عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
چیست آن رخساره در مشکین نقاب
دل دل شب مینماید آفتاب
زلف چون چوگان رستم در مصاف
تیر مژگان ناوک افراسیاب
در زنخدان چاه دارد یوسفم
بر سر چه طره اش مشکین طناب
توسن نازت بود در زیر زین
من کنم از حلقه چشمت رکاب
دائمت با غیر هستی مهربان
باری از من کم مکن خشم و عتاب
مهر و مه با تو چو ذره پیش مهر
سلسبیلت بالبان موج سراب
خسروان از عهد آدم تاکنون
بنده و تو خسرو مالک رقاب
بوترابی و بکویت بارها
عرش گفته لیتنی کنت تراب
چون حساب حشر با حیدر بود
غم مدار آشفته از روز حساب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
یار از ما کناره کرد امشب
رشته مهر پاره کرد امشب
ماه من رخ نهفته و زهجران
دامنم پرستاره کرد امشب
غیرتم میکشد که غیر از دور
بزم ما را نظاره کرد امشب
خواست اندوه ما و عیش رقیب
به چه کیش استخاره کرد امشب
جای دل بود سیخ مژگانش
که بحالش قناره کرد امشب
چشم آشفته چون منجم شهر
خیل انجم شماره کرد امشب
غیر داروی مدحت حیدر
درد دل را که چاره کرد امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
چه شکر گویمت ای بخت کارساز امشب
که آمدم ببر آن یار دل نواز امشب
بناز آمد و بنشت و گفت خیز و بسای
بشکر چهره بدرگاه بی نیاز امشب
چو هست دامن یارت بدست و جام شراب
مکن زشنعت اغیار احتراز امشب
حریف الفتی اظهار کلفتت بیجاست
مپوش راز دل خود زاهل راز امشب
شب مدیح علی خوشترست از شب قدر
بپرس این سخن از اهل امتیاز امشب
قلاده سگ حیدر مگر بگردن یافت
که بینم آمده آشفته سرفراز امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ای برق خانه سوز که ابرت بود رکیب
صبرم بود زآب درین شعله بی شکیب
باری وفا اگر نکنی کم مکن بتا
از مدعی عنایت و از دوستان عتیب
هر ساله حاجیان بحجاز آورند روی
عشاق راست روز و شبان روی در حبیب
گر خود کتاب قتل من آمد بخط یار
از شوق جان ببازم و بر سر نهم کتیب
مهرت عیان زآینه جان دل مرا
چون می کز آبگینه بپوشی بر او حجیب
پنجه هزار ساله که روز قیامت است
شام فراق بشکندش صولت از نهیب
گلزار معنویست سراپا بتم که هست
خندان چو غنچه تازه چو گل سرخ رو چو سیب
زیب و طر از جامه توئی ای بت طراز
گر نیکوان زجامه زرین کنند زیب
میزان عقل قدر تو سنجید با سپهر
این در فراز کفه و آن ماند در نشیب
از فیض لعل ساقی کوثر بروزگار
آشفته راست نکته شیرین دلفریب
شاه قمر رکاب علی شهسوار قدس
کاورا بود قضا و قدر پیرو رکیب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
کردار بدان نیاید از خوب
خوبست هر آنچه کرد محبوب
بر طالب کعبه خستگی نیست
چون پرده کشد جمال مطلوب
بر طالب کعبه خستگی نیست
چون پرده کشد جمال مطلوب
ای عشق چه آفتی که دایم
تو غالب و کاینات مغلوب
ای یکه سوار عرش میدان
بیرق بفراز نه فلک کوب
آن دل که بدوست راغب آمد
رغبت نکند بهیچ مرغوب
گفتی که زچهره زاده خالش
زنگی بچه با مهست منسوب
از چشم تو دل که باز گیرد
ترکست و گرفته خانه مغضوب
ای عشق کفایتی که ما را
عقل است تباه و نفس معیوب
کتمان حدیث عشق شرطست
این سر نسزد بصفحه مکتوب
آشفته بکسوت سگ تست
