عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
سبزی آثار خط گرد لب آن ساده بست
این عجب آب زمرد بین که بر بیجاده بست
کشته ی آن خط نوخیزم که چون ترکیب شد
صورتش معنی آب زندگی در باده بست
ایکه در دامی نیفتادی مبین زنجیر زلف
این کمند ناز پای مردم آزاده بست
زان نوآموزم جگر خونشد بلی دارد زیان
هر که پیمان با حریف کار ناافتاده بست
آنکه دامن می فشاند از گرد راه میفروش
بهر بزمش گل خرید و بر سر سجاده بست
خواستم تا چون غلامان در سرای او روم
در برویم یا بخاک آستان ننهاده بست
هر سر موی فغانی رشته ی زنار شد
تابنای عهد با آن نامسلمان زاده بست
این عجب آب زمرد بین که بر بیجاده بست
کشته ی آن خط نوخیزم که چون ترکیب شد
صورتش معنی آب زندگی در باده بست
ایکه در دامی نیفتادی مبین زنجیر زلف
این کمند ناز پای مردم آزاده بست
زان نوآموزم جگر خونشد بلی دارد زیان
هر که پیمان با حریف کار ناافتاده بست
آنکه دامن می فشاند از گرد راه میفروش
بهر بزمش گل خرید و بر سر سجاده بست
خواستم تا چون غلامان در سرای او روم
در برویم یا بخاک آستان ننهاده بست
هر سر موی فغانی رشته ی زنار شد
تابنای عهد با آن نامسلمان زاده بست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
چشمم نظری در رخ آن دل گسل انداخت
درهم شد و تیرم بدل منفعل انداخت
جنگ من و معشوق چو جنگ دل و دیده ست
کو حمله بدل زد دل پر خون بگل انداخت
در جامه نمی گنجم ازین شوق که آن شمع
دستم بگریبان زد و آتش بدل انداخت
می خواست که سر رشته فرو ریزدم از هم
آتش شد و سوزم بدل مضمحل انداخت
یکبار نپرسید بغلتیدن چشمی
ما را که ز مژگان زدن متصل انداخت
هر بهله ی بلغار که در دست نگاریست
دستیست که سرپنجه ی ترک چگل انداخت
در آب و عرق از غضب یار فغانی
دل را چو گل نم زده خوار و خجل انداخت
درهم شد و تیرم بدل منفعل انداخت
جنگ من و معشوق چو جنگ دل و دیده ست
کو حمله بدل زد دل پر خون بگل انداخت
در جامه نمی گنجم ازین شوق که آن شمع
دستم بگریبان زد و آتش بدل انداخت
می خواست که سر رشته فرو ریزدم از هم
آتش شد و سوزم بدل مضمحل انداخت
یکبار نپرسید بغلتیدن چشمی
ما را که ز مژگان زدن متصل انداخت
هر بهله ی بلغار که در دست نگاریست
دستیست که سرپنجه ی ترک چگل انداخت
در آب و عرق از غضب یار فغانی
دل را چو گل نم زده خوار و خجل انداخت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
یار باید که غم یار خورد یار کجاست
غم دل هست فراوان دل غمخوار کجاست
ماه من روشنی دیده ی بیدار منست
یا رب آن روشنی دیده ی بیدار کجاست
دلم افگار شد از داغ و بمرهم نرسید
سوختم مرهم داغ دل افگار کجاست
زخم خاریست مرا در دل از آن غنچه ی گل
خون روانست و عیان نیست که آن خار کجاست
نرگس از چشم تو مردم کشی آموخت ولی
چشم او را مژه و غمزه ی خونخوار کجاست
زهر چشم و سخن تلخ ز اندازه گذشت
آن شکر خنده و شیرینی گفتار کجاست
نیست در حلقه ی مستان تو بیگانه کسی
همه یارند درین دایره اغیار کجاست
شد گرفتار فغانی بکمند غم عشق
کس نپرسید که آن صید گرفتار کجاست
غم دل هست فراوان دل غمخوار کجاست
ماه من روشنی دیده ی بیدار منست
یا رب آن روشنی دیده ی بیدار کجاست
دلم افگار شد از داغ و بمرهم نرسید
سوختم مرهم داغ دل افگار کجاست
