عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۷
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۸
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۰
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۴
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۶
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۹
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲۰
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳
حضور خویش خواهی جبر ما را
تو مغروری به حسن ای بیمدارا!
به سیخ ناز مژگانت کشیدی
دل دلدادگان مبتلا را!
سراسر قتل اهل عشق کردی
نما لطفی به محزونان خدا را!
بنالم گر ز هجرت نرم گردد
دل سخت هزاران سنگ خارا
چرا با ما نسازی یک تکلم؟!
به معراجش رسانیدی جفا را!
اگر چندی نیائی جانب من
ولی از دور می سازم دعا را
نسیمی گر صبا آرد ز کویت
بدو ارسال دارم مدعا را
ز هجرت طغرل زار بلاکش
بمیرد چیست فرمان تو یارا؟!
تو مغروری به حسن ای بیمدارا!
به سیخ ناز مژگانت کشیدی
دل دلدادگان مبتلا را!
سراسر قتل اهل عشق کردی
نما لطفی به محزونان خدا را!
بنالم گر ز هجرت نرم گردد
دل سخت هزاران سنگ خارا
چرا با ما نسازی یک تکلم؟!
به معراجش رسانیدی جفا را!
اگر چندی نیائی جانب من
ولی از دور می سازم دعا را
نسیمی گر صبا آرد ز کویت
بدو ارسال دارم مدعا را
ز هجرت طغرل زار بلاکش
بمیرد چیست فرمان تو یارا؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
هر که را باشد نظر ترک قباپوش مرا
آفرین گوید تحمل کردن هوش مرا!
از خیال قامتش اکنون عصا می بایدم
بار سنگین فراقش کرده خم دوش مرا
از کدامین زمره ام یارب که در بزم وجود
جز سر زانو عروسی نیست آغوش مرا؟!
ای که می خواهی به سلک بندگان درگهش
حلقه ای غیر از خم زلفش مکن گوش مرا!
در دلم نبود به جز نقش خیال عشق او
از غمش باشد نگاری لوح منقوش مرا!
دوستان بهر خدا گوئید عرض حال من
هر کجا بیند اگر آن شوخ می نوش مرا!
پیش ارباب سخن طغرل نباشد اعتبار
صفحه ابیات ناموزون مغشوش مرا!
آفرین گوید تحمل کردن هوش مرا!
از خیال قامتش اکنون عصا می بایدم
بار سنگین فراقش کرده خم دوش مرا
از کدامین زمره ام یارب که در بزم وجود
جز سر زانو عروسی نیست آغوش مرا؟!
ای که می خواهی به سلک بندگان درگهش
حلقه ای غیر از خم زلفش مکن گوش مرا!
در دلم نبود به جز نقش خیال عشق او
از غمش باشد نگاری لوح منقوش مرا!
دوستان بهر خدا گوئید عرض حال من
هر کجا بیند اگر آن شوخ می نوش مرا!
پیش ارباب سخن طغرل نباشد اعتبار
صفحه ابیات ناموزون مغشوش مرا!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
تا قضا کردست در قصر بلا بانی مرا
چون حبابم نیست غم از خانه ویرانی مرا
بعد ازین کلک ادب از چوب سنبل می کنم
زلف او تا گشت سرمشق پریشانی مرا
صورت نقشم نباید در قلم از لاغری
شرم می دارم کشد گر خامه مانی مرا!
از کمال اعتباراتم چه می پرسی دگر!؟
نیست چون مردم گیا جز نام انسانی مرا!
رفت ایام شباب و فرصت پیری رسید
تا کجا باشد کنون عهد غزل خوانی مرا؟!
از دو عالم آبرو این مدعا باشد فزون
بر سر خوان غمش یک لحظه مهمانی مرا!
سیل اشکم شد فزون از موج طوفان حیا
می برد هر دم ز خود آه پشیمانی مرا
ماتم هجران آن شه روح به ماتم می دهد
این بود در چهره غم گر فرسرانی مرا!
