عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
آن کیست تا بر گوش جان پیغام جانان آورد
پیغام بلقیس از سبا سوی سلیمان آورد
تا جان سوی جانان شود تن پای تا سر جان شود
مشتی غبار از ره برد صد روح و ریحان آورد
نالد غریبانه دلم از بی طبیبی روز و شب
تا دردمند عشق را لعل که درمان آورد
راز درون بنهفته به اسرار دل ناگفته به
شاید طبیبی رحمتی بر درد پنهان آورد
در بوستان با دوستان مشغول عیش و عشرتم
آن کیست تا گلزار من سوی گلستان آورد
ای گلشن معنی بیا تا رونق از گلشن رود
بر قالب افسرده ام دیدار تو جان آورد
گلزار روحانی توئی این باغ و گل صورت بود
کی با بهشت جاودان کس نام بستان آورد
با سحر چشم مست تو کس دم زند از دین و دل
با کفر زلفین کجت کس نام ایمان آورد
کو هدهد شهر سبا یعنی طبیب من صبا
آشفته را یک نکهت از ملک سلیمان آورد
الحان پنهان پرورد جز عشق کس اندر جهان
کاو بلبلان شیدا کند مطرب غزلخوان آورد
کلک سخن پرداز من شرم آیدش از حضرتت
تا زیره در کرمان برد لؤلؤ بعمان آورد
در بارگاه شوکتت ای شیر حق باریم نه
گو تا ثنا گو پارسی رخ سوی سلمان آورد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
وه که دوشم بچمن یاری و دمسازی بود
گلی و بلبلی و حسنی و آوازی بود
گرد بی برگ و نوائی زدرون میرفتم
که بقانون بنوا مطربی و سازی بود
همگی اهل وطن انجمن آرا بچمن
در غریبی بمیان قصه شیرازی بود
تلخ بود ارچه مرا کام زصبر اندر هجر
سخن از شکری و مصری و اهوازی بود
مرغ دل بود بجان در قفس تن تنها
خرم از زمزمه مرغ هم آوازی بود
نازنین سرو من ار رفت بباغ دگران
یادگاری زقدمش سروک طنازی بود
بلبلی شکوه زگل داشت من از گلروئی
در غم عشق مرا همدم و همرازی بود
گر شد آن روح مجرد زنظر آشفته
از مسیحای بهاری دم و اعجازی بود
همت شاه غریبان کندت نیک انجام
زآنکه در بندگیت سبقت و آغازی بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
اگر که قاصد آن ماه نوسفر زدر آید
امید هست که نخل امید ما ببر آید
کجا چو روی تو روید گلی بگلشن کاب
کجا چو قد تو سروی بباغ کاشغر آید
فغان زترک کماندار تو که از سرشستش
هر آنچه تیر رها شد بسینه کارگر آید
هجوم خط عجبی نیست گرد آن لب شیرین
هجوم مور بلی گرد بسته شکر آید
زنوک ناوک فولاد بازوان ناید
هر آنچه بر جگر و دل زناوک نظر آید
زاعتبار فتد سرو و سیم را نخرد کس
چمان بصحن چمن تا که سرو سیمبر آید
حدیث مستی عشقت زهیچکس نشنیدم
که هر که خورد از آن می زخویش بیخبر آید
مگر براه صبا آه کرد عاشق مسکین
که از نسیم سحر بوی سوزش جگر آید
فشاند آتشی آشفته باز نظم روانت
چگونه آب روان شعله خیز چون شرر آید
مران تو بنده مدحتگرای ولی ولایت
زهر درش که برانی تو از در دگر آید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
بی شایبه زنگ ازدل دیدار تو بزداید
یوسف چو بمصر آید بازار بیاراید
جان قیمت بوسش بود عشاق فزون کردند
چون مشتری افزون شد بر نرخ بیفزاید
آن دل که بود عطشان از شوق لب نوشت
از خوردن آب خضر حاشا که بیاساید
من عاشق سودائی تو شاهد هر جائی
دلدار چنان زیبد دلداده چنین باید
آن گوهر نایابی کز لعل شکر ریزی
