عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۳
گه بر رخ آن مهرگیا بازم عشق
گه برسر آن زلف دو تا بازم عشق
سرتاپایش ز یکدگر خوبتر است
حیران شده ام که بر کجا بازم عشق
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
ای چرخ فلک قد بخم از زلف توام
در دوخته تا جامه ماتم ز توام
با این همه هر تیغ که داری بگذار
گر از تو سپر بیفکنم همچو توام
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۰
تا از تف سینه قبله زردشتیم
در عشق تو محراب هزار انگشتیم
تو فارغ و ما خویشتن از غم کشتیم
سبحان الله چگونه پشتاپشتیم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
آن شد که ترا به جان بها می کردم
وز بهر تو هر که بد رها می کردم
اکنون چو براندیشم از آن می گویم
یارب چه بد آن و من چها می کردم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۵
در عشق تو چون خیره سران می خندم
وز رنگ چو گل جامه دران می خندم
می خندم که از تو می ببریدم
امروز در این گریه بر آن می خندم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
در دست یک ستمگر افتاد دلم
در پای غمش به سر در افتاد دلم
هر بار به دام مومنی افتادی
این بار به دام کافر افتاد دلم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
رفتم ز درت دل به غمت کرده گرو
بردم ز درت عشق کهن با غم نو
هر چند ز دل نباشد ای جان جهان
چه کم شود از تو گر بگوئی که مرو
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۳
ای در طلب لطف تو دریا تشنه
بر آب حیاتت گل رعنا تشنه
چون مردم چشم خویش تا کی باشیم
آب از سرِ ما گذشته و ما تشنه
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۰
بر دست من ای شوخ می روشن نه
وین بار گران هجر بر دشمن نه
هشیار نیم تهمتش از من بردار
دیوانه زنجیر توام بر من نه
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۰
گفتم ببر من از تو ای مینائی
گفتا که مبر که با دلت برنائی
گفتا زیرا بارحون می کردم؟
با دل نه بس آمدم چه میفرمائی
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۶
دردت ز دلم بدر نمی داند شد
وین سوز تو از جگر نمی داند شد
نزد تو به سر دوان بیایم چکنم
چون بی تو مرا به سر نمی داند شد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۸
حاشا که دلم کم تو گیرد هرگز
یا بر دگری مهر پذیرد هرگز
تا ظن نبری ای به دو لب آب حیات
کین آتش عشق تو بمیرد هرگز
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۹
ای باغ رخت گریز گاه نظرم
گر باشد صد هزار جان دگرم
[بیت دوم در نسخهٔ دیجیتالی مشکل دارد]
[بیت دوم در نسخهٔ دیجیتالی مشکل دارد] ...رم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۰
گفتم مگر آتش جوانی ببرم
وز عشق تو آب زندگانی ببرم
زین گونه که در چشم تو ای مردم چشم
گشتم سبک آن به که گرانی ببرم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۷
ای سر تا پا به تازگی سرو سهی
از جمله نیکوان به خوبی تو بهی
بر حسن و جمال بیش می افزاید
چشم آر و را چو خاک بر روی نهی
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
باز گلزار صفای رخ جانان دارد
هر طرف زینتی از سنبل و ریحان دارد
دارد آن لطف کنون باغ که از دیدن آن
این که دل را نرسد ذوق چه امکان دارد
بشنو زمزمه مرغ خوش الحان و مگو
که چرا شاهد گل چاک گریبان دارد
چه کند گر نکند چاک گریبان از شوق
گوش بر زمزمه مرغ خوش الحان دارد
جلوه شاهد گل بین بلب جوی و مگوی
که چرا آب روان این همه افغان دارد
نیست از سنگ چسان این همه افغان نکند
شاهدی در نظرش این همه جولان دارد
