عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
کعبه آمد در نماز ایدل سوی این کعبه رو کن
آنچه اندر کعبه می جستی در اینجا جستجو کن
کعبه می آید به استقبال مشتاقان کویش
هرچه می خواهد دلت از کعبه اینک آرزو کن
در منای عشق یعنی درگه جانان فنا شو
از سرشگ دیده یعنی زمزم غیرت وضو کن
در نماز ار سجده باید سر بنه بر خاک پایش
ور وضو شاید دل از آلایش تن شستشو کن
یا درون خویش را کن کعبه تا آرم نمازت
یا درون کعبه ساکن شو نماز از چارسو کن
چون خروس عشق در بام نظر تکبیر خواند
از درون لبیک طاعت زن ز بیرون های و هو کن
نیم شب چون نرگس مستش به بیداری گراید
درشکن مینای مستی خون خواب اندر سبو کن
عقل را دیوانگی ده مصلحت را زیر پا نه
هوش را کن مست و واله ناز را بی آبرو کن
پرده تقوی برافکن شیشه ناموس بشکن
آرزو را بیخ برکن آبرو را آب جو کن
عقل و دین را پای بر سر تیغ بر گردن فرانه
جسم و جانرا تیر در دل خار در مژگان فرو کن
رشته امید بگسل، دامن طاعت فرو هل
این و آن بارند بر دل، هر دو را قربان او کن
دفتر دل را بشوی این نامه را کمتر ورق زن
جامه تن را بسوز این ژنده را کمتر رفو کن
هر سحرگه بوئی از زلفش نسیم صبح آرد
دستبردی کن از او بستان و جانرا مشکبو کن
عاشقان را در سحر خیزی دو عالم مزد باشد
گر نصیبت شد دو عالم برخی یکتار مو کن
هرچه هست از خشک و تر در راه وی آتش بجان زن
هرچه بود از نیک وبد قربان آنروی نکو کن
گر رسد زخم از طبیبی سینه گو بر زخم تن ده
ور بود خار از حبیبی دیده گو با خار خو کن
هرچه می گوید امیری زهد و تقوی میفروشد
من از او باور نخواهم کرد اینک روبرو کن
آنچه اندر کعبه می جستی در اینجا جستجو کن
کعبه می آید به استقبال مشتاقان کویش
هرچه می خواهد دلت از کعبه اینک آرزو کن
در منای عشق یعنی درگه جانان فنا شو
از سرشگ دیده یعنی زمزم غیرت وضو کن
در نماز ار سجده باید سر بنه بر خاک پایش
ور وضو شاید دل از آلایش تن شستشو کن
یا درون خویش را کن کعبه تا آرم نمازت
یا درون کعبه ساکن شو نماز از چارسو کن
چون خروس عشق در بام نظر تکبیر خواند
از درون لبیک طاعت زن ز بیرون های و هو کن
نیم شب چون نرگس مستش به بیداری گراید
درشکن مینای مستی خون خواب اندر سبو کن
عقل را دیوانگی ده مصلحت را زیر پا نه
هوش را کن مست و واله ناز را بی آبرو کن
پرده تقوی برافکن شیشه ناموس بشکن
آرزو را بیخ برکن آبرو را آب جو کن
عقل و دین را پای بر سر تیغ بر گردن فرانه
جسم و جانرا تیر در دل خار در مژگان فرو کن
رشته امید بگسل، دامن طاعت فرو هل
این و آن بارند بر دل، هر دو را قربان او کن
دفتر دل را بشوی این نامه را کمتر ورق زن
جامه تن را بسوز این ژنده را کمتر رفو کن
هر سحرگه بوئی از زلفش نسیم صبح آرد
دستبردی کن از او بستان و جانرا مشکبو کن
عاشقان را در سحر خیزی دو عالم مزد باشد
گر نصیبت شد دو عالم برخی یکتار مو کن
هرچه هست از خشک و تر در راه وی آتش بجان زن
هرچه بود از نیک وبد قربان آنروی نکو کن
گر رسد زخم از طبیبی سینه گو بر زخم تن ده
