عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
آتشکده دلی که درو منزل تو نیست
بتخانه کعبه یی که درو محمل تو نیست
مردن در آرزوی تو خوشتر ز عمر خضر
خود زنده نیست آنکه دلش مایل تو نیست
چون در میان گرمروان سر در آورد؟
پروانه یی که سوخته ی محفل تو نیست
معشوق را چه باک بود عاشقی بلاست
باری غبار کس بدل غافل تو نیست
یا رب دل رمیده ی من از کجا شنید
بوی محبتی که در آب و گل تو نیست
ایزد ترا بخوبترین صورتی نگاشت
ای گل چه نازکی که در آب و گل تو نیست
خواهی بمهر باش بما خواه کینه ورز
خود دانی و خدای کسی در دل تو نیست
بر دوش گلرخانست فغانی جنازه ات
این تربیت سزای تن بسمل تو نیست
بتخانه کعبه یی که درو محمل تو نیست
مردن در آرزوی تو خوشتر ز عمر خضر
خود زنده نیست آنکه دلش مایل تو نیست
چون در میان گرمروان سر در آورد؟
پروانه یی که سوخته ی محفل تو نیست
معشوق را چه باک بود عاشقی بلاست
باری غبار کس بدل غافل تو نیست
یا رب دل رمیده ی من از کجا شنید
بوی محبتی که در آب و گل تو نیست
ایزد ترا بخوبترین صورتی نگاشت
ای گل چه نازکی که در آب و گل تو نیست
خواهی بمهر باش بما خواه کینه ورز
خود دانی و خدای کسی در دل تو نیست
بر دوش گلرخانست فغانی جنازه ات
این تربیت سزای تن بسمل تو نیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
ترک من جانب صحرا پی نخجیر شدست
هر سر موی دگر بر تن من تیر شدست
در دلش هست که چون آب خورد خون مرا
گرچه با من بزبان چون شکر و شیر شدست
بچه انگیز فرود آورم آن شاهسوار
چکنم کار من از چاره و تدبیر شدست
آنچنان کز همه آن ترک سرآمد بجمال
در جهانداری و لشکرشکنی شیر شدست
نگسلد یکسر مو مهر خیالت ز دلم
آه از این رشته ی زنار که زنجیر شدست
همه را سوختی آن لحظه که بر بام شدی
آفتاب تو بیک جلوه جهانگیر شدست
شعله ی آه فغانی نگر و حال مپرس
کز لب تشنه ی او قوت تقریر شدست
هر سر موی دگر بر تن من تیر شدست
در دلش هست که چون آب خورد خون مرا
گرچه با من بزبان چون شکر و شیر شدست
بچه انگیز فرود آورم آن شاهسوار
چکنم کار من از چاره و تدبیر شدست
آنچنان کز همه آن ترک سرآمد بجمال
در جهانداری و لشکرشکنی شیر شدست
نگسلد یکسر مو مهر خیالت ز دلم
آه از این رشته ی زنار که زنجیر شدست
همه را سوختی آن لحظه که بر بام شدی
آفتاب تو بیک جلوه جهانگیر شدست
شعله ی آه فغانی نگر و حال مپرس
کز لب تشنه ی او قوت تقریر شدست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
سرو من زلف پریشان بر رخ گلگون شکست
بر گل سیراب جعد سنبل مفتون شکست
خنده بر افسانه ی شیرین لبان زد در سخن
لعل میگونت که قدر لؤلوی مکنون شکست
بنده ی آن سرو آزادم که در گشت چمن
حسن شاخ گل بناز و شیوه ی موزون شکست
داشتم آسیب دوران سنگ بیدادش رسید
بیش ازینم گر دلی نشسکته بود اکنون شکست
حاش لله از جفای او شکایت چون کنم
نخل عمر من ز باد محنت گردون شکست
گرنه از مردم بمجنون بود لیلی را نظر
در میان بهر چه آخر کاسه ی مجنون شکست