حاشا که چنین لؤلؤ از بحر برون آید
یاد تو نسیم صبح من غنچه بستانم
بازآ که دل تنگم از بوی تو بگشاید
شد غالیه بو خورشید مه مشک فشان گردید
زلفت بمه و خورشید تا غالیه می ساید
نسل تو بود زآدم یا زاده حورائی
آدم که بیارد حور حوری که پری زاید
شور لب شیرینت سابد نمکم بر دل
مجروحم اگر حرفم گاهی بزبان آید
در سینه دل سختت چون آهن سیم اندود
زآهن بجز از سختی هرگز که نمی آید
افکند زرخ پرد دل برد نهان شد باز
آن شوخ پریزاده بنماید و برباید
با داغ تو آشفته می سوزد و می سازد
شاید که بر او روزی لعل تو ببخشاید
تابد بهمه آفاق چون مهر کند اشراق
کس چشمه خور با گل هر چند بینداید
ذرات جهان یکسر خورشید بود حیدر
خفاش بود منکر زان نفی تو بنماید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
اگر بسینه دل دغدار من باشد
هزار لاله و گل در کنار من باشد
اسیر گل شدن و پیش شمع جان دادن
نه کار بلبل و پروانه کار من باشد
چه غم که سنبل و گل رفت از چمن بیرون
که خط و خد بتان نو بهار من باشد
کهن سمندر عشقم نیم چو پروانه
از آن قرار در آتش قرار من باشد
حدیث چهره عذرا مگو بر وامق
در انجمن چو بت گلعذار من باشد
برزم پیل تنانش بخاک رخ مالند
پیاده گر چه بت شهسوار من باشد
مگو که جنس وجودت زچیست آشفته
زتار زلف بتان پود و تار من باشد
اگر چه بختی مستم زجوش باده شوق
کمند عشق نکویان مهار من باشد
مرا که کسوت فقر است زیب قامت صدق
زتاج کسوت جمشید عار من باشد
بشرب چشمه تسنیم و کوثرم چه هوس
زحوض میکده آبشار من باشد
زخیل فتنه آخر زمان مرا چه غمست
اگر ولایت حیدر حصار من باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
اگر چو شمع زتو آتشم بسینه نبود
زچیست هر شبم از دل بسر برآید دود
کسی که شوق طواف حرم بسر دارد
عجب مدار بسر گر که بادیه پیمود
زعشق منت بیحد بود بگردن من
که کرد بندم و از بند عالمم بربود
مرا از آن چه که اندام تست نقره خام
درون سینه دلت آهنی است سیم اندود
مکن ملامت پرده دری زلیخا را
بمصر حسن چو یوسف زپرد روی نمود
هزار جان بخرم پیش تیغت اندازم
بقتل همچو منی گر تو میشوی خوشنود
بشام هجر تو دل مرده است آشفته
چسان بگو تن بیروح زنده خواهد بود
شهید عشق شوم زآنکه عشق دست خداست
که هست شاهد غیبش در آینه مشهود
علی ولی خدا مظهر جلال و جمال
که هفت قلعه خیبر زناخنی بگشود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
لبت ببوسه اهل هوس نشان گردید
چرا بخاتم جم دیو کامران گردید
خریطه سگ لیلی بگردن مجنون
فتاد و فخر کنان روبحی روان گردید
شبی ززلف و رخت ریخت خوی بدامن باغ
که پر زسنبل بو یاو ارغوان گردید
فتاد سایه تو چون بباغ بر سر سرو
ببندگی تو آزاد از خزان گردید
سپهر بر سر کویت بسالهای دراز
هزار دوره بزد تا که آستان گردید
گدای میکده صد خم برایگان بخشید
نصیب خسرو اگر گنج شایگان گردید
طپیده بود دل ما بخون زتیر نظر
دوباره غمزه بر او تیر امتحان گردید
شنید بوی پسر را زقافله یعقوب
سزد چو گرداگر گرد کاروان گردید
چه لذتست بطوف حریمت ایکعبه
که خار بادیه ات رشک پرنیان گردید
براه قافله چندان گریست شب مجنون
که راه بادیه اش گم بساربان گردید