ور بود خار از حبیبی دیده گو با خار خو کن
هرچه می گوید امیری زهد و تقوی میفروشد
من از او باور نخواهم کرد اینک روبرو کن
ادیب الممالک : مسمطات
شمارهٔ ۴ - تضمین غزل زمان آقای سفیرالعارفین در مدح جلال الدین محمد مجدالاشراف
چو دلها را بتان کاشانه کردند
در اشگ از بصرها دانه کردند
سر زلف پریشان شانه کردند
زمان را در جهان افسانه کردند
مکان او را در این ویرانه کردند
چو سامانش ز هستی گشت مختل
غمش بر عیش و شادی شد مبدل
سر و کارش به مستی شد محول
می لاتقنطوا از روز اول
بکامش ریخته مستانه کردند
چو از نامحرمانش دور دیدند
سرش از عشق حق پرشور دیدند
تنش از جان و دل پرنور دیدند
سراپای وجودش عور دیدند
لباس هستیش شاهانه کردند
طلب کاران به همت پا فشردند
خداوندان ره رحمت سپردند
گدائی را به عرش از فرش بردند
زمان را از سگان خود شمردند
کریمان همت مردانه کردند
چو شد سرمست جام ارغوانی
ز الفاظ و کنایات و معانی
نماندش هیچ جز سبع المثانی
ز عشق آن جمال شعشعانی
سویدای دلش را خانه کردند
بتی جا داد در بزم وصالش
که عالم مات و حیران از جمالش
هویدا نام پاکش از خصالش
جلال الدین محمد کز جلالش
هزاران کس چو من دیوانه کردند
در اشگ از بصرها دانه کردند
سر زلف پریشان شانه کردند
زمان را در جهان افسانه کردند
مکان او را در این ویرانه کردند
چو سامانش ز هستی گشت مختل
غمش بر عیش و شادی شد مبدل
سر و کارش به مستی شد محول
می لاتقنطوا از روز اول
بکامش ریخته مستانه کردند
چو از نامحرمانش دور دیدند
سرش از عشق حق پرشور دیدند
تنش از جان و دل پرنور دیدند
سراپای وجودش عور دیدند
لباس هستیش شاهانه کردند
طلب کاران به همت پا فشردند
خداوندان ره رحمت سپردند
گدائی را به عرش از فرش بردند
زمان را از سگان خود شمردند
کریمان همت مردانه کردند
چو شد سرمست جام ارغوانی
ز الفاظ و کنایات و معانی
نماندش هیچ جز سبع المثانی
ز عشق آن جمال شعشعانی
سویدای دلش را خانه کردند
بتی جا داد در بزم وصالش
که عالم مات و حیران از جمالش
هویدا نام پاکش از خصالش
جلال الدین محمد کز جلالش
هزاران کس چو من دیوانه کردند
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۹۵
آمد نغز و هژیر و فرخ و فیروز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز
اضحی و عید غدیر و جمعه و نوروز
گشته برابر چهار عید مبارک
آمده از پی چهار طالع فیروز
چار نوید امید و مژده شادی
چار شب جان فزا و صبح دل افروز
بیشتر از پار شد غنیمت امسال
خوبتر از دی رسید نعمت امروز
ساخته سنبل کمند طره ی پیچان
آخته نرگس خدنگ غمزه دلدوز
نیم شب آمد به باغ مرغ شب آویز
وقت سحر رفت در چمن، چمن افروز
برد عجوز ارچه سخت، سخت کمان بود
لیک سته شد ز جنگ دشمن کین توز
خست و به فتراک بست هر چه غم و سوگ
جست و به همراه برد آنچه غم و سوز
بدرقه ی وی بتا به روی بهاران
آتشی از آن شراب لعل برافروز
دانه خال سیاه کنج لبت را
جای سپند اندران شراره فرو سوز
شهد بقا با شراب عشق بیامیز
سر وفا از ادیب عقل بیاموز
افسر کبر و منی به گوشه ای انداز
