عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
هجویری : باب التّوبة و ما یتعلّق بها
فصل
بدان که نماز عبادتی است که از ابتدا تا انتها، مریدان، راه حق اندر آن یابند و مقاماتشان اندر آن کشف گردد؛ چنان‌که توبه مریدان را به جای طهارت بود و تعلق به پیری به جای اصابت قبله و قیام به مجاهدتِ نفس به جای قیام و ذکر دوام به جای قرائت و تواضع به جای رکوع و معرفة النفس به جای سجود و مقام انس به جای تشهد و تفرید ازدنیا و بیرون آمدن از بند مقامات به جای سلام. و از آن بود که چون رسول صلّی اللّه علیه از کل مشارب منقطع شدی اندر محل کمال حیرت، طالب شوقی گشتی و تعلق مشربی کردی، گفتی: «أرِحْنا یا بِلالُ بالصَّلوةِ. یا بلال ما را به نماز و بانگ نماز خرم گردان.»
و مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این سخن است و هر یکی را درجتی. گروهی گویند که: «نماز آلت حضور است.» و گروهی گویند: «آلت غیبت.» گروهی که غایب بودند، اندر نماز حاضر شدند و گروهی که حاضر بودند، اندر نماز غایب شدند؛ چنان‌که اندر آن جهان اندر محل رؤیت، گروهانی که خداوند را ببینند غایب باشند حاضر شوند و گروهانی که حاضر باشند غایب شوند.
و من که علی بن عثمان الجلابی‌ام، می‌گویم که: نماز امر است نه آلت حضور و نه آلت غیبت؛ از آن‌چه امر هیچ چیز را آلت نگردد؛ که علت حضور عین حضور بود و علت غیبت عین غیبت و امر خداوند تعالی را به هیچ سبب تعلق نیست؛ که اگر نماز علت و آلت حضور بودی بایستی تا غایب را حاضر کردی و اگر علت و آلت غیبت بودی غایب به ترک آن حاضر شدی و چون غایب و حاضر را به ترک آن عذر نیست آن خود اندر نفس خود سلطانی است، اندر غیبت و حضور نبسته است.
پس نماز اهل مجاهدت و اهل استقامت بیشتر کنند و فرمایند؛ چنان‌که مشایخ مر مریدان را در شبانروزی چهارصد رکعت نماز فرمایندمر عادت تن را بر عبادت؛ و مستقیمان نیز نماز بسیار کنند، مر شکر قبول را د رحضرت ماندند این‌جا ارباب احوال و ایشان بر دو گونه باشند: گروهی آنان که نمازهاشان اندر کمال مشرب به جای مقام جمع بود، بدان مجتمع شوند و گروهی آنان که نمازهاشان اندر انقطاع مشرب به جای مقام تفرقه بود، بدان مفترق شوند. پس آنان که اندر نماز مجتمع باشند، روز و شب اندر نماز باشند و آنان که مفترق باشند به‌جز فرایض و سنن زیادتی کمتر کنند.
و رسول علیه السّلام گفت: «جُعِلَتْ قُرَّةُ عَیْنی فی الصَّلوةِ.»
روشنایی چشم من اندر نمازنهاده‌اند؛ یعنی همه راحت من اندر نماز است؛ از آن‌چه مشرب اهل استقامت اندر نماز بود و آن چنان بود که چون رسول را صلی اللّه علیه و سلم به معراج بردند و به محل قرب رسانیدند، نفسش از کون گسسته شد. بدان درجه رسید که دلش بود. نفس به درجهٔ دل رسید و دل به درجهٔ جان، و جان به محل سر و سر ازدرجات فانی گشت و از مقامات محو شد و از نشانی‌ها بی نشان ماند و اندر مشاهدت از مشاهدت غایب شد و از مغایبه برمید. شرب انسانی متلاشی شد. مادت نفسانی بسوخت. قوت طبیعی نیست گشت. شواهد ربانی اندر ولایت خود. از خود به خود نماند، معنی به معنی رسید، و اندر کشف لم یزل محو شد بی اختیار خود تشوقی اختیار کرد، گفت: «بارخدایا، مرا بدان سرای بلا باز مبر و اندر بند طبع و هوی مفکن.» فرمان آمد که: «حکم ما چنین است که بازگردی به دنیا مر اقامت شرع را، تا تو را این‌جا آن‌چه بداده‌ایم آن‌جا هم بدهیم.» چون به دنیا باز آمد، هرگاه که دلش مشتاق آن مقام معلا و معالی گشتی، گفتی: «أرِحْنا یا بِلالُ، بالصَّلوةِ.» پس هر نمازی وی را معراجی بودی و قربتی. خلق ورا اندر نماز دیدی، جان وی اندر نماز بودی و دلش اندر نیاز و سرش اندر پرواز و نفسش اندر گداز؛ تا قرهٔ عین وی نماز شدی، تنش اندر ملک بودی، جان اندر ملکوت. تنش اِنسی بود و جانش اندر محل اُنس.
و سهل بن عبداللّه گوید، رضی اللّه عنه: «عَلامةُ الصّادِقِ أنْ یَکُونَ له تابعٌ مِنَ الجنِّ إذا دَخَلَ وَقْتُ الصّلوةِ یَحُثُّهُ عَلَیْها و یُنَبِّهُه إنْ کانَ نائماً.»
صادق آن بود که خداوند عزّ و جلّ فریسته‌ای را بر وی گماشته بود، که چون وقت نماز آید بنده را برگزارد نمازحث کند و اگر خفته باشد بیدار گرداندش و این اندر سهل عبداللّه رضی اللّه عنه ظاهر بود؛ از آن‌چه از پیری زَمِن گشته بود. چون وقت نماز بودی تندرست گشتی. چون نماز بکردی بر جای بماندی.
یکی گوید از مشایخ، رضی اللّه عنه: «یَحْتاجُ الْمُصلّی إلی أَرْبَعَةِ أشیاءٍ: فناءِ النَّفْسِ، و ذَهابِ الطَّبْعِ، و صفاءِ السِّرِّ و کمالِ المُشاهَدَةِ.»
نماز کننده را از فنای نفس چاره نیست و آن جز به جمع همت نباشد چون همت مجتمع شود ولایت نفس برسد؛ از آن‌چه وجود وی تفرقه است اندر تحت عبارت جمع نیاید، و ذهاب طبع جز به اثبات جلال نباشد؛ که جلال حق زوال غیر باشد و صفای سر جز به محبت نباشد و کمال مشاهدت جز به صفای سر نه.
همی آید که: حسین بن منصور اندر شبانروزی چهارصد رکعت نماز کردی و بر خود فریضه داشتی. گفتند: «اندر این درجه که تویی چندین رنج از بهر چراست؟» گفت: «این رنج و راحت اندر حال تو نشان کند ودوستان فانی الصفه باشند، نه رنج اندر ایشان نشان کند نه راحت. نگر تا کاهلی را رسیدگی نام نکنی و حرص را طلب نه.»
یکی گفت: من از پس ذوالنون نماز می‌کردم چون ابتدای تکبیر کرد و گفت: «اللّهُ اکبر»، بیهوش بیفتاد؛ چون جسدی که اندر او حس نباشد.
و جنید رضی اللّه عنه چون پیر شد، هیچ ورد از اوراد جوانی ضایع نکرد. وی را گفتند: «ایّها الشّیخ، ضعیف گشتی بعضی از نوافل دست بدار.» گفت: «این چیزهایی است که اندر بدایت هرچه یافته‌‌ام بدین یافته‌‌ام بعد از قضای خدای، محال باشد که دست از این بدارم اندر نهایت.»
و معروف است که ملائکه پیوسته اندر طاعت‌اند و عبادت. مشربشان از طاعت است و غذاشان از عبادت؛ از آن‌چه روحانی‌اند و نفسشان نیست و زاجر و مانع بنده از طاعتِ خدای، نفسِ بد فرمای بود هر چند که وی مقهورتر می‌شود طریق بندگی کردن سهل‌تر می‌شود و چون نفس فانی شود غذا و مشرب او عبادت گردد؛ چنان‌که از آنِ ملایکه، اگر فنای نفس درست آید.
و عبداللّه مبارک گوید: من زنی دیدم از متعبدات که اندر نماز، کژدم وی را چهل بار بزد و هیچ تغیر اندر وی پدیدار نیامد. چون از نماز فارغ شد، گفتمش: «ای مادر، چرا آن کژدم از خود دفع نکردی؟» گفت: «ای پسر، تو کودکی، چگونه روا باشد که من اندر میان کار حق، کار خود کنم؟»
و ابوالخیر اقطع را آکله اندر پای افتاده بود. اطبا گفتند که: «این پای را بباید برید.» وی بدان رضا نداد. مریدان گفتند که: «اندر نماز پای وی بباید برید، او خود خبر ندارد.» چنان کردند. چون از نماز فارغ شد پای بریده دید.
و از ابوبکر صدیق رضی اللّه عنه می‌آید که: چون نماز شب کردی قرائت نرم خواندی و عمر رضی اللّه عنه بلند خواندی. پیغمبر صلی اللّه علیه گفت: «یا بابکر، چرا می‌نرم خوانی؟» گفت: «یَسْمَعُ مَنْ اُناجی. می‌شنود آن که می‌خوانمش، اگر نرم خوانم یا بلند.» و عمر را گفت: «چرا بلند خوانی؟» گفت: «أُوقِظُ الوَسْنانَ و أطرُدُ الشّیطان. بیدار کنم خفته را و برانم دیو را.» رسول علیه السّلام گفت: «بر تو باد، یا ابابکر، که بلندتر خوانی»، و عمر را گفت: «تو نرم تر خوان»، و مر ترک عادت را.
پس بعضی از این طایفه فرایض آشکارا کنند و نوافل اندر نهان و بدان آن خواهند تا از ریا رسته باشند؛ که چون کسی اندر معاملت ریا برزد خلق بدو مُرائی گردند و گویند: «اگر چه ما معاملت نبینیم، خلق ببینند و آن هم ریا بود.» و گروهی دیگر فرایض و نوافل آشکارا کنند، گویند: «ریا باطل است و طاعت صحیح و حق، محال باشد که از برای باطلی را حقی نهان کنیم. پس ریا از دل بیرون باید کرد و عبادت هرجا که خواهی می‌کرد.»
و مشایخ رضی اللّه عنهم حق آداب آن نگاه داشته‌اند و مریدان را بدان فرموده‌اند یکی می‌گوید از ایشان که: «چهل سال سفر کردم. هیچ نماز از جماعت خالی نبود و هر آدینه به قصبه‌ای بودم.»
و احکام این بیش از آن است که حصر توان کرد. آن‌چه به نماز پیوندد از مقامات، محبت بود. کنون من احکام آن بیارم، ان شاء اللّه، تعالی.

هجویری : باب المحبّة و ما یتعلّق بها
کیفیّةُ المحبَّةِ مِنَ اللّهِ تعالی بأولیائِهِ و مِن اولیائه إلی حَضْرته
بدان که محبت حق تعالی مر بنده را ارادت خیر بود و رحمت کردن بر وی و محبت اسمی است از اسامی ارادت چون رضا و سخط و رأفت، و آن‌چه بدین ماند. حمل این اسامی جز به ارادت حق تعالی نشاید کرد و آن یک صفت است او را قدیم که بدان خواهان است مر افعال خود را. پس اندر حکم مبالغت و اظهار فعل از این بعضی اخص بعضی است.
و فی الجمله محبت خداوند تعالی مر بنده را آن است که: با وی نعمت بسیار کند و وی را اندر دنیا و عقبی ثواب دهد و از محل عقوبت ایمن گرداند و وی را از معصیت معصوم دارد و احوال رفیع و مقامات سنی وی را کرامت کند و سرش را از التفات به اغیار بگسلاند و عنایت ازلی را بدو پیونداند؛ تا از کل مجرد شود و مر طلب رضای وی را مفرد گردد و چون حق تعالی بنده‌ای را بدین معانی مخصوص گرداند آن تخصیص ارادت وی را محبت نام کنند و این مذهب حارث محاسبی و جنید و جماعتی از مشایخ است، و فقهای فریقین و متکلمان سنت بیشتر هم بر این‌اند. رضوانُ اللّه علیهم اجمعین.
و آن که گوید: «محبت حق تعالی به معنای ثنای جمیل است بر بنده»، ثنای وی کلام وی بود و کلامش نامخلوق است و آن که گوید: «به معنی احسان است»، احسان وی فعل وی بود به حکم معنی متقارب است این اقاویل و حکم جمله موجود.
اما محبت بنده مر خداوند را صفتی است که اندر دل مؤمن مطیع پدیدار آید، به معنی تعظیم و تکبیر؛ تا رضای محبوب را طلب کند و اندر طلب رؤیت وی بی صبر گردد واندر آرزوی قربت وی بی قرار گردد و بدون وی با کس قرار نیابد و خو با ذکر وی کند و از دون ذکر وی تبرا کند و آرام بر وی حرام شود. قرار از وی نَفُور گردد واز جملهٔ مألوفات و مستأنسات منقطع گردد و از هواها اعراض کند. به سلطان دوستی اقبال کند و مر حکم او را گردن نهد و به نُعوت کمال مر حق را تعالی و تقدس بشناسد.
و روا نباشد که محبت حق مر بنده را از جنس محبت خلق باشد یک‌دیگر را؛ که آن میل باشد به احاطت و ادراک محبوب و این حکم صفت اجسام بود. پس محبان حق تعالی مستهلکان قرب وی‌اند نه طالبان کیفیت وی؛ که طالب به خود قایم بود اندر دوستی و مستهلک به محبوب قایم بود و درست‌ترین کسان در معرکه گاه محبت مستهلکان‌اند و مقهوران؛ از آن‌چه محدَث را به قدیم جز به قهر قدیم توسل نباشد و هرکه تحقیق محبت را معلوم کند ابهام برخیزد و شبهت نماند.
و محبت بر دو گونه باشد: یکی محبت جنس به جنس و آن میل و توطین نفس باشد و طلب ذات محبوب از راه مماست و ملازقت و دیگر محبت جنس نه با جنس و این طلب قرار کند با صفتی از اوصاف محبوب که با آن بیارامد و انس گیرد چون شنیدن کلام و یا دیدار.
و گرویدگان اندر محبت بر دو قسمتاند: یکی آن که إنعام حق با خود بینند و رؤیت انعام و احسان، محبت منعم و محسن تقاضا کند ودیگر آن که کل انعام را از غلبهٔ دوستی اندر محل حجاب نهند و راهشان از رؤیت نعم به منعم بود و این عالی‌تر است. واللّه اعلم.

هجویری : باب المحبّة و ما یتعلّق بها
فصل
در جمله محبت اندر میان همه اصناف خلق معروف است، و به همه زبان‌ها مشهور و به همه لغت‌ها متداول و هیچ صنف از عقلا مر آن را بر خود بنتوانند پوشید.
و از مشایخ این طایفه سَمنون المحب رضی اللّه عنه اندر محبت مذهبی و مشربی دارد مخصوص و گوید که: «محبت اصل و قاعدهٔ راه حق تعالی است و احوال و مقامات نازل‌اند و اندر هر محل که طالب اندر آن باشد زوال بر آن روا باشد، الا در محل محبت و به هیچ حالی زوال بر آن روا نباشد مادام تا راه موجود بود.»
و مشایخ دیگر جمله اندر این معنی با وی موافقت کردند؛ اما به حکم آن که این اسمی عام بود ظاهر، خواستند که حکم این اندر میان خلق بپوشند و اسم را مبدل کنند اندر تحقیق وجود معنی آن، صفای محبت را صفوت نام کردند و محب را صوفی خواندند و گروهی مر ترک اختیار محب را اندر اثبات اختیار حبیب فقر خواندند و محب را فقیر نام کردند؛ از آن‌چه کمترین درجه اندر محبت موافقت است و موافقت حبیب غیرمخالفت بود.
و من اندر ابتدای کتاب حکم فقرو صفوت را کشف کرده‌‌ام و اندر این معنی آن پیر بزرگوار گوید: «الحبُّ عندَ الزُّهادِ أظهرُ مِنَ الاجتهاد، حبّ به نزدیک زهّاد ظاهرتر از اجتهاد است به معروفی و عند التّائبینَ أوجدُ من حَنینٍ و أنینٍ، و به نزدیک تایبان آسان یاب‌تر از ناله و فغان است. و عندَ الأتراکِ أشْهَرُ مِنَ الفتراک، و به نزدیک ترکان مشهورتر از آلت سواری ایشان و سَبْیُ الحُبِّ عندَ الهنودِأظهرُ من سَبْیِ محمودٍ و زخم و لهب محبت به نزدیک هندوان اندر شهرگی چون زخم محمود است اندر هندوستان. و قصَّةُ الحُبِّ و الحبیبِ عند الرُّومِ أشهرُ من الصّلیب و قصّهٔ حب و حبیب اندر روم ظاهرتر است از صلیب. و فی العرب فی کلّ حیٍّ منه طربٌ و ویلٌ و حزنٌ، و ازمحبت اندر عرب اندر هر حیی طربی است و یا حزنی و یا نیلی و یا ویلی.»
و مراد از این جمله آن است که هیچ جنس مردم نیست که وی را اندر غیب کاری افتاده نیست که نه اندر دل از محبت فرحی دارد و یا دلش به شراب آن مست است و یا از قهر آن مخمور مانده؛ از آن‌چه ترکیب دل از انزعاج و اضطراب است و به‌جز عقد دوستی اندر آن به جای سراب است و دل را محبت چون طعام و شراب است و هردل که از آن خالی است آن دل خراب است و تکلف را به دفع و جلب آن راه نیست ونفس از لطایف آن‌چه بر دل گذرد آگاه نیست.
و عمروبن عثمان المکی گوید رحمة اللّه علیه اندر کتاب محبت که: خداوند تعالی دل‌ها را پیش از تنها بیافرید و به هفت هزار سال و اندر مقام قرب بداشت؛ و جان‌ها را پیش از دل‌ها بیافرید به هفت هزار سال و اندر روضهٔ انس بداشت؛ و سرها راپیش از جان‌ها بیافرید به هفت هزار سال و اندر درجهٔ وصل بداشت؛ و هر روز سیصد و شصت بار به کشف جمال بر سر تجلی کرد و سیصد و شصت نظر کرامت کرد و کلمهٔ محبت مر جان را بشنوانید و سیصد و شصت لطیفهٔ انس بر دل ظاهر کرد؛ تا بجمله اندر کون نگاه کردند از خود گرامی‌تر کسی ندیدند. زَهْوی و فَرَحی اندر میان ایشان پدیدار آمد. حق جل جلاله بدان مر ایشان را امتحان کرد سر را اندر جان به زندان کرد و جان را اندر دل محبوس کرد و دل را اندر تن باز داشت. آنگاه عقل را اندر ایشان مرکب گردانید و انبیاء صلوات اللّه علیهم بفرستاد و فرمان‌ها داد. آنگاه هر کسی از اهل آن مر مقام خود را جویان شدند. حق تعالی نماز بفرمودشان؛ تا تن اندر نماز شد دل به محبت پیوست جان به قربت رسید سر به وصلت قرار گرفت.
و در جمله عبارت از محبت نه محبت بود؛ از آن‌چه محبت حال است و حال هرگز قال نباشد. و اگر عالمی خواهند که محبت را جلب کنند نتوانند کرد و اگر تکلف کنند تا دفع کنند نتوانند کرد؛ که آن از مواهب است نه از مکاسب و اگر همه عالم مجتمع شوند تا محبت را جلب کنند به کسی که طالب آن بود نتوانند و اگر خواهند تا دفع کنند از کسی که اهل آن بود نتوانند کرد و عاجز شوند؛ که آن الهی است و آدمی لاهی و لاهی الهی را ادراک نتواند کرد. والسّلام.

هجویری : باب المحبّة و ما یتعلّق بها
فصل
و مشایخ این طایفه را اندر تحقیق دوستی رموز بیش از آن است که مر آن را احصا توان کرد و من لختی از گفته‌های ایشان بیارم تا وجه تبرک به جای آورده باشم.
استاد ابوالقاسم قشیری رحمة اللّه علیه گوید: «المحبّةُ مَحْوُ الْمُحِبِّ بِصفاتِه و إثباتُ المحبوبِ بذاتِه.»
محبت آن بود که محب کل اوصاف خود را اندر حق طلب محبوب خود نفی کند مر اثبات ذات حق را؛ یعنی چون محبوب باقی بود محب فانی باید؛ که غیرت دوستی بقای محب را نفی کند تا ولایت مطلق وی را گردد و فنای صفت محب جز به اثبات ذات محبوب نباشد و روا نباشد که محب به صفت خود قایم بود؛ که اگر به صفت خود قایم بودی از جمال محبوب بی نیاز بودی. چون می‌داند که حیاتش به جمال محبوب است طالب نفس اوصاف خود باشد بضرورت؛ از آن‌چه معلوم وی است که با بقای صفت خود از محبوب محجوب است. پس از دوستی دوست دشمن خود گشته است.
و معروف است که چون حسین بن منصور را رحمةاللّهبر دار کردند آخرین سخنان وی این بود: «حَسْبُ الواجِدِ إفرادُ الواحد له.»
و محب را آن بسنده باشد که هستی او از راه دوستی پاک گردد و ولایت نفس اندر وجد وی برسد و متلاشی شود.
ابویزید رحمة اللّه علیه گوید: «المحبَّةُ اسْتقلالُ الکثیرِ مِنْ نَفْسِکَ و استکثارُ القلیلِ مِنْ حَبیبِکَ.»
محبت آن بود که بسیار خود اندک دانی و اندک دوست بسیار دانی و این معاملت حق است بر بنده؛ که نعمت دنیا و آن‌چه در دنیا داده است به بنده، اندک خواند و گفت: «قُلْ مَتاعُ الدّنیا قلیلٌ (۷۷/النّساء). بگوی یامحمد که: متاع دنیا اندک است آن‌چه به شما داده‌ام.» آنگاه اندر این عمر اندک و متاع اندک و جای اندک مر ذکر اندک ایشان را بسیار خواند؛ قوله، تعالی: «والذّاکرینَ اللّهَ کثیراً و الذّاکِراتِ (۳۵/الأحزاب)»؛ تا خلق عالم بدانند که دوستِ بر حقیقت خدای است جل جلاله و این صفت مر خلق را درست نیاید و آن‌چه از حق است به بنده هیچ اندک نیست.
سهل بن عبداللّه گوید، رضی اللّه عنه: المَحبَّةُ مُعانَقَةُ الطّاعاتِ و مبایَنَةُ المخالَفاتِ.»
محبت آن است که با طاعات محبوب دست در آغوش کنی و از مخالفت وی اعراض کنی؛ از آن‌چه هرگاه که دوستی اندر دل قوی‌تر بود فرمان دوست بر دوست آسان‌تر بود. و این رد آن گروه است از مَلاحده که گویند: «بنده اندر دوستی به درجتی رسد که طاعت از وی برخیزد.» و این محال بود که اندر حال صحت عقل حکم تکلیف از بنده ساقط شود؛ از آن‌چه اجماع است که شریعت محمد مصطفی صلی اللّه علیه و سلم هرگز منسوخ نشود، و چون از یک کس روا باشد برخاستن آن در حال صحت از همه کس روا باشد؛ و این زندقهٔ محض باشد و باز مغلوب و معتوه را حکمی دیگر است و عذری دیگر.
اما روا باشد که بنده را خداوند تعالی اندر دوستی خود به درجتی رساند که رنج گزاردنِ طاعت از وی برخیزد؛ از آن‌چه رنج امر بر مقدار محبت اَمر صورت گیرد. هر چند که محبت قوی‌تر بود رنج طاعت سهل تر بود. و این ظاهر است اندر حال پیغمبر صلی اللّه علیه که چون از حق بدو قسم آمد «لَعَمْرُکَ (۷۲/الحِجر)»، وی چندان عبادت کرد به شب و روز که از همه کارها بازماند و پای‌های مبارک وی بیاماسید؛تا خداوند تعالی گفت: «طه ما أنْزَلْنا عَلَیکَ القرآنَ لِتَشْقی (۱و۲ طه).» و نیز روا بود که اندر حال گزارد فرمان رؤیت طاعت از بنده برخیزد؛ کما کانَ لِلنّبی، علیه السّلام: «وانّه لَیُغانُ عَلی قَلْبی حتّی کُنْتُ استَغْفِرُ اللّهَ فی کُلِّ یَوْمٍ سبعینَ مرَّةً.» هر روزی هفتاد بار من بر کردار خویش استغفار کنم؛ از آن‌چه به خود و به کردار خود می‌ننگریست تا معجب شدی. به طاعت خود ازتعظیم امر حق می‌نگریست و می‌گفت: «طاعت من سزای وی نیست.»
سَمنون محب رضی اللّه عنه گوید: «ذَهَبَ المُحِبُّونَ لِلّهِ بِشَرَفِ الدّنیا و الآخرة؛ لأنّ النّبی صلّی اللّه علیه و سلم قال: المرءُ مَعَ مَنْ أحَبَّ.»
دوستان خدای تعالی اندر شرف دنیاو آخرت‌اند؛ از آن‌چه پیغمبر می‌گوید صلی اللّه علیه که: مرد با آن کس باشد که ورا دوست گیرد. پس ایشان در دنیا و عقبی با حق باشند و خطا روا نباشد با آن که با وی بود. پس شرف دنیا آن بود که حق با ایشان است، و شرف عقبی آن که ایشان با حق باشند.
و یحیی بن مُعاذ الرازی رحمة اللّه علیه گوید: «حقیقةُ المَحبَّةِ ما لایَنقُصُ بالجفاءِ و لایزیدُ بالبرّ و العَطاءِ.»
محبت به جفا کم نشود و به بر و عطا زیادت نگردد؛ از آن‌چه این هر دو اندر محبت سبب‌اند و اسباب اندر حال عیان متلاشی بود و دوست را بلای دوست خوش باشد و وفا و جفا اندر تحقیق محبت متساوی بود؛ چون محبت حاصل بود وفا چون جفا باشد و جفا چون وفا.
و اندر حکایات معروف است که: شبلی را به تهمت جنون اندر بیمارستان بازداشتند. گروهی به زیارت وی آمدند پرسید: «مَنْ أنتم؟» قالوا: «أحبّاؤُک». سنگ اندر ایشان انداختن گرفت. جمله بهزیمت شدند. گفت: «لو کُنْتُمْ أحِبّائی لِما فَرَرْتُم من بَلائی؟ فاصْبِروا عَلی بَلائی.» اگر دوستان منید از بلای من چرا می‌گریزید؟ که دوست از بلای دوست نگریزد.
اندر این معنی سخن بسیار اید و من بر این مایه بسنده کردم. و باللّه التّوفیق.

