عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمانی که داندرمز دین را
مسلمانی که داندرمز دین را
نساید پیش غیر الله جبین را
اکر گرد ون بکام او مکردد
به کام خود بگر داند زمین را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بسوزد مومن از سوز و جودش
بسوزد مومن از سوز و جودش
گشود هرچه بستند از گٹودش
جلال کبریائی در قیاش
جمال بندگی اندر سجودش
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه پرسی از نماز عاشقانه
چه پرسی از نماز عاشقانه
رکوعش چون سجودش محرمانه
تب و تاب یکی الله اکبر
نگنجد در نماز پنجگانه
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دوگیتی را صلا از قرأت اوست
دوگیتی را صلا از قرأت اوست
مسلمان لایموت از رکعت اوست
ند اندکشتهٔ این عصربی سوز
قیامتها که درقد قامت اوست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
فرنگی رمز رزاقی بداند
فرنگی رمز رزاقی بداند
به این بخشد از آن وا می‌ستاند
به شیطان آنچنان روزی رساند
که یزدان اندرآن حیران بماند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بهشتی بهر پاکان حرم هست
بهشتی بهر پاکان حرم هست
بهشتی بهر ارباب همم هست
بگو هندی مسلمان را که خوش باش
بهشتی فی سبیل الله هم هست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
خطّ جبین ماست هم‌آغوش نقش پا
دارد هجوم سجدهٔ ما جوش نقش پا
راه عدم به سعی نفس قطع می‌کنیم
افکنده‌ایم بار خود از دوش نقش پا
رنج خمارتا نرسد در سراغ دوست
بستم سبوی آبله بر دوش نقش پا
چون جاده تا به راه رضا سر نهاده‌ایم
موج‌ گل است بر سر ما جوش نقش پا
سامان عیش ما نشود کم ز بعد مرگ
تا مشت خاک ماست قدح‌نوش نقش پا
ماییم و آرزوی جبین‌سایی دری
افسر چه می‌کند سر مدهوش نقش پا
چشم اثر ندیده ز رفتار ما نشان
چون سایه‌ایم خراب فراموش نقش پا
هر سر که پخت دیگ خیال رعونتی
پوشیدش آسمان ته سرپوش نقش پا
مستانه می‌خرامی و ترسم‌ که در رهت
با رنگ چهره‌ام بپرد هوش نقش پا
در هر قدم ز شوق خرام تو می‌کشد
خمیازهٔ فغان لب خاموش نقش پا
گاه خرام می‌چکد از پای نازکت
رنگ حنا به‌گرمی آغوش نقش پا
رنگ بنایم از خط تسلیم ریختند
یک جبهه سجده است بر و دوش نقش پا
بیدل ز جوش آبله‌ام در ره طلب
گوهرفروش شد چو صدف‌ گوش نقش پا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
به اوج‌ کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا
سر مویی‌ گر اینجا خم‌ شوی بشکن‌ کلاه آنجا
ادبگاه محبّت ناز شوخی برنمی‌دارد
چو شبنم سر به مهر اشک می‌بالد نگاه آنجا
به یاد محفل نازش سحرخیز است اجزایم
تبسّم تا کجاها چیده باشد دستگاه آنجا
مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامان‌کن
به هم می‌آورد چشم تو مژگان‌ گیاه آنجا
خیال جلوه‌زار نیستی هم عالمی دارد
ز نقش پا سری باید کشیدن‌ گاه‌گاه آنجا
خوشا بزم وفا کز خجلت اظهار نومیدی
شرر در سنگ دارد پرفشانیهای آه آنجا
به‌سعی غیر مشکل بود ز آشوب دویی رستن
سری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجا
دل از کم‌ظرفی طاقت نبست احرام آزادی
به‌سنگ آید مگر این جام و گردد عذرخواه آنجا
به‌ کنعان هوس گردی ندارد یوسف مطلب
مگر در خود فرو رفتن‌ کند ایجاد چاه آنجا
ز بس فیض سحر می‌جوشد از گرد سواد دل
همه‌ گر شب شوی روزت‌ نمی‌گردد سیاه‌ آنجا
ز طرز مشرب عشّاق سیر بینوایی‌ کن
شکست رنگ‌ کس‌ آبی ندارد زیر کاه آنجا
زمینگیرم به افسون دل بی‌مدّعا بیدل
در آن وادی‌ که منزل نیز می‌افتد به راه آنجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
دوروزی فرصت آموزد درود مصطفا ما را
که پیش از مرگ در دنیا بیامرزد خدا ما را
درتن صحراکجا با خویش فتد اتفاق ما
که وهم بی‌سر وپایی برد از خود جدا ما را
به‌گردشخانهٔ چرخیم حیران دانهٔ چندی
غبارما مگربیرون برد زین‌آسیا ما را
اگر امروز دل با خاک را‌ه مرتضی جوشد
کند محشورفردا فضل حق با اصفیا ما را
به حرف و صوت ممکن نیست ازعالم برون جستن
چه سازدکس‌، زگنبد برنمی‌آرد صدا ما را
زسعی دست وپا آیینهٔ مقصد نشد روشن
کجایی ای ز خود رفتن توچیزی وانما ما را
غبار ما به صحرای عدم بال دگر می‌زد
فضولی درکجا انداخت یارب ازکجا ما را
کباب خوان جنت لذت خون جگر دارد
قضا چندی به ذوق ین غذا داد اشتها ما را
کف خاک نفس بال وپریم‌، ازضبط ما بگذر
به‌گردون می‌برد چون صبح‌از خوداین هوا مارا
