عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۸۴
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۹۶
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۹۹
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۶
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
ای دل! بلا بکش چو دلت مبتلای اوست
خوشنود شو بدانچه مراد و رضای اوست
تن در جفای او نه و از غم مدار باک
کاین غصه و جفا همه عین وفای اوست
قدر قدر چه داند و قاضی هر قضا
آن دل که او نه قابل قدر و قضای اوست
دنیی و دین برای وصالش دهیم و جان
زانرو که دل ز جمله صلاحی برای اوست
فوتی نمی شود اگرش جان فدا کنم
چون جان بود یکی، صد از این جان فدای اوست
چندین بلا ز قامت و بالای پر بلاش
گر می رسد به جان بکشم چون بلای اوست
راهم نمای ای دل! اگر رهبری مرا
تا بگذرم از آنکه نه میل و هوای اوست
بر گرد گرد دامن مردی اگر رسم
جان ها بها دهم که دلم بی بهای اوست
ای غم! دگر به سوی نسیمی گذر مکن
کاین حجره های جان و دلش، خاصه جای اوست
خوشنود شو بدانچه مراد و رضای اوست
تن در جفای او نه و از غم مدار باک
کاین غصه و جفا همه عین وفای اوست
قدر قدر چه داند و قاضی هر قضا
آن دل که او نه قابل قدر و قضای اوست
دنیی و دین برای وصالش دهیم و جان
زانرو که دل ز جمله صلاحی برای اوست
فوتی نمی شود اگرش جان فدا کنم
چون جان بود یکی، صد از این جان فدای اوست
چندین بلا ز قامت و بالای پر بلاش
گر می رسد به جان بکشم چون بلای اوست
راهم نمای ای دل! اگر رهبری مرا
تا بگذرم از آنکه نه میل و هوای اوست
بر گرد گرد دامن مردی اگر رسم
جان ها بها دهم که دلم بی بهای اوست
ای غم! دگر به سوی نسیمی گذر مکن
کاین حجره های جان و دلش، خاصه جای اوست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
مشرک بی دیده کی احوال ما داند که چیست
مرد حق بین معنی سر خدا داند که چیست
گمرهی کز خط وجه دوست، روی حق ندید
شرح بیست و هشت و سی و دو کجا داند که چیست
همچو ما سبع المثانی از کتاب روی یار
هر که خواند معنی این آیه ها داند که چیست
هر که از شق القمر پی بر صراط الله نبرد
سوی خط کی ره برد یا استوا داند که چیست
آنچه ما از فی و ضاد و لام حق دانسته ایم
در تصوف صوفی صاحب صفا داند که چیست
چین زلف عنبرینت حلقه دام بلاست
بسته زنجیر، قدر این بلا داند که چیست
در میان جان ما و زلف عنبر بوی یار
نیست اسراری که آن باد صبا داند که چیست
سلسبیل و کوثر لعلش هر آن کو نوش کرد
چون نسیمی لذت جام بقا داند که چیست
مرد حق بین معنی سر خدا داند که چیست
گمرهی کز خط وجه دوست، روی حق ندید
شرح بیست و هشت و سی و دو کجا داند که چیست
همچو ما سبع المثانی از کتاب روی یار
هر که خواند معنی این آیه ها داند که چیست
هر که از شق القمر پی بر صراط الله نبرد
سوی خط کی ره برد یا استوا داند که چیست