وز در سلطان عشق توشه ای اندوز
بوالحسن آن شه که از عنایت و باسش
مهر جهانتاب زاد و برق جهان سوز
چرخ ازو چرخ گشت و خاک ازو خاک
شام بدو شام گشت و روز بدو روز
صبح دوم از شمایلش طرب افزا
عقل نخست از فضایلش خرد آموز
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۰
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۰ - در ۱۲۳۴ خطاب به رضا قلی خان رفیع الملک
رضا قلیخان ای خواجه ای که از سر صدق
فکنده امر تو چون بنده حلقه در گوشم
هنوز می وزدم بوی مشک و گل به مشام
از آن شبی که چو جان بودی اندر آغوشم
بغیر بندگی و مهر و صدق و یک رنگی
چه کرده ام که ز دل کرده ای فراموشم
مرا به هیچ فروشی ولی خورم سوگند
که موئی از تو به تاج ملوک نفروشم
مرا چو بربط خود دان کت آید اندر گوش
ترانه از زدن زخم و مالش گوشم
اگر نه بربطم ای جان چرا ز زخم حبیب
ترانه خوانم و از کس ترانه ننیوشم
اگر نه بربطم ای دل چرا به زانوی تو
سخن سرایم و دور از تو بر تو خاموشم
اگر نه بربطم این تار زرد و موی سپید
ز چیست ریخته بر دامن از بنا گوشم
جهانیان را رگ زیر پوست باشد و من
چو بربطم که به رگ پوست را همی پوشم
چو بربطم که دلم آشنای زخم تو شد
چو بربطم که چو بنوازیم تو بخروشم
تو روز و شب پی آزار من بکوش که من
پی رضای تو از جان و دل همی کوشم
مخر فسانه این آسمان حیلت باز
ز راه حیله میفکن به خواب خرگوشم
فکنده امر تو چون بنده حلقه در گوشم
هنوز می وزدم بوی مشک و گل به مشام
از آن شبی که چو جان بودی اندر آغوشم
بغیر بندگی و مهر و صدق و یک رنگی
چه کرده ام که ز دل کرده ای فراموشم
مرا به هیچ فروشی ولی خورم سوگند
که موئی از تو به تاج ملوک نفروشم
مرا چو بربط خود دان کت آید اندر گوش
ترانه از زدن زخم و مالش گوشم
اگر نه بربطم ای جان چرا ز زخم حبیب
ترانه خوانم و از کس ترانه ننیوشم
اگر نه بربطم ای دل چرا به زانوی تو
سخن سرایم و دور از تو بر تو خاموشم
اگر نه بربطم این تار زرد و موی سپید
ز چیست ریخته بر دامن از بنا گوشم
جهانیان را رگ زیر پوست باشد و من
چو بربطم که به رگ پوست را همی پوشم
چو بربطم که دلم آشنای زخم تو شد
چو بربطم که چو بنوازیم تو بخروشم
تو روز و شب پی آزار من بکوش که من
پی رضای تو از جان و دل همی کوشم
مخر فسانه این آسمان حیلت باز
ز راه حیله میفکن به خواب خرگوشم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۰ - از عبدالعلی خان نامی پالتو خواسته
ولی نعمتا ای که مهر کفت
رباید ز ماه درخشنده ضو
کمالت چو کوه متین دیر پای
خیالت چو ماه معین تندرو
ثریا بود خوشه آسمان
نموده ز گشت عطایت درو
بخاک درت هست عرضی مرا
گرت التفاتی است یکدم شنو
تو دانی که این بنده را هیچ نیست
جز این دل که دارد بنزدت گرو
دگر راه دوری که دارد به پیش
شب و روز باید نهد پا بدو
ز سرما شود سینه اش چاک چاک
ز سختی شود ناف کاهش جدو
شب از سوزش این دم شهریار
بسوزد تنش همچو پشم از الو
که گردم به لطف تو مستظهرا
شود بر تنم جامه عیش نو
الا تا بود روز بهتر ز شب
