عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
هرگز به وصلت ای گل رعنا نمی رسم
جایی رسیده یی که من آنجا نمی رسم
خارم که دورم از شرف دستبوس گل
گردم که سالها به ته پا نمی رسم
بی آبیم بکشت و کسی خضر ره نشد
جان دادم و بجای مسیحا نمی رسم
با هر که دم زدم جگرم پاره می کند
هرگز بهمدمی من شیدا نمی رسم
صد نخل آرزو ز دلم سر زند و لیک
هرگز بمنتهای تمنا نمی رسم
بهر تو داغ داغم و مرهم نمی نهی
درد تو دارم و به مداوا نمی رسم
همچون فغانیم نفسی مانده است و بس
دریاب امشبم که به فردا نمی رسم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
شب آمد هر کسی را روی در کاشنه یی یابم
من، دیوانه گردم تا کجا ویرانه یی یابم
منم آن ناتوان موری که نتوانم کشید آخر
بصد سرگشتی از خرمنت گردانه یی یابم
شب هجران که آید بر سرم از بهر دلسوزی
هم از گرد چراغ خود مگر پروانه یی یابم
دمی کز شوق آن لبهای میگون گریه ام آید
لبالب سازم از خونابه گر پیمانه یی یابم
فغانی از رفیقان روی گردان شد مگر او را
بکوی دلبری یا گوشه میخانه یی یابم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
ای غنچه تو چشمه ی نوش و نبات هم
لعل لب تو آتش و آب حیات هم
پروانه ی چراغ تو دارد شب وصال
نور سعادت شب قدر و برات هم
تا خاطرت ملال گرفت از حیات من
دلگیرم از حیات خود از کاینات هم
از عرصه ی فراق چسان جان برون برم
حیران کار خویشتنم بلکه مات هم
از لعل جانفزای تو امید و بیم قتل
پروانه ی حیات منست و ممات هم
بگذار تا نظاره ی باغ رخت کنم
این حسن را چو آمده خیروز کوة هم
کان ملالتست فغانی و کوه غم
دارد بیاد لعل تو صبر و ثبات هم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
رفتیم و گرد هستی از کوی یار بردیم
داغ دل بلا جو زین لاله زار بردیم
بزم وصال دیده با داغ هجر رفتیم
از گلشنی چنین خوش این یادگار بردیم
گسترده دام همت بر وعده ی همایی
در شاهراه امید بس انتظار بردیم
از بهر نیم جرعه وز بهر یک نظاره
بس تهمت و ملامت زین روزگار بردیم
شمع مراد یک شب روشن نگشت ما را
چندانکه نذر و نیت در هر مزار بردیم
قصر وصال بر ما هر دم بلندتر شد
چندانکه نقش شیرین آنجا بکار بردیم
دیدیم خویشتن را چون داغ لاله در خون
آن دم که در فراقی نام بهار بردیم
با آستین پر گل رفتیم تا بر دوست
زانجا بدرد و حسرت دامان خار بردیم
هنگامه ی فغانی برهم زدیم و او را
دست و گلوی بسته تا پای دار بردیم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
ما بهر ساقیان دل فرزانه سوختیم
مجموعه ی خیال بمیخانه سوختیم
آبی بر آتش دل ما هیچ کس نزد
چندانکه پیش محرم و بیگانه سوختیم
ما را کسی در انجمن خویش ره نداد
چون بیکسان بگوشه ی ویرانه سوختیم
غمخوار گو مسوز سپند از برای ما
ما چون در آتش دل دیوانه سوختیم
هرگز نداد صحبت بیگانه پرتوی
پیش چراغ خویش چو پروانه سوختیم
جان در سر زبان شد و کوته نشد سخن
افسوس کاین چراغ بافسانه سوختیم
تا صحبت تو هست چه پرتو دهد دگر
حالا به یک کرشمه ی مستانه سوختیم
بس خرمن مراد فغانی بباد رفت
ما غافلان در آرزوی دانه سوختیم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