آنچه ما از فی و ضاد و لام حق دانسته ایم
در تصوف صوفی صاحب صفا داند که چیست
چین زلف عنبرینت حلقه دام بلاست
بسته زنجیر، قدر این بلا داند که چیست
در میان جان ما و زلف عنبر بوی یار
نیست اسراری که آن باد صبا داند که چیست
سلسبیل و کوثر لعلش هر آن کو نوش کرد
چون نسیمی لذت جام بقا داند که چیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
جانا بیا که صحبت جان بی تو هیچ نیست
ناز و نعیم هر دو جهان بی تو هیچ نیست
هر کام و ذوق و عشرت و عیش و طرب که هست
ای آرزوی جان من، آن بی تو هیچ نیست
فردوس و حور بی تو نخواهم که پیش من
جنات عدن و حور و جنان بی تو هیچ نیست
تاج قباد و ملک سلیمان به نیم جو
چون حاصل زمین و زمان بی تو هیچ نیست
باغ بهشت و سایه طوبی کجا برم
کآن ها به چشم زنده دلان بی تو هیچ نیست
هیچ است بی وجود وصال تو هر دو کون
یعنی وجود کون و مکان بی تو هیچ نیست
صهبای کوثر از لب رضوان به بزم خلد
ای نوش لعل پسته دهان، بی تو هیچ نیست
در باغ چشمم آب روان می رود ولی
ای سرو ناز آب روان بی تو هیچ نیست
بگذر ز نام و نفی نشان کن نسیمیا
چون نیستی تو، نام و نشان بی تو هیچ نیست
ناز و نعیم هر دو جهان بی تو هیچ نیست
هر کام و ذوق و عشرت و عیش و طرب که هست
ای آرزوی جان من، آن بی تو هیچ نیست
فردوس و حور بی تو نخواهم که پیش من
جنات عدن و حور و جنان بی تو هیچ نیست
تاج قباد و ملک سلیمان به نیم جو
چون حاصل زمین و زمان بی تو هیچ نیست
باغ بهشت و سایه طوبی کجا برم
کآن ها به چشم زنده دلان بی تو هیچ نیست
هیچ است بی وجود وصال تو هر دو کون
یعنی وجود کون و مکان بی تو هیچ نیست
صهبای کوثر از لب رضوان به بزم خلد
ای نوش لعل پسته دهان، بی تو هیچ نیست
در باغ چشمم آب روان می رود ولی
ای سرو ناز آب روان بی تو هیچ نیست
بگذر ز نام و نفی نشان کن نسیمیا
چون نیستی تو، نام و نشان بی تو هیچ نیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
نرنجم از تو گرت سوی ما نگاهی نیست
گناه بخت من است این ترا گناهی نیست
تو هیچ داد دل من نمی دهی چکنم
کجا روم که به غیر از تو پادشاهی نیست
خوشم به چهره کاهی که دارم از غم تو
اگرچه پیش توام قدر برگ کاهی نیست
کدام روز که در گریه نیستم تا شب
کدام شب که مرا ناله ای و آهی نیست
خدای را ز سرم سایه برمدار ای سرو!
که غیر سایه لطف توام پناهی نیست
همه به بزم وصال تو راه یافته اند
همین منم که مرا جانب تو راهی نیست
نسیمی! از نظر انداخته است یار ترا
وگرنه بهر چه سوی تواش نگاهی نیست
گناه بخت من است این ترا گناهی نیست
تو هیچ داد دل من نمی دهی چکنم
کجا روم که به غیر از تو پادشاهی نیست
خوشم به چهره کاهی که دارم از غم تو
اگرچه پیش توام قدر برگ کاهی نیست
کدام روز که در گریه نیستم تا شب
کدام شب که مرا ناله ای و آهی نیست
خدای را ز سرم سایه برمدار ای سرو!
