عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
فتنه در نرگس فتان تو مفتون گردید
نافه چین بخم زلف تو مرهون گردید
بعد از این سینه خلقت بود آماج خدنگ
هر کجا بود دلی از ستمت خون گردید
لعل و یاقوت و نمک شکر و شیر و مرجان
بهم آویخته شد لعل تو معجون گردید
عاقلی جانب لیلی بملامت میرفت
نارسیده بدر خیمه که مجنون گردید
حسن مه کاهد چون بگذرد از چار دهش
چارده از تو شد و حسن تو افزون گردید
یک دو قطره زسرشگم بزمین جاری شد
آن یکی شط فرات آن یک جیحون گردید
زاهدار کرد بدل وصل تو با حور بهشت
در قیامت شودش فاش که مغبون گردید
نافه چین بخم زلف تو مرهون گردید
بعد از این سینه خلقت بود آماج خدنگ
هر کجا بود دلی از ستمت خون گردید
لعل و یاقوت و نمک شکر و شیر و مرجان
بهم آویخته شد لعل تو معجون گردید
عاقلی جانب لیلی بملامت میرفت
نارسیده بدر خیمه که مجنون گردید
حسن مه کاهد چون بگذرد از چار دهش
چارده از تو شد و حسن تو افزون گردید
یک دو قطره زسرشگم بزمین جاری شد
آن یکی شط فرات آن یک جیحون گردید
زاهدار کرد بدل وصل تو با حور بهشت
در قیامت شودش فاش که مغبون گردید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
از پی عقل دویدم بدبستانی چند
نیست جز زمزمه عشق تو دستانی چند
دل زسودای گل روی تو چون بلبل باغ
ریخت از خون جگر طرح گلستانی چند
خیزدم ناله زهر بند جدا همچون نی
زاستخوان در بدنم رسته نیستانی چند
نیست یک سرو چو بالایت و یک گل چو رخت
بلبل و فاخته گشتیم ببستانی چند
طوطیانند خط سبز تو بر گرد هان
تنک بر تنگ بگرد شکرستانی چند
لوحش الله از آن طره جادو که زهجر
ساخت در چشمه خورشید شبستانی چند
راه گم کرده سوی کعبه شدم کز در دیر
خورد بر گوش دلم نعره مستانی چند
گفت آشفته بیا کعبه عشاق اینجاست
از چه بیهوده روان در عربستانی چند
نجف است این و در و خیل ملایک زشرف
پی تعلیم شده طفل دبستانی چند
نیست جز زمزمه عشق تو دستانی چند
دل زسودای گل روی تو چون بلبل باغ
ریخت از خون جگر طرح گلستانی چند
خیزدم ناله زهر بند جدا همچون نی
زاستخوان در بدنم رسته نیستانی چند
نیست یک سرو چو بالایت و یک گل چو رخت
بلبل و فاخته گشتیم ببستانی چند
طوطیانند خط سبز تو بر گرد هان
تنک بر تنگ بگرد شکرستانی چند
لوحش الله از آن طره جادو که زهجر
ساخت در چشمه خورشید شبستانی چند
راه گم کرده سوی کعبه شدم کز در دیر
خورد بر گوش دلم نعره مستانی چند
گفت آشفته بیا کعبه عشاق اینجاست
از چه بیهوده روان در عربستانی چند
نجف است این و در و خیل ملایک زشرف
پی تعلیم شده طفل دبستانی چند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
مغان به پیش بتی گر شبی سلام کنند
به پیش خویش همه هندوان غلام کنند
ولی تو بت چو درآئی بسومنات از ناز
بتان بسجده در آینده و احترام کنند
برایضی چو بتان طره دو تا تابند
رسن بگردن بس عقل بدلگام کنند
مخور فریب دلا زآنکه مرغ زیرک را
زخال دانه نهند و اسیر دام کنند
زطعن مدعیان عاشقان نیندیشند
نیند خاص که پروا بحرف عام کنند
زشرم غنچه آن لب بخویش میخندند
ببوستان همه گلها گر ابتسام کنند
چه حکمتست ندانم که زاهدان در شهر
حلال خون کسان خون رز حرام کنند
ببین بهندوی آتش پرست زلفینت
که سجده بر رخ خوب تو بر دوام کنند
بهشت چهره ساقی ززلف خط برخاست
که هر کجا که نکوتر در آن مقام کنند
سپر بود بملامت دو دیده عشاق
نیند عاشق اگر شکوه از ملام کنند
برای پختگی آشفته عاشقان تمام
حدیث عشق بخامان ناتمام کنند
درود گو به نبی و بخوان مدیح علی
بجبرئیل امین هر شب این پیام کنند
به پیش خویش همه هندوان غلام کنند
ولی تو بت چو درآئی بسومنات از ناز
بتان بسجده در آینده و احترام کنند
برایضی چو بتان طره دو تا تابند
رسن بگردن بس عقل بدلگام کنند
مخور فریب دلا زآنکه مرغ زیرک را
زخال دانه نهند و اسیر دام کنند
زطعن مدعیان عاشقان نیندیشند
نیند خاص که پروا بحرف عام کنند
زشرم غنچه آن لب بخویش میخندند
ببوستان همه گلها گر ابتسام کنند
چه حکمتست ندانم که زاهدان در شهر
حلال خون کسان خون رز حرام کنند
ببین بهندوی آتش پرست زلفینت
که سجده بر رخ خوب تو بر دوام کنند
بهشت چهره ساقی ززلف خط برخاست
که هر کجا که نکوتر در آن مقام کنند
سپر بود بملامت دو دیده عشاق
