عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
بباغ حسن که کشت این نهال رعنا را
که دل گرفت زگل بلبلان شیدا را
کمند رشته مهر بتان بتاب چنان
که سوی بادیه آری زحی تو لیلا را
کشی چو سلسله اشتیاق ای یعقوب
به بیت حزن کشی یوسف و زلیخا را
حدیث جوهر فرد است عقده ی اما
دهان تنگ تو حل کرده این معما را
حدید شد دل خوبان تو باش مقناطیس
که برکنی ززمین کوه پای برجا را
چنان بحضرت او متحد شوی ای وامق
که در درون نگری نقش روی عذرا را
اگر تو عاشق شمعی بسوز پروانه
و گرنه جان پدر ترک کن تو دعوا را
بخویشتن بدرد گل حجاب تو بر تو
بباغ بلبل شیدا کشد چو غوغا را
میان عاشق و معشوق نیست بعد سفر
زمن بگوی حریفان دشت پیما را
میان واجب و امکان چه بعدهاست ولی
تو آینه شو و در خویش جوی سلما را
بشوی نقش بتان از درون سینه بجهد
که یار در تو نماید همه سر و پا را
گرفت خاک من آشفته بوی مهر علی
بجوز تربت درویش بوی مولا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
از شوق گل رویت رفتم بگلستانها
همرنگ رخت یک گل نشکفته ببستانها
از خار جفا بلبل مجروح ببوی گل
گلچین بطرب از گل انباشته دامانها
با نوگل بستانی بلبل بنوا خوانی
من یاد تو میکردم با ناله و افغانها
یاقوت لب لعلت تا در کف غیر افتاد
من ریختم از حسرت از دیده چه مرجانها
تا کرده کنار از من آن گوهر یکدانه
از اشک روان دیده دید است چه طوفانها
هستند گواه من دستان خضاب از خون
کان سنگدلان خونم خوردند بدستانها
تا از حشم لیلی شاید که نشان یابم
مجنون صفتم هر روز در طوف بیابانها
کی حال دلم دانی در حلقه گیسویش
ای آنکه نگردیدی گوی خم چوگانها
آن دل که پریشانست از زلف پریشانی
حاشا که برآساید از سنبل و ریحانها
گر ترک کماندارت در قصد دل ما نیست
هر سوز مژه در کف دارد زچه پیکانها
از زلف پریشانت صد سلسله آشفته
وز چاک گریبانت صد چاک گریبانها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
باز دامان که زداین آتش سودای مرا
که بود شور دگر این دل شیدای مرا
زلف بر آتش رخسار تو دامان میزد
مشتعل کرد از آن آتش سودای مرا
یار خورشید و تو خفاش و منش حربایم
زاهد انکار مکن دیده بینای مرا
باغبانا زگل و سرو کناری گیری
گربه بینی بچمن نو گل رعنای مرا
نای بربندد و برگل نکشد نغمه هزار
گر دهد گوش بسودای تو غوغای مرا
گفتمش از بت و زنار ندارم خبری
گفت بر چهره ببین زلف چلیپای مرا
آتش عشق تو سرزد زگریبانم دوش
سوخت چو شمع سحرگاه سراپای مرا
باز دیوانه و زنجیری زلفین تو شد
تا چه افتاد دگر این دل دانای مرا
غیر از آن زلف که بر گردن دل سلسله بست
کی کس آشفته برنجیر کشد پای مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
کمانداری که نتواند کشیدن کس کمانشرا
مرا سینه هدف گردیده تیر امتحانش را
بود در کاروان مصر گر پیراهن یوسف
سزد جا دیده یعقوب گرد کاروانش را
ننوشم آب از کوثر نجویم چشمه حیوان
بکام دل ببوسم گر شبی شیرین دهانش را
اگر نه کوی سیمین سرین آویزه اش بودی
زموی فرق کی فرقی بدی موی میانش را
کهن نخلم شود برنابرم از خاربن خرما
اگر پیرانه سر خدمت کنم نخل جوانش را
بپیش قاضی و مفتی بخون خوددهم فتوی
که نتواند بگیرد در قیامت کس عنانش را
بجای ناله و زاری کند از سرو بیزاری
اگر قمری به بیند در چمن سرو چمانش را
بد عهد و پیمان را نشاید وصل جانان را
کند هر کس دریغ اندر طریق عشق جانش را
دل آشفته بیرون کن زچین و زلف و خوش بنشین
