عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
باز دل را تازه شد درد کهن با یار نو
بوالعجب شکلی است این درد کهن دلدار نو
گنبد نیلوفری ما را بتو خاری نهاد
ای گل دل ها فدای ضربت این خار نو
کار نو در پیش می باید گرفتن بعد از این
بار نو گردی بتا باید گرفتن کار نو
گرچه دل بس نازنین و نازتو بس دلکش است
دیر باید تا برآید دل بطبع بار نو
از تجمل ها همین دل کهنه داری ای اثیر
کم ز تو قیر مطّر آبی در این بازار نو
بوالعجب شکلی است این درد کهن دلدار نو
گنبد نیلوفری ما را بتو خاری نهاد
ای گل دل ها فدای ضربت این خار نو
کار نو در پیش می باید گرفتن بعد از این
بار نو گردی بتا باید گرفتن کار نو
گرچه دل بس نازنین و نازتو بس دلکش است
دیر باید تا برآید دل بطبع بار نو
از تجمل ها همین دل کهنه داری ای اثیر
کم ز تو قیر مطّر آبی در این بازار نو
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
دگر بار ای دل سنگین فتادی
عنان در دست بد عهدی نهادی
ز در دم نیش ها دررک شکستی
ز چشمم چشمه ها بر رخ گشادی
فرامش کرده آن کزعشق صدبار
بمردی باز، و، وز مادر بزادی
ندارد مهله چندان از شب غم
که گرید بر وداع روز شادی
در این مقصوره پنهان میکنی یار
همان باری که صد بارش بدادی
نباشد عیب شاگردیت در شعر
که در صنعت بغایت اوستادی
اثیر امروز در پا اوفتاده است
تو ظالم در پی او چون فتادی
عنان در دست بد عهدی نهادی
ز در دم نیش ها دررک شکستی
ز چشمم چشمه ها بر رخ گشادی
فرامش کرده آن کزعشق صدبار
بمردی باز، و، وز مادر بزادی
ندارد مهله چندان از شب غم
که گرید بر وداع روز شادی
در این مقصوره پنهان میکنی یار
همان باری که صد بارش بدادی
نباشد عیب شاگردیت در شعر
که در صنعت بغایت اوستادی
اثیر امروز در پا اوفتاده است
تو ظالم در پی او چون فتادی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
تو که از درد سری آه کنی
چه حدیثی سر این راه کنی
شمع آن مجلس اگر زانکه توئی
گشته ناگشته چرا آه کنی
افسری برنهدت عشق چو نای
گر سر مرتبه کوتاه کنی
چه در این خانه اگرمات شوی
خویشتن بر دو جهان جاه کنی
بی سر و پای همی تاز بچرخ
بو که، رخ در رخ آن ماه کنی
نعره زن درشب هجران چوخروس
خفته ئی را مگر آگاه کنی
پای بر تارک خود نه، چو اثیر
تا گذر بر فلک جاه کنی
دیده ی مور است، یا دهان که تو داری
پاره ی موی است، یا میان که تو داری
جز به سخن های دلفریب نشانی
می نتوان داد از آن، دهان که تو داری
چون تو بمیدان دل سوار بر آئی
خاصه به چالاکئی چنان که تو داری
سست رکابی است، عقل خیره بماند
واله آن دست و آن عنان که تو داری
عشوه دها، عمر بستدی و ندادی
زانچه تو دانی بدان زبان که تو داری
شرم ز روی تو زین معامله، الحق
سود که من کردم و زیان که تو داری
طنز کنی هر زمان، که از تو چه دارم
آه، از آنشوخ دیده گان که تو داری
گوش همی دار، از آ که راحت دلهاست
آن دل گم گشته، درغمان که تو داری
اینت مسلمان شود محال میاندیش
دل بربائی و کس مدان که تو داری
خود کم من گیر باز گفته نیاید
پیش وزیر آن خدایگان که تو داری
چه حدیثی سر این راه کنی
شمع آن مجلس اگر زانکه توئی