نیند عاشق اگر شکوه از ملام کنند
برای پختگی آشفته عاشقان تمام
حدیث عشق بخامان ناتمام کنند
درود گو به نبی و بخوان مدیح علی
بجبرئیل امین هر شب این پیام کنند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
مطرب امشب راه دیگر میزند
پرده دل را به نشتر میزند
تا که آرد صوفیان را در سماع
ساز بر قانون دیگر میزند
من مسلمان بودم ای اسلامیان
راه دین این چشم کافر میزند
داشت با مژگان تو دل عربده
پنجه با شاهین کبوتر میزند
میطپد دل در درون سینه ام
تا که یارب حلقه بر در میزند
ساقی امشب باده رنگین تو
طعنه بر تسنیم و کوثر میزند
یاد زلف کیست عود مجمرم
کز هوایش شعله مجمر میزند
هر که بنویسد حدیث اشتیاق
آتشی بر کلک و دفتر میزند
عاشق تو در صف میدان جنگ
یک تنه بر خیل لشکر میزند
پسته شیرین آن شکر دهان
خنده بر قند مکرر میزند
آتشی دل ناله نائی بود
کز نوا بر جانم اخگر میزند
از هجوم مشتری بر شکرت
چون مگس دل دست بر سر میزند
گر برآید ناله زارم زدل
آتشی بر هفت اختر میزند
در شب هجر تو در پهلو و دل
نشترم دیبای بستر میزند
ناوک مژگان آن ابرو کمان
بر دل آشفته خنجر میزند
هر که از قید دو عالم بگسلد
دست بر دامان حیدر میزند
پرده دل را به نشتر میزند
تا که آرد صوفیان را در سماع
ساز بر قانون دیگر میزند
من مسلمان بودم ای اسلامیان
راه دین این چشم کافر میزند
داشت با مژگان تو دل عربده
پنجه با شاهین کبوتر میزند
میطپد دل در درون سینه ام
تا که یارب حلقه بر در میزند
ساقی امشب باده رنگین تو
طعنه بر تسنیم و کوثر میزند
یاد زلف کیست عود مجمرم
کز هوایش شعله مجمر میزند
هر که بنویسد حدیث اشتیاق
آتشی بر کلک و دفتر میزند
عاشق تو در صف میدان جنگ
یک تنه بر خیل لشکر میزند
پسته شیرین آن شکر دهان
خنده بر قند مکرر میزند
آتشی دل ناله نائی بود
کز نوا بر جانم اخگر میزند
از هجوم مشتری بر شکرت
چون مگس دل دست بر سر میزند
گر برآید ناله زارم زدل
آتشی بر هفت اختر میزند
در شب هجر تو در پهلو و دل
نشترم دیبای بستر میزند
ناوک مژگان آن ابرو کمان
بر دل آشفته خنجر میزند
هر که از قید دو عالم بگسلد
دست بر دامان حیدر میزند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
ماه در زلف سیاهش نگرید
در شب تیره بماهش نگرید
کعبه حاجی بشناسد زحجر
زیر مو خال سیاهش نگرید
زد علم خطت و حسنت بگریخت
عاشقان گرد سپاهش نگرید
زلف چوگان و سر مشتاقان
همچو گو بر سر راهش نگرید
از کمان ابروی او پرسیدی
در دلم تیر نگاهش نگرید
مه و خور سوخت زدرد دل ریش
بر دل خسته و آهش نگرید
گشتی آشفته بپاداش وفا
دوستان جرم و گناهش نگرید
شاهدم پنجه خون آلود است
کرده حاشا بگواهش نگرید
من زمحشر بگریزم به نجف
اهل معنی به پناهش نگرید
در شب تیره بماهش نگرید
کعبه حاجی بشناسد زحجر
زیر مو خال سیاهش نگرید
زد علم خطت و حسنت بگریخت
عاشقان گرد سپاهش نگرید
زلف چوگان و سر مشتاقان
همچو گو بر سر راهش نگرید
از کمان ابروی او پرسیدی
در دلم تیر نگاهش نگرید
مه و خور سوخت زدرد دل ریش
بر دل خسته و آهش نگرید
گشتی آشفته بپاداش وفا
دوستان جرم و گناهش نگرید
شاهدم پنجه خون آلود است
کرده حاشا بگواهش نگرید
من زمحشر بگریزم به نجف
اهل معنی به پناهش نگرید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
کشتن عاشق اگر عقاب ندارد
لیک باین قدر هم ثواب ندارد
هست حسابی بکار و روز جزائی
کار نگوئی که تو حساب ندارد
خوی برخ تست یا گلاب چکیده است
گرچه گل آتشین گلاب ندارد
چهره و زلفت مگر که ماه و سحابست
لیک مه این عنبرین سحاب ندارد
گو بکن از خون ما تو دست نگارین
پنجه سیمینش ار خضاب ندارد
خواب کند بخت من ولی بشب وصل
دیده عاشق مگو که خواب ندارد
گفت که خونت بریزم از دم خنجر
با همه طفلی چرا شتاب ندارد
ای بت شیرین نهی تو زین چه بگلگون
هست دو چشم من ار رکاب ندارد
تخم فشاندیم و آب دیده ضرورست
آه که این چشمه هیچ آب ندارد
گفتمش آشفته را جواب سلامی
گفت برو حرف تو جواب ندارد
این دل سودازده که مانده پریشان
راه بجز کوی بوتراب ندارد
لیک باین قدر هم ثواب ندارد
هست حسابی بکار و روز جزائی
کار نگوئی که تو حساب ندارد
خوی برخ تست یا گلاب چکیده است
گرچه گل آتشین گلاب ندارد
چهره و زلفت مگر که ماه و سحابست
لیک مه این عنبرین سحاب ندارد
