد
گر همه در بزم خاک تیره بارت دادهاند
سایهوار !زکف* نشاید دامن آداب داد
غفلت هستیست اینجا، ساز بیداری کجاست
همچو مخمل بایدم تا مرگ داد خواب داد
ششجهت راه من ازگرد تظلم بسته شد
بر در دل میبرم از مطلب نایاب داد
پاس ناموس وفایم دل به درد آورده است
پیش خود باید جواب خاطر احباب داد
بیدل از لعلش به چندین رنگ محو حسرتم
این نمکدان داد آرامم به چشم خواب داد
حیرت بیتابی ام آیینه بر سیماب داد
در محبت خودگدازی هم نشاط دیگر است
هر قدر دل آب کردم یادم از مهتاب داد
با قضا غیر از ضعیفی پیش بردن مشکل است
پنجهٔ خورشید را نتوان به کوشش تاب داد
تا کی از وضع حسد خواهی مشوش زیستن
عافیت بر باد دادن را نباید آب داد
چین ابرو, رنگ موج امن را درهم شکست
تنگ چشمی خار و خس در دیدگرداب داد
تا توانی لب فروبند از فسون ما و من
رشته بیساز است نتوان زحمت مضراب داد
گر همه در بزم خاک تیره بارت دادهاند
سایهوار !زکف* نشاید دامن آداب داد
غفلت هستیست اینجا، ساز بیداری کجاست
همچو مخمل بایدم تا مرگ داد خواب داد
ششجهت راه من ازگرد تظلم بسته شد
بر در دل میبرم از مطلب نایاب داد
پاس ناموس وفایم دل به درد آورده است
پیش خود باید جواب خاطر احباب داد
بیدل از لعلش به چندین رنگ محو حسرتم
این نمکدان داد آرامم به چشم خواب داد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۹
دل از نیرنگ آگاهی به چندین پیشه میافتد
گره از دانه چون واشد به دام ریشه میافتد
دو تا شو در خیال او که سعی کوهکن اینجا
کشد تا صورت شیرین به پای تیشه میافتد
ندارد محفل دیر و حرم پروانهای دیگر
به هر آتش همان یک شوق حسرتپیشه میافتد
ز درد ناقبولیهای اهل دل مشو غافل
که می هم ناله دارد تا ز چشم شیشه میافتد
ندانم کیست خضر مقصد آوارگیهایم
که هر جا میروم راهم همان در بیشه میافتد
بنای عشق تعمیر هوسها برنمیدارد
نهال شعله گر آبش دهی از ریشه میافتد
به این کلفت نمیدانم که بست اجزای مضمونم
که از یادم گره در رشتهٔ اندیشه میافتد
تحیر بال و پر شد شوخی نظارهٔ ما را
چو دل آیینه گردد پر تماشا پیشه میافتد
به هر جا نرگست از جیب مستی سر برون آرد
شکست رنگ صهبا دربنای شیشه میافتد
جهان از پرتو عشقت چراغان شد که هر خاری
به شمعی میرسد، چون آتش اندر بیشه میافتد
چنان در بیستون سینه گرم کاوشم بیدل
که خون از ناخن من چون شرار از تیشه میافتد
گره از دانه چون واشد به دام ریشه میافتد
دو تا شو در خیال او که سعی کوهکن اینجا
کشد تا صورت شیرین به پای تیشه میافتد
ندارد محفل دیر و حرم پروانهای دیگر
به هر آتش همان یک شوق حسرتپیشه میافتد
ز درد ناقبولیهای اهل دل مشو غافل
که می هم ناله دارد تا ز چشم شیشه میافتد
ندانم کیست خضر مقصد آوارگیهایم
که هر جا میروم راهم همان در بیشه میافتد
بنای عشق تعمیر هوسها برنمیدارد
نهال شعله گر آبش دهی از ریشه میافتد
به این کلفت نمیدانم که بست اجزای مضمونم
که از یادم گره در رشتهٔ اندیشه میافتد
تحیر بال و پر شد شوخی نظارهٔ ما را
چو دل آیینه گردد پر تماشا پیشه میافتد
به هر جا نرگست از جیب مستی سر برون آرد
شکست رنگ صهبا دربنای شیشه میافتد
جهان از پرتو عشقت چراغان شد که هر خاری
به شمعی میرسد، چون آتش اندر بیشه میافتد
چنان در بیستون سینه گرم کاوشم بیدل
که خون از ناخن من چون شرار از تیشه میافتد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۵
ادب سازیم بر ما کیست تمهید صدا بندد
دو عالم گم شود در سکته تا مضمون ما بندد
طبیعت مست ابرامست بر خواهش تغافل زن
مباد این هرزهتاز حرص بر دست توپا بندد
به زنگار تجاهل داغ کن آیینهٔ دل را
که چون صیقل زدی صد زنگ تهمت بر صفا بندد
سلوک ناملایم نفرت احباب میخواهد
نچینی پیش خود سنگی که راه آشنا بندد
غبار سرمه داردکوچهٔ جولان استغنا
چو دل بیمطلبافتد بر نفس راه صدا بندد
فلک در خورد جهد خلق مواج است آفاقش
عرقها خشک گردد تا پر این آسیا بندد