این کسوت ازو مکن تو مسلوب
سگ می نرود زآستانت
چندان که زنی بسنگ یا چوب
تو راکب دلدلی ولیکن
نه خنک فلک تو راست مرکوب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
در نهایت نظری بود باغیار امشب
که زتب سوخت چو شمعم دل بیمار امشب
بشب دیگرت این سوزن درون شرح دهم
که مبادا بدرد پرده اسرار امشب
ارنی گویم و از پای طلب ننشینم
تا زطورم نرسد وعده دیدار امشب
مستیت بود بهانه همه شب بهر رقیب
فاش همصحبت اغیاری و هشیار است امشب
طمع سیم و زر از غیر مکن کیسه بیار
زاشک و رخ سیم و زرم هست چو بسیار امشب
نه بود مهلت دیدار و نه جای گفتار
هست با ناله شبگیر سر و کار امشب
حیف از آن سینه سیمین که شد اندوده بقیر
از چه آئینه ات آلوده بزنگار امشب
محک آوردمت ای مدعی از بهر بتان
برگرفتم ززر قلب تو معیار امشب
زر قلبت نخرد صیرفی عشق برو
حبشی زاده مکن یوسف بازار امشب
گر تو چون دایره آن مه بمیان بگرفتی
ما همان پای بجائیم چو پرگار امشب
سرو جان داد و دل و دین و خریدش زازل
چون تو آشفته نبود است خریدار امشب
غیر چون رحم نکرد و بخطا دید بدوست
کار با دست خداوند تو بگذار امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
گفتی به لب رسانم از اشتیاق جانت
جان من است آن لب امشب بیار بر لب
از سرو و گل چو خواهی امشب که هست در بر
مهر وی سر و قامت مشکبوی سیم غبغب
از تاب جعد مویت وز آفتاب رویت
یک دل هزار سودا یک جان و یک جهان تب
زان لب بگو حدیثی تا نیشکر نکارند
برقع فکن که پوشد رخساره ماه نخشب
میگفت سبزه خط با آهوان چشمت
هذا نبات خضر یرتع بها و یلعب
آشفته وار امشب برگو مدیح حیدر
از آن دهان شیرین کاین است عین مطلب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
که باز در به رخ اهرمن گشاد امشب
که غیر پا به سر کوی تو نهاد امشب
زدی به نشتر مژگان رگ رقیب نهان
که جوی خون زرگ دیده ام گشاد امشب
اشاره های نهانی به چشم گو نکند
که از نهان و عیان پرده برفتاد امشب
نگارم آینه وای رقیب تو کوری
عبث مقابلت آیینه ایستاد امشب
نه مستی می امشب چه هر شبست ای شوخ
به دستت این می ممزوج تا که داد امشب
مخور فریب رقیبان که دیو و راهزنند
کنم نصیحت جانا تو را زیاد امشب
مکن که خرمن حسنت به آه می سوزد
بکن به گفته ی آشفته اعتقاد امشب
بخوان تو نادعلی بهر دفع اهرمنان
بکن تو حرز زتعویذ اوستاد امشب
تو شاه کشور حسنی درآی از در عدل
مباد بر در حیدر بریم داد امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
غنیمت دان دلا این عیش را در بوستان امشب
تمتع گیر نه از گل زوصل دوستان امشب
مگر حوری به باغ آمد و یا غلمان سوی بستان
که شد رشگ بهشت عدن باغ و بوستان امشب
چو شاخ ارغوان من چمان اندر چمن آمد
بیا ساقی به ساغر کن می چون ارغوان امشب
بده فرصت که تا بیند تماشایی گل باغت
بیا بلبل بنه از سر تو این آه و فغان امشب
زآهنگ مخالف ره بگردان مطرب مجلس
نوای راست را در پرده شو تو نغمه خوان امشب
جرس مانند مجنون در بیابان گرم افغان شد
مگر گم کرده راه کوی لیلی ساربان امشب
بگو یعقوب بگشاید در بیت الحزن دیگر
زراه مصر می آید به کنعان کاروان امشب