گو بکن از خون ما تو دست نگارین
پنجه سیمینش ار خضاب ندارد
خواب کند بخت من ولی بشب وصل
دیده عاشق مگو که خواب ندارد
گفت که خونت بریزم از دم خنجر
با همه طفلی چرا شتاب ندارد
ای بت شیرین نهی تو زین چه بگلگون
هست دو چشم من ار رکاب ندارد
تخم فشاندیم و آب دیده ضرورست
آه که این چشمه هیچ آب ندارد
گفتمش آشفته را جواب سلامی
گفت برو حرف تو جواب ندارد
این دل سودازده که مانده پریشان
راه بجز کوی بوتراب ندارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
سودای زلف آن پری ما را بصحرا میکشد
ناچار درد عاشقی آخر بسودا میکشد
شد مردم چشمم بخون از شوق رویت غوطه ور
غواص از شوق گهر خود را بدریا میکشد
کی باشد از صوفی عجب در حالت و جد و طرب
گر پا بعقبی میزند دامن زدنیا میکشد
هر کس به نیل عاشقی زد جامه پرهیز را
تسبیح مسلم میبرد زنار ترسا میکشد
در کعبه کوی تو من هر روزه قربان میشوم
حاجی اگر قربان بحج در روز اضحی میکشد
مانی اگر بار دگر صورتگری عنوان کند
چون نقش روی دلکشت کی نقش زیبا میکشد
چشمش چو ناوک میزند آن لعل مرهم مینهد
زلفش زعاشق پروری بار دل ما میکشد
آن چشم مست راهزن ترک دل عاشق کند
کی ترک یغما دست را از خون یغما میکشد
سازد اگر با پاسبا یا حیله ورزد با سگان
ناچار مجنون خویش را در کوی لیلا میکشد
هر رهروی در میکده آشفته وار آموخت ره
رخت از حرم بیرون برد پا از کلیسا میکشد
میخانه شیر خدا خورشید اوج انما
کانجا بخاکش مهر و مه خود را چو حربا میکشد
ناچار درد عاشقی آخر بسودا میکشد
شد مردم چشمم بخون از شوق رویت غوطه ور
غواص از شوق گهر خود را بدریا میکشد
کی باشد از صوفی عجب در حالت و جد و طرب
گر پا بعقبی میزند دامن زدنیا میکشد
هر کس به نیل عاشقی زد جامه پرهیز را
تسبیح مسلم میبرد زنار ترسا میکشد
در کعبه کوی تو من هر روزه قربان میشوم
حاجی اگر قربان بحج در روز اضحی میکشد
مانی اگر بار دگر صورتگری عنوان کند
چون نقش روی دلکشت کی نقش زیبا میکشد
چشمش چو ناوک میزند آن لعل مرهم مینهد
زلفش زعاشق پروری بار دل ما میکشد
آن چشم مست راهزن ترک دل عاشق کند
کی ترک یغما دست را از خون یغما میکشد
سازد اگر با پاسبا یا حیله ورزد با سگان
ناچار مجنون خویش را در کوی لیلا میکشد
هر رهروی در میکده آشفته وار آموخت ره
رخت از حرم بیرون برد پا از کلیسا میکشد
میخانه شیر خدا خورشید اوج انما
کانجا بخاکش مهر و مه خود را چو حربا میکشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
جهد کن جهد که تیرش زکمان میگذرد
هر که آن تیر و کمان دید زجان میگذرد
عمر سان میگذرد جان جهانش برکیب
جهدی ای جان که زره جان جهان میگذرد
یکجهان فتنه بیاورد چو آمد در شهر
تا چه از رفتن آن مه بجهان میگذرد
گفته بودی که زمانی به لبت لب بنهم
هان دم بازپسین است و زمان میگذرد
یک فلک اخترش افتند بلرزه چو سهیل
به یمن گر شبی آن برق یمان میگذرد
پیش رخسار بدیع تو بسی مختصر است
وصف عشاق که از شرح و بیان میگذرد
افتدش آتش غیرت بدهان آشفته
شمع سان نام تواش چون بزبان میگذرد
من و سودای تو از سود وزیانم چه غمست
عاشق روی تو از سود و زیان میگذرد
هر کرا داغ غلامی علی بر جبهه است
از سر سلطنت کون و مکان میگذرد
هر که آن تیر و کمان دید زجان میگذرد
عمر سان میگذرد جان جهانش برکیب
جهدی ای جان که زره جان جهان میگذرد
یکجهان فتنه بیاورد چو آمد در شهر
تا چه از رفتن آن مه بجهان میگذرد
گفته بودی که زمانی به لبت لب بنهم
هان دم بازپسین است و زمان میگذرد
یک فلک اخترش افتند بلرزه چو سهیل
به یمن گر شبی آن برق یمان میگذرد
پیش رخسار بدیع تو بسی مختصر است
وصف عشاق که از شرح و بیان میگذرد
افتدش آتش غیرت بدهان آشفته
شمع سان نام تواش چون بزبان میگذرد
من و سودای تو از سود وزیانم چه غمست
عاشق روی تو از سود و زیان میگذرد
هر کرا داغ غلامی علی بر جبهه است
از سر سلطنت کون و مکان میگذرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
زنمک ندیده بودم که کسی شکر بریزد
نه رطب زسرو هرگز چو لب تو تر بریزد
خط سبز بی سبب نیست که بر لبت نشسته
بشکر لب تو طوطی چو رسید پر بریزد
نکنی ملامت دل که سرشک اوست غماز
که چو شمع سوخت اشکی نتواند ار بریزد
تو بگوی فحش از آب لب که کسم دعا نگوید
تو بریز خون عاشق که کس دگر بریزد