چشم می دارم که آخر غنچه ی دردی شود
هر سر خاری کزان گل در دل پر خون شکست
ساغر عیشم که محکم بود در چنگ قضا
حیرتی دارم که از سنگ ملامت چون شکست
از دم گرم فغانی دوش در بزم طرب
مست شد مطرب چنان کز بیخودی قانون شکست
بر گل سیراب جعد سنبل مفتون شکست
خنده بر افسانه ی شیرین لبان زد در سخن
لعل میگونت که قدر لؤلوی مکنون شکست
بنده ی آن سرو آزادم که در گشت چمن
حسن شاخ گل بناز و شیوه ی موزون شکست
داشتم آسیب دوران سنگ بیدادش رسید
بیش ازینم گر دلی نشسکته بود اکنون شکست
حاش لله از جفای او شکایت چون کنم
نخل عمر من ز باد محنت گردون شکست
گرنه از مردم بمجنون بود لیلی را نظر
در میان بهر چه آخر کاسه ی مجنون شکست
چشم می دارم که آخر غنچه ی دردی شود
هر سر خاری کزان گل در دل پر خون شکست
ساغر عیشم که محکم بود در چنگ قضا
حیرتی دارم که از سنگ ملامت چون شکست
از دم گرم فغانی دوش در بزم طرب
مست شد مطرب چنان کز بیخودی قانون شکست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
آه کان ابرو کمان چشم سیاه از ناز بست
پرده ی نیلوفری بر نرگس غماز بست
داد از آن سلطان که در مجلس بصد ناز و نیاز
باز کردم صد رهش تیغ از میان و باز بست
تا چه افسون خواند آن لعل سخنگو روز وصل
کاینچنین محکم زبان و گوش اهل راز بست
می رسد در گوشم آواز و ندانم از کجاست
ترک من گویا بعزم صید طبل باز بست
چرخ صیادش بصد جان باز نتواند خرید
هر که دل در دام معشوق شکارانداز بست
ناله ی طنبور ترکان رخنه در جان می کند
آه از آن ساعت که چرخ ابریشم این ساز بست
قصه ی من گر بتیغ انجامد و خون ریختن
بر همان عهدم که با او جانم از آغاز بست
استخوانم را نبینی خرد کاین تعویذ را
از هوا بال هما صد بار در پرواز بست
دوش در میخانه از چنگ غمش آهی زدم
مطرب خوش لهجه را صد عقده در آواز بست
طوطی طبع فغانی بهر آن چینی قبا
این چنین نخل سخن در گلشن شیراز بست
پرده ی نیلوفری بر نرگس غماز بست
داد از آن سلطان که در مجلس بصد ناز و نیاز
باز کردم صد رهش تیغ از میان و باز بست
تا چه افسون خواند آن لعل سخنگو روز وصل
کاینچنین محکم زبان و گوش اهل راز بست
می رسد در گوشم آواز و ندانم از کجاست
ترک من گویا بعزم صید طبل باز بست
چرخ صیادش بصد جان باز نتواند خرید
هر که دل در دام معشوق شکارانداز بست
ناله ی طنبور ترکان رخنه در جان می کند
آه از آن ساعت که چرخ ابریشم این ساز بست
قصه ی من گر بتیغ انجامد و خون ریختن
بر همان عهدم که با او جانم از آغاز بست
استخوانم را نبینی خرد کاین تعویذ را
از هوا بال هما صد بار در پرواز بست
دوش در میخانه از چنگ غمش آهی زدم
مطرب خوش لهجه را صد عقده در آواز بست
طوطی طبع فغانی بهر آن چینی قبا
این چنین نخل سخن در گلشن شیراز بست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ما را ز نوبهار گل روی او ببست
مد نظر بنفشه ی خود روی او بسست
گو سرو ناز جلوه مکن در حریم باغ
کانجا خرام قامت دلجوی او بسست
بگشای ای نسیم سحر جیب غنچه را
از بوی گل چه سود مرا بوی او بسست