گر همین باشد سلوک شیوه هجران او
غیر مردن نیست دیگر مشکل آسانی مرا!
بی نصیب راحتم از جام تقسیم ازل
مرکز پرگار غم شد خط پیشانی مرا!
عاشقان را پیرهن چون گل بود ننگ و وفا
همچو سروم کسوت تن گشت عریانی مرا!
ای که نزدیکی به چشمم مردماسا چون غبار
از برم هرگز نگردی دور اگر دانی مرا!
ای خوشا طغرل ازین یک مصرع شاه سخن
دام یک عالم تعلق گشت حیرانی مرا!
چون حبابم نیست غم از خانه ویرانی مرا
بعد ازین کلک ادب از چوب سنبل می کنم
زلف او تا گشت سرمشق پریشانی مرا
صورت نقشم نباید در قلم از لاغری
شرم می دارم کشد گر خامه مانی مرا!
از کمال اعتباراتم چه می پرسی دگر!؟
نیست چون مردم گیا جز نام انسانی مرا!
رفت ایام شباب و فرصت پیری رسید
تا کجا باشد کنون عهد غزل خوانی مرا؟!
از دو عالم آبرو این مدعا باشد فزون
بر سر خوان غمش یک لحظه مهمانی مرا!
سیل اشکم شد فزون از موج طوفان حیا
می برد هر دم ز خود آه پشیمانی مرا
ماتم هجران آن شه روح به ماتم می دهد
این بود در چهره غم گر فرسرانی مرا!
گر همین باشد سلوک شیوه هجران او
غیر مردن نیست دیگر مشکل آسانی مرا!
بی نصیب راحتم از جام تقسیم ازل
مرکز پرگار غم شد خط پیشانی مرا!
عاشقان را پیرهن چون گل بود ننگ و وفا
همچو سروم کسوت تن گشت عریانی مرا!
ای که نزدیکی به چشمم مردماسا چون غبار
از برم هرگز نگردی دور اگر دانی مرا!
ای خوشا طغرل ازین یک مصرع شاه سخن
دام یک عالم تعلق گشت حیرانی مرا!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
آفرین شست خدنگ چشم زهگیر تو را
کز دو صد دل بگذراند ناوک تیر تو را!
بند سودای غم یوسف زلیخاکی شدی
گر بدیدی پیچ و تاب زلف زنجیر تو را؟!
رمز سامان تغافل آنقدر فهمیده ام
کرده استاد ازل از نام تخمیر تو را!
جان کند بهزاد از راه تحیر تا ابد
هر کجا بیند اگر او نقش تصویر تو را!
زیر تیغ ابرویت تنها نه من جان می دهم
کیست جان خود نسازد تحفه شمشیر تو را؟!
نیست ممکن وصف تو ای تحفه آیات حسن
کس نمی داند چه خواهد کرد تفسیر تو را!
با قدت ای نخل گلزار بهار دلبری
راست گو پرسم من از میخانه تا پیر تو را!
خانه دل را عمارت ها نمودی از غمت
هیچ کس ویران نخواهد کرد تعمیر تو را!
لعل خوبان را شکر تلخی نماید با لبت
مادر دهر از شکر جوشیده تا شیر تو را!
طغرل از نظمم سراپا بین که می ریزد شکر
بس که بنمودم ز سر تا پای تحریر تو را!
کز دو صد دل بگذراند ناوک تیر تو را!
بند سودای غم یوسف زلیخاکی شدی
گر بدیدی پیچ و تاب زلف زنجیر تو را؟!
رمز سامان تغافل آنقدر فهمیده ام
کرده استاد ازل از نام تخمیر تو را!
جان کند بهزاد از راه تحیر تا ابد
هر کجا بیند اگر او نقش تصویر تو را!