بگو این نکته در گوش آن حریف نکته دانش را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
دهد بباغ اگر جلوه قد دل جو را
کناره جوی شود سرو بن لب جو را
بغیر هندوی خال تو ای بهشتی روی
نداده جای کسی در بهشت هندو را
کنند عید خلایق اگر بماه صیام
زطرف بام نمائی هلال ابرو را
کمند رستمت ار باید و چه بیژن
به بین بطرف زنخدان درست گیسو را
تو را رسد که بروئین تنی زنی نوبت
زره کنی چو بتن حلقه حلقه ی مو را
روم بصیدگه آهوان که در نخجیر
مگر خورم بغلط تیر غمزه او را
چه جادوئیست خدا راکه چشم فتانت
بر آفتاب کشیده است تیغ ابرو را
فتد بطره شیرین هر آنکه چون خسرو
بمشک چین ندهد خاک کوی مشکو را
زچهره پرده فروهل گره بزلف مزن
که برگ گل بنهد رنگ و غالیه بو را
کنی خیال شبیخون اگر بترک نگاه
بغمزه در شکنی اردوی هلاکو را
زدست برد دل آشفته را خم زلفت
بدان طریق که چوگان پادشه گو را
خدیو ایران کز بیم او بهامون شیر
زمهر پرورد اندر کنار آهو را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
بگویم ارزغم عشق داستانیرا
چو خویش واله و شیدا کنم جهانی را
ببوی آنکه شوم طعمه سگان درش
نهفته ام ببدن مشت استخوانی را
نمانده است تمیزی میانه من و غیر
بکش برای خدا تیغ امتحانی را
شعیب عشق چه شدرهنمون بطور ظهور
امین سینه سینا کند شبانی را
بدست پیر مغان اوفتد چو نقش بتم
به بتکده ببرد طرفه ارمغانی را
بغیر چشم که برابردی تو حکم براند
کسی چگونه کشید آنچنان کمانی را
عجب زدل شدگان نیست اینعجب باشد
که دل زکف بستانند دلستانی را
زعمر خویش شود بهره ور چو خضر کسی
که دستگیر شود پیر ناتوانی را
کند بدیده یعقوب جا چو کحل نسیم
برد زمصر اگر گرد کاروانی را
زدادخواهی مردم تو را بعرصه حشر
برای من نگذارند یک زمانی را
بسرو فخر کند باغبان و آشفته
بدیده آب دهد شاخ ارغوانی را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
گر این کرشمه بود آن نگار ترسا را
سزد که سجده کم بعد از این کلیسا را
کشان کشان زحرم شیخ را بدیر آرد
دهد چه تاب خم طره چلیپا را
بحی چه جلوه کند با جمال جان افزا
بعشوه سازد مجنون خویش لیلا را
بمصر اگر گذرد با لب شکر افشان
زمهر یوسف دل برکند زلیخا را
به پرده دل وامق خیالش ار گذرد
زخویشتن طلبد عذر عشق عذرا را
زعکس رویش یک پرتو آتش موسی
زلعل اوست دم جان فزا مسیحا را
شکست رونق اسلام ابروان کجش
چو ذوالفقار دو سرپشت خیل اعدا را
چو ذوالفقار همان تیغ آبدار که بود
بکف بروز دغا شیر دشت هیبحا را
علی وصی رسول آنکه در صباح غدیر
نبی بشأنش فرمود کنت مولا را
از آن زمان که زمین حرم شدش مولد
شرق بگنبد خضراست سطح غبرا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
هر که به بازار عشق آرد جنس وفا
من شومش مشتری جان دهمش دربها
گر تو درآیی به دیر کعبه مقبل شود
ور تو روی از حرم کعبه فتد از صفا
آخرت ای کعبه نیست خون ذبیحی قول
زین همه قربانی ای کایدت اندر منا
ناقه ی لیلی گذشت از بر مجنون به خشم
می رود و می کند رو زوفا در قفا
سای این می که بود میکده ی او کجاست
کز اثر نشئه اش سوخت همه ماسوا
خوش به نهان داشتم داغ بتی در درون
تا به کی ای چشم تر فاش کنی ماجرا
گر دل ما آهن است چشم تو آهن رباست
غمزه ی جادوی تو کوه برآرد زجا
جاذبه عشق تو می کشدم کو بکو
کاه رود لاعلاج بر اثر کهربا
معدن این می مگر بارگه کبریاست
کز اثرش بشکند شوکت شاه و گدا
ساقی این باده کیست دست خدا شیر حق
آنکه به میخانه زد باده کشان را صلا