گو صحن روضه جلوه گه مرغ سدره باش
مرغ دل مرا چمن کوی او بسست
چین در جبین بکشتن ما تا کی ای رقیب
ناز و کرشمه ی خم ابروی او بسست
جای سری که گشت گران از می وصال
در خواب بیخودی سر زانوی او بسست
بیدار ساز یکدمش ای همدم صبوح
در خواب ناز نرگس جادوی او بسست
جعد بنفشه را چکنم دام راه دل
دیوانه ام مرا شکن موی او بسست
مهر دهان تلخ فغانی شب وصال
افسانه ی عقیق سخنگوی او بسست
مد نظر بنفشه ی خود روی او بسست
گو سرو ناز جلوه مکن در حریم باغ
کانجا خرام قامت دلجوی او بسست
بگشای ای نسیم سحر جیب غنچه را
از بوی گل چه سود مرا بوی او بسست
گو صحن روضه جلوه گه مرغ سدره باش
مرغ دل مرا چمن کوی او بسست
چین در جبین بکشتن ما تا کی ای رقیب
ناز و کرشمه ی خم ابروی او بسست
جای سری که گشت گران از می وصال
در خواب بیخودی سر زانوی او بسست
بیدار ساز یکدمش ای همدم صبوح
در خواب ناز نرگس جادوی او بسست
جعد بنفشه را چکنم دام راه دل
دیوانه ام مرا شکن موی او بسست
مهر دهان تلخ فغانی شب وصال
افسانه ی عقیق سخنگوی او بسست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
ماه رخسار تو آیینه ی مقصود منست
دانه ی خال برو اختر مسعود منست
شب که بی لعل تو می می کشم از ساغر چشم
جگر پاره کباب نمک آلود منست
بسکه در اتش سودای تو سوزم همه شب
روزن خانه ی گردون سیه از دود منست
چند بنشینم و اندیشه ی بیهوده کنم
مردن از درد غم عشق تو بهبود منست
من که سر در سر سودای غمت باخته ام
جان اگر در سر کار تو کنم سود منست
عاشق و رند و نظر بازم و بدنام ولی
دیدن روی نکو شیوه ی محمود منست
نظری سوی فغانی فگن از گوشه ی چشم
که همین شیوه ز دیدار تو مقصود منست
دانه ی خال برو اختر مسعود منست
شب که بی لعل تو می می کشم از ساغر چشم
جگر پاره کباب نمک آلود منست
بسکه در اتش سودای تو سوزم همه شب
روزن خانه ی گردون سیه از دود منست
چند بنشینم و اندیشه ی بیهوده کنم
مردن از درد غم عشق تو بهبود منست
من که سر در سر سودای غمت باخته ام
جان اگر در سر کار تو کنم سود منست
عاشق و رند و نظر بازم و بدنام ولی
دیدن روی نکو شیوه ی محمود منست
نظری سوی فغانی فگن از گوشه ی چشم
که همین شیوه ز دیدار تو مقصود منست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
خوبان که ز ملک دلشان چشم خراجست
حق نظرست آنکه ستانند نه باجست
در دست طبیبست علاج همه دردی
دردی که طبیبم دهد آنرا چه علاجست
این درد که می آوردم مژده ی درمان
در دل نمک سوده و در چشم زجاجست
در منزل عنقا چه زید مرغ سلیمان
چندانکه نظر می کنم آنجا سر و تاجست
فیضی که نظر می برد از چشمه ی خورشید
در روز توان یافت، سخن در شب داجست
در آتش سودای تو صد قافله ی مشک
خاکستر بازار بود این چه رواجست
بسیار مکش این نفس سرد فغانی
شاید که تحمل نکند گرم مزاجست
حق نظرست آنکه ستانند نه باجست
در دست طبیبست علاج همه دردی
دردی که طبیبم دهد آنرا چه علاجست
این درد که می آوردم مژده ی درمان
در دل نمک سوده و در چشم زجاجست