با خط موج مگو جدول آبست که هست
لوح تعلیم و چمن طرز دبستان دارد
کرده از هر طرفی میل بدان لوح لطیف
سبزه کیفیت طفلان سبق خان دارد
فصل سیرست قدم نه به بیابان امروز
که بیابان صفت روضه رضوان دارد
از ریاحین روش آموز که از حجره خاک
هر چه سر کرد برون رو به بیابان دارد
کرده از هیبت منقار مهیا انبر
بلبل خسته تردد چو طبیبان دارد
خار را دیده و دانسته که شاخ گل را
در بدن نیز برون آمده پیکان دارد
محشرست این نه بهارست که نرگس از خاک
خاسته دیده حیران تن عریان دارد
حجره تبرست درین فصل چمن باغ جنان
عارف زنده دل آن مرده که ایمان دارد
گل برون آمده از حجره تنگ غنچه
میل نظاره اطراف گلستان دارد
رخت از حجره درین فصل بگلزار کشد
هر که در لطف مزاج گل خندان دارد
گذری کن بچمن بهر فرح فصل بهار
از خزان ای که دلت شدت اخزن دارد
پی هر غم فرحی را نگران باش و مگو
که ندارد فلک این نیز اگر آن دارد
جدول آب که از موج نمودست حباب
همچو تاریست که درهای درخشان دارد
دهر حکاک شده آلت حکاکی اوست
سبزه کز قطره شبنم در دندان دارد
همه جا این شده شایع که بتحریک هوا
آب در دور شه گل مهر طغیان دارد
جهت دفع همین فتنه ستاده صف صف
بید کز برک بکف خنجر بران دارد
می نهد بر طبق لاله برون می آرد
کوه هر لعل پسندیده که در کان دارد
دم عرضست چرا عرض تجمل نکند
فیض را وقت ظهورست چه پنهان دارد
می کند گلبن سر سبز نثار سبزه
غنچه هر دانه که از قطره باران دارد
سبزه طفل است که چون دانه مشفق گلبن
بهر پروردن او شیر به پستان دارد
داده سبزه نسق باغ مگر کین تعلیم
در نظام از قلم آصف دوران دارد
آصفی کز قلم اوست چو از سبزه چمن
هر چه از نظم و نسق ملک سلیمان دارد
چمن آرای ممالک شده وین پرتو
همچو گل از اثر پاکی دامان دارد
می دهد روز و غبار از در او می گیرد
آسمان را عمل اینست که میزان دارد
هر که طرز رقمش با روش کلکش دید
گفت کین باغ چه خوش سرو خرامان دارد
آن سخی طبع که در عالم عالم داری
رأفت او روش ابر درافشان دارد
از بدو نیک نوال نعمش نیست دریغ
فیض او از همه رو بر همه احسان دارد
نه همین در عوض نیکی ارباب صلاح
شفقت او اثر رحمت رحمان دارد
در جزای عمل بد عملان نیز مدام
اثر رحمت او رتبه غفران دارد
نیست محروم کسی از کف جودش گویا
کلک قفلیست که او بر در حرمان دارد
بخت و اقبال کمر بسته بفرمان بریش
متصل منتظر آن که چه فرمان دارد
خط او ابر بهاریست که هر جا گذرد
نیست اندک اثرش فیض فراوان دارد
کلک او طرفه نهالیست که در هر جنبش
نیست کم منفعت بی حد و پایان دارد
نوبهار گل انواع هنر جعفر بیک
که کمال شرف و رتبه عرفان دارد
مرده را می رسید از نقش خطش فیض حیات
ظلمت نقش خطش چشمه حیوان دارد
هیچ شک نیست که از فیض خط دلکش اوست
هر که امروز ز ابنای زمان جان دارد
سرفرازا توی آن قطب که در رخصت قدر
کمترین بنده تو رتبه کیوان دارد
دور ما چون نکند یار به ادوار سلف
چو تو انسان فلک قدر و ملک شان دارد
ملک ما چون نزند طعنه بملک دگران
ملکی همچو تو در صورت انسان دارد
ای فلک قدر ملک خوی صلاح اندیشه
که ز تدبیر تو درد همه درمان دارد
همه از واصل شادند چه واقع شده است
که فضولی الم محنت هجران دارد
همه از فیض تو جمعیت خاطر دارند
او چرا حال بد و روز پریشان دارد
همه جا گشته بمعماری عدلت معمور
او چرا حال خراب و دل ویران دارد
گر چه دور از تو همه شب بهزاران دیده
آسمان گریه به آن خسته حیران دارد
لیک شادست بدان حال که در سایه تست
نامه نسبتش از ملک تو عنوان دارد
درد هر چند که بسیار شود بر دل او
او بالطاف تو امید دو چندان دارد
چشم دارم که بکام تو شود هر دوری
که بتدریج زمان گنبد دوران دارد
اعتماد تو فزون گردد و ننماید روی
