عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب سی و یکم: اندر طالب علمی و فقیهی
بدان ای پسر و آگاه باش که در اول سخن گفتم که از پیشها نیز یاد کنم و غرض پیشه نه دوکان داری است، که هر کاری را مردم بر دست گیرد آن چون پیشهٔ باشد، باید که آن کار نیک بداند، تا از آن کار بر بتواند خوردن؛ اکنون چنانک میبینم، هیچ پیشه و کاری نیست که آدمی آن بجوید که آن پیشه را از داستان و نظام راستی مستغنی دانی، الا همه را ترتیب دانستن باید و پیشه بسیارست، هر یکی را جدا شرح ممکن نشود، که کتاب دراز گردد و از اصل و نهاد بشود، ولکن هر صفت که هست از سه وجه است: یا علمی که تعلق به پیشهٔ دارد، یا پیشهٔ که تعلق بعلم دارد، {یا خود پیشهایست بصرافت خرد}، اما علمی که تعلق بپیشهٔ دارد جز طبیبی و منجمی و مهندسی و مساحی و شاعری و مانند این و پیشهٔ که تعلق بعلم دارد خنیاگری و بیطاری و مانند این و این هر یکی را سامانیست، چون تو رسم و سامان آن ندانی اگر چه استاد باشی در آن باب همچون اسیری باشی و پیشها خود معروفست، بشرح کردن حاجت نیست، چندانک صورت بندد سامان هر یک بتو نمایم، از بهر آنک از دو بیرون نیست: یا خود ترا بدین دانستن حاجت افتد، از اتفاق روزگار و حوادث زمانه، باری بوقت نیاز از اسرار هر یک آگاه باشی، اگر نیاز نبود هم مهتری باشی، که مهتران را علم پیشها دانستن لابدست. بدان ای پسر که از هیچ علمی برنتوانی خورد الا آخرتی، که اگر خواهی که از علم دنیایی بر خوری نتوانی، مگر بحرفهٔ در وی آمیزی، چون علم شرع که در روزگار قضا و قسام و کرسی داری و مذکری نرود و نفع دنیا بعالم نرسد و در نجوم یا تقویمگری و مولودگری و فالگویی و آرایشگری بجد و هزل درو نرود نفع دنیا بمنجم نرسد و در طب تا دستکاری و رنگآمیزی و هلیلهدهی باصواب و ناصواب در وی نرود مراد دنیایی طبیب را حاصل نشود، پس بزرگوارترین علمی علم دینست، که اصول آن بر دوام توحید است و فروع آن احکام شرع و بحرفهٔ آن نفع دنیاست، پس ای پسر تا توانی گرد علم دین گرد، تا دنیا و آخرت بدست آید، اما اگر توفیق یابی نخست اصول دین راست کن و آنگاه فروع، که بیاصول فروع تقلید بود.
فصل: پس اگر از پیشها چنین که گفتم طالب علمی باشی پرهیزگار و قانع باش و علم دوست و دنیا دشمن و بردبار و خفیف روح و دیر خواب و زود خیز و حریص بکتابت و متواضع و ناملول از کار و حافظ و مکرر کلام و متفحص سیر و متجسس اسرار و عالم دوست و با حرمت و اندر آموختن حریص و بیشرم و حقشناس استاد خود، باید که کتابها و اجزا و قلم و قلمدان و محبره و کارد قلم تراش و مانند این چیز ها با تو بود و جز ازین دیگر دل تو بچیزی نباشد و هر چه بشنوی یاد گرفتن و باز گفتن و کم سخن و دور اندیش باش، بتقلید راضی مشو، هر طالب علمی که بدین صفت بود زود یگانه روزگار گردد.
فصل: و اگر عالمی مفتی باشی با دیانت باش و بسیار حفظ و بسیار درس و در عبادت و نماز و روزه تجاوز مکن و دو روی مباش، پاک تن و پاک جامه باش و حاضر جواب و هیچ مسئله را تا نکو نیندیشی فتوی مکن بیحجتی و بتقلید خود قانع مباش و بتقلید کس کار مکن و رأی خود عالی بین و بر وجهین و قولین قناعت مکن و جز بخط معتمدان کار مکن، هر کتابی را و جز وی را مقدم مدار، اگر روایتی شنوی براویان سخن مجهول منگر، براویان معروف شنو و بر خبر آحاد اعتماد مکن، مگر که براویان معتمد و از خبر متواتر بگریز و مجتهد باش و بتعصب سخن مگوی و اگر مناظره کنی بخصم نگر، اگر قوت او داری و دانی کی سخن او سقط شود مداخله کن بمسئلها و الا سخن را موقوف گردان و بیک مثال قناعت کن و بیک حجت طرد و عکس مگوی، هم سخن اول را نگاه دار تا سخن بازپسین را تباه نکند و اگر مناظرهٔ فقها بود ابتدا خبر مقدم دار و خبر را بقیاس و ممکنات گوی و در مناظرهٔ اصولی موجبات و ناموجبات و ناممکنات بهم عیب نبود، جهد کن تا غرض معلوم گردانی و سخن با زینت گوی، دم بریده مگوی و نیز دم دراز و بیمعنی مگوی.
فصل: پس ای پسر اگر مذکر باشی حافظ باش و یاد بسیار دار و بر کرسی جلد بنشین و مناظره مکن الا که دانی خصم ضعیف است و بر کرسی هر چه خواهی دعوی کن و اگر سایل باشد باک نبود و تو زبان را فصیح دار و چنان دان که مجلسیان تو بهایماند، چنانک خواهی همیگوی، تا بسخن در نمانی ولکن تن و جامه پاک دار و مریدان نعار دار، چنانک در مجلس تو نشسته باشند، تا بهر نکتهٔ که تو بگویی وی نعرهٔ زند و مجلس گرم کند، چون مردمان بگریند تو نیز وقت وقت بگری و اگر در سخنی درمانی باک مدار و بصلوات و تهلیل مشغول باش و بر کرسی گران جان مباش و ترش روی، که آنگاه مجلس تو همچو تو گران جان باشد، از بهر آنک گفتهاند: کل شیئی من الثقیل ثقیل و متحرک باش بوقت گقتن و در میان گرمی زود سست مشو و مادام مستمع را نگر و اگر مستمع مسکنه خواهد آن گوی و اگر فسانه خواهد فسانه گوی، چون بدانی که عام خریدار چه باشد و چون قبولت افتاد باک مدار، بشیرین سخنی و ببهترین چیز همیفروش، کی بوقت قبول بخرند، لکن در قبول دایم با ترس باش، که خصم در قبول پدیدار آید و بجایی که قبول نبود قرار مگیر و هر سؤالی که بر کرسی کنند آن را که دانی جواب ده و آن را که ندانی بگو دعایی خواستهاند و سخنی که در مجلس گفتی یاددار، تا دیگر باره مکرر نشود و بهر وقت تازهروی باش و در شهر ها بسیار منشین، که مذکران و فال گویان را روزی در پای باشد و در قبول روی تازه دار و ناموس مذکری نگاه دار و همیشه تن و جامه پاک دار و نیز معاملت شرعی بظاهر و باطن خوب دار، چون نماز و روزهٔ بطوع و چرب زبان باش و در بازار مباش، که عام بسیار نگرد، تا بچشم عام عزیز باشی و از قرین بد پرهیز کن و ادب کرسی نگاه دار و این شرط جای دیگر یاد کردهایم و از تکبر و دروغ و رشوت دور باش و خلق را آن فرمای کردن که خود کنی، تا عالمی منصف تو باشند و علم نیکو بدان و آنچ دانستی بعبارتی نیکو بکار بر تا خجل نشوی و بدعوی کردن بیمعنی و در سخن گفتن و موعظه دادن هر چه گویی با خوف و رجا گوی، یکبارگی خلق را از رحمت خدای نومید مگردان و نیز یکباره خلق را بیطاعتی ببهشت مفرست و بیشتر آن گوی که در آن ماهر باشی و نیک معلوم تو گشته باشد، تا در سخن دعوی بیحجت نکرده باشی، که ثمرت دعوی بیحجت شرمساری آرد. پس اگر از دانشمندی بدرجهٔ بزرگ افتی و قاضی شوی و چون قضا یافتی حمول و آهسته باش و زیرک و تیز فهم و صاحب تدبیر و بیش بین و مردم شناس و صاحب سیاست و دانا بعلم دین و شناسندهٔ طریق هر دو گروه و از احتیال هر گروه و ترتیب هر مذهبی و هر قومی آگاه باش، باید که حیل القضاة ترا معلوم باشد، تا اگر مظلومی بحکم آید و او را گواه نباشد و بر وی ظلمی میرود و حقی از وی باطل میشود آن مظلوم را فریاد رسی و بتدبیر و حیله حق آن مستحق را بوی رسانی.
حکایت: مردی بود بطبرستان، او را قاضی القضاة ابوالعباس رویانی گفتندی؛ مردی بود مشهور و با علم و ورع و بیشبین و باتدبیر، وقتی بمجلس او مردی بحکم آمد و صد دینار بر دیگری دعوی کرد. قاضی خصم را پرسید، خصم انکار کرد. قاضی مدعی را گفت: گوا داری؟ گفت ندارم. قاضی
گفت: پس خصم را سوگند دهم. مدعی زار بگریست و گفت: ای قاضی، سوگندش مده، که سوگند بدروغ خورد و باک ندارد. قاضی گفت: من از شریعت نتوانم بیرون شدن، یا ترا گواه باید، یا وی را سوگند دهم. مرد در پیش قاضی در خاک بغلتید و گفت: زینهار! مرا گواه نیست، وی سوگند بخورد و من مظلوم و مغبون بمانم، تدبیر کار من کن. قاضی چون بر آن جمله زاری مرد بدید دانست که وی راست میگوید، گفت یا خواجه، قصهٔ وام دادن با من بگوی، تا بدانم که اصل این چگونه بوده است. مظلوم گفت: ایها القاضی، این مردی بود چندین ساله دوست من، اتفاق را بر پرستاری عاشق شد، قیمت صد و پنجاه دینار و هیچ وجهی نداشت، شب و روز چون شیفتگان میگریست و زاری میکرد؛ روزی بتماشا رفته بودیم، من و وی تنها بر دشت همیگشتیم، زمانی بنشستیم، این مرد سخن کنیزک همیگفت و زار زار میگریست، دلم بر وی بسوخت که بیست ساله دوست من بود، او را گفتم: ای فلان، ترا زر نیست بتمامی بهاء وی و مرا نیست، هیچکس دانی که ترا درین معنی فریاد رسد و مرا در همه املاک صد دینارست، بسالهاء دراز جمع کردهام، این صد دینار بتو دهم، باقی تو وجهی بساز تا کنیزک بخری و یک ماهی بداری، پس از ماهی بفروشی و زر بمن باز دهی؛ این مرد در پیش من در خاک بغلتید و سوگند خورد که یک ماه بدارم و بعد از آن اگر بزیان یا بسود خواهند بفروشم و زر بتو دهم؛ من زر از میان بگشادم و بدو دادم و من بودم و او و حق تعالی، اکنون چهار ماه برآمد، نه زر میبینم و نه کنیزک میفروشد. قاضی گفت: کجا نشسته بودی درین وقت که زر بدو دادی؟ گفت: بزیر درختی. قاضی گفت: چون بزیر درخت بودی چرا گفتی گواه ندارم؟ پس خصم را گفت: هم اینجا بنشین پیش من و مدعی را گفت: دل مشغول مدار و زیر آن درخت رو و بگوی که قاضی ترا میبخواند و اول دو رکعت نماز بگزار و چندبار بر پیغامبر صلوات ده و بعد از آن بگو که: قاضی میگوید بیا و گواهی ده. خصم تبسم کرد، قاضی بدید و نادیده کرد و بر خویشتن بجوشید. مدعی گفت: ایها القاضی، میترسم که آن درخت بفرمان من نیآید. قاضی گفت: این مهر من ببر و درخت را بگوی که: این مهر قاضی است، میگوید که: بیا و گواهی ده، چنانک بر تست پیش من. مرد مهر قاضی بستاند و برفت، خصم هم آنجا پیش قاضی بنشست؛ قاضی بحکمهای دیگر مشغول شد و خود بدین مرد نگاه نکرد، تا یکبار در میان حکمی که میکرد روی سوی این مرد کرد و گفت: فلان آنجا رسیده باشد؟ و گفت: نی هنوز، ای قاضی و قاضی بحکم مشغول شد، آن مرد مهر ببرد و بر درخت عرضه کرد و گفت: ترا قاضی همیخواند، چون زمانی بنشست دانست که از درخت جواب نیآید، غمگین برگشت و پیش قاضی آمد و گفت: ایها القاضی، رفتم و مهر عرضه کردم، نیامد. قاضی گفت: تو در غلطی که درخت آمد و گواهی بداد؛ روی بخصم کرد و گفت: زر این مرد بده. مرد گفت: تا من اینجا نشستهام هیچ درختی نیامد و گواهی نداد. قاضی گفت: هیچ درختی نیآمد و گواهی نداد، اما اگر زر در زیر آن درخت از وی نگرفتهٔ چون من پرسیدم که این مرد بدرخت رسیده باشد، گفتی: نی هنوز، که ازینجا تا آنجا دورست، اگر زر نستانده بودی در زیر آن درخت، ترا بچه معلوم شد که وی آنجا نرسیده است، چون زر ازو نستانده بودی مرا بگفتی که: کدام درخت؟ و من هیچ درخت نمیشناسم، که من در زیر آن درخت از وی زر نگرفته باشم و من نمیدانم که وی کجا رفته است؛ مرد را الزام کرد و زر از وی بستاند و بخداوند داد.
پس همه حکمها از کتاب نکنند، از خویشتن نیز باید که چنین استخراجها کنند و تدبیر ها سازند و دیگر باید که در خانهٔ خویش سخت متواضع باشی، اما در مجلس حکم هر چند هیوب تر نشینی و ترش روی و بیخنده تر با جاه و حشمت باشی و گران سایه و اندک گوی و از شنیدن سخن و حکم کردن البته ملول مباش و از خویشتن ضجرت منمای و صابر باش و مسئلهٔ که افتد اعتماد بر رأی خویش مکن و از مفتیان نیز مشورت خواه و مادام رأی خویش روشن دار و پیوسته خالی مباش از درس و مسئله و مذهب، چنانک گفتم تجربتها نیز بکار دار، که در شریعت رأی قاضی نیز برابر شرعست و بسیار حکم بود که از رای شرع گران آید و قاضی سبک بگیرد و چون قاضی مجتهد باشد روا باشد؛ پس قاضی باید که زاهد و تقی و پارسا و مجتهد باشد و باید که بچند وقت حکم نکند: اول بر گرسنگی و دوم بر تشنگی و سیوم بوقت گرمابه برآمدن و چهارم بوقت دلتنگی و پنجم بوقت اندیشهٔ دنیایی که پیش آید و وکیلان جلد باید که دارد و نگذارد که در وقت حکم پیش وی قصه و سرگذشت گویند و شرح حال خویش نمایند، بر قاضی شرط حکم کردنست نه متفحصی، که بسیار تفحص بود که ناکرده به باشد از کرده و سخن کوتاه کند، زود حواله بگواه و سوگند کند و جایی که داند که مال بسیارست و مردم بیباکاند تجربتی و تجسسی که بداند کرد بکند، هیچ تقصیر نکند و سهل نگیرد و معدلان نیک را مادام با خود دارد و هرگز حکم کرده باز نشکافد و امر خود قوی و محکم دارد و هرگز بدست خویش قباله و منشور ننویسد، الا که ضرورتی باشد و خط خود را عزیز دارد و سخن خود را سجل کند و بهترین هنری قاضی را علم است و ورع. پس اگر این صناعت نورزی و این توفیق نیابی و نیز لشکری پیشه نباشی باری طریق تجارت بر دست گیر، تا مگر از آن نفعی یابی، که هر چه از روی تجارت باشد حلال باشد و بنزدیک همه کس پسندیده بود و بالله توفیق.
فصل: پس اگر از پیشها چنین که گفتم طالب علمی باشی پرهیزگار و قانع باش و علم دوست و دنیا دشمن و بردبار و خفیف روح و دیر خواب و زود خیز و حریص بکتابت و متواضع و ناملول از کار و حافظ و مکرر کلام و متفحص سیر و متجسس اسرار و عالم دوست و با حرمت و اندر آموختن حریص و بیشرم و حقشناس استاد خود، باید که کتابها و اجزا و قلم و قلمدان و محبره و کارد قلم تراش و مانند این چیز ها با تو بود و جز ازین دیگر دل تو بچیزی نباشد و هر چه بشنوی یاد گرفتن و باز گفتن و کم سخن و دور اندیش باش، بتقلید راضی مشو، هر طالب علمی که بدین صفت بود زود یگانه روزگار گردد.
فصل: و اگر عالمی مفتی باشی با دیانت باش و بسیار حفظ و بسیار درس و در عبادت و نماز و روزه تجاوز مکن و دو روی مباش، پاک تن و پاک جامه باش و حاضر جواب و هیچ مسئله را تا نکو نیندیشی فتوی مکن بیحجتی و بتقلید خود قانع مباش و بتقلید کس کار مکن و رأی خود عالی بین و بر وجهین و قولین قناعت مکن و جز بخط معتمدان کار مکن، هر کتابی را و جز وی را مقدم مدار، اگر روایتی شنوی براویان سخن مجهول منگر، براویان معروف شنو و بر خبر آحاد اعتماد مکن، مگر که براویان معتمد و از خبر متواتر بگریز و مجتهد باش و بتعصب سخن مگوی و اگر مناظره کنی بخصم نگر، اگر قوت او داری و دانی کی سخن او سقط شود مداخله کن بمسئلها و الا سخن را موقوف گردان و بیک مثال قناعت کن و بیک حجت طرد و عکس مگوی، هم سخن اول را نگاه دار تا سخن بازپسین را تباه نکند و اگر مناظرهٔ فقها بود ابتدا خبر مقدم دار و خبر را بقیاس و ممکنات گوی و در مناظرهٔ اصولی موجبات و ناموجبات و ناممکنات بهم عیب نبود، جهد کن تا غرض معلوم گردانی و سخن با زینت گوی، دم بریده مگوی و نیز دم دراز و بیمعنی مگوی.
فصل: پس ای پسر اگر مذکر باشی حافظ باش و یاد بسیار دار و بر کرسی جلد بنشین و مناظره مکن الا که دانی خصم ضعیف است و بر کرسی هر چه خواهی دعوی کن و اگر سایل باشد باک نبود و تو زبان را فصیح دار و چنان دان که مجلسیان تو بهایماند، چنانک خواهی همیگوی، تا بسخن در نمانی ولکن تن و جامه پاک دار و مریدان نعار دار، چنانک در مجلس تو نشسته باشند، تا بهر نکتهٔ که تو بگویی وی نعرهٔ زند و مجلس گرم کند، چون مردمان بگریند تو نیز وقت وقت بگری و اگر در سخنی درمانی باک مدار و بصلوات و تهلیل مشغول باش و بر کرسی گران جان مباش و ترش روی، که آنگاه مجلس تو همچو تو گران جان باشد، از بهر آنک گفتهاند: کل شیئی من الثقیل ثقیل و متحرک باش بوقت گقتن و در میان گرمی زود سست مشو و مادام مستمع را نگر و اگر مستمع مسکنه خواهد آن گوی و اگر فسانه خواهد فسانه گوی، چون بدانی که عام خریدار چه باشد و چون قبولت افتاد باک مدار، بشیرین سخنی و ببهترین چیز همیفروش، کی بوقت قبول بخرند، لکن در قبول دایم با ترس باش، که خصم در قبول پدیدار آید و بجایی که قبول نبود قرار مگیر و هر سؤالی که بر کرسی کنند آن را که دانی جواب ده و آن را که ندانی بگو دعایی خواستهاند و سخنی که در مجلس گفتی یاددار، تا دیگر باره مکرر نشود و بهر وقت تازهروی باش و در شهر ها بسیار منشین، که مذکران و فال گویان را روزی در پای باشد و در قبول روی تازه دار و ناموس مذکری نگاه دار و همیشه تن و جامه پاک دار و نیز معاملت شرعی بظاهر و باطن خوب دار، چون نماز و روزهٔ بطوع و چرب زبان باش و در بازار مباش، که عام بسیار نگرد، تا بچشم عام عزیز باشی و از قرین بد پرهیز کن و ادب کرسی نگاه دار و این شرط جای دیگر یاد کردهایم و از تکبر و دروغ و رشوت دور باش و خلق را آن فرمای کردن که خود کنی، تا عالمی منصف تو باشند و علم نیکو بدان و آنچ دانستی بعبارتی نیکو بکار بر تا خجل نشوی و بدعوی کردن بیمعنی و در سخن گفتن و موعظه دادن هر چه گویی با خوف و رجا گوی، یکبارگی خلق را از رحمت خدای نومید مگردان و نیز یکباره خلق را بیطاعتی ببهشت مفرست و بیشتر آن گوی که در آن ماهر باشی و نیک معلوم تو گشته باشد، تا در سخن دعوی بیحجت نکرده باشی، که ثمرت دعوی بیحجت شرمساری آرد. پس اگر از دانشمندی بدرجهٔ بزرگ افتی و قاضی شوی و چون قضا یافتی حمول و آهسته باش و زیرک و تیز فهم و صاحب تدبیر و بیش بین و مردم شناس و صاحب سیاست و دانا بعلم دین و شناسندهٔ طریق هر دو گروه و از احتیال هر گروه و ترتیب هر مذهبی و هر قومی آگاه باش، باید که حیل القضاة ترا معلوم باشد، تا اگر مظلومی بحکم آید و او را گواه نباشد و بر وی ظلمی میرود و حقی از وی باطل میشود آن مظلوم را فریاد رسی و بتدبیر و حیله حق آن مستحق را بوی رسانی.