زیر تیغ ابرویت تنها نه من جان می دهم
کیست جان خود نسازد تحفه شمشیر تو را؟!
نیست ممکن وصف تو ای تحفه آیات حسن
کس نمی داند چه خواهد کرد تفسیر تو را!
با قدت ای نخل گلزار بهار دلبری
راست گو پرسم من از میخانه تا پیر تو را!
خانه دل را عمارت ها نمودی از غمت
هیچ کس ویران نخواهد کرد تعمیر تو را!
لعل خوبان را شکر تلخی نماید با لبت
مادر دهر از شکر جوشیده تا شیر تو را!
طغرل از نظمم سراپا بین که می ریزد شکر
بس که بنمودم ز سر تا پای تحریر تو را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
برد زلفش گرو از مشکلم آسانی را
کرد نقشی به دلم خط پریشانی را
غنچه اش خندد اگر هیچ نباشد قدری
پیش شفتالوی او قیمت خوبانی را!
گیر از طره او سر خط آشفته دلی
نیست استاد دگر درس پریشانی را!
عشق می خواهی؟ شو از بند تعلق آزاد!
رگ گل خار بود بلبل زندانی را!
بار منت نکشد کسوت ما از سوزن
بخیه حاجت نبود جامه عریانی را!
نیست در کلبه ما ننگ خراب آبادی
گنج بسیار بود مخزن ویرانی را!
عاقبت اشک تو گردد گهر بی قیمت
ریز در کام صدف گوهر نیسانی را!
ای که در صورت خوبی ز همه بهزادی
نیست در نقش تو حدی قلم مانی را!
روز عید است نشین در بر من یک ساعت
وقف نظاره کنم دیده قربانی را!
کی به سلک فضلا آئی؟! نداری جوهر!
بیش ازین سکه مزن لاف سخندانی را!
آفرین باد برین مصرع بیدل طغرل
چین دامان ادب کن خط پیشانی را!
کرد نقشی به دلم خط پریشانی را
غنچه اش خندد اگر هیچ نباشد قدری
پیش شفتالوی او قیمت خوبانی را!
گیر از طره او سر خط آشفته دلی
نیست استاد دگر درس پریشانی را!
عشق می خواهی؟ شو از بند تعلق آزاد!
رگ گل خار بود بلبل زندانی را!
بار منت نکشد کسوت ما از سوزن
بخیه حاجت نبود جامه عریانی را!
نیست در کلبه ما ننگ خراب آبادی
گنج بسیار بود مخزن ویرانی را!
عاقبت اشک تو گردد گهر بی قیمت
ریز در کام صدف گوهر نیسانی را!
ای که در صورت خوبی ز همه بهزادی
نیست در نقش تو حدی قلم مانی را!
روز عید است نشین در بر من یک ساعت
وقف نظاره کنم دیده قربانی را!
کی به سلک فضلا آئی؟! نداری جوهر!
بیش ازین سکه مزن لاف سخندانی را!
آفرین باد برین مصرع بیدل طغرل
چین دامان ادب کن خط پیشانی را!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ندارد میل الفت وضع آزادی پسند ما
بود چون سرو عریانی به بر ما را پرند ما
صدای محمل راه نفس شد اضطراب دل
به غیر از ناله کی خیزد دگر درد از سپند ما؟!
لب شیرین چو خسرو سرنوشت خامه ما شد
شکر ریزد سراپا همچو نی از بند بند ما!
محیط یک جهان معنی شدیم امروز در عالم
صدای کوس نوبت می زند کوه پهند ما
ز بس داریم ما غواصی بحر سخن اکنون
گهر از قلزم معنی کشد فکر بلند ما
غزال دشت وحشت گشت صید وادی الفت
ز تار رشته فکر رسا باشد کمند ما
خرام رایض کلک کف ما را چه می پرسی؟!
دو عالم را نماید طی به یک جولان سمند ما!
به قلاب نفس یک عالمی در دام ما باشد
رهائی نیست اصلا صید معنی را ز بند ما!