همه طرح خوب ریزد بصحیفه مانی صنع
بخدا زخامه طرحی زتو خوبتر بریزد
تو چه چشمه حیاتی که زشوق تو نشاید
که زچشم آب حیوان برهت خضر بریزد
چو حدیث اشتیاقت بصحیفه مینویسم
نشود شبی که کلکم بجهان شرر بریزد
تو چه گوهری همانا که زبحر کبریائی
بصدف چو گوهر تو بجهان بشر بریزد
منم آن نهال آشفته که میوه ام بود عشق
بجز از ولای حیدر زبرم ثمر نریزد
نه رطب زسرو هرگز چو لب تو تر بریزد
خط سبز بی سبب نیست که بر لبت نشسته
بشکر لب تو طوطی چو رسید پر بریزد
نکنی ملامت دل که سرشک اوست غماز
که چو شمع سوخت اشکی نتواند ار بریزد
تو بگوی فحش از آب لب که کسم دعا نگوید
تو بریز خون عاشق که کس دگر بریزد
همه طرح خوب ریزد بصحیفه مانی صنع
بخدا زخامه طرحی زتو خوبتر بریزد
تو چه چشمه حیاتی که زشوق تو نشاید
که زچشم آب حیوان برهت خضر بریزد
چو حدیث اشتیاقت بصحیفه مینویسم
نشود شبی که کلکم بجهان شرر بریزد
تو چه گوهری همانا که زبحر کبریائی
بصدف چو گوهر تو بجهان بشر بریزد
منم آن نهال آشفته که میوه ام بود عشق
بجز از ولای حیدر زبرم ثمر نریزد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
عاشقان را باغ لالستان بود از داغ و درد
عاقلان در طرف بستان درهوای باغ و ورد
جنت فردوس را از آه دوزخ میکنم
آتش دوزخ کنم چون زمهریر از اشک سرد
از هوس بگذر هوا بگذار و عشق محض ورز
در جهان نفس لازم هست آری جهد مرد
خرقه عجب و تکبر را بآب می بشوی
دفتر و طومار هستی را بمستی در نورد
چون زنان تا چند در خانه پی آرایشی
مردوش در رزم نفس آی و زمیدان برمگرد
دل نیامد در فغان تا زان مژه زخمی نخورد
چنگ تا زخمی نخورد از ناخنی آهی نکرد
میتوانی سوخت چون شمعم که در شام فراق
سینه سوزانست و اشکم گرم و رنگ چهره زرد
گر خلیل آسا در آئی مطمئن در نار عشق
انبت الخضراء من نار و عندالحربرد
هر که را آشفته وش داغیست از عشق علی
گو بود داغت چو باغ ورد و درمانست درد
عاقلان در طرف بستان درهوای باغ و ورد
جنت فردوس را از آه دوزخ میکنم
آتش دوزخ کنم چون زمهریر از اشک سرد
از هوس بگذر هوا بگذار و عشق محض ورز
در جهان نفس لازم هست آری جهد مرد
خرقه عجب و تکبر را بآب می بشوی
دفتر و طومار هستی را بمستی در نورد
چون زنان تا چند در خانه پی آرایشی
مردوش در رزم نفس آی و زمیدان برمگرد
دل نیامد در فغان تا زان مژه زخمی نخورد
چنگ تا زخمی نخورد از ناخنی آهی نکرد
میتوانی سوخت چون شمعم که در شام فراق
سینه سوزانست و اشکم گرم و رنگ چهره زرد
گر خلیل آسا در آئی مطمئن در نار عشق
انبت الخضراء من نار و عندالحربرد
هر که را آشفته وش داغیست از عشق علی
گو بود داغت چو باغ ورد و درمانست درد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
دوست بیدوست بگلشن بتماشا نرود
گو سکندر سوی ظلمات بتنها نرود
چون بگیسوی تو منسوب بود شام فراق
به که ناید سحر و این شب یلدا نرود
هر که در کعبه کوی تو طوافی کرده است
آید از کعبه بطوفش که از آنجا نرود
ساکن گلشن کوی صنم گلرخسار
بتفرج بگلستان و بصحرا نرود
هر کرا خار محبت بخلد اندر دل
بستر از خار کند بر دیبا نرود
سرو زیبا رود و آید از باد شمال
چون تو رعنا نبود همچو تو زیبا نرود
لاله باغ وفائیم به تغییر زمان
داغ سودای تو هرگز زسویدا نرود
عاشقی گر نرود از در جانان بفغان
عندلیبی است که از باغ بغوغا نرود
گفتم از نقطه موهوم و نگویم زآن لب
کاندرین نکته همانا سخن ما نرود
عشق در فطرت عشاق سرشته زازل
که بشمشیر و بزور و بمدارا نرود
شهر یغما همه ترکان ستمگر دارد
هر کس این ترک ببیند سوی یغما نرود
گر کسی گوهر مقصود بیاید در خاک
بعبث در هوس در سوی دریا نرود
جان آشفته مقیم سر کوی علی است
روح مجنون زسر تربت لیلا نرود
گو سکندر سوی ظلمات بتنها نرود
چون بگیسوی تو منسوب بود شام فراق
به که ناید سحر و این شب یلدا نرود
هر که در کعبه کوی تو طوافی کرده است
آید از کعبه بطوفش که از آنجا نرود
ساکن گلشن کوی صنم گلرخسار
بتفرج بگلستان و بصحرا نرود
هر کرا خار محبت بخلد اندر دل
بستر از خار کند بر دیبا نرود
سرو زیبا رود و آید از باد شمال
چون تو رعنا نبود همچو تو زیبا نرود
لاله باغ وفائیم به تغییر زمان
داغ سودای تو هرگز زسویدا نرود
عاشقی گر نرود از در جانان بفغان
عندلیبی است که از باغ بغوغا نرود
