عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۵
مرا که گفت که دل بگسل از دیار و ز یار
که باد صبح امیدش چو روز من شب تار
دلم به حکم که برتافت مهر از آن سر زلف
کز او شدست پراکنده عقل را سر و کار
روانم ارچه جدا ماند از آن دو نرگس شوخ
که مست باده ی سحرند در میان خمار
به بی قرار دو زلف و به دل فریب دو چشم
مرا شکسته ی غم کرد یار خسته ی زار
بماند با من از آن هر دو دلفریب، فریب
ز من ببرد بدان هر دو بی قرار، قرار
فروغ آن لب لعل و خیال آن خط سبز
که آتش دل صبرند و خار چشم وقار
گهی زبون زبونم کنند با غم عشق
گهی اسیر اسیرم کنند بی رخ یار
امامیا چو نگارت مرا ز دست بداد
تو دست و چهره همی کن به خون دیده نگار
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶
از نسیم زلفش ای باد سحر
گر خبر داری چرائی بی خبر
چند پیمائی هوا بر کوی او
گر گذر داری ز گردون بر گذر
سایه ی زلفش سواد چشم تست
گر نمی بینی زهی نور بصر
پرتو لعلت فروغ وصل اوست
گر نمی دانی زهی صاحب نظر
سالک بی علم و علم بی سلوک
هست اگر خود سر بسر روزی و زر
شمع و تاریکی و نابینا و چاه
تیغ و ناهشیار بی پرهیز و سر
ای امامی آفتاب اندر شبست
در عبارت وصل آن زیبا پسر
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
گفتم که فروغی ز لب لعل تو دیدم
گفتا رقم دلشدگان بر تو کشیدم
گفتم خبرت هست که خون می شودم دل
گفتا ز می خون دلت نیز شنیدم
گفتم که دل از عشق تو بی صبر و قراراست
گفتا که من این بنده بدین عیب خریدم
گفتم بدهم کام دل، ار نه بدهم جان
گفتا چو تو بسیار درین واقعه دیدم
گفتم که به فریاد من بیدل و دین رس
گفتا نه به فریاد دل و دینت رسیدم
گفتم به عنایت به امامی نگر آخر
گفتا که امامی به امامی نگزیدم
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
ای شده پای بند جان طره مشکبار تو
برده مرا قرار دل سنبل بی قرار تو
از پی آنکه تا کند هر سحری صبوحی ای
از می لعل اشک من، نرگس پر خمار تو
روی مرا به خون دل، کرد نگار و می کند
دیده ی درد مند من بی رخ چون نگار تو
آفت روزگار من حسن تو برد، آه من
باشد اگر ستم کنی آفت روزگار تو
پرده دیده ام ز خون، بحر محیط می کند
هر نفسی کنار من در غم بی کنار تو
گرچه سر امامیت نیست به ترک او مگر
چون بنشاند اشک او گرد ز رهگذار تو
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای شده جان در سر سودای تو
برده دلم مشک سمای تو
در چمن حسن خرامان ندید
چشم جهان سرو به بالای تو
بر فلک حسن فروزان نگشت
چهره چو خورشید خور آسای تو
ماه زمینی و نیابد به عمر
ماه فلک چون رخ زیبای تو
نور دل و دیده ای از بهر آن
در دل و در دیده کنم جای تو
خواستنت اصل تمنای من
تا کنم از دیده تمنای تو
من کیم آخر که جهان می نهد
سر چو، سر زلف تو بر پای تو
نرگس رعنای تو خونم بریخت
در هوس لعل شکرخای تو
وعده فردا مده، از آنکه رفت
عمر من اندر سر فردای تو
باز نخواهد مگر انصاف شاه
خون من از نرگس شهلای تو
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
تا کی زنی ز مشک سیه بر زره گره
تا چند ماهرا کشی اندر خم زره
ماهی، باختیار، چو ماهی زره مپوش
روباز کن ز حلقه مشکین زره گره
گردم زند ز زلف تو اندر بر بتان
عنبر که هستم از خم آن طره مشتبه
بگشا شکنج زلف که با یاد بوی او
خاک ره از شمامه ی عنبر به است به
گر شادیت ز مرگ امامی است، زنده کرد
او را مدیح خواجه تو خوشباش و برمجه
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
سواد لعل تو ای فتنه ی مسلمانی
بیاض جزع تو ای آفتاب روحانی
محیط نقطه حسن است در جهانگیری
مدار مرکز کفر است در مسلمانی
چو مرده زنده کند عیسی لبت زان پس
که دل ببرد بشوخی از انسی و جانی
مقرر است، ترا معجز مسیحائی
مسلم است، ترا خاتم سلیمانی
ببرد تا دل و در چشم من قرار گرفت
خیال آن لب چون گوهر بدخشانی
وگر نه لعل کجا می کند شکر ریزی
