عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به یزدان روز محشر برهمن گفت
به یزدان روز محشر برهمن گفت
فروغ زندگی تاب شرر بود
ولیکن گر نرنجی با تو گویم
صنم از آدمی پاینده تر بود
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کنشت و مسجد و بتخانه و دیر
کنشت و مسجد و بتخانه و دیر
جز این مشت گلی پیدا نکردی
ز حکم غیر نتوان جز بدل رست
تو ای غافل دلی پیدا نکردی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرد زنجیری امروز و دوش است
خرد زنجیری امروز و دوش است
پرستار بتان چشم و گوش است
صنم در آستین پوشیده دارد
برهمن زادهٔ زنار پوش است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جهانها روید از مشت گل من
جهانها روید از مشت گل من
بیا سرمایه گیر از حاصل من
غلط کردی ره سر منزل دوست
دمی گم شو به صحرای دل من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز من گو صوفیان با صفا را
ز من گو صوفیان با صفا را
خدا جویان معنی آشنا را
غلام همت آن خود پرستم
که با نور خودی بیند خدا را
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ضمیر ین فکان غیر از تو کس نیست
ضمیر ین فکان غیر از تو کس نیست
نشان بی نشان غیر از تو کس نیست
قدم بیباک تر نه در ره زیست
به پهنای جهان غیر از تو کس نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
رمیدی از خداوندان افرنگ
رمیدی از خداوندان افرنگ
ولی بر گور و گنبد سجده پاشی
به لالائی چنان عادت گرفتی
ز سنگ راه مولائی تراشی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
هلال عید
نتوان ز چشم شوق رمید ای هلال عید
از صد نگه براه تو دامی نهاده اند
بر خود نظر گشا ز تهی دامنی مرنج
در سینهٔ تو ماه تمامی نهاده اند
اقبال لاهوری : پیام مشرق
محاورهٔ ما بین خدا و انسان
خدا
جهان را ز یک آب و گل آفریدم
تو ایران و تاتار و زنگ آفریدی
من از خال پولاد ناب آفریدم
تو شمشیر و تیر و تفنگآفریدی
تبر آفریدی نهال چمن را
قفس ساختی طایر نغمه زن را
انسان
تو شب آفریدی چراغ آفریدم
سفال آفریدی ایاغ آفریدم
بیابان و کهسار و راغ آفریدی
خیابان و گلزار و باغ آفریدم
من آنم که از سنگ آئینه سازم
من آنم که از زهر نوشینه سازم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
عشق
فکرم چو به جستجو قدم زد
در دیر شد و در حرم زد
در دشت طلب بسی دویدم
دامن چون گرد باد چیدم
پویان بی خضر سوی منزل
بر دوش خیال بسته محمل
جویای می و شکسته جامی
چون صبح به باد چیده دامی
پیچیده بخود چو موج دریا
آواره چو گرد باد صحرا
عشق تو دلم ربود ناگاه
از کار گره گشود ناگاه
آگاه ز هستی و عدم ساخت
بتخانهٔ عقل را حرم ساخت
چون برق به خرمنم گذر کرد
از لذت سوختن خبر کرد
سر مست شدم ز پا فتادم
چون عکس ز خود جدا فتادم
خاکم به فراز عرش بردی
زان راز که با دلم سپردی
واصل به کنار کشتیم شد
طوفان جمال زشتیم شد
جز عشق حکایتی ندارم
پروای ملامتی ندارم
از جلوهٔ علم بی نیازم
سوزم ، گریم ، تپم ، گدازم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
الملک ﷲ
طارق چو بر کناررهٔ اندلس سفینه سوخت
گفتند کار تو به نگاه خرد خطاست
دوریم از سواد وطن باز چون رسیم
ترک سبب ز روی شریعت کجا رواست
خندید و دست خویش بشمشیر برد و گفت
هر ملک ملک ماست که ملک خدای ماست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نامهٔ عالمگیر (به یکی از فرزندانش که دعای مرگ پدر میکرد)
ندانی که یزدان دیرینه بود
بسی دید و سنجید و بست و گشود
ز ما سینه چاکان این تیره خاک
شنید است صد نالهٔ درد ناک
بسی همچو شبیر در خون نشست
نه یک ناله از سینهٔ او گسست
نه از گریهٔ پیر کنعان تپید
نه از درد ایوب آهی کشید
مپندار آن کهنه نخچیر گیر