گفتم از نقطه موهوم و نگویم زآن لب
کاندرین نکته همانا سخن ما نرود
عشق در فطرت عشاق سرشته زازل
که بشمشیر و بزور و بمدارا نرود
شهر یغما همه ترکان ستمگر دارد
هر کس این ترک ببیند سوی یغما نرود
گر کسی گوهر مقصود بیاید در خاک
بعبث در هوس در سوی دریا نرود
جان آشفته مقیم سر کوی علی است
روح مجنون زسر تربت لیلا نرود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
روزی که آن پری زنظرها نهان شود
شور جنون زیک یک مردم عیان شود
عاشق رخت ببیند و نقد روان دهد
بیند بهشت خویش و روان زینجهان شود
بیش از اجل عجول بمرگ عاشقست از آنک
در روز واپسین زاجل کامران شود
آنرا که در بهشت بخوانند از درت
با آه و ناله از سر کویت روان شود
در پیش چشم تو نکنم درد دل زبیم
ترسم ببستر اوفتد و ناتوان شود
هر دم برای پرسش بیمار چشم تو
ما را نظر برسم عیادت روان شود
در لعل تست داروی دل بیسبب طبیب
تا کی پی دوا ببر این و آن شود
خونخواره گان بمعرض محشر درآورند
از ترک چشم تو دل من بدگمان شود
زد بر مس وجودم اکسیر حب دوست
عشقش بقلب ما محک امتحان شود
غیر از شکستگی پی وصفت چه آورم
سوسن صفت اگر قلمم صد زبان شود
دور زمان بپرورد آشفته ای چو من
تا مدح گوی مهدی آخر زمان شود
شور جنون زیک یک مردم عیان شود
عاشق رخت ببیند و نقد روان دهد
بیند بهشت خویش و روان زینجهان شود
بیش از اجل عجول بمرگ عاشقست از آنک
در روز واپسین زاجل کامران شود
آنرا که در بهشت بخوانند از درت
با آه و ناله از سر کویت روان شود
در پیش چشم تو نکنم درد دل زبیم
ترسم ببستر اوفتد و ناتوان شود
هر دم برای پرسش بیمار چشم تو
ما را نظر برسم عیادت روان شود
در لعل تست داروی دل بیسبب طبیب
تا کی پی دوا ببر این و آن شود
خونخواره گان بمعرض محشر درآورند
از ترک چشم تو دل من بدگمان شود
زد بر مس وجودم اکسیر حب دوست
عشقش بقلب ما محک امتحان شود
غیر از شکستگی پی وصفت چه آورم
سوسن صفت اگر قلمم صد زبان شود
دور زمان بپرورد آشفته ای چو من
تا مدح گوی مهدی آخر زمان شود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
آزار اگر از یار است آزار نباشد
هر یار که آزرده شود یار نباشد
دین و دل و سرباختن اندر کف پائی
اندک بود ای کار که بسیار نباشد
سنجیده خرد بار همه کون و مکان را
جز بار فراق تو بدل بار نباشد
چون خواب بهر چشم گذشتم بشب هجر
یک دیده عاشق نه که بیدار نباشد
تا چشم تو از بستر عشاق شده دور
یک دل نشنیدیم که بیمار نباشد
لاقیدی و بر کفر بدل کردن اسلام
عاشق کند این کار و در انکار نباشد
آنکس که گرفتار بود نفس و هوا را
اندر قفس عشق گرفتار نباشد
زآئینه دل گرد خودی گر بفشانی
بالله که در این آینه زنگار نباشد
اندر نفس قاصد اسفار نکویان
لطفی است که در آین آینه زنگار نباشد
عشقت گهر و بند او مصر محبت
یوسف مبر آنجا که خریدار نباشد
حاشا که به بتخانه و کعبه ببرم طوف
گر نقش نکوی تو بدیوار نباشد
آندل نه پریشان بود آشفته که یکعمر
در حلقه آن طره طرار نباشد
جز صبح بناگوش تو در آن خم گیسو
صبحی بشب هجر پدیدار نباشد
گفتار من از عشق علی بود و دگر هیچ
ورنه دگری قابل گفتار نباشد
هر یار که آزرده شود یار نباشد
دین و دل و سرباختن اندر کف پائی
اندک بود ای کار که بسیار نباشد
سنجیده خرد بار همه کون و مکان را
جز بار فراق تو بدل بار نباشد
چون خواب بهر چشم گذشتم بشب هجر
یک دیده عاشق نه که بیدار نباشد
تا چشم تو از بستر عشاق شده دور
یک دل نشنیدیم که بیمار نباشد
لاقیدی و بر کفر بدل کردن اسلام
عاشق کند این کار و در انکار نباشد
آنکس که گرفتار بود نفس و هوا را
اندر قفس عشق گرفتار نباشد
زآئینه دل گرد خودی گر بفشانی
بالله که در این آینه زنگار نباشد
اندر نفس قاصد اسفار نکویان
لطفی است که در آین آینه زنگار نباشد
عشقت گهر و بند او مصر محبت
یوسف مبر آنجا که خریدار نباشد
حاشا که به بتخانه و کعبه ببرم طوف
گر نقش نکوی تو بدیوار نباشد
آندل نه پریشان بود آشفته که یکعمر
در حلقه آن طره طرار نباشد
جز صبح بناگوش تو در آن خم گیسو
صبحی بشب هجر پدیدار نباشد
گفتار من از عشق علی بود و دگر هیچ
ورنه دگری قابل گفتار نباشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
خیمه را لیلی چو بالا میکند
از چه مجنون رو بصحرا میکند