گذشتن مشکل است از ورطهٔ ابرام مطلبها
کسی تاکی دربندریا پل از دست دعا بندد
تغافلکاروان بینیازی همتی دارد
که دل همگر شود بارش بهپشت چشمما بندد
لب اظهار یکسر سر به مُهر عبرت است اینجا
عرق هر عقده کز مطلب گشایم بر حیا بندد
جنون حیرتم مستوری نارش نمیخواهد
مگر مژگان بهم آرمکه او بند قبا بندد
به رنگی برده است از خویش آن دست نگارینم
که گر نقاش خواهد نقش من بندد حنا بندد
بهشتی نیست چون آیینه بیدل حسن خودبین را
خیال او اگر بر من نبندد دلکجا بندد
دو عالم گم شود در سکته تا مضمون ما بندد
طبیعت مست ابرامست بر خواهش تغافل زن
مباد این هرزهتاز حرص بر دست توپا بندد
به زنگار تجاهل داغ کن آیینهٔ دل را
که چون صیقل زدی صد زنگ تهمت بر صفا بندد
سلوک ناملایم نفرت احباب میخواهد
نچینی پیش خود سنگی که راه آشنا بندد
غبار سرمه داردکوچهٔ جولان استغنا
چو دل بیمطلبافتد بر نفس راه صدا بندد
فلک در خورد جهد خلق مواج است آفاقش
عرقها خشک گردد تا پر این آسیا بندد
گذشتن مشکل است از ورطهٔ ابرام مطلبها
کسی تاکی دربندریا پل از دست دعا بندد
تغافلکاروان بینیازی همتی دارد
که دل همگر شود بارش بهپشت چشمما بندد
لب اظهار یکسر سر به مُهر عبرت است اینجا
عرق هر عقده کز مطلب گشایم بر حیا بندد
جنون حیرتم مستوری نارش نمیخواهد
مگر مژگان بهم آرمکه او بند قبا بندد
به رنگی برده است از خویش آن دست نگارینم
که گر نقاش خواهد نقش من بندد حنا بندد
بهشتی نیست چون آیینه بیدل حسن خودبین را
خیال او اگر بر من نبندد دلکجا بندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۸
هوس در مزرع آمال گو صد خرمن انبارد
شرار کاغذ ما ربزش تخم دگر دارد
غبار گفتگو بنشان مبادا فتنه انگیزی
نفسها رفته رفته شور محشر بار میآرد
جلال عشق آخر سرمه سازد شور امکان را
ز برق غیرت آتش نیستان ناله نگذارد
جهان محکومتقدیر است باید داشت مغرورش
اگر ناخن ز قدرت دم زندگو پشت خود خارد
چهگل خرمنکنیم از ریشههای نقش پیشانی
عرق درمزرع بیحاصل ما خنده میکارد
شکستشیشه برهم میزند هنگامهٔ مستان
کسی از امتحان یارب دل ما را نیازارد
به این ذوق طرب کز حسرت دیدار لبریزیم
نگه خواهد چکیدن گر تری دامانم افشارد
جنون مشرب پروانهای دارمکه از مستی
زند آتش به خویش و صیقل آیینه پندارد
مژه هرجاگشودم سیر نیرنگ دوییکردم
ببندم چشم تا از راه نم آیینه بردارد
نمو از ریشهٔ بیعشرت ما میکشد گردن
وگرنه ابر این وادی سر افکنده میبارد
چو غفلت غافلیم از غفلت احوال خود بیدل
فراموشی، فراموشی به یادکس نمیآرد
شرار کاغذ ما ربزش تخم دگر دارد
غبار گفتگو بنشان مبادا فتنه انگیزی
نفسها رفته رفته شور محشر بار میآرد
جلال عشق آخر سرمه سازد شور امکان را
ز برق غیرت آتش نیستان ناله نگذارد
جهان محکومتقدیر است باید داشت مغرورش
اگر ناخن ز قدرت دم زندگو پشت خود خارد
چهگل خرمنکنیم از ریشههای نقش پیشانی
عرق درمزرع بیحاصل ما خنده میکارد
شکستشیشه برهم میزند هنگامهٔ مستان
کسی از امتحان یارب دل ما را نیازارد
به این ذوق طرب کز حسرت دیدار لبریزیم
نگه خواهد چکیدن گر تری دامانم افشارد
جنون مشرب پروانهای دارمکه از مستی
زند آتش به خویش و صیقل آیینه پندارد
مژه هرجاگشودم سیر نیرنگ دوییکردم
ببندم چشم تا از راه نم آیینه بردارد
نمو از ریشهٔ بیعشرت ما میکشد گردن
وگرنه ابر این وادی سر افکنده میبارد
چو غفلت غافلیم از غفلت احوال خود بیدل
فراموشی، فراموشی به یادکس نمیآرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۱
ادبسنج بیان حرفی از آن لب هرکجا دارد
خرام موجگوهر پا به دامان حیا دارد
کف خاکیم در ما دیگرانداز رساییکو
که دست عجز اگر دارد بلندی در دعا دارد
بخار ازگل،گهر از آب سر برمیکشد اینجا
نگوِِیی مرده رفتاری ندارد زنده پا دارد
غم و شادی ندارد پا و سر پن ماجرا بگذر
چو محمل تهمت بیداری ما خوابها دارد
