عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳ - تتبع مولانا صاحب بلخی
عشق اجزای وجودم را به راهت خاک کرد
سنگ بیدادت ازان خاکم برون آورد کرد
گرمی و سردی ندیدم گر چه اندر راه عشق
کرد ازان عیبم مبرا اشک گرم و آه سرد
چند تعویذم نویسی از پی دفع جنون
زاهد این افسانه ها پیچ پیچت در نورد
ناصبح بیدرد از درد دل ما غافل است
زانکه نبود واقف از درد کسی جز اهل درد
در خیالت کار دل بیهوشی و غم خوردن است
وای بیماری کش این باشد به عالم خواب و خورد
روی زردم را اگر چه سرخ سازد خون اشک
خون شود زرداب از تأثیر رنگ و روی زرد
گر هوای وصل آن خورشید داری چون مسیح
فانیا از مردم دوران مجرد باش و فرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷ - اختراع
از فراقت رنج بی اندازه بر جانم رسید
بر دلم درد آنچه کردن شرح نتوانم رسید
وه که نتوان دوخت چاک پیرهن بر زخم زار
زانکه صد بار از گریبان تا به دامانم رسید
پیکرم گشته گلستان جنون از خون و زخم
سنگ ها کز کودکان بر جسم عریانم رسید
ز آه و اشکم نی زمین بلک آسمان شد هم ز جای
آفرینش را چهار بنگر ز طوفانم رسید
ای مسلمانان یکی گفتن نیارم از هزار
آنچه بر اسلام و دین زان نامسلمانم رسید
از ملالت های حسنش بود لرزان جان و دل
بر دل و جان آنچه زو بودی خطر آنم رسید
جام دورم ساقیا برتر ز دیگر عاشقان
زانکه رنج پر ز عشق و اهل دورانم رسید
هر گه اندر وادی هجرت نشاط آمد به دل
کاروان غم پیاپی زان بیابانم رسید
دم مزن از وصل فانی شکرها آور به جای
کز خیال دوست مقصود دلت دانم رسید
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸ - تتبع بعضی عزیزان
در میخانه کزو عقل پریشان آمد
حلقه اش حلقه جمعیت رندان آمد
نخرامد سوی باغ نظرم سرو قدش
که گلش خون دل و خار ز مژگان آمد
بنده پیر مغانم که گدایان درش
هر یک از وسعت دل قیصر و خاقان آمد
از می دور مناز وز خمارش مخروش
کار دوران چو بهر لحظه دگر سان آمد
باز در شهر چه غوغاست همانا که دگر
مست آن کافر بی باک به میدان آمد
رند و رسوا شو و آنگه سوی رندان بخرام
که به تقوی طرف میکده نتوان آمد
جانب اهل ریا صومعه را طوف مکن
زانکه هر کس که شد آنسوی پشیمان آمد
بدرای از خود و احرام حرم بند از آنک
نتوان جانب این بادیه آسان آمد
فانیا دیر فنا جای عجب دان که درو
کافر عشق شد آنکس که مسلمان آمد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱ - تتبع شیخ
ز خاک کوی تو بوی عبیر میآید
که سوی دلشدگان دلپذیر می آید
شهی که ملک جهان را به ظلم کردی اسیر
هنوز ناشده سویت اسیر میآید
حلال گشت به چشم تو خون من گرچه
هنوز از دهنت بوی شیر می آید
به کوی عشق که خود قتلگاه عشاق است
کآن طرف ز اسیران نفیر میآید
همی پرد ز طرب چشمم ای فلک هش دار
مگر که شاه به سوی فقیر میآید
چه روزگار نکو بود وصل ای فانی
که گه گهم به خیال و ضمیر میآید
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴ - تتبع خواجه
هر که در دیر مغان جام شرابی دارد
رسدش گر به فلک ناز و عتابی دارد
آنکه در میکده بگرفت به کف رطل گران
چرخ بر روی میش حکم حبابی دارد
روضه و حور به کوثر چه کند یاد آنک او
شاهد و منزل امن و می نابی دارد
در گدایان خرابات نیامد به حساب
هر که از سلطنت دهر حسابی دارد
آتش روی عرقناک تو چون چشمه مهم
باز در حسن عجب آبی و تابی دارد
صوت بلبل ز چه معنی نبود فیض رسان
که ز اوراق گل تازه کتابی دارد
کشور حسن وی آباد ز آسیب زوال
کز وفا پرسه احوال خرابی دارد
می و معشوق رسان یاربش از لطف بآن
کز خمار اندوه و از هجر عذابی دارد