سرو مایل از دو جانب او بغیر
تا چرا او میل از ما میکند
مانی اندر نقش روی دلکشت
صحف انگلیون تماشا میکند
آنکه خار کعبه را دارد بپا
تا چرا وصفی زدیبا میکند
هر کجا آن ترک یغما بگذرد
گر بود کعبه که یغما میکند
دل بپوشاند مرا اسرار عشق
مردم چشم آشکارا میکند
گر کند آباد غیرم گو مکن
ور خرابی زوست هل تا میکند
زشتی از ما بود ورنه نقشها
نقش بند صنع زیبا میکند
گفتی آشفته بزلف من چه کرد
آنچه با زنار ترسا میکند
هر که دل بر آتش سودا نهاد
آخرش دیوانه سودا میکند
هست هر کس را تمنائی بدهر
وصل او عاشق تمنا میکند
لاجرم درویش اگر چه مجرم است
خویش را بسته بمولا میکند
تا که مجنون در حی آمد خویش را
از سگان کوی لیلا میکند
از چه مجنون رو بصحرا میکند
سرو مایل از دو جانب او بغیر
تا چرا او میل از ما میکند
مانی اندر نقش روی دلکشت
صحف انگلیون تماشا میکند
آنکه خار کعبه را دارد بپا
تا چرا وصفی زدیبا میکند
هر کجا آن ترک یغما بگذرد
گر بود کعبه که یغما میکند
دل بپوشاند مرا اسرار عشق
مردم چشم آشکارا میکند
گر کند آباد غیرم گو مکن
ور خرابی زوست هل تا میکند
زشتی از ما بود ورنه نقشها
نقش بند صنع زیبا میکند
گفتی آشفته بزلف من چه کرد
آنچه با زنار ترسا میکند
هر که دل بر آتش سودا نهاد
آخرش دیوانه سودا میکند
هست هر کس را تمنائی بدهر
وصل او عاشق تمنا میکند
لاجرم درویش اگر چه مجرم است
خویش را بسته بمولا میکند
تا که مجنون در حی آمد خویش را
از سگان کوی لیلا میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
صحبتی از جان مگر در پیش جانان گفته اند
نور پیدا را حدیث از نار پنهان گفته اند
قصه دلهای زار عاشقان با زلف تو
گرچه جمعی گفته اند اما پریشان گفته اند
سر بلند است ار سرش بردار یاسا میزند
چون گدائی را شکایت پیش سلطان گفته اند
تیره خاکی در بر اکسیر اعظم برده اند
نام دیوی زشت رانزد سلیمان گفته اند
با لبت گفتند درد دل مرا از دشمنی
دوستی شد درد را چون بهر درمان گفته اند
اشتیاق پیر کنعان بهر یوسف برده اند
حالت بستان جنت را برضوان گفته اند
همچنان گفتند کامد یارت امشب در وثاق
مژده تشریف یوسف را بزندان گفته اند
عشق را سودا شما رند ار حکیمان عیب نیست
آنچه را با چشم ظاهر دیده اند آن گفته اند
سر پنهان دل ار مانده است آه و آب چشم
هر دو در یک لمحه از سر تا بپایان گفته اند
گر بدل مدحت بسی گفتند از اهل سخن
دلنشین تر آمد آن مدحی که از جان گفته اند
شیخ گفت آشفته در وصف علی کرده علو
بیش از این میدانمت جانا که ایشان گفته اند
نور پیدا را حدیث از نار پنهان گفته اند
قصه دلهای زار عاشقان با زلف تو
گرچه جمعی گفته اند اما پریشان گفته اند
سر بلند است ار سرش بردار یاسا میزند
چون گدائی را شکایت پیش سلطان گفته اند
تیره خاکی در بر اکسیر اعظم برده اند
نام دیوی زشت رانزد سلیمان گفته اند
با لبت گفتند درد دل مرا از دشمنی
دوستی شد درد را چون بهر درمان گفته اند
اشتیاق پیر کنعان بهر یوسف برده اند
حالت بستان جنت را برضوان گفته اند
همچنان گفتند کامد یارت امشب در وثاق
مژده تشریف یوسف را بزندان گفته اند
عشق را سودا شما رند ار حکیمان عیب نیست
آنچه را با چشم ظاهر دیده اند آن گفته اند
سر پنهان دل ار مانده است آه و آب چشم
هر دو در یک لمحه از سر تا بپایان گفته اند
گر بدل مدحت بسی گفتند از اهل سخن
دلنشین تر آمد آن مدحی که از جان گفته اند
شیخ گفت آشفته در وصف علی کرده علو
بیش از این میدانمت جانا که ایشان گفته اند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۰
سفری چون سفر عشق خطرناک نبود
کاتشین بوده ره از آب نه از خاک نبود
کرد چون عاشق سالک بدر عشق طواف
پست تر پایه ی از طارم افلاک نبود
کودکی داشت کمندی و شکاری میکرد
یک سرش نیست که آویزه فتراک نبود
بس سکندر که بظلمات لب تشنه نمرد
هیچ دارا نه که در پهلوی او چاک نبود
غیر آب در میخانه که اصل طرب است
در همه کون و مکان آب طربناک نبود
نتوانست مژه منع کند سیل سرشک
بستن طوفان اندر خور خاشاک نبود
دوش بی نوش لبت صحبت اغیارم کشت
لاجرم زهر اثر کرد چو تریاک نبود
گر نبودی زازل حسن کجا بودی عشق
از کجا بود می صاف اگر تاک نبود
شادمان هیچ ندیدیم که باشد ببهشت
گر دلی از الم عشق تو غمناک نبود