وگر نه جزع کجا کرد گوهر افشانی
چرا ز مردم چشم من این سئوال کنی
که از چه روی بر آشفته ی چه می دانی؟
که: شور زلف تو آشفته کردش، ارچه نکرد
چو طره ی تو در آشفتگی پریشانی
بدور عشق تو باز این چه بدعت است که دوش
دلم ببردی و امروز در پی جانی
مریز خونم و در من نگر که کم یابی
نظیر من به سنخگوئی و سخندانی
حریص جان امامی مشو که ارزانیست
بدرد عشق تو هم خوبی و هم ارزانی
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
بربود دلم، در چمنی، سرو روانی
زرین کمری، سیمبری، موی میانی
خورشید وشی؛ ماه رخی، زهره جبینی
یاقوت لبی، سنگدلی، تنگ دهانی
عیسی نفسی، خضر دمی، خاتم دوران
جم مرتبتی، تاجوری، شاه نشانی
شکر شکرینی، چو شکر در دل خلقی
شوخی نمی کنی، چو نمک، شور جهانی
در چشم امل، معجزه ی آب حیاتی
در باب سخن نادره سحر بیانی
جادو فکنی، عشوه گری، فتنه پرستی
لشکر شکنی، تیر قدی، سخت کمانی
بیداد گری، کج کلهی، عربده جوئی
آسیب دلی، رنج تنی، راحت جانی
بی زلف و رخت حاصل ترکیب امامی
آهی و سرکشی و بخاری و دخانی
امامی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
باز بی دین و دلم کرد شبی و سحری
از خم زلف فروغ رخ زرین کمری
بی محابا بسر زلف بلائی، ستمی
بی تکلف بلب لعل، قضائی، قدری
شعله ای، برقی، تا بی، شرری، تیغ زنی
آتشی، آبی، روحی، خردی؛ تاجوری
پرتوی، نوری، حوری، قمری، خورشیدی
شاهدی، شوخی، شنگی، شغبی خوش سیری
ساحری، تندی، جادو فکنی، خیره کشی
فتنه ای، مستی، لشکر شکنی، عشوه گری
حاصل صیت امامی ز حصول غم تست
بی دلی، شیفته ای، سوخته ای، بی سپری
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱
دلبر که به حسن او نبودست و نه هست
آمد بر من دوش نه هشیار، نه مست
او مست ز باده بود و من مست از حسن
او آمده در عتاب و من رفته ز دست
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶
کی فتنه ی نرگس تو در خواب شود
چند از رخ تو زلف تو در تاب شود
لؤلؤ بنما، ز لعل، تا درّ خوشاب
در کام صدف ز شرم او آب شود
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷
شیرین دهنت چون صفت جان دارد
خود را سزد ار، ز دیده پنهان دارد
آن چشمه که خضر یافت زو آب حیات
لعل تو بهر لطیفه ی آن دارد
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۸
هرگه که دل خسته در آن می کوشد
کز ساغر چشمم، می لعلت نوشد
عناب لبت، مردمک چشم مرا
گوید: مگرت هنوز خون می جوشد؟
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹
ز آن پیش مرا که روح در پرده شود
نشگفت گر از روح تو پرورده شود
لطفی کند آزرده دلم را نفسی
لعلت که ز لطف نفس آورده شود
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
ای زلف و رخت چو ظلمت و نور بهم
یا همچو، صبا و شب دیجور بهم
ماننده آفتاب و حربا شب و روز
تا کی نگریم هر دو از دور بهم
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
ای از پی دیدار تو ام در سر چشم
با مهر رخ تست مرا در خور چشم
از دل نگرم در تو، نه از دیده که هست
دیدار تو جان و جان نیاید در چشم
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
ای برده خیال تو مرا خواب ز چشم
هجران توام گشوده سیلاب ز چشم
در فرقت تو یکنفسم خالی نیست
خاک از سر و آتش از دل و آب ز چشم
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
آن ماه که پرورده ی مهر اویم
دی گفت غزل مگو که من می گویم
گفتم چو حدیث زلف و خال تو رود
دانی که بگفتن غزل نیکویم
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
ای دوست من از هیچ مشوش گردم
وز نیمه ی نیم ذره در خوش گردم؟
از آب لطیفتر مزاجی دارم
دریاب مرا و گرنه ناخوش گردم
امامی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
من داغ بلاها که ز دلبر دارم
شک نیست که از جفاش دل بر دارم
شیرین لب او اگر ببینم در خواب
فرهاد صفت نعره ز دلبر دارم