عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - گواه سخنوری
آمد، چو دو نیمه برفت از شب
آن ساده بناگوش سیم غبغب
با چهرهٔ روشن چو تافته روز
با طرهٔ تاری چو قیرگون شب
ابروش به خون ریختن مهیا
مژگانش به تیرافکنی مرتب
هردم به دگر سو جهنده زلفش
چون کودک بگریخته ز مکتب
جز بررخش آن طرهٔ نگونسار
کس نیست به مینو درون معذب
ترکی که بدو طرهٔ فسونساز
شد دام ره مردم مجرب
شیرینسخن است و بدیع گفتار
ویژه چو گشاید به پارسی لب
بنشست و مرا زیرلب همی گفت
خیز ای هنری شاعر مهذب
زی باغ ز مشکو برآور اسباب
وز خانه سراپرده زن به سبسب
فرمانش پذیرفتم و پذیرند
فرمان چنان کودک مودب
بیرون شدم از بنگه و نهادم
زبن از بر دو تیزگام اشهب
هنگام سپیدهدمان که گردون
بگرفت ز پای آن سیاه جورب
بنشست به مرکب بت نکوروی
خورشید برآمد به پشت مرکب
من از بر خنگی دگرنشسته
چون از بر نخجیر لیث اغلب
با یاری ز افریشته نکوتر
با عیشی ز آب حیات اعذب
دیدم به ره اندر دمیده سبزه
چون سبز نبشته خط مورب
لاله چو عقیقینه جام و در وی
شنگرف به قیر اندرون مرکب
در دشت ز سبزه هزار گردون
برگلبن از گل هزار کوکب
از لاله، ریاحین گرفته دردست
اقداحاً من جمره تلهب
طیب سر زلف تو یافت سنبل
ای زلف تو از مشک ناب اطیب
بنهاد به کف بر خضاب، لاله
ای کف تو از خون من مخضب
هر نیمشبی مرغک شبآوبز
برشاخ سراید سرود معجب
مرغان چو خطیبان بیهده گوی
گویند سخن جمله بیمخاطب
لرزنده و نالنده شاخک بید
از باد بزان وز تگرگ منصب
گوبی گنهی کرد و ترسد اکنون
کاندر بر خسرو شود معاقب
آن یک خبر او هزار دفتر
آن یک سخن او هزار مطلب
شاهی که به گاه عتاب و تندی
میننگرد از شرم زی معاتب
زبر و زبر او ستاده اقبال
چون اعراب اندر حروف معرب
فخر است کسان را ز منصب و جاه
وز اوست کنون فخر جاه و منصب
دشمنش بر او بر چه حیله سازد
با شیر چه سازد فریب ارنب
ای منظر اقبال و حشمت تو
صد ره بر از این منظر محدب
فرش بود از آسمان بر افزون
آنکو به بساط توشد مقرب
بخت تو وخورشید راست لعبی
پیوسته بر این طارم مذهب
خورشید هم ایدون ملاعبت را
هر روز برآید به گرد ملعب
رأی تو سوی نخشب ار نهد روی
خورشید برآید ز چاه نخشب
شمشیر تو را روز جنگ خیزد
فتح و ظفر از آب داده مضرب
رامشگه دشمن ز هیبت تو
گردد ز دم شیر شرزه اهیب
آورده بهارت مدیحتی نغز
الفاظ عجیب و معانی اعجب
گویند مرا کت سخنوری نیست
خود اینت یکی ناستوده مذهب
بر من چه بد آید ز گفته ی خصم
بر سنگ چه آید زنیش عقرب
تا شکر ناید ز شاخ حنظل
تا مرجان ناید زبیخ طحلب
بادا دل خصمت همیشه در تاب
بادا تن خصمت هماره در تب
مفعول مفاعیل فاعلات
با بحر خفیف انسب است و اقرب
آن ساده بناگوش سیم غبغب
با چهرهٔ روشن چو تافته روز
با طرهٔ تاری چو قیرگون شب
ابروش به خون ریختن مهیا
مژگانش به تیرافکنی مرتب
هردم به دگر سو جهنده زلفش
چون کودک بگریخته ز مکتب
جز بررخش آن طرهٔ نگونسار
کس نیست به مینو درون معذب
ترکی که بدو طرهٔ فسونساز
شد دام ره مردم مجرب
شیرینسخن است و بدیع گفتار
ویژه چو گشاید به پارسی لب
بنشست و مرا زیرلب همی گفت
خیز ای هنری شاعر مهذب
زی باغ ز مشکو برآور اسباب
وز خانه سراپرده زن به سبسب
فرمانش پذیرفتم و پذیرند
فرمان چنان کودک مودب
بیرون شدم از بنگه و نهادم
زبن از بر دو تیزگام اشهب
هنگام سپیدهدمان که گردون