ازین کلفت سرا برخیز و پا بر قصر گردون زن
قیامت فتنهای از دامنت سر در هوا دارد
اگر صد نام بندی بر صفیر دعوت عنقا
هما از بینیازی سر به اوجکبریا دارد
بقای جاه موقوفست بر انعام بیبرگان
غنا مهر سرگنجش همان دستگدا دارد
سر سودایی من خاک راه یاد دلداری
که نامش تا رسد بر لب دهن حمد خدا دارد
زمین انقلاب نظم غیرت نیست ناموزون
نشست گرد میدان بر سر مردان ادا دارد
مگرداغ تودوزد چشم بر درد من بیدل
وگرنه این گلستانکی سر بوی وفا دارد
خرام موجگوهر پا به دامان حیا دارد
کف خاکیم در ما دیگرانداز رساییکو
که دست عجز اگر دارد بلندی در دعا دارد
بخار ازگل،گهر از آب سر برمیکشد اینجا
نگوِِیی مرده رفتاری ندارد زنده پا دارد
غم و شادی ندارد پا و سر پن ماجرا بگذر
چو محمل تهمت بیداری ما خوابها دارد
ازین کلفت سرا برخیز و پا بر قصر گردون زن
قیامت فتنهای از دامنت سر در هوا دارد
اگر صد نام بندی بر صفیر دعوت عنقا
هما از بینیازی سر به اوجکبریا دارد
بقای جاه موقوفست بر انعام بیبرگان
غنا مهر سرگنجش همان دستگدا دارد
سر سودایی من خاک راه یاد دلداری
که نامش تا رسد بر لب دهن حمد خدا دارد
زمین انقلاب نظم غیرت نیست ناموزون
نشست گرد میدان بر سر مردان ادا دارد
مگرداغ تودوزد چشم بر درد من بیدل
وگرنه این گلستانکی سر بوی وفا دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۰
بت هندی کی از دردسر ترکان خبر دارد
در این کشور میانکو تا دماغ بهله بردارد
درین دریا که هر یک قطره صد دامن گهر دارد
حباب ما به دل پیچیده آه بیاثر دارد
نباشدگرتلاش عافیت نقد است آرامت
نفس را سعی راحت اینقدر زیر و زبر دارد
به یک رنگ از بهار مدعای دل مشو قانع
که اینآیینه غیر از خونشدن چندینهنر دارد
حبابم درکنار موج دارد سیر جمعیت
به راحت میپرد مرغیکه زیر بال سر دارد
به روی عشرتم نتوان در چاک جگر بستن
چو مژگان شام من آرایش صبحی دگر دارد
به این هستی اگر نامی بهدست افتد غنمیتدان
که بسیار است اگر دوش نفس آواز بردارد
به ظاهرگر زمینگیرم زمقصد نیستم غافل
که چشم نقش پا از جاده بر منزل نظر دارد
بقدر اعتبارات است ضبط خویش مردم را
چو سنگی آبدار افتد فسردن بیشتر دارد
نخواهد شد سیاهی از جبین اخترم زایل
شب عاشق به موی کاسهٔ چینی سحر دارد
صفا در عرض سامان هنرگم کردهام بیدل
ز جوهر حیرت آیینهٔ من بال وپر دارد
در این کشور میانکو تا دماغ بهله بردارد
درین دریا که هر یک قطره صد دامن گهر دارد
حباب ما به دل پیچیده آه بیاثر دارد
نباشدگرتلاش عافیت نقد است آرامت
نفس را سعی راحت اینقدر زیر و زبر دارد
به یک رنگ از بهار مدعای دل مشو قانع
که اینآیینه غیر از خونشدن چندینهنر دارد
حبابم درکنار موج دارد سیر جمعیت
به راحت میپرد مرغیکه زیر بال سر دارد
به روی عشرتم نتوان در چاک جگر بستن
چو مژگان شام من آرایش صبحی دگر دارد
به این هستی اگر نامی بهدست افتد غنمیتدان
که بسیار است اگر دوش نفس آواز بردارد
به ظاهرگر زمینگیرم زمقصد نیستم غافل
که چشم نقش پا از جاده بر منزل نظر دارد
بقدر اعتبارات است ضبط خویش مردم را
چو سنگی آبدار افتد فسردن بیشتر دارد
نخواهد شد سیاهی از جبین اخترم زایل
شب عاشق به موی کاسهٔ چینی سحر دارد
صفا در عرض سامان هنرگم کردهام بیدل
ز جوهر حیرت آیینهٔ من بال وپر دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۱
بر طمع، طبع خسیسی که تفاخر دارد
آبرو را عرق سعی تصور دارد
با بخیلان نه همین طبع گدا ناصاف است
کیسهٔ خود هم ازین قول دلی پر دارد
گل این باغ اگر بیخبر از فرصت نیست
خندهٔ رنگ به روی که تمسخر دارد
طبعشهوتنسب از سیرگریبان عاریست
گردن خر سر تحقیق به آخور دارد
خاک شو معنی موهومی هستی دریاب
فهم رازت به عدم جیب تفکر دارد
نی ز هستی خجلم نی ز جنون منفعلم
طبع بی ساختهٔ شوق چه عنصر دارد
ز شکست است رک گردن امواج بلند
عاجزی هم چقدر ناز و تکبر دارد
قلّت مایه عرق میکشد از طبع کریم