هجویری : باب المحبّة و ما یتعلّق بها
فصل
و از مشایخ متصوّفه بوده‌اند که زکات بستده‌اند، و کس بوده است که نستده است؛ از آن‌چه فقرشان به اختیار بوده است نستده‌اند که: «چون مال جمع نکنیم تا زکات نباید داد از ارباب دنیا هم نستانیم تایدشان علیا نباشد و از آنِ ما سُفلی.» و آن که اندر فقر مضطر بوده‌اند بستده‌اند نه مر بایستِ خود را، بل آن خواسته‌اند تا فریضه‌ای از گردن برادر مسلمانی بردارند. چون نیست این بود ید علیا این بود نه آن اگر دست دهنده علیا بودی و دست ستاننده سفلی باطل بودی؛ لقوله، تعالی: «ویَأخُذُ الصّدقاتِ (۱۰۴/التّوبه)»، و بایستی تا زکات دهنده فاضل تر بودی از ستاننده و این اعتقاد عین ضلالت بود. پس ید علیا آن باشد که چیزی به حکم وجوب آن از برادر مسلمان بستاند تا بار آن ازگردن آن کس بردارد و درویشان دنیایی نی‌اند که ایشان عقبایی‌اند.
اگر عقبایی بار دنیا از گردن دنیایی برنگیرد حکم فریضه بر وی لازم آید و به قیامت بدان مأخوذ گردد. پس حق تعالی مر عقبایی را به بایستکی سهل امتحان کرد تا دنیائیان بدان بار فریضه را بتوانستند گزارد، ولامحاله ید علیا ید فقرا باشد که بر موافقت حق ستاننده است؛ از آن که حق خدای بر وی واجب بود و اگر ید ستاننده سفلی بودی چنان‌که گروهی از اهل حشو می‌گویند ید پیغمبران بایستی که سفلی بودی؛ که ایشان حق خدای می بستاندند و بر غلط‌اند و می ندانند که به امر ستده‌اند و از پسِ پیغمبران ائمهٔ دین هم بر این بوده اند که حق بیت المال می‌بستده‌اند. و بر غلط است که آن ید سفلی ستاننده را گوید و خیر ید دهنده داند و این هر دو اصلی قوی است اندر تصوّف و مضمون این محل به باب الجود و السّخاء بود و من طرفی بدین پیوندم ان شاء اللّه. و حسبنا اللّه و نعم الرفیق.

هجویری : باب الجود و السّخاء
باب الجود و السّخاء
قوله، علیه السّلام: «السّخیُّ قریبٌ مِنَ اللّه، قریبٌ مِنَ الجنّة، بعیدٌ من النّار. و البخیلُ بعیدٌ مِنَ اللّهِ، بعیدٌ من الجنّة، قریبٌ من النّار.»
و به نزدیک علما جود و سخا هر دو به یک معنی باشند اندر صفات خلق، اما مر حق تعالی را جواد خوانند و سخی نخوانند مر عدم توقیف را؛ که وی خود را بدین نام نخوانده است. و از رسول صلی اللّه علیه و سلم خبری نیز نیامده است و به اجماع اهل سنت روا نیست که کسی مر خداوند تعالی را نامی نهد بر مقتضای عقل و لغت تا کتاب و سنت بدان ناطق نباشد؛ چنان‌که خداوند تعالی عالم است به اجماع امت ورا عالم توان خواند اما عاقل و فقیه نشاید خواند. پس چون این هر سه به یک معنی بود نام عالمی ورا اطلاق کردند مر صحت توقیف را و از این دو نام احتراز کردند مر عدم توقیف را. همچنان نام جواد وی را اطلاق کردند مر صحت توقیف را و از سخی احتراز کردند مر عدم توقیف را.
و مردمان فرقی کرده‌اند میان جود و سخا و گفته‌اند: سخی آن بود که اندر جود تمیز کند و آن موصول غرضی و سببی باشد، و این مقام ابتدا بود از جود؛ و جواد آن که تمیز نکند و کردارش بی غرض بود و فعلش بی سبب و این حال دو پیغمبر بود، صلوات اللّه علیهما: یکی خلیل و دیگر حبیب.
و اندر اخبار صحاح است که ابراهیم خلیل صلوات اللّه علیه چیزی نخوردی تا مهمانی نیامدی. وقتی سه روز بود تا کسی نیامده بود. گبری بر در سرای وی آمد وی را گفت: «تو چه مردی؟» گفتا: «گبری.» گفت: «برو که مهمانی و کرامت مرا نشایی.» تا از حق تعالی بدو عتاب آمد که: «کسی را که من هفتاد سال بپروردم تو را کرا نکند که گِرده‌ای فرا وی دهی؟»
و چون پسر حاتم به نزدیک پیغمبر صلی اللّه علیه آمد پیغمبر ردای خود برگرفت و اندر زیر وی بگسترانید، و گفت: «اذا أتاکُم کریمُ قومٍ فأکْرِمُوه.»
آن که تمییز کرد دو گرده دریغ داشت و آن که تمییز نکرد طیلسان نبوت بساط کافری گردانید؛ از آن‌چه مقام ابراهیم سخاوت بود و از آنِ پیغمبر جود، علیهما السّلام. و نیکوترین مذهب اندر این آن است که گفته‌اند که: «جود متابعت خاطر اول بود و اگر خاطر ثانی مر اول را غلبه کند علامت بخل باشد.» و اهل تحصیل مر آن را بزرگ داشته‌اند؛ که لامحاله خاطر اول از حق باشد.
و یافتم که اندر نشابور مردی بازرگان بود که پیوسته به مجلس شیخ بوسعید بودی. روزی شیخ از بهر درویشی چیزی خواست. این مرد گفت: من دیناری داشتم و قراضه‌ای. اول خاطر مرا گفت: دینار بده. و خاطر دیگر گفت: قراضه بده. من قراضه بدادم. چون شیخ فراسر سخن شد، از وی بپرسیدم که: «روا باشد که کسی حق را منازعت کند؟» گفت: «تو منازعت کردی، که وی گفت: دینار بده، تو قراضه بدادی.»
و نیز یافتم که شیخ ابوعبداللّه رودباری رحمه اللّه به خانهٔ مریدی اندر آمد وی حاضر نبود. بفرمود تا متاع خانهٔ وی را به بازار بردند. چون مرد اندر آمد بدان خرم شد به حکم انبساط شیخ؛ اما چیزی نگفت و چون زن اندر آمد آن بدید اندر خانه شد و جامهٔ خود جدا کرد و اندر انداخت و گفت: «این هم از جملهٔ متاع خانه است و همان حکم دارد.» مرد بانگ بر وی زد که: «این تکلف کردی و اختیار.» زن گفت: «ای مرد، آن‌چه شیخ کرد حق کرد. باید که ما تکلف کنیم تا جود ما نیز پدیدار آید.» مرد گفت: «بلی،ولیکن چون ما شیخ را مسلم کردیم آن از ما عین جود بود.»
و جود اندر صفت ادبی تکلف بود و مجاز و پیوسته مرید باید که مِلک و نفس خود را مبذول دارد اندر موافقت امر خداوند و از آن بود که سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه گفتی: «الصّوفیُّ دمُهُ هَدَرٌ و مِلکُهُ مُباحٌ.»
و از شیخ بومسلم فارسی رحمه اللّه شنیدم که گفت: وقتی من با جماعتی قصد حجاز کردم و اندر نواحی حُلوان کُردان راه ما بگرفتند و خرقه‌هایی که داشتیم از ما جدا کردند. ما نیز با ایشان نیاویختیم و فراغ دل ایشان جستیم یکی بود اندر میان ما اضطراب کرد. کردی شمشیر بکشید و قصد کشتن او کرد. ما جمله مر آن کرد را شفاعت کردیم. گفت: «روا نباشد که این کذّاب را بگذاریم لامحاله او را بخواهیم کشتن.» ما علت کشتن از وی بپرسیدیم. گفت: «از آن‌چه وی صوفی نیست و اندر صحبت اولیا می خیانت کند این چنین کس نابوده به.» گفتیم: «از برای چرا؟» گفت: «از آن‌چه کمترین درجهٔ تصوّف جود است واو را اندر این خرقه پاره چندین بند است او چگونه صوفی باشد و چندین خصومت با یاران خود می‌کند؟ ما چندین سال است تا کار شما می‌کنیم و راه شما می‌رویم و علایق از شما می قطع کنیم.»
و گویند: عبداللّه بن جعفر به مَنْهل گروهی برگذشت. غلامی را دید حبشی که گوسفندان را رعایت می‌کرد و سگی آمده بود واندر پیش وی نشسته. وی قرصی بیرون کرد و فرا سگ داد ودیگری و سدیگری. عبداللّه پیش رفت و گفت: «ای غلام، قوت تو هر روز چند است؟» گفت: «اینچه دادم.» گفت: «پس چرا همه به سگ دادی؟» گفت: «از آن که وی از راه دور به امیدی آمده است، و این جایِ سگان نیست. از خود نپسندم که رنج وی ضایع گردانم.» عبداللّه را آن خوش آمد مر آن غلام را با آن گوسفندان و آن منهل بخرید و آزاد کرد و گفت: «این گوسفندان و حایط تو را بخشیدم.» وی بر وی دعا کرد و گوسفندان صدقه کرد و مال سبیل کرد واز آن‌جا برفت.
مردی به در سرای حسن بن علی رضی اللّه عنهما آمد و گفت: «ای پسر پیغامبر، مرا چهارصد درم وام است.» حسن فرمود تا چهارصد دینار بدو دادند و گریان اندر خانه شد. گفتند: «چرا می‌گریی، ای فرزند پیغمبر؟» گفت: «از آن‌چه اندر تفحص حال این مرد تقصیر کردم تا وی را به ذُلّ سؤال آوردم.»
و ابوسهل صُعلوکی هرگز صدقه بر دست درویش ننهادی و چیزی که ببخشیدی هرگز به دست کس ندادی، بر زمین بنهادی تا برداشتندی تا از وی بپرسیدند. گفت: «دنیا را آن خطر نیست که اندر دست مسلمانی باید داد تا ید من علیا باشد و از آنِ وی سفلی.»
و از پیغمبر علیه السّلام می‌آید که: دو من مشک او را مَلِک حبشه بفرستاد. وی بیکبار اندر آب کرد و بر خود مالید.
و از اَنَس می‌آید که: مردی به نزدیک پیغمبر علیه السّلام آمد و پیغمبر وی را یک وادی میان دو کوه پر گوسفند بخشید چون وی به قوم خود بازگشت، گفت: «یا قوماه، مسلمان شوید که محمد عطای کسی می‌بخشد که وی ازدرویشی نترسد.»
و هم اَنَس روایت کند که: پیغمبر را صلّی اللّه علیه و سلم هشتاد هزار درم بیاوردند. بر گلیمی ریخت تا همه بنداد از جای برنخاست. علی رضی اللّه عنه گوید: «من نگاه کردم اندر آن حال سنگی بر شکم بسته بود از گرسنگی.»
درویشی را از متأخران سلطان ششصد درم سنگ زر ساو فرستاد که: «این به گرمابه بده.» وی به گرمابه شد. تمام به گرمابه بان داد.
و پیش از این در باب ایثار اندر مذهب نوریان اندر این معنی کلماتی گفته‌ایم بر این اختصار کردیم. واللّه اعلم.

هجویری : باب الجوع
کشفُ الحجابِ الثّامنِ فی الحجّ
قوله، تعالی: «و للّهِ عَلَی النّاسِ حِجُّ البَیْتِ مَنِ اسْتَطاعَ الیه سبیلاً (۹۷/آل عمران).»
و از فرایض اعیان یکی حج است بر بنده اندر حال صحت عقل و بلوغ و اسلام و حصول استطاعت و آن حُرم بود به میقات و وقوف اندر عرفات و طواف زیارت به اجماع و به اختلاف سعی میان صفا و مروه و بی حُرم اندر حَرَم نشاید شد و حَرَم را بدان حَرَم خوانند که اندر او مقام ابراهیم است و محل امن.
پس ابراهیم را علیه السّلام دو مقام بوده است: یکی مقام تن و دیگر از آن دل. مقام تن مکه و مقام دل خُلّت. هرکه قصد مقام تن وی کند، از همه شهوات و لذات اعراض باید کرد تا مُحرم بود و کفن اندر پوشید و دست از صید حلال بداشت و جملهٔ حواس را اندر بند کرد و به عرفات حاضر شد و از آن‌جا به مُزدلفه و مشعرالحرام شد و سنگ برگرفت و به مکه کعبه را طواف کرد و به مِنا آمد و آن‌جا سه روز ببود و سنگ‌ها بشرط بینداخت. و آن‌جا موی باز کرد و قربان کرد و جامه‌ها درپوشید تا حاجی بود.
و باز چون کسی قصد مقام دل وی کند از مألوفات اعراض باید کرد و به ترک لذات و راحات بباید گفت و از ذکر غیر مُحرم شد و از آن‌جا التفات به کون محظور باشد آنگاه به عرفات معرفت قیام کرد و از آن‌جا قصد مزدلفهٔ الفت کرد و از آن‌جا سر را به طواف حرم تنزیه حق فرستاد و سنگ هواها و خواطر فاسد را به مِنای امان بینداخت، و نفس را اندر منحرگاه مجاهدت قربان کرد تا به مقام خُلّت رسد. پس دخول آن مقام امان باشد از دشمن و شمشیر ایشان، و دخول این مقام امان بود از قطیعت و اخوات آن.
و رسول صلّی اللّه علیه گفت: «الحاجُّ وَفْدُ اللّهِ یُعْطیهِمْ ما سَأَلُوا و یَسْتَجیبُ لَهُم ما دَعُوا. حاج وفد خداوند باشند بدهدشان آن‌چه خواهند و اجابت کند بدانچه خوانند و دعا کنند.»
و این گروه دیگر نه بخواهند و نه دعا کنند، فاما تسلیم کنند؛ چنان‌که ابراهیم علیه السّلام کرد، «إذْ قالَ لَهُ رَبُّه اَسْلِمْ قال اَسْلَمْتُ لِربِّ العالمین (۱۳۱/البقره).» چون ابراهیم علیه السّلام به مقام خُلّت رسید از علایق فرد شد و دل از غیر بگسست. حق تعالی خواست تا وی را بر سر خلق جلوه کند؛ نمرود را بر گماشت تا میان وی و از آنِ مادر و پدرش جدا افکند و آتشی برافروخت. ابلیس بیامد و منجیق بساخت تا وی را در خام گاو دوختند و اندر پلّهٔ منجنیق نهادند. جبرئیل بیامد و پلّهٔ منجنیق بگرفت و گفت: «هَلْ لَکَ حاجَةٍ؟» ابراهیم علیه السّلام گفت: «امّا الیک، فلا.» پس گفت: «به خدای عزّ و جلّ هم حاجتی نداری؟» گفت: «حَسْبی مِنْ سؤالی عِلْمُه بِحالی.» مرا آن بسنده است که او می‌داند که مرا از برای او در آتش می‌اندازند. علم او به من زبان مرا از سؤال منقطع گردانیده است.
و محمد بن فضل گوید، رحمة اللّه علیه: «عجب از آن دارم که اندر دنیاخانهٔ وی طلبد، چرا اندر دل مشاهدت وی نطلبد؟ که خانه را، باشد که یابد و باشد که نیابد و مشاهدت لامحاله یابد اگر زیارت سنگی که اندر سالی بدو نظری باشد فریضه بود، دلی که بدو روزی سیصد و شصت نظر باشد به زیارت او اولی تر.»
اما اهل تحقیق را اندر هر قدم از راه مکه نشانی است و چون به حرم رسند از هر یکی خلعتی یابند.
و ابویزید گوید، رضی اللّه عنه: «هرکه را ثواب عبادت به فردا افتد، خود امروز وی عبادت نکرده بود؛ که ثواب هر نَفَسی از مجاهدت حاصل است اندر حال.»
و همو گوید، رحمة اللّه علیه: «به نخستین حج من به‌جز از خانه هیچ چیز ندیدم و دوم بار خانه و خداوند خانه دیدم و سدیگر بار همه خداوند خانه دیدم و هیچ خانه ندیدم.»
و در جمله حرم آن‌جا بود که مشاهدت تعظیم بود و آن را که کل عالم میعاد قرب و خلوتگاه انس نباشد وی را از دوستی هنوز خبر نبود و چون بنده مکاشف بود عالم جمله حرم وی باشند و چون محجوب بود حرم وی را از اظلم عالم بود «اَظْلَمُ الأشیاءِ دارُ الحبیبِ بلا حبیبٍ.»
پس قیمت، مشاهدت راست اندر محل خُلّت، که خداوند سبب آن را دیدار کعبه گردانیده است نه قیمت کعبه راست؛ اما مسبَّب را به هر سبب تعلق می‌باید کرد تا عنایت حق تعالی از کدام کمینگاه روی نماید و از کجا پیدا شود. پس مراد مردان اندر قطع مَفازات و بَوادی نه حرم بوده است؛ که دوست را رؤیت حرم حرام بود؛ که مراد مجاهدتی بوده است اندر شوقی مُقلقل و یا روزگاری اندر محنتی دایم.
یکی به نزدیک جنید رضی اللّه عنه آمد وی را گفت: «از کجا می‌آیی؟» گفت: «به حج بودم.»
گفت: «حج کردی؟» گفت: «بلی.»
گفت: «از ابتدا که از خانه برفتی و از وطن رحلت کردی از همه معاصی رحلت کردی؟» گفتا: «نی.» گفت: «پس رحلت نکردی.»
گفت: «چون از خانه برفتی و اندر هر منزلی هر شب مقام کردی، مقامی از طریق حق اندران مقام قطع کردی؟» گفت: «نی.» گفت: «پس منازل نسپردی.»
گفت: «چون مُحرم شدی به میقات از صفات بشریت جدا شدی؛ چنان‌که از جامه؟» گفتا: «نی.» گفت: «پس محرم نشدی.»
گفت «چون به عرفات واقف شدی، اندر کشف مشاهدت وقفت پدیدار آمد؟» گفتا: «نی.» گفت: «پس به مزدلفه نشدی.»گفت: «چون طواف کردی خانه را، سرّ را اندر محل تنزیه لطایف جمال حق دیدی؟» گفتا: «نی» گفت: «پس طواف نکردی.»
گفت: «چون سعی کردی میان صفا و مروه، مقام صفا و درجهٔ مروّت را ادراک کردی؟» گفتا: «نی.» گفت: «هنوز سعی نکردی.»
گفت: «چون به مِنا آمدی، مُنیت‌های تو از تو ساقط شد؟» گفتا: «نه» گفت: «هنوز به منا نرفتی.»
گفت: «چون به منحرگاه قربان کردی، همه خواست‌های نفس را قربان کردی؟» گفتا: «نی». گفت: «پس قربان نکردی.»
گفت: «چون سنگ انداختی هرچه با تو صحبت کرد از معانی نفسانی همه بینداختی؟» گفتا: «نه.» گفت: «پس هنوز سنگ نینداختی و حج نکردی بازگرد و بدین صورت حجی بکن تا به مقام ابراهیم برسی.»
شنیدم که یکی از بزرگان در مقابلهٔ کعبه نشسته بود و می‌گریست و این ابیات می‌گفت:
واصْبَحْتُ یَوْمَ النَّفْرِ و العیسُ تَرْحَلُ
وَکانَ حُدَی الحادی بِنَا و هُوَ مُعْجِلُ
اُسائِلُ عَنْ سلمی فَهَلْ مِنْ مُخَبِّرٍ
بسانَّ له علماً بها أیْنَ تنزلُ
لَقَد اَفْسَدَتْ حجّی و نُسْکی و عُمرتی
و فی البَیْنِ لی شُغْلٌ عَنِ الحجّ مُشْغِلُ
سأرْجِعُ مِنْ عامی لحَجّةِ قابلٍ
فانّ الّذی قد کان لایُتَقبَّلُ
فضیل بن عیاض گوید، رحمة اللّه علیه: جوانی دیدم اندر موقف خاموش استاده و سر فرو افکنده همه خلق اندر دعا بودند و وی خاموش می‌بود گفتم: «ای جوان، تو نیز چرا دعایی نکنی؟» گفت: «مرا وحشتی افتاده است. وقتی که داشتم از من فوت شد. هیچ روی دعا کردنم ندارد.» گفتم: «دعا کن تا خدای تعالی به برکت این جمع تو را به سر مراد تو رساند.» گفت: خواست که دست بردارد و دعا کند نعره‌ای از وی جدا شد و جان با آن ازوی جدا شد.
ذوالنّون مصری گوید، رحمة اللّه علیه: جوانی دیدم به منا ساکن نشسته و همه خلق به قربان‌ها مشغول. من اندر وی نگاه می‌کردم تا چه کند و کیست. گفت: «بارخدایا، همه خلق به قربان‌ها مشغول‌اند و من می‌خواهم تا نفس خود را قربان کنم اند رحضرت تو، از من بپذیر.» این بگفت و به انگشت سبابه به گلو اشارت کرد و بیفتاد. چون نیکو نگاه کردم، مرده بود.
پس حجها بر دو گونه بود: یکی اندر غیبت و دیگر اندر حضور. آن که اندر مکه در غیبت باشد چنان بود که اندر خانهٔ خود؛ از آن که غیبتی از غیبتی اولی‌تر نیست. و آن که اندر خانهٔ خود حاضر بود چنان بود که به مکه حاضر بود؛ از آن که حضرتی از حضرتی اولی‌تر نیست. پس حج مجاهدتی مر کشف مشاهدت را بود و مجاهدت علت مشاهدت نی، بل که سبب است و سبب را اندر معانی تأثیری بیشتر نبود. پس مقصود حج نه دیدن خانه بود که مقصود کشف مشاهدت باشد.
اکنون من اندر مشاهدت بابی که متضمن این معانی است بیاورم تا به حضور مقصود تو متقرب بود. و باللّه التوفیقُ.