زخم خاریست مرا در دل از آن غنچه ی گل
خون روانست و عیان نیست که آن خار کجاست
نرگس از چشم تو مردم کشی آموخت ولی
چشم او را مژه و غمزه ی خونخوار کجاست
زهر چشم و سخن تلخ ز اندازه گذشت
آن شکر خنده و شیرینی گفتار کجاست
نیست در حلقه ی مستان تو بیگانه کسی
همه یارند درین دایره اغیار کجاست
شد گرفتار فغانی بکمند غم عشق
کس نپرسید که آن صید گرفتار کجاست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
روزی که در دلم عشق تو خانه ساخت
سیل بلا بخانه ی صبرم روانه ساخت
نقاش قدرت آن رخ عابد فریب را
آشوب روزگار و بلای زمانه ساخت
آن قطره ها که بر مژه ام خوشه بسته بود
چشمم ز شوق لعل لبت دانه دانه ساخت
صد بار یاد کرد گلستان کوی تو
بلبل که در حریم چمن آشیانه ساخت
خواب اجل گرفته من خسته را که دل
شرح درازی شب هجران فسانه ساخت
شمشاد را که فاخته در طول بندگیست
خواهد برای زلف تو مشاطه شانه ساخت
آن شهسوار گو مکش از غمزه تیغ کین
چون کار عالمی بسر تازیانه ساخت
عاشق به یک نگاه تو ای ماه چارده
کار هزار ساله درین آستانه ساخت
مطرب ز بهر گریه ی جانسوز اهل درد
گفتار دردناک فغانی بهانه ساخت
سیل بلا بخانه ی صبرم روانه ساخت
نقاش قدرت آن رخ عابد فریب را
آشوب روزگار و بلای زمانه ساخت
آن قطره ها که بر مژه ام خوشه بسته بود
چشمم ز شوق لعل لبت دانه دانه ساخت
صد بار یاد کرد گلستان کوی تو
بلبل که در حریم چمن آشیانه ساخت
خواب اجل گرفته من خسته را که دل
شرح درازی شب هجران فسانه ساخت
شمشاد را که فاخته در طول بندگیست
خواهد برای زلف تو مشاطه شانه ساخت
آن شهسوار گو مکش از غمزه تیغ کین
چون کار عالمی بسر تازیانه ساخت
عاشق به یک نگاه تو ای ماه چارده
کار هزار ساله درین آستانه ساخت
مطرب ز بهر گریه ی جانسوز اهل درد
گفتار دردناک فغانی بهانه ساخت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
باده در جامت مدام از اشک گلگون منست
غنچه ی لعل تو گویا تشنه ی خون منست
خرم آن محفل که عمدا گویم از لیلی سخن
هر که پرسد حال من گویی که مجنون منست
چهره ی زردم نموداریست از خون جگر
صورت حال درون عنوان بیرون منست
سایه ی اقبال و تشریف همای وصل تو
آفتاب طالع و بخت همایون منست
جلوه ی حسنت دهد آیینه ی جانرا صفا
دیدن رویت جلای طبع موزون منست
ساکن میخانه را بزم فریدون نیست جای
گوشه ی دیر مغان بزم فریدون منست
چون فغانی از سواد خامه سحر انگیختم
وصف زلفت در غزل طومار افسون منست
غنچه ی لعل تو گویا تشنه ی خون منست
خرم آن محفل که عمدا گویم از لیلی سخن
هر که پرسد حال من گویی که مجنون منست
چهره ی زردم نموداریست از خون جگر
صورت حال درون عنوان بیرون منست
سایه ی اقبال و تشریف همای وصل تو
آفتاب طالع و بخت همایون منست
جلوه ی حسنت دهد آیینه ی جانرا صفا
دیدن رویت جلای طبع موزون منست
ساکن میخانه را بزم فریدون نیست جای
گوشه ی دیر مغان بزم فریدون منست
چون فغانی از سواد خامه سحر انگیختم
وصف زلفت در غزل طومار افسون منست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
مست تو بجز ناله ی جانسوز ندانست
نشناخت گل تازه و نوروز ندانست
مجنون تو هم بر سر خاکستر گلخن
جان داد و بهار چمن افروز ندانست
فردا چکند با جگر سوخته عاشق
چون فایده ی صحبت امروز ندانست