خوشا طغرل ازین یک مصرع بیدل که می گوید
چرا در بند نقش ما نباشد نقشبند ما؟!
بود چون سرو عریانی به بر ما را پرند ما
صدای محمل راه نفس شد اضطراب دل
به غیر از ناله کی خیزد دگر درد از سپند ما؟!
لب شیرین چو خسرو سرنوشت خامه ما شد
شکر ریزد سراپا همچو نی از بند بند ما!
محیط یک جهان معنی شدیم امروز در عالم
صدای کوس نوبت می زند کوه پهند ما
ز بس داریم ما غواصی بحر سخن اکنون
گهر از قلزم معنی کشد فکر بلند ما
غزال دشت وحشت گشت صید وادی الفت
ز تار رشته فکر رسا باشد کمند ما
خرام رایض کلک کف ما را چه می پرسی؟!
دو عالم را نماید طی به یک جولان سمند ما!
به قلاب نفس یک عالمی در دام ما باشد
رهائی نیست اصلا صید معنی را ز بند ما!
خوشا طغرل ازین یک مصرع بیدل که می گوید
چرا در بند نقش ما نباشد نقشبند ما؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
از هجوم اشک بر دریا گذر داریم ما
ریشه نخل امید از چشم تر داریم ما
بس که باشد جنس ما را گرمی بازار غم
گوئیا دکانی از سنگ شرر داریم ما!
رهروان عشق را زاد دگر در کار نیست
توشه ای در راهش از خون جگر داریم ما
ساز قانون محبت را نباشد زیر و بم
در طریق عشق دائم پا ز سر داریم ما
دوش در بزم ادب بودیم سر مست طرب
کز خمار باده اکنون درد سر داریم ما
دیده ما از غبار سرمه دامنگیر شد
توتیا از خاک پایش در نظر داریم ما!
غنچسان جمعیت دل ها ز دلبر داشتیم
دلبر ما رفت از دل کی خبر داریم ما؟!
آنقدر آماده شهد معانی کرده ایم
بند در بند سخن از نیشکر داریم ما!
کفر باشد در سلوک عشق عیب عاشقان
کی ز تیر طعنه زاهد حذر داریم ما؟!
طغرل آسان کی بود غواصی بحر سخن؟!
سر به جیب فکر از بهر گهر داریم ما!
ریشه نخل امید از چشم تر داریم ما
بس که باشد جنس ما را گرمی بازار غم
گوئیا دکانی از سنگ شرر داریم ما!
رهروان عشق را زاد دگر در کار نیست
توشه ای در راهش از خون جگر داریم ما
ساز قانون محبت را نباشد زیر و بم
در طریق عشق دائم پا ز سر داریم ما
دوش در بزم ادب بودیم سر مست طرب
کز خمار باده اکنون درد سر داریم ما
دیده ما از غبار سرمه دامنگیر شد
توتیا از خاک پایش در نظر داریم ما!
غنچسان جمعیت دل ها ز دلبر داشتیم
دلبر ما رفت از دل کی خبر داریم ما؟!
آنقدر آماده شهد معانی کرده ایم
بند در بند سخن از نیشکر داریم ما!
کفر باشد در سلوک عشق عیب عاشقان
کی ز تیر طعنه زاهد حذر داریم ما؟!
طغرل آسان کی بود غواصی بحر سخن؟!
سر به جیب فکر از بهر گهر داریم ما!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
قامتی در زیر بار عشق خم داریم ما
نغمه ای از ساز دل بی زیر و بم داریم ما
خاکساری نیست کم از دستگاه اعتبار
بوریای فقر همچون تخت جم داریم ما
ساز بی آهنگ ما مطبوع طبع کس نشد
هر چه می آید ز ما بر خود ستم داریم ما!