حکایت: مردی بود بطبرستان، او را قاضی القضاة ابوالعباس رویانی گفتندی؛ مردی بود مشهور و با علم و ورع و بیشبین و باتدبیر، وقتی بمجلس او مردی بحکم آمد و صد دینار بر دیگری دعوی کرد. قاضی خصم را پرسید، خصم انکار کرد. قاضی مدعی را گفت: گوا داری؟ گفت ندارم. قاضی
گفت: پس خصم را سوگند دهم. مدعی زار بگریست و گفت: ای قاضی، سوگندش مده، که سوگند بدروغ خورد و باک ندارد. قاضی گفت: من از شریعت نتوانم بیرون شدن، یا ترا گواه باید، یا وی را سوگند دهم. مرد در پیش قاضی در خاک بغلتید و گفت: زینهار! مرا گواه نیست، وی سوگند بخورد و من مظلوم و مغبون بمانم، تدبیر کار من کن. قاضی چون بر آن جمله زاری مرد بدید دانست که وی راست میگوید، گفت یا خواجه، قصهٔ وام دادن با من بگوی، تا بدانم که اصل این چگونه بوده است. مظلوم گفت: ایها القاضی، این مردی بود چندین ساله دوست من، اتفاق را بر پرستاری عاشق شد، قیمت صد و پنجاه دینار و هیچ وجهی نداشت، شب و روز چون شیفتگان میگریست و زاری میکرد؛ روزی بتماشا رفته بودیم، من و وی تنها بر دشت همیگشتیم، زمانی بنشستیم، این مرد سخن کنیزک همیگفت و زار زار میگریست، دلم بر وی بسوخت که بیست ساله دوست من بود، او را گفتم: ای فلان، ترا زر نیست بتمامی بهاء وی و مرا نیست، هیچکس دانی که ترا درین معنی فریاد رسد و مرا در همه املاک صد دینارست، بسالهاء دراز جمع کردهام، این صد دینار بتو دهم، باقی تو وجهی بساز تا کنیزک بخری و یک ماهی بداری، پس از ماهی بفروشی و زر بمن باز دهی؛ این مرد در پیش من در خاک بغلتید و سوگند خورد که یک ماه بدارم و بعد از آن اگر بزیان یا بسود خواهند بفروشم و زر بتو دهم؛ من زر از میان بگشادم و بدو دادم و من بودم و او و حق تعالی، اکنون چهار ماه برآمد، نه زر میبینم و نه کنیزک میفروشد. قاضی گفت: کجا نشسته بودی درین وقت که زر بدو دادی؟ گفت: بزیر درختی. قاضی گفت: چون بزیر درخت بودی چرا گفتی گواه ندارم؟ پس خصم را گفت: هم اینجا بنشین پیش من و مدعی را گفت: دل مشغول مدار و زیر آن درخت رو و بگوی که قاضی ترا میبخواند و اول دو رکعت نماز بگزار و چندبار بر پیغامبر صلوات ده و بعد از آن بگو که: قاضی میگوید بیا و گواهی ده. خصم تبسم کرد، قاضی بدید و نادیده کرد و بر خویشتن بجوشید. مدعی گفت: ایها القاضی، میترسم که آن درخت بفرمان من نیآید. قاضی گفت: این مهر من ببر و درخت را بگوی که: این مهر قاضی است، میگوید که: بیا و گواهی ده، چنانک بر تست پیش من. مرد مهر قاضی بستاند و برفت، خصم هم آنجا پیش قاضی بنشست؛ قاضی بحکمهای دیگر مشغول شد و خود بدین مرد نگاه نکرد، تا یکبار در میان حکمی که میکرد روی سوی این مرد کرد و گفت: فلان آنجا رسیده باشد؟ و گفت: نی هنوز، ای قاضی و قاضی بحکم مشغول شد، آن مرد مهر ببرد و بر درخت عرضه کرد و گفت: ترا قاضی همیخواند، چون زمانی بنشست دانست که از درخت جواب نیآید، غمگین برگشت و پیش قاضی آمد و گفت: ایها القاضی، رفتم و مهر عرضه کردم، نیامد. قاضی گفت: تو در غلطی که درخت آمد و گواهی بداد؛ روی بخصم کرد و گفت: زر این مرد بده. مرد گفت: تا من اینجا نشستهام هیچ درختی نیامد و گواهی نداد. قاضی گفت: هیچ درختی نیآمد و گواهی نداد، اما اگر زر در زیر آن درخت از وی نگرفتهٔ چون من پرسیدم که این مرد بدرخت رسیده باشد، گفتی: نی هنوز، که ازینجا تا آنجا دورست، اگر زر نستانده بودی در زیر آن درخت، ترا بچه معلوم شد که وی آنجا نرسیده است، چون زر ازو نستانده بودی مرا بگفتی که: کدام درخت؟ و من هیچ درخت نمیشناسم، که من در زیر آن درخت از وی زر نگرفته باشم و من نمیدانم که وی کجا رفته است؛ مرد را الزام کرد و زر از وی بستاند و بخداوند داد.
پس همه حکمها از کتاب نکنند، از خویشتن نیز باید که چنین استخراجها کنند و تدبیر ها سازند و دیگر باید که در خانهٔ خویش سخت متواضع باشی، اما در مجلس حکم هر چند هیوب تر نشینی و ترش روی و بیخنده تر با جاه و حشمت باشی و گران سایه و اندک گوی و از شنیدن سخن و حکم کردن البته ملول مباش و از خویشتن ضجرت منمای و صابر باش و مسئلهٔ که افتد اعتماد بر رأی خویش مکن و از مفتیان نیز مشورت خواه و مادام رأی خویش روشن دار و پیوسته خالی مباش از درس و مسئله و مذهب، چنانک گفتم تجربتها نیز بکار دار، که در شریعت رأی قاضی نیز برابر شرعست و بسیار حکم بود که از رای شرع گران آید و قاضی سبک بگیرد و چون قاضی مجتهد باشد روا باشد؛ پس قاضی باید که زاهد و تقی و پارسا و مجتهد باشد و باید که بچند وقت حکم نکند: اول بر گرسنگی و دوم بر تشنگی و سیوم بوقت گرمابه برآمدن و چهارم بوقت دلتنگی و پنجم بوقت اندیشهٔ دنیایی که پیش آید و وکیلان جلد باید که دارد و نگذارد که در وقت حکم پیش وی قصه و سرگذشت گویند و شرح حال خویش نمایند، بر قاضی شرط حکم کردنست نه متفحصی، که بسیار تفحص بود که ناکرده به باشد از کرده و سخن کوتاه کند، زود حواله بگواه و سوگند کند و جایی که داند که مال بسیارست و مردم بیباکاند تجربتی و تجسسی که بداند کرد بکند، هیچ تقصیر نکند و سهل نگیرد و معدلان نیک را مادام با خود دارد و هرگز حکم کرده باز نشکافد و امر خود قوی و محکم دارد و هرگز بدست خویش قباله و منشور ننویسد، الا که ضرورتی باشد و خط خود را عزیز دارد و سخن خود را سجل کند و بهترین هنری قاضی را علم است و ورع. پس اگر این صناعت نورزی و این توفیق نیابی و نیز لشکری پیشه نباشی باری طریق تجارت بر دست گیر، تا مگر از آن نفعی یابی، که هر چه از روی تجارت باشد حلال باشد و بنزدیک همه کس پسندیده بود و بالله توفیق.
عنصرالمعالی : قابوسنامه
باب چهل و چهارم: در آیین جوانمردی
بدان ای پسر که اگر جوانمردی ورزی اول بدانک جوانمردی چیست و از چه خیزد، پس بدانک سه چیزست از صفات مردم که هیچ مردم را نیابی که بر خویشتن هم گواهی دهد که این مرا نیست، دانا و نادان و خردمند همه بدین از حق تعالی خشنودند، اگر چه حق تعالی کم کس را دادست این سه چیز و هر کرا این سه چیز باشد از جمله خاصگیان حق تعالی باشد: اول خرد، دوم راستی، سیوم مردمی، پس بحقیقت دیگری بدعوی کردن خلق هیچ کس نخیزد و راستی و مردمی دعوی بدروغ نمیکند، از بهر آنک هیچ جانوری نیست که این سه صفت در وی نیست، ولیکن کندی آلت و تیرگی راه اصل این دو تن بیشتر خلق بسته میدارد، که ایزد تعالی تن مردم را جمعی ساخت از متفرقات، تا اگر او را عالم کلی و عالم جزوی حوالی هر دو بود، چنانک در تن آدمی از طبایع افلاک و انجم و هیولی و عنصر صورتی و نفس و عقل که ایشان هر یک علی حده حالتیاند، بمراتب نه بترکیب و مردم مرکب و مجموع ازین عالمهاست. پس خالق این جمع ببندها قایم کرد، ایشانرا بیک دیگر قایم کرد و ببست، چنانک درین جهان بزرگ میبینی در بندگان و افلاک و طبایع که طبیعت بجنسیت ضد یک دیگرند و خاک و هوا ضد یک دیگرند، پس خاک واسطه گشت، میان آب و آتش بندی افتاد: خاک را بخشکی و با آتش و سردی با آب و آب را سردی با خاک و نرمی بهوا و هوا بنرمی با آب و بگرمی با آتش و آتش را بجوهر باثیر {و اثیر را} بتابش آفتاب که پادشاه انجم و افلاک است و شمس بجوهرست با هیولی و هیولی او از تابش هیولی که شمس را جوهر از عنصر خاص است و هیولی را با نفس بند افتاد بفیض علوی و نفس را با عقل و همچنین مطبوعات را بند افتاد با طبایع بمادت قوت دعوی اگر مطبوعات از طبایع مادت قوت نیابد بدان بندی که بدو بسته است تباه گردد و طبایع از فلک و فلک از هیولی و هیولی از نفس و نفس از عقل، هم برین جمله قیاس کن و نیز هر چه در تن آدمی تیرگی و گرانی گرد آمد از طبایع گرد آمد، صورت و چهره و حیوة و قوت و حرکات از افلاک گرد آمد و حواس پنجگانهٔ جسدانی چون شنودن و دیدن و بوییدن و چشیدن {و بساویدن} از هیولی گرد آمد و حواس روحانی چون یاد گرفتن و تدبیر کردن و تفکر کردن و خیال بستن و گفتن از نفس گرد آمد و هر چه در تن آدمی شریفتر چیزی است که آنرا معدنی پیدا نیست و اشارت بجای نتوان کرد، چون مردمی و دانش و کمال و شرف که مایۀ اینهمه عقل است و خرد، از فیض عقل علوی آمد در تن، پس تن بجان زنده است و جان بنفس و نفس بفعل هر کرا تن چنان بینی از جان لابدست و هر کرا گویا بینی از نفس لابدست و هر کرا نفس جویا بینی {از فعل لابدست} و این با همه آدمیان موجودست ولیکن چون میان تن و جان بیماری حجاب شود بند اعتدال سست شود، از جان بتن مادتی نرسد، یعنی جنبش و قوت و هر کرا میان نفس و جان گرانی صورت حجاب شود از نفس بجان مادتی نرسد تمام، یعنی حواس پنجگانه و هر کرا میان نفس و عقل تیرگی و ناشناسی حجاب گردد مادت عقل بنفس نرسد، یعنی اندیشه و تدبیر و مردمی و راستی. پس بحقیقت هیچ جسدی بیخردی و مردمی نباشد، ولکن فیض علوی منفذ روحانی بسته بود، دعوی یابی و معنی نه؛ پس هیچ کس نیست بدنیا که مردمی دعوی نکند، ولکن ای پسر تو جهد کن تا چون دیگران نباشی و دعوی بیمعنی نکنی و فیض علوی مبعد روحانی گشاده داری، بتعلیم و تفهیم، تا ترا همه معنى بیدعوی {بود} و بدان ای پسر که حکیمان از مردمی و {خرد} صورت ساختند با لفاظ بجسد، که آن صورت تن و جان و حواس و معانی بود چون مردی و گفتند: تن آن صورت جوانمردی بود و جانش راستیست و جوانیش دانش و معانیش صفاتش، صورت را ببخشیدند بر خلق، گروهی را تن رسید و دیگر را هیچ نه و گروهی را تن و جان رسید و گروهی را تن و جان و حواس و معانی؛ اما آن گروه کی نصیب ایشان نرسید آن قوم سپاهیان و عیاران و بازاریان اند، که مردمان ایشانرا نام جوانمردی نهادند و آن گروه که ایشان را تن و جان برسید خداوند معرفت ظاهرند و فقراء تصوف، که مردمان ایشانرا ورع و معرفت نام نهادند و آن گروه که ایشانرا تن و جان و حواس رسید حکما و انبیا و اصفیاند، که مردم ایشانرا دانش فزونی نام نهادند و آن گروه که ایشانرا تن و جان و حواس و معانی برسید روحانیان اند و این جمع آدمیان و پیغامبراناند. پس آن قوم که نصیب ایشان جوانمردی آمد بدان گروه تعلق دارند دانستن بحقیقت، چنانک گفتهاند که: اصل جوانمردی سه چیز است: اول آنک هر چه بگویی بکنی، دوم آنک راستی خلاف نکنی، سیوم آنک شکیب را کاربندی، از بهر آنک هر صفتی کی بجوانمردی تعلق دارد برابر این سه چیزست. پس ای پسر اگر بر تو مشکل شود من ببخشم مر این سه صفت را برین سه قوم و پایگاه و اندازهٔ هر یک پدید کنم تا بدانی:
فصل: بدانک جوانمردترین عیاران آن بود که او را از چند گونه هنر بود: یکی آنک دلیر و مردانه بود و شکیبا بهر کاری و صادق الوعده و پاک عورت و پاک دل و بکس زیان نکند و زیان خویش از بهر سود دوستان خویش روا دارد و از اسیران دست بکشد و بر بیچارگان ببخشاید و بدان را از بد کردن باز دارد و راست گوید و راست شنود و داد از تن خود بدهد و بر آن سفره که نان خورده باشد بد نکند و نیکی را بدی مکافات نکند و از زنان ننگ ندارد و بلا را راحت بیند و چون نیک نگری بازگشت این همه چیز بدان سه چیزست که یاد کردم، چنانک در حکایت میآرند:
حکایت: شنودم که روزی بقهستان قومی از عیاران نشسته بودند؛ مردی از در درآمد و سلام کرد و گفت: من رسولم از عیاران مرو و شما را سلام فرستادند و میگویند که: در قهستان چنین و چنین عیارانند، یک کس از ما بخدمت شما می آید و سوالی داریم اگر سوال ما را جواب بصواب دهیت که ما راضی شویم اقرار دهیم بکهتری شما و اگر جواب صواب ندهید اقرار دهیت بکهتری ما. گفتند: بگوی. گفت: بگویند که جوانمردی چیست و ناجوانمردی چیست و میان جوانمردی و ناجوانمردی فرق چیست و اگر عیاری بر راه گذری نشسته باشد، مردی بر وی بگذرد و زمانی باشد مردی با شمشیر از پس وی فراز آید و قصد کشتن وی دارد و این عیار را پرسد که: فلان مرد ازینجا گذشت؟ عیار را چه جواب باید داد؟ اگر بگوید غمز کرده باشد و اگر نگوید دروغ گفته باشد و این هر دو عیار پیشگی نیست. عیاران قهستان چون این مسئله بشنودند بیک دیگر همی نگریستند. مردی بود در آن میان، نام او فضل همدانی، برخاست و گفت: من جواب دهم. گفتند: بگوی. گفت: اصل جوانمردی آنست که هر چه بگویی بکنی و میان جوانمردی و ناجوانمردی فرق آنست که صبر کنی و جواب عیار آن بود که: از آنجا که نشسته باشد یک قدم فراتر نشیند و گوید: تا من اینجا نشسته ام کس نگذشت، تا راست گفته باشد.
و چون این سخن دانسته باشی درست گشت ترا که مایهٔ جوانمردی چیست.
صفت لشکریان: پس این جوانمردی کی در عیاران یاد کردیم سپاهیان را هم برین رسم نمودن شرط است تمامتر، سپاهی چون تمامتر عیاری بود، ولکن کرم و مهمان داری و سخاوت و حق شناسی و پاک جامگی و بسیار سلاحی در سپاهی باید که بیش بود، اما زنان دوستی و خویشتن داری و جرومی و سرافکندگی که در سپاهی هنرست و در عیاری عیب. اما جوانمردی مردم بازاری را هم شرط است و این فصل در باب پیشه و روان یاد کردیم.
صفت علماء دین: آن گروه که ایشانرا از صورت مردمی تن و جان رسید گفتیم که خداوندان معرفت دیناند و فقراء تصوف، که مردمی ایشانرا معرفت و ورع خوانند و این قوم را جوانمردی از همه بیش است، از بهر آنک جوانمردی برین صورت و راستی جان ایشان را امانست، یعنی راستی پس از حق ادب، این گروه از خداوندان معرفت دیناند، چون علما با مردمی، آنک این صفتها درو بود: یکی آنک گفتار با ورع دارد و پسندیده و همچنان کردار با ورع پسندیده و درین متعصب بود و از ریا دور بود و هرگز چشم بکس نشود جز بکار دین و از بهر نفاق دین پرده کس ندرد و عادت نکند فتوی بدستهٔ دادن، تا بدان دلیری نکنند و سوگند نخورند و نیز بفتوی بر خلق سخت نگیرند و اگر بیچارهٔ سهوی بیفتد و بنزدیک وی آید و درمانش داند بخیلی نکند و بطبع بیآموزد و دین بدنیا نفروشد و زهد بر خلق عرضه نکند و به نیک نامی معروف باشد و فاسق را بر فسق ملامت نکند، خاصه در پیش خلق و اگر کسی را وعظی کند پنهان از خلق کند، که در پیش مردمان ملامت جفا باشد و هرگز بخون خلق دلیری نکند و فتوی ندهد، اگر چه داند که آن کس مستوجب قتل است، از بهر آنک همه فتویهاء خطا در توان یافت الا خون، که مرده زنده نشود و واجب کند که در تعصب مذهب کسی را کافر نخواند، که کفر خلاف دین است نه خلاف مذهب و بر کتابی و علمی غریب انکار نکند، که نه هر چه او نداند کفر بود و عام را بر گناه دلیر نکند. هر فقیهی و معتمدی که بدین صفت باشد هم مردم بود و هم جوانمرد.
صفت اهل تصوف: شرط اهل تصوف و ادب و مردمی این قوم خود یاد کرده آمده است، استاد امام ابوالقاسم عبدالکریم قشیری در کتاب رسایل آداب التصوف و شیخ ابوالحسن المقدسی در بیان الصفا و ابومنصور الدمشقی در کتاب عظمة و على واحدی در کتاب البیان فی کشف العیان یاد کرده است و من بتمامی شرط این طریقت یاد نتوانم کرد درین کتاب، که از مشایخ یاد کردهاند در کتابهای دیگر و غرض درین کتاب مرا پند دادنست و روزبهی جستن است، ولکن شرط تنبیه بجای آوردم، تا اگر با این گروه مجالست کنی {نه} تو بر ایشان گران باشی و نه ایشان بر تو و شرط جوانمردی این قوم باز نمایم، از بهر آنک بر هیچ طایفه آن رنج نرسد در زندگانی کردن بحق و حرمت که باین طایفه، که خود را برتر و بهتر از همه خلق بوینند و شنودم که اول کسی که طریقت کشف کرد عزیز پیغامبر بود، علیه السلام، تا بدانجا رسید که جهودان لعنهم الله او را ابن الله گفتند، {خاک در دهان ایشان باد و شنیدم نیز که در ایام رسول اصحاب صفه دوازده کس بودند مرقع پوش و رسول با ایشان بخلوت بسیار نشستی و آن قوم را دوست داشتی}؛ پس کار جوانمردی این طایفه دشوار ترست از طایفهاء دیگر و ادب و جوانمردی درین دو گروه از دو گونه باشد: یکی خاصه فقراء تصوف را بود و دیگر محبان را و هر دو را یاد کنیم و بدان تمامترین درویشی آنست که مادام مجرد باشی و تجرید {و} یگانگی عین تصوف است.
حکایت: چنان شنودم که وقتی دو صوفی بهم میرفتند؛ یکی مجرد بود و دیگری پنج دینار داشت. مجرد دلیر همیرفت و باک نداشت و هر کجا رسیدی ایمن بودی و جایگاه مخوف میخفتی و میغلطیدی بمراد دل و خداوند پنج دینار از بیم نیارستی خفتن ولیکن بنفس موافق او بودی؛ تا وقتی بسر چاهی رسیدند، جایی مخوف بود و سر چند راه بود. صوفی مجرد طعام بخورد و خوش بخفت و خداوند پنج دینار از بیم نیارست خفتن. همی گفت: چکنم؟ پنج دینار زر دارم و این جای مخوف است و تو بخفتی و مرا خواب نمیگیرد، یعنی که نمییارم خفت و نمیارم رفت. صوفی مجرد گفت: پنج دینار بمن ده. بدو داد. وی بتک چاه انداخت، گفت: برستی، ایمن بخسب و بنشین، که مفلس در حصار رویین است.