مباد تا که بدربان تو بسازد غیر
نهفته دیده بکوی تو پاسبان گردید
گرفته با سر زلف تو الفت آشفته
قفس بمرغ گرفتار آشیان گردید
مرا ضمان چو بود صاحب الزمان دردهر
چه غم که دشمن خونخوار من زمان گردید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
امشب دل دیوانه غوغای دگر دارد
کان دلبر هر جائی رخ جای دگر دارد
نی راست نوائی نو کافزوده بسر شورم
با نائی بزم عشق خود نای دگر دارد
عاشق بملامت ماند عاقل بسلامت رفت
هر صاحب فتوائی خود رای دگر دارد
مجنون دل من بیجا لیلا طلبد از حی
کان لیلی مجنون سوز صحرای دگر دارد
نه گلبن بستانست نه سرو گلستانست
او راست دگر رنگی بالای دگر دارد
در کعبه و بتخانه جستیم نشان از او
مأوا نبود او را مأوای دگر دارد
عاشق نه پی عقبی است نه در طلب دنیا
عقبای دگر جوید دنیای دگر دارد
غواص مپیما بحر بیهوده ببوی در
کان در گرانمایه دریای دگر دارد
در کشور دل ای عقل نوبت مزن و بگذر
کاین ملک خراب آباد دارای دگر دارد
عشقست بدل سلطاتن عشقست شه امکان
کز عرش برین برتر مأوای دگر دارد
گر هفت بود آبا و رچار بود مادر
آن زاده نور حق آبای دگر دارد
ای عالم یونانی وصفش تونمیدانی
این علم دگر باشد دانای دگر دارد
تا زلف پریشانش در دست که افتاده
کامشب سر آشفته سودای دگر دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
عجب که بی تو شبی عاشقان بیاسایند
که طالبان حرم ره شبانه پیمایند
مبارزان جهان گرچه سخت بازویند
به پیش پنجه آهن زعهده برنایند
نشان عاشق شیدا چه پرسی آن باشد
که در میانه شهرش بخلق بنمایند
کبوتران حرم سایرند و ما ثابت
که عاشقان تو مرغان رشته برپایند
بچشم و غمزه خوبان چه خاصیت دادند
که دل زآهن و فولاد و سنگ بربایند
بس است ناخن مخضوب مهوشان بگواه
چه حاجتست که دستم بخون بیالایند
زما بغیر جهالت بعمر سر نزده
مگر بهمت پیران بما ببخشایند
گر از حرم سوی دیرم همی بری آیم
مرید صادق آن میکند که فرمایند
باین امید برآیند ماه و خور زسپهر
که رخ بخاک در آستان تو سایند
بعهد لیلی و مجنون کمال نیست اگر ‏
زحسن و عشق من و تو بر او بیفزایند
به بسته اند در خیر زاهدان در شهر
در سرای مغانرا مگر که بگشایند
بخاک درگه حیدر گریز آشفته
که نوح و آدم در سایه اش بیاسایند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
با اینکه چشمانت بدل خنجر بسی بشکسته اند
عقد خم زلفین تو دلها بهم پیوسته اند
گر نه گشاد ملک دل اندر نظر دارند باز
خوبان باین تنگی چرا یارب کمر را بسته اند
با آهوی چشمت بگو تعویذی از خط برنهند
یک خیل ترک تیرزن پهلوی او بنشسته اند
بسته بشیخ و برهمن زلفت همانا رشته ای
کاین سبحه و زنار را از یکدیگر بگسسته اند
با اینکه در لعل لبان داری دوای خستگان
بر گو چرا چشمان تو بیمار و زار و خسته اند
این بت پرستان بعد از این سجده به تو آرند چون
در هر کجا باشد بتی از شرم تو بشکسته اند
آشفته جز لیلا دگردر خود نه بیند جلوه گر
آنان که از قید هوا مجنون صفت وارسته اند
منت زآب دیدگان دارم بسی اندر جهان
کز دل بجز مهر علی هر نقش دیگر شسته اند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