فانی از چرخ و نجوم از چه بنالد که به دهر
شاه خورشیدوش عرش جنابی دارد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵ - تتبع خواجه
شب که آمد مست آن مه توبه کاران را چه شد؟
من اگر مردم بگو شب زنده داران را چه شد؟
چون برون آمد نه دل بگذاشت نی عقل و نه دین
گر به رندان زد بلا پرهیزکاران را چه شد؟
مردم از مخموری و جام شرابم کس نداد
زاهد ار معذور باشد میگسان را چه شد؟
ظلمت هجرم عجب تیرست در دشت فراق
لمعه های برق وصل کوهساران را چه شد؟
یک گل خندان که امسالم ز باغ دل نروست
گریه بر حالم نکرد ابر بهاران را چه شد؟
شعله ای نفتاد در دلهای ما افسردگان
صیحه مستی رسان هوشیاران را چه شد؟
فانیا از جور یاران زمان غمگین مباش
یار خود کی بودت ار گویی که یاران را چه شد؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶ - تتبع خواجه
ای خوش آنانکه سحر دامن یاری گیرند
قدح باده پی دفع خماری گیرند
رفعت پیر مغان بین که فلک را به نجوم
ز آتش غیرت او دود شراری گیرند
خاک آن شاه و شانم که گه کشتن خلق
ترک صد خون ز فغان دل زاری گیرند
ما به رندی چو علم بر در میخانه زدیم
نه که ارباب نصیحت پی کاری گیرند
اول آنست که رندان ز جهان دامن خویش
در نوردند ولی دامن یاری گیرند
گفتمش جان ز پی بوسه ای گیرند بتان
زیر لب خندزنان گفت که آری گیرند!
خلق زیر فلک آن روز بگیرند قرار
فانیا کز روش افلاک قراری گیرند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹ - تتبع خواجه
چه عجب گر خوی آن چهره دل ما ببرد
کوه را سیل چنین گر رسد از جا ببرد
به تماشای چمن رفتن آن سرو خوش است
نیست این خوش که رقیبش به تماشا ببرد
دل مجنون شده چون صید غزال لیلست
سود نبود عربش گر چه ز صحرا ببرد
دل که بی عاشقی افسرده نماید ای کاش
که سمومیش درین دشت به یغما ببرد
اندر آن کوی مگو نام تو شیدا چون شد
پیش او کیست که نام من شیدا ببرد
یار مهمان و مرا ضعف که آیا بی می
طرف میکده تسبیح و مصلا ببرد
فانیا گشته ز دیرش مگر آرند برون
دل آنرا که می و ساقی ترسا ببرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲ - تتبع خواجه
هوای می به سر هر که چون حباب رود
عجب نباشد اگر در سر شراب رود
چو بخت خفته سوی ما به صد حیل آمد
ولی چو عمر گرامی به صد شتاب رود
ز بیدلان همه شب بشنود فسانه دل
چو نوبت من بیدل رسد به خواب رود
نظر فکنده باغیار لب مگز پنهان
روا مدار که بر جان من عذاب رود
چو رند میکده روشن درون بود چه عجب
که در درونش می همچو آفتاب رود
خوش آنکه صبح به دیر مغان ز مخموری
خراب آید و شام از قدح خراب رود
خمار در لبش افکند اضطراب چه عیب
اگر به میکده فانی به اضطراب رود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶ - در طور مخدومی
از غم یک شب که در هجرش دلم زاری کشید
با کسی مانم که او یک سال بیماری کشید
سالها اندوه شام فرقتم داند کسی
کز غم هجران شبی تا روزی بیداری کشید
عشق بهر وصل جستم پیشم آمد هجر وای
کآنچه من آسان گمان بردم به دشواری کشید
دار گو معذور در دیوانگی و مستیم
آنکه در دوران بلای عقل و هشیاری کشید
چید آنکس از گلستان حیات خود گلی
کز کف ساقی گلرخ جام گلناری کشید
من که می مردم بغیر از التفات اندکش
کی بمانم زنده چون اکنون به بسیاری کشید
ساقیا زنگ دلم بردار از یک دور جام
زانکه زهر غم بسی از چرخ زنگاری کشید
جانم ای یاران فدای آنچنان یاری که او
محنت و اندوه یاری از سر یاری کشید
فرد شو فانی که این بار گران سنگ خودی
مرد یا افکند یا خود از سبکباری کشید
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷ - مخترع