پس باجماع مشایخ تصوف سه چیزست: تجرید و تسلیم و تصدیق؛ چون نظر یکی داری از آفت جدا باشی و از همگی خود بیمنع باشی، عین طریقت تو آنست؛ پس درویش که تسلیم بکار دارد، در حق خویش، با هیچ برادر مکاشفت نکند، مگر در حق برادر با خود و رشک او مادام باید که بر آن بود که چرا برادر من از من بهتر نیست و منی از سر بیرون کند و صاحب غرض نباشد و غرض جانب خود بگذارد و نظر تجرید و تصدیق کند و بچشم دوگانگی در هیچ کس ننگرد و نظر و پنداشت و خلاف بگسلد، که آن نظری بی پنداشت بود و تصدیق بود و هرگز کس برو خلاف نکند و عین حقیقت نفی دوگانگی است و عین صدق نفی خلاف است و بدان ای پسر که اگر کسی بصدق پای بر آب نهد آب در زیر پای او بسته گردد و اگر درین باب سخنی گویند و دانی که از طریق عقل آن روا بود، اگر چه ناممکن بود، چون حقیقت صدق بشناختی انکار مکن و باور دار، {که صدق اثری است که آنرا نه بعقل و نه بتکلف در دل خود جای نتوان داد مگر بعطای خدای عزوجل و سرشت تن} و درویش آن بود که بعین صدق نگرد و وحشت را پیشه نگیرد و بظاهر و باطن یکی بود و دل از تفکر توحید خالی ندارد و لختی در اندیشه آهستگی گزیند، تا در آتش تفکر سوخته نگردد، که خداوندان این طریقه تفکر را آتشی نهادند که آب او از تسلی بود؛ پس عشرت و رقص و سماع را دام تسلی نهادند و اگر درویش بسماع و قول راغب نباشد مادام از آتش تفکر سوخته گردد و آن را که تفکر توحید نباشد سماع و قول کردنش محال بود، که تیرگی بر تیرگیش افزاید و شیخ اخی زنگانی در آخر عمر سماع را منع کرد و گفت: سماع آبست، آب آنجا باید که آتش باشد، آب بر آب ریختن تیرگی و وحل افزاید؛ اگر در قومی که پنجاه مرد بود یکی با آتش بود، چهل و نه تن را از بهر یک تن تیرگی نتوان افزود، شکیب از آن یک تن نه توان ساخت که از آن دیگران صدق؛ اما اگر درویشی بود که نور ادب باطن روحانی نبود واجب کند ادب ظاهر داشتن است، تا آن دو بیک صورت آراسته بود؛ پس درویش باید که معتمد باشد و چرب زفان و بیآفت و پوشیده فسق و ظاهر و ورع و پاک جامه با آلتهاء سفر و حضر و درویشان تمام، چون عصا و رکوه و کوزهٔ طهارت و سجاده و مروحه و شانه و سوزن و ناخن پیرای و کتف، باید که از درزی و جامه شوی بینیاز بود و بدین دو چیز برادران را خدمت کند و سفر دوست دارد و تنها بسفر نشود و بجایگاه تنها در نشود، که آفت از تنهایی خیزد و چون در جایگاه شود مانع الخیر نباشد و کس را از تعرف منع نکند و نخست پایافزار چپ بیرون کند و پای راست در پوشد و میان بسته در میان خلق نشود و آنجا نشیند که سجاده او نهد و چون بنشیند بدستوری نشیند و بدستوری دو رکعتی بگزارد و هر وقتی که درآید و رود سلام کند یا نکند روا بود، اما بر صباح تقصیر نکند و صحبت با مردم نیک دارد و از منهیات پرهیز کند و اگر معاملت طامات نداند سخنهای طامات یاد میکند، تا در جایگاهی کی دیرتر ماند عزیزتر باشد و بستم صحبت کس نجوید و پیران را حرمت دارد، که حرمت فریضه است و صحبت نه و همه کاری برضا و حکم جمع کند و اگر جمع انکار کنند اگر چه بی گناه باشد جمع را خلاف نکند و استغفار و غرامت و خورده بر خلق سخت نگیرد، تا بر وی نیز خورده سخت نگیرند و از سر سجاده کم غایب شود و بقصد بازار نرود و اگر بکاری برخواهد خاستن بهر حاجتی که بود یا کاری از آن خویش خواهد کردن بدستوری جمع کند و اگر جامه بپوشد یا بیرون کند دستوری از جمع بخواهد یا از پیر جمع و بر سجاده متکی و مربع ننشیند و پنهان از قوم خرقه ندرد و پنهان از قوم چیزی نخورد، اگر همه یک بادام باشد، که آن را زشتی خوانند و نام چیزی بحس ظاهر نبرد، مگر بنامی که جمع خوانند و بین جمع سخن بسیار نگوید و اگر خرقه بنهند موافقت کند و اگر بردارند همچنین و تا بتواند خرقهٔ کس پاره نکند و تفرقه طعام نکند، که درین دو کار شرطهاست که هر کس بجای نتواند آوردن و آب بر دست ریختن بغنیمت دارد و پای بر خرقه و سجادۀ کسان ننهد و در میان جمع شتاب نرود و پیش جمع بسیار نگذرد و بر جای کسان ننشیند و جگر خواره نباشد و در وقتیکه سماع کنند یا خرقه پاره کنند یا سر آشکارا کنند برنخیزد و با هیچ کس سخن نگوید و رقص بیهوده نکند و چون جامه بر تن پاره شود در حال بیرون کند و پیش پیر نهد و اگر درویشی او را نکوهد یا بستاید شکر زبان او بکند و چیزی پیش نهد و اگر درویشی او را خرقهٔ دهد بستاند و بگوید که بشاید و ببوسد و آنگاه بدو باز دهد و اگر کار درویشی بکند یا جامهٔ دوزد یا بشوید بیشکری بدو باز ندهد و اگر اکراهی از وی بدرویشی رسد زود کفایت کند و کفارت کند و اگر راحتی رسد زود شکر آن بکند و انصاف از خود بدهد و تا بتواند از کس انصاف نخواهد، خاصه از درویشان؛ مردم اصفاهان ایشان خواهند و ندهند و قوم خراسان نخواهند و ندهند و قوم طبرستان نخواهند و بدهند و قوم پارس بخواهند و بدهند و شنودم که صوفیگری نخست در فارس پیدا آمد و درویش باید که در جوانی رنج خویش بگنج دارد و به پیری آهستگی گزیند و وقت نان خوردن از سفره غایب نباشد، تا قوم در انتظار نباشد و پیش از جمع دست بنان نکند و دست از نان باز نگیرد، الا باتفاق قوم و زیادت از تفرقه چشم ندارد و کس را دستوری در نصیب خویش انباز نکند و اگر بعلتی طعام نتواند خوردن پیش از نهادن سفره عذر آن بخواهد و بر سر سفره هیچ نگوید و اگر روزه دارد و سفره بنهند از روزهٔ خود خبر نکند و روزه بگشاید و طهارت بیتمیز نکند و پای بر زیر سجاده ننهد و الوان طهور نباشد. شرط جوانمردی و صوفی گری و ادبار اینست که گفتم؛ اما شرط محب آنست که طامات صوفیان را منکر نباشد و تفسیر طامات برسد و عیب ایشان بهنر دارد و بمثل کفر ایشان چون ایمان دارد و سر ایشان با کس نگوید و بر کار پسندیده نیکو گوید و بر ناپسندیده کفارت کند و چون پیش ایشان شود جامه پاک دارد و بحرمت بر جای نشیند خرقهٔ ایشانرا آنچ نصیب او بود حرمت دارد و نپوشد و بر سر نهد و بر زمین ننهد و بکاری دون بکار نبرد و تا بتواند از نیکی کردن خالی نباشد و اگر بیند که صوفیان خرقه بنهادند وی نیز بنهد و اگر چنان که آن خرقه از سر عشرت نهاده باشند بدعویی یا بطعامی باز خرد و بردارد و یک یک را ببوسد و بخداوند باز دهد و اگر آن خرقه از نقار افتاده باشد البته بدان مشغول نشود و به پیر باز گذارد و تا بتواند میان نقار صوفیان نگردد و اگر وقتی درافتد بجای بنشیند و هیچ سخن نگوید، تا ایشان خود کار خود بصلاح آرند و در میان صوفیان وکیل خدای نباشد که گوید: وقت نماز آمد، یا برخیزید تا نماز کنیم، باعث طاعت نباشد، که مستغنی اند از طاعت فرمودن کسی و در میان ایشان بسیار نخندد و نیز گران جان و ترش روی نباشد، که چنین کس را پایافزار خوانند و هرگاه که طعام شیرین یابد، اگر چه اندک بود، پیش ایشان برد و عذر اندک بگوید: هر چند اندکی بود نخواستم که رسی کنم، که حلوا بصوفیان اولی تر،
من صوفیم ای روی تو از خوبان فرد
هر کس داند پیر و جوان و زن و مرد
حلواست لب سرخ تو از شیرینی
حلوا در کار صوفیان باید کرد
هر گاه که چنین باشد تمامی و راستی محبان بجای آورده باشی، که شرط جوانمردی و راستی محبان اینست. اما آن گروه که ایشان را از صورت مردمی تن و جان و حواس رسید، یعنی جوانمردی و راست و دانش، آن پیغامبراناند، هر چندی که در وی این سه صفت موجود باشد و مجموع ناچاره پیغامبری مرسل باشد یا وصی حکیم، از بهر آنک هر دو تفسیر جسدانی و روحانی در وی بود، هنر جسدانی راستی و معرفتست و هنر روحانی دانش و اگر بر تو پوشیده ماند که چرا دانش را زبر معرفت جای دادند و چرا دانش را بر شناسنده ترجیح نهادند این بند بر تو بگشایم: بدانک معرفت بپارسی شناختن است و شناختن آن بود که چیزی را از حد شناختن بدر آشنایی آوری و بپارسی علم دانش است که آشنا را و بیگانه را در آشنایی و بیگانگی تمام بشناسی، تا درجات نیک و درجات بد بدانی و چنان دان که تمامی دانش بر پنج گونه است: آن سبب و کیفیت و کمیت و سبب یعنی جنسیتی و خوبی و چرائی و چندی و بهانه جنسیتی چنان بود که گوئی: فلان را شناسم که چیست و کیست و آن معرفت بود و بهایم با آدمی درین معرفت شریک است، از بهر آنک او غذا و بچهٔ خویش بشناسد و آدمی همچنین، ولکن چون در آدمی دانش زیادت آمد چیستی با چگونگی و چندی و چراء را و نهاد آدمی بدانست، نه بینی که چون بهایم را آتش در جای کنی که خورشگاه او بود تا سر بدو نکند و رنج آتش بدو نرسد دور نشود، از بهر آنک او آتش را بجنسیتی شمارد نه بچگونگی و آدمی چیستی و چگونگی بشناسد. پس معلوم شد که دانش زبر معرفت است، ازین سبب گفتم که هر کرا کمال دانش بودی وی پیغامبری بود، از بهر آنک پیغامبران را بر ما چندان شرف است که ما را بر بهایم، از بهر آنک بهایم را شناخت چیستی است و بس و آدمی را چندی و چگونگی و پیغامبران را که تمامترین مردمانند چگونگی و چندی و چرایی و نهایت و بهایم هم این داند که آتش بسوزد و بس، آدمی بداند که چون سوزد و تمامترین بداند که بسوزد و چون سوزد و چرا سوزد و بچه بهانه سوزنده است. اما تمامترین آدمی آن مردم است که او را تمامی جوانمردی بود و تمامی جوافردی آن بود که او را تمامی دانش بود و آن پیغامبران را بود و تمامی پیغامبری روحانی باشد، از بهر آنک درجهٔ آدمی بیشتر و برتر از منزلت پیغامبری منزلتی نیست. پس آن گروه که ایشان را از صورت مردمی تن و جان و حواس و معانی رسید جز پیغامبران نباشد. پس چون بحقیقت کسی را از صورت نصیب مردمی تمام رسیده باشد ازو جز بر موجب صفا صفت نتوان کرد و برتر از او همچون او بود و شناس او بمعامله بود، بقول و تجربت، که کسی که او را صفا نبود از خودی تنها و هم ازو بدو در ازو بود و هم در او بدو ازو بود، او ازو به او بود، او با او بود، آبش با صفایش با سلب بود و قصد او بیغرض و بیطلب بود، از وحشت بری بود و از خودی منزه بود و از سلب جدا باشد، بقای او در فنا بود، از فنا بفنا با بقا بود، در فنا با بقا باقی بود، در صفا بیصفت صافی بود و خود را در جز از خود بیند، جز از خود را بیخود نه بیند و در عین بعین بیعینی نگرد. پس منزلت این گروه اگر از بر بود و جای نظر بود روا باشد. پس ای پسر جهد کن تا بهر صفت که باشی بیش باشی و با جوانمردی قرین باشی، تا از جهان گزین باشی و از هر طایفهٔ که هستی و باشی اگر طریق جوانمردی خواهی سپردن ناحفاظ مباش و مادام همه چیز بسته دار: چشم و دست و زبان از نادیدنی و ناکردنی و ناگفتنی و سه چیز بر دوست و دشمن گشاده دار: در سرای و بند سفره و بند کیسه و بدآن قدر که طاقت داری دروغ مگوی، که اصل ناجوانمردی دروغ گفتن است و اگر کسی اعتماد کند بر جوانمردی تو، اگر خود عزیزترین کسی باشی و عزیزترین کسی را از آن تو کشته باشند و بزرگترین دشمنی باشد از آن تو، چون خود را تسلیم کرد و بعجز قرار داد و از همه خلق اعتماد بر تو کرد اگر جان تو بخواهد شد در آن کار بگذار تا بشود و باک مدار و از بهر او تا جان بکوش، تا ترا جوانمردی رسد و دیگر تا تو باشی بانتقام گذشته مشغول نباشی و بر وی خیانت نه اندیشی، که در شرط جوانمردی نیست و بدان ای پسر که این کوی کوی درازست و اگر جوانمردی هر طایفه را کشف کنم در چون و چرایی این طایفه سخن دراز گردد، اما سخنی مختصر بگویم، که هر چه گفتم تبع این سخن است: بدانک تمامترین جوانمردی آنست که چیز خویشتن را از آن خویشتن دانی و چیز دیگران را از آن دیگران و طمع از چیز خلق ببری و اگر ترا چیزی باشد خلق را نصیب کنی و چیز مردمان را طمع نداری و آنچ تو ننهاده باشی برنگیری و اگر بجای خلق نیکی نتوانی کرد باری بدی از خلق دور دار، که بزرگترین و مردمترین جوانمردی اینست. هر که چنین زندگانی کند که من گفتم هم دنیا او را باشد و هم آخرت. بدان ای پسر که درین کتاب چند جای سخن قناعت گفتم و دیگر باره تکرار میکنم: اگر خواهی که مادام دلتنگ نباشی قانع باش و حسود مباش، تا همیشه دل تو خوش باشد، که اصل غمناکی حسدست و بدان کار تأثیر فلک نیک و بد مردم میرسد و استاد من گفتی که: مرد باید که بیش بین باشد و پیش تأثیر فلک دایم گردن کشیده دارد و دهان باز کرده، تا اگر از فلک ضعفی رسد بگردن بگیرد و اگر لقمهٔ رسد بدهان بگیرد، چنانک حق سبحانه و تعالی میفرماید:فخذ ما آتیتک و کن من الشاکرین، تأثیر فلک ازین دو بیرون نیست؛ چون این طریق بر دست گرفتی تن آزاد تو هرگز بنده نگردد و طمع را در دل خود جای مده؛ بر آن جمله که ترا اتفاق افتاده باشد بنیک و بد راضی باش و بدانک همه طایفه که هستند همه بندهٔ یک خدایند عزوجل و همه فرزند آدماند علیه السلام، یکی از یکی کمتر نیست. چون مرد طمع از دل بیرون کرد و قناعت پیشه گرفت از همه جهان بینیاز باشد؛
بگسستی ایا بسر طمع آسان شد
منزلگهت از قناعت آبادان شد
پس محتشم ترین کسی در جهان او باشد که او را بکس نیاز نبود و خوارتر و فرومایهتر آن کس باشد که بخلق نیازمند باشد و ننگ ندارد و از بهر زر و سیم بندگی همچون خودی کند.
حکایت: شنودم که روزی شبلی رحمة الله علیه در مسجدی شد، تا دو رکعت نماز بگزارد و زمانی برآساید. در مسجد کودکان دبیرستان بودند؛ اتفاق را وقت نان خوردن کودکان بود و دو کودک بنزدیک شبلی رحمة الله علیه نشسته بودند، یکی پسر منعمی بود و یکی پسر درویشی و دو زنبیل نهاده بودند؛ در زنبیل پسر منعم نان و حلوا بود و در زنبیل پسر درویش نان تهی. پسر منعم نان و حلوا میخورد و پسر درویش از وی حلوا همی خواست. پسر منعم گفت: اگر ترا پارۂ حلوا بدهم تو سگ من باشی؟ گفت: باشم. گفت: بانگ کن تا ترا حلوا بدهم. آن بیچاره بانگ سگ همی کرد و پسر منعم حلوا بوی همی داد. چند کرت همچنین بکرد و شیخ شبلی رحمة الله در ایشان نظاره میکرد و میگریست. مریدان گفتند: ای شیخ، ترا چه رسید که گریان شدی؟ گفت: نگاه کنید که طامعی و بیقناعتی بمردم چه میکند؛ چه بودی اگر آن کودک به نان خشک تهی خود قانع بودی و طمع حلوای آن کودک نکردی؟ تا وی را سگ همچون خودی نبایستی بود.
پس ای پسر اگر زاهد یا فاسق باشی قانع و بسند کار، تا بزرگترین و پاکترین جهان تو باشی و بدان ای پسر که من درین چهل و چهار باب این کتاب در هر فنی که دانستم، چنانک توانستم، با تو سخن گفتم و در هر بابی سخنی چند ترا نصیحت کردم و پندی بدادم، مگر در باب خردمندی، که هیچ نمیتوانم گفتن که بستم عاقل باش، از آنک بستم عاقلی نتوان آموخت و بدانک عقل از دو گونه است: یکی عقل غریزی است و دیگر مکتسبی و عقل مکتسبی بتوان آموخت، اما عقل غریزی هدیه خدای است عزوجل، بتعلیم نتوان آموختن، اگر چنانک حق سبحانه و تعالی ترا عقل غریزی داده باشد زهی سعادت تو و در عقل مکتسبی رنجبر و بیآموز و مکتسبی با غریزی یار کن، تا بدیع الزمان باشی؛ پس اگر غریزی نباشد من و تو هیچ نتوانیم کردن، باری در مکتسبی تقصیر مکن چندانک طاقت باشد، بیآموز تا اگر از جمع خردمندان نباشی باری از جمع بیخردان نباشی و نیز از دوگانه یکی ترا حاصل بود بهتر که هیچ نباشد، که گفتهاند که: چون پدر نباشد هیچ بهتر از شوی مادر نیست. اکنون اگر خواهی که خردمند باشی حکمت آموز که خرد را بحکمت توان آموخت،
چنانک ارسطاطالیس حکیم را پرسیدند که: قوت خرد از چیست؟ گفت: همه کس را قوت از غذا باشد و غذاء خرد حکمت است.
اکنون ای پسر بدان که هر چه عادت من بود جمله را کتابی کردم از بهر تو و از هر علمی و هنری و هر پیشهٔ که من دانستم فصلی یاد کردم، در چهل و چهار باب این کتاب و بدانک ای پسر که از خردی تا به پیری عادت من این بود و چنین بودم و شست و سه سال عمر من بدین سیرت و بدین سان بپایان بردم و این کتاب آغاز کردم در سنة خمس وسبعین و اربعمائه و از پس این اگر حق تعالی عمر دهد هم برین باشم تا زنده باشم و آنچ بر خویشتن پسندیدم بر تو همان پسندیدم؛ اگر تو بهتر ازین عادتی و خصلتی همیبینی چنان باش که ترا بهتر بود و اگر نه این پندها و عادتهای من بگوش دل بشنو و کار بند و اگر نشنوی و نپذیری بر تو ستم نیست آن کس که او را خدای نیکبخت آفریده باشد بخواند و بداند، که جمله علامت نیکبختان است در دو جهان. ایزد تعالی و تقدس بر من و تو رحمت کناد و خشنودی من در تو اثر کناد، بحق محمد المصطفی و آله و عشرته الطاهرین و سلم تسلیما کثیرا و الحمدلله رب العالمین.
کتبه العبد الضعیف النحیف الراجی رحمة ربه محمد بن محمود بن علاءالدین البخاری الملقب بمحمد الفقاعی فی اواخر ذوالحجه سنة خمسین و سبعمائه، صاحبه و مالکه اعز اکرم اشرف اوحد اطهر اظهر مربی علما و مساکین مقبول الملوک و السلاطین استاد الصباغین استاد هندو بن الاجل المحترم المکرم المرحوم استاد بختیار الطوسی الملقب استاد هندوی آلکر اطال الله بقاه و رزقه تمام للعلم و الادب، آمین رب العالمین و بالله العصمة و التوفیق.
فصل: بدانک جوانمردترین عیاران آن بود که او را از چند گونه هنر بود: یکی آنک دلیر و مردانه بود و شکیبا بهر کاری و صادق الوعده و پاک عورت و پاک دل و بکس زیان نکند و زیان خویش از بهر سود دوستان خویش روا دارد و از اسیران دست بکشد و بر بیچارگان ببخشاید و بدان را از بد کردن باز دارد و راست گوید و راست شنود و داد از تن خود بدهد و بر آن سفره که نان خورده باشد بد نکند و نیکی را بدی مکافات نکند و از زنان ننگ ندارد و بلا را راحت بیند و چون نیک نگری بازگشت این همه چیز بدان سه چیزست که یاد کردم، چنانک در حکایت میآرند:
حکایت: شنودم که روزی بقهستان قومی از عیاران نشسته بودند؛ مردی از در درآمد و سلام کرد و گفت: من رسولم از عیاران مرو و شما را سلام فرستادند و میگویند که: در قهستان چنین و چنین عیارانند، یک کس از ما بخدمت شما می آید و سوالی داریم اگر سوال ما را جواب بصواب دهیت که ما راضی شویم اقرار دهیم بکهتری شما و اگر جواب صواب ندهید اقرار دهیت بکهتری ما. گفتند: بگوی. گفت: بگویند که جوانمردی چیست و ناجوانمردی چیست و میان جوانمردی و ناجوانمردی فرق چیست و اگر عیاری بر راه گذری نشسته باشد، مردی بر وی بگذرد و زمانی باشد مردی با شمشیر از پس وی فراز آید و قصد کشتن وی دارد و این عیار را پرسد که: فلان مرد ازینجا گذشت؟ عیار را چه جواب باید داد؟ اگر بگوید غمز کرده باشد و اگر نگوید دروغ گفته باشد و این هر دو عیار پیشگی نیست. عیاران قهستان چون این مسئله بشنودند بیک دیگر همی نگریستند. مردی بود در آن میان، نام او فضل همدانی، برخاست و گفت: من جواب دهم. گفتند: بگوی. گفت: اصل جوانمردی آنست که هر چه بگویی بکنی و میان جوانمردی و ناجوانمردی فرق آنست که صبر کنی و جواب عیار آن بود که: از آنجا که نشسته باشد یک قدم فراتر نشیند و گوید: تا من اینجا نشسته ام کس نگذشت، تا راست گفته باشد.
و چون این سخن دانسته باشی درست گشت ترا که مایهٔ جوانمردی چیست.
صفت لشکریان: پس این جوانمردی کی در عیاران یاد کردیم سپاهیان را هم برین رسم نمودن شرط است تمامتر، سپاهی چون تمامتر عیاری بود، ولکن کرم و مهمان داری و سخاوت و حق شناسی و پاک جامگی و بسیار سلاحی در سپاهی باید که بیش بود، اما زنان دوستی و خویشتن داری و جرومی و سرافکندگی که در سپاهی هنرست و در عیاری عیب. اما جوانمردی مردم بازاری را هم شرط است و این فصل در باب پیشه و روان یاد کردیم.
صفت علماء دین: آن گروه که ایشانرا از صورت مردمی تن و جان رسید گفتیم که خداوندان معرفت دیناند و فقراء تصوف، که مردمی ایشانرا معرفت و ورع خوانند و این قوم را جوانمردی از همه بیش است، از بهر آنک جوانمردی برین صورت و راستی جان ایشان را امانست، یعنی راستی پس از حق ادب، این گروه از خداوندان معرفت دیناند، چون علما با مردمی، آنک این صفتها درو بود: یکی آنک گفتار با ورع دارد و پسندیده و همچنان کردار با ورع پسندیده و درین متعصب بود و از ریا دور بود و هرگز چشم بکس نشود جز بکار دین و از بهر نفاق دین پرده کس ندرد و عادت نکند فتوی بدستهٔ دادن، تا بدان دلیری نکنند و سوگند نخورند و نیز بفتوی بر خلق سخت نگیرند و اگر بیچارهٔ سهوی بیفتد و بنزدیک وی آید و درمانش داند بخیلی نکند و بطبع بیآموزد و دین بدنیا نفروشد و زهد بر خلق عرضه نکند و به نیک نامی معروف باشد و فاسق را بر فسق ملامت نکند، خاصه در پیش خلق و اگر کسی را وعظی کند پنهان از خلق کند، که در پیش مردمان ملامت جفا باشد و هرگز بخون خلق دلیری نکند و فتوی ندهد، اگر چه داند که آن کس مستوجب قتل است، از بهر آنک همه فتویهاء خطا در توان یافت الا خون، که مرده زنده نشود و واجب کند که در تعصب مذهب کسی را کافر نخواند، که کفر خلاف دین است نه خلاف مذهب و بر کتابی و علمی غریب انکار نکند، که نه هر چه او نداند کفر بود و عام را بر گناه دلیر نکند. هر فقیهی و معتمدی که بدین صفت باشد هم مردم بود و هم جوانمرد.
صفت اهل تصوف: شرط اهل تصوف و ادب و مردمی این قوم خود یاد کرده آمده است، استاد امام ابوالقاسم عبدالکریم قشیری در کتاب رسایل آداب التصوف و شیخ ابوالحسن المقدسی در بیان الصفا و ابومنصور الدمشقی در کتاب عظمة و على واحدی در کتاب البیان فی کشف العیان یاد کرده است و من بتمامی شرط این طریقت یاد نتوانم کرد درین کتاب، که از مشایخ یاد کردهاند در کتابهای دیگر و غرض درین کتاب مرا پند دادنست و روزبهی جستن است، ولکن شرط تنبیه بجای آوردم، تا اگر با این گروه مجالست کنی {نه} تو بر ایشان گران باشی و نه ایشان بر تو و شرط جوانمردی این قوم باز نمایم، از بهر آنک بر هیچ طایفه آن رنج نرسد در زندگانی کردن بحق و حرمت که باین طایفه، که خود را برتر و بهتر از همه خلق بوینند و شنودم که اول کسی که طریقت کشف کرد عزیز پیغامبر بود، علیه السلام، تا بدانجا رسید که جهودان لعنهم الله او را ابن الله گفتند، {خاک در دهان ایشان باد و شنیدم نیز که در ایام رسول اصحاب صفه دوازده کس بودند مرقع پوش و رسول با ایشان بخلوت بسیار نشستی و آن قوم را دوست داشتی}؛ پس کار جوانمردی این طایفه دشوار ترست از طایفهاء دیگر و ادب و جوانمردی درین دو گروه از دو گونه باشد: یکی خاصه فقراء تصوف را بود و دیگر محبان را و هر دو را یاد کنیم و بدان تمامترین درویشی آنست که مادام مجرد باشی و تجرید {و} یگانگی عین تصوف است.
