عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸ - تتبع خواجه
در سرم ذوق می عشق همان است که بود
سر همان خاک ره دیر مغان است که بود
چون نشان پرسیم از دل که به صحرای فنا
به همان قاعده بی نام و نشان است که بود
غمم از حد متجاوز شده از مخموری
که باین غمزده ساقی نه چنان است که بود
دل دیوانه بود شاد که آن رشک پری
همچنان از نظر غیر نهان است که بود
کی تواند دلم از دیر مغان بیرون شد
که همان مغبچه ای را نگران است که بود
دست در دامن پیران طریقت چه زنم
که دلم واله آن طرفه خوان است که بود
فانی اش جست به میخانه و گفتند که هست
لیکنش در دل دیوانه گمان است که بود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰ - تتبع خواجه
باده صافست و خرابات صفایی دارد
روم آن سو که عجب آب و هوایی دارد
جامه سرخ ببر کرد و دلیلست به خون
زانکه از خون کسان رنگ قبایی دارد
جلوه ابرویت از می سرم افکند بزیر
گو بکن سجده که خوش قبله نمایی دارد
سگ وفادار و جفاجو به جهان سگ منشان
من سگ آن کسم ای دل که وفایی دارد
دل که از حسرت رخسار و لبت رنجور است
ز گل و قند همانا که دوایی دارد
سگ او خون دل من خورد و من غم او
زین که رنج و الم آلوده غذایی دارد
فانیا درد کشانند بلاکش گو رو
سوی میخانه طمع آنکه بلایی دارد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳ - تتبع خواجه
ساقی ار عکس مه چهره به جام اندازد
باز در دور قمر شین تمام اندازد
هوسم هست که با من شود او رام ولیک
کس چسان طایر خورشید به دام اندازد
چهره شاهد مقصود مشاهد شودش
دیده هر کاو به می آئینه فام اندازد
گل بریزد همه در خاک و رود سرو ز دست
سرو خود را چو گل من بخرام اندازد
صوفی صبح چو بر سر فکند پرده نور
کس نباید که نظر بر می و جام اندازد
در شبستان افق چرخ کهن نوش کند
از شفق می که سراپرده شام اندازد
فانیا رو که به سر منزل مقصود رسد
هر که مردانه درین بادیه گام اندازد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱ - تتبع خواجه
نوبهاران به قدح آب طربناک انداز
ابرسان غلغله در گنبد افلاک انداز
چند از دور فلک چون کره سرگردانی
فتنه از دور قدح در کره خاک انداز
پاک بازی اگر از ایزد پاکت هوس است
چشم بر عارض پاک از نظر پاک انداز
تنم افسرده شد از زهد ریایی ای عشق
برق آهی سوی این خرمن خاشاک انداز
مست تا کی فکند رخنه بدین ها یا رب
رحمی اندر دل آن کافر بی باک انداز
یا رب این زاهد خودبین که نشد قابل فیض
عکسی از جام در آئینه ادراک انداز
گل صد برگ جمال تو که صد لمعه دروست
پرتو آن همه در این دل صد چاک انداز
فانی از جرعه حافظ شده مست ای ساقی
«خیز و در کاسه زر آب طربناک انداز!»