از رنگ قبا سوخت دل از دور چو دیدت
نقش کمر و تاج طلا دوز ندانست
سوز دل عشاق چراغ دل و جانست
بی نور، درونی که چنین سوز ندانست
دل جوهر دانش بمی و روی نکو داد
قدر خرد مصلحت آموز ندانست
ناقص شد ازین طارم فیروزه فغانی
مسکین اثر طالع فیروز ندانست
نشناخت گل تازه و نوروز ندانست
مجنون تو هم بر سر خاکستر گلخن
جان داد و بهار چمن افروز ندانست
فردا چکند با جگر سوخته عاشق
چون فایده ی صحبت امروز ندانست
از رنگ قبا سوخت دل از دور چو دیدت
نقش کمر و تاج طلا دوز ندانست
سوز دل عشاق چراغ دل و جانست
بی نور، درونی که چنین سوز ندانست
دل جوهر دانش بمی و روی نکو داد
قدر خرد مصلحت آموز ندانست
ناقص شد ازین طارم فیروزه فغانی
مسکین اثر طالع فیروز ندانست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
بازم چراغ دل بمی ناب روشنست
چشمم ز جلوه ی گل سیراب روشنست
چون صبح اگر ستاره فشانی کنم رواست
کز دیدن تو دیده ی بیخواب روشنست
امشب که در خرابه ی درویش آمدی
بیرون مرو که خانه ز مهتاب روشنست
بخشد صفای چشمه ی خورشید دیده را
آیینه ی رخ تو که چون آب روشنست
شمع مراد من ز تماشای ابرویت
همچون چراغ گوشه ی محراب روشنست
خالی مباد ساغر دور از می وصال
کز این چراغ مجلس احباب روشنست
سربازی فغانی شیدا به تیغ عشق
جوهر صفت ز خنجر قصاب روشنست
چشمم ز جلوه ی گل سیراب روشنست
چون صبح اگر ستاره فشانی کنم رواست
کز دیدن تو دیده ی بیخواب روشنست
امشب که در خرابه ی درویش آمدی
بیرون مرو که خانه ز مهتاب روشنست
بخشد صفای چشمه ی خورشید دیده را
آیینه ی رخ تو که چون آب روشنست
شمع مراد من ز تماشای ابرویت
همچون چراغ گوشه ی محراب روشنست
خالی مباد ساغر دور از می وصال
کز این چراغ مجلس احباب روشنست
سربازی فغانی شیدا به تیغ عشق
جوهر صفت ز خنجر قصاب روشنست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
مرا به باده نه باغ و بهار شد باعث
بهار و باغ چه باشد که یار شد باعث
رسیده بود گل آن سرو چون به باغ آمد
بیار می که یکی از هزار شد باعث
نبود ناله ی مرغ چمن ز جلوه ی گل
لطافت رخ آن گلعذار شد باعث
اگر بمیکده رفتیم عذر ما بپذیر
که باده خوردن ما را بهار شد باعث
گر از تو یکدوسه روزی جدا شدیم مرنج
که گردش فلک و روزگار شد باعث
اگر ز کوی تو رفتم باختیار نبود
فغان و ناله ی بی اختیار شد باعث
بمجلس تو فغانی کشید طعن رقیب
گل وصال تو بر زخم خار شد باعث
بهار و باغ چه باشد که یار شد باعث
رسیده بود گل آن سرو چون به باغ آمد
بیار می که یکی از هزار شد باعث
نبود ناله ی مرغ چمن ز جلوه ی گل
لطافت رخ آن گلعذار شد باعث
اگر بمیکده رفتیم عذر ما بپذیر
که باده خوردن ما را بهار شد باعث
گر از تو یکدوسه روزی جدا شدیم مرنج
که گردش فلک و روزگار شد باعث
اگر ز کوی تو رفتم باختیار نبود
فغان و ناله ی بی اختیار شد باعث
بمجلس تو فغانی کشید طعن رقیب
گل وصال تو بر زخم خار شد باعث
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
ای از نظاره ی تو خجل آفتاب صبح
لعلت بخنده ی نمکین برده آب صبح
تابان ز جیب پیرهنت سینه ی چو سیم
چون روشنی روز سفید از نقاب صبح
ما را چو شمع با تو نشانند رو برو
سوز و گداز نیم شب و اضطراب صبح
دل را فراغ می دهد و دیده را فروغ
دیدار آفتاب و شان و شراب صبح