حکایت: چنان شنودم که وقتی دو صوفی بهم میرفتند؛ یکی مجرد بود و دیگری پنج دینار داشت. مجرد دلیر همیرفت و باک نداشت و هر کجا رسیدی ایمن بودی و جایگاه مخوف میخفتی و میغلطیدی بمراد دل و خداوند پنج دینار از بیم نیارستی خفتن ولیکن بنفس موافق او بودی؛ تا وقتی بسر چاهی رسیدند، جایی مخوف بود و سر چند راه بود. صوفی مجرد طعام بخورد و خوش بخفت و خداوند پنج دینار از بیم نیارست خفتن. همی گفت: چکنم؟ پنج دینار زر دارم و این جای مخوف است و تو بخفتی و مرا خواب نمیگیرد، یعنی که نمییارم خفت و نمیارم رفت. صوفی مجرد گفت: پنج دینار بمن ده. بدو داد. وی بتک چاه انداخت، گفت: برستی، ایمن بخسب و بنشین، که مفلس در حصار رویین است.
پس باجماع مشایخ تصوف سه چیزست: تجرید و تسلیم و تصدیق؛ چون نظر یکی داری از آفت جدا باشی و از همگی خود بیمنع باشی، عین طریقت تو آنست؛ پس درویش که تسلیم بکار دارد، در حق خویش، با هیچ برادر مکاشفت نکند، مگر در حق برادر با خود و رشک او مادام باید که بر آن بود که چرا برادر من از من بهتر نیست و منی از سر بیرون کند و صاحب غرض نباشد و غرض جانب خود بگذارد و نظر تجرید و تصدیق کند و بچشم دوگانگی در هیچ کس ننگرد و نظر و پنداشت و خلاف بگسلد، که آن نظری بی پنداشت بود و تصدیق بود و هرگز کس برو خلاف نکند و عین حقیقت نفی دوگانگی است و عین صدق نفی خلاف است و بدان ای پسر که اگر کسی بصدق پای بر آب نهد آب در زیر پای او بسته گردد و اگر درین باب سخنی گویند و دانی که از طریق عقل آن روا بود، اگر چه ناممکن بود، چون حقیقت صدق بشناختی انکار مکن و باور دار، {که صدق اثری است که آنرا نه بعقل و نه بتکلف در دل خود جای نتوان داد مگر بعطای خدای عزوجل و سرشت تن} و درویش آن بود که بعین صدق نگرد و وحشت را پیشه نگیرد و بظاهر و باطن یکی بود و دل از تفکر توحید خالی ندارد و لختی در اندیشه آهستگی گزیند، تا در آتش تفکر سوخته نگردد، که خداوندان این طریقه تفکر را آتشی نهادند که آب او از تسلی بود؛ پس عشرت و رقص و سماع را دام تسلی نهادند و اگر درویش بسماع و قول راغب نباشد مادام از آتش تفکر سوخته گردد و آن را که تفکر توحید نباشد سماع و قول کردنش محال بود، که تیرگی بر تیرگیش افزاید و شیخ اخی زنگانی در آخر عمر سماع را منع کرد و گفت: سماع آبست، آب آنجا باید که آتش باشد، آب بر آب ریختن تیرگی و وحل افزاید؛ اگر در قومی که پنجاه مرد بود یکی با آتش بود، چهل و نه تن را از بهر یک تن تیرگی نتوان افزود، شکیب از آن یک تن نه توان ساخت که از آن دیگران صدق؛ اما اگر درویشی بود که نور ادب باطن روحانی نبود واجب کند ادب ظاهر داشتن است، تا آن دو بیک صورت آراسته بود؛ پس درویش باید که معتمد باشد و چرب زفان و بیآفت و پوشیده فسق و ظاهر و ورع و پاک جامه با آلتهاء سفر و حضر و درویشان تمام، چون عصا و رکوه و کوزهٔ طهارت و سجاده و مروحه و شانه و سوزن و ناخن پیرای و کتف، باید که از درزی و جامه شوی بینیاز بود و بدین دو چیز برادران را خدمت کند و سفر دوست دارد و تنها بسفر نشود و بجایگاه تنها در نشود، که آفت از تنهایی خیزد و چون در جایگاه شود مانع الخیر نباشد و کس را از تعرف منع نکند و نخست پایافزار چپ بیرون کند و پای راست در پوشد و میان بسته در میان خلق نشود و آنجا نشیند که سجاده او نهد و چون بنشیند بدستوری نشیند و بدستوری دو رکعتی بگزارد و هر وقتی که درآید و رود سلام کند یا نکند روا بود، اما بر صباح تقصیر نکند و صحبت با مردم نیک دارد و از منهیات پرهیز کند و اگر معاملت طامات نداند سخنهای طامات یاد میکند، تا در جایگاهی کی دیرتر ماند عزیزتر باشد و بستم صحبت کس نجوید و پیران را حرمت دارد، که حرمت فریضه است و صحبت نه و همه کاری برضا و حکم جمع کند و اگر جمع انکار کنند اگر چه بی گناه باشد جمع را خلاف نکند و استغفار و غرامت و خورده بر خلق سخت نگیرد، تا بر وی نیز خورده سخت نگیرند و از سر سجاده کم غایب شود و بقصد بازار نرود و اگر بکاری برخواهد خاستن بهر حاجتی که بود یا کاری از آن خویش خواهد کردن بدستوری جمع کند و اگر جامه بپوشد یا بیرون کند دستوری از جمع بخواهد یا از پیر جمع و بر سجاده متکی و مربع ننشیند و پنهان از قوم خرقه ندرد و پنهان از قوم چیزی نخورد، اگر همه یک بادام باشد، که آن را زشتی خوانند و نام چیزی بحس ظاهر نبرد، مگر بنامی که جمع خوانند و بین جمع سخن بسیار نگوید و اگر خرقه بنهند موافقت کند و اگر بردارند همچنین و تا بتواند خرقهٔ کس پاره نکند و تفرقه طعام نکند، که درین دو کار شرطهاست که هر کس بجای نتواند آوردن و آب بر دست ریختن بغنیمت دارد و پای بر خرقه و سجادۀ کسان ننهد و در میان جمع شتاب نرود و پیش جمع بسیار نگذرد و بر جای کسان ننشیند و جگر خواره نباشد و در وقتیکه سماع کنند یا خرقه پاره کنند یا سر آشکارا کنند برنخیزد و با هیچ کس سخن نگوید و رقص بیهوده نکند و چون جامه بر تن پاره شود در حال بیرون کند و پیش پیر نهد و اگر درویشی او را نکوهد یا بستاید شکر زبان او بکند و چیزی پیش نهد و اگر درویشی او را خرقهٔ دهد بستاند و بگوید که بشاید و ببوسد و آنگاه بدو باز دهد و اگر کار درویشی بکند یا جامهٔ دوزد یا بشوید بیشکری بدو باز ندهد و اگر اکراهی از وی بدرویشی رسد زود کفایت کند و کفارت کند و اگر راحتی رسد زود شکر آن بکند و انصاف از خود بدهد و تا بتواند از کس انصاف نخواهد، خاصه از درویشان؛ مردم اصفاهان ایشان خواهند و ندهند و قوم خراسان نخواهند و ندهند و قوم طبرستان نخواهند و بدهند و قوم پارس بخواهند و بدهند و شنودم که صوفیگری نخست در فارس پیدا آمد و درویش باید که در جوانی رنج خویش بگنج دارد و به پیری آهستگی گزیند و وقت نان خوردن از سفره غایب نباشد، تا قوم در انتظار نباشد و پیش از جمع دست بنان نکند و دست از نان باز نگیرد، الا باتفاق قوم و زیادت از تفرقه چشم ندارد و کس را دستوری در نصیب خویش انباز نکند و اگر بعلتی طعام نتواند خوردن پیش از نهادن سفره عذر آن بخواهد و بر سر سفره هیچ نگوید و اگر روزه دارد و سفره بنهند از روزهٔ خود خبر نکند و روزه بگشاید و طهارت بیتمیز نکند و پای بر زیر سجاده ننهد و الوان طهور نباشد. شرط جوانمردی و صوفی گری و ادبار اینست که گفتم؛ اما شرط محب آنست که طامات صوفیان را منکر نباشد و تفسیر طامات برسد و عیب ایشان بهنر دارد و بمثل کفر ایشان چون ایمان دارد و سر ایشان با کس نگوید و بر کار پسندیده نیکو گوید و بر ناپسندیده کفارت کند و چون پیش ایشان شود جامه پاک دارد و بحرمت بر جای نشیند خرقهٔ ایشانرا آنچ نصیب او بود حرمت دارد و نپوشد و بر سر نهد و بر زمین ننهد و بکاری دون بکار نبرد و تا بتواند از نیکی کردن خالی نباشد و اگر بیند که صوفیان خرقه بنهادند وی نیز بنهد و اگر چنان که آن خرقه از سر عشرت نهاده باشند بدعویی یا بطعامی باز خرد و بردارد و یک یک را ببوسد و بخداوند باز دهد و اگر آن خرقه از نقار افتاده باشد البته بدان مشغول نشود و به پیر باز گذارد و تا بتواند میان نقار صوفیان نگردد و اگر وقتی درافتد بجای بنشیند و هیچ سخن نگوید، تا ایشان خود کار خود بصلاح آرند و در میان صوفیان وکیل خدای نباشد که گوید: وقت نماز آمد، یا برخیزید تا نماز کنیم، باعث طاعت نباشد، که مستغنی اند از طاعت فرمودن کسی و در میان ایشان بسیار نخندد و نیز گران جان و ترش روی نباشد، که چنین کس را پایافزار خوانند و هرگاه که طعام شیرین یابد، اگر چه اندک بود، پیش ایشان برد و عذر اندک بگوید: هر چند اندکی بود نخواستم که رسی کنم، که حلوا بصوفیان اولی تر،
من صوفیم ای روی تو از خوبان فرد
هر کس داند پیر و جوان و زن و مرد
حلواست لب سرخ تو از شیرینی
حلوا در کار صوفیان باید کرد
هر گاه که چنین باشد تمامی و راستی محبان بجای آورده باشی، که شرط جوانمردی و راستی محبان اینست. اما آن گروه که ایشان را از صورت مردمی تن و جان و حواس رسید، یعنی جوانمردی و راست و دانش، آن پیغامبراناند، هر چندی که در وی این سه صفت موجود باشد و مجموع ناچاره پیغامبری مرسل باشد یا وصی حکیم، از بهر آنک هر دو تفسیر جسدانی و روحانی در وی بود، هنر جسدانی راستی و معرفتست و هنر روحانی دانش و اگر بر تو پوشیده ماند که چرا دانش را زبر معرفت جای دادند و چرا دانش را بر شناسنده ترجیح نهادند این بند بر تو بگشایم: بدانک معرفت بپارسی شناختن است و شناختن آن بود که چیزی را از حد شناختن بدر آشنایی آوری و بپارسی علم دانش است که آشنا را و بیگانه را در آشنایی و بیگانگی تمام بشناسی، تا درجات نیک و درجات بد بدانی و چنان دان که تمامی دانش بر پنج گونه است: آن سبب و کیفیت و کمیت و سبب یعنی جنسیتی و خوبی و چرائی و چندی و بهانه جنسیتی چنان بود که گوئی: فلان را شناسم که چیست و کیست و آن معرفت بود و بهایم با آدمی درین معرفت شریک است، از بهر آنک او غذا و بچهٔ خویش بشناسد و آدمی همچنین، ولکن چون در آدمی دانش زیادت آمد چیستی با چگونگی و چندی و چراء را و نهاد آدمی بدانست، نه بینی که چون بهایم را آتش در جای کنی که خورشگاه او بود تا سر بدو نکند و رنج آتش بدو نرسد دور نشود، از بهر آنک او آتش را بجنسیتی شمارد نه بچگونگی و آدمی چیستی و چگونگی بشناسد. پس معلوم شد که دانش زبر معرفت است، ازین سبب گفتم که هر کرا کمال دانش بودی وی پیغامبری بود، از بهر آنک پیغامبران را بر ما چندان شرف است که ما را بر بهایم، از بهر آنک بهایم را شناخت چیستی است و بس و آدمی را چندی و چگونگی و پیغامبران را که تمامترین مردمانند چگونگی و چندی و چرایی و نهایت و بهایم هم این داند که آتش بسوزد و بس، آدمی بداند که چون سوزد و تمامترین بداند که بسوزد و چون سوزد و چرا سوزد و بچه بهانه سوزنده است. اما تمامترین آدمی آن مردم است که او را تمامی جوانمردی بود و تمامی جوافردی آن بود که او را تمامی دانش بود و آن پیغامبران را بود و تمامی پیغامبری روحانی باشد، از بهر آنک درجهٔ آدمی بیشتر و برتر از منزلت پیغامبری منزلتی نیست. پس آن گروه که ایشان را از صورت مردمی تن و جان و حواس و معانی رسید جز پیغامبران نباشد. پس چون بحقیقت کسی را از صورت نصیب مردمی تمام رسیده باشد ازو جز بر موجب صفا صفت نتوان کرد و برتر از او همچون او بود و شناس او بمعامله بود، بقول و تجربت، که کسی که او را صفا نبود از خودی تنها و هم ازو بدو در ازو بود و هم در او بدو ازو بود، او ازو به او بود، او با او بود، آبش با صفایش با سلب بود و قصد او بیغرض و بیطلب بود، از وحشت بری بود و از خودی منزه بود و از سلب جدا باشد، بقای او در فنا بود، از فنا بفنا با بقا بود، در فنا با بقا باقی بود، در صفا بیصفت صافی بود و خود را در جز از خود بیند، جز از خود را بیخود نه بیند و در عین بعین بیعینی نگرد. پس منزلت این گروه اگر از بر بود و جای نظر بود روا باشد. پس ای پسر جهد کن تا بهر صفت که باشی بیش باشی و با جوانمردی قرین باشی، تا از جهان گزین باشی و از هر طایفهٔ که هستی و باشی اگر طریق جوانمردی خواهی سپردن ناحفاظ مباش و مادام همه چیز بسته دار: چشم و دست و زبان از نادیدنی و ناکردنی و ناگفتنی و سه چیز بر دوست و دشمن گشاده دار: در سرای و بند سفره و بند کیسه و بدآن قدر که طاقت داری دروغ مگوی، که اصل ناجوانمردی دروغ گفتن است و اگر کسی اعتماد کند بر جوانمردی تو، اگر خود عزیزترین کسی باشی و عزیزترین کسی را از آن تو کشته باشند و بزرگترین دشمنی باشد از آن تو، چون خود را تسلیم کرد و بعجز قرار داد و از همه خلق اعتماد بر تو کرد اگر جان تو بخواهد شد در آن کار بگذار تا بشود و باک مدار و از بهر او تا جان بکوش، تا ترا جوانمردی رسد و دیگر تا تو باشی بانتقام گذشته مشغول نباشی و بر وی خیانت نه اندیشی، که در شرط جوانمردی نیست و بدان ای پسر که این کوی کوی درازست و اگر جوانمردی هر طایفه را کشف کنم در چون و چرایی این طایفه سخن دراز گردد، اما سخنی مختصر بگویم، که هر چه گفتم تبع این سخن است: بدانک تمامترین جوانمردی آنست که چیز خویشتن را از آن خویشتن دانی و چیز دیگران را از آن دیگران و طمع از چیز خلق ببری و اگر ترا چیزی باشد خلق را نصیب کنی و چیز مردمان را طمع نداری و آنچ تو ننهاده باشی برنگیری و اگر بجای خلق نیکی نتوانی کرد باری بدی از خلق دور دار، که بزرگترین و مردمترین جوانمردی اینست. هر که چنین زندگانی کند که من گفتم هم دنیا او را باشد و هم آخرت. بدان ای پسر که درین کتاب چند جای سخن قناعت گفتم و دیگر باره تکرار میکنم: اگر خواهی که مادام دلتنگ نباشی قانع باش و حسود مباش، تا همیشه دل تو خوش باشد، که اصل غمناکی حسدست و بدان کار تأثیر فلک نیک و بد مردم میرسد و استاد من گفتی که: مرد باید که بیش بین باشد و پیش تأثیر فلک دایم گردن کشیده دارد و دهان باز کرده، تا اگر از فلک ضعفی رسد بگردن بگیرد و اگر لقمهٔ رسد بدهان بگیرد، چنانک حق سبحانه و تعالی میفرماید:فخذ ما آتیتک و کن من الشاکرین، تأثیر فلک ازین دو بیرون نیست؛ چون این طریق بر دست گرفتی تن آزاد تو هرگز بنده نگردد و طمع را در دل خود جای مده؛ بر آن جمله که ترا اتفاق افتاده باشد بنیک و بد راضی باش و بدانک همه طایفه که هستند همه بندهٔ یک خدایند عزوجل و همه فرزند آدماند علیه السلام، یکی از یکی کمتر نیست. چون مرد طمع از دل بیرون کرد و قناعت پیشه گرفت از همه جهان بینیاز باشد؛
بگسستی ایا بسر طمع آسان شد
منزلگهت از قناعت آبادان شد
پس محتشم ترین کسی در جهان او باشد که او را بکس نیاز نبود و خوارتر و فرومایهتر آن کس باشد که بخلق نیازمند باشد و ننگ ندارد و از بهر زر و سیم بندگی همچون خودی کند.
حکایت: شنودم که روزی شبلی رحمة الله علیه در مسجدی شد، تا دو رکعت نماز بگزارد و زمانی برآساید. در مسجد کودکان دبیرستان بودند؛ اتفاق را وقت نان خوردن کودکان بود و دو کودک بنزدیک شبلی رحمة الله علیه نشسته بودند، یکی پسر منعمی بود و یکی پسر درویشی و دو زنبیل نهاده بودند؛ در زنبیل پسر منعم نان و حلوا بود و در زنبیل پسر درویش نان تهی. پسر منعم نان و حلوا میخورد و پسر درویش از وی حلوا همی خواست. پسر منعم گفت: اگر ترا پارۂ حلوا بدهم تو سگ من باشی؟ گفت: باشم. گفت: بانگ کن تا ترا حلوا بدهم. آن بیچاره بانگ سگ همی کرد و پسر منعم حلوا بوی همی داد. چند کرت همچنین بکرد و شیخ شبلی رحمة الله در ایشان نظاره میکرد و میگریست. مریدان گفتند: ای شیخ، ترا چه رسید که گریان شدی؟ گفت: نگاه کنید که طامعی و بیقناعتی بمردم چه میکند؛ چه بودی اگر آن کودک به نان خشک تهی خود قانع بودی و طمع حلوای آن کودک نکردی؟ تا وی را سگ همچون خودی نبایستی بود.
پس ای پسر اگر زاهد یا فاسق باشی قانع و بسند کار، تا بزرگترین و پاکترین جهان تو باشی و بدان ای پسر که من درین چهل و چهار باب این کتاب در هر فنی که دانستم، چنانک توانستم، با تو سخن گفتم و در هر بابی سخنی چند ترا نصیحت کردم و پندی بدادم، مگر در باب خردمندی، که هیچ نمیتوانم گفتن که بستم عاقل باش، از آنک بستم عاقلی نتوان آموخت و بدانک عقل از دو گونه است: یکی عقل غریزی است و دیگر مکتسبی و عقل مکتسبی بتوان آموخت، اما عقل غریزی هدیه خدای است عزوجل، بتعلیم نتوان آموختن، اگر چنانک حق سبحانه و تعالی ترا عقل غریزی داده باشد زهی سعادت تو و در عقل مکتسبی رنجبر و بیآموز و مکتسبی با غریزی یار کن، تا بدیع الزمان باشی؛ پس اگر غریزی نباشد من و تو هیچ نتوانیم کردن، باری در مکتسبی تقصیر مکن چندانک طاقت باشد، بیآموز تا اگر از جمع خردمندان نباشی باری از جمع بیخردان نباشی و نیز از دوگانه یکی ترا حاصل بود بهتر که هیچ نباشد، که گفتهاند که: چون پدر نباشد هیچ بهتر از شوی مادر نیست. اکنون اگر خواهی که خردمند باشی حکمت آموز که خرد را بحکمت توان آموخت،
چنانک ارسطاطالیس حکیم را پرسیدند که: قوت خرد از چیست؟ گفت: همه کس را قوت از غذا باشد و غذاء خرد حکمت است.
اکنون ای پسر بدان که هر چه عادت من بود جمله را کتابی کردم از بهر تو و از هر علمی و هنری و هر پیشهٔ که من دانستم فصلی یاد کردم، در چهل و چهار باب این کتاب و بدانک ای پسر که از خردی تا به پیری عادت من این بود و چنین بودم و شست و سه سال عمر من بدین سیرت و بدین سان بپایان بردم و این کتاب آغاز کردم در سنة خمس وسبعین و اربعمائه و از پس این اگر حق تعالی عمر دهد هم برین باشم تا زنده باشم و آنچ بر خویشتن پسندیدم بر تو همان پسندیدم؛ اگر تو بهتر ازین عادتی و خصلتی همیبینی چنان باش که ترا بهتر بود و اگر نه این پندها و عادتهای من بگوش دل بشنو و کار بند و اگر نشنوی و نپذیری بر تو ستم نیست آن کس که او را خدای نیکبخت آفریده باشد بخواند و بداند، که جمله علامت نیکبختان است در دو جهان. ایزد تعالی و تقدس بر من و تو رحمت کناد و خشنودی من در تو اثر کناد، بحق محمد المصطفی و آله و عشرته الطاهرین و سلم تسلیما کثیرا و الحمدلله رب العالمین.
کتبه العبد الضعیف النحیف الراجی رحمة ربه محمد بن محمود بن علاءالدین البخاری الملقب بمحمد الفقاعی فی اواخر ذوالحجه سنة خمسین و سبعمائه، صاحبه و مالکه اعز اکرم اشرف اوحد اطهر اظهر مربی علما و مساکین مقبول الملوک و السلاطین استاد الصباغین استاد هندو بن الاجل المحترم المکرم المرحوم استاد بختیار الطوسی الملقب استاد هندوی آلکر اطال الله بقاه و رزقه تمام للعلم و الادب، آمین رب العالمین و بالله العصمة و التوفیق.