اگر خاراست اندر ره و گر تار است این منزل
کنم فرش رهت از دیده فرش پرنیان امشب
اگر ساقی کند تقصیر اندر حق میخواران
برم آشفته برغو بردر پیر مغان امشب
علی آن پیر میخانه که وحدت ریزد از جامش
چو بخشد جرعه بر مستان زجود بیکران امشب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
دردمندان غم عشق تو را نیست طبیب
مرگ بایست و یا داروی دیدار حبیب
زخمی یارم و مرهم نستانم از غیر
شکوه از درد حبیبان نکنم پیش طبیب
شکوه چندان نکنم من زجفای احباب
داغ از آنم که بمن رحمتی آید زرقیب
عود وعنبر چکنی عطر چه میسائی خیز
بوی معشوق بعشاق بود خوشتر طیب
گر نیم لایق انعام بده دشنامی
گر عنایت نبود ساخته ام من به عتیب
تا مرا بود دلی صبر بهجران کردم
چون دل از دست بشد با چه کنم صبر و شکیب
عشقت از کعبه و بتخانه چنان راند مرا
که نه زاسلام بجاسبحه نه از کفر صلیب
وه چه میخانه در رحمت حق خاک نجف
که اگر عرش شود خاک درش نیست غریب
دست آشفته گرای شه بعنانت نرسد
آیدت گرد صفت ناچار دنبال رکیب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
میان ما و تو الفت حکایتی است عجیب
که تو بعهد شبابی و من بنوبت شبیب
اگر تو مرکب تازی بخاک من تازی
چو گرد روح روان خیزدت زسم رکیب
صلیب بستن اگر کار بت پرستانست
بت من از چه فکنده ززلف عود صلیب
همین نه هندوی خال تو ذوق از آن لب یافت
بهشتیان همه دارند از این شراب نصیب
مگر که بر دل مجروح عاشقان زد دست
که خون چو سیل روانست زآستین طبیب
من از عتاب تو شکوه کنم غلطا حاشا
بیار هر چه توداری برای دوست عتیب
نه عاشقست که خود مدعی و کذابست
محب اگر که شکایت کند زجور حبیب
بچنگ غیر بود زلف یارم آشفته
فغان که رشته عمرم بود بدست رقیب
اگر چه نامه سیاهم ولی خوشم با این
که داوری نبود جز علی بروز حسیب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
ای فتنه چشم سیهت راهزن خواب
وی روی تو گلزار جهان را گل شاداب
من شب همه شب از غم دیدار توبیدار
چشمان تو سرمست و تو دایم بشکر خواب
ای آنکه تو را منظر چشمم شده منزل
هشدار که این خانه بود در ره سیلاب
مژگان من آن قصه خونین درون را
بر چهره من نقش همیکرد زخوناب
بر آتش سودای تو دل صبر ندارد
بر نار کجا صبر کند قطره سیماب
وقتست که تا سر بنهم بر سر طوفان
کاندر سر این ورطه صبرم شده نایاب
با مدعی وصل مخوان قصه هجران
آسوده بساحل نشناسد غم گرداب
سودای تو بس نیست همینم کشد آخر
کت وقف رقیبان شده آن لعل چو عناب
آشفته حدیث تو بایجاز نگنجد
کز رشته آنزلف رسا می کشد اطناب
زلفت که کمند شد حبل الله مطلق
شاهنشه آفاق علی فاتح ابواب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
بر آفتاب مکن ماه من حجاب سحاب
که آفتاب نشاید نهفت زیر حجاب
همیشه برق به نی زار میزدی از ابر
بجست برق زنی امشب و بسوخت سحاب
من از نوای نی ار آمدم بوجد چه باک
کزین سماع برقصند زمره اصحاب
مکن بزهر تو آلوده شکرین لب را
مبر تو نام زاغیار در بر احباب
گدا چه طالب پابوس پادشه باشد
بگو چسان نبرد جور حاجب و بواب
زحال مردمک دیده جستجو کردم
بگفت چون بود احوال مانده در غرقاب
دلم بر آتش سودا چگونه بنشیند