بگرفت ز پای آن سیاه جورب
بنشست به مرکب بت نکوروی
خورشید برآمد به پشت مرکب
من از بر خنگی دگرنشسته
چون از بر نخجیر لیث اغلب
با یاری ز افریشته نکوتر
با عیشی ز آب حیات اعذب
دیدم به ره اندر دمیده سبزه
چون سبز نبشته خط مورب
لاله چو عقیقینه جام و در وی
شنگرف به قیر اندرون مرکب
در دشت ز سبزه هزار گردون
برگلبن از گل هزار کوکب
از لاله، ریاحین گرفته دردست
اقداحاً من جمره تلهب
طیب سر زلف تو یافت سنبل
ای زلف تو از مشک ناب اطیب
بنهاد به کف بر خضاب، لاله
ای کف تو از خون من مخضب
هر نیمشبی مرغک شبآوبز
برشاخ سراید سرود معجب
مرغان چو خطیبان بیهده گوی
گویند سخن جمله بیمخاطب
لرزنده و نالنده شاخک بید
از باد بزان وز تگرگ منصب
گوبی گنهی کرد و ترسد اکنون
کاندر بر خسرو شود معاقب
آن یک خبر او هزار دفتر
آن یک سخن او هزار مطلب
شاهی که به گاه عتاب و تندی
میننگرد از شرم زی معاتب
زبر و زبر او ستاده اقبال
چون اعراب اندر حروف معرب
فخر است کسان را ز منصب و جاه
وز اوست کنون فخر جاه و منصب
دشمنش بر او بر چه حیله سازد
با شیر چه سازد فریب ارنب
ای منظر اقبال و حشمت تو
صد ره بر از این منظر محدب
فرش بود از آسمان بر افزون
آنکو به بساط توشد مقرب
بخت تو وخورشید راست لعبی
پیوسته بر این طارم مذهب
خورشید هم ایدون ملاعبت را
هر روز برآید به گرد ملعب
رأی تو سوی نخشب ار نهد روی
خورشید برآید ز چاه نخشب
شمشیر تو را روز جنگ خیزد
فتح و ظفر از آب داده مضرب
رامشگه دشمن ز هیبت تو
گردد ز دم شیر شرزه اهیب
آورده بهارت مدیحتی نغز
الفاظ عجیب و معانی اعجب
گویند مرا کت سخنوری نیست
خود اینت یکی ناستوده مذهب
بر من چه بد آید ز گفته ی خصم
بر سنگ چه آید زنیش عقرب
تا شکر ناید ز شاخ حنظل
تا مرجان ناید زبیخ طحلب
بادا دل خصمت همیشه در تاب
بادا تن خصمت هماره در تب
مفعول مفاعیل فاعلات
با بحر خفیف انسب است و اقرب
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح حضرت ختمی مرتبت
ای آفتاب گردون تاری شو و متاب
کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب
آن آفتاب روشن شد جلوه گر که هست
ایمن ز انکساف و مبرا ز احتجاب
بنمود جلوهئی و ز دانش فروخت نور
بگشود چهرهای و ز بینش گشود باب
شمس رسل محمد مرسل که در ازل
از ماسوالله آمده ذات وی انتخاب
تابنده بُد ز روز ازل نور ذات او
با پرتو و تجلی بیپرده و نقاب
لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت
امروز شد گرفته ز چشم جهان حجاب
تا دید بیحجاب رخی را که کردگار
بر او بخواند آیت والشمس در کتاب
روئی که آفتاب فلک پیش نور او
باشد چنانکه کتان در پیش ماهتاب
شاهی که چون فراشت لوای پیمبری
بگسسته شد ز خیمهٔ پیغمبران طناب
با مهر اوست جنت و با حب او نعیم
با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب
با مهر او بود به گناه اندرون نوید
با قهر او بود به صواب اندرون عقاب
شیطان به صلب آدم گر نور او بدید
چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب
زان شد چنین ز قرب خداوندگار دور
کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب
مقرون به قرب حضرت بیچون شد آنکه او
سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب
امروز جلوهای به نخستین نمود و گشت
زبن جلوه چشم گیتی انگیخته ز خواب
یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای
کایدوست سویدوست بهٔکرهعنان بتاب
پس برد مرکبیش خرامانتر از تذرو
جبریل، در شبیش سیه گونتر از غراب
بر بادپا برآمد و زی میزبان شتافت
جبریل همعنانش و میکال همرکاب
بنشست بر براق سبکپوی گرمسیر
وافلاک درنوشت الی منتهی الجناب
چندان برفت کش رهیان و ملازمان
گشتند بیتوان و بماندند بیشتاب
وانگه به قاب قوسین اندر نهاد رخت
و آمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب
چون یافت قرب وصل، دگرباره بازگشت
سوی زمین، ز نه فلک سیمگون قباب
اندر ذهاب، خوابگه خود نهادگرم
همخوابگاه خویش چنان یافت در ایاب
از فر پاک مقدمش امروز گشتهاند
احباب در تنعم و اعدا در اضطراب
جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان
جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب
کز برج دین بتافت یکی روشن آفتاب
آن آفتاب روشن شد جلوه گر که هست
ایمن ز انکساف و مبرا ز احتجاب
بنمود جلوهئی و ز دانش فروخت نور
بگشود چهرهای و ز بینش گشود باب
شمس رسل محمد مرسل که در ازل
از ماسوالله آمده ذات وی انتخاب
تابنده بُد ز روز ازل نور ذات او
با پرتو و تجلی بیپرده و نقاب
لیکن جهان به چشم خود اندر حجاب داشت
امروز شد گرفته ز چشم جهان حجاب
تا دید بیحجاب رخی را که کردگار
بر او بخواند آیت والشمس در کتاب
روئی که آفتاب فلک پیش نور او
باشد چنانکه کتان در پیش ماهتاب
شاهی که چون فراشت لوای پیمبری
بگسسته شد ز خیمهٔ پیغمبران طناب
با مهر اوست جنت و با حب او نعیم
با قهر اوست دوزخ و با بغض او عذاب
با مهر او بود به گناه اندرون نوید
با قهر او بود به صواب اندرون عقاب
شیطان به صلب آدم گر نور او بدید
چندین چرا نمود ز یک سجده اجتناب
زان شد چنین ز قرب خداوندگار دور
کاندر ستوده گوهر او داشت ارتیاب
مقرون به قرب حضرت بیچون شد آنکه او
سلمان صفت نمود به وصل وی اقتراب
امروز جلوهای به نخستین نمود و گشت
زبن جلوه چشم گیتی انگیخته ز خواب
یرلیغی آمدش به دوم جلوه از خدای
کایدوست سویدوست بهٔکرهعنان بتاب
پس برد مرکبیش خرامانتر از تذرو
جبریل، در شبیش سیه گونتر از غراب
بر بادپا برآمد و زی میزبان شتافت
جبریل همعنانش و میکال همرکاب
بنشست بر براق سبکپوی گرمسیر
وافلاک درنوشت الی منتهی الجناب
چندان برفت کش رهیان و ملازمان
گشتند بیتوان و بماندند بیشتاب
وانگه به قاب قوسین اندر نهاد رخت
و آمد ز پاک یزدان او را بسی خطاب
چون یافت قرب وصل، دگرباره بازگشت
سوی زمین، ز نه فلک سیمگون قباب
اندر ذهاب، خوابگه خود نهادگرم
همخوابگاه خویش چنان یافت در ایاب
از فر پاک مقدمش امروز گشتهاند
احباب در تنعم و اعدا در اضطراب
جشنی بود ز مقدم او در نه آسمان
جشنی دگر به درگه فرزند بوتراب
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در منقبت مولای متقیان
دل من خواهی ای ترک و ندانی که خطاست
از چو من عاشق دلباخته جان باید خواست
دل من خواهی و پاداش مرا بوسه دهی
هرکه زینسان دل من خواهد بدهم که رواست
دل من عشق تو را خواست سپردمش به تو
دل تو را دادم نک هرچه کنی حکم توراست
عشق تو حکمروا گشت بتا بر دل من
نیست یکدل که نه عشق ن بر او حکمرواست
ای ببرده دل یک شهر به آراسته روی
آفرین باد بر ایزدکه چنان روی آراست
به هوای تو شدم شهرهٔ شهر اینت شگفت
نه چو من شهره شود هرکو در بند هواست