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲ - مخترع
اگر چه نیست امید وصال او هرگز
ولی نبوده دلم بی خیال او هرگز
مگو به مثل ویی دل ده و ازو وا ره
نبود و نیست ز خوبان مثال او هرگز
چنانکه لازم بحرست نقطه گاه رقم
نشد ز دیده برون نقش خال او هرگز
اگر چه قد تو بیرون ز اعتدالم گشت
کم و زیاده نشد اعتدال او هرگز
ملالت دل من بین و باده ده که جز این
نبوده واقع رنج و ملال او هرگز
ز درد هجر تو فانی فتاده بی حالست
چه شد که پرسه نکردی ز حال او هرگز
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵ - تتبع مخدوم
یا رب چه بلائیست که آن شوخ قدح نوش
هر باده که با غیر خورد من روم از هوش
از بسکه سبوی در میخانه کشیدم
شد چون کف دست شترمست مرا دوش
آن چشم سیه را نبود حاجت سرمه
در سوگ قتیلان غمش گشته سیه پوش
بود ارچه مرا وعده وصل تو ببازی
هرگز نکنم لذت آن وعده فراموش
پنهان سخنم هست بآنشوخ ولیکن
کو زهره آنم که برم لب سوی آن گوش
فانی اگرت دعوی آئین فنا هست
از رفته تأسف مخور از نامده مخروش
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶ - مخترع
لب لعلت که گویم جان پاکش
بخنده جان پاکان شد هلاکش
دلم چون غنچه زان شد غرقه در خون
که کردی از جفا هر سوی چاکش
دل ار چه ذوقناک از وصل شد لیک
ز بیم هجر هستم هولناکش
هر آنکس را که سوزد شعله هجر
ز تاب آتش دوزخ چه باکش
برهنه زان نهد بر خاک ره پا
که جان پاکبازان گشته خاکش
چو در باغ مغان عریانم از می
چو آدم ستر سازم برگ تاکش
کشد یکسو جنون یکجانبم عشق
چو فانی مانده ام اندر کشاکش
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
تا که یک شام به بزم طربش در شد شمع
کشته و مرده آنشوخ ستمگر شد شمع
در شب وصل رخ آن بت مهوش کافیست
شمعها خوش نبود زانکه مکرر شد شمع
شعله آتش رخسار تواش در گیرند
یعنی از نور جمال تو منور شد شمع
با همه سرکشی و شعله حسن افروزی
کی به قد و مه روی تو برابر شد شمع؟
ساقیا بزم مرا شمع نباید امشت
کز می روشن و زان چهره میسر شد شمع
پای در بند به فانوس و به گردن زنجیر
زانکه دیوانه آن سرو سمن بر شد شمع
فانی اندیشه افسر ز سرت بیرون کن
بین که چون افسر زر داشت دران سر شد شمع
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹ - تتبع خواجه
اگر تو جرعه فشانی کمی بریز به خاک
مرا ز خاک شدن در طریق عشق چه باک
به می فتاده ام اما ز ضعف جسم درو
نیم غریق و روانم بر آب چون خاشاک
باشک دیده بشستم ز غیر رخ بنمای
که جز پی نظر پاک نیست منظر پاک
فغان که جان و دلم سوخت ساقی گلچهر
گهی ز آتش می گه ز روی آتشناک
سرم زدی و خوشم بر امید پا بوست
اگر ببندیش ای شهسوار بر فتراک
وزد چو صرصر عشق آنزمان رود به عدم
بسان اخگر و خاکستر انجم و فلاک
ز غنچه و گل باغ فنا مگر فانی
نشان دهد با دل چاک و خرقه صد چاک
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵ - در طور مخدوم
در دیر مغان شیفته پیر و جوانم
خاک قدم مغبچه و پیر مغانم
ایام قدح خواریم ای شیخ چه پرسی
از غایت مستی چو شب از روز ندانم
من بیخود و پرسند که چونی چه جوابست؟
این مسأله را چونکه ندانم که چسانم
چون بوسه به پای تو زدم کرد دلم ضعف
کز پای تو برداشتن سر نتوانم
سیر ملکوت از قدح پر کنم آری