آتشین آه مرا سوخته بودی چونشمع
در شب هجر تو گر دیده نمناک نبود
گر نبودی علی آن دست خدائی بجهان
اثر از دین نبی صاحب لولاک نبود
آب روی من آشفته زخاک نجفست
که مرا سجده گهی غیر بر آن خاک نبود
دل بسی غوص گهر کرد ببحرین وجود
گوهری چون گهر آل نبی پاک نبود
عقل ادراک هویت نکند خامش باش
آن همان است که در حیز ادراک نبود
کاتشین بوده ره از آب نه از خاک نبود
کرد چون عاشق سالک بدر عشق طواف
پست تر پایه ی از طارم افلاک نبود
کودکی داشت کمندی و شکاری میکرد
یک سرش نیست که آویزه فتراک نبود
بس سکندر که بظلمات لب تشنه نمرد
هیچ دارا نه که در پهلوی او چاک نبود
غیر آب در میخانه که اصل طرب است
در همه کون و مکان آب طربناک نبود
نتوانست مژه منع کند سیل سرشک
بستن طوفان اندر خور خاشاک نبود
دوش بی نوش لبت صحبت اغیارم کشت
لاجرم زهر اثر کرد چو تریاک نبود
گر نبودی زازل حسن کجا بودی عشق
از کجا بود می صاف اگر تاک نبود
شادمان هیچ ندیدیم که باشد ببهشت
گر دلی از الم عشق تو غمناک نبود
آتشین آه مرا سوخته بودی چونشمع
در شب هجر تو گر دیده نمناک نبود
گر نبودی علی آن دست خدائی بجهان
اثر از دین نبی صاحب لولاک نبود
آب روی من آشفته زخاک نجفست
که مرا سجده گهی غیر بر آن خاک نبود
دل بسی غوص گهر کرد ببحرین وجود
گوهری چون گهر آل نبی پاک نبود
عقل ادراک هویت نکند خامش باش
آن همان است که در حیز ادراک نبود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
عشق تا حلقه سحر بر در دلها میزد
عقل از کشور دل خیمه بصحرا میزد
خرمن دین و دل از برق تجلی میسوخت
طعنها بر شرر سینه سینا میزد
بودترسا بچه ای همره او کز نیرنگ
راه مردم بخم زلف چلیپا میزد
کافری عشوه گری کز نگه چشم سیاه
راه مجنون بدر خیمه لیلا میزد
عذر عذرا همه شب در بر وامق میخواست
گاه در ربع و دمن طعنه بسلما میزد
مار گیسو به بناگوش فکنده بفسون
طعنه بر معجزه اژدر موسی میزد
چهره افروخته میسوخت بر او عود ززلف
بر دل مجلسیان آتش سودا میزد
زآتش لعل لبش سوخته یاقوت بکان
نیش دندان بدل لؤلؤ لالا میزد
زد خط باطله بر آب بقاء خضر خطش
روح وش دم دهنش بردم عیسی میزد
کرده از نغمه خوش نسخ نوای داود
شرر اندر جگر بلبل شیدا میزد
هر زمان خواست که تا تیره کند روز جهان
دست در حلقه آن زلف شب آسا میزد
گاه آشفته صفت مست شده در مستی
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا میزد
گاه میشد زلب لعل چو من شکر ریز
دم زمدح علی عالی اعلا میزد
نام نامی تو آموخت باو ایزد پاک
آدم آنجا که دم از علم الاسما میزد
عقل از کشور دل خیمه بصحرا میزد
خرمن دین و دل از برق تجلی میسوخت
طعنها بر شرر سینه سینا میزد
بودترسا بچه ای همره او کز نیرنگ
راه مردم بخم زلف چلیپا میزد
کافری عشوه گری کز نگه چشم سیاه
راه مجنون بدر خیمه لیلا میزد
عذر عذرا همه شب در بر وامق میخواست
گاه در ربع و دمن طعنه بسلما میزد
مار گیسو به بناگوش فکنده بفسون
طعنه بر معجزه اژدر موسی میزد
چهره افروخته میسوخت بر او عود ززلف
بر دل مجلسیان آتش سودا میزد
زآتش لعل لبش سوخته یاقوت بکان
نیش دندان بدل لؤلؤ لالا میزد
زد خط باطله بر آب بقاء خضر خطش
روح وش دم دهنش بردم عیسی میزد
کرده از نغمه خوش نسخ نوای داود
شرر اندر جگر بلبل شیدا میزد
هر زمان خواست که تا تیره کند روز جهان
دست در حلقه آن زلف شب آسا میزد
گاه آشفته صفت مست شده در مستی
پشت پا بر حرم و دیر و کلیسا میزد
گاه میشد زلب لعل چو من شکر ریز
دم زمدح علی عالی اعلا میزد
نام نامی تو آموخت باو ایزد پاک
آدم آنجا که دم از علم الاسما میزد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
دل که چندی از علایق رسته بود
دوش دیدم در کمندی بسته بود
مردم دیده که کرد افشای راز
دیدمش چون دل بخون بنشسته بود
دل که زخمش روی بر بهبود داشت
شکر کز تیر نگاهی خسته بود
زآه من افلاکیان اندر فغان
من گمان کردم که آه آهسته بود
حاجیان را کعبه چون میداد دست
خار راه بادیه گل دسته بود
بر در آن خیمه چون میخم که زلف
بر گلوی جان طنابی بسته بود
گفتمش مشکن دلم ای ترک مست
گفت این دل در ازل بشکسته بود
گفتی آشفته چه شد او را بجوی
کو بزلفم عهد الفت بسته بود
دیدمش در دام ترکی رام دوش
صید وحشی کز کمندت رسته بود
دیدمش فارغ رقید این و آن