جنونها داشتیم اما حجاب فقر پیش آمد
ز ضبط ناله‌کرد آگاه نی در بوربا ما را
نقس‌واری مگر در دل خزد امید آسودن
که زبرآسمان پیدا نشد جا هیچ‌جا ما را
دل افسرده از ما غیر بیکاری نمی‌خواهد
حنا بسته‌ست این یک قطره خون سر تا به پا ما را
ز دل امید الفت بود با هسر ناامیدیها
به این بیگانه هم‌گاهی نکردند آشنا ما را
به عریانی‌کسی آگه نبود از حال ما بیدل
چه‌رسوایی‌که آمد پیش در زیر قبا ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
در عالمی‌که با خود رنگی نبود ما را
بودیم هرچه بودیم او وانمود ما را
مرآت معنی ما چون سایه داشت زنگی
خورشید التفاتش از ما زدود ما را
پرواز فطرت ما، در دام بال می‌زد
آزادکرد فضلش از هر قیود ما را
اعداد ما تهی‌کرد چندان‌که صفرگشتیم
از خویش‌کاست اما بر ما فزود ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
الهی پاره‌ای تمکین رم وحشی نگاهان را
به قدر آرزوی ما شکستی‌کج‌کلاهان را
به‌محشرگر چنین باشد هجوم حیرت قاتل
چو مژگان بر قفا یابند دست دادخواهان را
چه‌امکان است خاک ما نظرگاه بتان گردد
فریب سرمه‌نتوان داداین‌مژگان سیاهان‌را
رعونت مشکل است‌از مزرع ما سربرون آرد
که پامالی بود بالیدن این عاجزگیاهان را
گواهی چون خموشی نیست بر معمورهٔ دلها
سواد دلگشایی سرمه بس باشد صفاهان را
زشوخیهای جرم‌خویش می‌ترسم‌که‌در محشر
شکست دل به حرف آرد زبان بیگناهان را
توان زد بی‌تأمل صد زمین و آسمان برهم
کف افسوس اگر باشد ندامت دستگاهان را
نشانها نقش بر آب است در معمورهٔ امکان
نگین بیهوده در زنجیر دارد نام شاهان را
درین‌گلشن‌کهٔکسر رنگ‌تکلیف هوس‌دارد
مژه برداشتن‌کوهی است استغنا نگاهان را
صدایی از درای‌کاروان عجز می‌آید
که حیرت، هم به راهی می‌بردگم‌کرده راهان را
مزاج فقر ما باگرم وسرد الفت نمی‌گیرد
هوایی نیست بیدل سرزمین بی‌کلاهان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
ای همه آیات قدرت ظاهر از شان شما
کارهای مشکل آفاق آسان شما
هرسری راکز رعونت‌گردن افرازد به چرخ
مو‌کشان آرد قضا در راه جولان شما
سینهٔ حاسدکه درهم‌می‌فشارد تنگی‌اش
جای دل خالی نماید بهر پیکان شما
ساقی تقدیر مشتاق است‌کز خون هدر
پرکند پیمانهٔ اعدا به د‌وران شما
غیرت‌حق برنتابد جزشکست ازگردنش
هرکه برتابد سر از تسلیم فرمان شما
شوق‌وصلت بعدمرگ از دل‌برون کی می‌رود
گرد می‌گردیم و می‌گیریم دامان شما
چون سحر واکرد‌ه بر آفاق بال اقتدار
شور عالمگیری از فتح نمایان شما
هرگلی‌کز نوبهارکام دل آید به عرض
باغبانش خرمن آراید به دوران شما
خاطر از هرگونه مطلب جمع باید داشتن
نیست‌غافل فضل حق ازشغل سامان‌شما
چون نباشد فضل‌یزدان مایل امداد غیب
بیدل است آخر دعاگوی و ثناخو‌ان شما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
آنچه نذر درگه آوردیم ما
تحفه‌، شیئالله آوردیم ما
جان محزون پیشتاز عجز بود
آه بر لب هرگه آوردیم ما
خاک پست و دامن گردون بلند
عذر دست کوته آوردیم ما
آمدیم از عالم یکتا و لیک
عالمی را همره آوردیم ما
زین خروشی‌کز نفس انگیختیم
بر قیامت قهقه آوردیم ما
نفی ما، آیینهٔ اثبات اوست
گرکتان‌گم شد مه آوردیم ما
کبریاکم بود درتمهید عجز
تاگدا گفتی شه آوردیم ما
برگریبان ریختیم از شش جهت
زور یوسف بر چه آوردیم ما
بی‌گمان غیر از یکی نتوان شمرد
خواه یک خواهی ده آوردیم ما
چون نفس نرد خیالات دلیم
گاه بردیم وگه آوردیم ما
بیدلان یکسر نیاز الفتند
گر تو بپذیری ره آوردیم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
خداوندا به آن نور نظر در دیده جا بنما
به قدر انتظار ما جمال مدعا بنما
نه رنگی از طرب‌داریم و نی ازخرمن بویی
چمن‌گم‌کرده‌ایم آیینهٔ ما را به ما بنما
شفیع‌جرم مهجوران‌به‌جز حیرت‌چه می‌باشد
به حق دیدهٔ بیدل‌که ما را آن لقا بنما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
صد هنر در پرده دل فرش اقبال صفاست
بیشتر در خانهٔ آیینه جوهر بوریاست
سجده تعلیم است عجز نارساییهای شوق
چین‌ کلفت بر جبینم نقش محراب دعاست
شمع دیدی عبرت از هنگامهٔ آفاق گیر
گرد بال شعله فرسودی فروغ بزمهاست
دولت شاهی ندارد بیش از این رنگ ثبات
کز هواپروردگان سایهٔ بال هماست
مرهم ایجاد است‌گر طبع از درشتی بگذرد
سنگ این‌‌ کهسار چون‌ گردد ملایم مومیاست
از هجوم اشک در گرد ستم خوابیده‌ام
جیب ‌و دامانم ز جوش این شهیدان‌ کربلاست
