عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۴۴
گر زلفِ بتم نیی تو ای شب بسر آی
تا کی ز درازی تو کوتاهتر آی
وی صبح اگر از دل کُهْ میندمی
یعنی که ز سنگ آخر از پرده برآی
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۶۶
در شمع نگر فتاده در سوز و گداز
برّیده ز انگبین به صد تلخی باز
شاید که زبانْش در دهان گیرد گاز
تا در آتش زبان چرا کرد دراز
عطار نیشابوری : باب چهل و هشتم: در سخن گفتن به زبان شمع
شمارهٔ ۱۲
شمع آمد و گفت: عزّت من بنگر:
در زیر نهاده شمعدان طشتی زر
چون گوهر شبچراغم آمد آتش
افتاد ازان طشت چو گوهر با سر
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۶
یک قطره ز فقرِ دل سوی صحرا شد
سرمایهٔ ابر و دایهٔ دریا شد
در هشت بهشت بوی مشک افتادست
زین رنگ که بر رگوی ما پیدا شد
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۲۷
خورشید چو رخ نمود انجم برخاست
فریاد ز جان و دل مردم برخاست
شعر دگران چه میکنی شعر این است
دریا چو پدید شد تیمم برخاست
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة ‌و التمثیل
کرد در کشتی یکی گبری نشست
موج برخاست و شد آن کشتی ز دست
سخت میترسید گبر هیچ کس
گفت ای آتش مرا فریاد رس
گفت ملاحش خموش ای ژاژ خای
آتش اینجا کی شناسد سر ز پای
موج چون هم مردکش هم سرکش است
در چنین موجی چه جای آتش است
گر کند اینجایگه آتش قرار
تا زند یک دم برآید زو دمار
گبر گفت ای مرد پس تدبیر چیست
گفت تسلیم است تا تقدیر چیست
چون برآید بحر تقدیرش بجوش
شیر گردد همچو مور آنجا خموش
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة ‌و التمثیل
کشتئی آورد در دریا شکست
تختهٔ زان جمله بر بالا نشست
گربه و موشی بر آن تخته بماند
کارشان با یکدگر پخته بماند
نه ز گربه بیم بود آن موش را
نه بموش آهنگ آن مغشوش را
هر دو تن از هول دریا ای عجب
در تحیر باز مانده خشک لب
زهرهٔ جنبش نه و یارای سیر
هر دو بیخود گشته نه عین و نه غیر
در قیامت نیز این غوغا بود
یعنی آنجا نه تو و نه ما بود
هیبت این راه کار مشکلست
صد جهان زین سهم پرخون دلست
هرکه او نزدیک تر حیران ترست
کار دوران پارهٔ آسان ترست
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
الحكایة و التمثیل
کردروزی چند سارخگی قرار
بر درختی بس قوی یعنی چنار
چون سفر را کرد آخر کار راست
از چنار کوه پیکر عذر خواست
گفت زحمت دادمت بسیار من
زحمتی ندهم دگر این بار من
مهر برداشت از زفان حالی چنار
گفت خود را بیش ازین رنجه مدار
فارغم از آمدن وز رفتنت
نیست جز بیهوده درهم گفتنت
زانکه گرچون تو درآید صد هزار
یک دمم با آن نباشد هیچ کار
خواه بامن صبر کن خواهی مکن
تو که بای تا ز من گوئی سخن
لیک اگر از عجز آئی پیش در
زانچه میجوئی بیابی بیشتر
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
ای هشت بهشت یک نثار در تو
وی هفت سپهر پرده‌دار در تو
رخ زرد و کبود جامه خورشید منیر
سرگشتهٔ ذرهٔ غبار در تو
عطار نیشابوری : وصلت نامه
وله ایضاً
ای آنکه ز کفر دین تو بیرون آری
وز کوه و کمر نگین تو بیرون آری
از گل گل نازنین تو بیرون آری
وز خار تر انگبین تو بیرون آری
عطار نیشابوری : وصلت نامه
و له ایضاً
هر سبزه و گل که از زمین بیرون رست
از خاک یکی سبز خطی گلگون رست
هر نرگس و لاله کز که و هامون رست
از چشم و بتن وز جگر پرخون رست
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
بردن صبا نامۀ بلبل پیش گل وعاشق شدن او
پس صبا این بیتها بر لوح دل
نقش کرد و گفت خود را العجل
چون صبا نزدیک گل آمد زراه
دید گل در گلستان همچو ماه