یادم از آن لب شیرین شکر بار آمد
طوطی ناطقه ام باز بگفتار آمد
حیرتی داشتم از بستن زنار مغان
یادم از حلقه آنزلف چو زنار آمد
پرتو عشق بدان حمله به تغیر لباس
گه گلستان شد و گه نور و گهی نار آمد
گاه زاهد شد و محراب عبادت بگزید
گاه ساقی شد و در خانه خمار آمد
گه فلاطون شد و بنشست بخم سالی چند
گاه فارابی و با نغمه مزمار آمد
گاه بی پرده چو خورشید بعالم تابید
گه نهان از نظر خلق پریوار آمد
سخن زلف تو تا برد سخن چین در چین
بوی خون صبحدم از نافه تاتار آمد
یار بیرنگ بود نقش مخالف بگذار
آن نه یاراست که در پرده پندار آمد
دور دیگر بزن ایساقی دوران در بزم
تا بگویم که چه بر سبحه و زنار آمد
تار شد روز جهان پرده کش ایشمع ازل
ارنی گوی شدم نوبت دیدار آمد
بحقیقت بشکافند اگر پرده غیب
کی کسی غیر علی محرم اسرار آمد
هر چه آشفته بدیوان ازل سنجیدم
طلعتش مطلع دیباچه انوار آمد
هفت دوزخ بکشد ذره از حب علی
این چه اکسیر که یک قطره بقنطار آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
کالای جان نه چیزیست کش سرسری توان داد
یا دل که هر دم او را بر دلبری توان داد
حق جوی همچو حلال تا سر بدار بازی
ورنه بپای هر خس کی خود سری توان داد
خود در طلب میازار یوسف بجو ببازار
کاندر بهای حسنش مشت زری توان داد
ما بسملیم از عشق کو یار سیم ساعد
کز شوق خنجر او خود خنجری توان داد
خاریم ما در این باغ چون عشق تربیت کرد
از آبیاری او لابد بری توان داد
ساقی تو صاف داری خامند اینحریفان
خیز و بجو حریفی کش ساغری توان داد
مرغ دلم بدامت جانا چو خانه زاد است
او را زنوک پیکان بال وپری توان داد
ویران سرای دلرا دادی بخیل غمزه
ملکی بود گر آباد بر لشکری توان داد
دادی بترک چشمت از چه حکومت دل
کی کشور مسلمان بر کافری توان داد
جز مصطفی و آلش کس در جهان ندیدم
کاندر نثار مدحش شعرتری توان داد
آشفته مدح خوان شد یارب به حیدر و آل
از هشت باب خلدت او را دری توان داد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
خطا بر دوست بگرفتی خطا بود
خطا پوشی طریق آشنا بود
خطای ما از آن آهوی چشمت
که باشد ترک واصلش از ختا بود
رضای دشمنان جستی بکینم
و گرنه دوست را کی این سزا بود
بمردم ماجرا گفت اشک جاری
نگوئی دل بفکر ماجرا بود
مگو سروی نگنجد جز بگلشن
مگو مه را مکان فوق السما بود
که من دیدم مهی بسته کمر تنگ
که من دیدم که سروی در قبا بود
مرا بر دل زنی ناخن زمژگان
که در بزم تو محتاج حنا بود
دل از آهن دلان شهر بردی
نگاه تو مگر آهن ربا بود
تو دل بردی و او را میل اینست
که عاشق کاه و جاذب کهربا بود
رضای خود مجو بر گفته دوست
که گر جستی نه عشق آن ادعا بود
دل آشفته بزلفش داشت پیغام
سرو کار من امشب با صبا بود
بظلمات درون مهر علی جست
همانا خضر امشب رهنما بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
چه شد نائی که اندر نی تو را راه فغان گمشد
زدم سردی حدیث اشتیاقت در دهان گمشد
نمیدانم اسیر زلف شد یا کشته غمزه
همیدانم که مرغ دل زسینه پرزنان گمشد
زاشک و آه یعقوب و زلیخا اندرین وادی
در ابر تیره و باران بشیر و کاروان گمشد
مرا شد پای فرسوده توئی ای کعبه آسوده