لب از می شسته وز آب لطافت روی چون گل هم
بخون دردمندان تاب داده زلف و کاکل هم
درون آی از درم کز پرده ی هستی روم بیرون
ندارم بی جمالت بیش ازین صبر و تحمل هم
تأمل تا بکی تدبیر تا چند ای نکوخواهان
گذشته کار و بار من ز تدبیر و تأمل هم
بیاد قامت و زلفت روم در بوستان هر دم
کشم در دیده شاخ ارغوان و جعد سنبل هم
مرا خود می کشد از ناز چشم فتنه انگیزت
بران از غمزه افزون تا بکی تیغ تغافل هم
فغانی بیش ازین افغان مکن در گلشن کویش
دمی از ناله کردن می شود خاموش بلبل هم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
چنین که پیش نظر صورت نکوی تو دارم
بهر طرف که کنم سجده روبروی تو دارم
ز دیدن دگرانم چه سود چون من حیران
نظر بصورت ایشان و دل بسوی تو دارم
صبا ز دست تو برگ گلی که سوی من آرد
درون پیرهنش مدتی ببوی تو دارم
نشسته اند حریفان ببزم عشق و من از غم
گرفته ساغر و با خویش گفتگوی تو دارم
درون سوخته و آه گرم و چهره ی شمعی
نشانه هاست که از داغ آرزوی تو دارم
ز گرد هستی موهوم شسته آینه ی دل
چو آب دیده ی خود رو بخاک کوی تو دارم
شب شراب اگر نیست ره ببزم تو این بس
که گوش دل چو فغانی بهای و هوی و دارم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
دیده را فرش حریم حرمت ساخته ام
مردم دیده طفیل قدمت ساخته ام
اینکه از وصل توام غنچه ی امید شکفت
گل آنست که با داغ غمت ساخته ام
تا خطت بر ورق لاله زد از مشک رقم
جان فدای خط مشکین رقمت ساخته ام
از تو جمعیتم این بس که دل مجنون را
بسته ی سلسله ی خم بخمت ساخته ام
ای زبان قلم از وصف رخت شعله ی نور
دیده روشن ز سواد قلمت ساخته ام
چون فغانی زده بر هستی موهوم قدم
خویش را کشته ی تیغ ستمت ساخته ام
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
خوش آن مستی که چون بر آستان او جبین مالم
گهی خاک رهش بوسم گهی رخ بر زمین مالم
درون پر درد و لب پر خنده این حالت بدان ماند
که خون دل خورم پنهان و لب برانگبین مالم
مسلمانی توهم، ای تند خو رحمی نما تا کی
رخ از بهر شفاعت در ره مردان دین مالم
برای آنکه در دل تازه ماند زخم پیکانش
ز شوق بوی زلفش بر جراحت مشک چین مالم
ز طرف کوی او از پای ننشینم مگر آندم
که بر پای سگانش دیده ی مردم نشین مالم
شدم فرسوده از درد و هنوزم این هوس در سر
که دست نازک آن گل بگیرم بر جبین مالم
اگر زانشاخ گل صد خار در چشمم خلد خوشتر
که در بستان روم رخ بر نهال یاسمین مالم
خیال گوهر لعلت کشم در رشته ی فکرت
که بهر روشنی در چشم عقل خرده بین مالم
خیالست اینکه می گوید فغانی از سر مستی
که چشم خونفشان بر دامن آن نازنین مالم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
شب آن بدمهر را با غیر چون یکرنگ میدیدم
ببخت خود دل بدروز را در جنگ می دیدیم
بظاهر می نمود آن بی وفا دلگرمیی با من
ولی در باطنش دل سخت تر از سنگ می دیدم
براهی با رقیبان دیدم آن بد مست را ناگه
نگفتم یک سخن با او محل چون تنگ می دیدم
مرا منشان به پهلوی رقیب ای شمع کز بزمت
نمی گشتم چنین محروم اگر این ننگ می دیدیم
فغانی کز فغان یکدم نیاسودی چه شد یا رب