ابر هرجا تنک افتاد تقاطر دارد
خودگدازست شراریکه به جایی نرسد
ناله در بیاثری سخت تأثر دارد
محو گردیدن ما آنهمه ناموزون نیست
سکتهٔ مصرع نظاره تحیر دارد
بیدل از جهل میندیشکه در مکتب عشق
گر همه طفل سرشک است تبحر دارد
آبرو را عرق سعی تصور دارد
با بخیلان نه همین طبع گدا ناصاف است
کیسهٔ خود هم ازین قول دلی پر دارد
گل این باغ اگر بیخبر از فرصت نیست
خندهٔ رنگ به روی که تمسخر دارد
طبعشهوتنسب از سیرگریبان عاریست
گردن خر سر تحقیق به آخور دارد
خاک شو معنی موهومی هستی دریاب
فهم رازت به عدم جیب تفکر دارد
نی ز هستی خجلم نی ز جنون منفعلم
طبع بی ساختهٔ شوق چه عنصر دارد
ز شکست است رک گردن امواج بلند
عاجزی هم چقدر ناز و تکبر دارد
قلّت مایه عرق میکشد از طبع کریم
ابر هرجا تنک افتاد تقاطر دارد
خودگدازست شراریکه به جایی نرسد
ناله در بیاثری سخت تأثر دارد
محو گردیدن ما آنهمه ناموزون نیست
سکتهٔ مصرع نظاره تحیر دارد
بیدل از جهل میندیشکه در مکتب عشق
گر همه طفل سرشک است تبحر دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۱
جهان، جنون بهار غفلت، ز نرگس سرمهساش دارد
ز هر بن مو به خواب نازیم و مخمل ما قماش دارد
اگر دهم بوی شکوه بیرون ز رنگ تقریر میچکد خون
مپرس ازیأس حال مجنون دماغگفتن خراش دارد
چو شد قبول اثر فراهم زخاکگل میکند حنا هم
فلک دو روزی غبار ما هم به زبرپای تو کاش دارد
گشاد بند نقاب امکان به سعی بینش مگیر آسان
که رنگ هر گل درین گلستان تحیر دور باش دارد
بهگرد صد دشت و در شتابیکه قدر عجز رسا بیابی
سراز نفس سوختن نتابی به خود رسیدن تلاش دارد
حذر ز تزویر زهدکیشان مخور فریب صفای ایشان
وضوی مکروه خامریشان هزارشان و تراش دارد
نشستهام ازلباس بیرون دگرچه لفظ وکدام مضمون
به خامشی نیز ساز مجنون هزار آهنگ فاش دارد
سخن به نرمی ادا نمودن ز وضع شوخی حیا نمودن
عرق نیاز خطا نمودن گلاب بزم معاش دارد
خطاست بیدل زتنگدستی به فکرروزی المپرستی
چو کاسه هر کس به خوان هستی دهن گشوده است آش دارد
ز هر بن مو به خواب نازیم و مخمل ما قماش دارد
اگر دهم بوی شکوه بیرون ز رنگ تقریر میچکد خون
مپرس ازیأس حال مجنون دماغگفتن خراش دارد
چو شد قبول اثر فراهم زخاکگل میکند حنا هم
فلک دو روزی غبار ما هم به زبرپای تو کاش دارد
گشاد بند نقاب امکان به سعی بینش مگیر آسان
که رنگ هر گل درین گلستان تحیر دور باش دارد
بهگرد صد دشت و در شتابیکه قدر عجز رسا بیابی
سراز نفس سوختن نتابی به خود رسیدن تلاش دارد
حذر ز تزویر زهدکیشان مخور فریب صفای ایشان
وضوی مکروه خامریشان هزارشان و تراش دارد
نشستهام ازلباس بیرون دگرچه لفظ وکدام مضمون
به خامشی نیز ساز مجنون هزار آهنگ فاش دارد
سخن به نرمی ادا نمودن ز وضع شوخی حیا نمودن
عرق نیاز خطا نمودن گلاب بزم معاش دارد
خطاست بیدل زتنگدستی به فکرروزی المپرستی
چو کاسه هر کس به خوان هستی دهن گشوده است آش دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۵
جنون از بس شکست آبله در هر قدم دارد
بنای خانهٔ زنجیر ما چون موج نم دارد
به برقم میدهد خرمن خیال موج رفتاری
که اعجاز خرامش آب و آتش را به هم دارد
ز لعل خامشت رمز تبسم کیست بشکافد
خیالی دست بر چاک گریبان عدم دارد
فضولیهای امید اینقدر جان میکند ورنه
دلالفتپرست یاس از شادی چه غم دارد
به ترگ جاه زن تا درنگیرد ننگ افلاست
که رنجخودفروشی میکشد هرکس درم دارد
به لغزش چون ننالد خامهٔ حسرت صریر من
که زنجیر سیهبختی به تحریک قدم دارد
ز تدبیر محبت غافلم لیک اینقدر دانم
که دل تا آتشی در سینه دارد دیده نم دارد
نگه ننگاشت صنع آگهی در دیده اعیان
قلم در نرگسستان یک قلم سه و القلم دارد
مدار ای زشترو امید تحسین از صفا کیشان
که اسباب خوشآمد خانهٔ آیینهکم دارد
نوایعیشگو خون شو، دمی با درد سوداکن
نفس با این بضاعت هرچه دارد مغتنم دارد
اگر دشمن تواضعپیشه است ایمن مشو بیدل