دیوانه ی جمال تو از مستی خیال
ذوق می شبانه ندانست و خواب صبح
خون شد دلم ز سیر مه و مهر چون شفق
از دیر ماندن شب تار و شتاب صبح
بستان می صبوح فغانی بفال سعد
آندم که آفتاب گشاید نقاب صبح
لعلت بخنده ی نمکین برده آب صبح
تابان ز جیب پیرهنت سینه ی چو سیم
چون روشنی روز سفید از نقاب صبح
ما را چو شمع با تو نشانند رو برو
سوز و گداز نیم شب و اضطراب صبح
دل را فراغ می دهد و دیده را فروغ
دیدار آفتاب و شان و شراب صبح
دیوانه ی جمال تو از مستی خیال
ذوق می شبانه ندانست و خواب صبح
خون شد دلم ز سیر مه و مهر چون شفق
از دیر ماندن شب تار و شتاب صبح
بستان می صبوح فغانی بفال سعد
آندم که آفتاب گشاید نقاب صبح
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
مرغ دلم به حلقه ی مویی نهاده رخ
در باغ وصل بر گل رویی نهاده رخ
مست وصال چون نشود آنکه هر نفس
بیخود بجیب غالیه بویی نهاده رخ
افگنده ام عنان دل از دست هر طرف
در خون من دواسبه عدویی نهاده رخ
در گلشن خیال من از تند باد غم
هر برگ لاله بر لب جویی نهاده رخ
از دیده ام بجستن آن دانه ی گهر
هر قطره ی سرشک بسویی نهاده رخ
در بزم عشق هر نفس از گرمی فراق
لب تشنه یی به پای سبویی نهاده رخ
هر صبح تا بشام فغانی بحاجتی
گریان به قبله ی سر کویی نهاده رخ
در باغ وصل بر گل رویی نهاده رخ
مست وصال چون نشود آنکه هر نفس
بیخود بجیب غالیه بویی نهاده رخ
افگنده ام عنان دل از دست هر طرف
در خون من دواسبه عدویی نهاده رخ
در گلشن خیال من از تند باد غم
هر برگ لاله بر لب جویی نهاده رخ
از دیده ام بجستن آن دانه ی گهر
هر قطره ی سرشک بسویی نهاده رخ
در بزم عشق هر نفس از گرمی فراق
لب تشنه یی به پای سبویی نهاده رخ
هر صبح تا بشام فغانی بحاجتی
گریان به قبله ی سر کویی نهاده رخ
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
دلم که سوخت سپند مه جمال تو باد
اسیر سلسله و دام زلف و خال تو باد
هزار افسر شاهی و تخت سلطانی
فدای سلطنت حسن بیزوال تو باد
تمام صورت احوال دردمندان را
مدام جلوه در آیینه ی جمال تو باد
ز دفتر دل عشاق چون گشایی فال
نوای زمزمه ی شوق حسب حال تو باد
چراغ دیده ی شب زنده دار من یا رب
ز نور شمع طربخانه ی وصال تو باد
چو صف کشند بتاراج دل سیه چشمان
بلای اهل نظر شیوه ی غزال تو باد
بلای جان فغانی و آفت نظرش
کرشمه ی خم ابروی چون هلال تو باد
اسیر سلسله و دام زلف و خال تو باد
هزار افسر شاهی و تخت سلطانی
فدای سلطنت حسن بیزوال تو باد
تمام صورت احوال دردمندان را
مدام جلوه در آیینه ی جمال تو باد
ز دفتر دل عشاق چون گشایی فال
نوای زمزمه ی شوق حسب حال تو باد
چراغ دیده ی شب زنده دار من یا رب
ز نور شمع طربخانه ی وصال تو باد
چو صف کشند بتاراج دل سیه چشمان
بلای اهل نظر شیوه ی غزال تو باد
بلای جان فغانی و آفت نظرش
کرشمه ی خم ابروی چون هلال تو باد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
این باد ز طرف چمن کیست که داند
وین بوی گل از پیرهن کیست که داند
این نافه که بر گل شکند غالیه ی تر
از سلسله ی پر شکن کیست که داند
دانم که مه بدر بود خسرو انجم
آن ماه نو از انجمن کیست که داند
من خود شدم افسانه ی شهری بفسونش
افسون تو مهر دهن کیست که داند
ما را به رخ زرد بود صد رقم از خون
