عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
گر دل جویی، هوات جویم
ور جان طلبی، رضات جویم
شد گر چه جفایت آفت جان
تا جان دارم جفات جویم
تا روز وفات، ای جفاجو
مهرت طلبم، وفات جویم
کس چون ندهد سراغت از رشک
خون گریم و از خدات جویم
تو در دل و، دل تو برده رفتی
اکنون چکنم کجات جویم؟!
غیرت، بفسون اگر ز ره برد؛
منهم روم از دعات جویم
آذر، درد تو درد عشق است
رفتم ز اجل دوات جویم
ور جان طلبی، رضات جویم
شد گر چه جفایت آفت جان
تا جان دارم جفات جویم
تا روز وفات، ای جفاجو
مهرت طلبم، وفات جویم
کس چون ندهد سراغت از رشک
خون گریم و از خدات جویم
تو در دل و، دل تو برده رفتی
اکنون چکنم کجات جویم؟!
غیرت، بفسون اگر ز ره برد؛
منهم روم از دعات جویم
آذر، درد تو درد عشق است
رفتم ز اجل دوات جویم
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
از غیر، ایمنم، که بود پاسبان تو
خون من اینکه ریخته بر آستان تو
صد رنگ میوه داده نهالت، ولی چه سود
زان میوه تر نکرد لبی باغبان تو؟!
این خط و خال، دشمن دین و دل من است؛
بر گوشه ی لب تو، و کنج دهان تو
خوش آنکه بشنوم سخنی راست یا دروغ
من از زبان آنکه شنید از زبان تو
کردی مرا بعشق هزار امتحان و، باز
دارم گمان بد، بدل بدگمان تو!
بیمهری تو نیست گر از مهربانیم
چون مهربان نشد دل نامهربان تو؟!
آذر ز شکوه ی دلم، آتش زدی بجان؛
من چون کنم؟ زده است دل آتش بجان تو!
خون من اینکه ریخته بر آستان تو
صد رنگ میوه داده نهالت، ولی چه سود
زان میوه تر نکرد لبی باغبان تو؟!
این خط و خال، دشمن دین و دل من است؛
بر گوشه ی لب تو، و کنج دهان تو
خوش آنکه بشنوم سخنی راست یا دروغ
من از زبان آنکه شنید از زبان تو
کردی مرا بعشق هزار امتحان و، باز
دارم گمان بد، بدل بدگمان تو!
بیمهری تو نیست گر از مهربانیم
چون مهربان نشد دل نامهربان تو؟!
آذر ز شکوه ی دلم، آتش زدی بجان؛
من چون کنم؟ زده است دل آتش بجان تو!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
بوی گل آورد باد، باده ی گلرنگ کو؟!
منطق بلبل گشاد، چنگ خوش آهنگ کو؟!
آه ز تلخی کام، آن لب شیرین کجاست؟!
داد ز تنگی دل، آن دهن تنگ کو؟!
سوخت ز مشکم دماغ، موی تو را خون چه شد؟!
زد گلم آتش بباغ، خوی تو را جنگ کو؟!
گرنه رهت بسته اند، پای تو در گل چراست؟!
گرنه دلت برده اند، روی تو را رنگ کو؟!
اهل دل، آذر دوان دلشکنان راز پی
بر سر هم ریخته است شیشه بگو سنگ کو؟!
منطق بلبل گشاد، چنگ خوش آهنگ کو؟!
آه ز تلخی کام، آن لب شیرین کجاست؟!
داد ز تنگی دل، آن دهن تنگ کو؟!
سوخت ز مشکم دماغ، موی تو را خون چه شد؟!
زد گلم آتش بباغ، خوی تو را جنگ کو؟!
گرنه رهت بسته اند، پای تو در گل چراست؟!
گرنه دلت برده اند، روی تو را رنگ کو؟!