گشته ناگشته چرا آه کنی
افسری برنهدت عشق چو نای
گر سر مرتبه کوتاه کنی
چه در این خانه اگرمات شوی
خویشتن بر دو جهان جاه کنی
بی سر و پای همی تاز بچرخ
بو که، رخ در رخ آن ماه کنی
نعره زن درشب هجران چوخروس
خفته ئی را مگر آگاه کنی
پای بر تارک خود نه، چو اثیر
تا گذر بر فلک جاه کنی
دیده ی مور است، یا دهان که تو داری
پاره ی موی است، یا میان که تو داری
جز به سخن های دلفریب نشانی
می نتوان داد از آن، دهان که تو داری
چون تو بمیدان دل سوار بر آئی
خاصه به چالاکئی چنان که تو داری
سست رکابی است، عقل خیره بماند
واله آن دست و آن عنان که تو داری
عشوه دها، عمر بستدی و ندادی
زانچه تو دانی بدان زبان که تو داری
شرم ز روی تو زین معامله، الحق
سود که من کردم و زیان که تو داری
طنز کنی هر زمان، که از تو چه دارم
آه، از آنشوخ دیده گان که تو داری
گوش همی دار، از آ که راحت دلهاست
آن دل گم گشته، درغمان که تو داری
اینت مسلمان شود محال میاندیش
دل بربائی و کس مدان که تو داری
خود کم من گیر باز گفته نیاید
پیش وزیر آن خدایگان که تو داری
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
ای دل آخر تا کی این دیوانگی
هر زمانی با منت بیگانگی
خود گرفتم، یار شمع مجلس است
بر تو واجب نیست، این پروانگی
دام او را، مرغ کشتی بس بود
مرغ او را کرد خواهی دانگی
کی شود معشوق دست آموز تو
او چنان وحشی، تو زینسان خانگی
آفتابی بر فلک خرمن زده است
ذره این جا کیست از بیمایگی
تهمت زنجیر او، بردر زده است
حلقه وار از حلقه فرزانگی
تهمت زنجیر با دیوانگان
خود عجب حرفی است، از دیوانگی
بسکه افسونها بگوشت کرد اثیر
در زبان این و آن افسانگی
هر زمانی با منت بیگانگی
خود گرفتم، یار شمع مجلس است
بر تو واجب نیست، این پروانگی
دام او را، مرغ کشتی بس بود
مرغ او را کرد خواهی دانگی
کی شود معشوق دست آموز تو
او چنان وحشی، تو زینسان خانگی
آفتابی بر فلک خرمن زده است
ذره این جا کیست از بیمایگی
تهمت زنجیر او، بردر زده است
حلقه وار از حلقه فرزانگی
تهمت زنجیر با دیوانگان
خود عجب حرفی است، از دیوانگی
بسکه افسونها بگوشت کرد اثیر
در زبان این و آن افسانگی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
دلا آن به که با جان در نبندی
مرا با دلبر دیگر نبندی
رهی آنگه که این جا نیست شاید
که پایت درد باشد سر نبندی
ز باطل دعوی خود شرم داری
کناه جور بر داور نبندی
تو را عشق از میان خانه دردی است
چه سود، ار در ببندی ورنبندی
نه چشمم بر خیالت از لب اوست
سزد گر آب در شکر نبندی
بدین روزم ببین تاز آب دیده
ره خوابم همه شب بر نبندی
اثیرا هیچ نگشاید ز یارت
بدیدی جای خود هم درنبندی
مرا با دلبر دیگر نبندی
رهی آنگه که این جا نیست شاید
که پایت درد باشد سر نبندی
ز باطل دعوی خود شرم داری
کناه جور بر داور نبندی
تو را عشق از میان خانه دردی است
چه سود، ار در ببندی ورنبندی
نه چشمم بر خیالت از لب اوست
سزد گر آب در شکر نبندی
بدین روزم ببین تاز آب دیده
ره خوابم همه شب بر نبندی
اثیرا هیچ نگشاید ز یارت
بدیدی جای خود هم درنبندی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