این نوع سبک روح از آن رطل گرانم
زان روی به میخانه کنم عزم که یک دم
از رنج خودی خاطر خود را برهانم
فانی به بیابان فنا رفت چو شد مست
امید ازو چونکه شوم مست نمانم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶ - مخترع
چو با صد حسرتش از دور بینم
چه راه آنکه با آن مه نشینم
ز اشکم آستانش نیز تر شد
چو آب او گذشت از آستینم
براند تندباد قهرش از خشم
اگر چون گرد بر کویش نشینم
پی یک دیدنش وانگاه مردن
شده عمری که هر سو در کمینم
نیازم صد هزار و هر یکی را
فزون زان ناز به آن نازنینم
بامیدی که شاید پا رساند
براهش سده شد عمری جبینم
چه سازی منع فانی زاهد از عشق
تو در قسمت چنان و من چنینم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸ - تتبع خواجه
عکس رخسار چو بر ساغر صهبا فکنم
گونه ای زردوشی در می حمرا فکنم
ای گدایان در میکده همت ه به جهد
خویشتن را اگر از صومعه آنجا فکنم
وه که آن مغبچه پروا نکند گر خود را
بر در دیر ز ایوان مسیحا فکنم
اهل دین تو به دهندم ز می ایدل چه عجب
خویش را گر به میان مغ و ترسا فکنم
دل واله شده چون بید بلرزد هر گه
چشم بر جلوه آن قامت رعنا فکنم
فانی آن صید شد از دست چه سود ار خود را
سگ دیوانه صفت جانب صحرا فکنم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰ - تتبع مخدوم
باز در دیر مغان آه و فغان آورده ام
عالمی را از فغان خود به جان آورده ام
از گناه توبه با زنار گبر خویش را
دست و گردن بسته در دیر مغان آورده ام
هر چه میخواهی باین رسوا بکن ای مغبچه
کانچنان کت خواستی دل آنچنان آورده ام
لطف پیر دیر هست افزون ز جرم من ازان
ار کند شرمنده سر بر آستان آورده ام
ساقیا رطل گرانم ده که از شرمندگی
سر بزیر افکنده خود را سر گران آورده ام
گر چه از نام و نشان آزادم اما داغ عشق
بر جگر از بی نشانیها نشان آورده ام
لایقالی گفته سر عشق را چون پیر دیر
فانیا چون گویم ار صد داستان آورده ام
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱ - تتبع خواجه
اینکه خود را به در میکده عریان کردم
خرقه را رهن شراب از پی رندان کردم
دوش یک جرعه ام احسان ننمودی هر چند
اشک چون شمع فشاندم سپس افغان کردم
عمرها آنچه دل از علم و عمل جمع نمود
همه را در سر آن زلف پریشان کردم
خم چوگان فلک دست امیدم بکشید
دست هر گه سوی آن گوی زنخدان کردم
بیم آتش مده از جرم می ام ای زاهد
کانچه قسام ازل امر نمود آن کردم
خرقه چاک مرا بر صف تکمه شدست
آن گره ها که به دامان و گریبان کردم
پرتو مهر وصال از درو بامش افتاد
خانه دل که بسودای تو ویران کردم
دل که گمره شده بود از هوس جنت و حور
بازش از یاد وصال تو پشیمان کردم
وصل اگر بایدت از خود بگذر ای فانی
بین که چون قصه مشکل به تو آسان کردم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲ - مخترع
منکه مخمور سحرگاه به میخانه روم
شام سرمست و غزلخوان سوی کاشانه روم
روز از ساغر می چونکه به بندم پیمان
نا شده شب به سر ساغر و پیمانه روم
آشنایان خرابات مرا نشناسند
بسکه از خود به سوی میکده بیگانه روم
طایر قدسم و خال رخ یارم هوس است
سوی گلزار جمالش پی آن دانه روم
شب ملولند مغ و مغبچه از من که به دیر
همه با عربده و نعره مستانه روم
جانب باغ روند اهل تنعم چو ز عشق
منکه ویران شده ام جانب ویرانه روم