نیست جزرنج و بلا بر من از این عشق، بلی
عشق را چهرن نگری یکسره رنج است و بلاست
دژم از چیست سر زلف تو، کش روز و شبان
خوابگه بر سمن و رامشگه بر دیباست
بهخطا خواستز چین مشک سیه، مشکفروش
که ز چین سر زلف تو همی باید خواست
ماه را نیست چنین روی و چنین جعد بخم
سرو را نیست چنین زلف و چنین قامت راست
من خورم خون جگر، دو لب تو سرخ ز چیست
من کشم بار بلا، زلف تو خمیده چراست
آهوی چشمت ای شوخ، دل من بفریفت
مگر این دل نه دل مدحگر شیر خداست
بوالحسن آنکه بدو فضل به انجام رسید
وآنگه بنهفت توان فضل وی امروزکجاست
ولی ایزد یکتا که به پیش در او
آسمان همچو غلامان رهی، پشت دوناست
هر چه بیخواهش او گر همه نیکیست بدی است
هرچه بیطاعت اوکر همه هستی است فناست
کر همهعاصی، از مهرشبا عیش و *رشی است
ور همه دشمن، از جودش با برک و نواست
نیست دادار و چو دادار ز هر عیب بری است
نیست یزدان و چو یزدان به فضایل یکتاست
شد ز روشن دل او روز مخالف تاری
شد ز تیغ کج او دین خداوندی راست
آسمانست و زمین هر دو بزرگ آیت حق
آسمان از او برپا و زمین زو برجاست
بسته و بندهٔ فرمانش قضا و قدر است
کر همه چیز به حکم قدر و بند قضاست
شرف و فخربود آدم را زین فرزند
گرچه مردم را فخر و شرف از جد و نیاست
ای ره شیطان بگرفته ز نادانی و جهل
ره اوکیرکه سوی خردت راهنماست
فرخ آن راکه چنین راهنمای است و دلیل
خرم آن راکه چنین بارخدای و مولاست
کر به رزم اندر دیدیش همانا گفتی
خصم اوکاه و سرنیزهٔ اوکاهرباست
مر خدا را بپرستیدن پیمود رهی
تا بدانجا که ستودندش قومی که خداست
بت شکستن را بر دوش نبی سود قدم
نیک بنگرکه جز او این شرف و قدرکهراست
پای بر دوش نبی سود تواند آن کش
زیر پای اندر شمس و فمر و ارض و سماست
آنکه بر جای نبی بسترآفت بگزید
لاجرم بعد نبی صدر خلافت اوراست
اینچنان گفتم کاستاد سیستانی کفت
«ترک من بر دل من کامرواکشت و رواست»
از چو من عاشق دلباخته جان باید خواست
دل من خواهی و پاداش مرا بوسه دهی
هرکه زینسان دل من خواهد بدهم که رواست
دل من عشق تو را خواست سپردمش به تو
دل تو را دادم نک هرچه کنی حکم توراست
عشق تو حکمروا گشت بتا بر دل من
نیست یکدل که نه عشق ن بر او حکمرواست
ای ببرده دل یک شهر به آراسته روی
آفرین باد بر ایزدکه چنان روی آراست
به هوای تو شدم شهرهٔ شهر اینت شگفت
نه چو من شهره شود هرکو در بند هواست
نیست جزرنج و بلا بر من از این عشق، بلی
عشق را چهرن نگری یکسره رنج است و بلاست
دژم از چیست سر زلف تو، کش روز و شبان
خوابگه بر سمن و رامشگه بر دیباست
بهخطا خواستز چین مشک سیه، مشکفروش
که ز چین سر زلف تو همی باید خواست
ماه را نیست چنین روی و چنین جعد بخم
سرو را نیست چنین زلف و چنین قامت راست
من خورم خون جگر، دو لب تو سرخ ز چیست
من کشم بار بلا، زلف تو خمیده چراست
آهوی چشمت ای شوخ، دل من بفریفت
مگر این دل نه دل مدحگر شیر خداست
بوالحسن آنکه بدو فضل به انجام رسید
وآنگه بنهفت توان فضل وی امروزکجاست
ولی ایزد یکتا که به پیش در او
آسمان همچو غلامان رهی، پشت دوناست
هر چه بیخواهش او گر همه نیکیست بدی است
هرچه بیطاعت اوکر همه هستی است فناست
کر همهعاصی، از مهرشبا عیش و *رشی است
ور همه دشمن، از جودش با برک و نواست
نیست دادار و چو دادار ز هر عیب بری است
نیست یزدان و چو یزدان به فضایل یکتاست