اهل دل، آذر دوان دلشکنان راز پی
بر سر هم ریخته است شیشه بگو سنگ کو؟!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
هر کسی یار کسی، تو از من دلباخته گل
ز بلبل، شمع از پروانه سرو از فاخته
از دگر یاران ندارم چشم یاری، چون مرا
چشم زخم روزگار از چشم یار انداخته
سرو، سر از باغ بیرون کرد، کت بیند خرام؛
خلق، پندارند کز شوکت سری افراخته
باز امشب، نوبت زاری است ای مرغ سحر
ناله یی سر کن، که ضعفم از زبان انداخته!
ای که گفتی: بعد ازین کار تو راخواهیم ساخت
فکر دیگر کن، که هجران کار ما را ساخته!
بسکه از زخم خدنگ او بخود بالیده ام
در میان کشتگانم دیده و نشناخته!
گر بسر وقت اسیران میروی، وقت است وقت
کآذر امشب خانه از نامحرمان پرداخته
ز بلبل، شمع از پروانه سرو از فاخته
از دگر یاران ندارم چشم یاری، چون مرا
چشم زخم روزگار از چشم یار انداخته
سرو، سر از باغ بیرون کرد، کت بیند خرام؛
خلق، پندارند کز شوکت سری افراخته
باز امشب، نوبت زاری است ای مرغ سحر
ناله یی سر کن، که ضعفم از زبان انداخته!
ای که گفتی: بعد ازین کار تو راخواهیم ساخت
فکر دیگر کن، که هجران کار ما را ساخته!
بسکه از زخم خدنگ او بخود بالیده ام
در میان کشتگانم دیده و نشناخته!
گر بسر وقت اسیران میروی، وقت است وقت
کآذر امشب خانه از نامحرمان پرداخته
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
وقتی به غمم رسیده باشی
کز من غم من شنیده باشی
بر ناله ی غیر، نایدت رحم
خاموشی ما چو دیده باشی
بخرام به طرف باغ چو سرو
تا پرده ی گل دریده باشی
می نشنوی از من آنچه گویم
تا حرف که را شنیده باشی؟!
آوارگیم، عجب ندانی
گر از پی دل دویده باشی!
زارش مکش، از جفا بیندیش
آن را که نیافریده باشی
گردن ننهد تو را چو آذر
آن را که به زر خریده باشی
کز من غم من شنیده باشی
بر ناله ی غیر، نایدت رحم
خاموشی ما چو دیده باشی
بخرام به طرف باغ چو سرو
تا پرده ی گل دریده باشی
می نشنوی از من آنچه گویم
تا حرف که را شنیده باشی؟!
آوارگیم، عجب ندانی
گر از پی دل دویده باشی!
زارش مکش، از جفا بیندیش
آن را که نیافریده باشی
گردن ننهد تو را چو آذر
آن را که به زر خریده باشی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
بیچاره بلبلی، که نبیند رخ گلی
مسکین گلی، که نشنود آواز بلبلی
گستاخی رقیب، اثر التفات تست
بر خود زبان خلق ببند از تغافلی
ماهی و چون لبت، نشکفته است غنچه ای
سروی و، چون خطت، ندمیده است سنبلی
غافل مشو، ز حال گدایان کوی عشق
تاهست از متاع خجالت تجملی
تا کار ما و سنگ دل ما کجا رسد؟!
او را ترحمی نه و ما را تحملی!
یا رب چه گفت غیر، که از بهر کشتنم
خنجر به کف گرفته و داری تأملی؟!
ای گل شکفته باش، که چون آذر از غمت
در بوستان عشق، ننالیده بلبلی
مسکین گلی، که نشنود آواز بلبلی
گستاخی رقیب، اثر التفات تست
بر خود زبان خلق ببند از تغافلی
ماهی و چون لبت، نشکفته است غنچه ای
سروی و، چون خطت، ندمیده است سنبلی
غافل مشو، ز حال گدایان کوی عشق
تاهست از متاع خجالت تجملی
تا کار ما و سنگ دل ما کجا رسد؟!
او را ترحمی نه و ما را تحملی!
یا رب چه گفت غیر، که از بهر کشتنم
خنجر به کف گرفته و داری تأملی؟!