که او را دوش در بزم تو بی آهنگ می دیدم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
متاب آن رخ زمن یکدم که در کوی تو می آیم
که من آنجا برای دیدن روی تو می آیم
دل از اندیشه ی اغیار باز آورده در آنکو
برای سجده ی محراب ابروی تو می آیم
تو هر دم می کنی صد جور و من از بهر یک دیدن
ز مردم می کشم صد طعنه و سوی تو می آیم
برد خوی توام هر دم براهی و من مسکین
ز بس شوقی که دارم از پی خوی تو می آیم
مبر حسرت بمن ای آنکه از بزمش روی کشته
که من هم چون فغانی زود پهلوی تو می آیم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
چندانکه رفته ام بچمن گل ندیده ام
فیض بهار و منفعت مل ندیده ام
زان عاشقان نیم که بدانم وفای گل
من غیر نامرادی بلبل ندیده ام
چندانکه سوختیم نگاهی نکرد و رفت
ترکی بدین غرور و تجمل ندیده ام
بسیار کرده ام بسوی نازکان نگاه
زینسان میان و حلقه ی کاکل ندیده ام
بردی دلم ز دست و نگفتی ترا چه شد
هرگز چنین فریب و تغافل ندیده ام
تا چند بگسلی و نپیوندی، این چه خوست
یک عادت ترا بتسلسل ندیده ام
از حد مبر بهانه که این یکزمان وصل
بی وعده ی دروغ و تعلل ندیده ام
گستاخ چون کنم دل خود کام را بتو
در دل چو از تو صبر و تحمل ندیده ام
فکر دگر نماند فغانی بباز جان
عاشق بدین خیال و تأمل ندیده ام
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
مبین، که تاب نگاه تو آفتاب ندارم
بناز خنده ی پنهان مزن که تاب ندارم
هنوز در خفقانم ز گریه های شبانه
زبان بگز که وجود چنین شراب ندارم
بماند دانش من در جواب یک سخن تو
دگر زهر چه سخن می کنی جواب ندارم
قلم بحرف ملامت کشیده ام من مجنون
چنانکه گر بزنند آتشم عذاب ندارم
ببزم لاله رخان گشته چون سپند بر آتش
چه جای باغ که پروای مشک ناب ندارم
ز گلخنم مبر ای دل که داشتی بچراغم
برو که من هوس گشت ماهتاب ندارم
زمان زمان ز خیالت در آتشم همه ی شب
چه خوابهای پریشان کز اضطراب ندارم
زیاد روی تو هر شب نداشتم خبر از خود
تویی برابرم امشب که هیچ خواب ندارم
گذشت گریه ام از حد چنین مسوز فغانی
که آب در جگر از دود این کباب ندارم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
اسیر لطف و گرفتار خشم و ناز توام
خراب یکنظر از چشم عشوه ساز توام
سرم بسدره و طوبی فرو نمی آید
که در مشاهده ی سرو سرفراز توام
ز مجلس می و ساقی بمسجد آمده ام
خراب زهد تو و کشته ی نماز توام
حکایت شب هجران ز حد گذشت ایدل
بگو که می کشد افسانه دراز توام
رخ نیاز نهادم بخاک مقدم او
بناز گفت که مستغنی از نیاز توام
چه جانگداز فغانی فسانه یی داری
بگو که سوخته ی حرف جانگداز توام
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
جدا زان ماهر و امشب بدل دردی عجب دارم
سرشک لاله گون و چهره ی زردی عجب دارم
سر من در گرو با یار و حیران مهره ی عقلم
ازین منصوبه مشکل جان برم، نردی عجب دارم
بمژگان می روم پی در پی آن ترک عاشق کش
سر آشفته در راه جوانمردی عجب دارم
شبم در باغ چندین گل شکفت از گریه ی هجران
ببین امروز کز بهرت ره آوردی عجب دارم
ز گشت باغ می آیی به خاک من گلابی زن
که از آن دامن نازک بدل گردی عجب دارم