شد ز روشن دل او روز مخالف تاری
شد ز تیغ کج او دین خداوندی راست
آسمانست و زمین هر دو بزرگ آیت حق
آسمان از او برپا و زمین زو برجاست
بسته و بندهٔ فرمانش قضا و قدر است
کر همه چیز به حکم قدر و بند قضاست
شرف و فخربود آدم را زین فرزند
گرچه مردم را فخر و شرف از جد و نیاست
ای ره شیطان بگرفته ز نادانی و جهل
ره اوکیرکه سوی خردت راهنماست
فرخ آن راکه چنین راهنمای است و دلیل
خرم آن راکه چنین بارخدای و مولاست
کر به رزم اندر دیدیش همانا گفتی
خصم اوکاه و سرنیزهٔ اوکاهرباست
مر خدا را بپرستیدن پیمود رهی
تا بدانجا که ستودندش قومی که خداست
بت شکستن را بر دوش نبی سود قدم
نیک بنگرکه جز او این شرف و قدرکهراست
پای بر دوش نبی سود تواند آن کش
زیر پای اندر شمس و فمر و ارض و سماست
آنکه بر جای نبی بسترآفت بگزید
لاجرم بعد نبی صدر خلافت اوراست
اینچنان گفتم کاستاد سیستانی کفت
«ترک من بر دل من کامرواکشت و رواست»
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - در وصف آیتالله صدر
رسول گفت گرت دیدن خدای هواست
باولیای خدا بین که شان جمال خداست
هم اولیا راگر زانکه دید خواهی روی
ببین سوی علمای شریعت از ره راست
بدین دلیل و بدین حجُِ و بدین برهان
درست مظهر روی خدا، رخ علماست
به ویژه آنکه به جز گفتهٔ خدای، نگفت
به خاصه آنکه به جز خواهش خدای، نخواست
بسان حضرت صدرالانام، اسمعیل
که عکس چهرهاش آئینهٔ خداینماست
گشاده دست وگشاده دل وگشاده جبین
ستوده خوی و ستوده رخ و ستوده لقاست
به جز رضای خدا چون نخواست چیزدگر
خدای نیز بدادش هرآنچه خود میخواست
جلال داد و شرف داد و علم داد و عمل
بدین فضایلش از پای تا به سر آراست
مداد تیرهاش از بهر سرخ روبی دین
به جاه و رتبه چو خون مطهر شهداست
به راه دین مبین نامهاش سخن گستر
به کار شرع متین خامهاش زبانآراست
جلالت نسب از نام نامیش ظاهر
سیادت و شرف از عکس چهرهاش پیداست
خجسته عکس بدیعی که از تجلی او
سراسر آینه دهرپرفروغ و ضیاست
جمال آیت حق جلوه کرد و ز هر سوی
به بندگیش کمر بسته خلقی از چپ و راست
نمازگاهش چون آسمان و او چون بدر
موالیانش صف بسته چو نجوم سماست
بهار مدحسرا در مدیح حضرت اوی
به امر زادهٔ احمد چکامهای آراست
به جای باد دوام و بقای عزت او
همیشه تا مه و خورشید را دوام و بقاست
دعای اهل دعا باد حافظ تن او
همیشه عکسش تا قبله گاه اهل دعاست
باولیای خدا بین که شان جمال خداست
هم اولیا راگر زانکه دید خواهی روی
ببین سوی علمای شریعت از ره راست
بدین دلیل و بدین حجُِ و بدین برهان
درست مظهر روی خدا، رخ علماست
به ویژه آنکه به جز گفتهٔ خدای، نگفت
به خاصه آنکه به جز خواهش خدای، نخواست
بسان حضرت صدرالانام، اسمعیل
که عکس چهرهاش آئینهٔ خداینماست
گشاده دست وگشاده دل وگشاده جبین
ستوده خوی و ستوده رخ و ستوده لقاست
به جز رضای خدا چون نخواست چیزدگر
خدای نیز بدادش هرآنچه خود میخواست
جلال داد و شرف داد و علم داد و عمل
بدین فضایلش از پای تا به سر آراست
مداد تیرهاش از بهر سرخ روبی دین
به جاه و رتبه چو خون مطهر شهداست
به راه دین مبین نامهاش سخن گستر
به کار شرع متین خامهاش زبانآراست
جلالت نسب از نام نامیش ظاهر
سیادت و شرف از عکس چهرهاش پیداست
خجسته عکس بدیعی که از تجلی او
سراسر آینه دهرپرفروغ و ضیاست
جمال آیت حق جلوه کرد و ز هر سوی
