عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
شانه ای گل بخم طره طرار منه
بستر راحت دلهاست درو خار منه
پایمالم مکن ای قامت خم مژگان را
خار زیر قدمم از پی آزار منه
سر آن زلف مکش بی ادب ای مشاطه
دست بی باک چنین در دهن مار منه
سیر صحرای بلا شیوه سر بازانست
پای تقلید درین وادی خون خوار منه
مرسان از بدی کار کدورت بر دل
داغ صد دغدغه بر سینه افگار منه
ای قضا بر خط رخسار بتان گاه رقم
نقطه جز مردمک چشم من زار منه
می رسد کار بتدریج فضولی بکمال
بهر تقوی قدح از دست بیک بار منه
بستر راحت دلهاست درو خار منه
پایمالم مکن ای قامت خم مژگان را
خار زیر قدمم از پی آزار منه
سر آن زلف مکش بی ادب ای مشاطه
دست بی باک چنین در دهن مار منه
سیر صحرای بلا شیوه سر بازانست
پای تقلید درین وادی خون خوار منه
مرسان از بدی کار کدورت بر دل
داغ صد دغدغه بر سینه افگار منه
ای قضا بر خط رخسار بتان گاه رقم
نقطه جز مردمک چشم من زار منه
می رسد کار بتدریج فضولی بکمال
بهر تقوی قدح از دست بیک بار منه
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
بهست گور و کفن از قبا و پیرهنی
که پاره پاره نسازند بهر سیم تنی
بتیغ محنت شیرین لبان که دارد تاب
مگر زمانه بسازد ز سنگ کوهکنی
به پنبه های جراحت نهان چراست تنم
چو نیست رسم که باشد شهید را کفنی
مرا مکش به جفا و ستم که می باید
ستمگری چو تویی را جفا کشی چو منی
خدایرا مده آن زلف پرشکن بر باد
که منزل دل آشفته است هر شکنی
به لطف غنچه مثال دهان تنگ تو نیست
درین که هست چنین نیست غنچه را سخنی
غم خط تو فضولی ز دل برون نکند
که هست جای چنان سبزه چنین چمنی
که پاره پاره نسازند بهر سیم تنی
بتیغ محنت شیرین لبان که دارد تاب
مگر زمانه بسازد ز سنگ کوهکنی
به پنبه های جراحت نهان چراست تنم
چو نیست رسم که باشد شهید را کفنی
مرا مکش به جفا و ستم که می باید
ستمگری چو تویی را جفا کشی چو منی
خدایرا مده آن زلف پرشکن بر باد
که منزل دل آشفته است هر شکنی
به لطف غنچه مثال دهان تنگ تو نیست
درین که هست چنین نیست غنچه را سخنی
غم خط تو فضولی ز دل برون نکند
که هست جای چنان سبزه چنین چمنی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
گر خدنگ غمزه را زین سان دمادم می زنی
کشته گردد عالمی تا چشم بر هم می زنی
نیست ممکن بیش ازین بیداد گر سنگین دلی
بر وفاداران خود سنگ جفا کم می زنی
دانه در دام بهر صید مرغی می نهی
یا بقصد دل گره بر زلف پرخم می زنی
این که داری در غمش ای دل صدای گریه نیست
خنده بر غفلت دلهای بی غم می زنی
ای که در سر ذوق جام وصل داری نیست دور
گر ز مستی سنگ رد بر ساغر جم می زنی
شمع شام فرقتم بگذار تا سوزم رفیق
می کشم خود را اگر از منع من دم می زنی
بر گزیدی از همه عالم فضولی فقر را
دولتی داری که استغنا بعالم می زنی
کشته گردد عالمی تا چشم بر هم می زنی
نیست ممکن بیش ازین بیداد گر سنگین دلی
بر وفاداران خود سنگ جفا کم می زنی
دانه در دام بهر صید مرغی می نهی
یا بقصد دل گره بر زلف پرخم می زنی
این که داری در غمش ای دل صدای گریه نیست
خنده بر غفلت دلهای بی غم می زنی
ای که در سر ذوق جام وصل داری نیست دور
گر ز مستی سنگ رد بر ساغر جم می زنی