ترحم کن که بس ممل درین ریگ روان گمشد
هما خواندم تو را ای عشق وزان بر تو تو را منزل
که اندر جستجویت طایر وهم و گمان گمشد
بگفتم در میان آرم مگر موی میانش را
بگفتا رو که بس فکر دقیقم در میان گمشد
چه خاصیت بود در غمزه جادوی چشمانت
که تیرش تارها شد از کمان اندر نشان گمشد
تو را من ای بلا بالا سرا پا فتنه میدانم
که در دوران چشمت فتنه آخر زمان گمشد
ببر نامش تو در خیل سگان خویش ای مولا
که از گمنامی آشفته میان همرهان گمشد
توئی شاهنشه امکان بظاهر خفته ای در طوس
وجودت گوهری یکتا که در این خاکدان گمشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
بجز مسافر دل کو بشام زلف تو ماند
مسافری بعراق و حجاز و شام نماند
گدای میکده نازم که حشمتش ابدیست
و گرنه بر کی و جمشید احتشام نماند
چنانچه آتش روی تو شعله زد بجهانی
بغیر عنبر زلف تو هیچ خام نماند
چو کام خویش گرفتم زوصل روی نکو
در آرزوی بهشتم هوای کام نماند
بپارس تا تو صنم پرده از رخ افکندی
بسومنات دگر یک بت از رخام نماند
زازدحام دگر وحشیان از آن خم زلف
مقام مرغ نوآموز تو بدام نماند
همین نه رند خرابات از تو بدنام است
بدور عشق تو یک شیخ نیکنام نماند
زبسکه بود پریشان چو حال آشفته
مرا بزلف تو دیگر ره پیام نماند
مرا چو نقطه گرفتند در میان اعدا
بغیر تیغ علی دیگر انتقام نماند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
زقتل بنده اگر خواجه میشود خوشنود
زیان کند سرو خرسندی از تو گیرد سود
ذبیحه گر چه با ضحی بهر دیار کشند
قبول کعبه بمقدار حاجیان افزود
زداغ عشق توام دل چو لاله خود رنگست
زآب و تیغ نشاید که رنگ لاله زدود
تو را زنکهت گل جامه دوختیم بپا
بدر که پیرهن گل تو را بدن فرسود
بسنگ خاره نهان کرده ای تو آتش عشق
که از دم تو بگیرد چو شمع نفط اندود
پسند یار چو شد جان رقیب خشم گرفت
زخشم غیر چه غم دوست چون بود خوشنود
تو نیم خود زعنبر بفرق مه داری
چه حاجتست بمیدان بسر گذاری خود
اگر زصبر خورد آب باغ امیدت
زحنظلت رطب آرد زمقل شفتالود
زآه نیم شبم نرم گشت سنگ دلش
دگر مگوی بسوهان که آهنی میسود
بآتش رخ تو زلف دودی افکنده است
چنانکه عود نماید بدور مجمر دود
چه تخم در دل آشفته کشد بد دهقان
که حاصلی بجز از حب مرتضی نه درود
اگر که دست قضا ریزدم جسد از هم
در استخوان بجز از مهر او نخواهد بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
نه گمانم آدمی زاده بدین جمال باشد
نشنیده ام فرشته که باین کمال باشد
مگر از پری و غلمان کند ازدواج و آنگه
چو تو آدمی بزاید که بدین جمال باشد
بکدام شهر رسمست و کدام ملک یا رب
که بسروش آفتاب و بمهش هلال باشد
نکند دوام عقلم بر آفتاب عشقت
که بقای شبنم و مهر بسی محال باشد
سر کوی تو بهشت است و منم مجاور آنجا
نه بهشتیم خدا را اگرم ملال باشد
بمن آنکه کرد شنعت که چرا شدی پریشان
خم زلف دید و دانست مرا چه حال باشد
شب وصل برنتابد بحدیث روز هجران
بصباح حشر گویم اگرم مجال باشد
نبرم زخضر منت پی جرعه زلالش
که بخون دل بجامم همه شب زلال باشد
نکنم شکایت از هجر و پزم زصبر حلوا
که بحنظل فراقت شکر وصال باشد
زچه خال را بپوشی و کشی بدیده میلم