الا تا بود ماست کم از پلو
عدوی تو گندم صفت زیر آش
حسود تو در کام حیوان چو جو
رباید ز ماه درخشنده ضو
کمالت چو کوه متین دیر پای
خیالت چو ماه معین تندرو
ثریا بود خوشه آسمان
نموده ز گشت عطایت درو
بخاک درت هست عرضی مرا
گرت التفاتی است یکدم شنو
تو دانی که این بنده را هیچ نیست
جز این دل که دارد بنزدت گرو
دگر راه دوری که دارد به پیش
شب و روز باید نهد پا بدو
ز سرما شود سینه اش چاک چاک
ز سختی شود ناف کاهش جدو
شب از سوزش این دم شهریار
بسوزد تنش همچو پشم از الو
که گردم به لطف تو مستظهرا
شود بر تنم جامه عیش نو
الا تا بود روز بهتر ز شب
الا تا بود ماست کم از پلو
عدوی تو گندم صفت زیر آش
حسود تو در کام حیوان چو جو
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۰
من که در دانش و هنر طاقم
شمع ایوان و شمس آفاقم
دختر قاضی نیشابورم
ماه پرویز و شاه شاپورم
رشک شیرین و جفت پرویزم
از لب اندر سخن شکر ریزم
بی بی آغاست نام فرخ من
شهد گیرد شکر ز پاسخ من
هست اشرف برادرم قاضی
که از اویند شاهدان راضی
زده در زرگران و فوشنجان
استکان و پیاله و فنجان
بسکه مشتاق وصل و تشنه وقف
میجهد از زمین خانه بسقف
زن قاضی است خانم اشرف
صاحب اعتبار و مجد و شرف
عیبش این بس که در بلندی و پست
ریش قاضی ندارد اندر دست
قاضی از وصل زن ملول و ستوه
دل زن هم ز شو پر از اندوه
هر دو ناگفته و نسنجیده
از حریف شبانه رنجیده
مصلحی نیست کژ طریق صلاح
این دو دل را دهد بهم اصلاح
تا بدانند قدر یکدیگر
به برند از نهال مهر ثمر
تا بغلطند بر فراز سریر
تا بسایند استخوان بحریر
تا بیفتند هر دو از حرکت
دور ماند قضای بی برکت
از دل و جان رفیق و دوست شوند
چون دو مغز اندرون پوست شوند
نوشی و قاضیه دو خواهر من
راست گویم دو گنج گوهر من
قاضیه خواهر بزرگ من است
گوسفند است اگر چه گرگ من است
چشمه نوش از لب نوشی
بر دهان بسته قفل خاموشی
دختر خواهرم بود مخصوص
که کند وقف بر عموم و خصوص
تا علی اوسطش شناخت بها
گفت خیرالامور اوسطها
پسر من غلام حیدر خان
شکلائی است تازه اندر خوان
گشته رویش شعار شاه حبش
زده مویش بهند و چین آتش
شوهرم رفته است در تربت
از وطن رو نهاده در غربت
بر کمر زد ز چابکی دامان
تا که نظمیه را دهد سامان
کار نظمیه را نکرده درست
خفته با دختر ریاست پست
ای صبا گر رسی بر آن سر کوی
از زبان من حزین برگوی
کوه سیماب را بتیشه تیز
بیستون کردی ای ملک پرویز
وصل شیرین نصیب خود کردی
عالمی را رقیب خود کردی
اندر آن بزم دلکش عالی
جای فرهاد کوهکن خالی
شمع ایوان و شمس آفاقم
دختر قاضی نیشابورم
ماه پرویز و شاه شاپورم
رشک شیرین و جفت پرویزم
از لب اندر سخن شکر ریزم
بی بی آغاست نام فرخ من
شهد گیرد شکر ز پاسخ من
هست اشرف برادرم قاضی
که از اویند شاهدان راضی
زده در زرگران و فوشنجان
استکان و پیاله و فنجان
بسکه مشتاق وصل و تشنه وقف
میجهد از زمین خانه بسقف
زن قاضی است خانم اشرف
صاحب اعتبار و مجد و شرف
عیبش این بس که در بلندی و پست
ریش قاضی ندارد اندر دست
قاضی از وصل زن ملول و ستوه