زآنکه با حب علی پیوسته بود
دوش دیدم در کمندی بسته بود
مردم دیده که کرد افشای راز
دیدمش چون دل بخون بنشسته بود
دل که زخمش روی بر بهبود داشت
شکر کز تیر نگاهی خسته بود
زآه من افلاکیان اندر فغان
من گمان کردم که آه آهسته بود
حاجیان را کعبه چون میداد دست
خار راه بادیه گل دسته بود
بر در آن خیمه چون میخم که زلف
بر گلوی جان طنابی بسته بود
گفتمش مشکن دلم ای ترک مست
گفت این دل در ازل بشکسته بود
گفتی آشفته چه شد او را بجوی
کو بزلفم عهد الفت بسته بود
دیدمش در دام ترکی رام دوش
صید وحشی کز کمندت رسته بود
دیدمش فارغ رقید این و آن
زآنکه با حب علی پیوسته بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
در ساغر اگر باه گلنار بخندد
نبود عجب ار مست به هوشیار بخندد
آن رند که در سلسله عشق نهد پای
شک نیست که بر سبحه وزنار بخندد
دیوانه و عریان سر کوی نکویان
هر جا نگرد خرقه و دستار بخندد
آنرا که تو کل بخدا همچو خلیل است
بر صولت نمرودی و بر نار بخندد
ایعاشق دلداده تو از گریه بپرهیز
بگذار ملامتگر بیکار بخندد
هرگه که تبسم کند آن لعل شکرخند
در حقه مرجان در شهوار بخندد
تا مشگ شمیم سر زلف تو شنیده
بر آهوی چین نافه تاتار بخندد
درویش اگر کسو فقر تو بپوشد
بر تاج کی و جامه زرتار بخندد
در ماتم پروانه اگر شمع بگرید
بر سوختن خویش بناچار بخندد
شوق حشم لیلیش از بس که بسر هست
مجنون تو در وادی خونخوار بخندد
چون آینه اش کاشف اسرار یقین شد
منصور عجب نیست که بر دار بخندد
یعقوب کند گریه بیوسف همه عمر
یوسف بخود اندر سر بازار بخندد
با گریه ابر و اثر ناله بلبل
نبود عجب ار غنچه بگلزار بخندد
خرسند شده زاهد از تولیت وقف
کر کس چو رسد بر سر مردار بخندد
آشفته ثناخوان تو شد ایشه مردان
بر حالت او دشمن مگذار بخندد
نبود عجب ار مست به هوشیار بخندد
آن رند که در سلسله عشق نهد پای
شک نیست که بر سبحه وزنار بخندد
دیوانه و عریان سر کوی نکویان
هر جا نگرد خرقه و دستار بخندد
آنرا که تو کل بخدا همچو خلیل است
بر صولت نمرودی و بر نار بخندد
ایعاشق دلداده تو از گریه بپرهیز
بگذار ملامتگر بیکار بخندد
هرگه که تبسم کند آن لعل شکرخند
در حقه مرجان در شهوار بخندد
تا مشگ شمیم سر زلف تو شنیده
بر آهوی چین نافه تاتار بخندد
درویش اگر کسو فقر تو بپوشد
بر تاج کی و جامه زرتار بخندد
در ماتم پروانه اگر شمع بگرید
بر سوختن خویش بناچار بخندد
شوق حشم لیلیش از بس که بسر هست
مجنون تو در وادی خونخوار بخندد
چون آینه اش کاشف اسرار یقین شد
منصور عجب نیست که بر دار بخندد
یعقوب کند گریه بیوسف همه عمر
یوسف بخود اندر سر بازار بخندد
با گریه ابر و اثر ناله بلبل
نبود عجب ار غنچه بگلزار بخندد
خرسند شده زاهد از تولیت وقف
کر کس چو رسد بر سر مردار بخندد
آشفته ثناخوان تو شد ایشه مردان
بر حالت او دشمن مگذار بخندد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
آتشی میلی ببالا میکند
یا که برقی رو بصحرا میکند
یا نشست آن آتشین چهره بزن
یا بتم عزم تماشا میکند
نه ببستان سر دایم مایل اتس
سرو تو کی میل با ما می کند
آنکه را با خار عشقت بستر است
تکیه کی بر فرش دیبا میکند
شهر یغما گر بترکان شد شهیر
ترک تو صد شهر یغما میکند
بایدش در انجمن چونشمع سوخت
هر که سری آشکارا میکند
عشق بر عقلم بچستی چیره شد
هر چه خواهد گو بهل تا میکند
ناتمامی از قبول قابل است
ورنه فاعل نقش زیبا میکند
زر شود مس از قبول کیمیا
تا چه با ما مهر مولا میکند
گرچه آشفته است اهل جنت است
هر که بر حیدر تولا میکند
شیعیانت را تولا تام نیست
گرنه زاعدایت تبرا میکند
یا که برقی رو بصحرا میکند
یا نشست آن آتشین چهره بزن
یا بتم عزم تماشا میکند
نه ببستان سر دایم مایل اتس
سرو تو کی میل با ما می کند
آنکه را با خار عشقت بستر است
تکیه کی بر فرش دیبا میکند
شهر یغما گر بترکان شد شهیر
ترک تو صد شهر یغما میکند
بایدش در انجمن چونشمع سوخت
هر که سری آشکارا میکند
عشق بر عقلم بچستی چیره شد
هر چه خواهد گو بهل تا میکند
ناتمامی از قبول قابل است
ورنه فاعل نقش زیبا میکند
زر شود مس از قبول کیمیا
تا چه با ما مهر مولا میکند
گرچه آشفته است اهل جنت است
هر که بر حیدر تولا میکند
شیعیانت را تولا تام نیست
گرنه زاعدایت تبرا میکند