هستی ما نیست اینجا غیر سامان عرق
کز نگین خویش جای نای نم داریم ما
گر به ما از جام قسمت باده عشرت نشد
شهد راحت از نصیب زهر غم داریم ما
نیست کرداری که از ما دستگیر ما شود
دست امیدی به دامان کرم داریم ما
از وجود ما که امکان ننگ دارد دم به دم
هستی آغاز و انجام عدم داریم ما!
گر همین باشد سلوک شیوه اخوان دهر
کی امید از لطف خال و مهر عم داریم ما؟!
سر نزد با نام ما یک اختر از برج شرف
طالعی ز اقبال خود بسیار کم داریم ما!
زهر غم در کام ما هرگز نباشد کارگر
در مذاق خویش تریاکی ز سم داریم ما
مدعای کام ما حاصل نشد از هیچ کس
همچو مجنون عاقبت از خلق رم داریم ما
محمل ما می رود طغرل به آهنگ نفس
تا درین وادی ز شوق او قدم داریم ما
نغمه ای از ساز دل بی زیر و بم داریم ما
خاکساری نیست کم از دستگاه اعتبار
بوریای فقر همچون تخت جم داریم ما
ساز بی آهنگ ما مطبوع طبع کس نشد
هر چه می آید ز ما بر خود ستم داریم ما!
هستی ما نیست اینجا غیر سامان عرق
کز نگین خویش جای نای نم داریم ما
گر به ما از جام قسمت باده عشرت نشد
شهد راحت از نصیب زهر غم داریم ما
نیست کرداری که از ما دستگیر ما شود
دست امیدی به دامان کرم داریم ما
از وجود ما که امکان ننگ دارد دم به دم
هستی آغاز و انجام عدم داریم ما!
گر همین باشد سلوک شیوه اخوان دهر
کی امید از لطف خال و مهر عم داریم ما؟!
سر نزد با نام ما یک اختر از برج شرف
طالعی ز اقبال خود بسیار کم داریم ما!
زهر غم در کام ما هرگز نباشد کارگر
در مذاق خویش تریاکی ز سم داریم ما
مدعای کام ما حاصل نشد از هیچ کس
همچو مجنون عاقبت از خلق رم داریم ما
محمل ما می رود طغرل به آهنگ نفس
تا درین وادی ز شوق او قدم داریم ما
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
هر کرا باشد گذر بر کلبه احزان ما
نشکند جز قرص مه نانی دگر از خوان ما
تا به کی بر نغمه ناساز ما گوشی نهی
کی به جز صوت فراق آید دگر زفغان ما؟!
از پر عنقا طلب کن مدعای خویشتن
گر غباری آرزو داری تو از دامان ما
دامن ما چون گهر نذر گریبان بود و بس
رفت چون اوراق گل جمعیت سامان ما
عاشقان را خاکساری کسوت رنگ و وفاست
جز لباس عشق نبود بر تن عریان ما
از شکست اعتبارات جهان غافل مباش
در نظر آئینه باشد صورت امکان ما
خشت زیر بقعه ما باشد از خاک عدم
وهم آبادی ندارد خانه ویران ما
صفحه جزو دل ما را که بی شیرازه است
لطف باشد بگذری گر از سر نسیان ما
مد احسان است ابروی خم پیوست او
تحفه باشد پیش شمشیر وی اکنون جان ما
طغرل از دامان او تا دست ما کوتاه شد
اشک حسرت می چکد هر لحظه از مژگان ما
نشکند جز قرص مه نانی دگر از خوان ما
تا به کی بر نغمه ناساز ما گوشی نهی
کی به جز صوت فراق آید دگر زفغان ما؟!