ای گل شکفته باش، که چون آذر از غمت
در بوستان عشق، ننالیده بلبلی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
هم به روش ظریفی، هم به صفا تمامی
سروی اگر به باغی، ماهی اگر به بامی
دم نزند به جایی، بیند اگر خطایی
خسروی از گدایی، خواجه ای از غلامی
کسوت فقر ازین پس خوش بودم، نه اطلس
می دهم ار دهد کس، جامه ی جم به جامی
گرد لب نگاری، خط نه پی شکاری
بر لب چشمه ساری، حسن فکنده دامی
آذر دل شکسته، بر سر ره نشسته
بلکه دهد خجسته پیکی ازو پیامی
سروی اگر به باغی، ماهی اگر به بامی
دم نزند به جایی، بیند اگر خطایی
خسروی از گدایی، خواجه ای از غلامی
کسوت فقر ازین پس خوش بودم، نه اطلس
می دهم ار دهد کس، جامه ی جم به جامی
گرد لب نگاری، خط نه پی شکاری
بر لب چشمه ساری، حسن فکنده دامی
آذر دل شکسته، بر سر ره نشسته
بلکه دهد خجسته پیکی ازو پیامی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
تا می نخوری، قد رخ زرد ندانی
تا جان ندهی، فایده ی درد ندانی
تا جان نرسد بر لبت از حسرت پیغام
آن مژده که قاصد به من آورد ندانی
تا صاحب محمل، دلت ازکفر نرباید
بی تابی مجنون ز پی گرد ندانی
تا سنگ دلی، بر سر خاکت ننشیند
صبری که دلم در غم او کرد ندانی
گفتی که کنی چاره ی درد دل آذر
افسوس که خاصیت این درد ندانی
تا جان ندهی، فایده ی درد ندانی
تا جان نرسد بر لبت از حسرت پیغام
آن مژده که قاصد به من آورد ندانی
تا صاحب محمل، دلت ازکفر نرباید
بی تابی مجنون ز پی گرد ندانی
تا سنگ دلی، بر سر خاکت ننشیند
صبری که دلم در غم او کرد ندانی
گفتی که کنی چاره ی درد دل آذر
افسوس که خاصیت این درد ندانی
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
تو را که گفت : رخ از دوستان بگردانی؟!
ز دوستان، رخ چون بوستان بگردانی؟!
به گلبنی که کند نوحه زاغی ای بلبل
جز این چه چاره، کزو آشیان بگردانی؟!
چو تازی از پی صیدم سمند ناز مباد
زنی به تیغم و از من عنان بگردانی
زمام ناقه ی یار از کفت نیفتد اگر
بگرد محملم ای ساربان بگردانی
به پیری، از ستمش آه اگر کشم یا رب
گزند آه مرا، ز آن جوان بگردانی
چو رو به قبله کنند اهل قبله ای همدم
مباد رویم از آن آستان بگردانی
رفیق برهمن و شیخ اگر شوی آذر
ز دیر و کعبه ی دل این و آن بگردانی
ز دوستان، رخ چون بوستان بگردانی؟!
به گلبنی که کند نوحه زاغی ای بلبل
جز این چه چاره، کزو آشیان بگردانی؟!
چو تازی از پی صیدم سمند ناز مباد
زنی به تیغم و از من عنان بگردانی
زمام ناقه ی یار از کفت نیفتد اگر
بگرد محملم ای ساربان بگردانی
به پیری، از ستمش آه اگر کشم یا رب
گزند آه مرا، ز آن جوان بگردانی
چو رو به قبله کنند اهل قبله ای همدم
مباد رویم از آن آستان بگردانی
رفیق برهمن و شیخ اگر شوی آذر
ز دیر و کعبه ی دل این و آن بگردانی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۶ - رباعی
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۸ - قطعه
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲۶ - در مدح درویش مجید رحمه الله
کجا رفت آن نسیم صبحگاهی؟
که آمد از نفس بوی بهارش!
