عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۸
مجو ای دل بخور از بهر ترتیب دماغ من
مگر آگه نیی شبهای هجر از درد و داغ من
دلم کز داغ هجران شد سیه منما ره وصلش
که هرگز سوی بستان ره نخواهد بر در زاغ من
به داغ بی کسی ز انسان گرفتارم که گر سوزم
نگردد هیچگه پروانه هم گرد چراغ من
که جوید از من سرگشته، پی در وادی هجران
مگر زاغ از هوای استخوان گیرد سراغ من
شود همچون فغانی زهره ام از بیم هجران آب
که زهر ناامیدی کرده گردون در ایاغ من
مگر آگه نیی شبهای هجر از درد و داغ من
دلم کز داغ هجران شد سیه منما ره وصلش
که هرگز سوی بستان ره نخواهد بر در زاغ من
به داغ بی کسی ز انسان گرفتارم که گر سوزم
نگردد هیچگه پروانه هم گرد چراغ من
که جوید از من سرگشته، پی در وادی هجران
مگر زاغ از هوای استخوان گیرد سراغ من
شود همچون فغانی زهره ام از بیم هجران آب
که زهر ناامیدی کرده گردون در ایاغ من
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
ای چراغ دل مرو در بزم مردم جامکن
گر همه چشم منست آنجا دمی مأوا مکن
مردم چشمی، مشو از دیده ی غائب چون پری
از خیال خود مرا دیوانه و شیدا مکن
روی خود بر دامنت سودم خطای من بپوش
گر بدی کردم بروی زرد من پیدا مکن
دامن از دستم مکش امروز از فردا بترس
داد مظلومان بده، امروز را فردا مکن
حال دل چون گویمت مشغول ناز خود مشو
بشنو از من خویش را یکباره بی پروا مکن
من سگ کویت، مرا منشان برابر با رقیب
در میان دشمنانم بیش ازین رسوا مکن
عشق می بازی فغانی با بلای دل بساز
یا هوای وصل خوبان سهی بالا مکن
گر همه چشم منست آنجا دمی مأوا مکن
مردم چشمی، مشو از دیده ی غائب چون پری
از خیال خود مرا دیوانه و شیدا مکن
روی خود بر دامنت سودم خطای من بپوش
گر بدی کردم بروی زرد من پیدا مکن
دامن از دستم مکش امروز از فردا بترس
داد مظلومان بده، امروز را فردا مکن
حال دل چون گویمت مشغول ناز خود مشو
بشنو از من خویش را یکباره بی پروا مکن
من سگ کویت، مرا منشان برابر با رقیب
در میان دشمنانم بیش ازین رسوا مکن
عشق می بازی فغانی با بلای دل بساز
یا هوای وصل خوبان سهی بالا مکن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
ای ز جان شیرین تر آغاز ترش رویی مکن
با چنان روی نکو بنیاد بد خوبی مکن
ما به آب دیده و خون دلت پرورده ایم
سرمکش ای شاخ گل از ما و خودرویی مکن
چون نمی جویی دلم را کز جفا آزرده یی
سرو من جان دگر اظهار دلجویی مکن
یا رب از روی نکو هرگز نبیند روی نیک
آنکه می گوید که با عشاق نیکویی مکن
بارها گفتی دلت را از جدایی خون کنم
جان من این را مگو باری چو می گویی مکن
در نمی گیرد فغانی با سیه چشمان فسون
پیش این شوخان سحرانگیز جادویی مکن
با چنان روی نکو بنیاد بد خوبی مکن
ما به آب دیده و خون دلت پرورده ایم
سرمکش ای شاخ گل از ما و خودرویی مکن
چون نمی جویی دلم را کز جفا آزرده یی
سرو من جان دگر اظهار دلجویی مکن
یا رب از روی نکو هرگز نبیند روی نیک
آنکه می گوید که با عشاق نیکویی مکن
بارها گفتی دلت را از جدایی خون کنم
جان من این را مگو باری چو می گویی مکن
در نمی گیرد فغانی با سیه چشمان فسون
پیش این شوخان سحرانگیز جادویی مکن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