در منزل عنقا چه زید مرغ سلیمان
چندانکه نظر می کنم آنجا سر و تاجست
فیضی که نظر می برد از چشمه ی خورشید
در روز توان یافت، سخن در شب داجست
در آتش سودای تو صد قافله ی مشک
خاکستر بازار بود این چه رواجست
بسیار مکش این نفس سرد فغانی
شاید که تحمل نکند گرم مزاجست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
ما را نه میل باغ و نه پروای بلبلست
فریاد ما ز جلوه ی آن روی چون گلست
گویا ندارد از قدو زلف تو آگهی
مرغ چمن که شیفته ی سرو و سنبلست
گر دست فتنه سلسله ی هستیم گسست
سر رشته ی حیات من آن جعد کاکلست
ماییم و ذکر حلقه ی زنجیر زلف دوست
عشاق را چه کار بدور تسلسلست
هر جلوه ی تو موجب صد گونه حیرتست
در هر کرشمه ی تو هزاران تأملست
روی تو کرد عرض تجمل ز خط و خال
فرخنده آن جمال که اینش تجملست
روی تو دید و سوخت فغانی متاع صبر
منعش نمی کنم چکند بی تحملست
فریاد ما ز جلوه ی آن روی چون گلست
گویا ندارد از قدو زلف تو آگهی
مرغ چمن که شیفته ی سرو و سنبلست
گر دست فتنه سلسله ی هستیم گسست
سر رشته ی حیات من آن جعد کاکلست
ماییم و ذکر حلقه ی زنجیر زلف دوست
عشاق را چه کار بدور تسلسلست
هر جلوه ی تو موجب صد گونه حیرتست
در هر کرشمه ی تو هزاران تأملست
روی تو کرد عرض تجمل ز خط و خال
فرخنده آن جمال که اینش تجملست
روی تو دید و سوخت فغانی متاع صبر
منعش نمی کنم چکند بی تحملست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
عاشقان را دم گرم و نفس سرد بسست
گرمی و گل نبود اشک و رخ زرد بسست
آسمان گو بر هم شعله ی خورشید مدار
که مرا همرهی آن مه شبگرد بسست
مطلب جام جم و آینه ی اسکندر
گر ز مردان رهی یکنظر مرد بسست
نیم جانی بدر آورده ام از دیر مغان
اینقدر زین سفر دور ره آورد بسست
مرشد راه فنا تجربه ی زنده دلانست
خضر این راه دل حادثه پرورد بسست
شهره گشتیم بتر دامنی و تیره دلی
چند ریزید بر آیینه ی ما گرد بسست
از پریشانی شمعست گرانجانی جمع
لب فرو بند فغانی نفس سرد بسست
گرمی و گل نبود اشک و رخ زرد بسست
آسمان گو بر هم شعله ی خورشید مدار
که مرا همرهی آن مه شبگرد بسست
مطلب جام جم و آینه ی اسکندر
گر ز مردان رهی یکنظر مرد بسست
نیم جانی بدر آورده ام از دیر مغان
اینقدر زین سفر دور ره آورد بسست
مرشد راه فنا تجربه ی زنده دلانست
خضر این راه دل حادثه پرورد بسست
شهره گشتیم بتر دامنی و تیره دلی
چند ریزید بر آیینه ی ما گرد بسست
از پریشانی شمعست گرانجانی جمع
لب فرو بند فغانی نفس سرد بسست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
چمن ز سایه ی سروت چو گلشن ارمست
نهال قد ترا آب خضر در قدمست
یکی هزار شد آشوب حسنت از خط سبز
فغان ز خامه ی صنع این چه شیوه ی قلمست
خوشم به نقش جمالت که در صحیفه ی حسن
مراد از قلم آفرینش این رقمست
به غیر آن رخ چون گل که تا ابد باقیست
نظر بهر چه درین باغ می کنم عدمست
بماه روی تو این آرزو که من دارم
هزار سال اگر بینمت هنوز کمست
بناز بر مشکن از دعای اهل نیاز
که جلوه ی گل و سرو از نسیم صبحدمست