به بندگیش کمر بسته خلقی از چپ و راست
نمازگاهش چون آسمان و او چون بدر
موالیانش صف بسته چو نجوم سماست
بهار مدحسرا در مدیح حضرت اوی
به امر زادهٔ احمد چکامهای آراست
به جای باد دوام و بقای عزت او
همیشه تا مه و خورشید را دوام و بقاست
دعای اهل دعا باد حافظ تن او
همیشه عکسش تا قبله گاه اهل دعاست
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - دیروز و امروز
امروز روز عزت دیهیم و افسر است
عصری بلند پایه و عهدی منور است
جاه و جلال گم شده در پیشگاه ملک
بر سینه دست طاعت و بر آستان سر است
سوی دگر گرسنگی و، نعمت اینسوی است
ملک دگر کشاکش و آرامش ایدر است
بگشوده است بال به هرجا عقاب جنگ
واینجا همای صلح و صفا سایه گستر است
نقش خوش مراد زند کعبتین ما
اکنون که مهرههای جهانی به ششدر است
این فرصت و فراغت و این نعمت و رفاه
مولود کوشش ملک ملکپرور است
ایمن غنودهایم به عصری که بر و بحر
آنیک پر از مسلسل واین یک پر اژدر است
گشته سپهر، خصم توانا و ناتوان
دور زمان عدوی فقیر و توانگر است
گر بیخطر شبی به سر آری دلیل آن
شب زنده داری سر و سالار کشور است
عمرش دراز باد که در روزگار او
هر روز کار ما ز دگر روز بهتر است
یک روز از درآمدمان بد هزینه بیش
امروز از هزینه درآمد فزونتر است
یک روزمان خزینه تهی بود از اعتبار
امروزمان خزینه پر از شوشهٔ زر است
یک روز طرز کار به میل رجال بود
امروز طرز کار ز قانون مفسر است
یک روز بود ادارهٔ کشور به دست غیر
امروز کار در کف ابنای کشور است
یک روز بود داوری کنسولان روا
امروز داوری به کف دادگستر است
یک روز بود کار سیاست به دست خلق
امروز کار خلق به آیین دیگر است
یک روز بود هر کس و ناکس وزیر ساز
امروز کار و پیشهٔ هرکس مقرر است
یک روز کار تعبیه کردند بهر شخص
امروز هرکس کند آن کش فراخور است
یک روز بود کار تجارت به میل غیر
امروز در معاش خود ایران مخیر است
یک روز اسکناس اجانب رواج داشت
امروز شهر وای وطن مژده گستر است
یک روز بود در همه ابواب هرج و مرج
امروز این دو لفظ به درج کتب در است
یک روز بود فتنه و شوخی به ملک عام
امروز این دو خاصهٔ چشمان دلبر است
یک روز داشت شورش و آشفتگی رواج
امروز وقف طره و جعد سمنبر است
یک روز بود بر رخ بیگانه در فراز
امروز قفل ز آهن و پولاد بر در است
یک روز بود مرز وطن کاغذین حصار
امروز مرزها همه روئینه پیکر است
یک روز بود ساحل کارون ز ما جدا
امروز خود به صفحهٔ ایران مصدر است
یک روز بود خطهٔ مازندران خراب
امروز همچو مشکوی چین غرق زیور است
یک روز بود خاک لرستان مغاک دیو
امروز چون بهشت به دیدار و منظر است
یک روز بود در کف ایل و حشم تفنگ
امروز گاوآهن و بیلش به کف در است
یک روز ماهوار سپه بود کاه و خشت
امروز نقد همت ما صرف لشگر است
یک روز لشگری نه که پیری شکسته دل
امروز لشگری نه که شیری غضنفر است
یک روز در شکستن هیزم دلیر بود
امروز در شکستن دشمن دلاور است
یک روز بود خدمت لشگر بنیچه بند
امروز هر جوان به صف لشگر اندر است
یک روز بود علم نهالی ضعیف و زار
امروز آن نهال درختی تناور است
یک روز بود دانش و فرهنگ بیبها
امروز دانش از همه چیزی گرانتر است
یک روز بود چند دبستان به چند شهر
امروز شهر و قریه بهتحصیل، همسر است
یک روز فضل با نسب و ریش و جبه بود
امروز فضل با سخن و کلک و دفتر است