فانیا جز به فنا ره نتوان برد به دوست
این محالست که من عاقل و فرزانه روم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳ - تتبع خواجه
کنج تاریک غمت را تا بکی مسکن کنم
باشد از شمع رخت آن خانه را روشن کنم
گر توان کردن می گلرنگ در کوی تو نوش
خار در چشمم اگر یاد گل و گلشن کنم
دشمن جان خودم کز تو به لاف دوستی
دوستان خویش را با خویشتن دشمن کنم
بنده آزادگانم زان سبب در باغ دهر
طوف پای سرو میل قامت سوسن کنم
ساقیا می ده زمانی تا کشم لحن نشاط
تا بکی از محنت اهل زمان شیون کنم
زهد عجب افزود این دم کز پی کسب فنا
می پرستی پیشه سازم عشق بازی فن کنم
فانیا از لاف مردی به بود افتادگی
چاره این لاف از یک جام مردافکن کنم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴ - تتبع میر در رنگ خواجه
چون عکس روی مغبچه خواهم تماشا بنگرم
آیم درون دیر در مرآت صهبا بنگرم
زانسان درون چشم و دل جا کرده آن شوخ چگل
کو رو نماید متصل خواهم چو هر جا بنگرم
ابرو و رخسار تو وه در چشم دل ناکرده ره
نی سر نهم در قبله گه نی در مصلا بنگرم
مه بینم اندر آسمان گل بنگرم در بوستان
هر دم چو نتوانم که آن رخسار زیبا بنگرم
ز اندیشه دنیا مگو می در قدح ریز از سبو
آن جام جم ده تا درو اوضاع دنیا بنگرم
چو رو نمود آن مه جبین ای دل مگو در وی ببین
فرصت کجا یابم چنین یک لحظه تا جا بنگرم
فانی کجا باشد روا در خدمت اهل فنا
گر مانده نقد وقت را در حال فردا بنگرم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵ - تتبع مخدوم
از باده تبرا چه کنم چون نتوانم
اندیشه تقوا چه کنم چون نتوانم
ز آشفتگی باده و درماندگی عشق
با این دل شیدا چه کنم چون نتوانم
مخمورم اگر کوثرم آری که بنوشش
جز ساغر صهبا چه کنم چون نتوانم
چون بینمش از حال روم وه که غم دل
در پیش وی افشا چه کنم چون نتوانم
دادن سر مویت که ستاند همه کونین
این بیهده سودا چه کنم چون نتوانم
آن مه شد و بی طاقتم این جان حزین را
در هجر شکیبا چه کنم چون نتوانم
فانی بره عشق نظر بر رخ خوبان
جز آن رخ زیبا چه کنم چون نتوانم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶ - تتبع خواجه
چه خوش باشد که باشد در بهارم
کنار جوی و سروی در کنارم
گهی باشد به سبزه افت و خیزم
گهی باشد به ساغر گیر و دارم
بود چون آب چشم و آتش دل
تذروان بر کنار جویبارم
ز دست ساقی گلرخ دمادم
می گلگون کند دفع خمارم
همینم گر بود ارزانی از چرخ
توقع شوکتی دیگر ندارم
بلندان را چو آخر خاکساریست
بحمدالله کز اول خاکسارم
ز بت گردید سوی قبله ام رو
ز پیر دیر ازین رو شرمسارم
خودی از خود بیفکندم چو فانی
سبکتر شد براه عشق بارم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸ - تتبع خواجه
دل سوزد از غم رخ آنشوخ مهوشم
ساقی کجاست باده که بنشاند آتشم؟
دیوانه گر به دیر مغان رو نهم چه عیب
چون من اسیر مغبچگان پریوشم
گر نیست وجه باده ام اما پی پسند
مستان شوم ز هر خم اگر جرعه ای چشم
هستم گدای دیر ولی نقد احتراف
پاشم به پای مغبچه آنگه که سرخوشم
بیخود شوم ز عشوه ساقی به رویم آب
از می زنند بو که رهاند ازین غشم
رنج خمار و انده دهرم خراب ساخت
کو چاره ای جز آنکه دو پیمانه در کشم
فانی ز زلف حور چه خوش دل شوم که من
ز آشفتگی طره شوخی مشوشم