نظامی عروضی : مقالت سوم: در علم نجوم و غزارت منجم در آن علم
بخش ۱۰ - حکایت نه - محمد بن ملکشاه و کاهن غزنوی
بر پادشاه واجب است که هر جا که رود ندیم و خدمتکار که دارد او را بیازماید اگر شرع را معتقد بود و بفرائض و سنن آن قیام کند و اقبال نماید او را قریب و عزیز گرداند و اعتماد کند و اگر بر خلاف این بود اورا مهجور گرداند و حواشی مجلس خود را از سایهٔ او محفوظ دارد که هر که در دین خدای عز و جل و شریعت محمد مصطفی صلعم اعتقاد ندارد او را در هیچ کس اعتقاد نبود و شوم باشد بر خویشتن و بر مخدوم، در اوائل ملک سلطان غیاث الدنیا و الدین محمد بن ملکشاه قسیم امیرالمؤمنین نور الله تربته ملک عرب صدقه عصیان آورد و گردن از ربقهٔ طاعت بکشید و با پنجاه هزار مرد عرب از حله روی ببغداد نهاد امیر المؤمنین المستظهر بالله نامه در نامه و پیک در پیک روان کرده بود باصفهان و سلطان را همی خواند و سلطان از منجمان اختیار همی خواست هیچ اختیاری نبود و صاحب طالع ساطان راجع بود گفتند ای خداوند اختیاری نمییابیم گفت بجوئید و تشدید کرد و دلتنگی نمود منجمان بگریختند غزنوی بود که در کوی گنبد دکانی داشت و فال گوئی کردی و زنان بر او شدندی و تعویذ دوستی نوشتی علم او غوری نداشت بآشنائی غلامی از آن سلطان خویشتن را پیش سلطان انداخت و گفت که من اختیاری بکنم بدان اختیار برو و اگر مظفر نشوی مرا گردن بزن حالى سلطان خوش دل گشت و باختیار او برنشست و دویست دینار نشابوری بوی داد و برفت و با صدقه مصاف کرد و لشکر را بشکست و صدقه را بگرفت و بکشت و چون مظفر و منصور باصفهان باز آمد فال گوی را بنواخت و تشریف گران داد و قریب گردانید و منجمان را بخواند و گفت شما اختیار نکردید این غزنوی اختیاری کرد و برفتیم و خدای عز وجل راست آورد چرا چنین کردید همانا صدقه شمارا رشوتی فرستاده بود که اختیاری نکنید همه در خاک افتادند و بنالیدند و گفتند بدان اختیار هیچ منجم راضی نبود و اگر خواهد بنویسند و بخراسان فرستند تا خواجه امام عمر خیامی چه گوید سلطان دانست که آن بیچارگان راست میگویند از ندماء خویش فاضلی را بخواند و گفت فردا بخانهٔ خویش شراب خور و منجم غزنوی را بخوان و اورا شراب ده و در غایت مستی ازو بپرس که این اختیار که تو کردی نیکو نبود و منجمان آنرا عیبها همی کنند سر این مرا بگوی آن ندیم چنان کرد و بمستی از وی بپرسید غزنوی گفت من دانستم که از دو بیرون نباشد یا آن لشکر شکسته شود یا این لشکر اگر آن لشکر شکسته شود تشریف یابم و اگر این لشکر شکسته شود که بمن پردازد پس دیگر روز ندیم با سلطان بگفت سلطان بفرمود تا کاهن غزنوی را اخراج کردند و گفت این چنین کس که او را در حق مسلمانان این اعتقاد باشد شوم باشد و منجمان خویش را بخواند و بر ایشان اعتماد کرد و گفت من خود آن کاهن را دشمن داشتم که یک نماز نکردی و هر که شرع را نشاید ما را هم نشاید،
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۲ - حکایت یک - ابوبکر دقاق
در سنهٔ اثنتی عشرة و خمسمایة در بازار عطاران نشابور بر دکان محمد منجم طبیب از خواجه امام ابو بکر دقاق شنیدم که او گفت اثنتین و خمسمایة یکی از مشاهیر نشابور را قولنج بگرفت و مرا بخواند و بدیدم و بمعالجت مشغول شدم و آنچه درین باب فراز آمد بجای آوردم البته شفا روی ننمود و سه روز بر آن بر آمد نماز شام بازگشتم نا امید بر آنکه نیم شب بیمار در گذرد درین رنج بخفتم صبحدم بیدار گشتم و شک نکردم که درگذشته بود ببام برشدم و روی بدان جانب آوردم و نیوشه کردم هیچ آوازی نشنیدم که بر گذشتن او دلیل بودی سورهٔ فاتحه بخواندم و از آن جانب بدمیدم و گفتم الهی و سیدی و مولای تو گفتهٔ در کلام مبرم و کتاب محکم و ننزل من القرآن ما هو شفاء ورحمة للمؤمنین و تحسر همی خوردم که جوان بود و منعم و متنعم و کام انجامی تمام داشت پس وضو ساختم و بمصلی شدم و سنت بگزاردم یکی در سرای بزد نگاه کردم کس او بود بشارت داد که بگشای گفتم چه شد گفت این ساعت راحت یافت دانستم که از برکات فاتحة الکتاب بوده است و این شربت از دارو خانهٔ ربانی رفته است و این مرا تجریه شد و بسیار جایها این شربت در دادم همه موافق افتاد و شفا بحاصل آمد پس طبیب باید که نیکو اعتقاد بود و امر و نهی شرع را معظم دارد، و از علم طب باید که فصول بقراط و مسائل حنین السحق و مرشد محمد زکریاء رازی و شرح نیلی که این مجملات را کرده است بدست آرد و مطالعت همی کند بعد از آنکه بر استادی مشفق خوانده باشد و از کتب وسط ذخیرهٔ ثابت قره با منصوری محمد زکریاء رازی یا هدایهٔ ابو بکر اجوینی با کفایهٔ احمد فرج یا اغراض سید اسماعیل جرجانی باستقصاء تمام بر استادی مشفق خواند پس از کتب بسائط یکی بدست آرد چون ستة عشر جالینوس یا حاوی محمد زکریا یا کامل الصناعة یا صد باب بو سهل مسیحی یا قانون بو علی سینا یا ذخیرهٔ خوارزمشاهی و بوقت فراغت مطالعه همی کند و اگر خواهد که ازین همه مستغنی باشد بقانون کفایت کند سید کونین و پیشوای ثقلین می فرماید کل الصید فی جوف الفرا همهٔ شکارها در شکم گور خر است این همه که گفتم در قانون یافته شود با بسیاری از زوائد و هر کرا مجلد اول از قانون معلوم باشد از اصول علم طب و کلیات او هیچ برو پوشیده نماند زیرا که اگر بقراط و جالینوس زنده شوند روا بود که پیش این کتاب سجده کنند و عجبی شنیدم که یکی درین کتاب بر بو على اعتراض کرد و از آن معترضات کتابی ساخت و اصلاح قانون نام کرد گوئی در هر دو مینگرم که مصنف چه معتوه مردی باشد و مصنف چه مکروه کتابی چرا کسی را بر بزرگی اعتراض باید کرد که تصنیفی از آن او بدست گیرد مسألهٔ نخستین برو مشکل باشد چهار هزار سال بود تا حکماء اوائل جانها گداختند و روانها در باختند تا علم حکمت را بجای فرود آرند نتوانستند تا بعد ازین مدت حکیم مطلق و فیلسوف اعظم ارسطاطالیس این نقد را بقسطاس منطق بسخت و بمحک حدود نقد کرد و بمکیال قیاس پیمود تا شک و ریب ازو برخاست و منقع و محقق گشت و بعد ازو درین هزار و پانصد سال هیچ فیلسوف بکنه سخن او نرسید و بر جادهٔ سیاقت او نگذشت الا افضل المتأخرین حکیم المشرق حجة الحق على الخلق ابو علی الحسین بن عبد الله بن سینا و هر که برین دو بزرگ اعتراض کرد خویشتن را از زمرهٔ اهل خرد بیرون آورد و در سلک اهل جنون ترتیب داد و در جمع اهل عته جلوه کرد ایزد تبارک و تعالى مارا ازین هفوات و شهوات نگاه داراد بمنة و لطفه، پس اگر طبیبی مجلد اول از قانون بدانسته باشد و سن او باربعین کشد اهل اعتماد بود و اگرچه این درجه حاصل دارد باید که ازین کتب صغار که استادان مجرب تصنیف کردهاند یکی پیوسته با خویشتن دارد چون تحفة الملوک محمد بن زکریا و کفایهٔ ابن مندویهٔ اصفهانی و تدارک انواع الخطأ فی التدبیر الطبی ابو على و خفی علائی و یادگار سید اسماعیل جرجانی زیرا که بر حافظه اعتمادی نیست که در آخر مؤخر دماغ باشد که دیرتر در عمل آید این مکتوب او را معین باشد، پس هر پادشاه که طبیب اختیار کند این شرائط که برشمردیم باید که اندر یافته باشد که نه بس سهل کاریست جان و عمر خویش بدست هر جاهل دادن و تدبیر جان خود در کنار هر غافل نهادن،
نظامی عروضی : مقالت چهارم: در علم طب و هدایت طبیب
بخش ۱۰ - حکایت نه - درمان شیخ الاسلام عبدالله انصاری کتابسوز
شیخ الاسلام عبد الله انصاری قدس الله روحه با این خواجه تعصب کردی و بارها قصد او کرد و کتب او بسوخت و این تعصبی ہود دینی که هرویان در و اعتقاد کرده بودند که او مرده زنده میکند و آن اعتقاد عوام را زیان میداشت مگر شیخ بیمار شد و در میان مرض فواق پدید آمد و هرچند اطبا علاج کردند سود نداشت ناامید شدند آخر بعد از ناامیدی قارورهٔ شیخ بدو فرستادند و ازو علاج خواستند بر نام غیری خواجه اسماعیل چون قاروره نگرید گفت این آب فلان است و فواقش پدید آمده است و در آن عاجز شده اند و او را بکوئید تا یک استار پوست مغز پسته با یک استار شکر عسکری بکوبند و او را دهند تا بازرهد و بگوئید که علم بباید آموخت و کتاب نباید سوخت پس ازین دو چیز سفوفی ساختند و بیمار بخورد و حالى فواق بنشست و بیمار برآسود،
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
هر دل که تیر غمزه او را هدف شود
باران ابر رحمت حق را صدف شود
افلاک را منازل اول کند حساب
آن رهروی که بر در شاه نجف شود
موجش برد به دوش از این بحر بر کنار
هرکس سبک ز بار تعلق چو کف شود
کسب کمال میبردش چون نگین به گور
خوب است لعل سعی کند تا خزف شود
همچون گیاه جاده مرا آرزو به دل
تا سر زند، به پای حوادث علف شود
آخر دوید بر رخم اشگ بهانهجوی
یا رب مباد طفل کسی ناخلف شود
ای نای تنگ خاطر قصاب را ز لطف
بنواز نغمه تا قد دشمن چو دف شود
باران ابر رحمت حق را صدف شود
افلاک را منازل اول کند حساب
آن رهروی که بر در شاه نجف شود
موجش برد به دوش از این بحر بر کنار
هرکس سبک ز بار تعلق چو کف شود
کسب کمال میبردش چون نگین به گور
خوب است لعل سعی کند تا خزف شود
همچون گیاه جاده مرا آرزو به دل
تا سر زند، به پای حوادث علف شود
آخر دوید بر رخم اشگ بهانهجوی
یا رب مباد طفل کسی ناخلف شود
ای نای تنگ خاطر قصاب را ز لطف
بنواز نغمه تا قد دشمن چو دف شود
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الانبیاء محمد المصطفی صلی الله علیه و آله و سلم
شمارهٔ ۴ - فی رثاء سید المرسلین صلی الله علیه و آله و سلم
ماتم جهانسوز خاتم النبیین است
یا که آخرین روز صادر نخستین است
روز نوحۀ قرآن در مصیبت طاها است
روز نالۀ فرقان از فراق یاسین است
خاطری نباشد شاد در قلمرو ایجاد
آه و ناله و فریاد در محیط تکوین است
کعبه را سزد امروز رو نهد بویرانی
زانکه چشم زمزم را سیل اشک خونین است
صبح آفرینش را شام تار باز آمد
تیره اهل بیتش را دیدۀ جهان بین است
رایت شریعت را نوبت نگونساریست
روز غربت اسلام روز وحشت دین است
شاهد حقیقت را هر دو چشم حق بین خفت
آه بانوی کبری همچو شمع بالین است
هادی طریقت را زندگی بسر آمد
گمرهان امت را سینه پر از کین است
شاهباز وحدت را بند غم بگردن شد
کرکس طبیعت را دست و پنجه رنگین است
شد همای فرخ فر بسته بال و بی شهپر
عرصۀ جهان یکسر صیدگاه شاهین است
خاتم سلیمان را اهرمن بجادو برد
مسند سلیمانی مرکز شیاطین است
شب ز غم نگیرد خواب چشم نرگس شاداب
لیک چشم هر خاری شب بخواب نوشین است
پشت آسمان شد خم زیر بار این ماتم
چشم ابر شد پر نم در مصیبت خاتم
یا که آخرین روز صادر نخستین است
روز نوحۀ قرآن در مصیبت طاها است
روز نالۀ فرقان از فراق یاسین است
خاطری نباشد شاد در قلمرو ایجاد
آه و ناله و فریاد در محیط تکوین است
کعبه را سزد امروز رو نهد بویرانی
زانکه چشم زمزم را سیل اشک خونین است
صبح آفرینش را شام تار باز آمد
تیره اهل بیتش را دیدۀ جهان بین است
رایت شریعت را نوبت نگونساریست
روز غربت اسلام روز وحشت دین است
شاهد حقیقت را هر دو چشم حق بین خفت
آه بانوی کبری همچو شمع بالین است
هادی طریقت را زندگی بسر آمد
گمرهان امت را سینه پر از کین است
شاهباز وحدت را بند غم بگردن شد
کرکس طبیعت را دست و پنجه رنگین است
شد همای فرخ فر بسته بال و بی شهپر
عرصۀ جهان یکسر صیدگاه شاهین است
خاتم سلیمان را اهرمن بجادو برد
مسند سلیمانی مرکز شیاطین است
شب ز غم نگیرد خواب چشم نرگس شاداب
لیک چشم هر خاری شب بخواب نوشین است
پشت آسمان شد خم زیر بار این ماتم
چشم ابر شد پر نم در مصیبت خاتم
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۲۲ - عن لسان رقیه بنت الحسین سلام الله علیها
صبا به پیر خرابات از خرابۀ شام
ببر ز کودک زار این جگرگداز پیام
که ای پدر ز من زار هیچ آگاهی
که روز من شب تار است و صبح روشن شام
به سرپرستی ما سنگ آید از چپ و راست
به دلنوازی ماها ز پیش و پس دشنام
نه روز از ستم دشمنان تنی راحت
نه شب ز داغ دلآرامها دلی آرام
به کودکان پدرکشته مادر گیتی
همی ز خون جگر میدهد شراب و طعام
چراغ مجلس ما شمع آه بیوهزنان
انیس و مونس ما نالۀ دل ایتام
فلک خراب شود کاین خرابۀ بیسقف
چه کرده با تن این کودکان گلاندام
دریغ و درد کز آغوش ناز افتادم
به روی خاک مذلت به زیر بند لئام
به پای خار مغیلان به دست بند ستم
ز فرق تا قدم از تازیانه نیلی فام
بر وی دست تو دستان خوشنوا بودم
کنون چه قمری شوریدهام میانۀ دام
به دامن تو چه طوطی شکرشکن بودم
بریخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر کام
مرا که حال ز آغاز کودکی این است
خدای داند و بس تا چه باشدم انجام
هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود
برای غمزدگان صبح عید مردم شام
به نالۀ شررانگیز بانوان حجاز
به نغمۀ دف و نی شامیان خونآشام
سر تو بر سر نی شمع و ما چه پروانه
به سوز و ساز ز ناسازگاری ایام
شدند پردگیان تو شهرۀ هر شهر
دریغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام
سر برهنه به پا ایستاده سرور دین
یزید و تخت زر و سفرۀ قمار و مدام
ز گفتگوی لبت بگذرم که جان به لب است
که راست تاب شنیدن که را مجال کلام؟
ببر ز کودک زار این جگرگداز پیام
که ای پدر ز من زار هیچ آگاهی
که روز من شب تار است و صبح روشن شام
به سرپرستی ما سنگ آید از چپ و راست
به دلنوازی ماها ز پیش و پس دشنام
نه روز از ستم دشمنان تنی راحت
نه شب ز داغ دلآرامها دلی آرام
به کودکان پدرکشته مادر گیتی
همی ز خون جگر میدهد شراب و طعام
چراغ مجلس ما شمع آه بیوهزنان
انیس و مونس ما نالۀ دل ایتام
فلک خراب شود کاین خرابۀ بیسقف
چه کرده با تن این کودکان گلاندام
دریغ و درد کز آغوش ناز افتادم
به روی خاک مذلت به زیر بند لئام
به پای خار مغیلان به دست بند ستم
ز فرق تا قدم از تازیانه نیلی فام
بر وی دست تو دستان خوشنوا بودم
کنون چه قمری شوریدهام میانۀ دام
به دامن تو چه طوطی شکرشکن بودم
بریخت زاغ و زغن زهر تلخم اندر کام
مرا که حال ز آغاز کودکی این است
خدای داند و بس تا چه باشدم انجام
هزار مرتبه بدتر ز شام ماتم بود
برای غمزدگان صبح عید مردم شام
به نالۀ شررانگیز بانوان حجاز
به نغمۀ دف و نی شامیان خونآشام
سر تو بر سر نی شمع و ما چه پروانه
به سوز و ساز ز ناسازگاری ایام
شدند پردگیان تو شهرۀ هر شهر
دریغ و درد ز ناموس خاص و مجلس عام
سر برهنه به پا ایستاده سرور دین
یزید و تخت زر و سفرۀ قمار و مدام
ز گفتگوی لبت بگذرم که جان به لب است
که راست تاب شنیدن که را مجال کلام؟
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی سید الشهداء علیه السلام
شمارهٔ ۲۳ - فی الاربعین
بار غم فرود آمد در زمین ماریه باز
یا که کاوران حجاز
هرچه غصه بود آمد دلخراش و سینه گداز
در حریم محرم راز
بود شور رستاخیز یا نوای غمزدگان
حلقۀ ستم زده گان
هر دلی ز غم لبریز داد راز و نیاز
با شه غریب نواز
نو گلی چه غنچه شکفت نغمه زد چه بلبل زار
زار همچو مرغ هزار
با پدر بزاری گفت کامده بسوز و گداز
پروریدۀ تو بناز
خار پای ما بنگر خواری اسیران بین
حال دستگیران بین
چون کبوتر بی پر غرقه خون ز پنجۀ باز
نیمه جان ز رنج دراز
بانوان دل بریان در کمند اهل ستم
زیر بند اهل ستم
روی اشتر عریان نه عماری و نه جهاز
صبح و شام در تک و تاز
کودکان خونین دل همچو گوی سر گشته
یا چه بخت برگشته
دشمنان سنگین دل هر یک از نشیب و فراز
همچو تیر خورده گراز
شام ماتم ما بود صبح عید مردم شام
آه از آن گروه لئام
مرکز تماشا بود بانوان میر حجاز
با نقاره و دف و ساز
از یزید و آن محفل دل لبالب خون است
دیده رود جیحون است
ما غمین و او خوشدل، او بتخت زر بفراز
ما چه سیم در دم گاز
کعبه را شکست افتاد زانچه رفت بر سر تو
زانچه دید گوهر تو
دست بت پرست افتاد قبلۀ دعا و نماز
مفتقر بسوز و ساز
یا که کاوران حجاز
هرچه غصه بود آمد دلخراش و سینه گداز
در حریم محرم راز
بود شور رستاخیز یا نوای غمزدگان
حلقۀ ستم زده گان
هر دلی ز غم لبریز داد راز و نیاز
با شه غریب نواز
نو گلی چه غنچه شکفت نغمه زد چه بلبل زار
زار همچو مرغ هزار
با پدر بزاری گفت کامده بسوز و گداز
پروریدۀ تو بناز
خار پای ما بنگر خواری اسیران بین
حال دستگیران بین
چون کبوتر بی پر غرقه خون ز پنجۀ باز
نیمه جان ز رنج دراز
بانوان دل بریان در کمند اهل ستم
زیر بند اهل ستم
روی اشتر عریان نه عماری و نه جهاز
صبح و شام در تک و تاز
کودکان خونین دل همچو گوی سر گشته
یا چه بخت برگشته
دشمنان سنگین دل هر یک از نشیب و فراز
همچو تیر خورده گراز
شام ماتم ما بود صبح عید مردم شام
آه از آن گروه لئام
مرکز تماشا بود بانوان میر حجاز
با نقاره و دف و ساز
از یزید و آن محفل دل لبالب خون است
دیده رود جیحون است
ما غمین و او خوشدل، او بتخت زر بفراز
ما چه سیم در دم گاز
کعبه را شکست افتاد زانچه رفت بر سر تو
زانچه دید گوهر تو
دست بت پرست افتاد قبلۀ دعا و نماز
مفتقر بسوز و ساز
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی الامام ابی الحسن الرضا علیه السلام
شمارهٔ ۲ - فی مدح الامام ابی الحسن الرضا علیه السلام و رثائه
دل فسردۀ من همچو طالع منحوس
چنان نخفته که خیزد ز جا ببانگ خروس
دلی که عکس جمال ازل بدی ز اول
در آخر آمده از شوری عمل معکوس
دلی که بود خود آئینۀ تجلی، شد
ز زنگ معصیت و سیر قهقری منکوس
دلی که طائر قدس است وز آشیان جلال
ز بهر دانه در این خاکدان بود محبوس
ز لوح دل نتوان زنگ معصیت بردن
مگر بسودن بر خاک آستانۀ طوس
مطاف عالم اسلام و کعبۀ ایمان
حریم محترم قدس حضرت قدوس
یگانه روض مقدس که هفت گنبد چرخ
بر آستان رفیعش زند هزاران بوس
مقام عالی شاهی که در زمین و زمان
ببام عرش معلی بسلطنت زده کوس
امیر علوی و سفلی ز ملک تا ملکوت
ملیک حق و ملک، مالک عقول و نفوس
رضا نبی و وصی را سلالۀ نامی
خدای عز و جل را بزرگتر ناموس
ملک ستاده پی خدمتش علی الاقدام
بجان و دل خط فرمان نهاده فوق رؤوس
غلام حکمت و رأیش دو صد ارسطالیس
مریض دار شفایش هزار بطلمیوس
چه از مدینه خور آساسوی خراسان رفت
فتاد مشرق و مغرب به ناله و افسوس
خیانتی که ز مأمون بروز کرد نکرد
به هیچ بندۀ یزدان پرست هیچ مجوس
اگرچه داشت از آن بی وفا ولایت عهد
ولیک بود بر او ملک طوس همچو خنوس
بدشت غربت اگر زهر خورد و جان بسپرد
ولی به جذبۀ انس خدای شد مأنوس
چه شمع، گرم تجلای شاهد وحدت
که شهد بود بر او زهر آن کفور یؤوس
چه شاهد آیدت از در بشاخ گل منگر
چه شمع انجمن آمد خموش شد فانوس