که غیر سایه لطف توام پناهی نیست
همه به بزم وصال تو راه یافته اند
همین منم که مرا جانب تو راهی نیست
نسیمی! از نظر انداخته است یار ترا
وگرنه بهر چه سوی تواش نگاهی نیست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
دل از عشق پریرویان دل من برنمی گیرد
مده پند من ای ناصح که با من درنمی گیرد
حدیث توبه و تقوی مکن پیش من ای واعظ
که با من هرچه می گویی بجز ساغر نمی گیرد
خیال دست رنگینش حمایل کرده ام زانرو
که در خاطر مرا نقشی از این خوشتر نمی گیرد
به خورشید رخش زانرو تفأل می کند جانم
که عاشق فال دولت را به هر اختر نمی گیرد
الا ای ساقی وحدت، به پیش پیر میخانه
گرو کن خرقه خود را، به ما دفتر نمی گیرد
دل من با لب لعلش گرفت الفت به جان زانرو
که جز پیوند روحانی در آن جوهر نمی گیرد
ز دست دلبر ساقی نگیرد جام جز عارف
مرقع پوش رعنا را رها کن گر نمی گیرد
به خلوتخانه طاعت مکن ارشادم ای صوفی
که جز کوی مغان، عارف ره دیگر نمی گیرد
نسیمی گرچه اشعارت به گوش دلبران هریک
در شهوار می آید ولی بی زر نمی گیرد
مده پند من ای ناصح که با من درنمی گیرد
حدیث توبه و تقوی مکن پیش من ای واعظ
که با من هرچه می گویی بجز ساغر نمی گیرد
خیال دست رنگینش حمایل کرده ام زانرو
که در خاطر مرا نقشی از این خوشتر نمی گیرد
به خورشید رخش زانرو تفأل می کند جانم
که عاشق فال دولت را به هر اختر نمی گیرد
الا ای ساقی وحدت، به پیش پیر میخانه
گرو کن خرقه خود را، به ما دفتر نمی گیرد
دل من با لب لعلش گرفت الفت به جان زانرو
که جز پیوند روحانی در آن جوهر نمی گیرد
ز دست دلبر ساقی نگیرد جام جز عارف
مرقع پوش رعنا را رها کن گر نمی گیرد
به خلوتخانه طاعت مکن ارشادم ای صوفی
که جز کوی مغان، عارف ره دیگر نمی گیرد
نسیمی گرچه اشعارت به گوش دلبران هریک
در شهوار می آید ولی بی زر نمی گیرد
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
سلطنت کی کند آن شاه که درویش نشد
آشنا کی شود آن دل که به خود خویش نشد
می کند آرزوی وصل تو هرکس لیکن
کار دولت به هوا و هوسی پیش نشد
قیمت مرهم وصل تو ندانست آنکو
در ره وصل تواش پای طلب ریش نشد
طالب درد تو هرگز نکند یاد دوا
کان که بیمار تو شد عافیت اندیش نشد
گرچه شد صبر من و عشق تو، هردم کم و بیش
با تو عهدی که دلم بست کم و بیش نشد
آن که از خوان وصالت به نوایی برسید
از نعیم دو جهان مفلس و درویش نشد
تا ابد دوستی روی نکو دین من است
هیچ صاحب نظری منکر این کیش نشد
جان اگر شد ز می عشق تو بی خود چه عجب
کیست از مستی این جرعه که بی خویش نشد
به وصال تو نسیمی چه کند ملک جهان
با چنان نوش کسی ملتفت نیش نشد
آشنا کی شود آن دل که به خود خویش نشد
می کند آرزوی وصل تو هرکس لیکن
کار دولت به هوا و هوسی پیش نشد
قیمت مرهم وصل تو ندانست آنکو
در ره وصل تواش پای طلب ریش نشد
طالب درد تو هرگز نکند یاد دوا
کان که بیمار تو شد عافیت اندیش نشد
گرچه شد صبر من و عشق تو، هردم کم و بیش
با تو عهدی که دلم بست کم و بیش نشد
آن که از خوان وصالت به نوایی برسید
از نعیم دو جهان مفلس و درویش نشد
تا ابد دوستی روی نکو دین من است
هیچ صاحب نظری منکر این کیش نشد
جان اگر شد ز می عشق تو بی خود چه عجب
کیست از مستی این جرعه که بی خویش نشد
به وصال تو نسیمی چه کند ملک جهان
با چنان نوش کسی ملتفت نیش نشد