یک روز کسب علم و ادب عار دخت بود
امروز کسب علم و ادب فخر دختر است
یک روز علم باور ما بود نقل و وهم
امروز آزمودهٔ محسوس، باور است
یک روز بود صنعت زر کیمیاگری
امروز هرکه کار کند کیمیاگر است
یک روز فضل با بزهکاری شریک بود
امروز جهل با بزهکاری برادر است
یک روز بود ورزش ورزشگری سبک
امروز مرد ورزش اولی و اوقر است
یک روز پرورشگر اطفال، کوچه بود
امروز پرورشگر اطفال، مادر است
یک روز داشتند زنان چادر سیاه
امروز آنچه روی نهان کرده چادر است
یک روز رخت و ریخت بد و بیقواره بود
امروز رخت و ریخت نظیف و موقر است
یک روز شهر بود به شب غرق تیرگی
امروز شب ز برق چو روز منور است
یک روز شاهراه گلآلود بود و تنگ
امروز شاهراه فراخ و مقیر است
یک روز راهها همه یکسر خراب بود
امروز راهآهن ازین سر بدان سر است
یک روز راه شوسه چو بر چهر، خال بود
امروز راهشوسه چوبرصفحهٔ مسطر است
یک روز بود گاری و اراده زیر ران
امروز هر طرف دژ ژوئین تکاور است
یک روز بود جاده پر از دزد راهزن
امروز پر ز جاده گشا و زمین در است
یک روز بود وادی و کهسار سد راه
امروز کوه سفته و وادی مقنطر است
یک روز آن که داشت ز دزدان چو لاله داغ
امروز همچو نرگس باکاسهٔ زر است
یک روز آن که بود مهاجر به ملک غیر
امروز سوی خطهٔ ایران مهاجر است
یک روزکارخانه درین مملکت نداشت
امروزکارخانه فراوان و دایر است
یک روز قند و بافته این مملکت نداشت
امروز قند و بافته در مملکت پر است
یک روز در سفر شترِکُند، رهنمون
امروز در سفر موتور تند رهبر است
یک روز کاروان به زمین رهنورد بود
امروزکاروان به هوا آسمان در است
یک روز ساربان به زمین بود گامزن
امروز بر هوا خلبان آشناور است
یک روز نقل سایه و فر همای بود
امروز نقل کرکس روئینه شهپر است
یک روز بود ناوگکی کهنه در خلیج
امروز چندکشتی جنگی شناور است
یک روز بود عارض کان در حجاب ناز
امروز چهرگان ز پژوهش مجدر است
یک روز بود پیک کبوتر سریعتر
امروز برق جاینشین کبوتر است
یک روز بدگشاده در قحطی و وبا
امروز جای قحط و وبا از پس در است
یک روز بد به رزق مقدر امید خلق
امروز رزق بیهنران نامقدر است
یک روز بود روز کدیور ز فقر شام
امروز روز عیش و رفاه کدیور است
یک روز بود هر سندی ماجراپذیر
امروزکار ثبت سند ماجرا بر است
یک روزگار ناسخ و منسوخ بد رواج
امروز کار ناسخ و منسوخ نوبر است
یک روز کارهای میسر مرام بود
امروز نامیسر و مشکل میسر است
یک روز با فریب و ریا بود کار دین
امروز با حقیقت شرع پیمبر است
یک روز بود گریه کلید در نجات
امروز این حدیث بسی خندهآور است
یک روز بود باغ جنان زیر اشک چشم
امروز زبر سایهٔ شمشیر و خنجر است
یک روز نز جهاد و نه سبق و رمایه نام
امروز این سه اصل سرآغاز دفتر است
یک روز حصر داشت علوم اصول و فقه
امروز حظ ما ز همه علم اوفر است
یک روز بود طالب دنیی سگ هراش
امروز کار دنیی و عقبی برابر است
یک روز بد نشسته به یک پرده صد عیال
امروز خانه ویژهٔ یک جفت همسر است
یک روز فخر بود به مندیل و طیلسان
امروز در نظافت و پاکی گوهر است
یک روز بود خوب و بد از اختر سپهر
امروز هرکه خوب نباشد بداختر است
یک روز ملک ایران بیزیب بود و فر
امروز ملک ایران با زیب و با فر است
یک روز بر قصور سلاطین نشست بوم
امروز جای بوم ز بیرون کشور است
یک روز بود لهجهٔ دربار، اجنبی