ناله‌ها در پردهٔ ساز نگه گم کرده‌ایم
مردمک مُهر خموشی بر زبان چشم ماست
از حیا نبود اگر آیینه‌ات پوشد نمد
چشم پوشیدن ‌ز خوب ‌و زشت تشریف حیاست
غافلان عافیت را هر قدم مانند شمع
خفته یک پا بر زمین و پای دیگر در هواست
عاقبت نقش دو عالم پاک خواهد کرد عشق
شعله ‌بهر خوردن ‌خاشاک یکسر اشتهاست
دهر خلقی را به مرگ اغنیا می‌پرورد
یک نهنگ مرده اینجا بهر صد ماهی غذاست
نغمهٔ ما در غبار عجز توفان می‌کند
موجها را در شکست خویش تحریر صداست
قامت پیری ز حرصت شد کمینگاه امل
ورنه خم‌گردیدنت بر هر دو عالم پشت پاست
شیوهٔ خوبان عجب نازک ادا افتاده است
شوخی آنجا تا عرق‌آلود می‌ گردد حیاست
شانه‌ها چون ‌صبح بیدل یک جهان خمیازه‌اند
با دل چاک ‌که امشب طرهٔ او آشناست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۵
از چمن تا انجمن جوش بهار رحمت است
دیده هرجا باز می‌ گردد دچار رحمت است
خواه ظلمت‌کن تصور خواه نور آگاه باش
هرچه اندیشی نهان و آشکار رحمت است
ذره‌ها در آتش وهم عقوبت پر زنند
باد عفوم این‌قدر تفسیر عار رحمت است
دربساط آفرینش جزهجوم فضل نیست
چشم نابینا سپید از انتظار رحمت است
ننگ خشکی خندد ازکشت امیدکس چرا
شرم آن روی عرقناک آبیاررحمت است
قدردان غفلت خودگر نباشی جرم کیست
آنچه عصیان‌خوانده‌ای‌آیینه‌دار رحمت است
کو دماغ آنکه ما از ناخدا منت‌کشیم
کشتی بی‌دست و پاییها کنار رحمت است
نیست باک از حادثاتم در پناه بیخودی
گردش‌رنگی‌که من دارم حصار رحمت است
سبحهٔ دیگر به ذکر مغفرت درکار نیست
تا نفس باقی‌ست هستی در شمار رحمت است
وحشی دشت معاصی را دو روزی سر دهید
تاکجا خواهد رمید آخر شکار رحمت است
نه فلک تا خاک آسوده‌ست در آغوش عرش
صورت رحمان همان بی‌اختیار رحمت است
شام اگرگل‌کرد بیدل پرده‌دار عیب ماست
صبح اگر خندید در تجدیدکار رحمت است
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱- در مدح پیامبر اکرم محمد مصطفی‌(‌ص‌)
دوشم ندا رسید ز درگاه‌کبریا
کای بنده‌کبر بهتر ازین عجز با ریا
خوانی مرا خبیر و خلاف تو آشکار
دانی مرا بصیر و نفاق تو برملا
گر دانیم بصیر چرا می‌کنی‌گنه
ور خوانیم خبیر چرا می‌کنی خطا
ماگر عطاکنیم چه خدمت‌کنی به خلق
خلق ارکرم‌کنند چه منت بری ز ما
ماییم خالق تو چو حاصل شود تعب
خلقند خواجهٔ تو چو واصل شود عطا
اجرای من خوری وکنی خدمت امیر
روزی من بری وکشی منت‌کیا
گه چون عسس مدارت از خون بی‌کسان
گه چون مگس قرارت بر خوان اغنیا
گاهی چوکرم پیله‌کشی طیلسان به سر
گاهی ز روی حیله‌کنی پیرهن قبا
یعنی به جذبه‌ایم نه شوریده از جنون
یعنی به خلسه‌ایم نه پیچیده در ردا
تاکی شود به رهگذر جرم ره سپر
تاکی‌کنی به معذرت جبر اکتفا
گویی‌که جبر باشد و باکت نه ازگنه
دانی‌که جرم داری و شرمت نه از خدا
آخر صلاح را نبود فخر بر فجور
آخر نکاح را نبود فرق از زنا
مقتول را ز قاتل باطل بود قصاص
مظلوم را ز ظالم لازم بود جفا
کس‌گفت رنگها همه در خامهٔ قدر
کس‌گفت ننگها همه در نامهٔ قضا
درگردش است لعبت و لعاب درکمین
در جنبش است خامه و نقاش در قفا
میغست در تصاعد و قلاب آفتاب
کاهست در تحرک و جذاب‌کهربا
دیو از برای آنکه به خویشت شود دلیل
نفس از برای آنکه زکیشت‌کند جدا
آن از طریق شرع‌کند با تو دوستی
وین در لباس زهد شود با تو آشنا
آن نرم نرم شبههٔ باطل‌کند بیان
وین خند خند نکتهٔ ناحق‌کند ادا
آن طعنه‌گوکه یاوری دین ذوالمنن
وین خنده زن‌که پیروی شرع مصطفا
گر جز قبول ملت اجدادکو دلیل
ور جز وثوق عادت اسلاف‌کوگوا
این‌گویدت همی به تجاهل‌که حق‌کدام‌؟
وین راندت همی به تعرص‌که رب‌کجا؟
این دزدکاروان و تو مسکین‌کاروان
آن رند و اوستا و تو نادان روستا
آن آردت ز مسلک توحید منصرف
وین آردت به مهلک تزویر رهنما
تو در میانه هایم و حیران و تن‌زده
آکنده از سفاهت و آموده از عما
بر دیدهٔ خلوص تو حاجب شود هوس
بر آتش نفاق تو دامن زند هوا
سازد ترا به شرک خفی دیو ممتحن
آرد ترا به‌کفر جلی‌نفس مبتلا
نفس تراکسالت اصلی شود معین
طبع ترا جهالت فطری شود غطا
گویی‌گه صلوه‌که شرعست ناپسند
رانی‌گه زکوه‌که دین است ناروا
تا رفته رفته دغدغهٔ دل شود قوی
تا لمحه لمحه تقویت دل‌کند قوا
گویی به‌خودکه‌رب ز چه‌رفتست‌درحجاب
رانی‌به دل‌که حق ز چه ماندست در خفا
گر زانکه هست‌، حکمت پنهان شدن‌کدام
ور زانکه نیست پیرو فرمان شدن چرا
تا چند مکر و دغدغه‌ای دیو زشت‌خو
تا چندکفر و سفسطه‌ای مست ژاژخا