تا کی شود نقاب رخ گل لباس من
آتش زنید بهر خدا در پلاس من
این غیرتم کشد که چرا با چنین جمال
شکری نگوید از تو دل ناسپاس من
با آنکه یکزمان ز برابر نمیروی
گید هنوز دیده ی حق ناشناس من
نتوان رخ تو دید و نه بویت توان شنید
دیگر برای چیست ندانم حواس من
صد بار تیغ قهر کشیدی و همچنان
می آید از پی تو دل بیهراس من
خونابه تا بکی کشم ای عشق بیزوال
من بیخبر شدم، تو نگهدار پاس من
هر لحظه مستی دگرم می رسد ز عشق
این باده کم مباد فغانی ز کاس من
آتش زنید بهر خدا در پلاس من
این غیرتم کشد که چرا با چنین جمال
شکری نگوید از تو دل ناسپاس من
با آنکه یکزمان ز برابر نمیروی
گید هنوز دیده ی حق ناشناس من
نتوان رخ تو دید و نه بویت توان شنید
دیگر برای چیست ندانم حواس من
صد بار تیغ قهر کشیدی و همچنان
می آید از پی تو دل بیهراس من
خونابه تا بکی کشم ای عشق بیزوال
من بیخبر شدم، تو نگهدار پاس من
هر لحظه مستی دگرم می رسد ز عشق
این باده کم مباد فغانی ز کاس من
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۴
شبی ای شمع مهرویان گذر در منزل من کن
بچشم مرحمت یکره نگاهی بر دل من کن
شدم بسمل ز شوق لعل جانبخش تو بسم الله
مسیح من، دمی در کار جان بسمل من کن
بمحراب دو ابرویت دعای من همین باشد
که یا رب آن جوان یکشب چراغ محفل من کن
بکار مشکل عشق از جهان بار سفر بستم
خدا را چاره یی در کار و بار مشکل من کن
بهر گامی که مانم در رهت صد گام پیش آید
بیا نظاره ی اقبال و بخت مقبل من کن
ز تابوت فغانی می رود فریاد بر گردون
بیا ایسر و گوشی بر صدای محمل من کن
بچشم مرحمت یکره نگاهی بر دل من کن
شدم بسمل ز شوق لعل جانبخش تو بسم الله
مسیح من، دمی در کار جان بسمل من کن
بمحراب دو ابرویت دعای من همین باشد
که یا رب آن جوان یکشب چراغ محفل من کن
بکار مشکل عشق از جهان بار سفر بستم
خدا را چاره یی در کار و بار مشکل من کن
بهر گامی که مانم در رهت صد گام پیش آید
بیا نظاره ی اقبال و بخت مقبل من کن
ز تابوت فغانی می رود فریاد بر گردون
بیا ایسر و گوشی بر صدای محمل من کن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۵
بمن هر کس که روزی یار شد دامن کشید از من
که جز درد و بلای عاشقی چیزی ندید از من
بود بر هر سر ره دردمندی واقف حالم
که در عشق و جنون بر هر دلی دردی رسید از من
نگردد رام اگر چون سگ دهم جان در وفاداری
سیه چشمی که همچون آهوی وحشی رمید از من
برغم من کشد بر دیگران شمشیر و می ترسم
که در روز جزا خواهند خون صد شهید از من
بخون دل نهالی در کنار خویش پروردم
چو وقت آمد که از وی گل بچینم سرکشید از من
بخواری مردم و یکره نگفت آن غنچه ی خندان
که برد این بینوا صد حسرت و برگی نچید از من
ز بس خواری که امشب در رهش با خویشتن کردم
بمن هر کس که روزی داشت یاری دل برید از من
ملولم چون فغانی دور از او از طعن بدگویان
اجل کوتا کند کوتاه این گفت و شنید از من
که جز درد و بلای عاشقی چیزی ندید از من
بود بر هر سر ره دردمندی واقف حالم
که در عشق و جنون بر هر دلی دردی رسید از من
نگردد رام اگر چون سگ دهم جان در وفاداری
سیه چشمی که همچون آهوی وحشی رمید از من
برغم من کشد بر دیگران شمشیر و می ترسم