هجویری : باب الصّحبة و ما یتعلّق بها
باب الصّحبة و ما یتعلّق بها
قال اللّه، تبارک و تعالی: «إنَّ الّذینَ آمَنُوا و عَمِلُوا الصّالِحاتِ سیجعلُ لهمُ الرّحمنُ وُدّاً (۹۶/مریم)، ای: بحسن رعایتهم الإخْوانَ.»
مؤمنانی که کردار ایشان نیکو بود، خداوند عزّ و جلّ مر ایشان را دوست گیرد و دوست گرداند اندر دلها، بدانکه دل‌‌ها نگاه دارند و حق‌های برادران بگزارند و فضل ایشان بر خود ببینند.
وقال رسول اللّه، صلّی اللّه علیه و سلم: «ثلاثٌ یُصْفینَ لک وُدَّ أخیکَ: تُسَلِّمُ علیه إنْ لَقیتَهُ، و تُوسِعُ له فِی المَجْلِس، و تَدْعُوهُ بِأحَبِّ أسْمائه.»
اینچه رسول صلّی اللّه علیه فرمود از حسن رعایت و حفظ حرمت بود. گفت: «دوستی برادران مسلمان را سه چیز مصفا کند: یکی چون ببینی ورا سلام کنی اندر راه‌ها ودیگر جای بر وی فراخ کنی اندر مجلس‌ها و سدیگر او را به نامی خوانی که آن به نزدیک وی دوست ترین نام‌ها بود.»
قوله، تعالی: «إنَّما المُؤمِنُونَ إخوةٌ فَأصْلِحُوا بَیْنَ أَخَوَیْکُم (۱۰/الحجرات).»
جمله را تعطف و تلطف فرمود میان دو برادر مسلمان تا دلهایشان با یک‌دیگر خراشیده نباشد.
و قوله، علیه السّلام: «أکْثِرُوا مِنَ الإخْوانِ، فانَّ رَبّکُم حیّیٌ کریمٍ یَستحیی أَنْ یُعَدِّبَ عبدَهُ بینَ إخوانِه یومَ القِیامة.»
برادران بسیار گیرید به حفظ ادب و معاملت نیکو کنید با ایشان که خدای عزّ و جلّ حیّی و کریم است به شرمِ کرم خود بنده را عذاب نکند میان برادران وی روز قیامت. اما باید که صحبت از برای خداوند را باشد عزّ و جلّ نه از برای هوای نفس را و حصول مراد و اغراض را؛ تا به حفظ ادب، آن بنده مشکور گردد.
مالک دینار گفت مر داماد خود را مغیرة بن شعبة، رضی اللّه عنهما: «کلُّ أخٍ و صاحبٍ لَمْ تَسْتَفِدْ منه فی دینک خیراً، فانْبِذْ عَنْک صحبتَه حتّی تَسْلَمَ.»
هر برادری و یاری که دین تو را از صحبت وی فایده‌ای آن جهانی نباشد با وی صحبت مکن که صحبت آن کس بر تو حرام بود. معنی این ان بود که صحبت با مه از خود باید کرد یا با کِه؛ که اگر با مه از خود کنی تو را از وی فایده‌ای باشد و اگر با که از خود کنی او را از تو فایده باشد اندر دین؛ که اگر وی از تو چیزی آموزد دینی فایدهٔ دینی حاصل آید و اگر تو چیزی آموزی همچنان. و از آن بود که پیغمبر علیه السّلام گفت: «إنَّ مِنْ تمامِ التّقوی تعلیمُ مَنْ لایَعْلَمُ. کمال پرهیزگاری آموختن علم بود مر کسی را که نداند.»
و از یحیی بن مُعاذ الرّازی رحمةاللّه علیه می‌آید که گفت: «بِئْسَ الصَّدیقُ صَدیقٌ تحتاجُ أنْ تقولَ له إُذکُرْنی فی دُعائک، و بئسَ الصّدیقُ صدیقٌ تحتاجُ أنْ تعیشَ معه بالمُداراةِ، و بئس الصّدیقُ صدیقٌ یُلجئک إلی الإعتذارِ فی زَلَّةٍ کانَتْ مِنک.»
بد یاری بود آن که او را به دعا وصیت باید کرد؛ که حق صحبت یک ساعته دعای پیوسته باشد؛ و بد یاری بود آن که با وی زندگانی به مدارا باید کرد؛ که سرمایهٔ صحبت انبساط بود؛ و بد یاری بود آن که به گناهی که بر تو رفته باشد ازوی عذر باید خواست؛ از آن‌چه عذر شرط بیگانگی بود و اندر صحبت بیگانگی جفا بود.
و قال النبی، صلّی اللّه علیه و سلم: «المرءُ علی دینِ خَلیله، فلینظُرْ أحدُکم مَنْ یُخالّ.»
مرد آن دین داردو آن طریق رود که دوست وی،نگاه کن تا دوستی و صحبت با که می‌دارد اگر صحبت با نیکان دارد، وی گرچه بد است نیک است؛ از آن‌چه آن صحبت او را نیک گرداند و اگر صحبت با بدان دارد وی گرچه نیک است بد است؛ از آن‌چه بدانچه در ایشان است ورا رضاست چون به بد راضی باشد اگرچه وی نیک بود بد گردد.
که اندر حکایات است که مردی گرد کعبه طواف می‌کرد و می‌گفت: «اللهُّمَ أصلِحْ إخوانی. یا ربّ تو برادران مرا نیک گردان.» وی را گفتند: «بدین مقام شریف رسیده‌ای، چرا خود را دعایی نکنی که همه برادران را دعا کنی؟» گفت، رحمه اللّه: «انّ لی إخواناً أرْجِعُ إلیهم. فإنْ صَلَحُوا صَلَحْتُ مَعَهُمَ و إنْ فَسَدُوا فَسَدْتُ مَعَهُم. مرا برادران‌اند، چون بدیشان باز گردم اگر ایشان را در صلاح یابم من به صلاح ایشان صالح شوم و اگر به فسادشان یابم من به فساد ایشان مفسد شوم چون قاعدهٔ صلاح من صحبت مصلحان بود، من برادران خود را دعا کنم تا مقصود من و از آنِ ایشان برآید، ان شاء اللّه.»
و اساس این جمله آن است که نفس را سکون با عادت بود در میان هر گروهی که باشد عادت فعل ایشان گیرد؛ از آن‌چه جملهٔ معاملات و ارادت حق و باطل اندر وی مرکب است آن‌چه بیند از معاملات ارادت آن پرورش یابد اندر وی و غلبه گیرد بر ارادت دیگری. و صحبت را اثری عظیم است اندر طبع و عادت را صولتی صعب؛ تا حدی که باز به صحبتِ آدمی عالم می‌شود و طوطی به تعلم ناطق و اسب به ریاضت از حد عادت بهیمی به عادت آدمی آید و مثلهم. این جمله نشان تأثیر صحبت است که کل عادت غریزی ایسان مقلوب گشته است.
و مشایخ این قصه رضی اللّه عنهم نخست از یک‌دیگر حق صحبت طلبند و مریدان را بدان فرمایند؛ تا حدی که صحبت اندر میان ایشان چون فریضه گشته است. و پیش از این مشایخ رضی اللّه عنهم اندر آداب صحبت این گروه کتب ساخته‌اند مشرح؛ چنان‌که جنید رضی اللّه عنه کتابی کرد نام آن تصحیح الارادة، و یکی احمدبن خضوریه کرد نام آن الرّعایة بحقوق اللّه، و محمدبن علی التّرمذی رحمة اللّه علیه نیز کتابی کرده است آن را بیان آداب المریدین نام کرده و ابوالقاسم حکیم رضی اللّه عنه و ابوبکر وراق و سهل بن عبداللّه و ابوعبدالرحمان السُّلمی و استاد ابوالقاسم قشیری رحمة اللّه علیهم اجمعین نیز اندر این معنی کتب ساخته‌اند مستوفا و این جمله ائمهٔ این فن بوده‌اند.
و مقصود من اندر این کتاب آن است تا هر که را این باشدبه کتب دیگر حاجتمند نگردد و پیش از این گفتم اندر مقدمهٔ کتاب اندر حال سؤال تو که این کتاب مر تو را غُنیه‌ای باشد و مر طالبان این طریقت را. اکنون این ابواب اندر انواع معاملت ایشان مرتب بیارم، ان شاء اللّه تعالی وحده و کفی.
هجویری : باب آدابهم فی الصّحبة
باب آدابهم فی الصّحبة
چون مهم‌ترین چیزها بدانستی که مرید را حق صحبت بود، لامحاله رعایت صحبت فریضه باشد؛ از آن‌چه تنها بودن مرید را هلاکت بود؛ لقوله، علیه السّلام: «الشَّیْطانُ مَعَ الواحِدِ. دیو با آن کس بود که تنها بود»؛ و قوله، تعالی: «ما یکونُ مِنْ نَجْوی ثَلثَةٍ الّا هُوَ رابعُهم (۷/المجادله)، نباشد از شما سه کس الا که چهارم ایشان خداوند تعالی باشد.» پس هیچ آفت مرید را چون تنها بودن نیست.
و اندر حکایات یافتم که مریدی را از آنِ جنید رُضِی عنه صورت نیست که: «من به درجت کمال رسیدم و تنها بودن مرا از صحبت بهتر.» به گوشه‌ای اندر شد و سر از صحبت جماعت درکشید. چون شب اندر آمدی اشتری بیاوردندی و وی را گفتندی که: «تو را به بهشت می‌باید شدن.» وی بر آن نشستی و می‌رفتی تا جایگاهی پدید آمد خرم و گروهی خوب صورت و طعام‌های خوش و آب‌های روان تا سحرگاه وی را آن‌جا بداشتندی. آنگاه به خواب اندر شدی، چون بیدار شدی خود را بر در صومعهٔ خود دیدی تا رعونت آدمیت اندر وی تعبیه کرد ونخوت جوانی اندر دل وی تأثیر خود ظاهر کرد. زبان دعوی بگشاد و می‌گفت: «مرا چنین می‌باشد.» تا خبر به جنید بردند وی برخاست و به در صومعهٔ وی آمد. وی را یافت زَهوی اندر سر افکنده و تکبری فرو گستریده. حال از وی بپرسید. وی جمله با جنید بگفت. جنید رضی اللّه عنه گفت: «چون امشب بدان جای برسی، سه بار بگوی: لاحولَ ولاقوّةَ الّا باللّه العلیّ العظیم.» چون شب اندر آمد وی را می‌بردند و وی بر جنید به دل انکار می‌کرد. چون زمانی برآمد مر تجربه را سه بار کلمهٔ «لاحول» بگفت آن جمله بخروشیدند و برفتند. وی یافت خود را اندر میان مَزْبله‌ای نشسته و لختی استخوان‌های مردار برگرد وی نهاده. بر خطای خود واقف شد و تعلق به توبه کرد و به صحبت پیوست.
و مرید را هیچ آفت چون تنهایی نباشد. و شرط صحبت ایشان آن است که هر کسی را اندر درجت وی بدارند، چون با پیران به حرمت بودن و با هم جنسان به عشرت زیستن و با کودکان شفقت برزیدن؛ چنان‌که پیران را اندر درجهٔ پدران داند و همجنسان را اندر درجهٔ برادران داند و کودکان را اندر محل فرزندان و از حقد تبرا کند و از حسد بپرهیزد و از کینه اعراض کند و نصیحت از هیچ کس دریغ ندارد. و روا نیست اندر صحبت، یک‌دیگر را غیبت کردن و خیانت برزیدن و به قول و فعل با یک‌دیگر انکار کردن؛ از آن‌چه چون ابتدا صحبت از برای خدای بود عزّ و جلّ باید تا به فعلی یا به قولی که از بنده ظاهر شود آن را بریده نگردانند.
و من از شیخ المشایخ ابوالقاسم کُرّکان پرسیدم رضی اللّه عنه که: «شرط صحبت چیست؟» گفت: «آن که حظ خود نجویی اندر صحبت؛ که همه آفات صحبت از آن است که هر کسی از آن حظ خود طلبند و طالب حظ را تنهایی بهتر از صحبت و چون حَظّ خود فرو گذارد و حظوظ صاحب خود را رعایت کند اندر صحبت مُصیب باشد.»
یکی گوید ازدرویشان که: وقتی از کوفه برفتم به قصد مکه، ابراهیم خواص را یافتم رضی اللّه عنه در راه. ازوی صحبت خواستم. مرا گفت: «صحبت را امیری باید یا فرمانبرداری، چه خواهی امیر تو باشی یا من؟» گفتم: «امیر تو باش.» گفت: «هلا، تو از فرمان امیر بیرون میای.» گفتم: «روا باشد.» گفت: چون به منزل رسیدیم، مرا گفت: «بنشین.» چنان کردم. وی آب از چاه برکشید. سرد بود، هیزم فراهم آورد و آتش برافروخت اندر زیر میلی و به هر کار که من قصد کردمی گفتی: «شرط فرمان نگاه دار.» چون شب اندر آمد بارانی عظیم اندر گرفت. وی مرقعهٔ خود بیرون کرد و تا بامداد بر سر من استاده بود و مرقعه بر دو دست افکنده و من شرمنده می‌بودم به حکم شرط هیچ نتوانستم گفت. چون بامداد شد، گفتم: «ایّها الشیخ، امروز امیر من باشم.» گفت: «صواب اید.» چون به منزل رسیدیم، وی همان خدمت بر دست گرفت. من گفتم: «از فرمان بیرون میای.» مرا گفت: «از فرمان کسی بیرون آید که امیر را خدمت خود فرماید.» تا به مکه هم بر این صفت با من صحبت کرد و چون به مکه آمدیم از شرم وی بگریختم تا در منا مرا بدید و گفت: «ای پسر بر تو بادا که با درویشان صحبت چنان کنی که من با تو کردم.»
رُوِی عن انس بن مالک، انّه قال: «صَحبتُ رسولَ اللّه صلّی اللّه علیه و سلّم عَشَرَ سنینَ و خَدَمْتُه، فواللّهِ ما قالَ لی: اُفٍّ قَطُّ، و ما قالَ لِشَیءٍ فعلتُ: لِمَ فعلتَ کذا؟ ولا لشیء لم أفعلْه ألّا فَعَلْتَ کذا.» گفت: «ده سال رسول را علیه السّلام خدمت کردم به خدای که هرگز مرا نگفت که: اُفّ، و هرگز هیچ کار نکردم که مرا بگفت که: چرا کردی؟ و آن‌چه نکردم، هرگز مرا نگفت که: فلان کار چرا نکردی؟»
پس جملهٔ درویشان بر دو قسمتاند: یکی مقیمان و دیگر یک مسافران و مشایخ را رُضِیَ عنهم سنت آن است که: باید تا مسافران مر مقیمان را بر خود فضل نهند؛ از آن‌چه ایشان بر نصیب خود می‌روند و مقیمان به حق خدمت نشسته‌اند و اندر مسافران علامتِ طلب است و اندر مقیمان امارتِ یافت. پس فضل باشد آن را که یافت و فرو نشست و از طلب بیاسود بر آن کس که می‌طلبد و مقیمان را باید که مسافران را بر خود فضل نهند؛ از آن‌چه ایشان اصحاب علایق‌اند و مسافران از علایق فرد گشته‌اند و آنان اندر طلب‌اند و اینان اندر وَفْقَت‌اند. و باید تا پیران جوانان را بر خود فضل نهند؛ که ایشان اندر دنیا قریب العهد ترند و گناهشان کمتر است و باید تا جوانان پیران را بر خود فضل نهند که ایشان اندر عبادت سابق‌اند و اندر خدمت مقدم و چون چنین باشد هر دو گروه به یک‌دیگر نجات یابند و الّا هلاک گردند.

هجویری : بابُ آدابِ الإقامة فی الصّحبة
بابُ آدابِ الإقامة فی الصّحبة
چون درویشی اقامت اختیار کند بدون سفر، شرط ادب وی آن بود که چون مسافری بدو رسد به حکم حرمت به شادی پیش وی بازآید و وی را به حرمت قبول کند و چنان داند که وی یکی از آن ضیف ابراهیم خلیل است، علیه السّلام. از مکرمی با وی آن کند که ابراهیم کرد علیه السّلام که بی تکلف آن‌چه بود وی را پیش آورد؛ چنان‌که خدای عزّ و جلّ گفت: «فَجاءَ بِعِجْلٍ سَمینٍ (۲۶/الذّاریات).» و نپرسد که از کدام سوی آمدی یا کجا می‌روی و یا چه نامی مر حکم ادب را. آمدنشان از حق بیند و رفتن به سوی حق بیند و نامشان بندهٔ حق داند آنگاه نگاه کند تا راحت وی اندر خلوت بود یا صحبت؛ اگر اختیار وی خلوت بود، جایی خالی کند و اگر اختیار وی صحبت بود، تکلف صحبت کند به حکم انس و عشرت و چون شب سر به بالین بازنهد باید تا مقیم دستی بر پای وی نهد و اگر بنگذارد و گوید: «عادت ندارم»، اندر نیاویزد تا وی گرانبار نشود ودیگر روز گرمابه بر وی عرضه کند و به گرمابهٔ پاکیزه‌ترین بَرَدَش، و جامهٔ وی را از میزرهای گرمابه نگاه دارد و نگذارد که خادم اجنبی وی را خدمت کند، باید که همجنسی ورا خدمت کند به اعتقادی تا به پاک گردانیدن وی آن کس از همه آفات پاک شود. و باید که تا پشت وی بخارد و زانوها و کف پای و دستش بمالد و بیشتر از این شرط نیست.
و اگر این مقیم را دسترس آسان باشد که وی را جامهٔ نو سازد، تقصیر نکند و اگر نباشد تکلف نکند همان خرقهٔ وی را نمازی کند تا چون از گرمابه برآید درپوشد. و چون از گرمابه به جای باز آید و روز دیگر شود اگر در آن شهر پیری بود یا جماعتی از ائمهٔ اسلام وی را گوید: «اگر صواب باشد، تا به زیارت ایشان رویم.» اگر اجابت کند صواب و اگر گوید: «رای و دل آن ندارم»، بر وی انکار نکند؛ از آن‌چه وقت باشد مر طالبان حق را که دل خود هم ندارند ندیدی که چون ابراهیم خواص را رحمة اللّه علیه گفتند: «از عجایب اسفار خود ما را خبری بگوی.» گفت: عجب‌تر آن بود که خضر پیغمبر علیه السّلام از من صحبت درخواست، دل وی نداشتم و اندر آن ساعت بدون حق نخواستم که کسی را به نزدیک دل من خطر و مقدار باشد که وی را رعایت باید کرد.»
و البته روا نباشد که مقیم مر مسافر را به سلامگری اهل دنیا برد و یا به ماتم‌ها و عیادت‌های ایشان و هر مقیمی را که از مسافران این طمع بود که ایشان را آلت گدایی خود سازد و از این خانه بدان خانه می‌بردشان، خدمت ناکردن وی مر ایشان را اولی‌تر از آن که آن ذُلّ بر تن ایشان نهادن و رنج به دل ایشان رسانیدن.
و مرا که علی بن عثمان الجلابی‌‌ام اندر اسفار خود هیچ رنج و مشقت صعب‌تر از آن نبود که خادمان جاهل و مقیمان بی باک مرا گاهگاه برداشتندی و از خانهٔ این خواجه به خانهٔ آن دهقان می‌بردندی و من به باطن بر ایشان سنه می‌خواندمی و به ظاهر مسامحتی می‌کردمی. و آن‌چه مقیمان بر من کردندی از بی طریقتی من نذر کردی که اگر وقتی من مقیم گردم با مسافران این نکنم و از صحبت بی ادبان فایده بیش از این نباشد که آن‌چه تو را خوش نیاید از معاملت ایشان تو آن نکنی.
و باز اگر درویشی مسافر منبسط شود و روزی چند صحبت و بایستِ دنیا اظهار کند، مقیم را از آن چاره نباشد که وی را به دمِ بایست وی فرا برد و اگر این مسافر مدعیی بود بی همت، مقیم را نباید که بی همتی کند و متابع وی باشد اندر بایست‌های محال وی؛ که این طریقت منقطعان است. چون بایست آمد به بازار باید شد به ستد و داد کردن، و یا به درگاه سلطانی به عوانی. وی را با صحبت منقطعان چه کار باشد؟
و گویند که جنید رضی اللّه عنه با اصحاب خود به حکم ریاضتی نشسته بودند. مسافری درآمد. بر نصیب وی تکلفی کردند و طعامی پیش آوردند. وی گفت: «به‌جز این مرا فلان چیز بایستی.» جنید گفت: «تو را به بازار باید شد که تو مرد اسواقی نه از آنِ مساجد و صوامع.»
وقتی من از دمشق با دو درویش قصد زیارت ابن العلا کردم و وی به روستای رَمله می‌بود اندر راه با یک‌دیگر گفتیم: که ما هر یکی را با خویشتن واقعه‌ای که داریم، اندیشه باید کرد تا آن پیر از باطن ما را خبر دهد و واقعهٔ ما حق شود. من با خود گفتم: «مرا از وی اشعارو مناجات حسین بن منصور باید.» آن دیگری گفت: «مرا دعایی باید تا طحالم بشود.» و آن دیگری گفت: «مرا حلوای صابونی باید.» چون به نزدیک وی رسیدیم فرموده بود تا جزوی نبشته بودند از اشعار و مناجات حسین منصور. پیش من نهاد و دست بر شکم آن درویش مالید طحال از وی بشد و آن دیگری را گفت: «حلوای صابونی غذای عوانان بود، و تو لباس اولیای خدای داری. لباس اولیا با مطالبت عوانان راست نیاید از دو یکی اختیار کن.»
و درجمله مقیم را جز رعایت آن کس واجب نیاید که او به رعایت حق مشغول بود و تارک حظ خود باشد، و چون کسی به حظوظ خود اقامت کرد دیگری را باید تا وی را خلاف کند و چون باز به ترک حظ خود گرفت وی به حظ وی اقامت کند شاید تا اندر هر دو حال راه برده باشد نه راه زده.
و معروف است اندر اخبار پیغمبر علیه السّلام که وی سلمان را با بوذر غفاری برادری داده بود، و هر دو از سرهنگان اهل صفه بودند و از رئیسان و خداوندان باطن. روزی سلمان به خانهٔ ابوذر اندر آمد به زیارت. عیال بوذر با سلمان از بوذر شکایت کرد که: «برادر تو به روز چیزی نمی‌خورد و به شب نمی‌خسبد.» سلمان گفت: «چیزی خوردنی بیار.» چون بیاورد بوذر را گفت: «ای برادر، مرا می‌باید تا با من موافقت کنی، که این روزه بر تو فریضه نیست.» ابوذر موافقت کرد. چون شب اندر آمد، گفت: «ای برادر، می‌باید که اندر خفتن با من موافقت کنی.» الاثر: «إنَّ لِجَسَدِکَ علیک حقّاً، و إنَّ لِزَوْجِکَ علیک حقّاً و إنَّ لِرَبُّک علیک حقّاً.»
چون دیگر روز بود، بوذر به نزدیک پیغمبر علیه السّلام آمد. وی گفت: «من همان گویم یا باذر، که دوش سلمان گفت: اِنّ لِجَسَدِکَ علیک حقّاً.» چون بوذر به ترک حظوظ خود بگفته بود، سلمان به حظوظ وی اقامت کرد و ورد خود فرو گذاشت. بر این اصل هرچه کنی صحیح و مستحکم آید.
وقتی من اندر دیار عراق اندر طلب دنیا و فنای آن ناباکی می‌کردم و اوام بسیار برآمده بود و حشو هر کسی با بایستی روی به من آورده بودند و من اندر رنج حصول هوای ایشان مانده سیدی از سادات وقت به من نامه‌ای نبشت:
«نگر ای پسر، تادل خویش از خدای عزّ و جلّ مشغول نکنی به فراغت دلی که مشغول هواست. پس اگر دلی یابی عزیزتر از دل خود، روا باشد که به فراغت آن دل خود را مشغول گردانی، و الا دست از آن کار بدار؛ که بندگان خدای را خدای عزّ و جلّ بسنده باشد.» اندر وقت مرا بدین سخن فراغتی پدید آمد.
این است احکام مقیمان اندر صحبت مسافران بر سبیل اختصار. و باللّه التّوفیق.