بر بود من دلیل بس این چرخ‌گردگرد
بر ذات من‌گواه بس این دیر دیرپا
کوبنده‌یی بباید تا دف‌کند خروش
گوینده‌یی بباید تاکه‌کند صدا
سریست زیر پرده‌که می‌پوید آسمان
آبیست زیر پره‌که می‌گردد آسیا
بی‌نوبهارگل نشود بوستان فروز
بی‌کردگارکه نشود آسمان گرا
شاه ار ترا به تخت منقش دهد جواز
میر ار ترا به‌کاخ مقرنس زند صلا
مدحت‌کنی نخست به نقاش آن سریر
تحسین‌کنی درست به معمار آن بنا
گویی به‌کلک صنعت نقاش‌آفرین
رانی به دست قدرت معمار مرحبا
آخر چگونه‌کوه بدان شوکت و شکوه
آخر چگونه چرخ بدین رفعت و علا
بی‌قادری به وادی هستی نهد قدم
بی‌صانعی به عرصهٔ امکان زند لوا
آخر چگونه عرش بدین پایه و شرف
آخر چگونه مهر بدین مایه و بها
بی‌آمری بسیط جهان را شود محیط
بی‌خالقی فضای‌زمین را دهد ضیا
اسباب فرش من چه‌کم ازکاخ پادشه
آیات عرش من چه‌کم از عرش پادشا
با این‌گنه امید تفضل بودگنه
با این خطا خیال ترحم بود خطا
الا به یمن طاعت برهان حق علی
الا به عون مدحت سلطان دین رضا
اصل‌کرم ولی نعم قاید امم
کهف وری امام هدی آیت تقا
سطح حیات‌، خط بقا، نقطهٔ وجود
قطب نجات‌،قوس صفا، مرکز وفا
نفس بسیط‌، عقل مجرد، روان صرف
مصباح فیض راح روان روح اتقیا
مصداق لوح‌، معنی نون، مظهر قلم
نور ازل چراغ ابد مشعل بقا
منهاج عدل تاج شریعت رواج دین
مفتاح صنع درج سخن‌گوهر سخا
فیض نخست‌ صادراول ظهورحق
مرآت وحی رایت دین آیت هدا
معنی باء بسمله‌، مسند نشین‌کن
مصداق نفس‌کامله عزلت‌گزین لا
گر حکم او به جنبش غبرا دهد مثال
ور رای او به رامش‌گردون دهد رضا
راند قضا پیاپی کاجراست ای قدر
گوید قدر دمادم‌کامضاست ای قضا
پاینده دولتیست‌بدو جستن انتساب
فرخنده نعمتیست بدوکردن اقتدا
بیمی‌که با حمایت او بهترین ملک
سلطان به یک تعرض اوکمترین‌گدا
عکسی ز لوح حکمت او هرچه در زمین
نقشی زکلک قدرت او هرچه در سما
گر پرسد از خدای‌که یارب‌کراست حق
الحق فیک منک الیک آیدش ندا
ارواح‌‌انبیا همه بر خاک او مقیم
اشباح اولیا همه در راه‌او فدا
با نسبت وجود شریف تو ممکنات
ای ممکنات را به وجود تو التجا
خورشید وسایه، روز و چراغ آفتاب وشمع
دریاو قطره‌، درو خزف برد و بوریا
اصل‌وطفیل‌، شخص وشبه‌، قصدوامتحان
بود و نبود، ذات و صفت عین و اقتضا
فیاض وفیض‌، علت و معلول‌، نور و ظل
نقاش و نقش‌،‌کاتب و خط‌، بانی و بنا
معنی ولفظ‌، مصدر ومشتق مفاد و حرف
عین و اثر عیان و خبر، صدق و افترا
بالله من قلاک بصیرا فقد هلک
تالله من اتاک خبیراً فقد نجا
ذات تو سرفراز به تمجید ذوالمنن
نفس تو بی‌نیاز ز تقدیس اصفیا
ازگوهر تو عالم ایجاد را شرف
از هستی تو دوحهٔ ابداع را نما
در پیشگاه امر تو بی‌گفت و بی‌شنود
درکارگاه نهی تو بی‌چون و بی‌چرا
اضداد بی مسالمه با یکدگر قرین
ابعاد بی‌منازعه از یکدگر جدا
اخلاف راشدین توگنجینهٔ شرف
اسلاف ماجدین تو آیینهٔ صفا
یکسر به‌کارگاه هدایت‌گشاده دست
یکسر به بارگاه امامت نهاده پا
در پردهٔ ولایت عظمی نهفته رو
بر مسند خلاقت‌کبری‌گزیده جا
نفس تو بوستانی معطور و دلنشین
ذات توگلستانی مطبوع و جان‌فزا
نورسته لاله‌ایست از آن بوستان ادب
نشکفته غنچه‌ایست از آن‌گلستان حیا
غمگین‌شودبه‌هرچه‌توغمگین‌شوی‌رسول
شادان شود به هرچه تو شادان شوی خدا
خورشیدگر نه‌کور شد از شرم رای تو
دارد چرا ز خط شعاعی به‌کف عصا
شرعی‌که بر ولای تو حایل شود دغل
وحیی‌که بی‌رضای تو نازل شود دغا
هر نیش‌کز خلیل تو نوشیست دلنشین
هر نوش‌کز عدوی تو نیشیست جانگزا
مهر ترا ثواب مخلد بود ثمر
قهر ترا عذاب مؤبد بود جزا
آنجاکه‌ قدرتست اثر نیست از جهت
آنجاکه صدر تست خبر نیست از فضا
با شوکت تو چرخ اسیریست منحنی
با همت تو مهر فقیریست بینوا
خرم بهشت اگر تو برو نگذری جحیم
رخشان سهیل اگر تو برو ننگری سها
از فر هستی تو بود عقل را فروغ
از نورگوهر تو بود نفس را بها
درکارگاه امر تویی میر پیش بین
در بارگاه ملک تویی شاه پیشوا
بی‌رخصت تو لاله نمی‌روید از زمین
بی‌خواهش تو ژاله نمی‌بارد از هوا
گویا شود جماد اگرگوییش بگو
پویا شود نبات اگرگوییش بیا
مردود پیشگاه تو مردودکاینات
مقبول بارگاه تو مقبول ماسوا
مستوثق ولای تو نندیشد از اجل
مستظهر و داد تو نگریزد از فنا
در مکتب‌کمال تو خردی بود خرد
از دفتر نوال تو جزوی بود بقا
جسم ترا به مسند ناسوت مستقر
روح ترا ز بالش لاهوت متکا
گنجی‌که بد سگال تو بخشدکم از خزف
رنجی‌که نیکخواه تو خواهد به از شفا