که در روز جزا خواهند خون صد شهید از من
بخون دل نهالی در کنار خویش پروردم
چو وقت آمد که از وی گل بچینم سرکشید از من
بخواری مردم و یکره نگفت آن غنچه ی خندان
که برد این بینوا صد حسرت و برگی نچید از من
ز بس خواری که امشب در رهش با خویشتن کردم
بمن هر کس که روزی داشت یاری دل برید از من
ملولم چون فغانی دور از او از طعن بدگویان
اجل کوتا کند کوتاه این گفت و شنید از من
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
منم و دو چشم روشن برخ تو باز کردن
ز نعیم هر دو عالم در دل فراز کردن
قدمی بهستی خود زدنست، قصه کوته
بخیال کعبه تا کی ره خود دراز کردن
چو تو صبح و شام خوانی بحریم وصل ما را
چه ضرورتست ازین در سفر حجاز کردن
تو گلی و من زبویت چو نسیم صبحگاهی
بچه رو توانم ای گل ز تو احتراز کردن
قدمی به دیده ام نه که بود نشان دولت
بسر نیازمندان گذری بناز کردن
چه عنایتست یا رب ز پی هزار غمزه
گرهی ز طاق ابرو بکرشمه باز کردن
چو زر از خیال لعلت منم و دلی پر آتش
نفسی بزرد رویی زدن و گداز کردن
بنعیم هر دو عالم نکند بدل فغانی
نظری بنازنینی ز سر نیاز کردن
ز نعیم هر دو عالم در دل فراز کردن
قدمی بهستی خود زدنست، قصه کوته
بخیال کعبه تا کی ره خود دراز کردن
چو تو صبح و شام خوانی بحریم وصل ما را
چه ضرورتست ازین در سفر حجاز کردن
تو گلی و من زبویت چو نسیم صبحگاهی
بچه رو توانم ای گل ز تو احتراز کردن
قدمی به دیده ام نه که بود نشان دولت
بسر نیازمندان گذری بناز کردن
چه عنایتست یا رب ز پی هزار غمزه
گرهی ز طاق ابرو بکرشمه باز کردن
چو زر از خیال لعلت منم و دلی پر آتش
نفسی بزرد رویی زدن و گداز کردن
بنعیم هر دو عالم نکند بدل فغانی
نظری بنازنینی ز سر نیاز کردن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
لاله عطر آمیز و گل مشکین نفس خواهد شدن
بلابلانرا دیدن بستان هوس خواهد شدن
ناز افزون کن که بی منت طفیل راه تست
آنقدر وجهی که ما را دسترس خواهد شدن
اینهمه ناز و سرافرازی که دارد نخل تو
میوه اش کی روزی دندان کس خواهد شدن
بر نمی دارم دل از لعل لبت گر خون شود
این چنین شوقی نپنداری که بس خواهد شدن
با من ناکس نشستی سوختم، این بردهد
هر کجا آتش حریف خار و خس خواهد شدن
گر چنین میخواره و اوباش خواهی زیستن
عاشقان را خانه تاراج عسس خواهد شدن
از پی آب حیات آمد فغانی سوی تو
همچنان لب تشنه آیا باز پس خواهد شدن
بلابلانرا دیدن بستان هوس خواهد شدن
ناز افزون کن که بی منت طفیل راه تست
آنقدر وجهی که ما را دسترس خواهد شدن
اینهمه ناز و سرافرازی که دارد نخل تو
میوه اش کی روزی دندان کس خواهد شدن
بر نمی دارم دل از لعل لبت گر خون شود
این چنین شوقی نپنداری که بس خواهد شدن
با من ناکس نشستی سوختم، این بردهد
هر کجا آتش حریف خار و خس خواهد شدن
گر چنین میخواره و اوباش خواهی زیستن
عاشقان را خانه تاراج عسس خواهد شدن
از پی آب حیات آمد فغانی سوی تو
همچنان لب تشنه آیا باز پس خواهد شدن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
ما ناکس و تو در پی بد گفتن اینچنین
تا کی خطای ما نپذیرفتن اینچنین
تا چند صلح و جنگ، چه داری بجان ما
خندیدن آنچنان و برآشفتن اینچنین