به آفتاب حقیقت شعاع سان پیوست
که از سموم بلا سوخت جان شمس شموس
ز دست زاغ سیه زهر خورد از انگور
ز شوق، جلوۀ مستانه کرد چون طاوس
چنان نخفته که خیزد ز جا ببانگ خروس
دلی که عکس جمال ازل بدی ز اول
در آخر آمده از شوری عمل معکوس
دلی که بود خود آئینۀ تجلی، شد
ز زنگ معصیت و سیر قهقری منکوس
دلی که طائر قدس است وز آشیان جلال
ز بهر دانه در این خاکدان بود محبوس
ز لوح دل نتوان زنگ معصیت بردن
مگر بسودن بر خاک آستانۀ طوس
مطاف عالم اسلام و کعبۀ ایمان
حریم محترم قدس حضرت قدوس
یگانه روض مقدس که هفت گنبد چرخ
بر آستان رفیعش زند هزاران بوس
مقام عالی شاهی که در زمین و زمان
ببام عرش معلی بسلطنت زده کوس
امیر علوی و سفلی ز ملک تا ملکوت
ملیک حق و ملک، مالک عقول و نفوس
رضا نبی و وصی را سلالۀ نامی
خدای عز و جل را بزرگتر ناموس
ملک ستاده پی خدمتش علی الاقدام
بجان و دل خط فرمان نهاده فوق رؤوس
غلام حکمت و رأیش دو صد ارسطالیس
مریض دار شفایش هزار بطلمیوس
چه از مدینه خور آساسوی خراسان رفت
فتاد مشرق و مغرب به ناله و افسوس
خیانتی که ز مأمون بروز کرد نکرد
به هیچ بندۀ یزدان پرست هیچ مجوس
اگرچه داشت از آن بی وفا ولایت عهد
ولیک بود بر او ملک طوس همچو خنوس
بدشت غربت اگر زهر خورد و جان بسپرد
ولی به جذبۀ انس خدای شد مأنوس
چه شمع، گرم تجلای شاهد وحدت
که شهد بود بر او زهر آن کفور یؤوس
چه شاهد آیدت از در بشاخ گل منگر
چه شمع انجمن آمد خموش شد فانوس
به آفتاب حقیقت شعاع سان پیوست
که از سموم بلا سوخت جان شمس شموس
ز دست زاغ سیه زهر خورد از انگور
ز شوق، جلوۀ مستانه کرد چون طاوس
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶
دلا تا کی پزی سودا درون گنبد خضرا
قدم بر فرق فرقد نه بهل بازیچه ی دنیا
از این سودای بی حاصل نخواهی یافتن سودی
مده سرمایه دولت ز دست خویشتن عمدا
برای وعده ی فردا مباش امروز در زحمت
اگر دیدار میخواهی دمی از دید خود فردآ
حجاب طلعت جانان توئی تست ای نادان
حجاب از پیش برخیزد چو تو از خود شوی یکتا
جهان پر دلبر زیباست کو یک عاشق صادق
فلک پر کوکب رخشاست کو یک دیده ی بینا
زهی حسرت که ای عاشق به صورت دوری از معنی
زهی حیرت که ای تشنه به کف محجوبی از دریا
حجاب از پیش دور افکن اگر دیدار میجوئی
صدف بشکاف تا یابی نشان لؤلؤ لالا
دهان بر بسته دل پر خون چو غنچه تا به کی باشی
به خنده از پس پرده برون آ ای گل رعنا
مرا از تو شگفت آید که اندر بحر بی پایان
تو بینی زورق و هرگز نبینی موج دریا را
عجب چشمی است چشم تو که چندین ذره در عالم
تو بینی و نمی بینی رخ ماه جهان آرا
تو این کشتی هستی را به بحر نیستی افکن
که ملاح بقا گوید که بسم الله مجزیها
ز میدان جهان و جان براق عشق بیرون ران
که تا روح القدس گوید که سبحان الذی اسری
نشان سطوت وحدت چو در عین فنا بینی
مقام قرب او ادنی شناسی پایه ی ادنی
ز جسم و جان تو را نعلین و تو در وادی اقدس
چو موسی بگذر از نعلین و رو در وادی نجوی
اگر ملک قدم خواهی قدم بیرون نه از هستی
برآ بر کوه قاف اول اگر میبایدت عنقا
به احسان گر وجود خود بسازی بذل عشق او
برو در حق تو زاید حدیث احسن الحسنی
اگر سرمایه ی وصلش به دست آوردنت باید
بسوزان هر دو عالم را بسوز آن آتش سودا
چو تو از خود برون آئی درآئی در حریم جان
گر از گلخن برون آئی روی در گلشن اعلا
چو شهبازی و شهبازت همی خواند به سوی شه
نمی پری و در پری چو زاغان جانب صحرا
دو سه روزی چو شهبازان ببند از غیر شه دیده
که تا چون چشم بگشائی ببینی شاه خوش سیما
اگر دیدار ننماید به مشتاقان خود فردا
چه نفع از روضه ی رضوان چه سود از سایه ی طوبی
به یاد او بود دوزخ مرا خوش تر ز صد جنت
ولی دور از جمال او چو دوزخ جنت الماوی
چو با دلدار بنشینی چه دیر آن خانه چه کعبه
چو با خورشید همراهی چه جا بلقا چه جا بلسا
نظر امروز پیدا کن اگر فردا لقا خواهی
که اینجا هر که هست اعمی بود در آخرت اعمی
نخستین دیده کن روشن به نور سینه ی صافی
که تا بینی کلیم آسا شناسی قدس در سینا
به نور عشق چون روشن شود چشم جهان بینت
نبینی جز یکی شاهد به زیر پرده ی سما
مسمی جز یکی نبود اگر اسما است بی غایت
چنین باید که بشناسی رموز علم الاسمأ
نظر بر نور اگر داری تعدد را فنا یابی
اگر چه بر فلک باشد هزاران کوکب رخشا
همان آبی که در دریا هزاران قطره دریا شد
چو آید جانب دریا شود آن جمله ناپیدا
تو مرآت صنایع را به چشم عارفان بنگر
که در چشم خدابینت نماید هر یکی زیبا
اگر چشمت خلل دارد قلاویزی به دست آور
که بی همراه این ره را نشاید رفت بر عمیا
بلای راه بسیار است بی لا رفتن امکان نیست
که رهبر چون ز لا نبود نیابی ره سوی الا
قلاووزی چو لا هرگز کجا یابی که در پیشت
کمر بسته است خدمت را و کرده از سر خود پا
پی معراج الاالله ز شکل لا بود سلم
تو بی یاری این سلم سلامت کی روی بالا
نداده داد لا هرگز ز دینت کی خبر باشد
که دین گنجی است بی پایان و لا چون شکل اژدرها
خس و خاشاک هستی را بروب از صحن قصر دل
که از بهر چنین رفتن چو جاروبی است شکل لا
ره پر غول در پیش و ترانی چشم و نی رهبر
اگر بر هم نهی دیده نه سر یابی و نی کالا
تو غافل خفته در ره بیابانی چنین هایل
نخواهد شد بدین رفتن میسر قطع ره قطعا
به بیداری و هشیاری توان پی برد این ره را
دمی بیدار شو مستان ز مستان هوا صهبا
مده دامان همت را به دست آرزو یکدم
که در عقبی شوی والی به یمن همت والا
طریق عشق را ای دل چو همت راهبر گردد
روی زین عالم سفلی بسوی ذروه اعلا
براق برق رفتار است همت در طریق حق
چو او در زیر ران آید بمعراج آی از بطحا
کسی کز همت عالی طراز آستین سازد
کشد دامان عزت را بدین نه طارم مینا
اگر از آتش عشقش چراغ همت افروزی
ببینی نور ربانی میان لیله ظلما
همای همت ار سایه دمی بر فرقت اندازد
کشند از بهر سلطانی هر دو عالمت طغرا
ترا از پشته همت پدید آید همه دولت
چنان کز پهلوی آدم پدیدار آمده حوا
بفقر و نامرادی سازگر شور غمش داری
که دارد نیش با نوش و برآید خار با خرما
صبوری ورز اگر خواهی که کام دل بدست آری
سرانجام همه کارت بود از صبر پابرجا
دمد شوره ز خاک آنگه برآید لاله و سنبل
رسد غوره ز تاک آنگه پدید آید می حمرا
اگر در راه درد او بود روی تو زرد اولی
که بر خوان شهنشاهی مزعفر به بود حلوا
نیاز از ناز به سازد در این ره کاسب جنگی را
بود بر گستوان بهتر بروز جنگ از هرا
خداوندا بده کامی مرا از ذوق درویشی
که از روی زبان دانی زبون آمد دل دردا
دلم بخش و زبان بستان که از بهر دو سه حرفی
اسیر هر قفس گشته است دایم طوطی گویا
خداوندا بجان آمد دلم از درد بی دردی
شفای خویش از قانون طلب بر بوعلی سینا
دلم تا شد اشارت دان درد تو نمی جوید
مداوای دلم جانا بدرد خویشتن فرما
حسین اندر بیابان حوادث گشت سرگشته
بلطف خویشتن او را بسوی خود رهی فرما
قدم بر فرق فرقد نه بهل بازیچه ی دنیا
از این سودای بی حاصل نخواهی یافتن سودی
مده سرمایه دولت ز دست خویشتن عمدا
برای وعده ی فردا مباش امروز در زحمت
اگر دیدار میخواهی دمی از دید خود فردآ
حجاب طلعت جانان توئی تست ای نادان
حجاب از پیش برخیزد چو تو از خود شوی یکتا
جهان پر دلبر زیباست کو یک عاشق صادق
فلک پر کوکب رخشاست کو یک دیده ی بینا
زهی حسرت که ای عاشق به صورت دوری از معنی
زهی حیرت که ای تشنه به کف محجوبی از دریا
حجاب از پیش دور افکن اگر دیدار میجوئی
صدف بشکاف تا یابی نشان لؤلؤ لالا
دهان بر بسته دل پر خون چو غنچه تا به کی باشی
به خنده از پس پرده برون آ ای گل رعنا
مرا از تو شگفت آید که اندر بحر بی پایان
تو بینی زورق و هرگز نبینی موج دریا را
عجب چشمی است چشم تو که چندین ذره در عالم
تو بینی و نمی بینی رخ ماه جهان آرا
تو این کشتی هستی را به بحر نیستی افکن
که ملاح بقا گوید که بسم الله مجزیها
ز میدان جهان و جان براق عشق بیرون ران
که تا روح القدس گوید که سبحان الذی اسری
نشان سطوت وحدت چو در عین فنا بینی
مقام قرب او ادنی شناسی پایه ی ادنی
ز جسم و جان تو را نعلین و تو در وادی اقدس
چو موسی بگذر از نعلین و رو در وادی نجوی
اگر ملک قدم خواهی قدم بیرون نه از هستی
برآ بر کوه قاف اول اگر میبایدت عنقا
به احسان گر وجود خود بسازی بذل عشق او
برو در حق تو زاید حدیث احسن الحسنی
اگر سرمایه ی وصلش به دست آوردنت باید
بسوزان هر دو عالم را بسوز آن آتش سودا
چو تو از خود برون آئی درآئی در حریم جان
گر از گلخن برون آئی روی در گلشن اعلا
چو شهبازی و شهبازت همی خواند به سوی شه
نمی پری و در پری چو زاغان جانب صحرا
دو سه روزی چو شهبازان ببند از غیر شه دیده
که تا چون چشم بگشائی ببینی شاه خوش سیما
اگر دیدار ننماید به مشتاقان خود فردا
چه نفع از روضه ی رضوان چه سود از سایه ی طوبی
به یاد او بود دوزخ مرا خوش تر ز صد جنت
ولی دور از جمال او چو دوزخ جنت الماوی
چو با دلدار بنشینی چه دیر آن خانه چه کعبه
چو با خورشید همراهی چه جا بلقا چه جا بلسا
نظر امروز پیدا کن اگر فردا لقا خواهی
که اینجا هر که هست اعمی بود در آخرت اعمی
نخستین دیده کن روشن به نور سینه ی صافی
که تا بینی کلیم آسا شناسی قدس در سینا
به نور عشق چون روشن شود چشم جهان بینت
نبینی جز یکی شاهد به زیر پرده ی سما
مسمی جز یکی نبود اگر اسما است بی غایت
چنین باید که بشناسی رموز علم الاسمأ
نظر بر نور اگر داری تعدد را فنا یابی
اگر چه بر فلک باشد هزاران کوکب رخشا
همان آبی که در دریا هزاران قطره دریا شد
چو آید جانب دریا شود آن جمله ناپیدا
تو مرآت صنایع را به چشم عارفان بنگر
که در چشم خدابینت نماید هر یکی زیبا
اگر چشمت خلل دارد قلاویزی به دست آور
که بی همراه این ره را نشاید رفت بر عمیا
بلای راه بسیار است بی لا رفتن امکان نیست
که رهبر چون ز لا نبود نیابی ره سوی الا
قلاووزی چو لا هرگز کجا یابی که در پیشت
کمر بسته است خدمت را و کرده از سر خود پا
پی معراج الاالله ز شکل لا بود سلم
تو بی یاری این سلم سلامت کی روی بالا
نداده داد لا هرگز ز دینت کی خبر باشد
که دین گنجی است بی پایان و لا چون شکل اژدرها
خس و خاشاک هستی را بروب از صحن قصر دل
که از بهر چنین رفتن چو جاروبی است شکل لا
ره پر غول در پیش و ترانی چشم و نی رهبر
اگر بر هم نهی دیده نه سر یابی و نی کالا
تو غافل خفته در ره بیابانی چنین هایل
نخواهد شد بدین رفتن میسر قطع ره قطعا
به بیداری و هشیاری توان پی برد این ره را
دمی بیدار شو مستان ز مستان هوا صهبا
مده دامان همت را به دست آرزو یکدم
که در عقبی شوی والی به یمن همت والا
طریق عشق را ای دل چو همت راهبر گردد
روی زین عالم سفلی بسوی ذروه اعلا
براق برق رفتار است همت در طریق حق
چو او در زیر ران آید بمعراج آی از بطحا
کسی کز همت عالی طراز آستین سازد
کشد دامان عزت را بدین نه طارم مینا
اگر از آتش عشقش چراغ همت افروزی
ببینی نور ربانی میان لیله ظلما
همای همت ار سایه دمی بر فرقت اندازد
کشند از بهر سلطانی هر دو عالمت طغرا
ترا از پشته همت پدید آید همه دولت
چنان کز پهلوی آدم پدیدار آمده حوا
بفقر و نامرادی سازگر شور غمش داری
که دارد نیش با نوش و برآید خار با خرما
صبوری ورز اگر خواهی که کام دل بدست آری
سرانجام همه کارت بود از صبر پابرجا
دمد شوره ز خاک آنگه برآید لاله و سنبل
رسد غوره ز تاک آنگه پدید آید می حمرا
اگر در راه درد او بود روی تو زرد اولی
که بر خوان شهنشاهی مزعفر به بود حلوا
نیاز از ناز به سازد در این ره کاسب جنگی را
بود بر گستوان بهتر بروز جنگ از هرا
خداوندا بده کامی مرا از ذوق درویشی
که از روی زبان دانی زبون آمد دل دردا
دلم بخش و زبان بستان که از بهر دو سه حرفی
اسیر هر قفس گشته است دایم طوطی گویا
خداوندا بجان آمد دلم از درد بی دردی
شفای خویش از قانون طلب بر بوعلی سینا
دلم تا شد اشارت دان درد تو نمی جوید
مداوای دلم جانا بدرد خویشتن فرما
حسین اندر بیابان حوادث گشت سرگشته
بلطف خویشتن او را بسوی خود رهی فرما
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۸
گر من سر از نشیمن دنیا برآورم
گرد از قمار طارم اعلی برآورم
آتش زنم به خرمن ماه چهارده
گر یک نفس ز سوز سویدا برآورم
در آب چشم خود چو شوم غرقه ی فنا
سر از میان آتش موسی برآورم
از قاف قرب سربه در آرم به کبریا
روزی دو سر چو عزلت عنقا برآورم
گلگون شوق را چو به جولان درافکنم
گرد از نهاد گنبد مینا برآورم
سر نفخت فیه ز آدم چو بشنوم
هر دم دم از حقایق اسما برآورم
از شوق عشق بال و پر روح ساخته
جان را به اوج عرش معلا برآورم
بیگانه با هویت حق آشنا شود
یک دم ز سر هو چو هویدا برآورم
موسی صفت به نور تجلی فنا شوم
وآنگه به هر نفس ید و بیضا برآورم
گردد ریاض خلد ز دوزخ نشانه ای
آهی اگر به گلشن حورا برآورم
کشتی عقل بشکنم اندر محیط عشق
وز قعر بحر لؤلؤ لالا برآورم
از لا و هو چو خنجر لاهوت یافتم
در ملک عقل دست به یغما برآورم
از لا طراز کسوت نیکی چو ساختم
بس سر ز جیب طلعت الا برآورم
قلقل نمیکنم چو قنینه ولی مدام
لب بسته جوش چون خم صهبا برآورم
از علم عقل اگر علم افراخت من ز عشق
تیغ نبرد در صف هیجا برآورم
در هستیم ز مستی خود دستم ار دهد
جانم ز نیستی سوی بالا برآورم
بر سینه دست منعم اگر می زند رقیب
من سوی دوست دست تمنا برآورم
شوریده وار از بنه آخرالزمان
آشوب و شور و فتنه و غوغا برآورم
از عرش مرغ سدره فرود آورم بفرش
خاک ثری به اوج ثریا برآورم
آتش فروزم از دل و در عالم افکنم
تا من دخان ز دخمه سودا برآورم
سودای آرزو بدر آرم ز قصر دل
خوک سیه ز مسجد اقصی برآورم
با عشق می برآورم از عقل صد دمار
عقل آفت است هیچ مگو تا برآورم
روزی اگر روم سوی گلزار خامشان
صد نعره همچو بلبل گویا برآورم
از سنگ خاره چشمه خونین روان شود
فریاد و ناله گر من شیدا برآورم
گر شرح درد خویش بگویم بکوهسار
بس خون دل ز صخره صما برآورم
بی دوست گر بروضه رضوان قدم نهم
آن نیستم که سر بتماشا برآورم
آتش بجان سوخته عاشقان زند
آن آه آتشین که بشبها برآورم
غواص گشته گوهر دریای معرفت
از بحر من لدن خضرآسا برآورم
گر در سرای غفلتم آسوده باک نیست
از خوان فضل نقل مهنا برآورم
همچون حسین در تتق عالم خیال
هر دم هزار شاهد زیبا برآورم
گرد از قمار طارم اعلی برآورم
آتش زنم به خرمن ماه چهارده
گر یک نفس ز سوز سویدا برآورم
در آب چشم خود چو شوم غرقه ی فنا
سر از میان آتش موسی برآورم
از قاف قرب سربه در آرم به کبریا
روزی دو سر چو عزلت عنقا برآورم
گلگون شوق را چو به جولان درافکنم
گرد از نهاد گنبد مینا برآورم
سر نفخت فیه ز آدم چو بشنوم
هر دم دم از حقایق اسما برآورم
از شوق عشق بال و پر روح ساخته
جان را به اوج عرش معلا برآورم
بیگانه با هویت حق آشنا شود
یک دم ز سر هو چو هویدا برآورم
موسی صفت به نور تجلی فنا شوم
وآنگه به هر نفس ید و بیضا برآورم
گردد ریاض خلد ز دوزخ نشانه ای
آهی اگر به گلشن حورا برآورم
کشتی عقل بشکنم اندر محیط عشق
وز قعر بحر لؤلؤ لالا برآورم
از لا و هو چو خنجر لاهوت یافتم
در ملک عقل دست به یغما برآورم
از لا طراز کسوت نیکی چو ساختم
بس سر ز جیب طلعت الا برآورم
قلقل نمیکنم چو قنینه ولی مدام
لب بسته جوش چون خم صهبا برآورم
از علم عقل اگر علم افراخت من ز عشق
تیغ نبرد در صف هیجا برآورم
در هستیم ز مستی خود دستم ار دهد
جانم ز نیستی سوی بالا برآورم
بر سینه دست منعم اگر می زند رقیب
من سوی دوست دست تمنا برآورم
شوریده وار از بنه آخرالزمان
آشوب و شور و فتنه و غوغا برآورم
از عرش مرغ سدره فرود آورم بفرش
خاک ثری به اوج ثریا برآورم
آتش فروزم از دل و در عالم افکنم
تا من دخان ز دخمه سودا برآورم
سودای آرزو بدر آرم ز قصر دل
خوک سیه ز مسجد اقصی برآورم
با عشق می برآورم از عقل صد دمار
عقل آفت است هیچ مگو تا برآورم
روزی اگر روم سوی گلزار خامشان
صد نعره همچو بلبل گویا برآورم
از سنگ خاره چشمه خونین روان شود
فریاد و ناله گر من شیدا برآورم
گر شرح درد خویش بگویم بکوهسار
بس خون دل ز صخره صما برآورم
بی دوست گر بروضه رضوان قدم نهم
آن نیستم که سر بتماشا برآورم
آتش بجان سوخته عاشقان زند
آن آه آتشین که بشبها برآورم
غواص گشته گوهر دریای معرفت
از بحر من لدن خضرآسا برآورم
گر در سرای غفلتم آسوده باک نیست
از خوان فضل نقل مهنا برآورم
همچون حسین در تتق عالم خیال
هر دم هزار شاهد زیبا برآورم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۱
ای وجودت مظهر اسمای حسنی آمده
وی ز جودت عالم و آدم هویدا آمده
بر قد قدرت لباس صافی لولاک چست
وز لعمرک بر سرت تاج معلا آمده
سوی اقلیم وجود از ظلمت آباد عدم
نور ذاتت رهنمای کل اشیا آمده
در هوای آفتاب ذات تو دیده ظهور
آنچه از ذرات ذریات پیدا آمده
رتبه علیای قرب قاب قوسین از قیاس
گاه معراج تو منزلگاه ادنی آمده
مظهر اسرار غیبی بوده ذاتت لاجرم
سر غیب مطلق از تو آشکارا آمده
پایه قدر ترا از روی مجد کبریا
پای عزت بر فراز عرش اعلا آمده
ظاهرت مجموعه مجموع عالمها شده
باطنت مرآت ذات حق تعالی آمده
گشته در کونین جزوی از کمالت آشکار
عقل کل در درک آن حیران و دروا آمده
شمس در هر ذره میتابد ولی خفاش را
ضعف دیده پرده خورشید رخشا آمده
اول از حضرت چو نور ذات تو پیدا شده
غره صبح ازل زان نور عزا آمده
آخر روز از تعین چون لباست داده حق
طره لیل ابد از وی مطرا آمده
چون تلاطم کرده موج بخشش از بحر کفت
قطره ای از رشح فیضش هفت دریا آمده
چون تبسم جسته چین عنبرین گیسوی او
شمه ای از بوی عطرش مشک سارا آمده
روح خلق تو کزو روح روان یابند خلق
حیرت انفاس جانبخش مسیحا آمده
پرتوی از مهر آن مهری که داری در کتف
غیرت اعجاز صاحب کف بیضا آمده
خلوت خاص احد کز لی مع الله آمده ست
در حرم کس زان حریم محترم نا آمده
احمد مرسل در او با میم من تا برده راه
بر درش ناموس اکبر حلقه آسا آمده
وی ز جودت عالم و آدم هویدا آمده
بر قد قدرت لباس صافی لولاک چست
وز لعمرک بر سرت تاج معلا آمده
سوی اقلیم وجود از ظلمت آباد عدم
نور ذاتت رهنمای کل اشیا آمده
در هوای آفتاب ذات تو دیده ظهور
آنچه از ذرات ذریات پیدا آمده
رتبه علیای قرب قاب قوسین از قیاس
گاه معراج تو منزلگاه ادنی آمده
مظهر اسرار غیبی بوده ذاتت لاجرم
سر غیب مطلق از تو آشکارا آمده
پایه قدر ترا از روی مجد کبریا
پای عزت بر فراز عرش اعلا آمده
ظاهرت مجموعه مجموع عالمها شده
باطنت مرآت ذات حق تعالی آمده
گشته در کونین جزوی از کمالت آشکار