یکی بگشای هجران نامه ی درد من و بنگر
که در وصف رخت در هر ورق فردی عجب دارم
بر آن بسیار دان خواهم که خوانم نسخه ی دردی
فغانی تا چه در گیرد، دم سردی عجب دارم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
آه کز هجر تو شبها باده خون دانسته ام
خورده ام خون و شراب لاله گون دانسته ام
سوزدم هر کسی بلطفی، این سزای آنکه من
دیده ام شور اسیران و جنون دانسته ام
خواهدم امروز از هر روز نیکوتر گذشت
زانکه من نظاره رویت شکون دانسته ام
خاطرت هر دم بسویی می کشد بی اختیار
در سرت ای گل هوایی هست، چون دانسته ام
سوزدم هر بیوفا بهر نگاهی هر زمان
ای فغانی قدر آن دلجو کنون دانسته ام
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
بیا که پیش تو ای سرو گلعذار بمیرم
بهر کرشمه و نازت هزار بار بمیرم
فتاده در سر راه تو جان من بلب آمد
روا مدار که از درد انتظار بمیرم
غریب شهر توام شهریار من نظری کن
که حسرتی نبود گر درین دیار بمیرم
فتاده ام بخمار از می وصال مبادا
که ساقیم ندهد جام و در خمار بمیرم
بداغ روی تو در لاله زار، زار بسوزم
بیاد خط تو از جلوه ی بهار بمیرم
تو در فسانه تبسم کنی و من ز تحیر
ز شوق آن لب جانبخش، زار زار بمیرم
بیاد جلوه ی نخل قد تو دیده ی گریان
نهاده در قدم سرو جویبار بمیرم
بهار شد که درین باغ هر نفس چو فغانی
ز صورت فاخته و نغمه ی هزار بمیرم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
ما سینه را ز جور تو غافل شکافتیم
آهی زدیم و آبله ی دل شکافتیم
لیلی نمینمود رخ از غایت غرور
مجنون شدیم و دامن محمل شکافتیم
زخم آنچنان نشد که فراهم شود دگر
این دل نه همچو مردم عاقل شکافتیم
یک بخیه ی درست نزد کس بکار ما
دلق سیاه خویش بباطل شکافتیم
الماس پاره بود نه یاقوت آبدار
هر چند بیشتر جگر گل شکافتیم
روزی نشد بسایه ی نخل حرم درست
این خرقه کز حرارت منزل شکافتیم
چون شد فغانی این همه زخم نهان درست
ما هم نه سینه با تو مقابل شکافتیم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
شب آه و ناله از دل غمناک می زدم
برق فنا بخرمن افلاک می زدم
از درد بلبلان خزان دیده در چمن
خوناب دیده بر ورق تاک می زدم
در آرزوی جلوه ی گلهای آتشین
از سوز سینه شعله بخاشاک می زدم
می زد رقم بخون رزان باد صبح و من
بر اشک سرخ و روی چو زر خاک می زدم
دستم اگر نه دامن وصل تو می گرفت
آتش برخت هستی خود پاک می زدم
بر روی بخت خفته بداغ خمار غم
از جام باده آب طربناک می زدم
برنامه ی سیاه فغانی ز سوز دل
خوناب دیده از جگر چاک می زدم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
هر دم آرایش آن عارض چون گل کشدم
گه در گوش گهی رشته ی کاکل کشدم
از تجمل نکند بر من درویش نگاه
آه از آنروز کزین ناز و تجمل کشدم
نتوان دید که زلفش دگری باز کند
ور ببندم نظر از دور تحمل کشدم
من خود از کشتنیانم بهمه حال ولی
نه چنان نیز که بی فکر و تأمل کشدم
آه از آن شوخ که با مردم بیگانه مدام
می کند همنفسی تا بتغافل کشدم
من اگر جان بدهم، جای رقیبم ندهد
چکنم گر نکنم سعی تنزل کشدم
نالد از درد فغانی و مرا دیده پر آب
چون نگریم که وفا نامه ی بلبل کشدم