آن گلرخ نسرین بدن کیست که داند
ای باد چه داری خبر از غنچه ی لعلش
آن غنچه دهن با سخن کیست که داند
آشوب دل و دیده ی بیدار فغانی
نظاره ی سرو و سمن کیست که داند
وین بوی گل از پیرهن کیست که داند
این نافه که بر گل شکند غالیه ی تر
از سلسله ی پر شکن کیست که داند
دانم که مه بدر بود خسرو انجم
آن ماه نو از انجمن کیست که داند
من خود شدم افسانه ی شهری بفسونش
افسون تو مهر دهن کیست که داند
ما را به رخ زرد بود صد رقم از خون
آن گلرخ نسرین بدن کیست که داند
ای باد چه داری خبر از غنچه ی لعلش
آن غنچه دهن با سخن کیست که داند
آشوب دل و دیده ی بیدار فغانی
نظاره ی سرو و سمن کیست که داند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
آن پریچهره که دیوانه اش اهل نظرند
عاشقانش همه دیوانه تر از یکدگرند
آه ازین عشوه نمایان که بهر چشم زدن
در نظر چشمه ی نوشند و بدل نیشترند
روی او پرو شمعیست که افروخت جهان
دیگران نور چراغند که بر یکدگرند
نکشم آه و کشم بر رخ دل پرده ی صبر
آه ازین قوم که بر داغ نهان پرده درند
ماه رخسار تو دارد اثر مهر تمام
خوبرویان دگر چون مه نو بی اثرند
از غلوی می عشق تو خبردار یکیست
باقی آنند کزین رطل گران بیخبرند
گر هزارند حریفان تو در چند هزار
بدو جام از می عشق تو یکی جان نبرند
بس کن این گریه ی شبگیر فغانی که چو صبح
مردم از اشک جگرگون تو خونین جگرند
عاشقانش همه دیوانه تر از یکدگرند
آه ازین عشوه نمایان که بهر چشم زدن
در نظر چشمه ی نوشند و بدل نیشترند
روی او پرو شمعیست که افروخت جهان
دیگران نور چراغند که بر یکدگرند
نکشم آه و کشم بر رخ دل پرده ی صبر
آه ازین قوم که بر داغ نهان پرده درند
ماه رخسار تو دارد اثر مهر تمام
خوبرویان دگر چون مه نو بی اثرند
از غلوی می عشق تو خبردار یکیست
باقی آنند کزین رطل گران بیخبرند
گر هزارند حریفان تو در چند هزار
بدو جام از می عشق تو یکی جان نبرند
بس کن این گریه ی شبگیر فغانی که چو صبح
مردم از اشک جگرگون تو خونین جگرند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
هرگز این دست تهی بند نقابی نکشید
خم زلفی نگرفت و می نابی نکشید
سر آبی فلک عشوه گرم جلوه نداد
کان سر آب در آخر بسرایی نکشید
عاشق سوخته خرمن ز بیابان فراق
تشنه آمد بلب چشمه و آبی نکشید
تا دلم آب نشد گوهر مقصود نیافت
به فراغی نرسید آنکه عذابی نکشید
عاشقت چون گل شبنم زده در بر بگرفت
از گریبان ترت بوی گلابی نکشید
مژه چون سوزن، چاک جگرپاره بدوخت
خار دردی ز دل خانه خرابی نکشید
هیچ جا آتش رخسار نیفروخت ز می
کعه ز مرغ دل ما خوان کبابی نکشید
یکسر موی ز دیباچه ی خط تو نخاست
که قلم بر زبر حرف کتابی نکشید
دل مشتاق فغانی فرحانست مدام
گر چه از ساغر مقصود شرابی نکشید
خم زلفی نگرفت و می نابی نکشید
سر آبی فلک عشوه گرم جلوه نداد
کان سر آب در آخر بسرایی نکشید
عاشق سوخته خرمن ز بیابان فراق
تشنه آمد بلب چشمه و آبی نکشید
تا دلم آب نشد گوهر مقصود نیافت
به فراغی نرسید آنکه عذابی نکشید
عاشقت چون گل شبنم زده در بر بگرفت
از گریبان ترت بوی گلابی نکشید
مژه چون سوزن، چاک جگرپاره بدوخت
خار دردی ز دل خانه خرابی نکشید
هیچ جا آتش رخسار نیفروخت ز می
کعه ز مرغ دل ما خوان کبابی نکشید