عقل کل در درک آن حیران و دروا آمده
شمس در هر ذره میتابد ولی خفاش را
ضعف دیده پرده خورشید رخشا آمده
اول از حضرت چو نور ذات تو پیدا شده
غره صبح ازل زان نور عزا آمده
آخر روز از تعین چون لباست داده حق
طره لیل ابد از وی مطرا آمده
چون تلاطم کرده موج بخشش از بحر کفت
قطره ای از رشح فیضش هفت دریا آمده
چون تبسم جسته چین عنبرین گیسوی او
شمه ای از بوی عطرش مشک سارا آمده
روح خلق تو کزو روح روان یابند خلق
حیرت انفاس جانبخش مسیحا آمده
پرتوی از مهر آن مهری که داری در کتف
غیرت اعجاز صاحب کف بیضا آمده
خلوت خاص احد کز لی مع الله آمده ست
در حرم کس زان حریم محترم نا آمده
احمد مرسل در او با میم من تا برده راه
بر درش ناموس اکبر حلقه آسا آمده
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۸
ای دل چه پای بسته بند علایقی
بگذر ز خلق اگر تو طلبکار خالقی
در نه قدم ببادیه شوق چون جمال
گر بر جمال کعبه مقصود عاشقی
اندر فضای گلشن جانست مسکنت
در تنگنای گلخن صورت چه لایقی
کی پای بر بساط حریم حرم نهی
تا تو نشسته بر سر دست و تمارقی
آثار تو چو مشعله روز روشن است
هر چند تیره حال چو شبهای عاشقی
شاهان نهاده رخ بسم اسب از شرف
تو از خری فتاده بصف در بیادقی
با هیچکس مواصلت اندر جهان مجوی
کز هر چه هست در همه عالم مفارقی
قطع علایق است کلید در بهشت
طوبی لک ار نه بسته بند علایقی
گوئی که مهر حضرت او رهبر من است
کو مهر اگر چو صبح در این قول صادقی
تا کی کنی طباح نجاح اندر این قفس
پر باز کن که بلبل باغ حدایقی
بگشای پرو بال و گذر کن ز هفت و نه
کز سه و چار و پنج و شش اندر مضایقی
وز دمنه شکوک مشام هوا تو بند
گر طالب شمیم ریاض حقایقی
کی پی سپر کنی درجات رفیع را
تا پای بند حل نجات دقایقی
گر تو عبادت از پی جنت همی کنی
عابد نه ای بفتوی عشاق فاسقی
گویند قدسیان بر تو طرقوا مدام
محبوس این محل و درود طوارقی
بیرون سپید و دل سیهی همچو آینه
یکرنگ و صاف گرد و رها کن منافقی
حوری روح چهره خود کی نمایدت
با دیو نفس تا تو برغبت موافقی
حسن عذار روح چو هرگز ندیده ای
زان بسته حکایت عذرا و وامقی
گر پیرو فرشته جان نیستی حسین
با دیو نفس خود نه همانا موافقی
بگذر ز خلق اگر تو طلبکار خالقی
در نه قدم ببادیه شوق چون جمال
گر بر جمال کعبه مقصود عاشقی
اندر فضای گلشن جانست مسکنت
در تنگنای گلخن صورت چه لایقی
کی پای بر بساط حریم حرم نهی
تا تو نشسته بر سر دست و تمارقی
آثار تو چو مشعله روز روشن است
هر چند تیره حال چو شبهای عاشقی
شاهان نهاده رخ بسم اسب از شرف
تو از خری فتاده بصف در بیادقی
با هیچکس مواصلت اندر جهان مجوی
کز هر چه هست در همه عالم مفارقی
قطع علایق است کلید در بهشت
طوبی لک ار نه بسته بند علایقی
گوئی که مهر حضرت او رهبر من است
کو مهر اگر چو صبح در این قول صادقی
تا کی کنی طباح نجاح اندر این قفس
پر باز کن که بلبل باغ حدایقی
بگشای پرو بال و گذر کن ز هفت و نه
کز سه و چار و پنج و شش اندر مضایقی
وز دمنه شکوک مشام هوا تو بند
گر طالب شمیم ریاض حقایقی
کی پی سپر کنی درجات رفیع را
تا پای بند حل نجات دقایقی
گر تو عبادت از پی جنت همی کنی
عابد نه ای بفتوی عشاق فاسقی
گویند قدسیان بر تو طرقوا مدام
محبوس این محل و درود طوارقی
بیرون سپید و دل سیهی همچو آینه
یکرنگ و صاف گرد و رها کن منافقی
حوری روح چهره خود کی نمایدت
با دیو نفس تا تو برغبت موافقی
حسن عذار روح چو هرگز ندیده ای
زان بسته حکایت عذرا و وامقی
گر پیرو فرشته جان نیستی حسین
با دیو نفس خود نه همانا موافقی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۲۹
از دست شر نفس از آن روی ایمنی
کاندر سپاه سایه خیرالخلایقی
تا همچو سایه بر در او گشته ای مقیم
مانند آفتاب جهانتاب شارقی
از یمن رای روشن او همچو ماه و مهر
نور مغاربی و فروغ مشارقی
او بوالوفا و تو ز وفای ولای او
هر دم نبیل دولت و اقبال واثقی
ای آنکه از سوابق الطاف کردگار
بر فارسان حلیه تحقیق سابقی
دارند اهل فضل بذات تو افتخار
کز فاضلان جمله آفاق فایقی
از روی فضل مفخر اهل مدارسی
در حسن خلق رهبر اهل خوانقی
مصباح فضل را بداریت تو موقدی
اصباح شرع را بهدایت تو فایقی
در وادی مقدس قدوسیان غیب
علمت کشد بجودی و حکمت شوایقی
زان سر که در سرادق غیب است سر آن
ما را چو محرم حرم آن سرادقی
ره ده در آن حرم من محروم را از آنک
من بس بعید و تو بجنابش ملاصقی
ای عیسی زمانه تو دانی دوای ما
کاندر علاج خسته دلان نیک حاذقی
در کام جان خسته دلان ریز جرعه ای
زان خمر بی خمار که هر لحظه ذائقی
ما را خلاص ده ز بطالت بحق آنک
حق را ز غیر حق چو تو فاروق فارقی
زاری کنان بقای تو خواهم بصدق از آنک
بازار اهل صدق و صفا را تو نافقی
کاندر سپاه سایه خیرالخلایقی
تا همچو سایه بر در او گشته ای مقیم
مانند آفتاب جهانتاب شارقی
از یمن رای روشن او همچو ماه و مهر
نور مغاربی و فروغ مشارقی
او بوالوفا و تو ز وفای ولای او
هر دم نبیل دولت و اقبال واثقی
ای آنکه از سوابق الطاف کردگار
بر فارسان حلیه تحقیق سابقی
دارند اهل فضل بذات تو افتخار
کز فاضلان جمله آفاق فایقی
از روی فضل مفخر اهل مدارسی
در حسن خلق رهبر اهل خوانقی
مصباح فضل را بداریت تو موقدی
اصباح شرع را بهدایت تو فایقی
در وادی مقدس قدوسیان غیب
علمت کشد بجودی و حکمت شوایقی
زان سر که در سرادق غیب است سر آن
ما را چو محرم حرم آن سرادقی
ره ده در آن حرم من محروم را از آنک
من بس بعید و تو بجنابش ملاصقی
ای عیسی زمانه تو دانی دوای ما
کاندر علاج خسته دلان نیک حاذقی
در کام جان خسته دلان ریز جرعه ای
زان خمر بی خمار که هر لحظه ذائقی
ما را خلاص ده ز بطالت بحق آنک
حق را ز غیر حق چو تو فاروق فارقی
زاری کنان بقای تو خواهم بصدق از آنک
بازار اهل صدق و صفا را تو نافقی
حسین خوارزمی : ترجیعات
شمارهٔ ۶ - ترجیع بند ششم
طلع العشق من ورای حجاب
فافتحوالعین یا اولی الالباب
همه آفاق از تجلی عشق
پر شد از آفتاب عالمتاب
دوست در خانه بی حجاب نشست
عینوالحافظین عند الباب
صار دارالسلام منه البیت
فاد خلوا فیه ایها الا حباب
واسمعوا من لسان رحمته
طبتمواخالدین یا اصحاب
بی ادب بر بساط پای منه
عشق خود چیست سربسر آداب
بهر مهمانیش مهیا ساز
از دل و دیده ات کباب و شراب
بهر تو گر خراب گشت حسین
گنج شاهی بجو بکنج خراب
عشق معنی شناس پیدا کن
بعد از آن این حدیث را دریاب
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل ار عشق دلربا داری
سر سودای خود چرا داری
در طریق وفا ز روی صفا
جان کن ایثار اگر وفا داری
دلق فانی اگر برفت چه باک
کز بقای ابد قبا داری
بگسل از غیر دوست از غیرت
تو بجز دوست خود کرا داری
قلب در بوته بلا بگداز
گر سر علم کیمیا داری
یار اندر کنار میکشدت
زو جدائی چرا روا داری
او چو یک لحظه نیست از تو جدا
چند خود را از او جدا داری
نیست کبر و ریا سزاوارت
که صفتهای کبریا داری
چند گوئی که هیچ نیست مرا
همه داری چو عشق ما داری
بگذر از صورت و بگوی حسین
دل بمعنی چو آشنا داری
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
عشق جز پرتو ولایت نیست
جز صفای دل و عنایت نیست
دفتر درد عشق را کافی است
در هدایه از او روایت نیست
دامن عشق گیر در ره دوست
که جز او رهبر هدایت نیست
در مقامیکه عشق بازانند
عقل را دانش و کفایت نیست
زان مصاحف که سر عشق در اوست
سوره یوسفی یک آیت نیست
کی شناسی رموز ما اوحی
گر در آیت ترا درایت نیست
عشق چون از صفات بیچونست
هرگزش ابتدا و غایت نیست
حسن معشوق را چو نیست کران
علم عشق را نهایت نیست
هر دم از درد او بنال حسین
در ره دوستی شکایت نیست
چون بمعنی رسیده ای ای دل
فاش گو حاجت کنایت نیست
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای مصفا ز تو صبوح و صباح
روح ما را سکینه بخش از راح
روح راحت نیابد ار نرسد
راح قدسی ز عالم ارواح
مطر با زخمه ای بزن که از اوست
طایر روح را جناح نجاح
ساقیا جرعه های غیب بریز
بر سر خاکیان نمی افراح
جان از آن جرعه هاست دل زنده
که ز اقداح کرده ایم قداح
سینه مشکوة و دل زجاجه اوست
نور عشق رخت در او مصباح
در دلهای ما بعالم غیب
تو برحمت گشای ای فتاح
کشف سر کی برآید از کشاف
قفل دل کی گشاید از مفتاح
لوح دل را بشو حسین از غیر
تا به بینی نوشته بر الواح
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل ار آشنای این کوئی
وصل بیگانگان چه میجوئی
بگذر از خود که در حریم وصال
در نگنجی اگر چه یک موئی
شسته گردد گلیم اقبالت
دست از خویشتن اگر شوئی
رقص ها کن ز زخم چوگانش
که بمیدان عشق چون گوئی
جوی جویان بسوی دریا رو
از چه سرگشته اندر این جوئی
چون بدان بحر آشنا گشتی
بکش از تن لباس در توئی
غرقه بحر وحدت ار باشی
خود نماند توئی و هم اوئی
رو سوی لامکان بیار حسین
تا بری ره بسوی بی سوئی
چون بمعنی رسیدی از صورت
از تو زیبا بود اگر گوئی
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
طرفه بی نام و بی نشان که منم
بوالعجب ظاهر و نهان که منم
چون تو با خویشتن گرفتاری
کی شناسی مرا چنان که منم
بخدا نیم چو نمی ارزد
دو جهان اندر آن جهان که منم
نه فلک را حباب بشمارم
در چنین بحر بیکران که منم
جمله از من خبر دهند ولیک
بزبان نامده است آن که منم
گر چه آنم که تو نمیدانی
آنچه دانسته ای بدان که منم
بسته باشد همیشه راه فنا
در چنین ملک جاودان که منم
گفتی ام از حسین گیر کنار
کو کنار اندر این میان که منم
ای معانی شناس نیست بدیع
گر بگویم در این بیان که منم
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل مبتلای هر جائی
اندر این خاکدان چه میپائی
کمترین آشیانه ات سدره است
چونکه پرواز بال بگشائی
قدسیان بر تو جمله رشک برند
گر تو یکدم جمال بنمائی
وصف ذاتت نمی توانم گفت
که تو اندر صفت نمی آئی
قطره ای چون ببحر غرقه شوی
گاه موجی و گاه دریائی
خود ز دریا شنو که میگوید
ما توئیم ای حبیب تو مائی
هم تو در خود جمال ما بنگر
که تو آئینه مصفائی
بلکه هم ناظری و هم منظور
اندر آن مرتبت که یکتائی
از تو زیبد حسین اگر گوئی
چون بچشم حبیب بینائی
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
مظهر سر کبریا مائیم
سایه رحمت خدا مائیم
تو مس ناسره بما بسیار
آنگهی بین که کیمیا مائیم
قطره ای گوهری کنیم از آنک
بحر فیاض با صفا مائیم
خضر از ما چشید آب حیات
زانکه سرچشمه بقا مائیم
راه دریای وحدت از ما پرس
کاندر آن بحر آشنا مائیم
نقش دیدار دوست در ما بین
زانکه آئینه لقا مائیم
در اقالیم اجتبا امروز
صاحب رایت و لوا مائیم
هر مریضی ز ما شفا یابد
که مسیحای جانفزا مائیم
جان عالم اگر چه جانانست
ما نیاریم گفت تا مائیم
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
آخر ایجان جمله اشیا تو
هم نهانی و هم هویدا تو
پرده از کاینات ساخته ای
در پس پرده آشکارا تو
در پس پرده های گوناگون
هم تماشاگر و تماشا تو
در مقامیکه نفی و اثباتست
ما همه لای محض و الا تو
همه تن چشم گشته ام ای عشق
تا نمائی جمال خود را تو
تو بهر چهره ای نموده جمال
هم بهر دیده گشته بینا تو
از سر ناظری و منظوری
گاه مجنون و گاه لیلا تو
وز طریق ظهور سر بطون
ظاهر ما و باطن ما تو
بار دیگر بگوی چون هستی
بزبان حسین گویا تو
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
فافتحوالعین یا اولی الالباب
همه آفاق از تجلی عشق
پر شد از آفتاب عالمتاب
دوست در خانه بی حجاب نشست
عینوالحافظین عند الباب
صار دارالسلام منه البیت
فاد خلوا فیه ایها الا حباب
واسمعوا من لسان رحمته
طبتمواخالدین یا اصحاب
بی ادب بر بساط پای منه
عشق خود چیست سربسر آداب
بهر مهمانیش مهیا ساز
از دل و دیده ات کباب و شراب
بهر تو گر خراب گشت حسین
گنج شاهی بجو بکنج خراب
عشق معنی شناس پیدا کن
بعد از آن این حدیث را دریاب
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل ار عشق دلربا داری
سر سودای خود چرا داری
در طریق وفا ز روی صفا
جان کن ایثار اگر وفا داری
دلق فانی اگر برفت چه باک
کز بقای ابد قبا داری
بگسل از غیر دوست از غیرت
تو بجز دوست خود کرا داری
قلب در بوته بلا بگداز
گر سر علم کیمیا داری
یار اندر کنار میکشدت
زو جدائی چرا روا داری
او چو یک لحظه نیست از تو جدا
چند خود را از او جدا داری
نیست کبر و ریا سزاوارت
که صفتهای کبریا داری
چند گوئی که هیچ نیست مرا
همه داری چو عشق ما داری
بگذر از صورت و بگوی حسین
دل بمعنی چو آشنا داری
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
عشق جز پرتو ولایت نیست
جز صفای دل و عنایت نیست
دفتر درد عشق را کافی است
در هدایه از او روایت نیست
دامن عشق گیر در ره دوست
که جز او رهبر هدایت نیست
در مقامیکه عشق بازانند
عقل را دانش و کفایت نیست
زان مصاحف که سر عشق در اوست
سوره یوسفی یک آیت نیست
کی شناسی رموز ما اوحی
گر در آیت ترا درایت نیست
عشق چون از صفات بیچونست
هرگزش ابتدا و غایت نیست
حسن معشوق را چو نیست کران
علم عشق را نهایت نیست
هر دم از درد او بنال حسین
در ره دوستی شکایت نیست
چون بمعنی رسیده ای ای دل
فاش گو حاجت کنایت نیست
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای مصفا ز تو صبوح و صباح
روح ما را سکینه بخش از راح
روح راحت نیابد ار نرسد
راح قدسی ز عالم ارواح
مطر با زخمه ای بزن که از اوست
طایر روح را جناح نجاح
ساقیا جرعه های غیب بریز
بر سر خاکیان نمی افراح
جان از آن جرعه هاست دل زنده
که ز اقداح کرده ایم قداح
سینه مشکوة و دل زجاجه اوست
نور عشق رخت در او مصباح
در دلهای ما بعالم غیب
تو برحمت گشای ای فتاح
کشف سر کی برآید از کشاف
قفل دل کی گشاید از مفتاح
لوح دل را بشو حسین از غیر
تا به بینی نوشته بر الواح
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل ار آشنای این کوئی
وصل بیگانگان چه میجوئی
بگذر از خود که در حریم وصال
در نگنجی اگر چه یک موئی
شسته گردد گلیم اقبالت
دست از خویشتن اگر شوئی
رقص ها کن ز زخم چوگانش
که بمیدان عشق چون گوئی
جوی جویان بسوی دریا رو
از چه سرگشته اندر این جوئی
چون بدان بحر آشنا گشتی
بکش از تن لباس در توئی
غرقه بحر وحدت ار باشی
خود نماند توئی و هم اوئی
رو سوی لامکان بیار حسین
تا بری ره بسوی بی سوئی
چون بمعنی رسیدی از صورت
از تو زیبا بود اگر گوئی
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
طرفه بی نام و بی نشان که منم
بوالعجب ظاهر و نهان که منم
چون تو با خویشتن گرفتاری
کی شناسی مرا چنان که منم
بخدا نیم چو نمی ارزد
دو جهان اندر آن جهان که منم
نه فلک را حباب بشمارم
در چنین بحر بیکران که منم
جمله از من خبر دهند ولیک
بزبان نامده است آن که منم
گر چه آنم که تو نمیدانی
آنچه دانسته ای بدان که منم
بسته باشد همیشه راه فنا
در چنین ملک جاودان که منم
گفتی ام از حسین گیر کنار
کو کنار اندر این میان که منم
ای معانی شناس نیست بدیع
گر بگویم در این بیان که منم
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ای دل مبتلای هر جائی
اندر این خاکدان چه میپائی
کمترین آشیانه ات سدره است
چونکه پرواز بال بگشائی
قدسیان بر تو جمله رشک برند
گر تو یکدم جمال بنمائی
وصف ذاتت نمی توانم گفت
که تو اندر صفت نمی آئی
قطره ای چون ببحر غرقه شوی
گاه موجی و گاه دریائی
خود ز دریا شنو که میگوید
ما توئیم ای حبیب تو مائی
هم تو در خود جمال ما بنگر
که تو آئینه مصفائی
بلکه هم ناظری و هم منظور
اندر آن مرتبت که یکتائی
از تو زیبد حسین اگر گوئی
چون بچشم حبیب بینائی
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
مظهر سر کبریا مائیم
سایه رحمت خدا مائیم
تو مس ناسره بما بسیار
آنگهی بین که کیمیا مائیم
قطره ای گوهری کنیم از آنک
بحر فیاض با صفا مائیم
خضر از ما چشید آب حیات
زانکه سرچشمه بقا مائیم
راه دریای وحدت از ما پرس
کاندر آن بحر آشنا مائیم
نقش دیدار دوست در ما بین
زانکه آئینه لقا مائیم
در اقالیم اجتبا امروز
صاحب رایت و لوا مائیم
هر مریضی ز ما شفا یابد
که مسیحای جانفزا مائیم
جان عالم اگر چه جانانست
ما نیاریم گفت تا مائیم
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
آخر ایجان جمله اشیا تو
هم نهانی و هم هویدا تو
پرده از کاینات ساخته ای
در پس پرده آشکارا تو
در پس پرده های گوناگون
هم تماشاگر و تماشا تو
در مقامیکه نفی و اثباتست
ما همه لای محض و الا تو
همه تن چشم گشته ام ای عشق
تا نمائی جمال خود را تو
تو بهر چهره ای نموده جمال
هم بهر دیده گشته بینا تو
از سر ناظری و منظوری
گاه مجنون و گاه لیلا تو
وز طریق ظهور سر بطون
ظاهر ما و باطن ما تو
بار دیگر بگوی چون هستی
بزبان حسین گویا تو
که جهان صورتست و معنی یار
لیس فی الدار غیره دیار
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵ - ایضاً فی نعت
مهین پیغمبری از نسل آدم
جهان رحمت از یزدان مجسم
معمای خرد نازان به نامش
دو عالم جرعه ای از درد جامش
یتیمی ناز پرورد الهی
فقیری پشت پا بر تاج شاهی
سریر آرای تخت لامکانی
گهر پیرای تاج کن فکانی
رواج نقد توحید از عیارش
طفیلش گنج هستی، بل نثارش
زمین در زیر کفشش عرش افلاک
خدا طغرای عرشش خواند لولاک
زبان بهر ستایش گشت موجود
ز خیل آفرینش اوست مقصود
ز عدلش دست چرخ از ظلم کوتاه
که انصاف کتان بستاند از ماه
فلک چون نیل خاکش کرد بر سر
ملک جاروب راهش ساخت شهپر
به جیب مه فکنده چاک ز انگشت
نشان مهر حق آورد بر پشت
نشان پای او بر دست موسی
نهاد از پیشدستی پای بالا
سلیمان را به لطف ار پیش خوانی
برآرد پر چو مور از شادمانی
خداوند جهان عشق تو بازد
زهی نقشی که بر نقّاش نازد
جهان رحمت از یزدان مجسم
معمای خرد نازان به نامش
دو عالم جرعه ای از درد جامش
یتیمی ناز پرورد الهی
فقیری پشت پا بر تاج شاهی
سریر آرای تخت لامکانی
گهر پیرای تاج کن فکانی
رواج نقد توحید از عیارش
طفیلش گنج هستی، بل نثارش
زمین در زیر کفشش عرش افلاک
خدا طغرای عرشش خواند لولاک
زبان بهر ستایش گشت موجود
ز خیل آفرینش اوست مقصود
ز عدلش دست چرخ از ظلم کوتاه
که انصاف کتان بستاند از ماه
فلک چون نیل خاکش کرد بر سر
ملک جاروب راهش ساخت شهپر
به جیب مه فکنده چاک ز انگشت
نشان مهر حق آورد بر پشت
نشان پای او بر دست موسی
نهاد از پیشدستی پای بالا
سلیمان را به لطف ار پیش خوانی
برآرد پر چو مور از شادمانی
خداوند جهان عشق تو بازد