بزخم تیر جفا از حریم حرمت تو
برون نرفت فغانی که صید این حرمست
نهال قد ترا آب خضر در قدمست
یکی هزار شد آشوب حسنت از خط سبز
فغان ز خامه ی صنع این چه شیوه ی قلمست
خوشم به نقش جمالت که در صحیفه ی حسن
مراد از قلم آفرینش این رقمست
به غیر آن رخ چون گل که تا ابد باقیست
نظر بهر چه درین باغ می کنم عدمست
بماه روی تو این آرزو که من دارم
هزار سال اگر بینمت هنوز کمست
بناز بر مشکن از دعای اهل نیاز
که جلوه ی گل و سرو از نسیم صبحدمست
بزخم تیر جفا از حریم حرمت تو
برون نرفت فغانی که صید این حرمست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
در دلم سوزی عجب از عشق زیبا دلبریست
دوزخی در جانم از داغ بهشتی پیکریست
تا قرین آتش شوقت شدم پروانه وار
سوزم از اندیشه هر دم کاین منم یا دیگریست
چون نسوزم بیتو در بستان که در جانم ز غم
هر گلی داغی و هر داغی فروزان اخگریست
منکه مشغولم بذکر باده ی لعلت مدام
کی بود یادم که جایی سلسبیل و کوثریست
شوق دیدارت که شد در سینه ی سوزان گره
آتشی گویا فروزان در دل خاکستریست
دفتر گلرا که شست از گریه ابر نوبهار
هر ورق بر خون پاک دردمندان دفتریست
هر حباب از چشمه ی چشم فغانی روز هجر
در هوای باده ی آن لعل پر خون ساغریست
دوزخی در جانم از داغ بهشتی پیکریست
تا قرین آتش شوقت شدم پروانه وار
سوزم از اندیشه هر دم کاین منم یا دیگریست
چون نسوزم بیتو در بستان که در جانم ز غم
هر گلی داغی و هر داغی فروزان اخگریست
منکه مشغولم بذکر باده ی لعلت مدام
کی بود یادم که جایی سلسبیل و کوثریست
شوق دیدارت که شد در سینه ی سوزان گره
آتشی گویا فروزان در دل خاکستریست
دفتر گلرا که شست از گریه ابر نوبهار
هر ورق بر خون پاک دردمندان دفتریست
هر حباب از چشمه ی چشم فغانی روز هجر
در هوای باده ی آن لعل پر خون ساغریست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
چمن شکفت و نسیمی ز هر گلی برخاست
ز هر نهال گلی بانگ بلبلی برخاست
نسیم صبح، دلاویز و مشگبیز آمد
مگر ز سلسله ی جعد کاکلی برخاست
کشیدم از غم زلف تو در چمن آهی
چو پیش شاخ گلی جعد سنبلی برخاست
تو آن رمیده غزالی که هر قدم زین راه
بجستجوی تو صاحب توکلی برخاست
غلام همت آن عاشق سبک سیرم
که از سر دو جهان بی تأملی برخاست
بهر چمن که فغانی رسید ناله کنان
ز بلبلان چمن شور و غلغلی برخاست
ز هر نهال گلی بانگ بلبلی برخاست
نسیم صبح، دلاویز و مشگبیز آمد
مگر ز سلسله ی جعد کاکلی برخاست
کشیدم از غم زلف تو در چمن آهی
چو پیش شاخ گلی جعد سنبلی برخاست
تو آن رمیده غزالی که هر قدم زین راه
بجستجوی تو صاحب توکلی برخاست
غلام همت آن عاشق سبک سیرم
که از سر دو جهان بی تأملی برخاست
بهر چمن که فغانی رسید ناله کنان
ز بلبلان چمن شور و غلغلی برخاست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
آزاد بلبلی که بدام بلا نسوخت
ترک هوس گرفت وز باد هوا نسوخت
پروانه یی که بر سر شمعی بمهر گشت
بیرون نشد ز دایره ی شوق تا نسوخت
یک ره دلم در انجمن آتشین رخان