هجویری : بابُ الصّحبة فی السّفر و آدابه
بابُ الصّحبة فی السّفر و آدابه
چون درویشی سفر اختیار کند بدون اقامت، شرطِ ادب وی آن بود که:
نخست باری سفر از برای خدای تعالی کند نه به متابعت هوی و چنان‌که به ظاهر سفری می‌کند به باطن از هواهای خود نیز سفر کند و مدام بر طهارت باشد و اوراد خود ضایع نکند و باید تا بدان سفر مرادش یا حجی باشد یا غزوی یا زیارت موضعی یا گرفتن فایده‌ای و طلب علمی یا رؤیت شیخی از مشایخ، و الّا مُخطی باشد اندر آن سفر.
و وی را اندر آن سفر از مرقعه‌ای و سجاده‌ای و عصایی و رکوه‌ای و حبلی و کفشی یا نعلینی چاره نباشد؛ تا به مرقعه عورت بپوشد و بر سجاده نماز کند و به رکوه طهارت کند و به عصا آفت‌ها از خود دفع کند و اندر آن وی را مآرب دیگر بود و کفش اندر حال طهارت در پای کند تا به سر سجاده آید و اگر کسی آلت بیشتر از این دارد مر حفظ سنت را، چون شانه و سوزن و ناخن پیرای و مکحله روا باشد؛ و باز اگر کسی زیادت از این سازد خود را و تجمل کند نگاه کنیم تا در چه مقام است. اگردر مقام ارادت است، این هر یکی بندی و بتی و سدی و حجابی است، و مایهٔ اظهار رعونت نفس وی آن است و اگر در مقام تمکین و استقامت است وی را این و بیش از این مسلم است.
و من از شیخ ابومسلم فارِس بن غالب الفارسی شنیدم رضی اللّه عنه که: روزی من به نزدیک شیخ ابوسعید بن ابی الخیر درآمدم رضی اللّه عنه به قصد زیارت.
وی را یافتم بر تختی، اندر چهار بالشی خفته و پای‌ها بر یک‌دیگر نهاده و دقی مصری پوشیده؛ و من جامه‌ای داشتم از وَسَخ چون دوال شده تنی از رنج گداخته و گونه‌ای از مجاهدت زرد شده. از دیدن وی بر آن حالت، انکاری در دل من آمد. گفتم: «این درویش و من درویش! من در چندین مجاهدت و وی اندر چندین راحت!» وی اندر حال بر باطن و اندیشهٔ من مشرف شد و نخوت من بدید. مرا گفت: «یا بامسلم، در کدام دیوان یافتی که خویشتن بین خدای بین باشد؟ ای درویش، چون ما همه حق را دیدیم، گفت: جز بر تختت ننشانیم و چون تو همه خود را دیدی، گفت: جز اندر تحتت ندارم از آنِ ما مشاهدت آمد و از آنِ تو مجاهدت.» و این هر دو دو مقام است از مقامات راه. و حق تعالی از این منزله و درویش از مقامات فانی و از احوال رسته. شیخ بومسلم گفت: هوش از من بشد و عالم بر من سیاه گشت. چون به خود بازآمدم توبه کردم و وی توبهٔ من بپذیرفت. آنگاه گفتم: «ایّها الشّیخ مرا دستوری ده تا بروم؛ که روزگار من رؤیت تو را تحمل نمی‌تواند کرد.» گفت: «صَدَقْتَ، یا بامسلمٍ.» آنگاه بر وجه مثل این بیت بگفت:
آن‌چه گوشم نتوانست شنیدن به خبر
همه چشمم به عیان یکسره دید آن به بصر
پس باید مسافر را تا پیوسته حافظ سنت باشد و چون به مقیمی فرا رسد به حرمت نزدیک وی درآید و سلام گوید. نخست پای چپ از پای افزار بیرون کند؛ که پیغمبر علیه السّلام چنین کردی و چون پای افزار در پای کند نخست پای راست در پای افزار کند و چون پای افزار بیرون کند، پای بشوید و دو رکعت نماز کند بر حکم تحیت. آنگاه به رعایت حقوق درویشان مشغول شود و نباید که به هیچ حال بر مقیمان اعتراض کند و یا با کسی زیادتی کند به معاملتی یا سخن سفرهای خود کند یا علم و حکایات و روایات گوید اندر میان جماعت؛ که این جمله اظهار رعونت بود و باید که رنج جهله بکشد و بار ایشان تحمل کند از برای خدای را؛ که اندر آن برکات بسیار باشد.
و اگر این مقیمان و یا خادم ایشان بر وی حکمی کنند و وی را سلامی و یا زیارتی دعوت کنند، اگر تواند خلاف نکند؛ اما به دل مراعات اهل دنیا را منکر باشد، و افعال آن برادران را عذری می‌نهد و تأویلی می‌کند و باید که به هیچ گونه رنج بایست مُحال خود بر دل ایشان ننهد و مر ایشان را به درگاه سلطان نکشد به طلب راحت و هوای خود.
و اندر جملهٔ احوال مسافر و مقیم را اندر صحبت، طلب رضای خداوند تعالی باید کرد و به یک‌دیگر اعتقاد نیکو باید داشت و مر یک‌دیگر را برابر بد نباید گفت و از پسِ پشت غیبت نباید کرد؛ از آن‌چه شوم باشد بر طالب حق سخن خلق گفتن خاصه به ناخوب؛ از آن‌چه محققان اندر رؤیت فعل فاعل بینند و چون خلق بدان صفت که باشند از آن خداوند بوند و آفریدهٔ وی بوند معیوب و بی عیب، محجوب و مکاشف خصومت بر فعل، خصومت بر فاعل بود. و چون به چشم آدمیت اندر خلق نگرد از همه باز رهد؛ که جملهٔ خلق محجوب ومهجور و مقهور و عاجزاند، و هر کسی جز آن نتواند کرد و نتواند بود که خلقتش بر آن است و خلق را اندر مُلک وی تصرف نیست و قدرت بر تبدیل عین جز حق را تعالی و تقدّس نباشد و اللّه اعلم.

هجویری : باب آدابهم فی الأکل
باب آدابهم فی الأکل
بدان که آدمی را از أکل چاره نیست؛ که اقامت تألیف طبایع جز به طعام و شراب نیست؛ اما شرط مروت آن است که اندر آن مبالغت نکند و روز و شب خود را در اندیشهٔ آن مشغول نگرداند.
شافعی گوید، رحمة اللّه علیه: «مَنْ کانَ هَمّتُه مایدخُلُ فی جَوْفِه، فانَّ قیمَتَه مایَخْرُجُ منه.»
و مر مرید حق را هیچ چیز مضرتر از خوردن بسیار نیست. و پیش از این اندر این کتاب، اندر «باب الجوع» طرفی از این معنی گفتهام؛ اما این‌جا این مقدار اندر خور می‌باشد.
و اندر حکایات یافتم که: ابویزید را رضی اللّه عنه پرسیدند که: «چرا تو مدح گرسنگی بسیار گویی؟» گفت: «آری، اگر فرعون گرسنه بودی، هرگز انا ربّکم الاعلی (۲۴/النّازعات) نگفتی و اگر قارون گرسنه بودی باغی نگشتی؛ و ثعلبه تا گرسنه بود به همه زبان‌ها ستوده بود، چون سیر شد نفاق ظاهر کرد.» و قال اللّه تعالی: «والّذینَ کَفَرُوا یَتَمَتَّعُونَ و یَأکُلُونَ کَما تَأکُلُ الأنعامُ و النّارُ مثویً لَهُم(۱۲/محمد).»
و سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه گفت: «شکم پر از خمر حرام دوست‌تر دارم که پر از طعام حلال.» گفتند: «چرا؟» گفت: «از برای آن که چون شکم پر از خمرم بود، عقل بیارامد و آتش شهوت بمیرد و خلق از دست و زبان وی ایمن شوند؛ اما چون پر طعام حلال بود فضول آرزو کند و شهوت قوت گیرد و نفس به طلب نصیب‌های خود سر برآرد.»
و گفته‌اند مشایخ در صفت ایشان که: «أکلُهُم کَأکْلِ الْمَرْضی و نُوْمُهُ کَنَوْمِ الْغَرْقی. خوردنشان چون از آنِ بیماران بود و خوابشان چون خواب غرقه شدگان.»
پس شرط آداب اکل آن است که تنها نخورند و ایثار کنند مر یک‌دیگر را؛ لقوله، علیه السّلام: «شرُّ النّاسِ مَنْ أَکَلَ وَحْدَهُ وَضَرَبَ عَبْدَهُ وَمَنَعَ رِفْدَهُ.» چون بر سفره نشینند خاموش نباشند و ابتدا به نام خدای کنند و حدیثی نگویند از نهاد و برداشت که اصحاب را از آن کراهیت آید و لقمهٔ اول بر نمک زنند و مر رفیق خود را انصاف دهند.
و سهل بن عبداللّه را پرسیدند از معنی «إنَّ اللّهَ یَأْمُرُ بالعَدْلِ و الإحْسانِ (۹۰/ النّحل).» گفت: «عدل آن بود که انصاف رفیق اندر لقمه بدهد و احسان آن که وی را بدان لقمه اولی‌تر از خود داند.»
و شیخ من رضی اللّه عنه گفتی که: «عجب دارم از آن مدعی که گوید من به ترک دنیا گفته‌ام، و اندر اندیشهٔ لقمه باشد.»
آنگاه باید که طعام به دست راست خورد و جز اندر لقمهٔ خود ننگرد ودر طعام خوردن آب کمتر خورد مگر اندر حال تشنگی صادق و چون بخورد اندک خورد چندان که جگرتر شود و لقمه بزرگ نکند و خرد بخاید و شتاب نکند؛ که از این چیزها بیم تخمه‌ها بود و مخالفت سنت و چون از طعام فارغ شود حمد گوید و دست بشوید.
و اگر از میان جماعت دو یا سه کس یا بیشتر پنهانِ جماعت به دعوتی شوند و چیزی خورند بعضی از مشایخ گفته‌اند که: «آن حرام باشد و اندر صحبت کردن خیانت بود؛ اولئکَ مایَأْکُلُونَ فی بُطُونِهم إلّا النّارَ (۱۷۴/البقره)»، و گروهی گفته‌اند که: «چون جماعتی باشند بر موافقت یک‌دیگر روا باشد.» و گروهی گفته‌اند که: «اگر یک کس باشد هم روا باشد؛ که وی را انصاف نه در حال وحدت می‌باید داد که اندر حال صحبت می‌باید داد. چون تنها باشد حکم صحبت یک ساعته از وی برخیزد و بدان مأخوذ نباشد.»
و مهم‌ترین اصلی اندر این مذهب آن است که دعوت درویشی را رد نکند و دعوت دنیاداری نرود و طعام ایشان را اجابت نکند و از ایشان چیزی اندر نخواهد؛ که اندر آن وهنی باشد مر طریقت را؛ از آن‌چه اهل دنیا محرم نیند مر درویشان را.
و در جمله مرد به کثرت متاع، دنیا دار نباشد و به قلت آن درویش نه؛ که هر که به تفضیل فقر بر غنا مُقرّ بود، وی دنیادار نباشد اگرچه مَلِکی باشد و هر که منکر بود دنیادار بود اگرچه مضطری بود.
و چون به دعوت حاضر شد به چیزی خوردن و ناخوردن تکلف نکند بر حکم وقت برود. و چون صاحب دعوت محرم باشد روا بود که متأهلی زَلّه‌ای برگیرد و اگر نامحرم بود به خانهٔ وی رفتن روا نبود. اما همه وقت زله ناکردن اولی‌تر باشد؛ که سهل بن عبداللّه رضی اللّه عنه گوید: «الزَّلةُ زَلّةٌ. زلّه زلّت بود.» و اللّه اعلم بالصّواب.
هجویری : بابُ آدابِهم فی المَشْیِ
بابُ آدابِهم فی المَشْیِ
قوله، تعالی: «و عِبادُ الرَّحْمنِ الَّذینَ یَمْشُونَ عَلَی الأَرضِ هَوْناً وَ إذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلونَ قالُوا سَلاماً (۶۳/الفُرقان).»
باید که طالب حق پیوسته بر روش خود می‌رود و بداند که هر قدمی که می‌نهد بر چه می‌نهد آن بر وی است یا از آنِ وی است؟ اگر بر وی است، استغفار کند و اگر از آن وی است، در آن جد کند تا زیادت شود.
و از داود طائی رضی اللّه عنه می‌آید که: روزی دارو خورده بود وی را گفتند: «زمانی بدین صحن سرای اندر شو تا فایدهٔ دارو ظاهر شود.» گفت: «من شرم دارم که به قیامت خدای عزّ و جلّ مرا سؤال کند: چرا قدمی چند بر نصیب هوای خود نهادی؟ لقوله، تعالی: وتَشهدُ أرجُلُهم بما کانوا یکسِبُون (۶۵/یس).»
پس درویش باید که به مراقبت و بیداری رود سرافکنده، و به هیچ سو ننگرد جز اندر برابر روی خود و راه و اگر کسی وی را پیش آید خود رادرنکشد مر نگاهداشت جامهٔ خود را که تا بدو باز نیاید؛ که مؤمنان و جامه‌های ایشان پاک باشند و این خصله جز رعونت و خویشتن پیدا کردنی نباشد؛ و باز اگر آن کس کافر باید یا پلیدی بر وی ظاهر بود، روا بود که خود را از وی نگاه دارد و چون با جماعتی می‌رود قصد پیش رفتن نکند و زیادت جستن به تکبر و نیز قصد بازپس رفتن نکند و زیادت جستن به تواضع و ازنمودن تواضع به مردمان به معاملتی پرهیز کند؛ که تواضع را چون بدید، عین تکبر شود و نعل کفش را تا بتواند از پلیدها نگاه دارد به روز؛ تا خداوند تعالی به برکات آن، جامهٔ وی را به شب نگاه دارد و باید که چون جماعتی، و یا یک درویش، با کسی باشند اندر راه با کسی نایستند به سخن و ورا انتظار خود نفرمایند و آهسته رود و شتاب نکند؛ که به حریصان ماند و نرم نرم نرود؛ که متکبران ماند و گام تمام نهد.
و در جمله باید که روش طالب پیوسته بدان صفت بود که اگر کسی گوید: «کجا می‌روی؟» بقطع بتواند گفت: «إنّی ذاهِبٌ إلی ربّی (۹۹/الصّافّات).» و اگر جز چنین باشد رفتن وی بر وی وبال باشد؛ از آن‌چه صحت خُطُوات از صحت خطرات باشد پس هر که اندیشهٔ وی مجتمع باشد مر حق را، اَقدام وی متابع اندیشهٔ وی باشد.
و از بویزید رضی اللّه عنه روایت آرند که گفت: روش بر درویش نشان غفلت بود؛ که هرچه هست خود اندر دو قدم حاصل آید که یکی بر نصیب‌های خود نهد و یکی بر فرمان‌های حق این یک قدم را بردارد و آن دیگر بر جای بدارد و روش طالب علامت قطع مسافت بود و قرب حق به مسافت نیست و چون قرب وی مسافتی نباشد طالب را جز قطع پای‌ها اندر محل سکون چه وجه باشد؟ و اللّه اعلم بالصواب.

هجویری : بابُ نومِهم فی السّفر و الحضر
بابُ نومِهم فی السّفر و الحضر
بدان که مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این معنی اختلاف بسیار است به نزدیک گروهی مسلم نیست مرید را که بخسبد جز اندر حال غلبه، آنگاه که خواب را از خود بازنتواند داشت؛ که رسول گفت، صلی اللّه علیه و سلم: «النَّوْمُ أخُ الْمَوْتِ. خواب برادر مرگ است.» پس زندگانی از خداوند تعالی نعمت است و مرگ بلا و محنت، لامحاله نعمت اشرف از بلا بود.
و از شبلی رحمة اللّه علیه می‌آید که گفت: «أطْلَعَ الحقُّ عَلَیَّ، فقال: مَْ نامَ غَفَل و من غَفَل حُجِبَ.»
و به نزدیک گروهی روا باشد که مرید به اختیار بخسبد و اندر خواب تکلف بکند از پس آن که حق امور به جای آورده باشد؛ لقوله، علیه السّلام: «رُفِعَ القَلَمُ عن ثلاثٍ: عَنِ النّائم حتّی یَنْتَبِهَ و عنِ الصّبیِّ حتّی یَحْتَلِمَ و عنِ المجنونِ حَتّی یُفیقَ.» و چون از خفته قلم برداشته باشند تا آنگاه که بیدار گردد و خلق از بد او ایمن شده باشند و اختیار وی از وی کوتاه شده باشد و نفسش از مرادات معزول گشته و کراماً کاتبین از نبشتن بیاسوده و زبانش از دعاوی فرو بسته و از دروغ و غیبت بازمانده و از کل معاصی منقطع گشته، «لایَمْلِکُ لِنَفْسِه ضَرّاً وَلانَفْعاً و لامَوتاً ولا حیاتاً و لانُشَوراً»؛ کما قال ابن عباس رضی اللّه عنهما: «لاشیءَ أشدُّ علی إبلیسَ مِنْ نومِ العاصی، فاذا نامَ العاصی یقول: متی یَنْتَبِهُ و یقومُ حتّی یَعْصِیَ اللّهَ؟»
و این خلاف جنید راست با علی بن سهل الإصفهای رحمة اللّه علیهما و اندر این معنی نامه‌ای نیک لطیف است که علی به جنید نبشت و آن مسموع من است. و علی بن سهل گوید که مقصود از این آن است اندر این نامه که:«خواب غفلت است و قرار اعراض. باید که محب را روز و شب خواب و قرار نباشد؛ که اگر بغنود اندر آن حال از مقصود بماند و مفقود از خود و از روزگار خود غافل بود و از حق تعالی بازماند؛ چنان‌که خداوند تعالی وحی فرستاد به داود علیه السّلام و گفت: کَذَبَ مَنِ ادّعی محبَّتی فإذا جَنَّه اللّیْلُ نامَ عنّی. دروغ گفت آن که دعوی محبت من کرد و چون شب درآمد بخفت و از دوستی من بپرداخت.»
و جنید می‌گوید رحمة اللّه علیه اندر جواب آن نامه که: «بیداری ما معاملت ماست اندر راه حق، و خواب ما فعل حق برما. پس آن‌چه بی اختیار ما بود از حق به ما تمام تر از آن بود که به اختیار ما بود از ما به حق. و النّومُ موهبةٌ مِنَ اللّهِ تعالی علی المُحبّینَ و آن عطائی بود ازحق تعالی بر دوستان.»
و تعلق این مسأله به صَحْوصَحْو سُکْر است و سخن اندر آن به‌تمامی گفته‌‌ام اما عجب آن است که جنید رضی اللّه عنه صاحب صَحْوصَحْو بود این‌جا قوت مر سُکْر را کرده است و مانا که اندر آن وقت مغلوب بوده است و ناطق بر زبانش وقت بوده است و نیز روا باشد که بر ضد این بوده است؛ که خواب خود عین صَحْوصَحْو باشد و بیداری عین سُکْر؛ از آن‌چه خواب صفت آدمیت است و تا آدمی اندر مظلّهٔ اوصاف خود باشد به صَحْوصَحْو منسوب باشد و ناخفتن صفت حق است و چون آدمی از صفت خود فراتر شود مغلوب باشد.
و من دیدم گروهی از مشایخ که خواب را بر بیداری می فضل نهادند بر موافقت جنید؛ از آن‌چه نمودِ اولیا و بزرگان و بیشتر از پیغمبران صلوات اللّه علیهم و رضی عنهم به خواب پیوسته است؛ لقوله، علیه السّلام: «إنَّ اللّه یُباهی بالعَبْدِ الّذی نامَ فی سُجودِه، و یَقُولُ: انْظُرُوا مَلائکتی إلی عَبْدی و روحُهُ فی مَحَلِّ النّجْوی و بَدَنُه عَلی بساطِ العِبادةِ. خدای عزّ و جلّ مباهات کند به بنده‌ای که اندر سجود بخسبد. گوید مر فریشتگان را: بنگرید اند آن بندهٔ من، جانش با من اندر راز گفتن است و تنش بر بساط عبادت.» و قوله، علیه السّلام: «مَنْ نامَ عَلی طهارةٍ یُؤْذَنُ لِرُوحِهِ أنْ یَطُوفَ بِالْعَرْشِ و یَسْجُدَ للّهِ، تعالی. هر که بر طهارت بخسبد جان وی را دستوری دهند که: برو و عرش را طواف کن و خداوند را تعالی و تقدس سجده کن.»
و اندر حکایات یافتم که شاهِ شجاع کرمانی چهل سال بیدار بود. چون شبی بخفت خداوند را تعالی در خواب دید از پس آن هر شب بختفی امید آن را. و اندر این معنی قیس عامری گویدرحمه اللّه:
وَإنّی لَأَسْتَنْعِسُ و ما بی نَعْسَةٌ
لَعلَّ خَیالاً مِنْکِ یلقی خیالیا
و دیدم گروهی را که بیداری را بر خواب فضل نهادند بر موافقت علی بن سهل رحمة اللّه علیه از آن‌چه وحی رسل و کرامات اولیا را تعلق به بیداری بوده است. و یکی از مشایخ گوید، رحمهم اللّه: «لو کانَ فِی النُّومِ خَیْرٌ لَکانَ فی الجَنَّةِ نَوْمٌ.»
اگر اندر خواب هیچ خبر بودی و یا مر محبت و قربت را علت گشتی بایستی تا در بهشت که سرای قربت است خواب بودی چون اندر بهشت خواب و حجاب نبود دانستم که خواب حجاب است.
و ارباب لطایف گویند که: چون آدم علیه السّلام اندر بهشت بخفت، حوا از پهلوی چپ وی پدیدار آمد. وهمه بلای وی از حوا بود.
و نیز گویند: چون ابراهیم گفت مر اسماعیل را: «یا بُنَیَّ إنّی أری فِی المَنامِ انّی أذبَحُکَ (۱۰۲/الصافات)، اسماعیل گفت: «ای پدر، هذا جَزاءُ مَنْ نامَ عَنْ حبیبه، لَوْلَمْ تَنَمْ لَما اُمِرْتش بِذِبْحِ الوَلَدِ.» این جزی آن کس است که بخسبد و از دوست غافل شود اگر نخفتی نفرمودندی که پسر را بباید کشتن. پس خواب تو مر تو را بی پسر گردانید و مرا بی سر. درد من یک ساعته باشد و درد تو همیشه.
و از شبلی رحمةاللّه علیه می‌آید که: هر شب سُکره‌ای نمک با آب و با میلی پیش نهاده بودی چون در خواب خواستی شد میلی از آن در دیده کشیدی.
و من که علی بن عثمان الجلابی‌‌ام دیدم پیری را که چون از ادای فرایض فارغ گشتی بخفتی و دیدم شیخ احمد سمرقندی نجار را که چهل سال بود تا شب نخفته بود و به روز اندکی بخفتی و رجوع این مسأله بدان بازگردد که چون مرگ به نزدیک کسی دوست‌تر از زندگانی بود، باید تا خواب دوست‌تر از بیداری بود و چون زندگانی دوست‌تر از مرگ دارد، باید تا بیداری به نزدیک وی دوست‌تر از خواب بود. پس قیمت نه آن را بود که بتکلف بیدار بود؛ که قیمت آن را بود که بی تکلفش بیدار کرده‌اند؛ چنان‌که رسول را خدای عزّ و جلّ برگزید و به درجت اعلی رسانید، وی نه اندر خواب تکلف کرد نه اندر بیداری؛ تا فرمان آمد که: «قُمِ اللّیلَ الّا قلیلاً (۲/المزّمّل).»
و قیمت نه آن را بود که بتکلف بخسبد قیمت آن را بود کش بخوابانند؛ چنان‌که خدای عزّ و جلّ اصحاب کهف را برگزید و به محل اعلی رسانید و لباس کفر از گردن ایشان برکشید ایشان نه اندر خواب تکلف کردند نه اندر بیداری؛ تا حق تعالی خواب بر ایشان افکند و بی اختیار ایشان مر ایشان را می‌پرورد؛ لقوله، تعالی: «و تَحْسِبُهُم أیقاظاً وهُم رُقُودٌ و نُقَلِّبُهم ذاتَ الیمینِ و ذاتَ الشِّمالِ. (۱۸/الکهف).» و این هر دو اندر حال بی اختیاری بود و چون بنده به درجتی رسد که اختیار وی برسد و دستش از کل بریده گردد و همتش از غیر اعراض کند اگر بخسبد یا بیدار باشد به هر صفت که بود عزیز و بزرگوار باشد.
پس شرط خواب مرید را آن باشد که اول خواب خود را چون آخرِ عهد خود داند از معاصی توبه کند و خصمان خشنود کند و طهارتی پاکیزه کند و بر دست راست، روی سوی قبله کند و بخسبد، کارهای دنیا راست کرده؛ و نعمتِ اسلام را شکر کند و شرط کند که اگر بیدار گردد با سرِ معاصی نشود. پس هر که به بیداری کار خود ساخته باشد، وی را از خواب و مرگ باکی نباشد.
و اندر حکایات مشهور است که آن پیر به نزدیک آن امامی که اندر رعایت جاه و کلاه رعونت نفس اندر مانده بود، درآمدی و گفتی: «یا بافلان، می‌بباید مرد.» وی را از آن سخن رنجی به دل آمدی که: «این مردِ گدای، هر زمان مرا این سخن می‌گوید.»
روزی گفت من فردا ابتدا کنم. دیگر روز آن پیر اندر آمد. امام گفت: «یا بافلان، می بباید مرد.» وی سجاده باز افکند و سر باز نهاد و گفت: «مُردم.» اندر حال جانش برآمد. امام را از آن تنبیهی بود. دانست که وی را می‌فرمود که: «بسیج راه مرگ کن چنین که من کردم.»
و شیخ من رضی اللّه عنه مریدان را بر آن داشتی که: جز اندر حال غلبه مخسبید و چون بیدار شدید نیز مخسبید که خواب ثانی بر مریدِ حقّ حرام بود و بیکاری و اندر این معنی سخن بسیار اید و اللّه اعلم.