هر چه از دور باقبال تو نقصان دارد
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۶
مرحبا ای قلم شمع شبستان خیال
نامی نامیه پیغمبر معراج خیال
دستگیر فقرای ادب آموز ملوک
مرجع اهل دل و ملجاء ارباب کمال
حسن معشوقه صورت ز تو عنبر گیوست
چهره شاهد زیبا ز تو مشکین خط و خال
قد بر افراخته ساخته زیور حسن
طره بر تافته یافته زیب جمال
ای ز ریحان تو گلزار صحایف مملو
وی ز یاقوت تو دامان نسخ مالامال
ضاعف الله لک القدر لنا فی الایام
فتح الله بک الباب لنا فی الامال
یار هرکس که شدی مژده دولت دادی
ای صریر نی تو رونق بزم اقبال
چه سبک روح کسی کز پی انجام امور
می دوی پای ز سر کرده بسرعت مه و سال
لازم طبع تو فیضیست ولی فیض عمیم
روش کار تو سحریست ولی سحر حلال
بس بود شاهد اقبال تو این حسن قبول
که شدی محرم سرو چمن جاه و جلال
یوسف مصر وفا خضر ره اهل صفا
آصف پاک گهر سرور پاکیزه خصال
وقت آنست که در مجلس آن عالی قدر
کنی از راه کرم یاد من شیفته حال
راز پنهان من نامه سیه بر ورقی
بنویسی و برو عرض کنی بی اهمال
دیده بودی که چه سان سلوکم زین پیش
چه روش داشت فلک با من و چون بود احوال
زلف محبوب بکف داشتم و جام طرب
نشئه جام طرب داشتم و ذوق وصال
بنگر بر من و بر صورت حالم حالا
که رسیدست بر آیینه من گرد زوال
از که پرسم ره این بادیه که گردانم
بکه گویم غم دل مانده ام از حیرت لال
نیست امیدگهم بهر مرادی جز خوان
نیست هم مشورتم از پی فتحی جز فال
هست زین واقعه آزار معبر کارم
هست زین واسطه شیوه جفای رمال
من ندانم بچنین درد و بلا استحقاق
من ندارم بچنین محنت و غم استهمال
همه خلق برینند که جز آصف عهد
هیچ کس نیست که طی گردد ازو این اشکال
بسته ام دل چو فضولی بنهانی قلمش
چشم دارم که شود بار دران طرفه خیال
آه اگر بخت کند سستی آن طایر قدس
گردد از حال خسته بمن فارغ بال
دارم امید که آن ده هر سایل
سوی غیری ندهد راه بمن بهر سؤال
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵
بکه نسبت کنم آن سرو صنوبر قد را
انه اعظم من کل عظیم قدرا
می نماید بر او نیک بدیهای رقیب
این نه نیک است که او نیک نداند بد را
حد اظهار الم نیست مرا پیش بتان
بکه اظهار کنم این الم بی حد را
مسند عشق ز من بیشتر این پایه نداشت
اشک من سر بگردون سر این مسند را
دود دل کرد سیه روز مرا تا شده ام
مایل آن مهوش مشکین خط سیمین خد را
مقصد ماست درین باغ گل روی تو لیک
هست صد خار ملامت گل این مقصد را
این چه قید است فضولی که ترا هست ز عشق
به ازین نیست کزین در گذرانی خود را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۷
چو از غم کنم چاک پیراهنم را
ز مردم کند اشک پنهان تنم را
چه سان با قد خم کنم عزم کویش
گرفتست خار مژه دامنم را
غمت دانه ها می فشاند ز چشمم
بباد فنا می دهد خرمنم را
نیامد ز دست تو ای من غلامت
که در طوق ساعد کشی گردنم را
ز هر سو ره آرزو بست بر من
سرشکم که بگرفت پیرامنم را
مبین محتسب تند در ساغر می
مکن تیره آیینه روشنم را
ز غم مرده ام ماتم خویش دارم
فضولی ملامت مکن شیونم را
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ز ضعف تاب تردد دگر نماند مرا
خوشم که ضعف ز سرگشتگی رهاند مرا
فغان که آرزوی وصل آن دو چشم سیاه
چو میل سرمه بخاک سیه نشاند مرا
تنم ز آتش دل می گداخت گر شب غم
سرشگ آب بر آتش نمی فشاند مرا
جهانی از پی نظاره بر سرم شده جمع
نگه کنید که سودا کجا رساند مرا
درین امید که صیدم کند سگ در او
هوس چون آهوی وحشی بسی دواند مرا
میان مردمم این آبرو بس است که دوش
پریوشی سگ درگاه خویش خواند مرا
من گدا بکه گویم فضولی این غم دل
که همچو سگ ز در او رقیب راند مرا