زهی نقشی که بر نقّاش نازد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۹ - ملاقات رام با سهیل وقت برگذشتن سهیل از آسمان به زمین
چو مژده یافت زان اقبال جمشید
سهیل آمد به استقبال خورشید
به ره شد رو به رو با رام، جسرت
قران کردند با هم دین و دولت
به منزل بردش از ره آن یگانه
فرود آورد م همان را به خانه
در آندم داشت جگ آن خیر فرجام
ثواب جگ شده همروزی رام
فراوان باز پرس حال او کرد
دعای او مبارک فال او کرد
به شکر آن زبان را رام بگشود
مناقبهای او بشمرد و بستود
که ای خاقانِ اور نگ الهی
مسلم بر تو ملک پادشاهی
سعادت میوهٔ نخل رضایت
اجابت بلبل باغ دعایت
زبانت شکر و جانت حق شناس است
جبینت سجدهٔ عین سپاس است
فلک بر تارکت ترکی کلاهست
به بحر آشامیت سوزش گواهست
ز عشق آن تشنگی دیدی سراپا
کزان شد قطره ای بر تا به دریا
الل باتاب را نابود کردی
زیان زاهدان را سود کردی
بر افلاکت مصاحب ماه و مهر است
ادیم فرش تو نطع سپهر است
چه آوردت بر ین کز دوربینی
ز اوج آسمان گشتی زمینی
جوابش داد پیر عزلت آیین
ز من بشنو که در ایام پیشین
به کوهستان خصومت داشت تا دیر
به دعوای بلندی بند با هیر
فزون شد هر یکی بر رغم دیگر
که در پوشند نور شمع خاور
نهان شد خور، شود آری همین رنگ
بسا کس پایمال پیل در جنگ
مرا بر مهر آمد مهربانی
بران پیلان نمودم پ یلبانی
به صلح آن دو کوه پیل پیکر
شدم دیوار رویین سکندر
به سرکوبی کوه از من مدد یافت
به سعی من چراغ آسمان تافت
به کار آفتاب گیتی افروز
بماندم بر زمین تا حال زان روز
مرا از عالم علوی به سفلی
چو ازملک است اخراجت به طفلی
نه اخراج تو عزل از پادشاهی است
درین سری ز اسرار الهی است
نه اصل آب گنگ از آسمانست
که از بهر نجات این جهانست
که راون بس که می کوشد به بیداد
زمین و آسمان آمد به فریاد
به خون نا حقش از بس که میل است
گذرگاهش ز خونها سیل سیل است
ز ظلم آن خاندان خواهد بر افتاد
بود مرگش به دست آدمیزاد
زوال دولت او هست نزدیک
بفهم این نکته، کاین رمزیست باریک
ترا از بهر آن کردند اخراج
نه معزولی ز بخت و تخت و سرتاج
شنید و ماند بر سر دست تعظیم
بسان طفل پ یش پیرِتعلیم
که ای هر حرف تو شاخی ز هر پند
سراپایت زبان بر پند چون بند
ز دست همتت باشد گر امداد
توان بر کند دیوان را ز بنیاد
به دلداری دگر دادش دلاسا
که کوشش از تو و امداد از ما
بسا روحانیان بر شکل میمون
کند امداد تو چون فال میمون
بسا زاهد چو من سوده جبین را
کزان فتنه بپردازی زمین را
ز ماهی زمین تا ماه گردون
جهان شد دشمنت را تشنۀ خون
کمان بشن پس در پیش بنهاد
ز دست اندر هم تیغی بدو داد
دو تا ترکش به دعوی داد پرتیر
که بودی ناوکش را چرخ نخ جیر
در آن منزل به مهمانیش خرسند
بیاسود آن هژبر بیشه یک چند
فراوان بود شهد و میوه در دشت
به خاطرخواه خود می کر د گلگشت
چورخصت ازسهیل و زاهدان خواست
برای بودن او هم نشان خواست
سهیل آمد به استقبال خورشید
به ره شد رو به رو با رام، جسرت
قران کردند با هم دین و دولت
به منزل بردش از ره آن یگانه
فرود آورد م همان را به خانه
در آندم داشت جگ آن خیر فرجام
ثواب جگ شده همروزی رام
فراوان باز پرس حال او کرد
دعای او مبارک فال او کرد
به شکر آن زبان را رام بگشود
مناقبهای او بشمرد و بستود
که ای خاقانِ اور نگ الهی
مسلم بر تو ملک پادشاهی
سعادت میوهٔ نخل رضایت
اجابت بلبل باغ دعایت
زبانت شکر و جانت حق شناس است
جبینت سجدهٔ عین سپاس است
فلک بر تارکت ترکی کلاهست
به بحر آشامیت سوزش گواهست
ز عشق آن تشنگی دیدی سراپا
کزان شد قطره ای بر تا به دریا
الل باتاب را نابود کردی
زیان زاهدان را سود کردی
بر افلاکت مصاحب ماه و مهر است
ادیم فرش تو نطع سپهر است
چه آوردت بر ین کز دوربینی
ز اوج آسمان گشتی زمینی
جوابش داد پیر عزلت آیین
ز من بشنو که در ایام پیشین
به کوهستان خصومت داشت تا دیر
به دعوای بلندی بند با هیر
فزون شد هر یکی بر رغم دیگر
که در پوشند نور شمع خاور
نهان شد خور، شود آری همین رنگ
بسا کس پایمال پیل در جنگ
مرا بر مهر آمد مهربانی
بران پیلان نمودم پ یلبانی
به صلح آن دو کوه پیل پیکر
شدم دیوار رویین سکندر
به سرکوبی کوه از من مدد یافت
به سعی من چراغ آسمان تافت
به کار آفتاب گیتی افروز
بماندم بر زمین تا حال زان روز
مرا از عالم علوی به سفلی
چو ازملک است اخراجت به طفلی
نه اخراج تو عزل از پادشاهی است
درین سری ز اسرار الهی است
نه اصل آب گنگ از آسمانست
که از بهر نجات این جهانست
که راون بس که می کوشد به بیداد
زمین و آسمان آمد به فریاد
به خون نا حقش از بس که میل است
گذرگاهش ز خونها سیل سیل است
ز ظلم آن خاندان خواهد بر افتاد
بود مرگش به دست آدمیزاد
زوال دولت او هست نزدیک
بفهم این نکته، کاین رمزیست باریک
ترا از بهر آن کردند اخراج
نه معزولی ز بخت و تخت و سرتاج
شنید و ماند بر سر دست تعظیم
بسان طفل پ یش پیرِتعلیم
که ای هر حرف تو شاخی ز هر پند
سراپایت زبان بر پند چون بند
ز دست همتت باشد گر امداد
توان بر کند دیوان را ز بنیاد
به دلداری دگر دادش دلاسا
که کوشش از تو و امداد از ما
بسا روحانیان بر شکل میمون
کند امداد تو چون فال میمون
بسا زاهد چو من سوده جبین را
کزان فتنه بپردازی زمین را
ز ماهی زمین تا ماه گردون
جهان شد دشمنت را تشنۀ خون
کمان بشن پس در پیش بنهاد
ز دست اندر هم تیغی بدو داد
دو تا ترکش به دعوی داد پرتیر
که بودی ناوکش را چرخ نخ جیر
در آن منزل به مهمانیش خرسند
بیاسود آن هژبر بیشه یک چند
فراوان بود شهد و میوه در دشت
به خاطرخواه خود می کر د گلگشت
چورخصت ازسهیل و زاهدان خواست
برای بودن او هم نشان خواست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۷ - دیدن راون سیتا را و بردن سیتا به زور
چو لچمن رفت، راون وقت آن یافت
که گرگ کهنه، بره بی شبان یافت
به کام اژدها بی رنج شد گنج
مرا زان اژدها بر گنج صد رنج
به ص حرای خُتَن شد بعد بس دیر
غزال مشک، صید هفت سر شیر
پری در زعفرانی پرنیانی
بهاری بود همدوش خزانی
پرندی زر و حسن آرای دلدار
گل خندان شگفت از زعفران زار
به روی آن پری شد دیو حیران
ز پا افتاد و خود را شد نگهبان
روان شد جانب حور پری زاد
به تغییر لباس خویشتن شاد
به شکل برهمن شد بید خوانان
همی گفتند لعنش بی زبانان
ادب کرد آن صنم زان بید خوانی
طلب کرد از کمال مهربانی
برهمن دید آن بت ساخت مهمان
نمود از سرو گلگون میوه باران
به پرسش گفت سرگردان نهادی
درین صحرا ی غولان چون فتادی؟
بدین میوه قناعت کن بیار ام
شکار آرد کباب تر دهد رام
بگفتش رهزن جان جهانی
فرامش کردم ازتو بید خوانی
دلم از دست بردی وه چه رویی
ز پا افتادم از دستت چه گویی
ببین ای حوروش کاخر کجایی
که هستی از کجا و از چه جایی؟
جنک را دخترم گفت آن پری زن
جهانجو رام جسرت شوهر من
به بختش از قضا شو ری فتاده ست
پدرش اخراج چندین سال داده ست
بسی بگذشت آنچه بودنی بود
کمک مانده است از آن ایام معهود
چو وقت آید ز غم آزاد گردیم
رویم اندر وطن یا شاد گردیم
چو گفت از سر گذشت آنگاه بشکفت
به بلقیس زمانه اهرمن گفت
چه می مانی درین دشت خطرناک؟
که مه بر آسمان زیبد نه بر خاک
پری رویا مشو غول بیابان
ترا قصر ارم می شاید ایوان
چرا گریه به بخت خویشتن نیست
که اندوهت نصیب هیچ زن نیست
هزار افسوس زین عمر تو با رام
نه گل بر بسترت، نی باده در جام
نه رنگین کسوتت، نی زیب زیور
چو گل تا کی کنی از خار بستر؟
نه من چون رام تو طالع سیا هم
به زرین شهر لنکا پادشاهم
چه ضایع با گدا سازی جوانی
بیا ای مه ! به شه کن کامرانی
پرستارت کنم حوری ن ژادان
کنیزانت دهم اختر نهادان
به بخت گوهری ک ن پادشاهی
برَد فرمانت از مه تا به ماهی
صنم گفت ای برهمن بید خوانان
مشو بی دین به عشق مه جبینان
مکن زنهار بید ای زشت بد نام
کنی تا عشقبازی بابت رام
مرا بشناس خود را نیز بشناس
جگر را پاس دار از نیش الماس
برهمن دیده، خدمت کردم از جان
تویی بی دین، نه دین داری نه ایمان
ز حرف کژ زبان تو تراوید
زبان باید به قصد جانت ببرید
ز برّیدن به توبه گر کنی دیر
بشویایی به آتش همچو شمشیر
به شکل خویش گشت و گفت راون
چه ترسانی مرا از رام و لچمن؟
نمی دانی که دیو ده سرم من
ز نُه گردون به شوکت بر ترم من
به ده سر، بیست بازو شد نمایان
لباس سرخ شد چون تیغ رخشان
زمین لرزید گاو از پا در افتاد
ز بانگش کوه و دشت آمد به فریاد
ز صحرا گشت وحش و طیر نایاب
درختان خشک گشتند و لب آب
به قصد آن پری آمد غریوان
چو باد تند آبان بر گلستان
چه نفرینها که بر کارش جهان گفت
زمین و آسمان نفرین کنان گفت
چه شد سلطان عشق غیرت آیین
که از معشوق و عاشق می کشد کین
نباشد دوستی دیو جز ریو
به مردم عشق می زیبد نه با دیو
همان سرمه کزو چشم است نیکو
اگر بر رو کشی گردی سیه رو
سپیدی کآبروی و نور روی است
سیه پوشیده باید چون به موی است
همان آتش که دین را سود ازان است
به تیر از دود آن صد ره زیان است
به رنگ گل طراوت بخش آب است
ولی زو خانۀ آتش خراب است
غرض چون راون مغرور بد مست
ستم را زد به موی آن پری دست
به گردون برکشید آن ماه را باز
شد آن گردون چو تخت جم به پرواز
که گرگ کهنه، بره بی شبان یافت
به کام اژدها بی رنج شد گنج
مرا زان اژدها بر گنج صد رنج
به ص حرای خُتَن شد بعد بس دیر
غزال مشک، صید هفت سر شیر
پری در زعفرانی پرنیانی
بهاری بود همدوش خزانی
پرندی زر و حسن آرای دلدار
گل خندان شگفت از زعفران زار
به روی آن پری شد دیو حیران
ز پا افتاد و خود را شد نگهبان
روان شد جانب حور پری زاد
به تغییر لباس خویشتن شاد
به شکل برهمن شد بید خوانان
همی گفتند لعنش بی زبانان
ادب کرد آن صنم زان بید خوانی
طلب کرد از کمال مهربانی
برهمن دید آن بت ساخت مهمان
نمود از سرو گلگون میوه باران
به پرسش گفت سرگردان نهادی
درین صحرا ی غولان چون فتادی؟
بدین میوه قناعت کن بیار ام
شکار آرد کباب تر دهد رام
بگفتش رهزن جان جهانی
فرامش کردم ازتو بید خوانی
دلم از دست بردی وه چه رویی
ز پا افتادم از دستت چه گویی
ببین ای حوروش کاخر کجایی
که هستی از کجا و از چه جایی؟
جنک را دخترم گفت آن پری زن
جهانجو رام جسرت شوهر من
به بختش از قضا شو ری فتاده ست
پدرش اخراج چندین سال داده ست
بسی بگذشت آنچه بودنی بود
کمک مانده است از آن ایام معهود
چو وقت آید ز غم آزاد گردیم
رویم اندر وطن یا شاد گردیم
چو گفت از سر گذشت آنگاه بشکفت
به بلقیس زمانه اهرمن گفت
چه می مانی درین دشت خطرناک؟
که مه بر آسمان زیبد نه بر خاک
پری رویا مشو غول بیابان
ترا قصر ارم می شاید ایوان
چرا گریه به بخت خویشتن نیست
که اندوهت نصیب هیچ زن نیست
هزار افسوس زین عمر تو با رام
نه گل بر بسترت، نی باده در جام
نه رنگین کسوتت، نی زیب زیور
چو گل تا کی کنی از خار بستر؟
نه من چون رام تو طالع سیا هم
به زرین شهر لنکا پادشاهم
چه ضایع با گدا سازی جوانی
بیا ای مه ! به شه کن کامرانی
پرستارت کنم حوری ن ژادان
کنیزانت دهم اختر نهادان
به بخت گوهری ک ن پادشاهی
برَد فرمانت از مه تا به ماهی
صنم گفت ای برهمن بید خوانان
مشو بی دین به عشق مه جبینان
مکن زنهار بید ای زشت بد نام
کنی تا عشقبازی بابت رام
مرا بشناس خود را نیز بشناس
جگر را پاس دار از نیش الماس
برهمن دیده، خدمت کردم از جان
تویی بی دین، نه دین داری نه ایمان
ز حرف کژ زبان تو تراوید
زبان باید به قصد جانت ببرید
ز برّیدن به توبه گر کنی دیر
بشویایی به آتش همچو شمشیر
به شکل خویش گشت و گفت راون
چه ترسانی مرا از رام و لچمن؟
نمی دانی که دیو ده سرم من
ز نُه گردون به شوکت بر ترم من
به ده سر، بیست بازو شد نمایان
لباس سرخ شد چون تیغ رخشان
زمین لرزید گاو از پا در افتاد
ز بانگش کوه و دشت آمد به فریاد
ز صحرا گشت وحش و طیر نایاب
درختان خشک گشتند و لب آب
به قصد آن پری آمد غریوان
چو باد تند آبان بر گلستان
چه نفرینها که بر کارش جهان گفت
زمین و آسمان نفرین کنان گفت
چه شد سلطان عشق غیرت آیین
که از معشوق و عاشق می کشد کین
نباشد دوستی دیو جز ریو
به مردم عشق می زیبد نه با دیو
همان سرمه کزو چشم است نیکو
اگر بر رو کشی گردی سیه رو
سپیدی کآبروی و نور روی است
سیه پوشیده باید چون به موی است
همان آتش که دین را سود ازان است
به تیر از دود آن صد ره زیان است
به رنگ گل طراوت بخش آب است
ولی زو خانۀ آتش خراب است
غرض چون راون مغرور بد مست
ستم را زد به موی آن پری دست
به گردون برکشید آن ماه را باز
شد آن گردون چو تخت جم به پرواز
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۵۹ - گفتن سگریو حقیقت منازعت بال را با رام
که دیوی بود مایاوی ملنگی
به زور صد هزاران فیل جنگی
در آمد ناگهان از نره دیوان
به شکل گاو شد شیر غریوان
زمین را داشتی بر شاخ در وا
چو گردون آسمان را بردی از جا
به جنگ بحر عمان حمله آورد
برآورد از نهاد موج آن گرد
به زنهار آمد او را گفت دریا
که کوته ساز دست از مالش ما
حریف تست اکنون کوه کیلاس
که گشت از سخت رویی کان الماس
بدار از جیب من دست ستم باز
اگر مردی ز پا او را در انداز
از آنجا شد به جنگ کوه گستاخ
سبک برکند بار قله ازشاخ
برآمد از ص دای کوه فریاد
مده خاک مرا بی جرم بر باد
ترا باید به جنگ بال بشتافت
نشاید با من بی دست و پا کافت
به غار بال نعره زد به پیکار
برآمد بال بهر جنگش از غار
ز دلسوزی به همراه برادر
بسان سایه می رفتم برابر
گریزان گاو شیر اندر دمادم
به غارستان کوهی هر دو شد گم
چو کرد م بر در غارش نگاهی
سوی قعر زمین می رفت راهی
ز بهر انتظار خدمت بال
نشستم بر در آ ن غار یکسال
نیامد هیچ کس از غار بیرون
پس از سالی برآمد چشمۀ خون
چو دیدم خون، گَزیدم از غم انگشت
گمان بردم که دشمن با ل را کشت
نهادم بر در آن غار سنگی
به خانه باز گشتم بی درنگی
به ماتم چند گریان نشستم
به کار خویشتن حیران نشستم
وزیران و سران ملک یکسر
مرا داده نوید تخت و افسر
بسی گفتم مرا با من گذارید
ز کار سلطنت معذور دارید
ولی مردم مرا با من نماندند
به زورم بر سر مسند نشاندند
پس از چندی ازینسان ماجرایی
یکا یک بال پیدا شد ز جایی
به من گفتا که پیدا شد بهانت
هلاک مردن من بود جانت
بسا دشمن که زیر پا کند جای
چو خرس از بهر خون لیسد کف پای
نقاب لطف بندد بر رخ مهر
برون چون انگبین و اندرون زهر
نماند جز به تیغ و باده ناب
جهان آتش اندر قطره آب
نبودت گر به مرگ من سر و کار
چرا سنگ گران ماندی بر آن غار
مرا در زندگی آزرده کردی
به غارم دخمه همچون مرده کردی
به عذر استاده گفتم کای برادر
ترا سوگند حق شیر مادر
مشو آزرده بشنو عذر خواهم
خدا آگه که من خود بی گناهم
ز سالی بیش بردم انتظارت
برآمد چشمۀ خون چون ز غارت
یقینم شد که گشتی کشته در جنگ
بترسیدم ز کید دیو نیرنگ
ازان کردم در آن غار محکم
که خواهد کشت مایاوی مرا هم
ز من بشنید این حرف دلا ویز
به بدادی کشیده تیغ خونریز
سپاهی را که با من متفق بود
به تیغ جور قتل عام فرمود
به گنجم بر گشاده دست تاراج
ز ملک خویش مفلس کرد اخراج
زنی معشوقه ام بودست چون جان
کشید از من به زور، آن باز بستان
دریغ مال و ملک و لشکرم نیست
دریغ آن است کاکنون دلبرم نیست
دگر زین غیرتم گردد جگر ریش
که کرد آن زهره طلعت را زن خویش
سخن بشنید گفتا رام فی الحال
که دانستم یقین جرمست از بال
بیا تا خون او بر خاک ریزم
به کار دوست با دشمن ستیزم
و بال اختر بالست بالم
به قول خود به مرگ بال فالم
حیات بال باشد تا همان دم
که چشمم بر رخش ناید فراهم
از آن پس بال را جان داده ان گار
چو آن شعله که با سیلش بود کار
ز رام آن مژده چون سگریو بشنید
بدین یک حرف گفتن مصلحت دید
به زور صد هزاران فیل جنگی
در آمد ناگهان از نره دیوان
به شکل گاو شد شیر غریوان
زمین را داشتی بر شاخ در وا
چو گردون آسمان را بردی از جا
به جنگ بحر عمان حمله آورد
برآورد از نهاد موج آن گرد
به زنهار آمد او را گفت دریا
که کوته ساز دست از مالش ما
حریف تست اکنون کوه کیلاس
که گشت از سخت رویی کان الماس
بدار از جیب من دست ستم باز
اگر مردی ز پا او را در انداز
از آنجا شد به جنگ کوه گستاخ
سبک برکند بار قله ازشاخ
برآمد از ص دای کوه فریاد
مده خاک مرا بی جرم بر باد
ترا باید به جنگ بال بشتافت
نشاید با من بی دست و پا کافت
به غار بال نعره زد به پیکار
برآمد بال بهر جنگش از غار
ز دلسوزی به همراه برادر
بسان سایه می رفتم برابر
گریزان گاو شیر اندر دمادم
به غارستان کوهی هر دو شد گم
چو کرد م بر در غارش نگاهی
سوی قعر زمین می رفت راهی
ز بهر انتظار خدمت بال
نشستم بر در آ ن غار یکسال
نیامد هیچ کس از غار بیرون
پس از سالی برآمد چشمۀ خون
چو دیدم خون، گَزیدم از غم انگشت
گمان بردم که دشمن با ل را کشت
نهادم بر در آن غار سنگی
به خانه باز گشتم بی درنگی
به ماتم چند گریان نشستم
به کار خویشتن حیران نشستم
وزیران و سران ملک یکسر
مرا داده نوید تخت و افسر
بسی گفتم مرا با من گذارید
ز کار سلطنت معذور دارید
ولی مردم مرا با من نماندند
به زورم بر سر مسند نشاندند
پس از چندی ازینسان ماجرایی
یکا یک بال پیدا شد ز جایی
به من گفتا که پیدا شد بهانت
هلاک مردن من بود جانت
بسا دشمن که زیر پا کند جای
چو خرس از بهر خون لیسد کف پای
نقاب لطف بندد بر رخ مهر
برون چون انگبین و اندرون زهر
نماند جز به تیغ و باده ناب
جهان آتش اندر قطره آب
نبودت گر به مرگ من سر و کار
چرا سنگ گران ماندی بر آن غار
مرا در زندگی آزرده کردی
به غارم دخمه همچون مرده کردی
به عذر استاده گفتم کای برادر
ترا سوگند حق شیر مادر
مشو آزرده بشنو عذر خواهم
خدا آگه که من خود بی گناهم
ز سالی بیش بردم انتظارت
برآمد چشمۀ خون چون ز غارت
یقینم شد که گشتی کشته در جنگ
بترسیدم ز کید دیو نیرنگ
ازان کردم در آن غار محکم
که خواهد کشت مایاوی مرا هم
ز من بشنید این حرف دلا ویز
به بدادی کشیده تیغ خونریز
سپاهی را که با من متفق بود
به تیغ جور قتل عام فرمود
به گنجم بر گشاده دست تاراج
ز ملک خویش مفلس کرد اخراج
زنی معشوقه ام بودست چون جان
کشید از من به زور، آن باز بستان
دریغ مال و ملک و لشکرم نیست
دریغ آن است کاکنون دلبرم نیست
دگر زین غیرتم گردد جگر ریش
که کرد آن زهره طلعت را زن خویش
سخن بشنید گفتا رام فی الحال
که دانستم یقین جرمست از بال
بیا تا خون او بر خاک ریزم
به کار دوست با دشمن ستیزم
و بال اختر بالست بالم
به قول خود به مرگ بال فالم
حیات بال باشد تا همان دم
که چشمم بر رخش ناید فراهم
از آن پس بال را جان داده ان گار
چو آن شعله که با سیلش بود کار
ز رام آن مژده چون سگریو بشنید
بدین یک حرف گفتن مصلحت دید