هجویری : بابُ ادابهم فی السّؤالِ وترکه
بابُ ادابهم فی السّؤالِ وترکه
قوله، عزّ و جلّ: «لایَسْألونَ النّاسَ إلحافاً (۲۷۳/البقره).»
سؤال به الحاف نکنند و چون کسی از ایشان سؤالی کند منع نکنند؛ لقوله، تعای: «و امّا السّائلَ فلا تَنْهَرْ (۱۰/الضّحی).» و تا توانند سؤال جز از حق تعالی نکنند و غیر وی را در محل سؤال ننهند؛ که سؤال اعراض باشد از حق به غیر حق و چون بنده اعراض کرد بیم آن باشد که ورا اندر محل اعراض بگذارند.
یافتم که یکی گفت از اهل دنیا مر رابعه را رضی اللّه عنها که: «یا رابعه، چیزی بخواه از من تا مرادت حاصل کنم.» وی گفت: «یا هذا! من شرم دارم که از خالقِ دنیا دنیا خواهم شرم ندارم که از چون خویشتنی خواهم؟»
گویندکه: اندر وقت بومسلم مروزی درویشی بیگناه را به تهمت دزدی بگرفتند و به چهار طاق مرو باز داشتند چون شب اندر آمد، بومسلم پیغمبر را علیه السّلام به خواب دید که وی را گفت: «یا با مسلم، مرا خداوند به تو فرستاده است که دوستی از دوستان من بی جرمی اندر زندان توست. برخیز و وی را بیرون آر.» بومسلم از خواب بجست و سر و پای برهنه به در زندان دوید و بفرمود تا در بگشادند و آن درویش را بیرون آورد و از وی عذر خواست و گفت: «حاجتی بخواه.» درویش گفت: «ایّها الأمیر، کسی که او خداوندی دارد که چنین نیم شبان بومسلم را سر و پا برهنه از بستر گرم برانگیزد و بفرستد تا او را از بلاها برهاند روا باشد که او از دیگری سؤال کند و حاجت خواهد؟» بومسلم گریان گشت و درویش برفت.
و باز گروهی گویند که: روا باشد درویش را که از خلق سؤال کند؛ لقوله، تعالی: «لایسألونَ النّاسَ إلْخافاً (۲۷۳/البقره)»، رد می‌کند از سؤال، اما به وجه الحاف.
و قوله،علیه السّلام: «أُطلبُوا الحوائجَ عندَ حِسانِ الوُجُوه.»
و مشایخ رُضِیَ عنهم به سه علت سؤال کردن روا داشته‌اند:
یکی مر فراغت دل را که لابد بود و گفته‌اند که: ما دو گرده را آن قیمت ننهیم که روز و شب در انتظار آن گذاریم؛ از آن‌چه هیچ مشغولی چون شغل طعام نیست و از آن بود که چون بایزید مرید شقیق را پرسید از حال شقیق رضی اللّه عنهم در آن حالت که به زیارت وی آمده بود، مرید گفت: «او از خلق فارغ شده است و بر حکم توکلی نشسته.» بویزید گفت او را که: «چون باز گردی، بگوی او را که: نگر تا خدای را به دو گرده نیازمایی. چون گرسنه گردی دو گرده از همجنس خود بخواه و بارنامهٔ توکل یک سونه تا آن شهر و ولایت از شومی معاملت تو به زمین فرو نشود.»
و دیگر ریاضت نفس را سؤال کرده‌اند تا ذُلّ آن بکشند و رنج بر دل خود نهند و قیمت خود بدانند که ایشان مر هر کسی را به چه ارزند، و تکبر نکنند ندیدی که چون شبلی به جنید رضی اللّه عنهما آمد، گفت: «یا بابکر، تو را نخوت آن در سر است که: من پسر حاجب الحُجّاب خلیفه‌‌ام و امیر سامره ازتو هیچ کار نیاید تا به بازار بیرون نشوی و از هر که بینی سؤال نکنی؛ تا قیمت خود بدانی.» چنان کرد. هر روز بازارش سست‌تر بودی تا سرِ سال به درجتی رسید که اندر همه بازار بگشت، هیچ کسش هیچ نداد. باز آمد با جنید رضی اللّه عنهما بگفت. جنید گفت: «یا بابکر، اکنون قیمت خود بدانی؛ که خلق را به هیچ می نیرزی. دل اندر ایشان مبند و ایشان را به هیچ نیز برمگیرد.» و این مر ریاضت را بود نه مر کسب را.
و از ذوالنون مصری رحمه اللّه روایت آرند که گفت: من رفیقی داشتم موافق.
خدای عزّ و جلّ او را پیش خواست و از محنت دنیا به نعمت عقبی رسید. وی را به خواب دیدم، گفتمش: «خدای تعالی با تو چه کرد؟» گفت: «مرا بیامرزید.» گفتم: «به چه خصلت؟» گفت: «مرا بر پای کرد و گفت: بندهٔ من، بسیار ذُلّ و رنج کشیدی از سفلگان و بخیلان و دست پیش ایشان دراز کردی و اندر آن صبر کردی. تو را بدان بخشیدم.»
و سدیگر مر حرمت حق را از خلق سؤال کردند. همه املاک دنیا و مال از آنِ وی دانستند و همه خلقان وکیلان وی دیدند. چیزی که به نصیب نفس ایشان بازگشت از وکیل وی بخواستند و سخن خود با وی بگفتند و اندر شاهد بایستِ بنده که بر وکیل عرضه کند به حرمت و عزت نزدیک‌تر باشد از آن که بر خداوند. پس سؤال ایشان از غیر، علامت حضور و اقبال بود به حق نه غیبت و اعراض از حق.
یافتم که یحیی بن مُعاذ را دختری بود. روزی مر مادر را گفت: «مرا می فلان چیز باید.» مادر گفت: «از خدای بخواه.» گفت: «ای مادر، من شرم دارم که بایست نفسانی خود از حضرت وی بخواهم، و آن‌چه تو دهی هم از آنِ وی بود و روزی مقدر من باشد.»
پس آداب سؤال آن باشد که: اگر مقصود بر آید خرم‌تر از آن نباشی که برنیاید و خلق را اندر میانه نبینی و از زنان و اصحاب اسواق سؤال نکنی، و راز خود جز با آن نگویی که بر حلالی مال وی موقن باشی و تا توانی کرد سؤال بر نصیب خود نکنی و از آن تجمل و کدخدایی نسازی و مر آن را ملک خود نگردانی و مر حکم وقت را باشی حدیث فردا بر دل نگذرانی تا به هلاک جاودانه مأخوذ نشوی و خدای را عزّ و جلّ بر دام گدایی خود نبندی و از خود پارسایی نکنی تا از راه آن تو را چیزی دهند.
یافتم پیری را از محتشمان متصوّفه که از بادیه برآمد فاقه زده و رنج انقطاع کشیده به بازار کوفه اندر آمد، گنجشکی بر دست نشانده و می‌گفت: «از برای این گنجشگک مرا چیزی دهید.» گفتند: «ای هذا! این چه می‌گویی؟» گفت: «محال باشد که من گویم: مرا از بهر خدای چیزی دهید؛ از آن که به دنیا شفیع جز حقیری نتوان آورد.» این اندکی است از بسیار آن‌چه اندر این باب شرط است. والسّلام.

هجویری : باب آدابهم فی التّزویج و التّجرید
باب آدابهم فی التّزویج و التّجرید
قوله، تعالی: «هُنَّ لِباسٌ لَکُمْ و أنْتُم لِباسٌ لَهُنَّ (۱۸۷/البقره).»
قوله، علیه السّلام: «تناکَحُوا تکُثروا. فأنّی أُباهی بِکُم الأممَ یومَ القیمةِ و لو بالسِّقطِ.»
و قوله، علیه السّلام: «إنّ أعظَمَ النّساءِ برکةً أحْسَنُهنَّ وجوهاً و أرخَصُهُنَّ مُهوراً.» و این از صحاح اخبار است.
و در جمله نکاح مباح است بر مردان وزنان و فریضه بر آن که از حرام نتواند پرهیزید و سنت مر آن را که حق عیال بتواند گزارد.
و مشایخ این قصه رضی اللّه عنهم گروهی گفته‌اند که: «اهل مر دفع شهوت را باید و کسب مر فراغت دل را.» و گروهی گفتند که: «مر اثبات نسل را باید تا فرزندی باشد. و چون فرزند ببود اگر پیش از پدر بشود شفیعی بود یوم القیامه و اگر پدر پیش برود دعاگویی بماند.»
و اندر خبر است که: عمربن الخطاب رضی اللّه عنه مر ام کلثوم را دختر فاطمه بنت مصطفی، صلی اللّه علیه خِطبه کرد از پدرش علی، رضی اللّه عنهم اجمعین. علی گفت: «او بس خرد است و تو مردی پیری، و مرا نیت است که به برادرزادهٔ خودش دهم عبداللّه بن جعفر، رُضِیَ عنهم.» عمر پیغام فرستاد: «یا باالحسن، اندر جهان زنان بسیارند بزرگ و مراد من از ام کلثوم اثبات نسل است نه دفع شهوت؛ لقوله، علیه السّلام: کُلُّ سَبَبٍ ینقَطِعُ إلّا سَبَبی و نَسَبی. کنون مرا سبب هست، بایدم تا نسب نیز با آن یار باشد تا هر دو طرف به متابعت وی محکم گردانیده باشم.» علی رضی اللّه عنه وی را بدو داد و زید بن عمر رضی اللّه عنهم از وی بیامد.
و قال النّبیُّ، صلی اللّه علیه و سلم: «تُنْکَحُ النّساءُ علی أربعةٍ: علی المالِ، و الحَسَب، و الحُسْنِ، و الدّینِ؛ فعلیکم بذاتِ الدّین، فانّه ما استفادَ امرهٌ بعدَ الإسلامِ خیراً من زوجةٍ مؤمنةٍ لِیَسُرَّ إذا نَظَر الیها.»
فواید و زواید بهترین از پس اسلام، زنی مؤمنهٔ موافقه باشد تا بدو انس گیرد مرد مؤمن، و اندر دین به صحبت وی قوتی باشد و اندر دنیا مؤانستی؛ که همه وحشت‌ها در تنهایی است و همه راحت‌ها اندر صحبت و رسول گفت، علیه السّلام: «الشّیطانُ مَعَ الواحِدِ.» و به‌حقیقت مرد یا زن که تنها بود قرین وی شیطان بود؛ که شهوت را اندر پیش دل وی می‌آراید. و هیچ صحبت اندر حکم حرمت و امان چون زناشویی نیست، اگر مجانست و مؤانست وموافقت باشد؛ و هیچ عقوبت و مشغولی چندان نه، چون نه جنس باشد. پس درویش را باید که نخست اندر کار خود تأمل کند و آفت‌های تجرید و تزویج اندر پیش دل صورت کند؛تادفع کدام آفت بر دلش سهل‌تر باشد، متابع آن شود.
و در جمله در تجرید دو آفت است: یکی ترک سنتی از سُنن، و دیگر پروردن شهوتی در دل و در تن و خطرِ افتادن اندر حرامی و تزویج را نیز دو آفت است؛ یکی مشغولی دل به دیگری ودیگر شغل تن از برای حظ نفس و اصل این مسأله به عزلت و صحبت باز گردد. آن که صحبت اختیار کند با خلق ورا تزویج شرط باشد و آن که عزلت جوید از خلق، ورا تجرید زینت بود؛ لقوله، علیه السّلام: «سیرُوا سَبَقَ المُفرِدونَ.» و حسن بن الحسین البصری گوید، رحمة اللّه علیه: «نَجَی المُخِفُّونَ وَهَلَکَ المُثْقِلُونَ.»
از ابراهیم خواص رحمة اللّه علیه می‌آید که گفت: «به دیهی رسیدم به قصد زیارت بزرگی که آن‌جا بود. چون به خانهٔ وی رفتم خانه‌ای دیدم پاکیزه؛ چنان‌که معبد اولیا بود و اندر دو زاویهٔ آن خانه دو محراب ساخته و در یک محراب پیری نشسته و اندر دیگر یک عجوزه‌ای پاکیزهٔ روشن، و هردو ضعیف گشته از عبادت بسیار به آمدن من شادی نمودند. سه روز آن‌جا ببودم. چون باز خواستم گشت، پرسیدم از آن پیر که: «این عفیفه تو را که باشد؟» گفت: «از یک جانب دختر عم و از دیگر جانب عیال.» گفتم: «اندر این سه روز سخت بیگانه وار دیدمتان اندر صحبت!» گفت: «آری، شصت و پنج سال است تا چنان است.» علت آن پرسیدم گفت: «بدان که ما به کودکی عاشق یک‌دیگر بودیم، و پدر وی او را به من نمی‌داد که دوستی ما مر یک‌دیگر را معلوم گشته بود. مدتی رنج آن بکشیدم تا پدرش را وفات آمد پدر من عم وی بود، او را به من داد. چون شب اول اتفاق ملاقات شد، وی مرا گفت: دانی که خدای تعالی بر ما چه نعمت کرده است که ما را به یک‌دیگر رسانید و دل‌های ما را از بند و آفت‌های ناخوب فارغ گردانید؟ گفتم: بلی. گفت: پس ما امشب خود را از هوای نفس بازداریم و مراد خود را در زیر پای آریم و مر خداوند را عبادت کنیم، شکر این نعمت را. گفتم: صواب اید. دیگر شب همان گفت. شب سدیگر من گفتم: دو شب از برای تو شکر بگزاردیم امشب از برای من نیز عبادت کنیم. کنون شصت و پنج سال برآمد که ما یک‌دیگر را ندیده‌ایم به حکم مُلامست و همه عمر اندر شکر نعمت می‌گذاریم.»
پس چون درویشی صحبت اختیار کند، باید تا قوت آن مستوره از وجه حلال دهد و مَهرش از حلال گزارد و تا از حقوق خداوند تعالی و اوامرِ وی چیزی باقی باشد بر وی به حظ نفس خود مشغول نشود و چون آن را بگزارد، قصد فِراش وی کند و حرص و مراد خود اندر خود کُشد، و با خداوند تعالی بر وجه مناجات بگوید: «بارخدایا، شهوت اندر خاک آدم تو سرشتی مر آبادانی عالم را و اندر علم قدیم خود خواستی که مرا این صحبت باشد. یا رب، این صحبت من دو چیز را گردان: یکی مر دفع حرص حرام را به حلال، و دیگر فرزندی ولی و رضی به ارزانی دار. نه فرزندی که دل من از تو مشغول گرداند.»
و از سهل عبداللّه رضی اللّه عنه می‌آید که: وی را پسری آمد. هرگاه که به خردگی از مادر طعام خواستی، مادر گفتی، «از خدای خواه.» وی اندر محراب شدی و سجده‌ای کردی. مادر آن مراد اندر نهان او را پیدا کردی، بی آن که وی دانستی که آن مادر داده است. تا خو به درگاه حق کرد روزی از دبیرستان اندر آمد و مادر حاضر نبود. سر به سجده نهاد. خداوند تعالی آن‌چه بایستِ وی بود پدیدار آورد. مادرش درآمد بدید گفت: «ای پسر، این از کجاست؟» گفت: «از آن‌جا که هر بار.»
و چون زکریا صَلَواتُ اللّه علیه به نزدیک مریم اندر آمدی، به تابستان میوهٔ زمستانی دید و به زمستان میوهٔ تابستانی بر وجه تعجب پرسیدی: «أنّی لَکِ هذا (۳۷/آل عمران)» وی گفتی: «مِنْ عندِ اللّه.»
پس باید که استعمال سنتی مر درویش را اندر طالب دنیای حرام و شغل دل نیفکند؛ که هلاک درویش اندر خرابی دل بود؛ چنان‌که از آنِ توانگران اندر خرابی سرای و باغ و خانمان؛ که آن‌چه توانگر را خراب شود آن را عوض باشد و آن‌چه درویش را خراب شود آن را عوض نباشد. و اندر زمانهٔ ما ممکن نگردد که کسی را زنی موافقه باشد، بی بایست زیادت و فضول و طلب محال و از آن بود که گروهی تجرید و تخفیف اختیار کردند و رعایت این خبر بر دست گرفته‌اند؛ لقوله، علیه السّلام: «خَیْرُ النّاسِ فی آخِرِ الزّمانِ خفیفُ الحاذِّ.» قیلَ:«یارَسُولَ اللّهِ، و ما خفیفُ الحاذِّ؟» قال: «الّذی لا أهلَ لَهُ وَلا وَلَدَ لَهُ.» و نیز گفت: «سیرُوا سَبَقَ المُفرّدونَ. بروید که مفردان بر شما سبقت گرفتند.»
و مجتمع‌اند مشایخ این طریق رُضِیَ عنهم بر آن که بهترین و فاضل‌ترین، مجردان‌اند که دل ایشان از آفت خالی باشد و طبعشان از ارادت مُعرض.
و عوام ارتکاب خبر مروی را که پیغمبر علیه السّلام گفت: «حُبِّبَ الیَّ مِنْ دُنیاکم ثَلاثٌ: الطّیبُ و النِّساءُ و جُعِلَتْ قُرَّةُ عَیْنی فی الصّلواةِ.» گویند: «چون زنان محبوب وی باشند باید تا تزویج فاضل‌تر باشد.» گوییم: قال، علیه السّلام: «لی حِرْفتانِ: الفَقْرُ و الجهادُ.» پس چرا دست از حرفت می بدارید؟ اگر آن محبوب وی است، این حرفت وی است پس به حکم آن که هوایتان را میل بدان بیشتر است مر هوای خود را محبوب وی خواندن محال باشد. کسی پنجاه سال متابع هوای خود باشد پندارد که متابع سنت است.
و در جمله نخستین فتنه‌ای که به سر آدم مقدر بود اصل آن از زنی بود اندر بهشت و نخست فتنه‌ای که اندر دنیا پدیدار آمد یعنی فتنهٔ هابیل و قابیل هم از زنی بود و چون خداوند تبارک و تعالی دو فریسته را خواست تا عذاب کند سبب آن زنی شد. و الی یومنا هذا، همه فتنه‌های دینی و دنیایی ایشان‌اند؛ قوله، علیه السّلام: «ما ترکتُ بعدی فتنةً أضرَّ عَلی الرّجالِ مِنَ النّساءِ. هیچ فتنه نگذاشتم پس از خود زیانکارتر بر مردان اززنان.» پس فتنهٔ ایشان بر ظاهر چندین است اندر باطن خود چگونه باشد؟
و مرا که علی بن عثمان الجلابی‌‌ام از پس آن که یازده سال از آفت تزویج نگاه داشته بود، تقدیر کرد تا به فتنه ای در افتادم و ظاهر و باطنم اسیر صفتی شد که با من کردند، بی از آن که رؤیت بوده بود و یک سال مستغرق آن بودم؛ چنان‌که نزدیک بود که دین بر من تباه شدی؛ تا حق تعالی به کمال فضل و تمام لطف خود عصمت خود به استقبال دل بیچارهٔ من فرستاد و به رحمت، خلاصی ارزانی داشت. والحمدللّه علی جزیل نَعْمائه.
و در جمله قاعدهٔ این طریق بر تجرید نهاده‌اند چون تزویج آمد کار دیگرسان شد و هیچ لشکر نیست از عساکر شهوت الا که آتش آن را به اجتهاد بتوان نشاند؛ از آن‌چه آفتی که از تو خیزد آلت دفع آن هم با تو باشد غیری نباید تا آن صفت از تو زایل شود و زوال شهوت به دو چیز باشد: یکی آن که اندر تحت تکلف درآید و یکی از دایرهٔ کسب و مجاهدت بیرون باشد آن‌چه اندر تکلف و مقدور آدمی است، گرسنگی باشد و آن‌چه از تکلف بیرون باشد یا خوفی مُقلقل است، یا حیی صادق که تفاریق همم جمع شود و محبت، سلطان خود اندر اجزای جسد پراکند، و جملهٔ حواس را از وصف همگان معزول کند و کل بنده را جد کند و هزل را ازوی فانی گرداند.
و احمد حمادی سرخسی که به ماوراء النهر رفیق من بود مردی محتشم بود. ورا گفتند: «حاجت اید تو را به تزویج؟» وی گفت: «نه.» گفتند: «چرا؟» گفت:«من اندر روزگار خود،غایب باشم از خود، یا حاضر به خود. چون غایب باشم از کونین یادم ناید و اگر حاضر بوم نفس خود را چنان دارم که چون نانی بیاید چنان داند که هزار حور یافته است. پس شغل دل عظیم باشد به هرچه خواهی گو باش.»
و گروهی گفتند: ما اختیار خود از هر دو منقطع کنیم تا از حکم تقدیر و پردهٔ غیب چه بیرون آید اگر تجرید نصیب ما آید اندر آن به عفت کوشیم و اگر تزویج، متابع سنت باشیم و به فراغ دل کوشیم؛ که چون داشتِ وی با بنده باشد تجرید وی چون از آنِ یوسف بُوَد علیه السّلام که اندر حال قدرت روی از مراد خود بگردانید و به قهر هوی و رؤیت عیوب نفس مشغول شد، اندر آن وقت که زلیخا با وی خلوت کرد و تزویج وی چون از آنِ ابراهیم بُوَد علیه السّلام و به اعتمادی که وی را با حق تعالی بود شغل اهل، شغل نداشت چون ساره رشک پیدا کرد و تعلق به غیرت کرد،ابراهیم هاجر را برگرفت و به وادی غیرذی زرع برد و به خداوند سپرد و روی از ایشان بگردانید. حق تعالی بداشت و بپرورد ایشان را؛ چنان‌که خواست. پس هلاک بنده نه اندر تزویج و تجرید است؛ که بلای وی اندر اثبات اختیار و متابعت هوای خود است.
و شرط آداب متأهل آن است که: اوراد وَیْ فوت نشود و احوال ضایع و اوقات بشولیده، و با اهل خود شفیق بوَد و نفقهٔ حلال سازدش و از برای وی رعایت ظلمه و سلاطین نکند تا اگر فرزندی باشد بشرط باشد.
که اندر حکایات معروف است که: احمد حرب نیسابوری رضی اللّه عنه روزی با جمعی از رؤسا و سادات نسابور، که به سلام وی آمده بودند، نشسته بود که آن پسر شرابخوارش اندر آمد، مست و رود نواز، و بدیشان برگذشت و از کس نیندیشید. آن جمله متغیر شدند احمد آن تغیر اندر ایشان بدید گفت: «شما را چه بود که تغیری پدیدار آمد؟» گفتند: «به برگذشتن این پسر بر این حال بر شما، ما متغیر شدیم و تشویر خوردیم که وی از تو نیندیشند.» احمد گفت: «وی معذور است؛از آن‌چه شبی از خانهٔ همسایه چیزی آوردند خوردنی و من و عیال از آن بخوردیم. آن شب ما را صحبت افتاد و این فرزند از آن بوده است. و خواب بر ما افتاد و ورد ما بشد. چون بامداد بود، تتبع کار خود بکردیم و بدان همسایه بازگشتیم تا آن‌چه فرستاده بود از کجاست. گفت: مرا از عروسی آورده بودند چون نگاه کردیم از خانهٔ سلطانی بود.»
و شرط آداب مجرد آن است که چشم را از ناشایست بازداری و نادیدنی نبینی، و نااندیشیدنی نیندیشی و آتش شهوت را به گرسنگی بنشانی، و دل از مشغولی به احداث نگاه داری و مر هوای نفس را علم نگویی و مر بوالعجبی شیطان را تأویل نسازی؛ تا به نزدیک طریقت مقبول باشی.
این است اختصار آداب صحبت و معاملت، چنان‌که اندک بر بسیار دلیل باشد.