چسان بر آتش سوزنده جا کند سیماب
زموی طره لیلاست قید مجنونرا
کمند رستمش ار آوری نیارد تاب
کدام سلسله اند عاشقان سودائی
همه گسسته عنان و همه بریده طناب
خطت اشاره بدل کرد بوسه زانلب نوش
چو نوش داروی رستم بچاره سهراب
مکن نوای طرب ساز مطرب عشاق
که عاشقان زغمش برده لذت اطراب
دل از هوای لبت گر نگشته خون چونست
مر زمردمک دیده میچکد خوناب
زشش جهت برخم در ببسته آشفته
که میگشایدش الا مفتح الابواب
علیست دست خدا و گشاد و بست ازوست
مپیچ تا بتوانی تو چهره از این باب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
بسودای پریشانیست یا رب کار من هر شب
که در دست رقیبانست زلف یار من هر شب
چو دست مدعی زد چنگ همچون شانه بر زلفش
بود چون مرغ شب آویز افغان کار من هر شب
مسلمانان زکفر ممن همه بیزار و هر روزه
به ننگ و عار کفارند از کردار من هر شب
سرم را از کجا پیدا شود سامان از این رندی
که رهن باده باید خرقه و دستار من هر شب
اگر آتشکده خاموش شد در پارس چون یا رب
رود تا گنبد گردون شرار نار من هر شب
حرم را طوف اگر کردم فریب من مخور زاهد
بکعبه جلوه گر گردد بت فرخار من هر شب
جواب لن ترانی پاسخ آمد رب ارنی را
بکوی میفروشان وعده دیدار من هر شب
صلا زد ساقی مستان که جام از کف منه حاشا
که در می هست پیدا پرتو رخسار من هر شب
کدامین بحر زخار است اندر سینه ام پنهان
که مدح حیدر آرد کلک گوهربار من هر شب
زبان چون شمع دارم آتشین آشفته در مدحش
بسر گر تیغ راند دشمن خونخوار من هر شب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
تا چند آیم بر درت با عجز و لابه نیمشب
بینم ترا با مدعی مست می و گرم طرب
تابم کجا با مهر تو من شبنم و خور چهر تو
تو آتشی و من نیم تو ماهتاب و من قصب
سندان دل و سیمین تنی در سیم داری آهنی
داری بخلد اهریمنی بس ساحری ای بوالعجب
بالات نخل بارور وز لب رطب آورده بر
وان غبغب چون سیم تر چون کوزه نخل رطب
باشد چو مویت مشک تر مشک ار کشد مه را بسر
تابد چو روی تو قمر گر مه کند عنبر سلب
در جمع خیل دلبران تو شاه و باقی چاکران
در دفتر جان پروران روی تو فرد منتخب
من خود نبینم پیش تو چون نوش نوشم نیش تو
قربان منم در کیش تو بر من چه می آری غضب
زلف تو هندو ای پسر هندو کشد گر خور ببر
خالت بود زنگی اگر زنگی ز مه دارد نسب
من خود گدا تو محتشم ای خاک کویت جام جم
در منزلت شاه عجم در مرتبت میر عرب
تو بوتراب ای پادشه خصمت بود خاک سیه
بس فرق باشد در شبه از مصطفی تا بولهب
آشفته خواهد چون غبار آرد بکوی گو گذار
برخیز و اسبابش بیار ای آفرینش را سبب
یا رب آمن روعتی یا صاحبی فی غربتی
یا مونسی فی وحشتی یا راحتی عند التعب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
ای خرد طفلی از دبستانت
عقل مدهوش چشم مستانت
شیر نخجیر آهوی نگهت
پور دستان اسیر دستانت
خیز ای شیر عقل کاتش عشق
شرر افکند در نیستانت
شاهد مست شب چوپرده فکند
شمع بیرون کن از شبستانت
نار پستان اگر نجوئی به
گر بود یار نار پستانت
آب آتش مزاج آتش رنگ
ببرد سردی زمستانت
گر چمد سرو قامتی در باغ
چه تمتع زسرو بستانت
خط سبزت بگرد لب سرزد
طوطی آمد بشکرستانت