از پر عنقا طلب کن مدعای خویشتن
گر غباری آرزو داری تو از دامان ما
دامن ما چون گهر نذر گریبان بود و بس
رفت چون اوراق گل جمعیت سامان ما
عاشقان را خاکساری کسوت رنگ و وفاست
جز لباس عشق نبود بر تن عریان ما
از شکست اعتبارات جهان غافل مباش
در نظر آئینه باشد صورت امکان ما
خشت زیر بقعه ما باشد از خاک عدم
وهم آبادی ندارد خانه ویران ما
صفحه جزو دل ما را که بی شیرازه است
لطف باشد بگذری گر از سر نسیان ما
مد احسان است ابروی خم پیوست او
تحفه باشد پیش شمشیر وی اکنون جان ما
طغرل از دامان او تا دست ما کوتاه شد
اشک حسرت می چکد هر لحظه از مژگان ما
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
اگر اینست با خوبان عالم آشنائی ها
توان کردن چو نی فریاد از دست جدائی ها
نآمد زورق من در کنار ساحل وصلش
به بحر عشق هر چندی که کردم ناخدائی ها!
توان دریافت از مضمون من کوتاهی فکرم
که نخلش را مثل کردم به شمشاد از رسائی ها
به روی خویش تا کردی دچار آئینه حیرانم
که جوهر را نمی زیبد جلا از خودنمائی ها!
وفا چون عمر من ای بیوفا هرگز نمی سازی
مگر از عمر آموزی تو رسم بی وفائی ها؟!
به خاک آرم به زور پنجه گفتار اغیارت
اگر در عشق تو با من کند زورآزمائی ها!
بحمدالله که با دیر محبت مرشدم طغرل
به می آلوده کردم پیرهن از پارسائی ها!
توان کردن چو نی فریاد از دست جدائی ها
نآمد زورق من در کنار ساحل وصلش
به بحر عشق هر چندی که کردم ناخدائی ها!
توان دریافت از مضمون من کوتاهی فکرم
که نخلش را مثل کردم به شمشاد از رسائی ها
به روی خویش تا کردی دچار آئینه حیرانم
که جوهر را نمی زیبد جلا از خودنمائی ها!
وفا چون عمر من ای بیوفا هرگز نمی سازی
مگر از عمر آموزی تو رسم بی وفائی ها؟!
به خاک آرم به زور پنجه گفتار اغیارت
اگر در عشق تو با من کند زورآزمائی ها!
بحمدالله که با دیر محبت مرشدم طغرل
به می آلوده کردم پیرهن از پارسائی ها!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ز خود بسیار دور افتادم از معنی قرینی ها
مرا سرمشق حیرانیست اکنون موی چینی ها
توان در مزرع باغ جهان گل از ادب چیدن
که صد خرمن نمائی حاصل ازین خوشه چینی ها
مرادی کی بود غیر از تسلی بخش آرامش
نباشد بهره لیلی را ازین محمل نشینی ها!
ز شرم آن که فردا محرم مهر بتان باشی
به شبنم غوطه زن امروز از خجلت جبینی ها
بلند افتاده از نااعتباری اعتبار من
که از نامم عرق گل می کند از بی نگینی ها
دمی ز اندیشه دل در پی صید معانی شو
اگر باشد رسا فکر تو در معنی کمینی ها
کنون جنس قماش خویش را طغرل به عرض آرم
مرادی کی شود حاصل ازین خلوت گزینی ها؟!
مرا سرمشق حیرانیست اکنون موی چینی ها
توان در مزرع باغ جهان گل از ادب چیدن
که صد خرمن نمائی حاصل ازین خوشه چینی ها
مرادی کی بود غیر از تسلی بخش آرامش
نباشد بهره لیلی را ازین محمل نشینی ها!
ز شرم آن که فردا محرم مهر بتان باشی
به شبنم غوطه زن امروز از خجلت جبینی ها
بلند افتاده از نااعتباری اعتبار من
که از نامم عرق گل می کند از بی نگینی ها
دمی ز اندیشه دل در پی صید معانی شو
اگر باشد رسا فکر تو در معنی کمینی ها
کنون جنس قماش خویش را طغرل به عرض آرم
مرادی کی شود حاصل ازین خلوت گزینی ها؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
می رسد از ناله بر گردون لوای عندلیب
شاخ گل چون تخت جم باشد برای عندلیب
در چمن امروز در دربار شاهنشاه گل
هیچ کس را نیست گستاخی سوای عندلیب!