هر که چو آشفته کرد خاک درش تاج سر
گشته مسلم بر او کشور فقر و فنا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
عین درمان شمرد عاشق بیماری را
که طلبکار تو عزت شمرد خواری را
کشه عشق حیات از لب جانان دارد
دردمندت بخرد بستر بیماری را
هر که در مصر دلش پرتو یوسف باشد
کی خریدار شود یوسف بازاری را
خیل ترکان که پی غارت جان بسته کمر
کسب کردند چشمان تو خون خواری را
نکهتی زان سر زلف ار ببرد باد صبا
نگشایند بچین دکه ی عطاری را
خط و خال و مژه و زلف تو با هم گفتند
دزد از این سلسله آموخته طراری را
حذر از غمزه فتان دو چشمت که به شهر
ختم کرده به جهان شیوه ی عیاری را
من بی سیم و زر و عشق بت سیم تنی
که به یک ذره ی زر می نخرد زاری را
چهره زرد سزاوار بود عاشق را
عشق از کس نخرد عارض گلناری را ‏
کی وفا دیده آشفته از این سنگدلان
طلب از پیر مغان رسم وفاداری را
آن طبیب دل مجروح علی نفس شفا
که به بیمار دلان کرده پرستاری را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
هر که را حرفتی و عشق بود پیشه ما
شیر را خانه به نی برق بود بیشه ما
از پس مرگ زند شاخه ام از میکده سر
کاندرین باغ بجا ماده بسی ریشه ما
غیر عکس تو نیفتاد در آیینه دل
جز خیال تو نگنجد در اندیشه ما
ما بسر تیشه زدیم ای دل و فرهاد بسر
هست خونریزتر از تیشه او تیشه ما
مشکن ساغر آشفته تو زاهد بگذر
عکس ساقیست که رنگین شد ازو شیشه ما
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
ای از شکنج زلف تو برپای دل زنجیرها
بگسسته تار طره ات عقد همه تدبیرها
در پیشه ی عشق اررسی بینی عجایبها بسی
کانجا بصید شیرها آموخته نخجیرها
زاهد بنه سبحه زکف زنار بر بند از شعف
کاین سبحه صد دانه شد دام همه تزویرها ‏
جام می بیغش بکش تا قلب تو صافی شود
کز خاک پاک میکده شد مایه اکسیرها
ساقی زیک خم دادمی دیوانه و فرزانه را
یک باده و از نشه ی اش پیدا شده تغییرها
هم نرم شد سنگین دلش هم غیر رفت از محفلش
آری زآه نیمشب آید چنین تأثیرها
پیکان بجای استخوان اندر بدن دارم نهان
از بس از آن ابرو کمان در سینه دارم تیرها
چشمت چو ترکان ختن خونخوار و مست وراهزن
زابرو بقصد جان من دارد بکف شمشیرها
زنجیر اگر عاقل کند دیوانه را ای عاقلان
آشفته شد دیوانه تر از حلقه زنجیرها
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
مدعی پنداشتی دور ازدر جانان مرا
دور شد تن لیک مانده پیش جانان جان
با صبا هر صبحدم آیم بطوف کوی دوست
چشم اگر داری بجو در خاک آن ایوان
بشنوی گر هر سحر بانگ جرس از غافله
هست با هر کاروانی ناله پنهان
از پی در گر رود غواص اندر قعر بحر
هست اندر خاک کوی دوست بحر و کان
دیده طوفان میکند گر هر شب از موج سرشگ
نوح چون همره بود نبود غم از طوفان
پیکرم سر تا قدم راهست زان تابنده نور
گرچه چون خورشید بینی با تن عریان
از حبیبم زخم به تا نوشدارو و از طبیب
من خوشم با درد نبود حاجت درمان
نه بهشت جاودان خواهم نه غلمان و نه حور
کرده روی و کوی او فارغ از این و آن
گر بصورت دورم از طوس و درهشتم امام
مهر او جا کرده چون جا در رگ و شریان
مرغ روحم پرفشان دائم بگلزار رضاست
گرچه منزلگاه بشیراز است یا طهران
از گدایان درش آشفته انعامم رسید
نیست بر جان منتی از حاتم وقاآن
هم بجای نیکیش یا رب جزای نیک ده
زآنکه قدرت نیست بر پاداش آن احسان
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