حب توگر عدوست به جان می‌خرم عدو
مهر توگر بلاست به دل می‌برم بلا
خاری‌که از خلیل تو می‌خوانمش رطب
دردی‌که از حبیب تو می‌دانمش دوا
دل با توگر دو روست ز دل می‌برم امید
جان با توگر عدوست ز جان می‌کنم ابا
خوفی‌که از دیار تو باشد به از امان
فقری‌که در جوار تو باشد به از غنا
بیمم نه با وداد تو از آتش حجیم
باکم نه با ولای تو از شورش جزا
در روز حشر جوشن جان سازم آن وداد
در وقت نشر نشرت تن سازم آن ولا
قاآنیا اگرچه دعا و ثنای شاه
این دیو را اذی بود آن روح را غذا
زان بر فراز عرش سرافیل را سرور
زین بر فرود فرش عزازیل را عزا
لیکن ترا مجال بیان نیست در درود
لیکن ترا قبول سخن نیست در ثنا
دشت دعا وسیع و سمند تو ناتوان
بام ثنا رفیع وکمند تو نارسا
زین بیش بر طبق چه نهی جنس ناپسند
زین بیش بر محک چه زنی نقد ناروا
این عرصه‌ایست صعب بدو بر منه قدم
وین لجه‌ایست ژرف بدو بر مکن شنا
گیرم‌که درکلام تو تأثیرکیمیاست
دانا به‌کان زر نکند عرض‌کیمیا
گیرم‌که عنبرین سخنت نافهٔ ختاست
کس نافه ارمغان نبرد جانب ختا
ختلان و خنگ چاچ وکمان‌، روم و پرنیان
توران و تیر مصر و شکر هند و توتیا
کرمان و زیره بصره و خرما بدخش و لعل
عمان و در حدیقه وگل جنت وگیا
گر رایت از مدیح شناسایی است و بس
خود را شناس تا نکنی مدح ناسزا
ور مقصد از دعا طلبت نیل مدعاست
خود را دعاکن از پی تحصیل مدعا
شه، را هر آنچه باید و شاید مقرر است
بی‌سنت ستایش و بی‌منت دعا
آن را که افتخار دعا و ثنا بدوست
ناید ثنا ستوده و نبود دعا روا
یا‌رب به پادشاه رسل ماه هاشمی
یارب به رهنمای سبل شاه لافتی
یار‌ب به زهد سلمان آن پیر پارسی
یارب به صدق بوذر آن میر پارسا
یارب به اشک دیدهٔ‌گریان فاطمه
یارب بسوز سینهٔ بریان مجتبی
یارب به اشک چشم اسیران ماریه‌
یارب به خون خلق شهیدان‌کربلا
یارب به آفتاب امامت علی‌که هست
مفتاح آفرینش‌ و مصباح اهتدا
یارب به نور بینش‌ باقرکه پرتویست
از علم او ظهورکرامات اولیا
یارب به فر مذهب جعفرکه جلوه‌ایست
از صدق او شهود مقامات اوصیا
یارب به جاه موسی‌کاظم‌که بوقبیس
با علم او به پویه سبق برده از صبا
یارب به پادشاه خراسان‌کش آسمان
هر دم‌کند سجودکه روحی لک الفدا
یارب به جود عام محمدکه‌کرده‌اند
تعویذ جان ز حرز جواد وی انبیا
یا‌رب به مهر برج نقاوت نقی‌که یافت
هجده هزار عالم ازو نزهت و نوا
یارب به نور دعوت حسن حسن‌که هست
هستی او حقیقت جام جهان‌نما
یارب به نور حجت قائم‌که تا قیام
قائم به اوست قائمهٔ عرش‌کبریا
فضلی‌که از شداید برزخ شوم خلاصت
رحمی‌که از مهالک دوزخ شوم رها
برهانم از و‌ساوس این نفس دون‌پرست
دریابم ازکشاکش این طبع خود ستا
چندم به‌کارگاه طلب نفس‌ در تعب
چندم به بارگاه فنا روح در عنا
مگذار بیژنم را در قعر تیره چه
مپسند‌‌ بهمنم را درکام اژدها
ادعوک راجیاً و انادیک فاستجب
یا من یجیب دعوه داع اذا دعا
فاستغفری لذنبک با نفس و اهتدی
بالله ان ربک یهدی لمن یشا
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - در مدح حضرت رضا علیه‌السلام
به‌گردون تیره ابری بامدادان برشد از دریا
جواهر خیز وگوهرریز وگوهربیز وگوهرزا
چو چشم اهرمن خیره چو روی زنگیان تیره
شده‌گفتی همه چیره به مغزش علت سودا
شبه‌گون چون شب غاسق‌گرفته چون دل عاشق
به اشک دیدهٔ وامق به رنگ طرهٔ عذرا
تنش با قیر آلوده دلش از شیر آموده
برون پر سرمهٔ سوده درون پر لؤلؤ لالا
به دل‌گلشن به تن زندان‌گهی‌گریان‌گهی خندان
چو در بزم طرب رندان ز شور نشوهٔ صهبا
چو دودی بر هوا رفته چو دیوی مست و آشفته
زده بس در ناسفته ز مستی خیره بر خارا
و یا در تیره چه بیژن نهفته چهرهٔ روشن
و یا روشن‌گهر بهمن شده درکام اژدرها
لب غنچه رخ لاله برون آورده تبخاله
ز بس باران از آن ژاله به طرف‌گلشن و صحرا
ز فیض او دمیده‌گل شمیده طرهٔ سنبل
کشیده از طرب بلبل به شاخ سرخ‌گل آوا
عذارگل خراشیده خط ریحان تراشیده
ز بس الماس پاشیده به باغ از ژالهٔ بیضا
ازو اطراف خارستان شده یکسر بهارستان
وزو رشک نگارستان زمین از لالهٔ حمرا
فکنده بر سمن سایه دمن را داده سرمایه
چمن زو غرق پیرایه چو رنگین شاهدی رعنا
ز بیمش مرغ جان پرد ز سهمش زهره‌ها درد
چو او چون اژدها غرد و یا چون ددکشد آوا
خروشد هردم ازگردون‌که پوشد برتن هامون
ز سنبل‌کسوت اکسون ز لاله خلعت دیبا
فشاند بر چمن ژاله دماند از دمن لاله
چنان از دل‌کشد ناله‌که سعد از فرقت اسما
کنون از فیض او بستان نماید ازگل و ریحان