با همه خواری نگردد دور از طرف چمن
آفرین بر عهد میثاق و وفای عندلیب!
گر بود صد زیر و بم در نغمه موسیقار را
کی نشیند در سلوک ناله جای عندلیب؟!
باغ از باد خزان دارد لباس ماتمی
برگ ریزی های گل باشد عزای عندلیب
جذب معشوقان بود هر دم کمند عاشقان
کس نباشد سوی گلشن رهنمای عندلیب
این همه با یاد گل شب تا سحر جان می کند
گر بود صد جان مرا باشد فدای عندلیب!
دوش دیدم با هزاران ناله اندر صحن باغ
گر نه گل رحم آورد امروز وای عندلیب!
ختم سازی در چمن درس غم عشاق را
گوش اندازی اگر بر ناله های عندلیب
بس که دارد ناله این جا جلوه رنگ اثر
باشدم امیدواری از دعای عندلیب
این حدیث ای باغبان از من بگو در گوش گل
رحم می باید کنون در التجای عندلیب
وه چه خوش گفتست طغرل بیدل بحر سخن
شرم دار از دیدن گل بی رضای عندلیب!
شاخ گل چون تخت جم باشد برای عندلیب
در چمن امروز در دربار شاهنشاه گل
هیچ کس را نیست گستاخی سوای عندلیب!
با همه خواری نگردد دور از طرف چمن
آفرین بر عهد میثاق و وفای عندلیب!
گر بود صد زیر و بم در نغمه موسیقار را
کی نشیند در سلوک ناله جای عندلیب؟!
باغ از باد خزان دارد لباس ماتمی
برگ ریزی های گل باشد عزای عندلیب
جذب معشوقان بود هر دم کمند عاشقان
کس نباشد سوی گلشن رهنمای عندلیب
این همه با یاد گل شب تا سحر جان می کند
گر بود صد جان مرا باشد فدای عندلیب!
دوش دیدم با هزاران ناله اندر صحن باغ
گر نه گل رحم آورد امروز وای عندلیب!
ختم سازی در چمن درس غم عشاق را
گوش اندازی اگر بر ناله های عندلیب
بس که دارد ناله این جا جلوه رنگ اثر
باشدم امیدواری از دعای عندلیب
این حدیث ای باغبان از من بگو در گوش گل
رحم می باید کنون در التجای عندلیب
وه چه خوش گفتست طغرل بیدل بحر سخن
شرم دار از دیدن گل بی رضای عندلیب!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
حیات طغرل از عشق حبیب است
جفای طغرل از دست رقیب است
بود طغرل اسیر زلف جانان
به طغرل هر چه آید یا نصیب است
دمی آ سوی بیماران عشقت
که بیمار انتظار اندر طبیب است
بیا ای جان به استقبال بیرون
که جانان سوی ما آید قریب است
چرا از هجر او چون نی ننالم
که چون مهجور بی صبر و شکیب است!
یکی آید به سوی کلبه من
نوازش های او بهر غریب است
ندانم خواب با افسانه طغرل
همی گویم دعا گویش نقیب است
جفای طغرل از دست رقیب است
بود طغرل اسیر زلف جانان
به طغرل هر چه آید یا نصیب است
دمی آ سوی بیماران عشقت
که بیمار انتظار اندر طبیب است
بیا ای جان به استقبال بیرون
که جانان سوی ما آید قریب است
چرا از هجر او چون نی ننالم
که چون مهجور بی صبر و شکیب است!
یکی آید به سوی کلبه من
نوازش های او بهر غریب است
ندانم خواب با افسانه طغرل
همی گویم دعا گویش نقیب است