نام وفا نبرد که با صد جفا نسوخت
هرگز جدا نشد ز دلم بیتو پاره یی
کان پاره هم ز داغ جدایی جدا نسوخت
در آب چشم و آتش دل غرق حیرتم
کاین از چه رو نکشت مرا وان چرا نسوخت
در محفلی که چهره برافروخت شمع من
ننشست از کرشمه دمی تا مرا نسوخت
جایی نکرد بیتو فغانی خیال عیش
کز آرزوی شمع رخت چند جا نسوخت
ترک هوس گرفت وز باد هوا نسوخت
پروانه یی که بر سر شمعی بمهر گشت
بیرون نشد ز دایره ی شوق تا نسوخت
یک ره دلم در انجمن آتشین رخان
نام وفا نبرد که با صد جفا نسوخت
هرگز جدا نشد ز دلم بیتو پاره یی
کان پاره هم ز داغ جدایی جدا نسوخت
در آب چشم و آتش دل غرق حیرتم
کاین از چه رو نکشت مرا وان چرا نسوخت
در محفلی که چهره برافروخت شمع من
ننشست از کرشمه دمی تا مرا نسوخت
جایی نکرد بیتو فغانی خیال عیش
کز آرزوی شمع رخت چند جا نسوخت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
خود رای من بخلوت رازت پناه چیست
در بسته یی بروی غریبان گناه چیست
بیرون خرام و کشته ی دیرینه زنده کن
تا خلق بنگرند که صنع اله چیست
وه گر تو یکدو شب بسر کو در آمدی
پیدا شدی که کوکبه ی مهر و ماه چیست
دارد هوای خاک درت عاشق غریب
بر عزم کار بسته میان شرط راه چیست
زین غمزه و اشارت دانسته هر طرف
معلوم شد که گوشه ی چشم و نگاه چیست
از بسکه خون بحال دل خود گریستم
آگه نمی شوم که سفید و سیاه چیست
زین آه دردناک، فغانی چه فایده
چون یار بیغم تو نداند که آه چیست
در بسته یی بروی غریبان گناه چیست
بیرون خرام و کشته ی دیرینه زنده کن
تا خلق بنگرند که صنع اله چیست
وه گر تو یکدو شب بسر کو در آمدی
پیدا شدی که کوکبه ی مهر و ماه چیست
دارد هوای خاک درت عاشق غریب
بر عزم کار بسته میان شرط راه چیست
زین غمزه و اشارت دانسته هر طرف
معلوم شد که گوشه ی چشم و نگاه چیست
از بسکه خون بحال دل خود گریستم
آگه نمی شوم که سفید و سیاه چیست
زین آه دردناک، فغانی چه فایده
چون یار بیغم تو نداند که آه چیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
بیگناهم خشم و نازت با من ای خود کام چیست
یک طمع ناکرده زان لب این همه دشنام چیست
ناگزیده آن لب شیرین چه داند هر کسی
کز تو بر جان من رسوای خون آشام چیست
یار پیش دیده و دل همچنان در اضطراب
سوختم این آتشم بر جان بی آرام چیست
بی سخن گردد دل دشمن بحال من کباب
گر برد بویی کزان خونخواره ام در جام چیست
داغ داغم کردی ایدل در تمنای وصال
آتشم در جان زدی باز این خیال خام چیست
بیشتر عمرم از آن بدخو بناکامی گذشت
بهر اندک روزگاری دیگر این ابرام چیست
شاخ گل در بر می آرد فغانی ز آب چشم
عیش مردم تلخ شد این گریه ی هر شام چیست
یک طمع ناکرده زان لب این همه دشنام چیست
ناگزیده آن لب شیرین چه داند هر کسی
کز تو بر جان من رسوای خون آشام چیست
یار پیش دیده و دل همچنان در اضطراب
سوختم این آتشم بر جان بی آرام چیست
بی سخن گردد دل دشمن بحال من کباب
گر برد بویی کزان خونخواره ام در جام چیست
داغ داغم کردی ایدل در تمنای وصال