هجویری : باب آدابهم فی التّزویج و التّجرید
کشفُ الحجاب العاشر فی بیانِ منطقهم و حدودِ ألفاظهم و حقائقٍ معانیهم
بدان اسعدک اللّه که مر اهل هر صنعتی را و ارباب هر معاملتی را با یک‌دیگر اندر جریان اسرار خود عبارات است و کلمات که به‌جز ایشان معنی آن ندانند و مراد وضع عبارات دو چیز باشد: یکی حسن تفهیم و تسهیل غوامض را تا به فهم مرید نزدیک‌تر باشد و دیگر کتمان سر را از کسانی که اهل آن علم نباشند و دلایل آن واضح است. چنان‌که اهل لغت مخصوص‌اند به عباراتِ موضوع خود، چون: فعل ماضی و مستقبل و صحیح و معتل و اجوف و لفیف و ناقص و مثلهم و اهل نحو مخصوص‌اند به عباراتِ موضوع خود، چون: رفع و ضم و نصب و فتح و خفض و جر و کسر و منصرف و لاینصرف و غیره و اهل عروض مخصوص‌اند به عبارات موضوع خود،چون: بحور و دوایر و وتد و فاصله و آن‌چه بدین ماند و محاسبان مخصوص‌اند به عبارات موضوع خود، چون:فرد و زوج و ضرب و جذر و اضافت و تضعیف و تنصیف و جمع و تفریق و آن‌چه بدین ماند، و فقها مخصوص‌اند به عبارات موضوع خود، چون: علت و معلول و قیاس و اجتهاد و دفع و الزام و آن‌چه بدین ماند و محدثان همچنان، چون: مسند و مرسل و آحاد و متواتر و جرح و تعدیل وآنچه بدین ماند و متکلمان نیز به عبارات موضوع خود مخصوص‌اند چون عرض و جوهر و کل و جزء و جسم و جنس و تحیز و تولی، و آن‌چه بدین ماند. پس این طایفه را نیز الفاظ موضوع است مر کُمون و ظهور سخن خود را؛ تا اندر طریقت خود بدان تصرف کنند و آن را که خواهند باز نمایند و از آن که خواهند بپوشانند. پس من بعضی از آن کلمات را بیانی مشرح بیارم و فرق کنم میان هر دو کلمه که مرادشان از آن چه چیز است تا تو و خوانندگان این کتاب را فایده تمام شود، ان شاء اللّه.
فمن ذلک: الحال و الوقت، و الفرق بینهما
وقت اندر میان این طایفه معروف است و مشایخ را اندر این، سخن بسیار است، و مراد من اثبات تحقیق است نه تطویل بیان.
پس وقت آن بود که بنده بدان ازماضی و مستقبل فارغ شود؛ چنان‌که واردی از حق به دل وی پیوندد و سر وی را در آن مجتمع گرداند؛ چنان‌که اندر کشف آن نه از ماضی یاد آید نه از مستقبل. پس همه خلق رااندر این دست نرسد ونداند که سابقت بر چه رفت و عاقبت بر چه خواهد بود. خداوندان وقت گویند: «علم ما مر عاقبت و سابق را ادراک نتواند کرد. ما را اندر وقت با حق خوش است؛ که اگر به فردا مشغول گردیم و یا اندیشهٔ دی به دل بگذاریم، از وقت محجوب شویم و حجاب پراکندگی باشد.»
پس هرچه دست بدان نرسد اندیشهٔ آن محال باشد؛ چنان‌که بوسعید خراز گوید، رحمة اللّه علیه: «وقت عزیز خود را جز به عزیزترین چیزی مشغول مکنید.» و عزیزترین چیزهای بنده شغل وی باشد بین الماضی و المستقبل؛ لقوله، علیه السّلام: «لی مَعَ اللّهِ وقتٌ لایَسعُنی فیه مَلَکٌ مُقرَّبٌ و لا نبیٌّ مُرسَلٌ.» مرا با خدای عزّ و جلّ وقتی است که اندر آن وقت هژده هزار عالم را بر دل من گذر نباشد و در چشم من خطر نیارد و از آن بود که چون شب معراج زینت مُلک زمین و آسمان را بر وی عرضه کردند، به هیچ چیز باز ننگریست؛ لقوله، تعالی: «ما زاغَ البصرُ وَما طَغی (۱۷/النّجم)»؛ از آن‌چه او عزیز بود و عزیز را جز به عزیز مشغول نکند.
پس اوقات موحد دو وقت باشد: یکی اندر حال فقد و دیگر اندر حال وجد. یکی در محل وصال و دیگر در محل فراق و اندر هر دو وقت او مقهور باشد؛ از آن‌چه در وصل وصلش به حق بود و در فصل فصلش به حق اختیارو اکتساب وی اندر آن میانه ثبات نیابد تا ورا وصفی توان کرد و چون دست اختیار بنده از روزگار وی بریده گردد، آن‌چه کند و بیند حق باشد.
و از جنید رضی اللّه عنه می‌آید که: درویشی را دیدم اندر بادیه در زیر خار مغیلانی نشسته، اندر جایی صعب با مشقت تمام. گفتم: «ای برادر، تو را چه چیز این‌جا نشانده است؟» گفت: «بدان که مرا وقتی بود، این‌جا ضایع شده است. اکنون بدین جای نشسته‌‌ام و اندوه می‌گزارم.» گفتم: «چند سال است؟» گفت: «دوازده سال است. اکنون شیخ همتی در کار کند، باشد که به مراد خود رسم و وقت بازیابم.»
جنید رحمة اللّه علیه گفت: من برفتم و حج بکردم و وی را دعا کردم اجابت آمد و وی به مراد خود بازرسید. چون باز آمدم وی را یافتم، همانجا نشسته. گفتم: «ای جوانمرد، آن وقت بازیافتی، چرا از اینجای فراتر نشوی؟» گفت: «ایّها الشیخ، جایگاهی را می ملازمت کردم که محل وحشت من بود و سرمایه این‌جا گم کرده بودم؛ روا باشد که جایی را که سرمایه آن‌جا بازیافتم و محل انس من است، بگذارم؟ شیخ بسلامت برود که من خاک خویش با خاک این موضع برخواهم آمیخت تا به قیامت سر از این خاک برآرم، که محل انس و سرور من است.»
متنبی گوید:
فکُلُّ امریٍ یُولِی الجمیلَ مُحبَّبٌ
وکلُّ مکانٍ یُنْبِتُ العِزَّ طَیِّبُ
و وقت اندر تحت کسب بنده نیاید تا به تکلف حاصل کند و به بازار نیز نفروشند تا جان به عوض آن بدهد، و وی را اندر جلب و دفع آن ارادت نبود و هر دو طرف آن اندر رعایت وی متساوی بود و اختیار بنده ازتحقیق آن باطل.
و مشایخ گفته‌اند: «الوقتُ سیفُ قاطعٌ»؛ از آن که صفت شمشیر بریدن است و صفت وقت بریدن؛ که وقت ماحی مستقبل و ماضی بود و اندوه دی و فردا از دل محو کند. پس صحبت با شمشیر با خطر بود إما مُلک و إما هُلک. یا مَلِک گرداند یا هلاک کند. اگر کسی هزار شمشیری را خدمت کند و کتف خود را حمال وی سازد، اندر حال بریدن تمییز نکند میان قطع صاحب خود و آنِ غیری، چرا؟ از آن‌چه صفت وی قهر است به اختیار صاحب وی قهر وی زایل نشود، واللّه اعلم.
و حال واردی بود بر وقت که ورا مزین کند؛ چنان‌که روح مر جسد را. ولامحاله وقت به حال محتاج باشد که صفای وقت به حال باشد و قیامش بدان. پس چون صاحب وقت صاحب حال شود، تغیر از وی منقطع شود و اندر روزگار خود مستقیم گردد؛ که با وقت بی حال زوال روا بود، چون حال بدو پیوست جمله روزگارش وقت گردد و زوال بر آن روا نبود و آن‌چه آمد و شد نماید از کمون و ظهور بود و چنان‌که پیش از این صاحب وقت نازل وقت بود و متمکن غفلت، کنون نازل حال باشد و متمکن وقت، از آن‌چه بر صاحب وقت غفلت روا بود و بر صاحب حال روا نباشد.
و گفته‌اند: «الحالُ سکوتُ اللّسانِ فی فنونِ البیان»، زبانش اندر بیان حالش ساکت و معاملتش به تحقیق حالش ناطق و از آن بود که آن پیر گفت، رضی اللّه عنه: «السُّؤالُ عَنِ الحالِ محالٌ.» که عبارت از حال محال بود؛ از آن‌چه حال فنایِ مقال بود.
استاد ابوعلی دقاق گوید رحمة اللّه علیه که: «اندر دنیا یا عقبی، ثُبور یا سرور، وقتت آن بود که اندر آنی.» و باز حال چنین نباشد که آن واردی است از حق به بنده، چون بیامد آن جمله را از دل نفی کند؛ چنان‌که یعقوب علیه السّلام صاحب وقت بود، گاه از فراق اندر فراق چشم سفید می‌کرد و گاه از وصال اندر وصال بینا می‌شد. گاه از مویه چون موی بود، و گاه از ناله چون نال. و گاه از رَوْح چون رُوح بود و گاه از سرور چون سرو و ابراهیم علیه السّلام صاحب حال بود نه فراق می‌دید تا محزون بدی و نه وصال تا مسرور شدی ستاره و ماه و آفتاب جمله مددِ حال وی می‌کردند و وی از رؤیت جمله فارغ؛ تا به هرچه نگریستی حق دید و می‌گفتی: «لا أُحِبُّ الافلینَ (۷۶/الأنعام).» پس گاه عالم، جحیمِ صاحب وقت شود؛ که اندر مشاهدت غیبت بود. از فقدِ حبیب دلش محل وحشت بود و گاه به خرمی دلش چون جنان بود اندر نعیم مشاهدت؛ که هر زمان از حق به وقت بدو تحفه‌ای بود و بشارتی؛ و باز صاحب حال را اگر حجاب بلیت یا کشف نعمت بود، جمله بر وی یکسان بود؛ که وی پیوسته اندر محل حال بود. پس حال صفت مراد باشد، و وقت درجهٔ مرید. یکی در راحت وقت با خود بود و یکی در فرح حال با حق؛ فشتّان ما بینَ المنزلَتَیْنِ!
و من ذلک: المقام و التّمکین، و الفرق بینهما
مقام عبارتی است از اقامت طالب بر ادای حقوق مطلوب به شدت اجتهاد و صحت نیت وی. و هر یکی را از مریدان حق مقامی است که اندر ابتدا درگاه طلبشان را سبب آن بوده است و هر چند که طالب از هر مقام بهره می‌یابد و بر هر یکی گذری می‌کند، قرارش بر یکی باشد از آن؛ از آن‌چه مقام ارادت از ترکیب جبلت باشد نه روش معاملت، چنان‌که خداوند ما را خبر داد از قول مقدس؛ عزّ مِن قائلٍ: «وَما مِنّا الّا له مقامٌ معلومٌ (۱۶۴/ الصّافّات).» پس مقام آدم توبه بود و از آنِ نوح زهد و از آنِ ابراهیم تسلیم و از آنِ موسی انابت و از آنِ داود حزن و از آنِ عیسی رجا و از آنِ یحیی خوف و از آنِ محمد صلوات اللّه علیهم اجمعین ذکر و هر چند که هر یک را اندر هر محل شربی بود، آخر رجوعشان باز آن مقام اصلی خود بود.
و من اندر مذهب حارثیان طرفی از مقامات بیان کرده‌‌ام و میان حال و مقام فرقی کرده اما این‌جا از این چاره نیست.
بدان که راه خدای بر سه قسمت است: یکی مقام، و دیگر حال و سدیگر تمکین و خدای عزّ و جلّ همه انبیا را از برای بیان کردن راه خودفرستاده است تا حکم مقامات را بیان کنند و تمامت انبیا و رسل که آمدند با صد و بیست و چهار مقام و به آمدن محمد علیه السّلام اهل هر مقامی را حالی پدیدار آمد و بدان پیوست که کسب خلق از آن منقطع بود؛ تا دین تمام شد بر خلق و نعمت به غایت رسید؛ لقوله، تعالی: «الیومَ أکملتُ لکُم دینَکُم و أتممتُ علیکُم نعمتی (۳/المائده).» آنگاه تمکین متمکنان پدیدار آمد و اگر خواهم که احوال جمله برشمرم و مقامات شرح دهم از مراد باز مانم.
اما تمکین عبارتی است از اقامت محققان اندر محل کمال و درجت اعلی. پس اهل مقامات را از مقامات گذر ممکن بود، و از تمکین گذر محال؛ از آن‌چه این درجت مبتدیان است و آن قرارگاه منتهیان. از بدایت به نهایت گذر باشد از نهایت گذشن روی نباشد؛ از آن‌چه مقامات منازلِ راه باشد و تمکین قرار پیشگاه و دوستان حق اندر راه عاریت باشند و اندر منازل بیگانه سر ایشان از حضرت بود ود ر حضرت، آلت آفت بود، و ادوات غیبت و علت بود.
و اندر جاهلیت شعرا ممدوح خود رامدح به معاملت کردندی و تا چند گاه برنیامدی شعر ادا نکردندی؛ چنان‌که چون شاعری به حضرت ممدوحی رسیدی شمشیر بکشیدی و پای ستور بینداختی و شمشیر بشکستی و مراد از آن، آن بودی که مرا ستور از آن می‌بایست تا مسافت حضرت تو بدان بنوردم، و شمشیر بدان که تا حسودان خود را بدان از خدمت تو بازدارم. اکنون که رسیدم، آلت مسافت به چه کار آیدم؟ ستور بکشتم؛ که رجوع از تو روا ندارم و شمشیر بشکستم؛ که قطع از درگاه تو بر دل نگذرانم و چون چند روز برآمدی آنگاه شعر ادا کردندی.
و حق تعالی موسی را صلوات اللّه علیه هم بدین فرمود که: چون به قطع منازل و گذاشتن مقامات به محل تمکین رسیدی، اسباب تلوین از تو ساقط شد «فَاخْلَعْ نَعْلَیک (۱۲/طه)» و «أَلْقِ عصاک(۱۰/النّمل).» نعلین بیرون کن و عصا بیفکن؛ که آن آلت مسافت است و اندر حضرت وصلت وحشتِ مسافت محال باشد.
پس ابتدای دوستی طلب کردن است و انتهای آن قرار گرفتن. آب تا اندر رود باشد روان بود، چون به دریا رسید قرار گیرد و چون قرار گرفت طعم بگرداند تا هرکه را آب باید به وی میل نکند، به صحبت وی کسی میل کند که ورا جواهر باید؛ تاترک جان بگوید و مِثْقلهٔ طلب بر پای بندد و سرنگونسار بدان دریا فرو شود یا جواهر عزیز مکنون به دست آرد یا جان در طلب آن به شست فنا دهد.
و یکی از مشایخ رُضِیَ عنهم گوید: «التمکینُ رفعُ التّلوین. تمکین رفع تلوین است.»
و تلوین هم از عبارات این طایفه است، چون حال و مقام، به معنی نزدیک است بدان و مراد از آن تغییر و گشتن از حال به حال خواهند و مراد از آن، آن است که متمکن متردد نباشد و رخت یکسره به حضرت برده باشد و اندیشهٔ غیر از دل سترده نه معاملتی رود بر او که حکم ظاهرش بَدَل کند و نه حالی باشد که حکم باطنش متغیر گرداند؛ چنان‌که موسی صلوات اللّه علیه متلون بود، حقتعالی یک نظر به طور تجلی کرد هوش از وی بشد؛ کما قال اللّه، تعالی: «وَخَرَّ موسی صَعِقاً (۱۴۳/الأعراف).» و رسول صلّی اللّه علیه متمکن بود از مکه تا به قاب قوسین در عین تجلی بود از حال بنگشت و تغیر نیاورد و این درجت اعلی بود واللّه اعلم.
پس تمکین بر دو گونه باشد: یکی آن که نسبت آن به شاهد خود باشد و یکی آن که اضافت به شواهد حق. آن را که نسبت به شاهد خود باشد باقی الصّفه باشد و آن را که حواله به شاهد حق بود فانی الصفه باشد و مر فانی الصفه را محو و صَحْوصَحْو و لَحْق و محق و فنا و بقا و وجود و عدم درست نیاید؛ که اقامت این اوصاف را موصوف باید و چون موصوف مستغرق باشد حکم اقامت وصف ازوی ساقط بود.
و اندر این معنی سخن بسیار اید و من بر این اختصار کردم ترک تطویل را. واللّه اعلم.
و من ذلک: المحاضرة و المکاشفة، و الفرق بینهما
بدان که محاضره بر حضور دل افتد اندر لطایف بیان، و مکاشفه بر حضور تحیر سر افتد اندر حظیرهٔ عیان. پس محاضره اندر شواهد آیات باشد، و مکاشفه اندر شواهد مشاهدات و علامت محاضره دوام تفکر باشد اندر رؤیت آیت و علامت مکاشفه دوام تحیر اندر کُنه عظمت. فرق میان آن که اندر افعال متفکر بود، و از آنِ آن که اندر جلال متحیر بود بسیار بود از این دو یکی ردیف خُلّت بود و دیگری قرین محبت.
ندیدی که چون خلیل صلوات اللّه علیه اندر ملکوت آسمان‌ها نگاه کرد و اندر حقیقت وجود آن تأمل و تفکر نمود، دلش بدان حاضر شد. به رؤیت فعل طالب فاعل گشت؛ تا حضور وی فعل را دلیل فاعل گردانید و اندر کمال معرفت گفت: «إنّی وجَّهْتُ وَجْهِیَ للّذی فَطَرَ السّمواتِ و الأرضَ حَنیفاً (۷۹/الأنعام)»؛ و حبیب را چون به ملکوت بردند، چشم از رؤیت کل فرا کرد فعل ندید و خلق ندید و خود را ندید تا به فاعل مکاشف شد اندر کشف، شوق بر شوقش بیفزود و قَلَقْ بر قلقش زیادت شد و طلب رؤیت کرد. رؤیت روی نبود رای قربت کرد قربت ممکن نگشت، قصد وصلت کرد وصلت صورت نبست. هرچند که بر دل حکم تنزیه دوست ظاهرتر شد، شوق دوست زیادت‌تر گشت. نه روی اعراض بود و نه امکان اقبال. متحیر شد. آن‌جا که خُلّت بود حیرت کفر نمود و این‌جا که محبت بود وصلت شرک آمد و حیرت سرمایه شد؛ از آن‌چه آن‌جا حیرت اندر هستی بود و آن شرک باشد و این‌جا در چگونگی و این توحید باشد.
و از این بود که شبلی رحمة اللّه علیه گفت: «یا دلیلَ المُتحیّرینَ زِدْنی تحیّراً»؛ از آن‌چه زیادت تحیر اندر مشاهدت، زیادت درجه باشد.
و اندر این معنی در حکایات مشهور است که چون بوسعید خراز رضی اللّه عنه با ابراهیم سعد علوی رضی اللّه عنه بر لب دریا، آن دوست خدای را بدیدند. پرسیدند از وی که: «راه حق چه چیز است؟» گفت: «راه به حق دو است: یکی راه عام و دیگر راه خاص.» گفتند: «شرح کن.» گفت: «راه عوام آن است که تو بر آنی به علتی قبول کن و به علتی رد و راه خواص آن که ایشان معلل علت بینند نه علت.»
و حقیقت این حکایت بشرح گذشته است و مراد جز این است. واللّه اعلم بالصّواب و الیه المرجع و المآب.
و من ذلک: القبض و البسط، و الفرق بینهما
بدان که قبض و بسط دو حالت‌اند از آن احوالی که تکلف بنده از آن ساقط است؛ چنان‌که آمدنش به کسبی نباشد و رفتن به جهدی نه؛ قوله، تعالی: «و اللّهُ یقبِضُ و یبسُطُ (۲۴۵/البقره).» پس قبض عبارتی بود از قبض قلوب اندر حالت حجاب و بسط عبارتی است از بسط قلوب اندر حالت کشف و این هر دو از حق است بی تکلف بنده و قبض اندر روزگار عارفان، چون خوف باشد اندر روزگار مریدان و بسط اندر روزگار عارفان چون رجا باشد اندر روزگار مریدان به قول این گروه که قبض و بسط را بر این معنی حمل کنند.
و از مشایخ گروهی بر آنند که رتبت قبض رفیع‌تر است از رتبت بسط مر دو معنی را: یکی آن که ذکرش مقدم است اندر کتاب و دیگر آن که اندر قبض گدازش و قهر است و اندر بسط نوازش و لطف و لامحاله گدازش بشریت و قهر نفس فاضل‌تر باشد از پرورش آن؛ از جهت آن که آن حجاب اعظم است و گروهی بر آنند که رتبت بسط رفیع تر است از رتبت قبض؛ از آن که تقدیم ذکر آن اندر کتاب علامت تقدیم فضل مؤخّر است بر آن؛ از آن‌چه اندر عرف عرب آن است که اندر ذکر مقدم دارند مر چیزی را که اندر فضل مؤخر بود؛ کما قال اللّه، تعالی: «فَمِنْهُم ظالمٌ لِنَفْسِه و منهم مُقْتَصِدٌ و منهم سابقٌ بالخَیْراتِ بإذنِ اللّه (۳۲/فاطر)»، و نیز گفت: «إنّ اللّهَ یُحِبّ التّوّابینَ و یُحبُّ المتطهّرین (۲۲۲/البقره)، و قوله تعالی: «یا مریمُ اقْنُتی لربّکِ و اسْجُدی و ارکَعی مَعَ الرّاکعین (۴۳/آل عمران).» و نیز اندر بسط سرور است و اندر قبض ثُبور و سرور عارفان جز در وصل معروف نباشد و ثُبورشان جز در فصل مقصود نه. پس قرار اندر محل وصل بهتر از قرار اندر محل فراق.
و شیخ من گفتی رحمة اللّه علیه: که قبض و بسط هر دو یک معنی است که از حق به بنده پیوندد. که چون آن بر دل نشان کند، یا سر بدان مسرور شود و نفس بدان مقهور یا سر مقهور شود و نفس مسرور و اندر قبض سر یکی بسط نفس وی باشد و اندر بسط سر دیگری قبض نفس وی؛ و آن که از آن جز این عبارت کند تضییع انفاس باشد و از آن گفت بایزید، رحمة اللّه علیه: «قبضُ القلوبِ فی بَسْطِ النّفوسِ و بَسْطُ القلوبِ فی قبضِ النُّفوسِ.» پس نفسِ مقبوض از خلل محفوظ باشد و سر مبسوط از زَلل مضبوط؛ از آن‌چه اندر دوستی غیرت مذهب است و قبض علامت غیرت حق باشد و مر دوست را با دوست معاتبت شرط است و بسط علامت معاتبت باشد.
و اندر آثار معروف است که تا یحیی بود نخندیده بود و تا عیسی بود نگریست، صلوات اللّه علیهم؛ از آن‌چه یکی منقبض بود و آن دیگری منبسط. چون فرا یک‌دیگر رسیدند، یحیی گفت: «یا عیسی، ایمن شدی از قطیعت؟» عیسی گفت: «یا یحیی نومید شدی از رحمت؟» پس نه گریستن تو حکم ازلی را بگرداند و نه خندهٔ من قضای کرده را رد گرداند. پس «لاقبضَ و لابسطَ و لاطمسَ و لاأنسَ و لا محوَ و لامَحْقَ و لاعجزَ و لاجهدَ.» جز آن نباشد که تقدیر بوده است و حکم رفته و اللّه اعلم.
و من ذلک: الأنس و الهیبة و الفرق بینهما
بدان اَسْعَدَکَ اللّه که انس و هیبت دو حالت است از احوال صعالیک طریق حق و آن آن است که چون حق تعالی به دل بنده تجلی کند به شاهد جلال نصیب وی اندر آن هیبت بود؛ باز چون به دل بنده تجلی کند به شاهد جمال، نصیب وی اندر آن انس باشد؛ تا اهل هیبت از جلالش بر تعب باشند و اهل انس از جمالش بر طرب. فرق است میان دلی که ازجلالش اندر آتش دوستی سوزان بود و از آنِ دلی که اندر جمالش در نور مشاهدت فروزان.
پس گروهی از مشایخ گفته‌اند که هیبت درجهٔ عارفان است و انس درجهٔ مریدان؛ از آن‌چه هرکه را اندر حضرت حق و تنزیه اوصافش قدم تمام‌تر، هیبت را بر دلش سلطان بیشتر و طبعش از انس نفورتر؛ از آن‌چه انس با جنس باشد، و چون مجانست و مشاکلت بنده را با حق مستحیل باشد،انس با وی صورت نگیرد وازوی با خلق نیز انس محال باشد و اگر انس ممکن شود با ذکر وی ممکن شود و ذکر وی غیروی باشد؛ از آن‌چه آن صفت بنده باشد و آرام با غیر اندر محبت کذب و دعوی و پنداشت بود؛ و باز هیبت ازمشاهدت عظمت باشد و عظمت صفت حق بود جلّ جلالُه. و بسیار فرق باشد میان بنده‌ای که کارش از خود به خود بود و از آن بنده‌ای که کارش از فنای خود به بقای حق بود.
و از شبلی رحمة اللّه علیه حکایت آرند که گفت: «چندین گاه می‌پنداشتم که طرب اندر محبت حق می‌کنم و انس با مشاهدت وی می‌کنم. اکنون دانستم که إنس را اُنس جز با جنس نباشد.»
و باز گروهی گفتند که: هیبت قرینهٔ عذاب و فراق و عقوبت بود و اُنس نتیجهٔ وصل و رحمت؛ تا دوستان از اخوات هیبت محفوظ باشند و با انس قرین؛ که لامحاله محبت انس اقتضا کند. و چنان‌که محبت را مجانست محال است مر انس را هم محال باشد.
و شیخ من گفتی، رحمة اللّه علیه: عجب دارم از آن که گوید که انس با حق ممکن نشود از پس آن که گفته است: «و اذا سَأَلَکَ عِبادی عَنّی فَإنّی قَریبٌ (۱۸۶/البقره)»، «انّ عبادی (۴۲/الحِجر)»، «قل لعبادی (۳۱/ابراهیم)»، «یا عِبادِ لاخوفٌ علیکم الیوم و لاأنتم تحزنون (۶۸/الزَّخرف).» ولامحاله بنده چون این فضل بیند، ورا دوست گیرد و چون دوست گرفت انس گیرد؛ از آن‌چه ازدوست هیبت بیگانگی بود و انس یگانگی و صفت آدمی این است که با مُنعم انس گیرد واز حق به ما چندین نعمت و ما را بدو معرفت، محال باشد که ما حدیث هیبت کنیم.
و من که علی بن عثمان الجلابی‌ام، می‌گویم که هر دو گروه اندر این مُصیب‌اند با اختلافشان؛ از آن‌چه سلطان هیبت با نفس باشد و هوای آن و فنا گردانیدن بشریت و سلطان انس با سر بود و پروردن معرفت. پس حق تعالی به تجلی جلال نفس دوستان را فانی کند و به تجلی جمال، سر ایشان را باقی گرداند. پس آنان که اهل فنا بودند هیبت را مقدم گفتند و آنان که ارباب بقا بودند انس را تفضیل نهادند.
و پیش از این در باب «فنا و بقا» شرح این داده آمده است. واللّه اعلم.
و من ذلک: القهر و اللّطف، و الفرق بینهما
بدانکه این دو عبارت است مراین طایفه را که از روزگار خود بیان کنند و مرادشان از قهر تأیید حق باشد به فنا کردن مرادها و بازداشتن نفس از آرزوها بی آن که ایشان را اندر آن مراد باشد. و مراد از لطف، تأیید حق باشدبه بقای سر و دوام مشاهدت و قرار حال اندر درجت استقامت؛ تا حدی که گروهی گفته‌اند که: «کرامت از حق حصول مراد است» و این اهل لطف بوده‌اند و گروهی گفته‌اند: «کرامت آن است که حق تعالی بنده را به مراد خود از مراد وی بازدارد و به بی مرادی مقهور گرداند؛ چنان‌که اگر به دریا شود در حال تشنگی دریا خشک گردد.»
گویند در بغداد درویشی دو بودند ازمحتشمان فقرا یکی صاحب قهر بود و یکی صاحب لطف؛ و پیوسته با یک‌دیگر به نقار بودندی، و هر یکی مر روزگار خود را مزیت می‌نهادندی. یکی می‌گفتی: «لطف از حق به بنده اشرف اشیاست؛ لقوله، تعالی: «اللّهُ لطیفٌ بعبادِه (۱۹/الشوری)»، و دیگری می‌گفتی: «قهر از حق به بنده اکمل اشیاست؛ لقوله، تعالی: «و هو القاهرُ فوقَ عِبادِه (۱۸/الأنعام).»
این سخن میان ایشان دراز شد تاوقتی این صاحب لطف قصد مکه کرد و به بادیه فرو شد و به مکه نرسید. سال‌ها کس خبر وی نیافت. تاوقتی یکی از مکه به بغداد می‌آمد وی را دید بر سر راه، گفت: «ای اخی، به عراق شوی آن رفیق مرا بگوی اندر کرخ، اگر خواهی تا بادیه را با مشقت وی چون کرخ بغداد بینی با عجایب آن، بیا و بنگر اینک بادیه اندر حق من چون کرخ بغداد است.» چون آن درویش بیامد و مر آن رفیق وی را طلب کرد و پیغام بگزاردن، رفیق گفت: «چون باز گردی بگوی که اندر آن شرفی نباشد که بادیهٔ با مشقت را اندر حق تو چون کرخ بغداد کرده‌اند تا از درگاه نگریزی. عجب این باشد که کرخ بغداد را با چندان انعام و عجوبات اندر حق یکی بادیه گردانند با مشقت تا وی در آن خرم باشد.»
و از شبلی رضی اللّه عنه می‌آید که گفت اندر مناجات خود: «ای بارخدای، اگر آسمان را طوق من گردانی و زمین را پای بند من کنی و عالم را جمله به خون من تشنه کنی، من از تو برنگردم.»
و شیخ من گفت: سالی مر اولیا را اندر میان بادیه اجتماع بود و پیر من حُصری رضی اللّه عنه مرا با خود آن‌جا برد. گروهی را دیدم هر یک بر نجیبی می‌آمدند و گروهی را بر تختی می‌آوردند، و گروهی می پریدند، هرکه می‌آمد از این جنس حُصری بدیشان التفات نکرد تا جوانی دیدم می‌آمد نعلین گسسته و عصا شکسته و پای از کار بشده سر برهنه، اندام سوخته. حصری بر جست و پیش وی باز رفت، وی وی را به درجت بلند بنشاند. من متعجب شدم. از بعد آن از شیخ بپرسیدم گفت: «او ولیی است مر خداوند را تعالی و تقدس که متابع ولایت نیست؛ که ولایت متابع وی است و به کرامات التفات نکند.»
و درجمله آن‌چه ما خود را اختیار کنیم بلای ماست و من جز آن نخواهم که حق در آن مرا از آفت نگاه دارد واز شرّ نفسم باز رهاند اگر اندر قهر دارد تمنای لطف نکنم و اگر اندر لطف دارد ارادت قهرم نباشد؛ که مرا بر اختیار وی اختیار نیست. و باللّهِ التّوفیقُ و حسبُنَا اللّه و نِعمَ الرّفیقُ.
و من ذلک: النّفی و الاثبات، و الفرق بینهما
مشایخ این طریقت رضی اللّه عنهم محو صفت را به اثبات تأیید حق، نفی و اثبات خوانده‌اند. و به نفی، نفی صفت بشریت خواسته‌اند و به اثبات، اثباتِ سلطان حقیقت؛ از آن‌چه محو ذهاب کلی بود و نفی کل جز بر صفات نیفتد؛ از آن‌چه بر ذات در حال بقای بشریت فنا صورت نگیرد. پس باید که تا نفی صفات مذموم باشد به اثبات خصال محمود؛ یعنی نفی دعوی بود اندر دوستی حق تعالی به اثبات معنی؛ از آن‌چه دعوی از رعونات نفس بود و اندر جریان عبارات ایشان چون به حکم اوصاف مقهور سلطان حق گردند گویند که: «نفی صفات بشریت است به اثبات بقای حق.»
و اندر این معنی پیش از این اندر باب فقر و صفوت و فناو بقا سخن رفته است و بر آن اختصار کردم.
ونیز گویند که: مراد بدین، نفی اختیار بنده باشد به اثبات اختیار حق و از آن بود که آن موفق گفت: «إختیارُ الحقِّ لعَبْدهِ مع علمِه بعَبْده خیرٌ مِن اختیارِ عَبدِه لِنَفسِه مَعَ جَهلِهِ بِرَبِّه»؛ از آن‌چه دوستی نفی اختیار محب باشد به اثبات اختیار محبوب.
و اندر حکایات یافتم که: درویشی اندر دریا غرق می‌شد یکی گفت: «ای اخی، خواهی تا برهی؟» گفت: «نه.» گفت: «خواهی تا غرق شوی؟» گفت: «نه.» گفت:«عجب کاری! نه هلاک اختیار می‌کنی نه نجات می‌طلبی!؟» گفت: «مرا با اختیار چه کار، که اختیار کنم. اختیار من آن است که حق مرا اختیار کند.»
و مشایخ گفته‌اند: کمترین درجه اندر دوستی نفی اختیار بود. پس اختیار حق ازلی است نفی آن ممکن نگردد و اختیار بنده عرضی، نفی بر آن روا بود. پس باید که اختیار عرضی را زیر پای آرد تا با اختیار ازلی بقا یابد؛ چنان‌که موسی صلوات اللّه علیه چون بر کوه منبسط شد با حق تعالی تمنای رؤیت کرد و به اثبات اختیار خود بگفت. حق گفت: «لَنْ تَرانی (۱۴۳/الأعراف).» گفت: «بارخدایا، دیدار، حق و من مستحق، منع چرا؟» فرمان آمد که: «دیدار حق است اما اندر دوستی اختیار باطل است.»
و اندر این معنی سخن بسیار اید، اما مراد من بیش از این نیست که بدانی که مقصود قوم از این عبارت چه چیز است.
و از این جمله ذکر تفرقه و جمع و فنا و بقا و غیبت و حضور گذشته است اندر مذاهب متصوّفه، آن‌جا که ذکر صَحْوصَحْو و سُکْر است. هرکه را اشکال است این معانی را آن‌جا طلبد؛ از آن‌چه جای بیان این جمله این‌جا بود. اما به حکم لابد این مقدار آن‌جا بیاوردم تا مذهب هر کسی مشرح گردد.
و من ذلک: المسامرةُ و المحادثة، و الفرق بینهما
این دو عبارت است از دو حال از احوال کاملان طریق حق و حقیقت آن حدیث سری باشد مقرون به سکوت زبان؛ یعنی محادثه، و حقیقت مسامره دوام انبساط به کتمان سر و ظاهر معنی این آن بود که مسامره وقتی بود بنده را با حق به شب و محادثه وقتی بود به روز که اندر آن سؤال و جواب بود ظاهری و باطنی و از آن است که مناجات شب را مسامره خوانند و دعوات روز رامحادثه. پس حال روز مبنی باشد بر کشف، و از آن شب بر ستر. و اندر دوستی مسامره کامل‌تر بود از محادثه.
و تعلق مسامره به حال پیغمبر است، صلی اللّه علیه و سلم. چون حق تعالی خواست که وی را وقتی باشد با وی جبرئیل را با بُراق بفرستاد تا وی را به شب از مکه به قاب قوسین رسانید و با حق راز گفت و ازوی سخن بشنید و چون به نهایت رسید زبان اندر کشف جلال لال شد و دل از کنه عظمت متحیر گشت علم از ادراک بازماند، زبان از عبارت عاجز شد، «لاأُحصی ثناءً علیک» گفتی.
و تعلق محادثه به حال موسی علیه السّلام است که چون خواست که وی را با حق تعالی وقتی باشد،از پس چهل روز وعده و انتظار، به طور آمد و سخن خداوند تعالی بشنید تا منبسط شد و سؤالِ رؤیت کرد و از مراد بازماند و از هوش بشد. چون به هوش باز آمد، گفت: «تُبْتُ اِلَیْک (۱۴۳/الأعراف).» تا فرق ظاهر شد میان آن که آورده باشند؛ قوله، تعالی: «سبحان الّذی أسری بعبدِه لیلاً (۱/الإسراء)». و میان آن که آمده باشد؛ قوله تعالی: «وَلَمّا جاءَ موسی لِمیقاتِنا (۱۴۳/الأعراف).»
پس شب وقت خلوت دوستان بود و روز گاه خدمت بندگان و لامحاله چون بنده از حد محدود خود اندر گذرد ورا زجر کنند؛ باز دوست را حد نباشد تا به از حد درگذشتن مستوجب ملامت شود؛ که هرچه دوست کند جز پسندیدهٔ دوست نباشد. واللّه اعلم بالصّواب.
و من ذلک: علم الیقین و عین الیقین، و الفرق بینهما
بدان که به حکم اصول این جمله عبارت بود از علم و علم بی یقین بر صحت آن معلوم، خود علم نباشد و چون علم به حاصل آمد غیب اندر آن چون عین باشد؛ از آن‌چه مؤمنان فردا مر حق تعالی را ببینند هم بدین صفت بینند که امروز می‌دانند اگر بر خلاف این بینند یا رؤیت مصحح نباشد فردا و یا علم درست نیاید امروز و این هردو طرف خلاف توحید باشد؛ از آن‌چه امروز علم خلق بدو درست باشد و فردا رؤیتشان درست. پس علم یقین چون عین یقین بود و حق یقین چون علم یقین و آنان که به استغراق علم گفته‌اند اندر رؤیت، آن محال است؛ که رؤیت مر حصول علم را آلتی است چون سماع و مانند این. چون استغراق علم اندر سماع محال بود، اندر رؤیت نیز محال بود. پس مراد این طایفه بدین علم الیقین علم معاملات دنیاست به احکام اوامر و از عین الیقین علم به حال نزع و وقت بیرون رفتن از دنیا و از حق الیقین علم به کشف رؤیت اندر بهشت و کیفیت اهل آن به معاینه. پس علم الیقین درجهٔ علماست به حکم استقامتشان بر احکام امور، و عین الیقین مقام عارفان به حکم استعدادشان مر مرگ را و حق الیقین فناگاه دوستان به حکم اعراضشان از کل موجودات. پس علم الیقین به مجاهدت و عین الیقین به مؤانست و حق الیقین به مشاهدت بود واین یکی عام است و دیگر خاص و سدیگر خاص الخاص و اللّه اعلم بالصواب.
و من ذلک: العلم و المعرفة، و الفرق بینهما
علمای اصول فرق نکرده‌اند میان علم و معرفت و هردو را یکی گفته‌اند، به‌جز آن که گفته‌اند: «شاید که حق تعالی را عالم خوانند و نشاید که عارف خوانند مر عدم توقیف را.» اما مشایخ این طریقت رضی اللّه عنهم علمی را که مقرون معاملت و حال باشد و عالم آن عبارت از احوال خود کند آن را معرفت خوانند و مر عالم آن را عارف و علمی را که از معنی مجرد بود و از معاملت خالی، آن را علم خوانند و مر عالم آن را عالم. پس آن که به عبارت مجرد و حفظ آن بی حفظ معنی عالم بود ورا عالم خوانند و آن که به معنی و حقیقت آن چیز عالم بود ورا عارف خوانند و از آن است که چون این طایفه خواهند که بر اقران خود استخفاف کنند وی را دانشمند خوانند و مر عوام را این منکر آید و مرادشان نه نکوهش وی بود به حصول علم؛ که مرادشان نکوهش وی بود به ترک معاملت؛ «لأنَّ العالِمَ قائمٌ بِنَفْسِه و العارِفَ قائمٌ بِرَبِّه.»
و اندر این معنی سخن رفته است اندر کشف حجاب المعرفة، و این‌جا این مقدار کفایت باشد. واللّه اعلم.
و من ذلک: الشّریعةُ و الحقیقةُ، و الفرقُ بینهما
این دو عبارت است مر این قوم را که یکی از صحت حال ظاهر کنند و یکی از اقامت حال باطن و دو گروه اندر این به غلط‌اند: یکی علمای ظاهر که گویند: «فرق نکنیم؛ که خود شریعت حقیقت است و حقیقت شریعت» و یکی گروهی ازملاحده که قیام هر یک از این با دیگر روا ندارند و گویند که: «چون حال حقیقت کشف گشت شریعت برخیزد.» و این سخن قرامطه است و مشیعه و موسوسان ایشان.
و دلیل بر آن که شریعت اندر حکم از حقیقت جداست آن است که تصدیق از قول جداست اندر ایمان؛ و دلیل بر آن که اندر اصل جدانیست آن که تصدیق بی قول ایمان نباشد و قول بی تصدیق گرویدن نی، و فرق ظاهر است میان قول و تصدیق.
پس حقیقت عبارتی است از معنیی که نسخ بر آن روا نباشد و از عهد آدم تا فنای عالم حکم آن متساوی است، چون معرفت حق و صحت معاملت خود به خلوص نیت و شریعت عبارتی است از معنیی که نسخ و تبدیل بر آن روا بود چون احکام اوامر. پس شریعت فعل بنده بود و حقیقت داشتِ خداوند و حفظ و عصمت وی، جلّ جلالُه. پس اقامت شریعت بی وجود حقیقت محال بود و اقامت حقیقت بی حفظ شریعت محال و مثال این چون شخصی باشد زنده به جان چون جان از وی جدا شود، شخص مرداری شود و جان بادی. پس قیمتشان به مقارنهٔ یک‌دیگر است، همچنان شریعت بی حقیقت ریایی بود و حقیقت بی شریعت نفاقی؛ قوله تعالی: «والّذینَ جاهَدُوا فینا لَنَهْدِیَنَّهُم سُبُلَنا (۶۹/العنکبوت).» مجاهدت شریعت و هدایت حقیقت آن یکی حفظ بنده مر احکام ظاهر را بر خود، و دیگر حفظ حق مر احوال باطن را بر بنده. پس شریعت از مکاسب بود و حقیقت ازمواهب و چون چنین مسلم بود فرق بسیار که میان هر دو باشد و اللّه اعلم.
* * *
نوع آخر این حدود عبارتی است که استعارت پذیرد اندر کلام ایشان و به تفصیل و شرح مشکل‌تر شود حکم آن و من بر سبیل اختصار بیان این نوع بکنم، ان شاء اللّه تعالی.
الحق: مرادشان از حق خداوند باشد؛ از آن‌چه این نامی است از اسماء اللّه؛ لقوله، تعالی: «ذلک بأنّ اللّه هو الحقّ المبین(۶/الحجّ).»
الحقیقه: مرادشان بدان اقامت بنده باشد اندر محل وصل خداوند و وقوف سر وی بر محل تنزیه.
الخطرات: آن‌چه بر دل گذرد از احکام طریقت.
الوطنات: آن‌چه اندر سرّ متوطن بود از معانی الهی.
الطّمس: نفی عینی باشد که اثر آن بماند.
الرّمس: نفی عینی باشد با اثر آن از دل.
العلایق: اسبابی که طالبان، تعلق بدان کنند و از مراد بازمانند.
الوسائط: اسبابی که به تعلق کردن آن به مراد رسند.
الزّوائد: زیادت انوار باشد به دل.
الفوائد: ادراک سرّ مر لابدّ خود را.
الملجأ: اعتماد دل به حصول مراداتو
المنجأ: خلاص یافتن دل از محل آفت.
الکلّیّه: استغراق اوصاف آدمیّت بکلیت.
اللّوایح: اثبات مراد با زودی نفی آن.
اللوامع: اظهار نور بر دل با بقای فواید آن.
الطوالع: طلوع انوار معارف بر دل.
الطّوارق: واردی به دل به بشارت یا به زجر اندر مناجات شب.
اللطیفه: اشارتی به دل از دقایق حال.
السّرّ: نهفتن حال دوستی.
النّجوی: نهفتن احوال از اطلاع غیر.
الاشاره: اخبار غیر از مراد بی عبارت لسان.
الایماء: تعریض خطاب بی اشارت و عبارت.
الوارد: حلول معانی به دل.
الانتباه: زوال غفلت از دل.
الاشتباه: اشکال حال اندر دو طرف حکم حق و باطل.
القرار: زوال تردد از حقیقت حال.
الإنزجاج: تحرک دل بود اندر حال وجد.
این است معنی بعضی از الفاظ ایشان بر سبیل اختصار و باللّه العون و العصمة.
* * *
نوع آخر این حدود الفاظی است که اندر توحید خداوند تعالی استعمال کنند و اندر بیان اعتقاد ایشان اندر حقایق بی استعارت مستعمل دارند و از آن جمله یکی این است:
العالَم: عالم عبارتی است از مخلوقات خداوند. و گویند: «هژده هزار عالم و پنجاه هزار عالم.» و فلاسفه گویند: «دو عالم علوی و سفلی.» و علمای اصول گویند: «از عرش تا ثری هرچه هست عالم است.» و در جمله عالم اجتماع مختلفات بود و اهل این طریقت نیز «عالم ارواح و نفوس» گویند. و مرادشان نه آن بود که فلاسفه را بود، که مرادشان اجتماع ارواح و نفوس باشد.
المحدَث: متأخّر اندر وجود، یعنی نبوده و پس ببوده.
القدیم: سابق اندر وجود و همیشه بود آن که هستی وی سابق بود مر همه هستی‌ها را و این به‌جز خداوند تعالی نیست.
الأزل: آن‌چه مر آن را اول نیست.
الأبد: آن‌چه مر آن را آخر نیست.
الذّات: هستی چیز و حقیقت آن.
الصّفة: آن‌چه نعت نپذیرد؛ از آن‌چه به خود قایم نیست.
الاسم: غیر مسما.
التّسمیة: خبر از مسما.
النّفی: آن که عدم منفی اقتضا کند.
الاثبات: آن که وجود مثبت اقتضا کند.
الشّیئان: آن که وجود یکی به دیگری روا بود.
الضّدّان: آن که روا نبود وجود یکی را با بقای وجود دیگر اندر یک حال.
الغیران: آن که وجود هر یک بی دیگری روا بود.
الجوهر: اصل چیز، آن که به خود قایم بود.
العرض: آن که به جوهر قایم بود.
الجسم: آن که مؤلَّف بود از اجزای پراکنده.
السّؤال: طلب کردن حقیقتی بود.
الجواب: خبر دادن از مضمون سؤال.
الحَسَن: آن که موافق امر بود.
القبیح: آن که مخالف امر بود.
السَّفَ: ترک امر بود.
الظّلم: نهادن چیزی به جایی که نه جای آن بود و درخور آن.
العدل: نهادن هر چیزی به جای خود.
المَلِک: آن که بر آن اعتراض نتوان کرد که او کند.
این است حدود الفاظ که طالبان را از این چاره نباشد؛ بر سبیل اختصار و باللّه العون و التّوفیق و حسبنا اللّه و نعم الرفیق.
* * *
نوع آخر این عباراتی است که به شرح حاجتمند باشد و اندر میان متصوّفه متداول است و مقصودشان بدین عبارات نه آن باشد که اهل لسان را معلوم گردد از ظاهر لفظ:
الخاطر: به خاطر حصول معنیی خواهند اندر دل با سرعت زوال آن به خاطری دیگر و قدرت صاحب خاطر بر دفع کردن آن از دل. و اهل خاطر متابع خاطر اول باشند اندر امور؛ که آن از حق باشد تعالی وتقدس به بنده بی علت.
و گویند: خیر النّسّاج را خاطری پدیدار آمد که جنید بر در وی است، آن خاطر از خود دفع کرد. خاطری دیگر به مدد آن آمد هم به دفع آن مشغول شد سدیگر خاطر ببود. بیرون آمد، جنید را دید رضی اللّه عنهما بر در استاده. گفت: «یا خیر، اگر خاطر اول را متابع بودیی واگر سنت مشایخ را به جای آوردیی مرا چندین بر در نبایستی استاد.» تا مشایخ گفته‌اند که: «اگر آن خاطر بود که خیر را اشراف افتاد از آنِ جنید چه بود؟» گفته‌اند که: «جنید پیر خیر بود، ولامحاله پیر بر کل احوال مرید مشرف باشد.»
الواقع: به واقع معنیی خواهند که اندر دل پدیدار آید و بقا یابد به خلاف خاطر و به هیچ حال مر طالب را آلت دفع کردن آن نباشد؛ چنان‌که گویند: «خَطَرَ عَلی قَلْبی وَ وَقَعَ فی قَلْبی.» پس دل‌ها جمله محل خواطرند، اما واقع جز بر دلی صورت نگیرد که حشو آن جمله حدیث حق باشد و از آن است که چون مرید را در راه حق بندی پیدا آید آن را قید گویند و گویند: «ورا واقعه‌ای افتاد.» و اهل لسان از واقعه اشکال خواهند اندر مسائل و چون کسی آن را جواب گوید و اشکال بردارد، گویند: «واقعه حل شد.» اما اهل تحقیق گویند که: «واقعه آن بود که حل بر آن روا نباشد و آن‌چه حل شود خاطری بود نه واقعی؛ که بند اهل تحقیق اندر چیزی حقیر نباشد که هر زمان حکم آن بدل شود و از حال بگردد.»
الاختیار: به اختیار آن خواهند که اختیار کند مر اختیار حق را بر اختیار خود؛ یعنی بدانچه حق تعالی مر ایشان را اختیار کرده است از خیر و شر، بسند کار باشند و اختیار کردن بنده مر اختیار حق را تعالی هم به اختیار حق بود؛ که اگر نه آن بودکه حق تعالی ورا بی اختیار کردی وی اختیار خود فرو نگذاشتی.
و از ابویزید رُضِیَ عنه پرسیدند که: «امیر که باشد؟» گفت: «آن که ورا اختیار نمانده باشد و اختیار حق وی را اختیار گشته باشد.»
و از جنید رضی اللّه عنه می‌آید که وقتی وی راتب آمد گفت: «بار خدایا، مرا عافیت ده.» به سرش ندا آمد که: «تو کیستی که در ملک من سخن گویی و اختیار کنی؟ من تدبیر ملک خود بهتر ازتو دانم. تو اختیار من اختیار کن نه خود را به اختیار خود پدیدار کن.»
الاختبار: به اختبار امتحان دل اولیا خواهند به گونه گونه بلاها از حق تعالی بدان آیداز خوف و حزن و قبض و هیبت ومانند آن؛ لقوله تعالی: «اولئکَ الّذینَ امتَحَنَ اللّهُ قلوبَهم لِلتّقوی لهم مَغْفِرةٌ و أجرٌ عَظیمٌ (۳/الحُجُرات).» و اندر این درجتی عظیم باشد.
البلاء: به بلا امتحان تن دوستان خواهند به گونه گونه مشقت‌ها و بیماریهاو رنجها؛ که هرچند بلا بر بنده قوت بیشتر پیدا می‌کند قربت زیادت می‌شود ورا با حقتعالی که بلا لباس اولیاست و کدوادهٔ اصفیا و غذای انبیا، صلوات اللّه علیهم. ندیدی که پیغمبر صلّی اللّه علیه و سلم گفت: «أشدُّ البَلاءِ بالأَنبیاءِ ثُمَّ الأولیاءِ، ثمّ الأمثلِ فالأمثلِ. نحنُ مَعاشِرَ الأنبیاءِ أشدُّ النّاسِ بلاءَ.» و فی الجمله بلا نام رنجی باشد که بر دل و تن مؤمن پیدا شود که حقیقت آن نعمت بود و به حکم آن که سر آن بر بنده پوشیده باشد با احتمال کردن آلام آن وی را از آن ثواب باشد؛ و باز آن‌چه بر کافران باشد آن نه بلا بود که آن شقا بود، و هرگز مر کافر را از شقا شفا نبود پس مرتبت بلا بزرگتر از امتحان بود؛ که تأثیر آن بر دل بود و از آن این بر دل و تن واللّه اعلم.
التحلّی: تحلی تشبه باشد به قوم ستوده به قول و عمل؛ قوله، علیه السّلام: «لَیْسَ الیمانُ بالتحلّی و التّمنّی، ولکن ماوُقّرَ بالقلوب و صدّقه العملُ.»
پس ماننده کردن خود را به گروهی بی حقیقت معاملت ایشان، تحلی بود و آنان که نمایند و نباشند زود فضیحت شوند و رازشان آشکارا گردد هر چند که به نزدیک اهل تحقیق خود ایشان فضیحت باشند ورازشان آشکارا.
التّجلّی: تأثیر انوار حق باشد به حکم اقبال بر دل مقبلان که بدان شایستهٔ آن شوند که به دل مر حق را ببینند و فرق میان این رؤیت و رؤیت عیان آن بود که متجلی اگر خواهد ببیند و اگر خواهد نبیند، یا وقتی بیند و وقتی نبیند؛ باز اهل عیان اندر بهشت اگر خواهند که نبینند نتوانند؛ که بر تجلی ستر جایز بود و بر رؤیت حجاب روا نباشد.
التّخلّی: اعراض باشد از اشغال مانعه مر بنده را از خداوند، به حکم تشریف عنایت؛ چنان‌که دست از دنیا خالی کند و ارادت عقبی از دل قطع کند و متابعت هوی از سرّ خالی کند و از صحبت خلق اعراض کند و دل از اندیشهٔ ایشان بپردازد.
الشُّرود: معنی شُرود طلب حق باشد به خلاص از آفات و حب و بی قراری اندر آن؛ که همه بلای طالب از حجاب افتد. پس حیل طالب را اندر کشف حجاب و اسفار ایشان را و تعلق ایشان را به هر چیزی شرود خوانند و هرکه اندر ابتدای طلب بی قرارتر بود اندر انتها و اصل‌تر و ممکن‌تر.
القُصود: مرادشان از قصود صحت عزیمت باشد بر طلب حقیقت مقصود و قصد این طایفه اندر حرکت و سکون بسته نیست؛ از آن‌چه دوست اندر دوستی، اگرچه ساکن بود قاصد بود و این خلاف عادت است؛ از آن‌چه قصد قاصدان یا بر ظاهرشان از قصد تأثیری بود یا در باطنشان نشانی از آن که دوستان بی علت طلب و حرکات خود قاصد باشند و همه صفات ایشان قصد دوست بود.
الاصطناع: بدین آن خواهند که خداوند تعالی بنده را مهذب گرداند به فنای جملهٔ نصیب‌ها ازوی و زوال جملهٔ حظّها، و اوصاف نفسانی وی را اندر وی مبدّل گرداند تا به زوال نعوت و تبدیل اوصاف از خود بی خود شود، و مخصوص‌اند بدین درجت پیغمبران علیهم السّلام بدون اولیا و گروهی از مشایخ بر اولیا هم روا دارند این صفت.
الاصطفاء: اصطفا آن بود که حق تعالی دل بنده را مر معرفت خود را فارغ گرداند تا معرفت وی صفای خود اندر آن بگستراند و اندر این درجت خاص و عام مؤمنان همه یکی‌اند از عاصی و مطیع و ولی و نبی؛ لقوله، تعالی: «ثمّ اوْرَثْنا الکتابَ الّذینَ اصْطَفَیْنا مِنْ عبادِنا فمنهم ظالمٌ لِنفسِهِ و مِنهم مُقتصِدٌ و منهم سابقٌ بالخَیْراتِ (۳۲/ فاطر).»
الصطلام: اصطلام غلبات حق بود که کلیت بنده را مقهور خود گرداند به امتحان لطف اندر نفی ارادتش و قلب ممتحن و قلب مصطلم هر دو به یک معنی باشد؛ چه آن است که اصطلام اخص و ارق امتحان است اندر جریان عبارات اهل این قصه.
الرَّیْن: رین حجابی بود بر دل که کشف آن جز به ایمان نبود و آن حجاب کفر و ضلالت است؛ لقوله، تعالی: «کلّا بَلْ رانَ عَلی قلوبِهم ما کانوا یَکْسِبونَ (۱۴/المطفّفین).» و گروهی گفتند که: «رَین آن بود که زوال آن خود ممکن نشود به هیچ صفت؛ که دل کافر اسلام پذیر نباشد و آن‌چه از ایشان اسلام آرند اندر علم خدای عزّ و جلّ مؤمن بوده باشند.»
الغَین: غین حجابی باشد بر دل که به استغفار برخیزد و آن بر دو گونه باشد:یکی خفیف و یکی غلیظ. غلیظ آن بود که مر اهل غفلت را باشد و کبایر را و خفیف مر همه خلق را از نبی و ولی؛ لقوله علیه السّلام: «إنّه لَیُغانُ عَلی قلبی و إنّی لَأسْتغفِرُ اللّهَ فی کلِّ یَوْمٍ مائةَ مرَّةٍ.» پس غین غلیظ را توبه‌ای بشرط باید و مر خفیف را رجوعی صادق به حق و توبه بازگشتن بود از معصیت به طاعت، و رجوع بازگشتن از خود به حق. پس توبه از جرم کنند و جرم بندگان مخالفت امر بود و از آنِ دوستان مخالفت ارادت و جرم بندگان معصیت بود و از آنِ دوستان رؤیت وجود خود یکی از خطا به صواب بازگردد گویند: تائب است و یکی از صواب به اصوب باز گرددگویند: آیب است و این جمله اندر باب توبه به‌تمامی گفته‌ام. واللّه اعلم.
التّلبیس: نمودن چیزی را به خلاف تحقیق آن به خلق، تلبیس خوانند؛ لقوله تعالی: «و لَلَبَسْنا علیهم مایلبِسُونَ (۹/الأنعام).» و جز حق را تعالی این صفت محال باشد؛ که کافر را به نعم مؤمن می‌نماید و مؤمن را به نعم کافر تا وقت اظهار حکم وی باشد اندر هر کسی و چون یکی از این طایفه خصالی محمود را بپوشاند به صفاتی مذموم گویند: «تلبیس می‌کند.» و جز این معانی را این عبارت استعمال نکنند، نفاق و ریا را تلبیس نخوانند هر چند که در اصل تلبیس باشد؛ از آن‌چه تلبیس جز اندر اقامت حد مستعمل نباشد و اللّه اعلم.
الشُّرب: حلاوت طاعت و لذت کرامت و راحت انس را این طایفه شرب خوانند. و هیچ کس کار بی شرب نتواند کرد، و چنان‌که شرب تن از آب باشد شرب دل از راحات و حلاوت دل باشد و شیخ من رضی اللّه عنه گفتی: «مرید و عارف باید که از شرب ارادت و معرفت بیگانه باشد.» و یکی گوید که: «مرید را باید که از کردار خود شربی بود تا حق طلب اندر ارادت به جای آرد و عارف را نباید که شرب باشد تا بدون حق با شرب و راحاتی که به نفس باز می‌گردد بیارامد.»
الذّوق: ذوق مانند شرب باشد، اما شرب جز اندر راحات مستعمل نیست و ذوق مر رنج و راحات را نیکو اید؛ چنان‌که کسی گوید: «ذُقْتُ الخلافَ و ذقتُ البلاءَ و ذُقتُ الرّاحةَ» همه درست اید و باز شرب را گویند: «شَرِبتُ بِکَأسِ الوَصْلِ و بِکأسِ الوُدِّ». و مانند این بسیار است؛ قوله تعالی: «کُلُوا و اشْرِبُوا هَنیئاً (۴۳/المرسلات)»، و چون از ذوق یاد کرد گفت: «ذُقْ إنَّک انتَ العزیزُ الکریمُ (۴۹/الدّخان)»، جای دیگر گفت: «ذُوقوا مسَّ سَقَرَ (۴۸/القمر).»
* * *
این است احکام حدود الفاظ متداول ایشان که یاد کردم و اگر بجملگی ثبت کنم کتاب مطول گردد. واللّه اعلمُ بالصّوابِ.