شمع شام فرقتم بگذار تا سوزم رفیق
می کشم خود را اگر از منع من دم می زنی
بر گزیدی از همه عالم فضولی فقر را
دولتی داری که استغنا بعالم می زنی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
یارب آن بی درد را در دل ز عشق افکن غمی
چند ما در عالمی باشیم و او در عالمی
پیش آن خورشید مشکل گر شود روشن غمم
زآن که جر سایه بشرح غم ندارم همدمی
آفتاب عارضت بنما که نگذرد اثر
گر ز آب زندگی در خاک ما باشد نمی
زاهدا می ده که پند ناصحم مجروح کرد
خواهدم کشت این جراحت گر نباشد مرهمی
راستان را نیست جا در خانه پست فلک
هست زین غم گر نهال قد ما دارد خمی
جمع گشته گرد من سنگ ملامت کوه کوه
خانه رسواییم دارد بنای محکمی
غیر آه آتشین و قطره خوناب اشک
در غم عشقت نمی خواهد فضولی محرمی
چند ما در عالمی باشیم و او در عالمی
پیش آن خورشید مشکل گر شود روشن غمم
زآن که جر سایه بشرح غم ندارم همدمی
آفتاب عارضت بنما که نگذرد اثر
گر ز آب زندگی در خاک ما باشد نمی
زاهدا می ده که پند ناصحم مجروح کرد
خواهدم کشت این جراحت گر نباشد مرهمی
راستان را نیست جا در خانه پست فلک
هست زین غم گر نهال قد ما دارد خمی
جمع گشته گرد من سنگ ملامت کوه کوه
خانه رسواییم دارد بنای محکمی
غیر آه آتشین و قطره خوناب اشک
در غم عشقت نمی خواهد فضولی محرمی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
در کبودی فلک چون مه من نیست مهی
بر سر هیچ مهی نیست هلال سیهی
روشن از آه نشد ظلمت نومیدی ما
وه که مردیم و نبردیم بوصل تو رهی
چو ربودی دل و دینم عوضی کن بوصال
بگدایی چه روا ظلم کند چون تو شهی
ای که داری گه و بی گاه نظرها برقیب
می توان جانب ما هم نگهی کرد گهی
هدف تیر تو گشتیم که از گوشه چشم
گاه گاهی کنی از دور سوی ما نگهی
جور کردی بمن ای ماه بترس از آهم
من نه آنم ز من آزرده شوی بی گنهی
مرد در سعی فضولی و بجایی نرسید
ز آن که دریای غم عشق ترا نیست تهی
بر سر هیچ مهی نیست هلال سیهی
روشن از آه نشد ظلمت نومیدی ما
وه که مردیم و نبردیم بوصل تو رهی
چو ربودی دل و دینم عوضی کن بوصال
بگدایی چه روا ظلم کند چون تو شهی
ای که داری گه و بی گاه نظرها برقیب
می توان جانب ما هم نگهی کرد گهی
هدف تیر تو گشتیم که از گوشه چشم
گاه گاهی کنی از دور سوی ما نگهی
جور کردی بمن ای ماه بترس از آهم
من نه آنم ز من آزرده شوی بی گنهی
مرد در سعی فضولی و بجایی نرسید
ز آن که دریای غم عشق ترا نیست تهی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
نمود در دلم از آتش درون شرری
نهال عاشقیم داد عاقبت ثمری
عذاب می کشم از نالهای دل آن به
رهم ز درد سر آن را دهم بسیمری
فکند بر سر من سایه موی ژولیده
گشاد طایر سودای عشق بال و پری
بتی بجان من آتش زد و نکرد وفا
گلی نمود چو گلبن ولی نداد بری
خدنگ آه بلاکش ز سنگ می گذرد
چرا ز ناله زارم نمی کنی حذری
ز چاک سینه ازین رهگذر شوم خوش حال
که سوی دل غم عشق تو یافت رهگذری
مرا ز شوق نگاه تو گشت حال خراب
چرا بحال خرابم نمی کنی نظری
ز باغ عشق فضولی گل مراد نچید
نکرد ناله او در دل بتان اثری
نهال عاشقیم داد عاقبت ثمری
عذاب می کشم از نالهای دل آن به
رهم ز درد سر آن را دهم بسیمری
فکند بر سر من سایه موی ژولیده