دل زن هم ز شو پر از اندوه
هر دو ناگفته و نسنجیده
از حریف شبانه رنجیده
مصلحی نیست کژ طریق صلاح
این دو دل را دهد بهم اصلاح
تا بدانند قدر یکدیگر
به برند از نهال مهر ثمر
تا بغلطند بر فراز سریر
تا بسایند استخوان بحریر
تا بیفتند هر دو از حرکت
دور ماند قضای بی برکت
از دل و جان رفیق و دوست شوند
چون دو مغز اندرون پوست شوند
نوشی و قاضیه دو خواهر من
راست گویم دو گنج گوهر من
قاضیه خواهر بزرگ من است
گوسفند است اگر چه گرگ من است
چشمه نوش از لب نوشی
بر دهان بسته قفل خاموشی
دختر خواهرم بود مخصوص
که کند وقف بر عموم و خصوص
تا علی اوسطش شناخت بها
گفت خیرالامور اوسطها
پسر من غلام حیدر خان
شکلائی است تازه اندر خوان
گشته رویش شعار شاه حبش
زده مویش بهند و چین آتش
شوهرم رفته است در تربت
از وطن رو نهاده در غربت
بر کمر زد ز چابکی دامان
تا که نظمیه را دهد سامان
کار نظمیه را نکرده درست
خفته با دختر ریاست پست
ای صبا گر رسی بر آن سر کوی
از زبان من حزین برگوی
کوه سیماب را بتیشه تیز
بیستون کردی ای ملک پرویز
وصل شیرین نصیب خود کردی
عالمی را رقیب خود کردی
اندر آن بزم دلکش عالی
جای فرهاد کوهکن خالی
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۱
سهی سروی از تخم شاهان کی
چو گلبن بروئید در خاک ری
بیاراست رخسار و بالا فراشت
گل و لاله از چهره در باغ کاشت
بتان سر نهادند بر پای او
سر سروران گرم سودای او
ز بیگانه و خویش و نزدیک و دور
بدان لعل شیرین برآورد شور
چو گیتی ز سودای او مست شد
ز پای اندر افتاد و از دست شد
ز آه سحر بر درش پیک راند
بر آن کعبه از عشق لبیک راند
بت نازنین چهره پرشرم داشت
بسر کبر و در دیده آزرم داشت
نه رخسار او شمع هر خانه بود
نه برگرد هر شمع پروانه بود
نشد پخته از جوش آن مرد خام
ز افسون نگشت آن دل آرام رام
چو دیوانه گشت از پری ناامید
نیامد به و سیبش از سرو و بید
شنیدم شبی گفت در انجمن
که موم من است آهن سیمتن
همه شب مرا خسبد اندر کنار
به دل غمگسار و به لب میگسار
بخوانمش روزی درین بوستان
که شادان شوند از رخش دوستان
مشام از شمیمش معنبر کنند
بگردن ز گیسوش چنبر کنند
مگر باد این قصه را در نهفت
بدزدید ازین لب در آن گوش گفت
پریچهره پاکیزه گفتار بود
خردمند و بیدار و هوشیار بود
بجنبید چون بید ازین باد سخت
ولیکن نیفتاد برگ از درخت
چو سنبل شد آن لاله پرتاب و پیچ
ولی شکوه بر لب نیاورد هیچ
دلش گرچه با درد و غم گشت جفت
پراکنده و ناسزا برنگفت
همی گفت کاین بس مر او را سزا
که داند بود گفته اش ناروا
چه کیفر توانمش ازین داد بیش
که رسواست در پیش انصاف خویش
گر انصاف باشد سخن کوته است
که بر پاکی من دلش آگه است
زبان زشت راند سخن لیک دل
همی گویدش کز بدی در گسل
یقولون بافواههم را بخوان
درستی ز دل شد کژی در زبان
زبان گر نگردد بگفتار راست
دل و مغز و جان بر دروغش گواست
چو او خود بداند که بندد دروغ
اگر ماه باشد بود بی فروغ
بدین نکته پرداخت آن سیمتن
برآمد بر او آفرین ز انجمن
به یکباره گفتند احسنت زه