هجویری : بابُ أحکامِ السَّماعِ
بابُ أحکامِ السَّماعِ
بدان که سماع را اندر طبایع حکم‌های مختلف است، همچنان که ارادت اندر دل‌ها مختلف است، و ستم باشد که کسی مر آن را بر یک حکم قطع کند.
و جملهٔ مستمعان بر دو گونه‌اند: یکی آن که معنی شنوند و دیگر آن که صوت و اندر این هر دو اصل فواید بسیار است و آفات بسیار؛ از آن‌چه شنیدن اصوات خوش غلیان معنیی باشد که اندر مردم مرکب بود اگر حق بود حق و اگر باطل بود باطل کسی را که مایه به طبع فساد بود آن‌چه شنود همه فساد باشد.
و جملگی این اندر حکایت داودعلیه السّلام بیاید که چون حق تعالی وی را خلیفت گردانید وی را صوتی خوش داد و حلق او را مزامیر گردانید و کوه‌ها را رسایل وی کرد؛ تا حدی که وحوش و طیور از کوه و دشت به سماع آمدندی و آب باستادی و مرغان از هوا درافتادی. و اندر آثار آمده است که یک ماه آن خلق اندر آن صحرا هیچ نخوردندی و اطفال نگریستندی و هیچ شیر نخوردندی و هرگاه که خلق از آن‌جا بازگشتندی بسیار مردم از لذت کلام و صوت و لحن وی مرده بودندی؛ تا حدی که گویند یک بار هفتصد کنیزک عَذرا به شمار برآمد.
و آنگاه چون حق تعالی خواست که مستمع صوت و متابع طبع را جدا کند از اهل حق و مستمع حقیقت، ابلیس را به درخواست وی و حیله و مکر وی بماند تا نای و طنبور بساخت و اندر برابر مجلس داود علیه السّلام مجلسی فرا گسترید تا آنان که می صوت داود شنیدند به دو گروه شدند: یکی آن که اهل شقاوت بودند و دیگر آن که اهل سعادت. آن گروه به مزامیر ابلیس مشغول شدند و این گروه به اصوات داود بماندند؛ و باز آن که اهل معنی بودند صوت داود و غیر وی اندر پیش دل ایشان نبود؛ از آن‌چه همه حق می‌دیدند، اگر مزامیر دیو شنیدندی اندر آن فتنهٔ حق دیدندی و اگر صوت داود اندر آن هدایت حق، از کل بازماندند و از متعلقات اعراض کردند و هر دو را چنان‌که بود بدیدند صواب را به صواب و خطا را به خطا. و آن را که سماع بدین نوع بود هرچه بشنود همه حلال باشدش.
و گروهی گویند از مدعیان که: «ما را سماع بر خلاف این می‌افتد که هست.» و این محال باشد؛ از آن‌چه کمال ولایت آن بود که هر چیزی چنان بینی که هست تا دیده درست باشد و اگر بر خلاف بینی درست نیاید ندیدی که پیغمبر علیه السّلام چه گفت؛ قوله، علیه السّلام: «اللهُمَّ أرِنَا الْأشْیاءَ کماهی. بار خدایا بنمای ما را هر چیزی چنان که آن است.» و چون دیدنِ درست مر چیزها را آن بود که ببینی بر آن صفت که هست، پس سماع درست نیز آن بود که بشنوی هر چیزی را چنان که هست آن چیز اندر نعت و حکم.
و آنان که اندر مزامیر مفتون شوند و به هوی و لهو مقرون شوند، از آن است که می به خلاف آن بشنوند که هست. اگر بر موافقت حکم آن سماع کنندی از همه آفات آن برهندی. ندیدی که اهل ضلالت کلام خدای تعالی بشنیدند و ضلالتشان بر ضلالت زیادت شد؟ چنان‌که نضر بن الحارث گفت: «هذا أساطیرُ الأوّلین» و عبداللّه بن سعد بن ابی سَرْح که کاتب وحی بود گفت: «فتبارکَ اللّهُ أحْسَنُ الخالِقینَ (۱۴/المؤمنون)»، و گروهی دیگر «ثمَّ اسْتوی علی العرشِ (۵۴/الأعراف)» را اثبات مکان و جهت و گروهی «وجاءَ ربُّکَ والْمَلَکُ صفّاً صفّاً (۲۲/الفجر)» را دلیل مَجیء! چون دلشان محل ضلالت بود شنیدن کلام رب العزه ایشان را هیچ سود نداشت.
و باز موحدان در شعر شاعر نظر کردند آفرینندهٔ طبع ورا دیدند و زدایندهٔ خاطرش را و اندر آن اعتبار فعل را بر فاعل دلیل کردند؛ تا آن گروه اندر حق گمراه شدند و این گروه اندر باطل، راه یافتند و انکار این مکابره‌ای عیان باشد.