به خونریزی بود بیباک شمشیری که خم دارد
بنای خانهٔ زنجیر ما چون موج نم دارد
به برقم میدهد خرمن خیال موج رفتاری
که اعجاز خرامش آب و آتش را به هم دارد
ز لعل خامشت رمز تبسم کیست بشکافد
خیالی دست بر چاک گریبان عدم دارد
فضولیهای امید اینقدر جان میکند ورنه
دلالفتپرست یاس از شادی چه غم دارد
به ترگ جاه زن تا درنگیرد ننگ افلاست
که رنجخودفروشی میکشد هرکس درم دارد
به لغزش چون ننالد خامهٔ حسرت صریر من
که زنجیر سیهبختی به تحریک قدم دارد
ز تدبیر محبت غافلم لیک اینقدر دانم
که دل تا آتشی در سینه دارد دیده نم دارد
نگه ننگاشت صنع آگهی در دیده اعیان
قلم در نرگسستان یک قلم سه و القلم دارد
مدار ای زشترو امید تحسین از صفا کیشان
که اسباب خوشآمد خانهٔ آیینهکم دارد
نوایعیشگو خون شو، دمی با درد سوداکن
نفس با این بضاعت هرچه دارد مغتنم دارد
اگر دشمن تواضعپیشه است ایمن مشو بیدل
به خونریزی بود بیباک شمشیری که خم دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
سعی نفس جز شمار گام ندارد
قاصد ما نامه و پیام ندارد
هر سر و چندین جنون هواست در اینجا
منزل کس احتیاج بام ندارد
این علما جمله تابع جهلایند
پختگی اقبال طبع خام ندارد
بیسروپا میرویم حاصل ماکو
سبحهٔ ریگ روان امام ندارد
خواه بنالیم و خواه بال فشانیم
صید گرفتار شوق دام ندارد
گر همه عنقا شویم حاصل ما کو
نقش نیگن خیال نام ندارد
سجده خاکست اوج عزت گردون
خواجه چه دارد اگر غلام ندارد
نفرت ازین مزبله به قدر تمیز است
مفت دماغی که جز زکام ندارد
تا به دلت کین کس بود مژه مگشا
تیغ غضب جز حیا نیام ندارد
سوخت دل اما نکرد آینه روشن
حیف چراغی که هیچ شام ندارد
خواه نفس گوی خواه عمر گرامی
شاهد ما غیر یک خرام ندارد
عالم بیچارگیست پیش که نالیم
عشق مکافات و انتقام ندارد
طاس فلک پوچ و نقش ما همه باطل
بگذر ازین بازیی تمام ندارد
بیدلازینما ومنخموشیاتاولیست
هستی ما جز صدای جام ندارد
قاصد ما نامه و پیام ندارد
هر سر و چندین جنون هواست در اینجا
منزل کس احتیاج بام ندارد
این علما جمله تابع جهلایند
پختگی اقبال طبع خام ندارد
بیسروپا میرویم حاصل ماکو
سبحهٔ ریگ روان امام ندارد
خواه بنالیم و خواه بال فشانیم
صید گرفتار شوق دام ندارد
گر همه عنقا شویم حاصل ما کو
نقش نیگن خیال نام ندارد
سجده خاکست اوج عزت گردون
خواجه چه دارد اگر غلام ندارد
نفرت ازین مزبله به قدر تمیز است
مفت دماغی که جز زکام ندارد
تا به دلت کین کس بود مژه مگشا
تیغ غضب جز حیا نیام ندارد
سوخت دل اما نکرد آینه روشن
حیف چراغی که هیچ شام ندارد
خواه نفس گوی خواه عمر گرامی
شاهد ما غیر یک خرام ندارد
عالم بیچارگیست پیش که نالیم
عشق مکافات و انتقام ندارد
طاس فلک پوچ و نقش ما همه باطل
بگذر ازین بازیی تمام ندارد
بیدلازینما ومنخموشیاتاولیست
هستی ما جز صدای جام ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۸
نامم هوس نگین ندارد
نظمم چو نفس زمین ندارد
همت چه فرازد از تکلف
دامان سپهر چین ندارد
هستی جز شبهه نیست لیکن
بر شبهه کسی یقین ندارد
در طبع لئیم شرم کس نیست
خست عرق جبین ندارد
هرچند به دامنش بپوشی
دست کرم آستین ندارد
درد وطن ازشکسته دل پرس
چنی جز مو ز چین ندارد
هر سو نظر افکنی اسیریم
صیادی ما کمین ندارد
خود خصم خودیم ورنهگردون
با خلق ضعیف کین ندارد
عیش و الم از تو پیش رفتهست
فرصت دم واپسین ندارد
عیش و الم از تو پیش رفتهست
فرصت دم واپسین ندارد
ما و تو خراب اعتقادیم
بت، کار به کفر و دین ندارد
تعداد به عالم احد نیست
او در هرجاست این ندارد
هر جلوه که ناگزیر اویی
خواهی دیدن ببین ندارد
شوقیست ترانهسنج فطرت
بیدل سر آفرین ندارد
نظمم چو نفس زمین ندارد
همت چه فرازد از تکلف
دامان سپهر چین ندارد
هستی جز شبهه نیست لیکن
بر شبهه کسی یقین ندارد
در طبع لئیم شرم کس نیست
خست عرق جبین ندارد
هرچند به دامنش بپوشی