ساقی ما که به گردش می گلفام افکند
ای بسا فتنه که در گردش ایام افکند
هوش رندان بشد از جام می او گویا
داروی بیهوشی آمیخته در جام افکند
آتشین می که به من داشت ولی داد به غیر
آتشم در دل بی طاقت و آرام افکند
سوخت مرغ چمنم وقت صبوح از افغان
چون نظر جانب آن سرو گلندام افکند
نیست بر آب شمر موج ز تحریک نسیم
که اجل از پی مرغان طرف دام افکند
مگر آن مغبچه مست برون رفت از دیر
کین همه تفرقه در کشور اسلام افکند
شیخ شد مست به دیر و بربت مصحف سوخت
تهمتش بر من دیوانه بدنام افکند
شاید از خوبی انجام رسد ز آغازش
هر که ز آغاز نظر جانب انجام افکند
چاره ای نیست به جز دادن دین فانی را
چونکه دل در کف آن کافر خود کام افکند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸ - تتبع میر در طور خواجه
خوش آن رندی که بهر باده در دیر مغان افتد
ز شور مستیش هر لحظه شوری در جهان افتد
چو دارد مغبچه جام می و پیر مغان لعلش
گه اینرا گرد سر گردد گهی در پای آن افتد
ازین دیر کهن رانم سخن کافزایدش حیرت
مسیح ار پهلویم در مجلسی همداستان افتد
ز استغنا ز خاک ره تکبر بینمش صد ره
فلک را کار اگر با این ضعیف ناتوان افتد
ز ضعفم گر کشی ای مغبچه هم بر سر کویت
مبادا جز سگان دیر را این استخوان افتد
ز سر وحدتم در دیر جو رمزی نه در مسجد
نمیخواهم که این راز نهان در هر زبان افتد
شفقگون باده ام را گر به خون گردون مبدل کرد
شفق سان شعله آهی کشم کآتش در آن افتد
من از ساقی گلرخ باده چون ارغوان خواهم
کجا در باغ چشمم یا به گل یا ارغوان افتد
نشد حاصل چو در زهد و ورع مقصود فانی را
عجب نبود که در دشت فنا بی خانمان افتد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲ - در طور میر
مه آتش پرستم آتش اندر جان غمکش زد
در آتشگاه رسوایی به خان و مانم آتش زد
عجب نبود اگر غش کرده تا محشر فتد آنکاو
ز دست ساقی مهوش دو جام صاف بیغش زد
گر از دور جنون شد روزگارم تیره نبود عیب
که این آتش به من سودای آن شوخ پریوش زد
چو مرکب تاخت آن چابک سوار شوخ در میدان
به خلق دهر آتش از شرار نعل ابرش زد
دهد آب میش تسکین و لطف خنده ساغر
اسیری را که دوران شعله در جان مشوش زد
خوش آن رندی که در دیر مغان گر ساغر گردون
ز دست مغبچه در دست او افتاد یک کش زد
خوشی آن یافت ای فانی که دوران هر می ناخوش
که دادش او به فال فرخ و اندیشه خوش زد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴ - تتبع مولانا کاهی
نقد جان در میکده آرند قوت جان برند
جانفشان آنجا قدم نه کانچه آرند آن برند
چون روم در میکده با خرقه زهد و ورع
دیگرم زانجا بصد دیوانگی عریان برند
این چنین کز تیرباران بلا گشتم هلاک
صد سپه بهر خدنگ از خاک من پرسان برند
دل ربایان بیدلان را دل به دشواری دهند
لیک هر کامی که دل خواهد برد آسان برند
گر بود خوبان دوران را سر خون ریختن
سر بسر تعلیم ازان سر فتنه خوبان برند
جان ز چشم او نهان بردم ز لعل جانفزاش
زانکه هر جا دزد باشد نقد را پنهان برند
تا که ویران گشت فانی بین که معماران صنع
چون کنند آباد جایی خاک ازان ویران برند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶ - تتبع خواجه
اگر به میکده ام یکشب انجمن باشد
چراغ انجمن آن به که یار من باشد
چه میل باغ کنم با وجود قد و رخش
که صد فراغتم از سرو و یاسمن باشد
ز زلف پرشکنش صید دل چسان برهد
که صد کمند بلا زیر هر شکن باشد
شهید عشق تو از خاک چون برآرد سر
چو لاله غرق می و داغ بر کفن باشد
ز روضه دیر مغان آرزو کنم در حشر
غریب را دل محزون سوی وطن باشد