مگذار در دلم گره ای گل چو آمدی
از چیست شرم کردن و نشکفتن اینچنین
گاهی غبار از دل ما کم کن ای پسر
کاین خانه شد خراب زنا رفتن اینچنین
صد رخنه کرد در دل ما تلخ گفتنت
چابک کسی نشد بگهر سفتن اینچنین
بسیار هم منال فغانی چه کافریست
با یار می کشیدن و بنهفتن اینچنین
تا کی خطای ما نپذیرفتن اینچنین
تا چند صلح و جنگ، چه داری بجان ما
خندیدن آنچنان و برآشفتن اینچنین
مگذار در دلم گره ای گل چو آمدی
از چیست شرم کردن و نشکفتن اینچنین
گاهی غبار از دل ما کم کن ای پسر
کاین خانه شد خراب زنا رفتن اینچنین
صد رخنه کرد در دل ما تلخ گفتنت
چابک کسی نشد بگهر سفتن اینچنین
بسیار هم منال فغانی چه کافریست
با یار می کشیدن و بنهفتن اینچنین
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
اگر یاد آرمش یکدم که از دل غم برد بیرون
غمی آید که بازم بیخود از عالم برد بیرون
بود از مردنم دشوارتر دلسوزی همدم
چه باشد گر ز بالین من این ماتم برد بیرون
خراش سینه افزون می کند ناز طبیبانم
خوشا بیهوشیی کز دل غم مرهم برد بیرون
هم از نظاره اش آخر ز بیدادی شوم کشته
کسی جان از بلای عشقبازی کم برد بیرون
چنان بی صبرم از رویش که گر تیغم زند بر سر
نخواهم کز بر من یکدمش محرم برد بیرون
چنین قهری که دارد بر فغانی آن جفا پیشه
عجب کز مجلسش یکره دل خرم برد بیرون
غمی آید که بازم بیخود از عالم برد بیرون
بود از مردنم دشوارتر دلسوزی همدم
چه باشد گر ز بالین من این ماتم برد بیرون
خراش سینه افزون می کند ناز طبیبانم
خوشا بیهوشیی کز دل غم مرهم برد بیرون
هم از نظاره اش آخر ز بیدادی شوم کشته
کسی جان از بلای عشقبازی کم برد بیرون
چنان بی صبرم از رویش که گر تیغم زند بر سر
نخواهم کز بر من یکدمش محرم برد بیرون
چنین قهری که دارد بر فغانی آن جفا پیشه
عجب کز مجلسش یکره دل خرم برد بیرون
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
نخل تو سرکش و دل خود کام من همان
ناز تو همچنان طمع خام من همان
در جنت وصال مرا روز و شب یکیست
در روزگار هجر سیه شام من همان
هر قطره چشمه یی شد و هر چشمه آب خضر
از باده ی مراد تهی جام من همان
همسایه را ز پهلوی من خانه شد خراب
فریاد جغد بر طرف بام من همان
گردم بگرد دوست چو پروانه گرد شمع
واصل شوم مگر بود آرام من همان
من خود ز انفعال شدم بر زمین فرو
خندان لبش بطعنه و دشنام من همان
مردم ز صید خود همه در سایه ی همای
خالی بشاهراه پری دام من همان
هر خوبرو چو شیر و شکر با حریف خویش
بد مستی حریف می آشام من همان
آزاد شد فغانی بیدل ز انفعال
بر هر زبان رود ز بدی نام من همان
ناز تو همچنان طمع خام من همان
در جنت وصال مرا روز و شب یکیست
در روزگار هجر سیه شام من همان
هر قطره چشمه یی شد و هر چشمه آب خضر
از باده ی مراد تهی جام من همان
همسایه را ز پهلوی من خانه شد خراب
فریاد جغد بر طرف بام من همان
گردم بگرد دوست چو پروانه گرد شمع
واصل شوم مگر بود آرام من همان
من خود ز انفعال شدم بر زمین فرو
خندان لبش بطعنه و دشنام من همان
مردم ز صید خود همه در سایه ی همای
خالی بشاهراه پری دام من همان
هر خوبرو چو شیر و شکر با حریف خویش
بد مستی حریف می آشام من همان
آزاد شد فغانی بیدل ز انفعال
بر هر زبان رود ز بدی نام من همان