داده دو ترک تو صلا باز سپاه ناز را
تا که بخاک و خون کشد عاشق نو نیاز را
آهوی دشت عشق را شیر اسیر دام شد
صعوه کوه تو درد سینه شاهباز را
طایف کعبه بنگرد گر بحریم معنوی
گرد مقام کوی تو طوف بود حجاز را
آشفته پاکباز شو این ورق دغل بنه
چند بششدر افکنی رند قمارباز را
روی بهر طرف کنم قبله اهل دل توئی
شاید اگر بشش جهة فرض نهم نماز را
ترک ستم شعار من بو که شوم اسیر تو
ترک مکن خدایرا غارت و ترکتاز را
مویه سزاست بعد از این راست روان پارس را
ریخت چودر عراق خون پادشه حجاز را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ای بلبل شوریده بکن تازه نفس را
شکرانه که بشکسته ی امروز قفس را
زاهد بچمن آمد و بلبل بفغان گفت
این بوی ریا چیست که بربست نفس را
جستند رقیبان زنوا محمل لیلی
ای کشا که از نافه گشایند جرس را
غوغای رقیبان بلب تو عجبی نیست
شاید بشکر راه به بندند مگس را
ای محتسب عقل چو آئی سوی بازار
در مجلس عشاق مده راه عسس را
داری تو بسر ذوق تماشای گلستان
ناچار بگلزار ببر زحمت خس را
جز خوردن حلوا نبود مقصد اغیار
از عشق نباشد خبر ارباب هوس را
ای کاش گرفتار شدی اهل ملامت
تا عیب نگویند بسودای تو کس را
نی را که بهر بند حدیثی است نهانی
محرم نشمرده است مگر نائی و بس را
ما سوخته گانیم و تغافل نه ثوابست
چون برق خدا را مجهان تند فرس را
مقصود وی آشفته بد از عشق شعاعی
موسی که تمنا کرد از طور قبس را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
ای رفته و نشناخته قدر دل ما را
باز آی که مردیم زهجر تو خدا را
هر روزه جفا کردی و گفتی که وفا بود
طفلی زوفا فرق نکردی تو جفا را
گردد بجفای تو گرفتار ادیبت
کاداب وفا هیچ نیاموخت شما را
دل خانه حق است خرابش چه پسندی
غم نیست که نشناخته ی خانه خدا را
بختم نشود یار که روی تو ببینم
در منزل خورشید کجا بار سها را
درد از تو و درمان زتو بهر چه طبیبا
در دم بفرستی و کنی منع دوا را
آشفته نگفتم که مکن رخنه بمویش
کاشفته کنی همچو خود آنزلف دو تا را
در مذهب ما خاک نجف آب حیات است
گو خضر طلبکار بود آب بقا را
بر عرض تفاخر کند ار خاک تو شاید
زیرا که در او خانه بود شیر خدا را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بیا ساقی شراب خوشگواری کرده ام پیدا
شراب خوشگوار بیخماری کرده ام پیدا
زرنج باده دوشین حریف اردردسر دارد
بمیخانه حریف می گساری کرده ام پیدا
شکست ار تار مطرب یا که مزمارش نمیخواند
بقانون دگر در پرده تاری کرده ام پیدا
اگر صیاد ما را عار باشد از شکار ما
برای صید دلها جانشکاری کرده ام پیدا
دلا با مسافر شو ازین کشور بکش مفرش
کزین عالم برون شهر و دیاری کرده ام پیدا
خزان چندانکه میخواهد بتازد اسب در گلشن
برای خویشتن من نوبهاری کرده ام پیدا
بیا یعقوب خاک راه یوسف را بکن سرمه
که من این توتیا را از غباری کرده ام پیدا
اگر گم کرده ی قاتل بیا ای کشته پیش من
که خونت را من از دست نگاری کرده ام پیدا
نخواهم برد منت من زعطاران پی نافه
که من آهوی چین در مرغزاری کرده ام پیدا
رقیب زشت خو باید که باشد پاسبان او
برای حفظ گلشن طرفه خاری کرده ام پیدا
اگر تو حرف حق گفتی و راز از خلق ننهفتی
شدی منصور و از بهر تو داری کرده ام پیدا
سخن بی پرده گو آشفته از زاهد چه میترسی
که من سر خدا را پرده داری کرده ام پیدا
علی داماد پیغمبر در او سر خدا مضمر
که از نسلش شه گلگون سواری کرده ام پیدا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