گشاد طایر سودای عشق بال و پری
بتی بجان من آتش زد و نکرد وفا
گلی نمود چو گلبن ولی نداد بری
خدنگ آه بلاکش ز سنگ می گذرد
چرا ز ناله زارم نمی کنی حذری
ز چاک سینه ازین رهگذر شوم خوش حال
که سوی دل غم عشق تو یافت رهگذری
مرا ز شوق نگاه تو گشت حال خراب
چرا بحال خرابم نمی کنی نظری
ز باغ عشق فضولی گل مراد نچید
نکرد ناله او در دل بتان اثری
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
مه من بی خبر از حال دل شیدایی
نیست پروای منت آه چه بی پروایی
نیستی از بدی حال فقیران آگه
این نه خوب است که مست می استغنایی
بجفاکاری تو نیست کسی در عالم
نه همین از جهت حسن تو بی تنهایی
نیست مقبول من از خلق جهان الا تو
بدلی نیست ترا از همه مستثنایی
ای دل از صحبت ارباب جنونت چه رسید
که چنین شیفته سلسله سودایی
شاهد سر حقیقت همه جا جلوه گرست
چشم بگشا و تماشا کن اگر بینایی
همه دارند فضولی هوس عشق بتان
در میان همه تنها تو همین رسوایی
نیست پروای منت آه چه بی پروایی
نیستی از بدی حال فقیران آگه
این نه خوب است که مست می استغنایی
بجفاکاری تو نیست کسی در عالم
نه همین از جهت حسن تو بی تنهایی
نیست مقبول من از خلق جهان الا تو
بدلی نیست ترا از همه مستثنایی
ای دل از صحبت ارباب جنونت چه رسید
که چنین شیفته سلسله سودایی
شاهد سر حقیقت همه جا جلوه گرست
چشم بگشا و تماشا کن اگر بینایی
همه دارند فضولی هوس عشق بتان
در میان همه تنها تو همین رسوایی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
سال و مهم بر زبان روز و شبم در دلی
من ز تو غافل نیم گر تو ز من غافلی
حال خرابی دل از که کنم جست و جو
چون تو ز روز ازل ساکن این منزلی
از تو دل زار را نیست امید وفا
طرفه نهالی ولی حیف که بی حاصلی
هست مرا دم بدم میل تو اما چه سود
نیست ترا میل من جای دگر مایلی
ای ز بلا بی خبر طعه ما ترک کن
غرقه بحریم ما رو که تو بر ساحلی
حاصل عشق بتان نیست بغیر از جنون
بسته اینها مشو ای دل اگر عاقلی
نیست فضولی ترا میل نظر بازی
علم تو زهداست و بس در فن ما جاهلی
من ز تو غافل نیم گر تو ز من غافلی
حال خرابی دل از که کنم جست و جو
چون تو ز روز ازل ساکن این منزلی
از تو دل زار را نیست امید وفا
طرفه نهالی ولی حیف که بی حاصلی
هست مرا دم بدم میل تو اما چه سود
نیست ترا میل من جای دگر مایلی
ای ز بلا بی خبر طعه ما ترک کن
غرقه بحریم ما رو که تو بر ساحلی
حاصل عشق بتان نیست بغیر از جنون
بسته اینها مشو ای دل اگر عاقلی
نیست فضولی ترا میل نظر بازی
علم تو زهداست و بس در فن ما جاهلی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
مراست هر طرف از سیل اشک دریایی
کجا روم چه کنم ره نمی برم جایی
نمی کنند بتان میل عشق بازان حیف
که ضایع است هنر نیست کارفرمایی
شکایت غم عشق از کسی نمی شنوم
مگر که نیست درین شهر ماه سیمایی
کجا حریف جنون منند مردم شهر
من و مصاحبت آهوان صحرایی
نه من همین سر سودای زلف او دارم
سری کجاست که خالی بود ز سودای
چنین که کار تو عاشق کشیست هر ساعت
نمی شود سر کوی تو بی تماشایی
دلا فضولی بی دل قرار چون گیرد
که یک دلست درو هر زمان تمنایی
کجا روم چه کنم ره نمی برم جایی