دید گل در گلستان سرفراز
خوش نشسته از سر تمکین و ناز
دید گل را در چمن چون خسروی
مه زرخسار لطیفش پرتوی
گل بدو گفتا کجا بودی بگوی
آنچه می‌باید ترا از من بجوی
گفت عزم آمدن کردم برت
تا به‌بینم دست و پا و هم سرت
مرغکی آمد بر من بس حقیر
برکشیده نغمه‌های دلپذیر
داستانی چند پیش من بخواند
و از غم دل چند حرفی باز راند
رحمتی بر جان غمگینم نهاد
دست من بوسید و در پایم فتاد
گفت چون نزدیک آن زیبا رسی
پیش آن مه پارهٔ رعنا رسی
باخودش یک لحظه صاحب راز کن
آنگهی شعرمرا آغاز کن
گر اجازت میدهی تا این زمان
گفتهٔ او پیش تو خوانم روان
ور نمی‌دانی که او را نام چیست
گفت میدانم تو یک ساعت بایست
من چنان دانم که بلبل نام اوست
وصل رویم آرزو و کام اوست
عاشق روی من است آن بی وفا
بینوائی خرقه پوش و بس گدا
بارها آمد میان گلستان
عرض ما را برد آن بیخان و مان
چون مرا از گلستان بردند اسیر
در پی احوال شد آن فقیر
گرد بستان و گلستان برنگشت
تخم پیمان و وفاداری نکشت
گر نبودی عاشقی او مجاز
بعد من بودی بر آن آیین و ساز
مردمی باید در این راه نخست
باشد اندر عشق ورزیدن درست
او مرا رسوا کند در هر مقام
کی برد او در ره معنی تمام
چون من از کتم عدم باز آمدم
هر زمان زیبا و با ساز آمدم
اینکه او بازآمده است ای بیوفا
برد مغز من از آن تندی چرا
حالیا آن شعر اورا در نهان
نرم نرمی پیش ما جمله بخوان
تا نگردد باغبان واقف ازین
ور نه خون او بریزد بر زمین
چون صبا بر خواند آن بیت سه چار
کرد اندیشه در آن باب آن فکار
گفت این پوشیده باید داشتن
تخم پنهانی بباید کاشتن
تا نما زشام این گفت و شنید
بود گل را با صبا تا شب رسید
گل صبوحی کرد اندر گلستان
شد منور گلستان در بوستان
چون به گلزار آمد و خرم نشست
رونق گلهای بستان را شکست
چون بسی در خوبروئی ناز کرد
این غزل در مدح خود آغاز کرد
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
بردن صبا نامۀ گل به پیش بلبل و نیاز بلبل بحضرت گل
چون صبا بشنید آن گفتار او
کرد تحسین بر چنان اشعار او
گفت ای گل راست گفتی این سخن
هست گفتار تو چون در عدن
شد منور از تو باغ و بوستان
بی‌جمال تو مبادا گلستان
پارهٔ زر در دهان گل نهاد
لاله آمد پیش و در پایش فتاد
لؤلؤ افشان کرد بر فرقش سحاب
کین غزل خوش گفتی ای در خوشاب
چون بگفت این بیتها را در صبوح
با صبا گفتا مرا در تن چو روح
این غزل را نزد آن دیوانه بر
که تو از عشق جمالم درگذر
تا نفرمایم ریاحین را به تیغ
سر ببرند از تو ایشان بی دریغ
این همه شور و شر و غوغات چیست
وین همه فریاد تو از بهر کیست
من ز تو بیزارم و آواز تو
من نخواهم شد دمی همراز تو
پادشاهی نیستی یا سروری
خواجهٔ یا مال و ملک و زیوری
تو گدائی عشق باشه باختن
جوز بر گنبد بود انداختن
لقمهٔ خود تا نماند در گلوت
ور نه آید سنگ خذلان برسبوت
گفت بسیاری از اینها با صبا
چون رسی پیشش بگو این ماجرا
گفت فرمان ترا من چاکرم
هرچه گوئی جمله پیش او برم
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
نومیدی بلبل از گل و رفتن او از باغ به بیوفائی گل
گفت بلبل من دگر نایم بباغ
زانکه دارم دل ز جور او بداغ
بیوفائی پیشه دارد آن صنم
لاجرم از دور بانگی می‌زنم
گر بدانی سازگاری می‌کند
مهر پیوندی و یاری می‌کند
عاشق خود را نمی‌راند ز پیش
می‌شدم نزدیک او با جان خویش
چونکه با عاشق نمی‌سازد دمی
بهر دل ریشان ندارد مرهمی
من چرا آیم بباغ و بوستان
تا کرا بینم میان گلستان
خوبرو هستند در عالم بسی
نیست اندر نسل آدم زو کسی
مشتری هستند او را بی شمار
من ندارم طاقت این کار و بار
در رهم صد خار محنت می‌نهد