که بگشودی از بند فکرت گره
سرودند نفرین بر آن مرد خام
که با زهر آلوده می را بجام
فزودند خواری بر آن شوخ چشم
که از گفته اش غیرت آید بخشم
کسی نام نیکان بزشتی برد
که با نام بد جامه بر تن درد
چو گلبن بروئید در خاک ری
بیاراست رخسار و بالا فراشت
گل و لاله از چهره در باغ کاشت
بتان سر نهادند بر پای او
سر سروران گرم سودای او
ز بیگانه و خویش و نزدیک و دور
بدان لعل شیرین برآورد شور
چو گیتی ز سودای او مست شد
ز پای اندر افتاد و از دست شد
ز آه سحر بر درش پیک راند
بر آن کعبه از عشق لبیک راند
بت نازنین چهره پرشرم داشت
بسر کبر و در دیده آزرم داشت
نه رخسار او شمع هر خانه بود
نه برگرد هر شمع پروانه بود
نشد پخته از جوش آن مرد خام
ز افسون نگشت آن دل آرام رام
چو دیوانه گشت از پری ناامید
نیامد به و سیبش از سرو و بید
شنیدم شبی گفت در انجمن
که موم من است آهن سیمتن
همه شب مرا خسبد اندر کنار
به دل غمگسار و به لب میگسار
بخوانمش روزی درین بوستان
که شادان شوند از رخش دوستان
مشام از شمیمش معنبر کنند
بگردن ز گیسوش چنبر کنند
مگر باد این قصه را در نهفت
بدزدید ازین لب در آن گوش گفت
پریچهره پاکیزه گفتار بود
خردمند و بیدار و هوشیار بود
بجنبید چون بید ازین باد سخت
ولیکن نیفتاد برگ از درخت
چو سنبل شد آن لاله پرتاب و پیچ
ولی شکوه بر لب نیاورد هیچ
دلش گرچه با درد و غم گشت جفت
پراکنده و ناسزا برنگفت
همی گفت کاین بس مر او را سزا
که داند بود گفته اش ناروا
چه کیفر توانمش ازین داد بیش
که رسواست در پیش انصاف خویش
گر انصاف باشد سخن کوته است
که بر پاکی من دلش آگه است
زبان زشت راند سخن لیک دل
همی گویدش کز بدی در گسل
یقولون بافواههم را بخوان
درستی ز دل شد کژی در زبان
زبان گر نگردد بگفتار راست
دل و مغز و جان بر دروغش گواست
چو او خود بداند که بندد دروغ
اگر ماه باشد بود بی فروغ
بدین نکته پرداخت آن سیمتن
برآمد بر او آفرین ز انجمن
به یکباره گفتند احسنت زه
که بگشودی از بند فکرت گره
سرودند نفرین بر آن مرد خام
که با زهر آلوده می را بجام
فزودند خواری بر آن شوخ چشم
که از گفته اش غیرت آید بخشم
کسی نام نیکان بزشتی برد
که با نام بد جامه بر تن درد
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۶
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۷ - دست بنده و خلخال
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۱۰
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۱۶
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۱۷ - سرداری
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۲۸
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۳۱ - گل
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۳۴
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۳۸
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۴۷
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۴۹
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۵۵