آتشم در جان زدی باز این خیال خام چیست
بیشتر عمرم از آن بدخو بناکامی گذشت
بهر اندک روزگاری دیگر این ابرام چیست
شاخ گل در بر می آرد فغانی ز آب چشم
عیش مردم تلخ شد این گریه ی هر شام چیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
دوش آه من سر راهش برسم داد بست
باز کرد آن حلقه ی زلف و در بیداد بست
خواستم از کاو کاو غمزه اش فریاد کرد
همچو طوطی شکرم داد وره فریاد بست
باد می آرد ز زلفش هر نفس بوی وفا
نیک می آرد ولی نتوان گره بر باد بست
عشق سرها در رهم افگند تا دل برکنم
چون خورم آبی که این سرچشمه از بنیاد بست
این همان کوه بلا خیزست کاواز سگش
پرده ی مجنون درید و گردن فرهاد بست
بگذرم چون باد در گلزار تا سویش روم
گرچه راهم با هزاران خنجر پولاد بست
یادم از خفتان روز جنگ آن شهزاده داد
چون صبا بند قبای سوسن آزاد بست
در دل تنگم چو جوهر در نهاد آینه
نقش روی او هزاران صورت نوشاد بست
زین سرابستان فغانی چون گل وصلی نیافت
رفت و سنگ ناامیدی بر دل ناشاد بست
باز کرد آن حلقه ی زلف و در بیداد بست
خواستم از کاو کاو غمزه اش فریاد کرد
همچو طوطی شکرم داد وره فریاد بست
باد می آرد ز زلفش هر نفس بوی وفا
نیک می آرد ولی نتوان گره بر باد بست
عشق سرها در رهم افگند تا دل برکنم
چون خورم آبی که این سرچشمه از بنیاد بست
این همان کوه بلا خیزست کاواز سگش
پرده ی مجنون درید و گردن فرهاد بست
بگذرم چون باد در گلزار تا سویش روم
گرچه راهم با هزاران خنجر پولاد بست
یادم از خفتان روز جنگ آن شهزاده داد
چون صبا بند قبای سوسن آزاد بست
در دل تنگم چو جوهر در نهاد آینه
نقش روی او هزاران صورت نوشاد بست
زین سرابستان فغانی چون گل وصلی نیافت
رفت و سنگ ناامیدی بر دل ناشاد بست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
از گلم گلها شکفت و از مزارم لاله خاست
کشت امیدم نگر کز اشک همچون ژاله خاست
هر که بشنید آه سردم در دلش پیکان نشست
وانکه دید این جسم چون نالم ز جانش ناله خاست
آنقدر در بزم میخواران نشستی شمع من
کز لب چون انگبینت عاقبت تبخاله خاست
ماه مجلس نیمشب آیینه با من صاف کرد
از دل تنگم بیکدم گرد چندین ساله خاست
مردم از این همدمی یا رب چه هشیارانه رفت
آنکه زین مجلس باول کاسه ی غساله خاست
ساحر بابل چه داند سر ثعبان کلیم
کز سر این بحث مشکل سامری گوساله خاست
یا رب این صید از کجا آمد که چون افتاد پیش
هر طرف صد نیزه بالا گردش از دنباله خاست
ناله ی جانکاه عاشق رخنه در جان افگند
بس کن این شیون فغانی کز دلم پر کاله خاست
کشت امیدم نگر کز اشک همچون ژاله خاست
هر که بشنید آه سردم در دلش پیکان نشست
وانکه دید این جسم چون نالم ز جانش ناله خاست
آنقدر در بزم میخواران نشستی شمع من
کز لب چون انگبینت عاقبت تبخاله خاست
ماه مجلس نیمشب آیینه با من صاف کرد
از دل تنگم بیکدم گرد چندین ساله خاست
مردم از این همدمی یا رب چه هشیارانه رفت
آنکه زین مجلس باول کاسه ی غساله خاست
ساحر بابل چه داند سر ثعبان کلیم
کز سر این بحث مشکل سامری گوساله خاست