که نه مردمک بچشمم که سواد خال باشد
زکدام ملت استی زکه داشتی تو فتوی
که زکافر و مسلمان بتو خون هلال باشد
زشمیم طره دوست نسیم شد معطر
که نه لطف در صبا بود و نه در شمال باشد
سخنی زلعلت آشفته چو گفت همچو طوطی
همه دختران طبعش شکرین مقال باشد
بفشاند آستین شیخ بنظم ما و غافل
که بجز مدیح حیدر نه مرا خیال باشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
ایخوش آنشب که روز غیروز دریار درآید
باب اندوه ببندد در شادی بگشاید
گر پری ما در و غلمان بهشتی پدرت نه
آدمیزاده کجا حور پری چهره بزاید
مطرب از نغمه دل مژمن و کافر بفریبی
ساقی این می که تو داری دو جهان غم بزداید
حسرت از وسمه خورم گرچه بابروی تو پیوست
رشک از سرمه برم گرچه بمژگان تو ساید
بگشا لعل و بگو مسئله جزء بیونان
تا فلاطون زتعجب سرانگشت بخاید
نه گریزان زجهنم نه طلبکار بهشتم
گر لقای تو دهد دست مرا این دو نباید
هندوی کوی تو بودم به تو گر سجده نمودم
سست عهد است که بر آتش عشق تو نپاید
گر بشمشیر کس آزرده شود از تو بعالم
شاید آزردن آفاق بعشاق نشاید
چشم حربا بجز از پرتو خورشید نه بیند
کلک آشفته بجز وصف جمالت نسراید
سر چو گو در سم یکران علی نه بارادت
که چو گونه فلک اندر خم چوگان برباید
شد مگر داغ غلامی تو از چهره نمایان
که بهر شهر کس ار دید بخلقم بنماید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
وصل میخواست دل و کار به هجر تو کشید
از گلستان وفا جز گل حرمان ندمید
هر که یوسف بزرناسره در مصر فروخت
گر بها جان کندش پس نتوان که خرید
گنج بیرنج میسر نشود گل بیخار
گر که با گنج بود مار که باید طلبید
برو ای عقل که بی عشق نشستن نتوان
ببرای تیغ که از دوست نخواهیم برید
گر جهان آینه گردند نه بیند جز یار
هر که در آینه ی دل رخ زیبای تو دید
وصف از شکر و حلوا نتواند گفتن
هر که از آن لب شیرین سخن تلخ شنید
دوش چون جان بلبم بود لب او همه شب
امشب از حسرت آن لعل بلب جان برسید
غافل از حیله اخوان منشین ای یعقوب
گرک از دشت برون آمد و یوسف بدرید
نه همین دل شده از ناوک مژگان تو خون
نیست یک مرغ که از تیر تو در خون نطپید
فرق در عاشق و زاهد که گذارد جز عشق
عشق تمییز دهد لاجرم از پاک و پلید
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
نیمه شب آن مه چو از حجاب برآمد
عقل گمان کرد کافتاب برآمد
کاوش مژگان چنان بسینه اثر کرد
کز گل قبرم پر عقاب برآمد
تا که گریزند مهر و ماه چو خفاش
پرده بیفکند و از نقاب بر آمد
جوش زنان ریخت می زچشم صراحی
آتش افروخته از آب برآمد
من پی قاتل دوان بشهر که ناگاه
ساعد سیمین بخون خضاب برآمد
باد بیک سو فکند زلف سیاهش
برق جهان سوز از سحاب برآمد
سیخ کبابش بدست بود و بیفکند
دود دل من چو از کباب برآمد
تازه جوانی زسحر غمزه جهان سوخت
الحذر از جان شیخ و شاب برآمد
گو بفلاطون خم نشین که سحرگاه
صد خمم از جرعه ی شراب برآمد
خواب حرام است و فتنه آمده بیدار
ترک سیه مست من زخواب برآمد
نوبت سلطان غیب صاحب عصر است
شحنه عدلش باحتساب برآمد
محتسب از حکم اوست خسرو ایران
زآنکه جوان بخت و کامیاب برآمد
خاک شد آشفته لیک طایر روحش
گرد درو بام بوتراب برآمد