به رنگ چهرهٔ غلمان به بوی طرهٔ حورا
چمن از سرو و سیسنبر همال خلخ وکشمر
دمن از لاله و عبهر طراز و تبت و یغما
ز بس‌گلهای‌گوناگون چمن چون صحف انگلیون
توگویی فرش سقلاطون صباگسترده در مرعی
ز بس خوبان فرخ رخ‌گلستان غیرت خلخ
همه‌چون نوش در پاسخ همه‌چون سیم‌در سیما
ز بس لاله ز بس نسرین دمن رنگین چمن مشکین‌
ز بوی آن ز رنگ این هوا دلکش زمین زیبا
گل از باد وزان لرزان وزان مشک ختن ارزان
بلی نبود شگفت ارزان‌کساد عنبر سارا
ز فر لاله و سوسن ز نور نور و نسترون
دمن چون وادی ایمن چمن چون سینهٔ سینا
چه درهامون چه دربستان‌صف‌اندرصف‌گل‌وریحان
ز یک سو لالهٔ نعمان ز یک سو نرگس شهلا
توگویی اهل یک‌کشور برهنه پا برهنه سر
چمان در خشکسال اندر به هامون بهر استسقا
چمن از فر فروردین چنان نازان به دشت چین
که طوس از فر شاه دین برین نه‌گنبد خضرا
هژبر بیشهٔ امکان نهنگ لجهٔ ایمان
ولی ایزد منان علی عالی اعلا
امام ثامن ضامن حریمش چون حرم آمن
زمین از حزم او ساکن سپهر از عزم او پویا
نهال باغ علیین بهار مرغزار دین
نسیم روضهٔ یاسین شمیم دوحهٔ طاها
سحاب عدل را ژاله ریاض شرع را لاله
خرد بر چهر او واله روان از مهر او شیدا
رخش مهری فروزنده لبش یاقوتی ارزنده
ازآن جان خرد زنده ازین نطق سخن‌گویا
ز جودش قطره‌یی قلزم ز رایش پرتوی انجم
جنابش قبلهٔ مردم رواقش‌کعبهٔ دلها
بهشت از خلق او بویی محیط از جود او جویی
به جنب حشمتش گویی گرایان گنبد مینا
ستاره‌گوی میدانش هلال عید چوگانش
ز نعل سم یکرانش غباری تودهٔ غبرا
قمر رنگی ز رخسارش شکر طعمی زگفتارش
بشر را مهر دیدارش نهان چون روح در اعضا
زمین آثاری از حزمش فلک معشاری از عزمش
اجل در پهنهٔ رزمش ندارد دم زدن یارا
خرد طفل دبستانش قمر شمع شبستانش
به مهر چهر رخشانش ملک حیران‌تر از حربا
نظام عالم اکبر قوام شرع پیغمبر
فروغ دیدهٔ حیدر سرور سینهٔ زهرا
ابد از هستیش آنی فلک در مجلسش خوانی
به خوان همتش فانی فروزان بیضهٔ بیضا
وجودش باقضا توأم ز جودش ماسوا خرم
حدوثش با قدم همدم حیاتش با ابد همتا
قضا تیریست در شستش فنا تیغیست در دستش
چو ماهی بستهٔ شستش همه دنیا و مافیها
زمین‌گوییست در مشتش فلک مهری در انگشتش
دوتا چون آسمان پشتش به پیش ایزد یکتا
به‌سائل بحر وکان بخشد خطاگفتم جهان بخشد
گرفتم‌کاو نهان بخشد ز بسیاری شود پیدا
ملک مست جمال او فلک محوکمال او
ز دریای نوال او حبابی لجهٔ خضرا
زمان را عدل او زیور جهان را ذات او مفخر
زمان را او زمان‌پرور جهان را او جهان پیرا
ز قدرش عرش مقداری ز صنعش خاک آثاری
به باغ شوکتش خاری ریاض جنت‌المأوی
امل را جود او مربع اجل را قهر او مصنع
فلک را قدر او مرجع ملک را صدر او ملجا
رضای او رضای حق قضای او قضای حق
دلش از ماسوای حق‌گزیده عزلت عنقا
کواکب خشت ایوانش فلک اجری خورخوانش
به زیر خط فرمانش چه جابلقا چه جابلسا
رخش پیرایهٔ هستی دلش سرمایهٔ هستی
وجودش دایهٔ هستی چه در مقطع چه در مبدا
ملک را روی دل سویش فلک را قبه ابرویش
به‌گردکعبهٔ کویش طواف مسجدالاقصی
جهان را او بود آمر چه در باطن چه در ظاهر
به امر او شود صادر ز دیوان قضا طغرا
کند از یک شکرخنده هزاران مرده را زنده
چنان‌کز چهر رخشنده جهان پیر را برنا
ردای قدس پوشیده به حزم نفس‌کوشیده
به بزم انس نوشیده می وحدت ز جام لا
می از مینای لاخورده سبق از ماسوا برده
وزان پس سر برآورده ز جیب جامهٔ الا
زدو‌ده زنگ امکانی شده در نور حق فانی
چو مه در مهر نورانی چو آب دجله در دریا
زدف در دشت لاخرگه‌که لامعبود الا الله
زکاخ نفی جسته ره به خلوتگاه استثنا
شده از بس به یاد حق به بحر نفی مستغرق
چنان با حق شده ملحق‌که استثنا به مستثنا
روان راز پرورده سراید راز در پرده
بلی‌گیرد خرد خرده به نااهل ار بری‌کالا
رموز علم ادریسی بود ذوقی نه تدریسی
چه داند ذوق ابلیسی رموز علم الاسما
زهی یزدان ثناخوانت دوگیتی خوان احسانت
خهی فتراک فرمانت جهان را عروه‌الوثقی
ستاره میخ خرگاهت زحل هندوی درگاهت
ز بیم خشم جانکاهت فلک را رنج استرخا
به سر از لطف حق تاجت طریق شرع منهاجت
بساط قرب معراجت فسبحان الذی اسری
مهین نوباوهٔ آدم بهین پیرایهٔ عالم
چو خیرالمرسلین محرم به خلوتگاه او ادنی
تویی غالب تویی ماهر تویی باطن تویی ظاهر
تویی ناهی تویی آمر تویی داور تویی دارا
مسالک را تویی رهبر ممالک را تویی زیور
محامد را تویی مظهر معارف را تویی منشا
تو در معمورهٔ امکان خداوندی پس از یزدان