یا رب این صید از کجا آمد که چون افتاد پیش
هر طرف صد نیزه بالا گردش از دنباله خاست
ناله ی جانکاه عاشق رخنه در جان افگند
بس کن این شیون فغانی کز دلم پر کاله خاست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
خورشید من که رخش جفا گرم داشتست
حسنش بر این خیال خطا گرم داشتست
در عاشقی بشورش من نیست عندلیب
هنگامه را بصوت و صدا گرم داشتست
چون بیضه نه سپهر در آرد بزیر بال
مرغی که آشیان وفا گرم داشتست
در چنگ زهره هست نوای غلط مرو
کاین بزم را ترانه ی ما گرم داشتست
یک مشتریست بر در این خانه آفتاب
بازار خوبی تو خدا گرم داشتست
تا کی دهد عنان مرادم فلک بدست
حالا به تازیانه مرا گرم داشتست
در حیرتم که آتش صوفی برای چیست
چون صفه را سماع و صفا گرم داشتست
تا آمدم بوادی هجران گداختم
این منزل خراب هوا گرم داشتست
چون شمع تا نسوخت فغانی نیافت وصل
مجلس از آن اوست که جا گرم داشتست
حسنش بر این خیال خطا گرم داشتست
در عاشقی بشورش من نیست عندلیب
هنگامه را بصوت و صدا گرم داشتست
چون بیضه نه سپهر در آرد بزیر بال
مرغی که آشیان وفا گرم داشتست
در چنگ زهره هست نوای غلط مرو
کاین بزم را ترانه ی ما گرم داشتست
یک مشتریست بر در این خانه آفتاب
بازار خوبی تو خدا گرم داشتست
تا کی دهد عنان مرادم فلک بدست
حالا به تازیانه مرا گرم داشتست
در حیرتم که آتش صوفی برای چیست
چون صفه را سماع و صفا گرم داشتست
تا آمدم بوادی هجران گداختم
این منزل خراب هوا گرم داشتست
چون شمع تا نسوخت فغانی نیافت وصل
مجلس از آن اوست که جا گرم داشتست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
دست اجلم بر دل ماتمزده ره بست
عود دلم از دود جگر تار سیه بست
منشور سرافرازی و گردنکشی او
تعویذ دل ماست که بر طرف کله بست
آه از دل آن مست که چون رخش بدر تاخت
اول گذر بادیه بر میر سپه بست
یوسف به بیابان عدم چون علم افراخت
خورشید سراپرده اش از پرده ی مه بست
دست از همه او برد که در معرکه ی عشق
از روی ارادت کمر خدمت شه بست
در بدرقه ی نور بصر دیده ی یعقوب
صد قافله ی نیل روان بر سر چه بست
هر طرح که در پرده ی دل حسن تو انداخت
صد صورت دلکش همه بر وجه شبه بست
هر دل که ز دار ستم حسن وفا جست
سودای خطا کرد و تمنای تبه بست
قطع نظر از شهر بتان کرد فغانی
بیرون شد و از دیر مغان بار گنه بست
عود دلم از دود جگر تار سیه بست
منشور سرافرازی و گردنکشی او
تعویذ دل ماست که بر طرف کله بست
آه از دل آن مست که چون رخش بدر تاخت
اول گذر بادیه بر میر سپه بست
یوسف به بیابان عدم چون علم افراخت
خورشید سراپرده اش از پرده ی مه بست
دست از همه او برد که در معرکه ی عشق
از روی ارادت کمر خدمت شه بست
در بدرقه ی نور بصر دیده ی یعقوب
صد قافله ی نیل روان بر سر چه بست
هر طرح که در پرده ی دل حسن تو انداخت
صد صورت دلکش همه بر وجه شبه بست
هر دل که ز دار ستم حسن وفا جست
سودای خطا کرد و تمنای تبه بست
قطع نظر از شهر بتان کرد فغانی
بیرون شد و از دیر مغان بار گنه بست