دست کرم آستین ندارد
درد وطن ازشکسته دل پرس
چنی جز مو ز چین ندارد
هر سو نظر افکنی اسیریم
صیادی ما کمین ندارد
خود خصم خودیم ورنهگردون
با خلق ضعیف کین ندارد
عیش و الم از تو پیش رفتهست
فرصت دم واپسین ندارد
عیش و الم از تو پیش رفتهست
فرصت دم واپسین ندارد
ما و تو خراب اعتقادیم
بت، کار به کفر و دین ندارد
تعداد به عالم احد نیست
او در هرجاست این ندارد
هر جلوه که ناگزیر اویی
خواهی دیدن ببین ندارد
شوقیست ترانهسنج فطرت
بیدل سر آفرین ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۲
نفس به غیر تک و پوی باطلی که ندارد
دگرکجا بردم جز به منزلیکه ندارد
به باد هرزهدوی داد خاک مزرع راحت
دماغ سوخته خرمن ز حاصلی که ندارد
به یک دو قطرهکهگوهر دمانده است تأمل
محیط خفته در آغوش ساحلیکه ندارد
بپوش دیده و بگذر که گرد دشت تعلق
هزار ناقه نشاندهست در گلی که ندارد
بهارگلشن امکان ز ساز و برک شکفتن
همین شکستن رنگ است مشکلیکه ندارد
عرق ذخیره نماید به بارگاهکریمان
زبان جرات اظهار سایلی که ندارد
به غیرتهمت خونیکه نیست در رک بسمل
چه بست وهم به دامان قاتلیکه ندارد
در این رباط کهن خواب ناز برده جهان را
به زبر سایهٔ دیوار مایلی که ندارد
غبار شیشه ز مردم نهفته است پری را
مپوش چشم ز لیلی به محملیکه ندارد
هزار آینه بر سنگ زد غرور تعین
جهان به خود طرف است از مقابلیکه ندارد
نفسگداخت دویدن، به باد رفت نپیدن
خیال پا نکشید آخر از گلی که ندارد
به جز جنون چه فروزد چراغ فطرت انسان
به خلوتیکه ندیده است و محفلیکه ندارد
غم محبت و داغ وفا ورنج تمنا
چها نمیکشد این بیدل از دلی که ندارد
دگرکجا بردم جز به منزلیکه ندارد
به باد هرزهدوی داد خاک مزرع راحت
دماغ سوخته خرمن ز حاصلی که ندارد
به یک دو قطرهکهگوهر دمانده است تأمل
محیط خفته در آغوش ساحلیکه ندارد
بپوش دیده و بگذر که گرد دشت تعلق
هزار ناقه نشاندهست در گلی که ندارد
بهارگلشن امکان ز ساز و برک شکفتن
همین شکستن رنگ است مشکلیکه ندارد
عرق ذخیره نماید به بارگاهکریمان
زبان جرات اظهار سایلی که ندارد
به غیرتهمت خونیکه نیست در رک بسمل
چه بست وهم به دامان قاتلیکه ندارد
در این رباط کهن خواب ناز برده جهان را
به زبر سایهٔ دیوار مایلی که ندارد
غبار شیشه ز مردم نهفته است پری را
مپوش چشم ز لیلی به محملیکه ندارد
هزار آینه بر سنگ زد غرور تعین
جهان به خود طرف است از مقابلیکه ندارد
نفسگداخت دویدن، به باد رفت نپیدن
خیال پا نکشید آخر از گلی که ندارد
به جز جنون چه فروزد چراغ فطرت انسان
به خلوتیکه ندیده است و محفلیکه ندارد
غم محبت و داغ وفا ورنج تمنا
چها نمیکشد این بیدل از دلی که ندارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۴
به هرجا نعمتی هست انفعالی درکمین دارد
حلاوتخانهٔ دنیا مگس در انگبین دارد
درینبزمکدورتخیز، عشرتچه، حلاوت کو
بقدر موج می اینجا جبین جام، چین دارد
به محویت محیط هرچه خواهی میتوان گشتن
فلکها فرش آن آیینه کز حیرت نگین دارد
نفسدر خون بسمل غوطه داد اجزای مکان را
رگ بیتابی آشفتگان خاصیت این دارد
کباب پهلوی آن بسملم کز نقش عشرتها
خدنگ حسرت ابروکمانی دلنشین دارد
نمیچیند ز سیر لاله و گل خجلت شوخی
درین گلشن چه شبنم هر که چشمی پاکبین دارد
خم هر موج می از نسبت نیرنگ ابرویت
شکست توبهٔ ما در شکست آستین دارد
مشو مغرور تمکین در تعلقزا جسمانی
که گردی بیش نبود هرکه الفت با زمین دارد
بقدر انجم از گردون گره بر بال و پر دارم
مرا هر حلقهٔ این دام در زیر نگین دارد
هوایی بیش نتوان یافت از ساز حباب اینجا
تو خواهی نوحهکن خواهی ترنم، دل همین دارد
بهحیرتکوش نه کز پردهٔ دل واکشی رمزی
زبان جوهر آیینه آهنگی حزین دارد
به سودن رفت سر تا پای موج از شرم پیدایی
ضعیفی تا کجا ما را ندامتآفرین دارد
اثرهای تعلق نیست مانع وحشت ما را
قفس تا ناله دامن برزند صد رنگ چین دارد
شکفتن نیست در عالم بهکام هیچکس بیدل