بدام دعای تو گردد اسیر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تیر و سنان و خنجر و شمشیرم آرزوست
تیر و سنان و خنجر و شمشیرم آرزوست
با من میا که مسلک شبیرم آرزوست
از بهر آشیانه خس اندوزیم نگر
باز این نگر که شعلهٔ در گیرم آرزوست
گفتند لب ببند و ز اسرار ما مگو
گفتم که خیر نعرهٔ تکبیرم آرزوست
گفتند هر چه در دلت آید ز ما بخواه
گفتم که بی حجابی تقدیرم آرزوست
از روزگار خویش ندانم جز این قدر
خوابم ز یاد رفته و تعبیرم آرزوست
کو آن نگاه ناز که اول دلم ربود
عمرت دراز باد همان تیرم آرزوست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
فرقی ننهد عاشق در کعبه و بتخانه
فرقی ننهد عاشق در کعبه و بتخانه
این جلوت جانانه آن خلوت جانانه
شادم که مزار من در کوی حرم بستند
راهی ز مژه کاوم از کعبه به بتخانه
از بزم جهان خوشتر از حور جنان خوشتر
یک همدم فرزانه وز باده دو پیمانه
هر کس نگهی دارد هر کس سخنی دارد
در بزم تو می خیزد افسانه ز افسانه
این کیست که بر دلها آورده شبیخونی
صد شهر تمنا را یغما زده ترکانه
در دشت جنون من جبریل زبون صیدی
یزدان به کمند آور ای همت مردانه
اقبال به منبر زد رازی که نباید گفت
نا پخته برون آمد از خلوت میخانه
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نه تو اندر حرم گنجی نه در بتخانه می آئی
نه تو اندر حرم گنجی نه در بتخانه می آئی
ولیکن سوی مشتاقان چه مشتاقانه می آئی
قدم بیباکتر نه در حریم جان مشتاقان
تو صاحبخانه ئی آخر چرا دزدانه می آئی
بغارت میبری سرمایهٔ تسبیح خوانان را
به شبخون دل زناریان ترکانه می آئی
گی صد لشکر انگیری که خون دوستان ریزی
گهی در انجمن با شیشه و پیمانه می آئی
تو بر نخل کلیمی بی محابا شعله می ریزی
تو بر شمع یتیمی صورت پروانه می آئی
بیا اقبال جامی از خمستان خودی در کش
تو از میخانهٔ مغرب ز خود بیگانه می آئی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حکیم اینشتین
جلوه ئی میخواست مانند کلیم ناصبور
تا ضمیر مستنیر او گشود اسرار نور
از فراز آسمان تا چشم آدم یک نفس
زود پروازی که پروازش نیاید در شعور
خلوت او در زغال تیره فام اندر مغاک
جلوتش سوزد درختی را چو خس بالای طور
بی تغیر در طلسم چون و چند و بیش و کم
برتر از پست و بلند و دیر و زود و نزد و دور
در نهادش تار و شید و سوز و ساز و مرگ و زیست
اهرمن از سوز او و ساز او جبریل و حور
من چه گویم از مقام آن حکیم نکته سنج
کرده زردشتی ز نسل موسی و هارون ظهور
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نیچه
گر نوا خواهی ز پیش او گریز
در نی کلکش غریو تندر است
نیشتر اندر دل مغرب فشرد
دستش از خون چلیپا احمر است
آنکه بر طرح حرم بتخانه ساخت
قلب او مؤمن دماغش کافر است
خویش را در نار آن نمرود سوز
زانکه بستان خلیل از آذر است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۱۵)
چه خوش بودی اگر مرد نکویی
ز بند باستان آزاد رفتی
اگر تقلید بودی شیوهٔ خوب
پیمبر هم ره اجداد رفتی
اقبال لاهوری : زبور عجم
ای خدای مهر و مه خاک پریشانی نگر
ای خدای مهر و مه خاک پریشانی نگر
ذره ئی در خود فرو پیچد بیابانی نگر
حسن بی پایان درون سینهٔ خلوت گرفت
آفتاب خویش را زیر گریبانی نگر
بر دل آدم زدی عشق بلاانگیز را
آتش خود را به آغوش نیستانی نگر
شوید از دامان هستی داغهای کهنه را
سخت کوشیهای این آلوده دامانی نگر
خاک ما خیزد که سازد آسمان دیگری
ذره ناچیز و تعمیر بیابانی نگر
اقبال لاهوری : زبور عجم
بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد
بر خیز که آدم را هنگام نمود آمد
این مشت غباری را انجم به سجود آمد
آن راز که پوشیده در سینهٔ هستی بود
از شوخی آب و گل در گفت و شنود آمد