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
ریخت شکوفه و مرا گریه برای او همان
غنچه شکفت و در دلم خار جفای او همان
هر طرف از چمن گلی خاست برای بلبلی
در دل خاکسار من تخم وفای او همان
جان بلب رسیده را آینه گشت تیغ تو
بود بمنزل عدم راهنمای او همان
دل چو بحیله و فسون باز نماید از جنون
قطع نظر ز بودنش هست دوای او همان
شد ز نظاره ی رخت هوش فغانی ای صنم
هست بطاق ابرویت دست دعای او همان
غنچه شکفت و در دلم خار جفای او همان
هر طرف از چمن گلی خاست برای بلبلی
در دل خاکسار من تخم وفای او همان
جان بلب رسیده را آینه گشت تیغ تو
بود بمنزل عدم راهنمای او همان
دل چو بحیله و فسون باز نماید از جنون
قطع نظر ز بودنش هست دوای او همان
شد ز نظاره ی رخت هوش فغانی ای صنم
هست بطاق ابرویت دست دعای او همان
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
بهارست ای سرشک دیده ی من رو بصحرا کن
برای لاله رویان برگ سبزی چند پیدا کن
قبای نیلگون پوشیده چون سوی چمن آیی
نشین و سوسن آزاد را بند قبا واکن
زهر جانب بود در جلوه یی شاخ گل نرگس
چه در حیرت فروماندی زمانی چشم بالا کن
نظر دارند سوی عاشقان چشمان خونریزش
دلا درهای رحمت باز شد چیزی تمنا کن
چو اوراق شکوفه در چمنها باد بگشاید
فغانی گفتگوی دلبران ماه سیما کن
برای لاله رویان برگ سبزی چند پیدا کن
قبای نیلگون پوشیده چون سوی چمن آیی
نشین و سوسن آزاد را بند قبا واکن
زهر جانب بود در جلوه یی شاخ گل نرگس
چه در حیرت فروماندی زمانی چشم بالا کن
نظر دارند سوی عاشقان چشمان خونریزش
دلا درهای رحمت باز شد چیزی تمنا کن
چو اوراق شکوفه در چمنها باد بگشاید
فغانی گفتگوی دلبران ماه سیما کن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
بیا بشیر و بکنعانیان سلام رسان
ز بزم وصل بیت الحزن پیام رسان
به آب دیده ی اختر شمار من یا رب
که آفتاب مرا بر کنار بام رسان
غریب و بی پر و بال آمدم بوادی عشق
بحق کعبه که خضری بدین مقام رسان
درین جهان دو سه روزم بحال خویش گذار
ز صد هزار یکی ای فلک بکام رسان
کریم مجلس ما سلسبیل می بخشد
قدم درون نه و خود را بیکدو جام رسان
روان روان بقدح ریز می که مخموریم
بکشت تشنه ی ما آب بی لجام رسان
چه ننگ و نام فغانی درآ به کوچه ی عشق
ز گریه سیل ببنیاد ننگ و نام رسان
ز بزم وصل بیت الحزن پیام رسان
به آب دیده ی اختر شمار من یا رب
که آفتاب مرا بر کنار بام رسان
غریب و بی پر و بال آمدم بوادی عشق
بحق کعبه که خضری بدین مقام رسان
درین جهان دو سه روزم بحال خویش گذار
ز صد هزار یکی ای فلک بکام رسان
کریم مجلس ما سلسبیل می بخشد
قدم درون نه و خود را بیکدو جام رسان
روان روان بقدح ریز می که مخموریم
بکشت تشنه ی ما آب بی لجام رسان
چه ننگ و نام فغانی درآ به کوچه ی عشق
ز گریه سیل ببنیاد ننگ و نام رسان
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
تا کی دل از هوا شنود بوی پیرهن
پیش آی، کز قبا شنود بوی پیرهن
تنها درآ بخلوت عاشق که همچو شمع
میرد، گر از صبا شنود بوی پیرن
بگذار ای بهار جوانی زکوة حسن
کاین پیر مبتلا شنود بوی پیرهن
دامن کشان گذشتی و برخاست رستخیز
یوسف کجاست، تا شنود بوی پیرهن