چمن هم از رگ گل، چین کلفت بر جبین دارد
حلاوتخانهٔ دنیا مگس در انگبین دارد
درینبزمکدورتخیز، عشرتچه، حلاوت کو
بقدر موج می اینجا جبین جام، چین دارد
به محویت محیط هرچه خواهی میتوان گشتن
فلکها فرش آن آیینه کز حیرت نگین دارد
نفسدر خون بسمل غوطه داد اجزای مکان را
رگ بیتابی آشفتگان خاصیت این دارد
کباب پهلوی آن بسملم کز نقش عشرتها
خدنگ حسرت ابروکمانی دلنشین دارد
نمیچیند ز سیر لاله و گل خجلت شوخی
درین گلشن چه شبنم هر که چشمی پاکبین دارد
خم هر موج می از نسبت نیرنگ ابرویت
شکست توبهٔ ما در شکست آستین دارد
مشو مغرور تمکین در تعلقزا جسمانی
که گردی بیش نبود هرکه الفت با زمین دارد
بقدر انجم از گردون گره بر بال و پر دارم
مرا هر حلقهٔ این دام در زیر نگین دارد
هوایی بیش نتوان یافت از ساز حباب اینجا
تو خواهی نوحهکن خواهی ترنم، دل همین دارد
بهحیرتکوش نه کز پردهٔ دل واکشی رمزی
زبان جوهر آیینه آهنگی حزین دارد
به سودن رفت سر تا پای موج از شرم پیدایی
ضعیفی تا کجا ما را ندامتآفرین دارد
اثرهای تعلق نیست مانع وحشت ما را
قفس تا ناله دامن برزند صد رنگ چین دارد
شکفتن نیست در عالم بهکام هیچکس بیدل
چمن هم از رگ گل، چین کلفت بر جبین دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۶
نهال زندگی بالیدنی وحشتکمین دارد
نفسگر ریشه پیدا میکند ننگ از زمین دارد
عدم سرمایهایم از دستگاه ما چه میپرسی
شرار از نقد هستی یک نگاه واپسین دارد
نمیخواهد کسی خود را غبارآلود بیدردی
اگر ما درد دل داریم زاهد درد دین دارد
فسردن نیست دل را بی تو در کنج گرانجانی
که در هر جزو این سنگ آتش دیگرکمین دارد
تصرف نیست ممکن در دل ما عیش امکان را
که این اقلیم را داغ غمت زیر نگین دارد
تو هر رنگیکه خواهی جلوهکن در تنگنای دل
سراسر خانهٔ آیینهام یکگل زمین دارد
بههر بیدستوپایی شمعاز خودمیبرد خود را
نبیند واپسی هرکس نگاه پیشبین دارد
شکنج چهرهٔ اقبال باشد درخور دولت
به قدر نردبان قصر شهان چین جبین دارد
ندارد چاره از بیدستگاهی طینت موزون
که سرو این چمن صد دست در یک آستین دارد
به احرام محبّت از گداز دل مشو ایمن
هوای وادی مجنون مزاج آتشین دارد
کمال دانش ماگر فراموشیست از عالم
مشو مغرور آگاهی که غفلت هم همین دارد
به رنج یک تپیدن صد جهان عشرت نمیارزد
نمیدانم کدامین آرزو دل را برین دارد
به همّت یک قدم زین عرصه نتوان تاختن بیدل
وگر نه هر که بینی رخش صد دعوی به زین دارد
نفسگر ریشه پیدا میکند ننگ از زمین دارد
عدم سرمایهایم از دستگاه ما چه میپرسی
شرار از نقد هستی یک نگاه واپسین دارد
نمیخواهد کسی خود را غبارآلود بیدردی
اگر ما درد دل داریم زاهد درد دین دارد
فسردن نیست دل را بی تو در کنج گرانجانی
که در هر جزو این سنگ آتش دیگرکمین دارد
تصرف نیست ممکن در دل ما عیش امکان را
که این اقلیم را داغ غمت زیر نگین دارد
تو هر رنگیکه خواهی جلوهکن در تنگنای دل
سراسر خانهٔ آیینهام یکگل زمین دارد
بههر بیدستوپایی شمعاز خودمیبرد خود را
نبیند واپسی هرکس نگاه پیشبین دارد
شکنج چهرهٔ اقبال باشد درخور دولت
به قدر نردبان قصر شهان چین جبین دارد
ندارد چاره از بیدستگاهی طینت موزون
که سرو این چمن صد دست در یک آستین دارد
به احرام محبّت از گداز دل مشو ایمن
هوای وادی مجنون مزاج آتشین دارد
کمال دانش ماگر فراموشیست از عالم
مشو مغرور آگاهی که غفلت هم همین دارد
به رنج یک تپیدن صد جهان عشرت نمیارزد
نمیدانم کدامین آرزو دل را برین دارد
به همّت یک قدم زین عرصه نتوان تاختن بیدل
وگر نه هر که بینی رخش صد دعوی به زین دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۲
این دور، دور حیز است، وضع متیکه دارد
باد بروت مردی غیر از سرینکه دارد
آثار حقپرستی ختم است بر مخنث
غیر از دبر سرشتان سر بر زمین که دارد
هر سو به حرکت نفس مطلق عنان بتازید
ای زیر خرسواران پالان و زین که دارد