بدین جمال اگر تو را وفاستی
همه جهان به مملکت تو راستی
وگر، به، سکه بودمی، شدی بدل
که خطبه طرب بنام ماستی
خیالت اینکه حلقه باز میزند
ور آمدی ز در گر آشناستی
بخواست دل بدام و بند و دل که جان
فدای اوست کاشکی بخواستی
جواب چرخ بیوفا بدادمی
اگر دل تو، بر سر وفاستی
و گر به بندکی قبول یافتی
به بخت تو اثیر باد، ساستی
همه جهان به مملکت تو راستی
وگر، به، سکه بودمی، شدی بدل
که خطبه طرب بنام ماستی
خیالت اینکه حلقه باز میزند
ور آمدی ز در گر آشناستی
بخواست دل بدام و بند و دل که جان
فدای اوست کاشکی بخواستی
جواب چرخ بیوفا بدادمی
اگر دل تو، بر سر وفاستی
و گر به بندکی قبول یافتی
به بخت تو اثیر باد، ساستی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
سوزی است مرا در دل دانی که چسان سوزی
سوزی که وجود من برباد دهد روزی
در هم زده کار من، چون خط معمائی
سر گم شده حال من، چون نکته مرموزی
چون شاخ پر از آتش، می نالم و میسوزم
دیده قدح اشکی، دل مجمر پر سوزی
گویند که با آن دل، شاد است فلان نی نی
چون شاد توان بودن در دست غم اندوزی
خوش خوش ندب عمرم، شد باخته با او
خصلی ننهاد ستم، روزی ز دل افروزی
دریای غمش گشتم، تا کس نخرید از من
با ننگ چنان قربان، ده عید به نوروزی
پیران خرد بر وی، سی سال سبق خوانده
در مکتب عشق اکنون، طفلی است نوآموزی
زان دوست عجب دارم، کاو گفت اثیرا دل
ای مرد کدامین دل، خصمی است جفاتوزی
سوزی که وجود من برباد دهد روزی
در هم زده کار من، چون خط معمائی
سر گم شده حال من، چون نکته مرموزی
چون شاخ پر از آتش، می نالم و میسوزم
دیده قدح اشکی، دل مجمر پر سوزی
گویند که با آن دل، شاد است فلان نی نی
چون شاد توان بودن در دست غم اندوزی
خوش خوش ندب عمرم، شد باخته با او
خصلی ننهاد ستم، روزی ز دل افروزی
دریای غمش گشتم، تا کس نخرید از من
با ننگ چنان قربان، ده عید به نوروزی
پیران خرد بر وی، سی سال سبق خوانده
در مکتب عشق اکنون، طفلی است نوآموزی
زان دوست عجب دارم، کاو گفت اثیرا دل
ای مرد کدامین دل، خصمی است جفاتوزی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
هرکه عشقت خرید جان بفروخت
و آن خریدن بدو جهان بفروخت
در هوای تو دل قفس بشکست
ز قفس بگذر آشیان بفروخت
هر که نام تو خواست برد نخست
بر مراد و ادب زبان بفروخت
وانکه یک روز شد معامل تو
تا بس دیر خانمان بفروخت
از تو دیده خیال یافت نشان
دل خود را بر آن نشان بفروخت
جان اگر بر تو صرف شد سهل است
هرکه جانان خرید جان بفروخت
بتو در بست دل بهیچ مرا
سبکی را چنین گران بفروخت
آری ارزان خریده بود متاع
چون در افتاد رایگان بفروخت
وانگهی گفت چون اثیری را
کس بدین مایه سوزیان بفروخت
و آن خریدن بدو جهان بفروخت
در هوای تو دل قفس بشکست
ز قفس بگذر آشیان بفروخت
هر که نام تو خواست برد نخست
بر مراد و ادب زبان بفروخت
وانکه یک روز شد معامل تو
تا بس دیر خانمان بفروخت
از تو دیده خیال یافت نشان
دل خود را بر آن نشان بفروخت
جان اگر بر تو صرف شد سهل است
هرکه جانان خرید جان بفروخت
بتو در بست دل بهیچ مرا
سبکی را چنین گران بفروخت
آری ارزان خریده بود متاع