نمی کنند بتان میل عشق بازان حیف
که ضایع است هنر نیست کارفرمایی
شکایت غم عشق از کسی نمی شنوم
مگر که نیست درین شهر ماه سیمایی
کجا حریف جنون منند مردم شهر
من و مصاحبت آهوان صحرایی
نه من همین سر سودای زلف او دارم
سری کجاست که خالی بود ز سودای
چنین که کار تو عاشق کشیست هر ساعت
نمی شود سر کوی تو بی تماشایی
دلا فضولی بی دل قرار چون گیرد
که یک دلست درو هر زمان تمنایی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
چند ای دل نامه وصف بتان املا کنی
ذکر خوبان پری رخسار مه سیما کنی
گه زنی از غمزه مردم کش خون ریز دم
گه زبان در مدح لعل در افشان گویا کنی
گه ز شوق خال داغی بر دل پر خون نهی
گاه فکر زلف را سرمایه سودا کنی
بر زبان آری شکایت هر دم از جور بتان
بی گناهی چند را هرجا رسی رسوا کنی
وقت آن آمد کزین وضع پریشان بگذری
باقی اوقات خود صرف ره تقوا کنی
گر پری سوی تو آید چشم نگشایی برو
چشم و دل را مطلع خورشید استغنا کنی
شد فضولی شیوه رندی مکرر بعد ازین
به که طور تازه طرز نوی پیدا کنی
ذکر خوبان پری رخسار مه سیما کنی
گه زنی از غمزه مردم کش خون ریز دم
گه زبان در مدح لعل در افشان گویا کنی
گه ز شوق خال داغی بر دل پر خون نهی
گاه فکر زلف را سرمایه سودا کنی
بر زبان آری شکایت هر دم از جور بتان
بی گناهی چند را هرجا رسی رسوا کنی
وقت آن آمد کزین وضع پریشان بگذری
باقی اوقات خود صرف ره تقوا کنی
گر پری سوی تو آید چشم نگشایی برو
چشم و دل را مطلع خورشید استغنا کنی
شد فضولی شیوه رندی مکرر بعد ازین
به که طور تازه طرز نوی پیدا کنی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۴
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳۰
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳۷
عاشق صاف طبع و پاک دلم
واله حکمت جلال و جمال
با خط حسن دلبران در عشق
می کنم مشق تا رسم بکمال
فارغم از حظوظ نفسانی
حظ نفسم نمی رسد بخیال
لیک از مهوشان شهر مرا
هست قطع علاقه امر محال
روش و رسم سایه دارم من
مهوشان را افتاده در دنبال
در زمانی که آن پری صفتان
می گریزند از من بد حال
می دوم بی قرار و صبر ز پی
در تردد نمی کنم اهمال
روی چون می نهند جانب من
تا بر آرند کام من بوصال
می گریزم ز صحبت ایشان
خویشتن را نمی کنم پامال
غیر ازین نیست عادتم همه عمر
بخدای مهیمن متعال
واله حکمت جلال و جمال
با خط حسن دلبران در عشق
می کنم مشق تا رسم بکمال
فارغم از حظوظ نفسانی
حظ نفسم نمی رسد بخیال
لیک از مهوشان شهر مرا
هست قطع علاقه امر محال
روش و رسم سایه دارم من
مهوشان را افتاده در دنبال
در زمانی که آن پری صفتان
می گریزند از من بد حال
می دوم بی قرار و صبر ز پی
در تردد نمی کنم اهمال
روی چون می نهند جانب من
تا بر آرند کام من بوصال
می گریزم ز صحبت ایشان
خویشتن را نمی کنم پامال
غیر ازین نیست عادتم همه عمر
بخدای مهیمن متعال
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۴۰
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۴
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۸
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۹
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