زاهد ز پهلوی ربش پشمینه میفروشی
بازار نوره گرم است این پوستین که دارد
رنگ بنای طاعت بر خدمت سرین نه
امروز طرح محراب جزگنبدین که دارد
بر کیسهٔ کریمان چشم طمع ندوزی
جز دست خر در این عصر در آستین که دارد
از منعمان گدا را دیگر چه میتوان خواست
تن دادهاند بر فحش داد اینچنینکه دارد
خلقی وسیع خفتهست در تنگی سرینها
جز کام این حواصل دامن به چین که دارد
یک غنچه صدگلستان آغوش میگشابد
مقعد به خنده باز است طبع حزین که دارد
از بسکه دور گردون گرداند طور مردم
تا پشت برنتابد بر زن یقین که دارد
ادبار مرد و زن را نگذاشت نام اقبال
یک کاف و واو نون است تا کاف و سین که دارد
آن خرقهایکه جیبش باب رفو نباشد
بردار دامنی چند آنگه ببینکه دارد
در چارسوی آفاق بالفعل این منادیست
لعل خوشاب باکیست در ثمینکه دارد
جز جوهر گرانسنگ مطلوب مشتری نیست
ساق بلور بنما جنس گزین که دارد
سرد است بیتکلف هنگامهٔ تهور
کر کن تفنگ و خوش باش جز مهر کین که دارد
بیدل به تیغ و خنجر نتوان شدن بهادر
لشکر عمود خواهد تا آهنین که دارد
باد بروت مردی غیر از سرینکه دارد
آثار حقپرستی ختم است بر مخنث
غیر از دبر سرشتان سر بر زمین که دارد
هر سو به حرکت نفس مطلق عنان بتازید
ای زیر خرسواران پالان و زین که دارد
زاهد ز پهلوی ربش پشمینه میفروشی
بازار نوره گرم است این پوستین که دارد
رنگ بنای طاعت بر خدمت سرین نه
امروز طرح محراب جزگنبدین که دارد
بر کیسهٔ کریمان چشم طمع ندوزی
جز دست خر در این عصر در آستین که دارد
از منعمان گدا را دیگر چه میتوان خواست
تن دادهاند بر فحش داد اینچنینکه دارد
خلقی وسیع خفتهست در تنگی سرینها
جز کام این حواصل دامن به چین که دارد
یک غنچه صدگلستان آغوش میگشابد
مقعد به خنده باز است طبع حزین که دارد
از بسکه دور گردون گرداند طور مردم
تا پشت برنتابد بر زن یقین که دارد
ادبار مرد و زن را نگذاشت نام اقبال
یک کاف و واو نون است تا کاف و سین که دارد
آن خرقهایکه جیبش باب رفو نباشد
بردار دامنی چند آنگه ببینکه دارد
در چارسوی آفاق بالفعل این منادیست
لعل خوشاب باکیست در ثمینکه دارد
جز جوهر گرانسنگ مطلوب مشتری نیست
ساق بلور بنما جنس گزین که دارد
سرد است بیتکلف هنگامهٔ تهور
کر کن تفنگ و خوش باش جز مهر کین که دارد
بیدل به تیغ و خنجر نتوان شدن بهادر
لشکر عمود خواهد تا آهنین که دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۷
از چرخ نه هر ابله و نادانگله دارد
جای.گله این است که انسان گله دارد
اسباب بر آزادهدلان سخت حجابیست
نظاره ز جمعیّت مژگان گله دارد
زنجیر ز دیوانه ندید الفت آرام
از وحشت دل طره جانان گله دارد
بر وحشت اشکم تب وتاب مژهبار است
این موج ز پیچ و خم دامان گله دارد
اظهار عرق خجلت دیباچهٔ شرم است
مکتوب من از شوخی عنوانگله دارد
ترسم شود آزرده زتاب نگهگرم
رخسار تو کز سایهٔ مژگان گله دارد
از طاقت داغم جگر شعله کباب ست
از آبلهام خار مغیلانگله دارد
اشک تپش آهنگ جنونم چه توانکرد
آسودگی از خانه بهدوشان گله دارد
زنهار به خود نیز ترحم ننمایی
امروز در این انجمن احسان گله دارد
بیدل منم آن گوهر دریای تحمل
کز لنگر من شورش توفانگله دارد
جای.گله این است که انسان گله دارد
اسباب بر آزادهدلان سخت حجابیست
نظاره ز جمعیّت مژگان گله دارد
زنجیر ز دیوانه ندید الفت آرام
از وحشت دل طره جانان گله دارد
بر وحشت اشکم تب وتاب مژهبار است
این موج ز پیچ و خم دامان گله دارد
اظهار عرق خجلت دیباچهٔ شرم است
مکتوب من از شوخی عنوانگله دارد
ترسم شود آزرده زتاب نگهگرم
رخسار تو کز سایهٔ مژگان گله دارد
از طاقت داغم جگر شعله کباب ست
از آبلهام خار مغیلانگله دارد
اشک تپش آهنگ جنونم چه توانکرد
آسودگی از خانه بهدوشان گله دارد
زنهار به خود نیز ترحم ننمایی
امروز در این انجمن احسان گله دارد
بیدل منم آن گوهر دریای تحمل
کز لنگر من شورش توفانگله دارد