پیغام آشنا بدل آشنا رسد
بیگانه از کجا شنود بوی پیرهن
معنی یار اگر نشود همدم بشیر
مست لقا کجا شنود بوی پیرهن
خوش آندل و دماغ که از چند روزه راه
از غایت صفا شنود بوی پیرهن
در وادی فراق فغانی ز عین قرب
از هر گل و گیا شنود بوی پیرهن
پیش آی، کز قبا شنود بوی پیرهن
تنها درآ بخلوت عاشق که همچو شمع
میرد، گر از صبا شنود بوی پیرن
بگذار ای بهار جوانی زکوة حسن
کاین پیر مبتلا شنود بوی پیرهن
دامن کشان گذشتی و برخاست رستخیز
یوسف کجاست، تا شنود بوی پیرهن
پیغام آشنا بدل آشنا رسد
بیگانه از کجا شنود بوی پیرهن
معنی یار اگر نشود همدم بشیر
مست لقا کجا شنود بوی پیرهن
خوش آندل و دماغ که از چند روزه راه
از غایت صفا شنود بوی پیرهن
در وادی فراق فغانی ز عین قرب
از هر گل و گیا شنود بوی پیرهن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۴
چشم من از نظاره ی آن زلف مشگبو
چون نافه ی تریست که خون می چکد از او
یک قطره خون سوخته ی خال گلرخیست
هر غنچه ی بنفشه که بینم بطرف جو
خونابه یی که می کشم از تیغ عشق تو
چون آب زندگی بگلو می رود فرو
خواهم چو گل سفینه ی دلرا ورق ورق
هر یک ورق به دست نگاری فرشته خو
تو شاه بیت دفتر حسنی و معنیت
خلق جمیل و خوی خوش و صورت نکو
هر نازکی که بود نهان در نقاب حسن
خالت نمود از شکن زلف مو بمو
لب بسته یی فغانی و احباب مستمع
طوطی تویی درین شکرستان سخن بگو
چون نافه ی تریست که خون می چکد از او
یک قطره خون سوخته ی خال گلرخیست
هر غنچه ی بنفشه که بینم بطرف جو
خونابه یی که می کشم از تیغ عشق تو
چون آب زندگی بگلو می رود فرو
خواهم چو گل سفینه ی دلرا ورق ورق
هر یک ورق به دست نگاری فرشته خو
تو شاه بیت دفتر حسنی و معنیت
خلق جمیل و خوی خوش و صورت نکو
هر نازکی که بود نهان در نقاب حسن
خالت نمود از شکن زلف مو بمو
لب بسته یی فغانی و احباب مستمع
طوطی تویی درین شکرستان سخن بگو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
ای ز سحر غمزه پنهان فتنه در ابروی تو
فتنه را در گوش دارد عشوه ی جادوی تو
در هوایت بس که شد بر باد جان بیدلان
بوی گل می آید ای گل از نسیم کوی تو
زنده می دارم شب هجران بیاد روز وصل
تا برآید صبح و بینم آفتاب روی تو
چون بسر وقتم رسی ای شاخ گل دامن کشان
میرم و گیرم حیات از سر زرنگ و بوی تو
کرده ام از هستی موهوم خود پهلو تهی
تا جدا از خود نشینم یک زمان پهلوی تو
نگسلم از جعد مشگینت که در شبهای هجر
رشته ی جان مرا وصلیست با هر موی تو
بسکه دارد غیرت وصلت فغانی روز وصل
پوشد اول دیده را از خویش و بیند روی تو
فتنه را در گوش دارد عشوه ی جادوی تو
در هوایت بس که شد بر باد جان بیدلان
بوی گل می آید ای گل از نسیم کوی تو
زنده می دارم شب هجران بیاد روز وصل
تا برآید صبح و بینم آفتاب روی تو
چون بسر وقتم رسی ای شاخ گل دامن کشان
میرم و گیرم حیات از سر زرنگ و بوی تو
کرده ام از هستی موهوم خود پهلو تهی
تا جدا از خود نشینم یک زمان پهلوی تو
نگسلم از جعد مشگینت که در شبهای هجر
رشته ی جان مرا وصلیست با هر موی تو
بسکه دارد غیرت وصلت فغانی روز وصل
پوشد اول دیده را از خویش و بیند روی تو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
دارم دلی هوای بسی خوبرو درو