کجاست می که بشوید ز لوح خاطر پاک
گرت ز محنت دوران دو صد سخن باشد
اگر به دشت فنا خاک ره شود فانی
به باد سوی تواش میل آمدن باشد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸ - تتبع خواجه
گدای کوی خرابات تاجدارانند
خرابات جام می عشق هوشیارانند
قرارگاه دل آن طره را چسان سازم
در آن سلاسل مشکین چو بیقرارانند
به گلشن رخش از بلبلی چو من چه حساب
که بیحساب تر از من دو صد هزارانند
به حسن لاله رخان شباب بین ای چشم
که پنجروزه چو گلهای نو بهارانند
به دیر مغبچه مست من چو جلوه کند
ز خیل جان به ته پاش خاکسارانند
سمند ناز چو رانی نظاره کن هر سو
که جانفشان به سر راه دلفگارانند
برون نیایم از آنجا چو فانی از مستی
معاشران گرم از مجلس فنا رانند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱ - تتبع خواجه
چند دل را غم و اندیشه دنیا ببرد
می صافی مگر این تیره گی ما ببرد
بام دیرم ز پی کسب هوا به که فلک
بزم عیشم ز بر بام مسیحا ببرد
چند آن مغبچه از دیر برون آمد مست
نقد هوش از دل بی صبر و شکیبا ببرد
دل بی عشق هلاکست چه باشد که از غیب
قابلی جلوه کند وین دل ما را ببرد
کافر من بود آن نوع که تا در پیشیش
برهمن نام بت و دیر و چلیپا ببرد
کس اگر جا همه در کعبه کند چونکه ز دید
سیل می موج زن آید دلش از جا ببرد
خاطر نازک آنشوخ نرنجد فانی
به که از کوی وی این یا رب و غوغا ببرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲ - تتبع خواجه
صبح رندان صبوحی در میخانه زدند
در خرابات مغان ساغر مستانه زدند
می رنگین به خم عشق که بد مالامال
دوره کرده قدح و جام به پیمانه زدند
رازهایی که شنیدن نتوانست ملک
می ز پیمانه بآن نکته و افسانه زدند
چونکه من دیر رسیدم به لبم یکجرعه
ریخته دم به دم و طعنه جرمانه زدند
شکر باری که ازان باده نماندم محروم
که دران انجمن آن زمره فرزانه زدند
ز آتش شمع نه تنها دل پروانه بسوخت
کاتش شمع هم از شعله پروانه زدند
دل عشاق فتادند بخاک ره دیر
طره مغبچگانرا ز چه رو شانه زدند
خوشم از شادی طفلان پریوش گر چه
سنگ بیداد و ستم بر من دیوانه زدند
فانیا بیش مکن ناله ز ویرانی ازانک
گنج معنی طلبان خیمه به ویرانه زدند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴ - تتبع مولانا کاتبی
تا خرقه و سجاده ام افتد در می چند
خواهم طرف میکده رفتن قدمی چند
درکش قدحی چند و فلک را عدم انگار
در خاطرت از دور چو بینی المی چند
در گلشن دوران همه در دور قدح کن
چون نرگس آزاده چویابی درمی چند
پروانه و بلبل به کجایند که گویم
از فرقت آن شمع گلندام غمی چند
همدم به جز از باده مسازید حریفان
از عمر گرانمایه چو باقیست دمی چند
حال دل عشاق جگر خوار چه پرسی؟
در میکده با عشق و جنون متهمی چند
ای پیر مغان فانی مفلس چو برت شد
دیدی کمی ای چند و نمودی کرمی چند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵ - در طور خواجه
خوش آن رندی که از دوران دلش چون زنگ غم گیرد
سفال میکده بر کف به جای جام جم گیرد
چو ساقی از پی ساغر گزک هم لب بلب بخشد
من دیوانه میخواهم که ساغر دم به دم گیرد
شود چون عاشق و می نوشد از من خوارتر بینی
کسی کو در حریم زهد خود را محترم گیرد
چو دارم سیم و زر مجموع حق میفروش است آن
و گر آن صرف شد باید گرو را خرقه هم گیرد
نباشد در عجم واندر عرب چون ماه من شاهی
که چون ماه عرب طالع شود ملک عجم گیرد
بدان ماند که یوسف را به سیم قلب سازد بیع
کسی کاو گوهر معنی دهد و آنگه درم گیرد
چو فانی هر که خواهد دولت باقی مگر آنکس
وجود خویش کرده مرتفع راه عدم گیرد