نسیمی، دلکش و بادی دلاویز؛
که آمد از بهشت و مرغزارش
نسیمی، برگ گلبن برفشانده
ریاحین ریخته از شاخسارش!
نسیمی، بوی گل بر باد داده؛
فتاده سوی گلشن چون گذارش!
نسیمی، از گلستان بر گذشته؛
سمن در دامن و گل در کنارش!
نسیمی، نافه ی آهو دریده؛
فتاده ره چو بر ملک تتارش!
نسیمی، بر لب کوثر وزیده؛
حباب انگیخته از چشمه سارش!
نسیمی، چاک پیراهن ز یوسف؛
گشوده برده یعقوب انتظارش!
نسیمی، دامن محمل ز لیلی؛
ربوده مانده مجنون اشکبارش!
نسیمی، طره ی مشکین ز شیرین؛
فشانده گشته خسرو بیقرارش!
کجا رفت آن حمام روضه ی انس؟!
که خیزم نقد جان سازم نثارش!
مگر خیزد، رساند نامه ی من
بیار من که ایزد باد یارش!
فرید العهد، یکتای زمانه؛
مجید الدین وحید روزگارش
دبیری، کآفتاب عالم آرا؛
زرافشان شد ز کلک ز نگارش!
شکسته رونق خط شفیعا
خجسته خامه ی گوهر نثارش
فقیری، سالک راه طریقت؛
که بودند اهل دل آموزگارش
گسسته رشته ی عرفان شبلی
مرقع خرقه ی آشفته تارش
فصیحی، صید مضمون بس فتاده
بدام خاطر معنی شکارش
دریده پرده ی نطق عطارد
همایون نامه ی عذرا عذارش
غرض، چون بیند آن آزاده دل را
که هستند اهل معنی دوستدارش
ز من گوید باو کای دانش آموز
در آن ساعت که کردی اختیارش،
نوشتی از وفا رنگین بیاضی؛
بخط خویش و دادی یادگارش
بیاضی نه، ریاضی پر بنفشه؛
ز مشکین خط، چه خط؟ از مشک عارش!
بیاضی نه، گلستانی پر از گل؛
ندیده هیچ کس آسیب خارش!
بیاضی نه، سمن زاری دل افروز؛
خوش الحان مرغکان هر سو هزارش!
بیاضی نه، محیطی کابر نیسان؛
بجان پرورده در شاهوارش!
بیاضی نه، سپهری پر کواکب؛
ز مشگین نقطه ی گردون مدارش!
ز من بهر نوشتن دوستدارا
گرفتی، باز دادی چند بارش
بمشک افشانی خط، خامه ات کرد؛
مرا شرمنده، ای من شرم سارش!
ولی اکنون که باز از من گرفتی
که آرایی بخط مشکبارش؛
نهفتی از منش، دیری است خواهم
فرستی سوی من، زود آشکارش!
مباد ای نور چشم من، گذاری
چو چشم من سفید از انتظارش؟!
که آمد از نفس بوی بهارش!
نسیمی، دلکش و بادی دلاویز؛
که آمد از بهشت و مرغزارش
نسیمی، برگ گلبن برفشانده
ریاحین ریخته از شاخسارش!
نسیمی، بوی گل بر باد داده؛
فتاده سوی گلشن چون گذارش!
نسیمی، از گلستان بر گذشته؛
سمن در دامن و گل در کنارش!
نسیمی، نافه ی آهو دریده؛
فتاده ره چو بر ملک تتارش!
نسیمی، بر لب کوثر وزیده؛
حباب انگیخته از چشمه سارش!
نسیمی، چاک پیراهن ز یوسف؛
گشوده برده یعقوب انتظارش!
نسیمی، دامن محمل ز لیلی؛
ربوده مانده مجنون اشکبارش!
نسیمی، طره ی مشکین ز شیرین؛
فشانده گشته خسرو بیقرارش!
کجا رفت آن حمام روضه ی انس؟!
که خیزم نقد جان سازم نثارش!