چون در افتاد رایگان بفروخت
وانگهی گفت چون اثیری را
کس بدین مایه سوزیان بفروخت
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
نیم شبان دلبرک نیم مست
بهر صبوحی زبرم چست جست
زلف کما بیشتر از جام خورد
صدره بسا بیشتر از زلف دست
بانگ برآورد بشادی که کو
آنکه طلسم در غم او شکست
بستد از او جام ببالین من
تنگ به برآمد و پیشم نشست
هر دو یکی کرد دل و دوستی
جامه آسایش و جای نشست
گفت بشارت، که باقبال صبح
عالم از آرایش ظلمت برست
صبحدمان ای بت خورشید چهر
می خوری و خواب کنی، خیر هست
قصد مکن تا مژه بر هم زنی
چونکه شوم چون مژه ات می پرست
کس چه گمان برد که ریش اثیر
مرهم از آن دست پذیرد که، خست
بهر صبوحی زبرم چست جست
زلف کما بیشتر از جام خورد
صدره بسا بیشتر از زلف دست
بانگ برآورد بشادی که کو
آنکه طلسم در غم او شکست
بستد از او جام ببالین من
تنگ به برآمد و پیشم نشست
هر دو یکی کرد دل و دوستی
جامه آسایش و جای نشست
گفت بشارت، که باقبال صبح
عالم از آرایش ظلمت برست
صبحدمان ای بت خورشید چهر
می خوری و خواب کنی، خیر هست
قصد مکن تا مژه بر هم زنی
چونکه شوم چون مژه ات می پرست
کس چه گمان برد که ریش اثیر
مرهم از آن دست پذیرد که، خست
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
بر آن کس که کمتر ز سگ باد پیشت
چرا شیر طاقی کند چشم میشت
رخت، عهد دلها، از آن داد فتوی
بفرمان من غمزه جور کیشت
بصد ساله ره، خون عاشق بریزی
حقیقت تو ماهی و عشاق خیشت
امیر بتانی تو چون شحنه بد
چه بیگانه در جور کردن چه خویشت
بشکرانه جان، سازم آماج تیری
که بر نام من سر برآرد زکیشت
بر این خسته دل نوک مژگان همی زن
که شد نوش من بارد از نوک نیشت
بخوردن اگر رخصتی هست، دردت
ز مردن اگر چاره ئی نیست پیشت
تو خود در جهان من می نکنجی مرا بین
که بنشانده ام در دل تنک ریشت
به بیش و کم من کجا سر در آری
که چون من سر از پیش صد هست بیشت
اثیر از تو بیمار در پرده افتد
چو در چشم باشد بعشاق خویشت
چرا شیر طاقی کند چشم میشت
رخت، عهد دلها، از آن داد فتوی
بفرمان من غمزه جور کیشت
بصد ساله ره، خون عاشق بریزی
حقیقت تو ماهی و عشاق خیشت
امیر بتانی تو چون شحنه بد
چه بیگانه در جور کردن چه خویشت
بشکرانه جان، سازم آماج تیری
که بر نام من سر برآرد زکیشت
بر این خسته دل نوک مژگان همی زن
که شد نوش من بارد از نوک نیشت
بخوردن اگر رخصتی هست، دردت
ز مردن اگر چاره ئی نیست پیشت
تو خود در جهان من می نکنجی مرا بین
که بنشانده ام در دل تنک ریشت
به بیش و کم من کجا سر در آری
که چون من سر از پیش صد هست بیشت
اثیر از تو بیمار در پرده افتد
چو در چشم باشد بعشاق خویشت
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱۳
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۴۷
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۵۰
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۲
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۵
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۸
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