یکقطره خون گرم و هزار آرزو درو
آیینه ییست دایره ی خط سبز تو
کز غایت صفا بتوان دید رو درو
نقاش صنع شکل دهانت ز نازکی
پرداخت آنچنان که نگنجید مو درو
دامن زدی بمجمر عود دلم بناز
پیچیده است چون گل نورسته بو درو
بستم در دل از جهت آنکه جای تست
تا غیر رو نیاورد از هیچ سو درو
بر شمع آفتاب زند خنده از طرب
هر دل که تافت پرتو روی نکو درو
بزمی که خفته اند حریفان بخواب خوش
خاموش به فغانی افسانه گو درو
یکقطره خون گرم و هزار آرزو درو
آیینه ییست دایره ی خط سبز تو
کز غایت صفا بتوان دید رو درو
نقاش صنع شکل دهانت ز نازکی
پرداخت آنچنان که نگنجید مو درو
دامن زدی بمجمر عود دلم بناز
پیچیده است چون گل نورسته بو درو
بستم در دل از جهت آنکه جای تست
تا غیر رو نیاورد از هیچ سو درو
بر شمع آفتاب زند خنده از طرب
هر دل که تافت پرتو روی نکو درو
بزمی که خفته اند حریفان بخواب خوش
خاموش به فغانی افسانه گو درو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
ای مست ناز از دل ما بیخبر مشو
نا آزموده منکر اهل نظر مشو
ساغر ز دست خود بکف بیغمان منه
در قصد جان عاشق خونین جگر مشو
در کار ما اگر نکنی زهر چشم کم
باری بروی غیر چو شیر و شکر مشو
با مدعی بگوی که در کار عاشقان
گر زانکه نیک می نشوی زین بتر مشو
سر خوش چو در خرابه ی احباب آمدی
بنشین دمی و از سخن ما بدر مشو
شب زنده دار و روز دلا بگذران بغم
گر عاشقی فریفته ی خواب و خور مشو
بر روی گلرخان در دل باز کرده یی
بنشین به آب دیده فغانی و تر مشو
نا آزموده منکر اهل نظر مشو
ساغر ز دست خود بکف بیغمان منه
در قصد جان عاشق خونین جگر مشو
در کار ما اگر نکنی زهر چشم کم
باری بروی غیر چو شیر و شکر مشو
با مدعی بگوی که در کار عاشقان
گر زانکه نیک می نشوی زین بتر مشو
سر خوش چو در خرابه ی احباب آمدی
بنشین دمی و از سخن ما بدر مشو
شب زنده دار و روز دلا بگذران بغم
گر عاشقی فریفته ی خواب و خور مشو
بر روی گلرخان در دل باز کرده یی
بنشین به آب دیده فغانی و تر مشو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
عرق چکیده ز رویش ز آفتاب فرو
چنانکه از ورق گل چکد گلاب فرو
خطت چو سنبل مشگین بود سحرخیزی
گرفته هر طرفش نور آفتاب فرو
برآمدی چو مه چارده بگوشه ی بام
ز انفعال رخت رفت آفتاب فرو
گه نیاز اسیران نیاورد از ناز
بغمزه گوشه ی ابروی پر عتاب فرو
دمی که لذت تیغش بحلق می نرسد
نمیرود بگلویم ز غصه آب فرو
چه سود زینهمه عرض نیاز و مسکینی
چو از کرشمه نیاید بهیچ باب فرو
کمال مرتبه ی شوق داشت پروانه
که تا نسوخت نیامد ز اضطراب فرو
فغانی از غم دوران دگر نیارد یاد
که سر ز شوق لب برده در شراب فرو
چنانکه از ورق گل چکد گلاب فرو
خطت چو سنبل مشگین بود سحرخیزی
گرفته هر طرفش نور آفتاب فرو
برآمدی چو مه چارده بگوشه ی بام
ز انفعال رخت رفت آفتاب فرو
گه نیاز اسیران نیاورد از ناز
بغمزه گوشه ی ابروی پر عتاب فرو
دمی که لذت تیغش بحلق می نرسد
نمیرود بگلویم ز غصه آب فرو
چه سود زینهمه عرض نیاز و مسکینی
چو از کرشمه نیاید بهیچ باب فرو
کمال مرتبه ی شوق داشت پروانه
که تا نسوخت نیامد ز اضطراب فرو
فغانی از غم دوران دگر نیارد یاد
که سر ز شوق لب برده در شراب فرو