چودر رگ‌خون چودر تن‌جان روان حکم‌تو در اشیا
تویی بر نفع و ضر قادر تویی بر خیر و شر قاهر
تویی بر دیو و دد آمر تویی بر نیک و بد دانا
تو جسم شرع را جانی تو در عقل راکانی
توگنج‌کان یزدانی تو دانی سر ما اوحی
تو دانایی حقایق را تو بینایی دقایق را
تو رویانی شقایق را ز ناف صخرهٔ صمّا
ترا از ماه تا ماهی ز حق پروانهٔ شاهی
گر افزایی وگرکاهی نباشد ازکست پروا
زمان را از تو افزایش زمین را از تو آسایش
روان را از تو آرامش خرد را از تو استغنا
به‌کلک قدرت داور تو بودی آفرین‌گستر
نزاده چارگان مادر نبوده هفتگان آبا
ز درعت حلقه‌یی‌گردون ز تیغت شعله‌یی‌کانون
ز قهرت لطمه‌یی جیحون ز ملکت خطوه‌یی بیدا
اگر لطف تو ای داور نگردد خلق را رهبر
ز آه خلق در محشر قیامتها شود بر پا
زهی ای نخل باغ دین‌کت اندر دیدهٔ حق‌بین
نماید خوشهٔ پروین‌کم از یک خوشهٔ خرما
در اوصاف تو قاآنی دهد داد سخندانی
کند امروز دهقانی‌که تا حاصل برد فردا
سخن تخمست و او دهقان ثنا مزرع امل باران
فشاند دانه در میزان‌که چیند خوشه در جوزا
تعالی‌الله‌گرش خوانی معاذالله‌گرش رانی
به هر حالت‌که می‌دانی تویی مهتر تویی مولا
گرش خوانی زهی با ذل ورش رانی خهی عادل
گرش خوانی شود خوشدل ورش رانی شود رسوا
گرش خوانی عفاک‌الله ورش رانی حماک‌الله
بهر صورت جزاک‌الله‌کما تبغی‌کما ترضی
گرش خوانی ثناگوید ورش رانی دعاگوید
نترسد برملاگوید ستم زیباکرم زیبا
الا تا در مه نیسان دمد ازگل‌گل و ریحان
بروید سنبل از بستان برآید لاله از خارا
چو لاله زایرت خرم چوگل با خرمی توأم
چو ریحان سبز و مشکی دم چو سنبل بوستان پیرا
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در مدح خاتم انبیا صلی‌الله علیه و آله
ازسروش وحدتم‌برگوش هوش‌آمدخطاب
یافتی لا تبطل الاوقات فی عهدالشباب
بعد ازین درکنج عزلت پای در دامن‌کشم
من‌کجا و مستی ومیخانه و جام شراب
تا توانم نغمهای نای وحدت را شنید
گوش بگمارم چرا بر نالهٔ چنگ و رباب
انقلونی یا قضاه‌الحق من ارض‌الخطا
دللونی یا هداه‌الذین الی دارالصواب
چند در دام طبیعت دانه برچینم ز آز
تا به‌کی بر جیفهٔ دنیاگرایم چون‌کلاب
هادی‌خودنفس‌سرکش راگزینم‌ای شگفت
گرچه صد کرت شنیدستم اذا کان‌الغراب
از نکونامی مرا بر سر چه آمدکاین زمان
سر به بدنامی‌برآرم‌درمیان شیخ و شاب
ازخدا وز خویش شرمم باد آخر تا به‌کی
روح را زاطوار ناشایسته دارم در عذاب
آفتابم من چرا جان را بکاهم چون هلال
شاهبازم من چرا بیغاره یابم از ذباب
من‌که برگردون زنم خرگاه دانش از چه‌رو
درگلوی جان چو میخ خرگهم باشد طناب
اهرمن خونم بریزد سوی آن پویم شگفت
غافلم از پرسش میعاد و از روز حساب
مرغ جان را تا به‌کی محبوس دارم در قفس
چهرهٔ توفیق را تا چند پوشم در نقاب
چند در تعمیر دنیاکوشم و تخریب دین
تا به‌کی دارم روان خویش را در اضطراب
مصطفی‌فرمود ان‌الناس فی‌الدنیاء ضیف
حاصلش‌یعنی‌لدواللموت وابنوا للخراب
درنمانم زین سپس درکار و بار خویشتن
عرضه‌دارم حال خود را برجناب مستطاب
نقطهٔ پرگار هستی خط دیوان وجود
قطب‌گردون‌کرم توقیع طغرای ثواب
سرور عالم ابوالقاسم محمّد آنکه چرخ
با وجود او بود چون ذره پیش آفتاب
الذی ردت الیه الشمس و انشق القمر
کان امیاً ولکن عنده ام الکتاب
والذی فی کفه الکفار لمّا ابصروا
کلم الحصباء قالوا انه شیئی عجاب
رهنمای هردو عالم آنکه در یک چشم زد
برگذشت‌ازچارحدوهفت‌خط‌و شش‌حجاب
از ضمیر انور و از جود ابر دست اوست
نور جرم آفتاب و مایهٔ دست سحاب
با شرار قهر او هر هفت دوزخ یک شرر
باسحاب دست‌او هر هفت‌دریا یک حباب
گر وجود او ندادی ذات واجب را ظهور
تا ابد سرپنجهٔ تقدیر بودی در خضاب
تالی هستی‌اوهست آنچه‌هست‌از ممکنات
غیرذات حق‌کزو هستی وی شد بهره‌یاب
نه‌سپهروشش‌جهات‌وهفت دوزخ‌هشت‌خلد
با سه‌مولود و دو عالم چار مام و هفت باب
در همه عمر از وجود او خطایی سر نزد
زانکه بودافعال نیکویش سراسروحی ناب
باوجود آنکه صادر شد خطا از بوالبشر
گر همی باور نداری از نبی برخوان فتاب
وز سلیمان حشمت‌الله‌گر خطایی نامدی
چیست القینا علی‌کر سیه ثم اناب
روز وشب ازهاتف غیب این نداگردد بلند
انه من مال عن شرعه قد نال العقاب
هر زمان از ساکنان عرش آید این سروش
من تطرق فی طریقه قد اصاب ما اصاب
معنی‌خوف‌و رجا تفسیربغض ومهر اوست
کاین‌یکی رامعصیت نامند وآن یک‌را ثواب
توبهٔ آدم نیفتادی قبول‌کردگار
تابه‌فیض خدمتش صدره‌نگشتی فیض‌یاب