یکسر موی ز دیباچه ی خط تو نخاست
که قلم بر زبر حرف کتابی نکشید
دل مشتاق فغانی فرحانست مدام
گر چه از ساغر مقصود شرابی نکشید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
خواهم که بوسم آن لب و روهم نمیدهد
من این طلب ندارم و او هم نمی دهد
در دست روزگار گل آرزوی من
ز آنگونه شد فسرده که بو هم نمی دهد
من آرزوی آب به دل سرد کرده ام
بختم مجال بر لب جو هم نمی دهد
بیمست کز خمار دهم جان و میفروش
یک ساغرم ز لای سبو هم نمی دهد
بیگانه وارم از حرم وصل راند یار
جایم به پهلوی سگ کو هم نمی دهد
من صد سلام کردم و او یکجواب تلخ
بعد از هزار تندی خو هم نمی دهد
از بسکه جور دید فغانی ز دست دل
راه نظر بروی نکو هم نمی دهد
من این طلب ندارم و او هم نمی دهد
در دست روزگار گل آرزوی من
ز آنگونه شد فسرده که بو هم نمی دهد
من آرزوی آب به دل سرد کرده ام
بختم مجال بر لب جو هم نمی دهد
بیمست کز خمار دهم جان و میفروش
یک ساغرم ز لای سبو هم نمی دهد
بیگانه وارم از حرم وصل راند یار
جایم به پهلوی سگ کو هم نمی دهد
من صد سلام کردم و او یکجواب تلخ
بعد از هزار تندی خو هم نمی دهد
از بسکه جور دید فغانی ز دست دل
راه نظر بروی نکو هم نمی دهد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
دمبدم در عاشقی دل را زیانی می شود
هر زمان از عمر من آخر زمانی می شود
دل اسیر خردسالی گشت و این چرخ کهن
پیر می سازد مرا تا او جوانی می شود
روز اول چون نهاد انگشت بر لوح و قلم
نقش می بستم که آخر نکته دانی می شود
این خرابیها که واقع شد ز آب چشم من
گر فرشته در قلم آرد جهانی می شود
ماه من تا شد قرین ساقی خورشید رو
بر در میخانه هر ساعت قرانی می شود
من نه آن مرغم که رنگی دارد از باغ و بهار
آنقدر دانم که گاهی خوش خزانی می شود
بعد ازین بی ساقی مهوش نخواهم خورد می
بر تنم این آب گر هر قطره جانی می شود
این خبرهای عجب کز یار می آرد صبا
می برم از یاد اگر نه داستانی می شود
وه چه معنی دارد این صورت که با چندین سخن
در حضور او فغانی بیزبانی می شود
هر زمان از عمر من آخر زمانی می شود
دل اسیر خردسالی گشت و این چرخ کهن
پیر می سازد مرا تا او جوانی می شود
روز اول چون نهاد انگشت بر لوح و قلم
نقش می بستم که آخر نکته دانی می شود
این خرابیها که واقع شد ز آب چشم من
گر فرشته در قلم آرد جهانی می شود
ماه من تا شد قرین ساقی خورشید رو
بر در میخانه هر ساعت قرانی می شود
من نه آن مرغم که رنگی دارد از باغ و بهار
آنقدر دانم که گاهی خوش خزانی می شود
بعد ازین بی ساقی مهوش نخواهم خورد می
بر تنم این آب گر هر قطره جانی می شود
این خبرهای عجب کز یار می آرد صبا
می برم از یاد اگر نه داستانی می شود
وه چه معنی دارد این صورت که با چندین سخن
در حضور او فغانی بیزبانی می شود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
چو باشم سر بزانو مانده شب در فکر یار خود
رود چشمم بخواب و ماه بینم در کنار خود
ببزم شمع خودخواهم که سوزم همچو پروانه
که غیرت می برم از سایه ی شخص نزار خود
به راه انتظارش تا بکی از اشک نومیدی
بخون غلتیده بینم دیده ی شب زنده دار خود
ز آه سینه سوزم چون چراغ لاله درگیرد
خس و خاری که شب در دشت غم سازم حصار خود
فغانی چون بخاطر بگذراند روز وصل او
نهد صد داغ حسرت بر دل امیدوار خود