هجویری : بابُ أحکامِ السَّماعِ
فصل
و مشایخ را رضی اللّه عنهم اندر این معنی کلمات لطیف است بیش از آن که جملگی آن را این کتاب حمل تواند کرد، اما آن‌چه ممکن شود من اندر این فصل اثبات کنم تا فایده تمام‌تر باشد واللّه اعلم.
ذی النون گوید، رحمة اللّه علیه: «السّماعُ واردُ الحقِّ یُزْعِجُ القلوبَ إلی الحقِّ، فمن أصغی الیه بحقٍّ تَحقَّقَ و مَنْ أصغی إلیه بنفسٍ تَزَنْدَقَ.»
سماع وارد حق است که دل‌ها بدو برانگیزد و بر طلب وی حریص کند هر که آن را به حق شنود به حق راه یابد، و هرکه به نفس شنود اندر زندقه افتد مراد از این نه آن است که باید تا سماع علت وصل حق باشد؛ که مراد آن است که مستمع به حق معنی شنود نه صوت، و دل وی محل وارد حق باشد. پس چون این معنی به دل رسید دل را برانگیزد. آن که اندر آن متابع حق باشد محقق شود و آن که متابع نفس باشد محجوب باشد و تعلق به تأویل کند. آنگاه ثمرهٔ آن سماع، کشف باشد و از آنِ این سماع، ستر.
اما زندقه پارسی است معرب، و به زبان عجم زند تأویل باشد و بدان سبب ایشان مر آن تفسیر کتاب خود «زند و پازند» خوانند. چون خواستند اهل لغت که ابنای مجوس را، که با بابک و افشین نامی کنند زندیق نام کردندشان، به حکم آن که می‌گفتند که هر چیزی که این مسلمانان می‌گویند تأویل است که ظاهر حکم آن را نقض کند و تنزیل دخول باشد اندر دیانت و تأویل سلخ از آن. و امروز بقیت ایشان مشیّعهٔ مصر همان گویند.
پس مراد ذی النون رضی اللّه عنه از این آن بوده است که اهل تحقیق در سماع محقق شوند و اهل هوی مؤوّل؛ که آن را تأویل بعید کنند و بدان به فسق افتند.
شبلی گوید، رضی اللّه عنه: «السّماعُ ظاهِرهُ فتنةٌ و باطِنُه عِبْرَةٌ، فَمَنْ عَرَفَ الإشارَةَ حَلَّ لَهُ اسْتِماعَ الْعِبْرَةِ و إلّا فَقَدِ اسْتَدْعَی الْفِتْنَةَ و تَعَرَّضَ لِلْبَلِیّةِ.»
ظاهر سماع فتنه است و باطنش عبرت است آن که اهل اشارت است مر او را سماع عبرت حلال باشد و الا آن دیگر طلب فتنه است و تعلق به بلا؛ یعنی آن را که کلیت دلش مستغرق حدیث حق نیست سماع بلای وی است و آفتگاه وی.
و ابوعلی رودباری گوید رحمة اللّه علیه در جواب سؤال مردی که او را از سماع پرسید: «لَیْتَنا تخلَّصْنا مِنْه رأساً برَأْسٍ.»
کاشکی ما از این سماع سر به سر برهیمی؛ از آن که آدمی در گزاردن حق همه چیزها عاجز است، و چون حق چیزی فوت شود بنده به تقصیر خود ببیند و چون تقصیر خود بدید کاشکی برهدی.
و یکی گوید از مشایخ، رحمهم اللّه: «السّماعُ تنبیهُ الأسرار لما فیها مِنَ المُغَیّباتِ.»
سماع پیدا کردن سرّهاست از چیزهایی که غیبت واجب کند، تا بدان پیوسته حاضر باشد به حق؛ که غیبت اسرار مر مدعیان را نکوهیده‌ترین اوصاف باشد؛ از آن‌چه دوست به دوست اگرچه غایب بود حاضر بود؛ که چون غیبت آمد دوستی برخاست.
و شیخ من گوید، رضی اللّه عنه: «السَّماعُ زادُ المُضطُرّینَ، فمن وَصَلَ اسْتَغْنی عن السّماعِ.»
سماع توشهٔ بازماندگان است، هر که رسید ورا به سماع حاجت نیاید؛ از آن‌چه اندر محل وصل حکم سمع معزول بود؛ که سمع مر خیر را باید و خیر از غایب کنند. چون معاینه شد سماع متلاشی شود.
و حُصری گوید، رحمة اللّه علیه: «أیْشٍ أعْمَلُ بالسّماعِ ینقَطِعُ اذا قُطِعَ مِمّنْ نَسْمَعُ منه؟ ینبغی ان یکونَ سماعُک متّصلاً غیرَ مُنقَطِعٍ.»
چه کنم سماع را که چون قاری خاموش شود آن منقطع شود؟ چه کنم؟ که چنان باید که سماع به سماع متصل باشد پیوسته که هرگز بریده نگردد و این نشان از اجتماع همت داده است اندر روضهٔ محبت که چون بنده بدان درجت برسد همه عالم سماع وی شود از حَجَر و مَدَر. و این درجت بزرگ است و اللّه اعلم بالصواب و الیه المرجِعُ و المآبُ.

هجویری : باب مراتبهم فی السّماع
فصل
بدان که سماع وارد حق است و تزکیت جد از هزل و لهو است؛ و به هیچ حال طبع مبتدی قابل حدیث حق نباشد و به ورود آن معنی ربانی مر طبع را زیر و زبری باشد و حُرقت و قهر؛ چنان‌که گروهی اندر سماع بیهوش شوند و گروهی هلاک گردند و هیچ کس نباشد الا که طبع او از حد اعتدال بیرون شود و این را برهان ظاهر است.
و معروف است که اندر روم چیزی ساخته‌اند اندر بیمارستانی، سخت عجیب، که آن را «اَنگِلْیون» خوانند و اندر هر چیزی که عجایب باشد بسیار یونانیان بدین نام خوانند آن را؛ چنان‌که صحف را اَنگِلیون خوانند و آن وضع مانی را و مانند آن را و مراد از این نه اظهار حکم آن است و آن مثال رودی است از رودها و اندر هفته‌ای دو روز بیماران را اندر آن‌جا برند و آن بفرمایند زدن و بر مقدار علت، آن بیمار را آواز آن بشنوانند آنگاه ورا از آن‌جا بیرون آرند. و چون خواهند که کسی را هلاک کنند زمانی بیشتر آن‌جا بدارند تا هلاک شود و به‌حقیقت آجال مکتوب است اما مرگ را اسباب باشد و آن اطبا پیوسته می‌شنوند و اندر ایشان هیچ اثر نکند؛ از آن‌چه آن موافق است با طبع ایشان و مخالف به طبع مبتدیان.
و اندر هندوستان دیدم که اندر زهر قاتل کرمی پدید آمده بود و زندگی وی بدان بود؛ از آن‌چه کلیت وی همه آن بود.
و اندر ترکستان دیدم به شهری به سرحد اسلام که آتش اندر کوهی افتاده بود و می‌سوخت و از سنگ‌های آن نوشادر بیرون می‌جوشید و اندر آن آتش موشی بود که چون از آتش بیرون آمدی هلاک شدی.
و مراد به‌جز این است از این جمله، که اضطراب مبتدی اندر حلول وارد حق تعالی بدو از آن می‌باشد که حس وی مر آن را مخالف است چون آن متواتر شود اندر آن ساکن شود. ندیدی که چون جبرئیل اندر ابتدا بیامد پیغمبر علیه السّلام طاقت رؤیت وی نداشت، و چون به نهایت رسید اگر یک نفس دیرتر آمدی تنگدل شدی؟ و این را شواهد بسیار است و این حکایت هم دلیل اضطراب مبتدیان است و هم برهان سکون منتهیان اندر سماع.
و معروف است که جنید را مریدی بوده است که اندر سماع اضطراب بسیار کردی و درویشان بدان مشغول شدندی پیش شیخ رضی اللّه عنهشکایت کردند. وی را گفت: «بعد از این اگر اندر سماع اضطراب کنی نیز من با تو صحبت نکنم.» بومحمد جُریری گوید: «در سماعی من اندر وی نگاه می‌کردم. لب بر هم نهاده بود و خاموش می‌بود تا از هر مویی از اندام وی چشمه‌ای بگشاد تا هوش از وی بشد و یک روز بیهوش بود. پس من ندانم تا وی اندر سماع درست‌تر بود، یا حرمت پیر بر دلش قوی‌تر.»
و گویند که مریدی اندر سماع نعره‌ای بزد. پیر ورا گفت: «خاموش.» وی سر بر زانو نهاد و چون نگاه کردند مرده بود.
و از شیخ بومسلم فارِس بن غالب الفارسی رُضِیَ عنه شنیدم که گفت: «درویشی اندر سماع اضطرابی می‌کرد یکی دست بر سر وی نهاد که: بنشین. نشستن همان بود و رفتن از دنیا همان.
و جنید رضی اللّه عنه می‌گوید که: «دیدم درویشی را که اندر سماع جان بداد.»
و دقی روایت کند از دَرّاج که او گفت: من با ابن الفُوَطی بر لب دجله می‌رفتیم میان بصره و اُبلَّه. به کوشکی فرا رسیدیم نیکو. مردی بر آن در نشسته بود و کنیزکی در پیش او نشسته که وی را می غنا کرد و می‌گفت:
فی سبیلِ اللّهِ ودٌّ
کانَ مِنّی لک یُبْذَل
کلُّ یومٍ تتلوَّن
غیرُ هذا بکَ أجْمَل
و جوانی را دیدم اندر زیر دیوار کوشک استاده، با مرقعه‌ای و رَکوه‌ای. گفت: «ای کنیزک، به خدایِ تو بر تو، که این بیت بازگوی؛ که از زندگانی من یک نفس بیش نمانده است؛ تا باری جان به استماع این بیت برآید.» کنیزک دیگر باره بازگفت. آن جوان نعره‌ای بزد. جان از وی جدا شد خداوندهٔ کوشک مر کنیزک را گفت که: «تو آزادی.» و خود فرود آمد به جهاز وی مشغول شد، و همه اهل بصره بر وی نماز کردند. پس آن مرد بر پای خاست و گفت: «یا اهل بصره، من که فلان بن فلانم همه املاک خود سبیل کردم و ممالیک آزاد کردم.» هم از آن‌جا برفت و کس خبر آن نیافت.
و فایدهٔ این حدیث و حکایت آن است که مرید را اندر غلبهٔ سماع، حال چندین بباید که سماع وی، فاسقان را از فسق باز دارد و اندر زمانه گروهی گمشدگان به سماع فاسقان حاضر شوند و گویند ما سماع از حق کنیم و فاسقان، بدانکه ایشان مر ایشان را موافقت کنند بر سماع کردن و فسق و فجور حریص‌تر شوند تا خود را و ایشان را هلاک کنند.
و از جنید رضی اللّه عنه پرسیدند که: «اگر ما بر وجه اعتبار اندر کلیسیا شویم، روا بود و مراد ما از آن جز آن نبود تا ذُلّ کافران ببینیم و بر نعمت اسلام شکر کنیم؟» وی گفت: «اگر به کلیسیا توانید شد چنان‌که چون شما بیرون آیید تنی چند را از ایشان به درگاه توانید آورد، بروید، و اگرنه مروید.»
پس صومعه‌ای اگر به خرابات شود، خرابات صومعهٔ وی شود و خراباتی اگر به صومعه رود، صومعه خرابات وی گردد.
و یکی از کبار مشایخ گوید: من با درویشی در بغداد آواز مغنیی شنیدم که می‌خواند:
مُنیً إن تکن حقّاً تکُنْ احسنَ المنی
وَإلّا فَقَدْ عِشْنا بها زَمَناً رَغْدَا
آن درویش نعره‌ای بزد و از دنیا بیرون شد.
و مانند این، ابوعلی رودباری رضی اللّه عنه گوید: درویشی را دیدم که به آواز مغنیی مشغول گشته بود من نیز گوش بنهادم تا وی چه می‌گوید. آن کس به صوتی حزین می‌گفت:
أمُدُّ کفّی بِالخُضُوعِ
إلَی الّذی جادَ بِالصَّنیع
آن درویش بانگی بکرد و بیفتاد چون بشدم ورا یافتم مرده.
و یکی گوید که: با ابراهیم خواص رحمة اللّه علیه به راهی می‌رفتم طربی اندر دلم پدید آمد، برخواندم:
صحَّ عندَ النّاسِ أنّی عاشِقٌ
غیرَ أنْ لَمْ یَعْلَمُوا عِشْقی لِمَنْ
ما فی الْإنسانِ شیءٌ حسَنٌ
إلّا وأحسنُ منه صوتٌ حسنُ
مرا گفت: «باز گوی این بیت را.»بازگفتم. وی به حکم تواجد قدمی چند بر زمین زد. چون نگاه کردم، آن اَقدام وی، چون به موم، به سنگ فرو می‌رفت آنگاه بیهوش بیفتاد چون به هوش آمد مرا گفت: «اندر روضهٔ بهشت بودم تو ندیدی.»
و از این جنس حکایات بیش از این است که این کتاب آن رامحتمل باشد.
و من اندر معاینه درویشی دیدم اندر جبال آذربایگان که می‌رفت و می‌گفت این بیت‌ها بشتاب:
واللّهِ ما طَلَعَتْ شمسٌ وَما غَرَبَتْ
إلّا و أنْتَ مُنی قلبی وَوَسْواسی
وَلا تَنَفَّسْتُ مَحْزُوناً وَلا فَرِحاً
إلّا و ذِکْرُکَ مَقْرونٌ بأنفاسی
ولاجَلَسْتُ إلی قَوْمٍ اُحَدِّثُهم
إلّا و أنْتَ حَدیثی بینَ جُلّاسی
ولاهمَمْتُ بِشُربِ الماء مِنْ عَطَشٍ
إلّا رأیتُ خیالاً مِنکَ فی الْکاسِ
از سماع این متغیر شد. پشت به سنگی باز گذاشت و جان بداد.