آتش نمرودکی‌گشتی‌گلستان بر خلیل
گر به انساب جلیل او نجستی انتساب
موسی‌از تیه ضلالت نامدی هرگز برون
تا ز طور رأفتش لبیک نشنیدی جواب
نوح اگر بر جودی جودش نجستی التجا
همچوکنعان نامدی‌هرگز برون‌از بحر آب
تا نشست ایوب از سرچشمهٔ لطفش بدن
کی به‌اول حال‌کردی زان‌چنان‌حالت ایاب
تا مسیح از خاک راهش مسح پیشانی نکرد
کی‌شدی‌برآسمان همچون‌دعای مستجاب
یوسف ار بر رشتهٔ مهرش نکردی اعتصام
یونس ار بر درگه قربش نجستی اقتراب
تا ابد آن یک نمی‌آمد برون از بطن حوت
تا قیامت آن یکی بودی به زندان عذاب
آسمان هرجاکه درماند بدو جوید پناه
آری آری آستان او بود حسن المآب
عقل پیش قائل ذاتش بود تسلیم محض
پشه‌کی لاف توانایی زند پیش عقاب
ای شهنشاهی‌که پیش ابر دست همتت
عرصهٔ دریای پهناور نماید چون سراب
تا نه بر مسمار ذاتت محکم الاطناب شد
کی شدی افراشته این خرگه زرین قباب
فی‌المثل بر تری آتش اگر بدهی مثال
در زمان ماهیت آتش پذیرد انقلاب
ور به تبدیل زمین و آسمان فرمان دهی
آن‌کند چون‌این‌درنگ‌واین‌کندچون آن‌شتاب
نی تو راممکن توان‌گفتن نه‌واجب لیک حق
بعد ذات خویشتن ذات تراکرد انتخاب
چون برآیی بر براق برق‌پیما جبرئیل
گیرد از دستی عنان و از دگر دستی رکاب
خسروا تادرفشان‌گردیده درمدحت حبیب
گشته‌خورشید ازفروغ‌فکرتش دراحتجاب
وانکه از دیباچهٔ نعتت‌کند بابی رقم
درقیامت بررخش‌ یزدان‌گشاید هشت باب
بر دعای دوستدارانت‌کنم ختم سخن
زانکه‌باشد حذ اوصاف توبیرون از حساب
تا ز تابان مشعل خورشید انور بزم روز
هرسحر روشن شودچونان که‌شب ازماهتاب
تا قیامت‌کوکب بخت هوا خواهان تو
باد روشن‌تر ز نور نیر و جرم شهاب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹ - در منقبت علی‌بن ابیطالب صلوات‌لله علیه فرماید
دوشم مگر چه بودکه هیچم نبرد خواب
پروین به رخ فشاندم تا سر زد آفتاب
بیدار بود خادمکی در سرای من
گفت‌از چه‌خواب می‌نروی دادمش جواب
کامروز بخت خواجه ز من پرسشی نمود
زین پس چو بخت‌خواجه نخواهم شدن به‌خواب
گفت ار چنین بود قلمی‌گیر وکاغذی
بنگار بیتکی دو سه در مدح بوتراب
تفسیر عقل ترجمهٔ اولین ظهور
تأویل عشق ماحصل چارمین‌کتاب
روح رسول زوج بتول آیت وصول
منظور حق مشیت مطلق وجود ناب
تمثال روح صورت جان معنی خرد
همسال عشق شیر خدا میرکامیاب
گنج بقا ذخیرهٔ هستی‌کلید فیض
امن جهان امان خلایق امین باب
مشکل‌گشای هرچه به‌گیتی ز خوب و زشت
روزی‌رسان هرچه به‌گیهان ز شیخ و شاب
منظور حق ز هرچه به قرآن خورد قسم
مقصود رب‌ز هرچه به فرقان‌کند خطاب
داغی نه بر جبین و پرستار او قلوب
طوقی نه برگلوی وگرفتار او رقاب
وجه‌الله اوست دل مبر از وی به هیچ‌وجه
باب‌الله اوست پامکش از وی به‌هیچ باب
او هست جان پاک و جهان مشتی آب و خاک
زین پاکتر بگویم هم اوست خاک و آب
یک لحظه پیش ازین‌که نگارم مناقبش
در دل نشسته‌بود چو خورشید بی‌نقاب
چون مدح او نوشتم اندر حجاب رفت
زیراکه لفظ و خامه‌شد اندر میان حجاب
نی نی صفات من بود اینها نه وصف او
بشنو دلیل تاکه نیفتی در اضطراب
آخر نه هرچه زاد ز هرچیز وصف اوست
زانسان‌که‌گرمی‌از شرر و مستی از شراب
این وصف آب نیست‌که‌گویی شرر برد
کاین وصف‌هم‌تراعطش‌افزاست چون‌سراب
در مدح سیل اینکه خرابی‌کند چرا
بس مدح سیل‌کردی و جایی نشد خراب
لیکن هم ار به دیدهٔ معنی نظرکنی
در پردهٔ قشور توان یافتن لباب
زیراکه از خیال رهی هست تا خرد
کاسباب خوب و زشت بدو داد انتساب
هرچند ذکر آب عطش را مفید نیست
خوشتر ز وصف آتش در دفع التهاب
لطف و عذاب هردو ز یزدان رسد ولی
لاشک حدیث لطف به از قصهٔ عذاب
چون نیک بنگری سخن از عرش ایزدی
زانجاکه آمدست بدانجاکند ایاب
ازگوش باز در دل و از جان رود به عرش
در دل ز راه‌گوش نیوشاکند شتاب
پس شد عیان‌که سامع و قایل بود یکی
کاو خودکند سؤال‌و هم او خود دهد جواب
باری علی چو شافع دیوان محشرست
ارجو شفیع من شود اندر صف حساب
زانسان‌که هست صاحب دیوان شفیع من
در حضرت جناب جوانبخت مستطاب
شیخ اجل مراد ملل منشاء دول
فهرست مجد نظم بقا فرد انتخاب
آن میر حق‌یرست‌که درگنج معرفت
یک تن نیامدست چو اوکامل‌النصاب
با او هر آنکه‌کینه سگالد به حکم حق
حالی به‌گردنش رگ شریان شود طناب
داند ضمیر اوکه سعیدست یا شقی
هر نطفه را نرفته به زهدان ز پشت باب
قاآنیا ببندگیش جان نثارکن
گم شو ز خویش و زندگی جاودان بیاب
خواهی دعاکنی‌که خدایش دهد دوکون
حاجت بگفت نیست خداکرد مستجاب