رود چشمم بخواب و ماه بینم در کنار خود
ببزم شمع خودخواهم که سوزم همچو پروانه
که غیرت می برم از سایه ی شخص نزار خود
به راه انتظارش تا بکی از اشک نومیدی
بخون غلتیده بینم دیده ی شب زنده دار خود
ز آه سینه سوزم چون چراغ لاله درگیرد
خس و خاری که شب در دشت غم سازم حصار خود
فغانی چون بخاطر بگذراند روز وصل او
نهد صد داغ حسرت بر دل امیدوار خود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
مقیدان تو از یاد غیر خاموشند
بخاطری که تویی دیگران فراموشند
برون خرام که بسیار شیخ و دانشمند
خراب آن شکن طره و بنا گوشند
چه عیش خوشتر ازین در جهان که یک دو نفس
و کس بدوستی هم پیاله یی نوشند
زهی حریف شرابان که بامداد خماز
بصد حرارت و مستی صحبت دوشند
هزار سوزن پولاد در دلست مرا
این حریر قبایان که دوش بر دوشند
مراست کار چنین خام ورنه در همه جا
شراب پخته و یاران بعیش در جوشند
بروی برگ بهاران چو سایه در مهتاب
فتاده همنفسان دستها در آغوشند
هزار جامه ی جان صرف این بلند قدان
که در نهایت چستند هرچه می پوشند
چمن خوشست فغانی بیا که از می و گل
جوان و پیر درین هفته مست و مدهوشند
بخاطری که تویی دیگران فراموشند
برون خرام که بسیار شیخ و دانشمند
خراب آن شکن طره و بنا گوشند
چه عیش خوشتر ازین در جهان که یک دو نفس
و کس بدوستی هم پیاله یی نوشند
زهی حریف شرابان که بامداد خماز
بصد حرارت و مستی صحبت دوشند
هزار سوزن پولاد در دلست مرا
این حریر قبایان که دوش بر دوشند
مراست کار چنین خام ورنه در همه جا
شراب پخته و یاران بعیش در جوشند
بروی برگ بهاران چو سایه در مهتاب
فتاده همنفسان دستها در آغوشند
هزار جامه ی جان صرف این بلند قدان
که در نهایت چستند هرچه می پوشند
چمن خوشست فغانی بیا که از می و گل
جوان و پیر درین هفته مست و مدهوشند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
آنی که از تو حرف جفا می توان شنید
دردت کشم که نام دوا می توان شنید
قدت بلند باد که بر نخل حسن تست
آن گل کزو نسیم وفا می توان شنید
بگشای لب که هر چه تو گویی چنان کنم
حکم ترا بسمع رضا می توان شنید
جایی که پسته ی تو زبان آوری کند
دشنام تلخ به ز دعا می توان شنید
خوبان بعاشقان سخن خوش نمی کنند
ور هم سخن کنند کجا می توان شنید
فریاد از آن سماع و فغان زین نوای نی
یکچند نیز ناله ی ما می توان شنید
مقصود صحبتست ز گل، ورنه بوی گل
انصاف اگر بود ز صبا می توان شنید
شد سالها که ناله ی فرهاد پست شد
در بیستون هنوز صدا می توان شنید
مرغان شدند مست فغانی مرو ز باغ
کز هر زبان هزار نوا می توان شنید
دردت کشم که نام دوا می توان شنید
قدت بلند باد که بر نخل حسن تست
آن گل کزو نسیم وفا می توان شنید
بگشای لب که هر چه تو گویی چنان کنم
حکم ترا بسمع رضا می توان شنید
جایی که پسته ی تو زبان آوری کند
دشنام تلخ به ز دعا می توان شنید
خوبان بعاشقان سخن خوش نمی کنند
ور هم سخن کنند کجا می توان شنید
فریاد از آن سماع و فغان زین نوای نی
یکچند نیز ناله ی ما می توان شنید
مقصود صحبتست ز گل، ورنه بوی گل
انصاف اگر بود ز صبا می توان شنید
شد سالها که ناله ی فرهاد پست شد
در بیستون هنوز صدا می توان شنید
مرغان شدند مست فغانی مرو ز باغ
کز هر زبان هزار نوا می توان شنید