مگر خیزد، رساند نامه ی من
بیار من که ایزد باد یارش!
فرید العهد، یکتای زمانه؛
مجید الدین وحید روزگارش
دبیری، کآفتاب عالم آرا؛
زرافشان شد ز کلک ز نگارش!
شکسته رونق خط شفیعا
خجسته خامه ی گوهر نثارش
فقیری، سالک راه طریقت؛
که بودند اهل دل آموزگارش
گسسته رشته ی عرفان شبلی
مرقع خرقه ی آشفته تارش
فصیحی، صید مضمون بس فتاده
بدام خاطر معنی شکارش
دریده پرده ی نطق عطارد
همایون نامه ی عذرا عذارش
غرض، چون بیند آن آزاده دل را
که هستند اهل معنی دوستدارش
ز من گوید باو کای دانش آموز
در آن ساعت که کردی اختیارش،
نوشتی از وفا رنگین بیاضی؛
بخط خویش و دادی یادگارش
بیاضی نه، ریاضی پر بنفشه؛
ز مشکین خط، چه خط؟ از مشک عارش!
بیاضی نه، گلستانی پر از گل؛
ندیده هیچ کس آسیب خارش!
بیاضی نه، سمن زاری دل افروز؛
خوش الحان مرغکان هر سو هزارش!
بیاضی نه، محیطی کابر نیسان؛
بجان پرورده در شاهوارش!
بیاضی نه، سپهری پر کواکب؛
ز مشگین نقطه ی گردون مدارش!
ز من بهر نوشتن دوستدارا
گرفتی، باز دادی چند بارش
بمشک افشانی خط، خامه ات کرد؛
مرا شرمنده، ای من شرم سارش!
ولی اکنون که باز از من گرفتی
که آرایی بخط مشکبارش؛
نهفتی از منش، دیری است خواهم
فرستی سوی من، زود آشکارش!
مباد ای نور چشم من، گذاری
چو چشم من سفید از انتظارش؟!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - و له قطعه رحمه الله
ای خنک دی که از بهار افزون
هست هنگام عیش وعیش شگرف
کشد از سیم ناب چون دیوار
بر در خانه ی که و مه برف
ننگری خود، ز خواجگان تا ناز؛
نشنوی خود، ز ناصحان تا حرف
با دو کس از مهان روشندل
با دو تن از بتان مشکین عرف
خیز و در گوشه ی خرابی ده
قدح باده غوطه در خم ژرف
وه چه باده؟ سهیل رنگین درع!
وه چه باده؟ چراغ سیمین ظرف!
روی در روی واضحات الثغر
چشم در چشم «قاصرات اطرف»
بوی ریحان دهد، دهند چو سیر
طعم حلوا دهد، دهند چو ترف
ور ز سرما نیاری، این کاری
جام می بر کف و کنی می صرف
بر شبه ریز، ریزه ی یاقوت؛
سای بر مشک، سوده ی شنجرف
مرغ و ماهی کباب ساز آنجا
تا چرد بره سبزه از ته برف
هست هنگام عیش وعیش شگرف
کشد از سیم ناب چون دیوار
بر در خانه ی که و مه برف
ننگری خود، ز خواجگان تا ناز؛
نشنوی خود، ز ناصحان تا حرف
با دو کس از مهان روشندل
با دو تن از بتان مشکین عرف
خیز و در گوشه ی خرابی ده
قدح باده غوطه در خم ژرف
وه چه باده؟ سهیل رنگین درع!
وه چه باده؟ چراغ سیمین ظرف!
روی در روی واضحات الثغر
چشم در چشم «قاصرات اطرف»
بوی ریحان دهد، دهند چو سیر
طعم حلوا دهد، دهند چو ترف
ور ز سرما نیاری، این کاری
جام می بر کف و کنی می صرف
بر شبه ریز، ریزه ی یاقوت؛
سای بر مشک، سوده ی شنجرف
مرغ و ماهی کباب ساز آنجا
تا چرد بره سبزه از ته برف
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۵
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