عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
گفتم که به عاشقی نشاید پیوست
چون روی تو دیدم دلم از گفته بخست
بر گفته خود گر نروم عذرم هست
رفته ست مرا عنان تدبیر از دست
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
چون عشق تو عقل را گریبان بگرفت
جادو ز تو انگشت به دندان بگرفت
سودای تو چون ملک دل و جان بگرفت
چندانکه دلش خواست دو چندان بگرفت
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
در تو نگرم که هر که در تو نگرد
گر دل نبرد رنگ غم از دل ببرد
می با تو خورم که هر که می با تو خورد
از راه ملامت به سلامت گذرد
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
تا بر سر من قیامت عشق رسید
چشمم اثر سلامت عشق ندید
از بس که دلم غرامت عشق کشید
شد بر دو رخم علامت عشق پدید
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
گر هیچ دلم به دلبری نگراید
گر در بر من دلی نباشد شاید
از دادن دل مرا نمی بخشاید
دلدار پسندیده دل می باید
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
روی تو به چشم آتش بی دود نمود
دل گفت که بی دود کدام آتش بود
خط تو برون دمید چون ز آتش دود
دودی که از او آتش عشقم بفزود
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
آن بت که همی وعده مجازی دارد
بردن دل و جان من به بازی دارد
شب های مرا دراز کرده ست زعشق
آری شب عاشقان درازی دارد
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
گر چنگ تو نیست بلبل ای چنگ نواز
چون با گل رخسار تو گوید همه راز
آن بلبل و گل چرا همی دارد باز
از دیده من جمال و از گوش آواز
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
تا کرد مرا گذر سماع تو به سمع
ماننده شمع آتشینم دم و دمع
از تاب و تپش که از تو من دارم جمع
از جمله هر صدی یکی دارد شمع
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
دلبر که بدو بود مرا مرهم دل
بگرفت کم من و نگیرد کم دل
با صبر توان نشست در ماتم دل
کو صبر که دست گیرد اندر غم دل
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
رخسار تو را به تحفه نپسندم دل
آن به که به زلفین تو در بندم دل
این بود صوابم چو درافکندم دل
کز هر که به جز تو بود برکندم دل
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
دارم سر آن کز خط تو سر نکشم
چه کنم که جفای چون تو دلبر نکشم
از تو به جفا دست همی درنکشم
وز چاه زنخدان تو دل برنکشم
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
هم رنگ عقیق است لب جانانم
دیدار لطیف او فزاید جانم
از دیده به اشک اگر عقیق افشانم
آن را سبب از عشق عقیقش دانم
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۶۴
هر چند درآب دیده غرق است تنم
از آتش دل سوخت زبان در دهنم
با ذل غریبی و فراق وطنم
جز دمن من مباد از این سان که منم
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
تا آتش عشق تو به دل ره دادم
چون ابر ز آب دیده با فریادم
در دست فراق تا اسیر افتادم
بیچاره تر از خاک به دست بادم
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
ای عشق دلم تو خسته ای مرهم کو
روی چو مه و زلف خم اندر خم کو
در بند غمم بند گشای غم کو
در رنج شبم روی سپیده دم کو
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
هستم ز جفای دوست در هر بابی
آسیمه سری، تر مژه ای بی خوابی
گر نیستمی ز عشق در هر بابی
دریا کنمی ز دیده هر محرابی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۳
ای لعل فتنه بر لب چون ناردان تو
اشکم ز حسرت تو چو در دهان تو
از فربهی و لاغری رنج و صبر من
نسبت همی کنند سرین و میان تو
بیگانه وار می کنی از مهر من کنار
من مانده در میان غم بی کران تو
هستی به چهره حور بهشتی و روزگار
آرد به بزم خسرو عزت نشان تو
ای جودپروری که در آفاق جود و بذل
مقصور گشت بر کف گوهر فشان تو
چرخ رفیع قدر نیابد به جست و جوی
یک آستان رفیع تر از آستان تو
دهر قدیم ذات نبیند به جد و جهد
یک خاندان قدیم تر از خاندان تو
پیش از وجود نیک و بد از کار نیک و بد
آگه شود به ذهن دل کاردان تو
پیری ز ذات خویش برون برد روزگار
چون برفراخت رایت بخت جوان تو
شاها منم که چرخ به تایید تو مرا
کرد از برای کسب شرف، مدح خوان تو
راحت فزای گشت چو رخسار حور عین
اشعار من به مجلس همچون جنان تو
تا بر سبیل فایده خوانند سرکشان
اخبار مکرمات تو در داستان تو
از دولت موافق و اقبال جاه تو
بادا مکان عز و شرف در مکان تو
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۴
او شد جوان و آه جوانی من برفت
یاقوت من زرفتن او کهربا شده است
تا در هوای عالم پیری فتاده ام
شخصم ضعیف گشت و دلم در هوا شده است
غم شد جوان چو روز جوانی من برفت
شادیم پیر گشت و نشاطم هبا شده است
آبی که روی من ز جوانی گرفته بود
در چشمم آمده ست و ز رویم جدا شده است
زین پیش عشق زلف دو تا بود در دلم
آن عشق هیچ گونه ندانم کجا شده است
پر گرد آسیاست سر من ز روزگار
این گشت روزگار مگر آسیا شده است
آن دلبری که دم نزدی بی وفای من
اکنون وفای او همه بر من جفا شده است
پیری پیام گوی من آمد که بیش از این
زلف دو تا مجوی که پشتم دو تا شده است
بر من جوانی من چون خود وفا نکرد
او نیز چون جوانی من بی وفا شده است
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۸
به معالجت تن من زتو جز الم ندارد
به سرت که جز بر آتش دل من قدم ندارد
دل خود مدار گفتی به غم ای به حسن خرم
بنمای آن دلی کو ز غم تو غم ندارد