گفتی آشفته را چه نام و کدام
عندلیبی است از گلستانت
گر مرا رد کنی زخیل سگان
من پناه آورم بسلمانت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
اگر این نکهت از آن طره چین در چینست
نتوان گفت که نافه زغزال چین است
جان شیرین زکفش رفت بتخلی و هنوز
گوش فرهاد براه سخن شیرین است
تو بتنهائی عاشق کش خونخوار شدی
یا مگر رسم و ره شهر نکویان این است
یوسف از حیله اخوان به چه و گرگ بدشت
آنگه از راز درون پیرهن خونین است
گر چه خونست دل از نافه مشکین مویت
هم سیه موی تو از دود دل مسکین است
یار اگر بر سر مهر است تفاوت نکند
آسمان گر بسر مهر بمن یا کین است
چشم صاحب نظران در رخ تو حیرانست
تا چه جای نظر مردم کوته بین است
من و غلمان بهشتی و شی و باده صاف
چشم زاهد همه بر کوثر و حور العین است
عشق آن طرفه عروسی که چو شد نامزدت
دل و دین شیر بها و خردش کابین است
آه از آن لب شیرین که کند تلخ بفحش
حیف از آن سینه سیمین که دلش سنگین است
خون آشفته نمی شوئی و ترسم مردم
بشناسندت از آن خون که کفت رنگین است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
با نکویان عاشقان را آشنائی مشگلست
پشه را پرواز با فر همائی مشگلست
مرغ شب را دیدن مهر منیر آمد محال
از گدای ره نشینی پادشائی مشگلست
جسم و جان را لاجرم روزی جدائی اوفتد
لیکن از جانان دل و جان راجدائی مشگلست
بگسلد هر قید را سرپنجه دست اجل
لیک عاشق را زعشق تورهائی مشگلست
قطره ناچیز را گو لاف عمانی مزن
دعوی خورشیی و جرم سهائی مشگلست
مدعی را گو مزن دم از مقامات علی
نیست را البته لاف از کبریائی مشگلست
گرچه از خون نافه در ناف غزال آمد پدید
لیک هر خون را دم از مشک ختائی مشگلست
شبنمی با خورنمی تابی دم از هستی مزن
زاغی و با طوطیت این ژاژخائی مشگلست
مرده ی مرده تو را با معجز عیسی چکار
بنده ی بنده تو را لاف خدائی مشگلست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
گر آفتاب فلک پرده از سحاب گرفت
بچهره ماه من از مشک تر نقاب گرفت
گرفت ساقی مستان بدست ساغر و گفت
که ماه چارده بر دست آفتاب گرفت
مکن دریغ زکوة رحت زمسکینان
کنون که دولت حسنت بتا نصاب گرفت
پی عمارت دلها تفقدی باید
چرا که غمزه تو ملک بی حساب گرفت
نمانده گردن دیگر که در کمند آری
از آن زمانه تو را مالک الرقاب گرفت
چو خوی فشاند زرخساره باغبان گفتا
که بی حرارت آتش زگل گلاب گرفت
به هجر و وصل تو هر یک رقیب آشفته
سمندر آتش و ماهی وطن در آب گرفت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
خون ریخته و بفکر یغماست
آن ترک نگر چه بی محاباست
ای گوهر شب فروز باز آی
کز هجر توام دو دیده دریاست
زان چشم سیاه و حلقه زلف
بربسته ره من از چپ وراست
آن طره زلف و آن بناگوش
یا مارسیه بدست موسی است
زان زلف سیاه ناگزیر است
هر دل که اسیر دام سوداست
هر فتنه که در جهان پدید است
زان غمزه فتنه خیز برجاست
هند و بچه مقیم کوثر
یا خال نشان بلعل گویاست
ترسا بچه چو تو که دیده
کاندر لب او دم مسیحاست
از شور مگس همیشه در شهر
در کوی شکر فروش غوغاست
نبود عجب از هجوم عشاق
کاشوب بکوی یار برپاست
هر جا که چو من صنم پرستی است
آشفته طره چلیپاست