هر دمم صد درد و زحمت می‌دهد
هر زمان بر رنگ و بو نازد همی
در ره عشقم زبون سازد همی
نالهٔ من از غنون دیگر است
عاشقان را نالهٔ من درخور است
من سلیمان را غلامی کرده‌ام
جملهٔ مرغان را گرامی کرده‌ام
او چه داند قدر چون من بلبلی
نیست پیش اهل دل جز یک گلی
گوئیا از عجز میرانم سخن
ورنه کی باشد حدیث ما محن
گر چه می‌گویم سخن از درد دل
تو مگو آنجا که من گردم خجل
گفتهٔ آزرده دل باشد درشت
بی لگد نبود بدان پا دار مشت
چون بیاوردی ازو پیشم خبر
گر توانی از منش حرفی ببر
گفت نتوانم سخن گفتن ز تو
پیش آن رعنا گهر سفتن ز تو
گر برم حرفی بداند غمز من
زانکه او داناست اندر رمز من
صبر کن امشب که می‌آید صبا
نزد تو باصد عتاب و ماجرا
الوداعی کرد بلبل را و رفت
صبحدم باد صبا آمد شنفت
نالهٔ بلبل شنید ازدور جای
کای صبا بهر خدا زوتر بیای
چون صبا را دید نالش کرد زار
همچو ابری کرد چشم او نثار
گفت آن دم با صبا احوال خویش
گرمتر شد هر زمان بر حال خویش
کای صبا از دوست پیغامی بده
گر دعائی نیست دشنامی بده
هرچه آن گل بر زبان آورده بود
یک بیک با بلبل مسکین نمود
و آن غزل برگفت که فرموده بود
خویش را در هر سخن بستوده بود
بلبل مجروح را مجروح کرد
هر غم دل بر زبان مشروح کرد
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
ندامت گل از استعفاء خود و بخشیدن بزاری بلبل
نرم شد در عشق بلبل خاطرش
شفقتی بنمود طبع ماهرش
گل بخنده گفت با باد صبا
ای ندیم من چه فرمائی مرا
چون صبا بشنید کردش آفرین
گفت چون دیر آمدی ای نازنین
اعتمادی نیست بر دوران حسن
زود گردد پاره شادوران حسن
حسن چون عمر است چون باید بکس
دل بدست آورد که کار اینست و بس
دستگیری کن چو داری دستگاه
بد مکن زیرا بدت آید براه
نوعروس خوبروئی دلفریب
عاشقان را کی بود ازتو شکیب
این مصالح آن چنان بیند رهی
خوب باشد که مر او را دل دهی
در سخنهائی که روح افزایدت
هر زمان از غیب در بگشایدت
نزد خود خوانش چو دیگر بندگان
تا شود خرسند چون خرسندگان
باشد اندر خدمتت چون او بپای
پیش تختت چون غلامان سرای
گل صبا را گفت این فرمان تراست
نزد خود خوانش اگر شه ار گداست
این غزل را در بدیهه همچو زر
کرد انشا باصبا گفتش ببر
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
آوردن باد صبا بلبل را بنزد گل و وصال ایشان باهم
هر دو با هم آمدند تا گلستان
رفت و او را برد نزد دلستان
چون جمال گل بدید آن مستمند
از زبان خویشتن برداشت بند
در مدیح گل بصوت دل ربا
داستانی خواند در پیش صبا
در میان ناله و زاری گذار
گفت دورم بعد از این از خود مدار
گل بچشم مرحمت در وی نگاه
کرد و گفت ای مستمند پرگناه
عالمی را بر سرم بفروختی
این چنین دستان ز که آموختی
عاجزا از گلستان آوارگی
میکنی دیگر مکن بیچارگی
روز و شب در بزم ما میباش شاد
باده مینوش و مده خود را بباد
در وصال یار محرم باش خوش
بامیی صافی تو همدم باش خوش
هر زمان در وصل یار گلعذار
باش دور از آفت رنج وغبار
در جمال گل نظر بازی مکن
بر دل و بر جان خود بازی مکن
باغبان را چون ز بلبل شد خبر
در گلستان رفت آن شوریده سر
روز و شب با گل همی بازد هوس
با صبا و گل شده است او همنفس
باغبان را آتشی در جان فتاد
پیش گلزار آمد و کین در نهاد
صبحگاهی بد که آمد سوی باغ
دل ز دست بلبل مسکین بداغ
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
آمدن باغبان در بوستان و چیدن گلها و نومید شدن بلبل
هر گلی کان بود بر شاخی بچید
بلبل بیچاره کان حالت بدید
در معنی از زبان عشق سفت
این غزل بر سرگذشت خویش گفت
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