با رخ تو مقابله کرده ام آفتاب را
تافت ولیک روز کی بیش نداشت تاب را
ای خم زلف اندکی زانمه رو کناره کن
با تو که گفت ای سیه پرده شو آفتاب را
مدرس عشقرا بس است آیت قامت بتان
نیست بجز الف در او خوانده ام آن کتاب را
نوح بران خدایرا کشتی و بحر را بگو
موج مزن بچشم من جلوه مده سراب را
از چه حنای مدعی بر کف دست هشته ای
پنجه بزن بخون من پاک کن این خضاب را
جام بدست میرسد ساقی می پرست را
خیز وداع عقل کن عذر بگوی خواب را
پرده تن حجاب شد از پی دیدن رخت
دست کجا که برکشم از رخ تو حجاب را
سوخت شرار هجر دل شربت وصل تو کجا
تا بنشانم از جگر سوزش و التهاب را
آشفته بسمل تو شد ناوک دیگرش بزن
باز نشان زصید خود حالت اضطراب را
حادثه موج میزند گر همه روزه گو بزن
منکه پناه جسته ام درگه بوتراب را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
مطرب برقص آورده ی آن لعبت طناز را
گو زهره بشکن در فلک ازرشک امشب ساز را
در بزم اگر تو شاهدی زاهد گذارد زاهدی
آری برقص از بیخودی صوفی شاهد باز را
بینند گر آهو بچین از تیر صیدش می کنند
در چین و موی اوببین آهوی تیرانداز را
من عاشق آن مهوشم مفتون موی دلکشم
عاشق که رسوا میشود پنهان ندارد راز را
آمد بباغ آن گل بدن با نغمه صوت حسن
ای گل تو بگریز از چمن بلبل مکش آواز را
بر تربتم روزی بیا از عشق برگو ماجرا
بشنو زهر بندم جدا چون نی همین آواز را
چون شهد ریزد در آن دو لب آشفته نبود بس عجب
خواند اگر کان شکر کس بعد از این شیراز را
دارد عجایبها بسی این عشق سحر انگیز ما
صعوه بجنگل میدرد در دشت او شهباز را
من صید پر بشکسته ام در دام عشقت خسته ام
چون بند برپا بسته ام امکان کجا پرواز را
در عشقت ای پیمان گسل از گریه کی گردم کسل
شب تا سحر با خون دل بیرون کنم غماز را
ای شهسوار لافتی در دام نفسم مبتلا
بر دفع سحر مفتری بگشا کف اعجاز را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
چند غواص بری گوهر عمانی را
طلب از شط قدح جوهر رمانی را
نقش روی تو بچین برده مبرهن کردم
تا که بر صفحه شکستم قلم مانی را
به نگه راز درون مردم چشمت دانست
این سیه از که بیاموخت زبان دانی را
زاهد شهر از آن مجتنب آمد زشراب
که محک آمد می جوهر انسانی را
عندلیبی که بگلزار و بگل نغمه سراست
از گل روی تو آموخت نوا خوانی را
موج دریا ببرد طالب گوهر بشعف
بخرد طالب جانان خطر جانی را
قرص خوررا برباید زسرخوان فلک
چند درویش خورد انده بی نانی را
عندلیبا تو چو آشفته گل باقی جوی
بیهده یار چه خوانی تو گل فانی را
علم نصرمن الله بکش از نام علی
تا بسوزی زشرر رایت عثمانی را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
جامه پوشید و بیاراست قد رعنا را
پرده افکند و عیان کرد رخ زیبا را
ترک یغمائی اگر غارت یک خانه کند
نازم آن را که به یغما ببرد یغما را
هر که دارد چو تو غلمان بهشتی امروز
هوس جنت و حورش نبود فردا را
چشم مخمور شراب است گرت از می دوش
ساقی لعل تو بگرفته به کف صهبا را
برسر کوی تو گاهی چو صبا میگذرم
زهره ی کو که نهم بر سر کویت پا را
آخر ای مجمع خوبی و لطافت روزی
زان خم زلف بجو حال دل شیدا را
ای حکیم از چه کنی منع از آن رخسارم
منع از دیدن خورشید مکن حربا را
پرده بردار که تا پرده مردم بدری
تا دگر عیب نگویند من رسوا را
گفتی آشفته زسر آتش سودا بگذار
گرچه سر میرود از سر ننهم سودا را
من که مستم زشراب غم عشق حیدر
پشت پائی زده ام دنیی و هم عقبی را