هان رستخیز جان رسید شد در بدن زلزالها
افکند تن اثقالها بگشود جانرا بالها
افکند هر حامل چنین از هول زلزال زمین
گشتند مست اینچنین انداختند احمالها
بیهوش شد هر مرضعه از شدت این واقعه
دست از رضاعت بازداشت بیخود شد از اهوالها
انسان چو دید این حالها گفت از تعجب مالها
گفتند از ارض بدن بیرون فتاد اثقالها
گفت این زمین اخبارها وحی آمدش در کارها
از ربک اوحی لها کرد او عیان احوالها
درامتزاج جسم و جان کردند حکمتها نهان
کشتند در تن تخم جان تا بر دهد اعمالها
تن را حیاه از جان بود جان زنده از جانان بود
جان او بدن عریان شود تا گستراند بالها
ابدان زجان عمران شود وز رفتنش ویران شود
جان از بدن عریان شود تا گستراند بالها
زآمدشد این جسم و جان نگسست یکدم کاروان
افتاد شوری در جهان زین حلّ و زین ترحالها
پرشد دل فیض از انین زان میکند چندان چنین
تا از دلش چون از زمین بیرون فتد اثقالها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
ای که در راه خدایت چشم غیرت رهبرست
باغ را بنگر که از آثار رحمت اخضر است
کیف یحیی الارض بعد الموت را نظّاره کن
تا عیان گردد ترا بعثی که حشر اکبر است
سبغة الله را نگر آثار قدرت را به بین
حبذا آیات آنگو خالق خشک و ترست
بر درختی راست تسبیحی و ذکری در سجود
از زبان حال بشنو گوش جانت گر کراست
یک از شاخها را بر درختان جا بجا
در ثنای حق زهر برگی زبان دیگر است
زبان بیزبانی نیز دارد رازها
لیک گوش جاهلان از استماع آن کر است
بر ورق از هر درخت آیات حق را دفتریست
آنکسی خواند که او را چشم و گوشی دیگر است
هر رگی از هر ورق از صنع بیچون آیتی است
آن رسد در سر آن آیت که حکمت را در است
حکمت این رنگها و نقش ها در برگها
آن کسی فهمد که او را عقل و هوشی در سر است
با زبان حال گوید در بهار اشکوفها
هی چی لطفست این که درما از خدای اکبرست
هر گلی و سبزهٔ را بر درخت و بر زمین
رنگ در رنگ و طراوت در طراوت مضمر است
سیم و زر کرده نثار مقدم صاحبدلان
هرشکوفه یا گلی را کو بکف سیم و زر است
غنچه دلتنگ است و گل خندان و بلبل درفغان
لطف و قهر از باطن هر یک بنوعی مظهر است
لطف و قهرش در شقایق گشته با هم جلوه گر
از درون دل داغدار و از برون رخ احمر است
نرگس بیمار با ساقی سراید بر منار
اسم دیگر بر زبان سوسن و نیلوفرست
فصل تابستان بود هر میوهٔ را جلوهٔ
هر یکی را رنگی و بوئی و طعم دیگر است
در خزان انواع الوان بر درختان جلوه گر
چشم هر سوافکنی هر یک زدیگر بهتر است
در زمستان میکند پنهان عبادت را درخت
از برون گر خشک بینی از درون سبز و ترست
بیگمان هر کو تأمل در چنین صنعی کند
هم بصر هم سمع یابد گر دلش کور و کرست
سوی باغ آ فیض و اسرار الهی را به بین
نیست دیدن چون شنیدن این دگر آن دگر است
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
گذشت موسم غم فصل وصل یار رسید
نوای دلکش بلبل به نوبهار رسید
سحاب خرمی آبی بر وی کار آورد
نوید عیش بفریاد روزگار رسید
شگفته شد گل سوری فلک بهوش آمد
بیار می بملک مستی هزار رسید
صبا پیام وصالی ز کوی یار آورد
شفا بخسته قراری به بی‌قرار رسید
قرار گیر دلا مایهٔ قرار آمد
کنار باز کن ای جان که آن نگار رسید
شب فراق به صبح وصال انجامید
شکفته شو چو گل ای دل که گلعذار رسید
فراق دیدهٔ مخمور از شراب وصال
ز لعل یار به صهبای خوشگوار رسید
بپای لنگ و دل تنگ رفتم این ره را
دلم بیار و روانم بدان دیار رسید
بسی جفا که ز اغیار بر دلم آمد
کنون نماند غمی یار غمگسار رسید
هر آنچه خواست دلم شد بمدّعا حاصل
هزار شکر به امید امیدوار رسید
دعای نیمشب فیض را که رد می‌شد
کنون اجابتی از لطف کردگار رسید