امروز قند پارسی آنجا مکرر است
یک روز بود عهد ضعیفی فسرده حال
امروز روزگار خدیوی مظفر است
صاحبقران شرق رضاشاه پهلوی
شاهنشهی که سایهٔ خلاق اکبر است
صافی شده است طبع بهار از مدیح شاه
آری صفای تیغ یمانی به جوهر است
در عهد دیگران همه اغراق بود، شعر
در عهد شه زبان حقیقت سخنور است
بنگر بدین قصیده که در بیتهای او
پا تا به سر حقیقت و انصاف مضمر است
گر صد کتاب ساخته آید به مدح شاه
چون بنگرید گفته ز ناگفته کمتر است
این مدح را ز جنس دگر مدحها مگیر
کاین را پدر عقیده و اخلاص مادر است
شعری کز اعتقاد شود گفته نز طمع
دامانش باز بسته به دامان محشر است
عصری بلند پایه و عهدی منور است
جاه و جلال گم شده در پیشگاه ملک
بر سینه دست طاعت و بر آستان سر است
سوی دگر گرسنگی و، نعمت اینسوی است
ملک دگر کشاکش و آرامش ایدر است
بگشوده است بال به هرجا عقاب جنگ
واینجا همای صلح و صفا سایه گستر است
نقش خوش مراد زند کعبتین ما
اکنون که مهرههای جهانی به ششدر است
این فرصت و فراغت و این نعمت و رفاه
مولود کوشش ملک ملکپرور است
ایمن غنودهایم به عصری که بر و بحر
آنیک پر از مسلسل واین یک پر اژدر است
گشته سپهر، خصم توانا و ناتوان
دور زمان عدوی فقیر و توانگر است
گر بیخطر شبی به سر آری دلیل آن
شب زنده داری سر و سالار کشور است
عمرش دراز باد که در روزگار او
هر روز کار ما ز دگر روز بهتر است
یک روز از درآمدمان بد هزینه بیش
امروز از هزینه درآمد فزونتر است
یک روزمان خزینه تهی بود از اعتبار
امروزمان خزینه پر از شوشهٔ زر است
یک روز طرز کار به میل رجال بود
امروز طرز کار ز قانون مفسر است
یک روز بود ادارهٔ کشور به دست غیر
امروز کار در کف ابنای کشور است
یک روز بود داوری کنسولان روا
امروز داوری به کف دادگستر است
یک روز بود کار سیاست به دست خلق
امروز کار خلق به آیین دیگر است
یک روز بود هر کس و ناکس وزیر ساز
امروز کار و پیشهٔ هرکس مقرر است
یک روز کار تعبیه کردند بهر شخص
امروز هرکس کند آن کش فراخور است
یک روز بود کار تجارت به میل غیر
امروز در معاش خود ایران مخیر است
یک روز اسکناس اجانب رواج داشت
امروز شهر وای وطن مژده گستر است
یک روز بود در همه ابواب هرج و مرج
امروز این دو لفظ به درج کتب در است
یک روز بود فتنه و شوخی به ملک عام
امروز این دو خاصهٔ چشمان دلبر است
یک روز داشت شورش و آشفتگی رواج
امروز وقف طره و جعد سمنبر است
یک روز بود بر رخ بیگانه در فراز
امروز قفل ز آهن و پولاد بر در است
یک روز بود مرز وطن کاغذین حصار
امروز مرزها همه روئینه پیکر است
یک روز بود ساحل کارون ز ما جدا
امروز خود به صفحهٔ ایران مصدر است
یک روز بود خطهٔ مازندران خراب
امروز همچو مشکوی چین غرق زیور است
یک روز بود خاک لرستان مغاک دیو
امروز چون بهشت به دیدار و منظر است
یک روز بود در کف ایل و حشم تفنگ
امروز گاوآهن و بیلش به کف در است
یک روز ماهوار سپه بود کاه و خشت
امروز نقد همت ما صرف لشگر است
یک روز لشگری نه که پیری شکسته دل
امروز لشگری نه که شیری غضنفر است
یک روز در شکستن هیزم دلیر بود
امروز در شکستن دشمن دلاور است
یک روز بود خدمت لشگر بنیچه بند
امروز هر جوان به صف لشگر اندر است
یک روز بود علم نهالی ضعیف و زار
امروز آن نهال درختی تناور است
یک روز بود دانش و فرهنگ بیبها
امروز دانش از همه چیزی گرانتر است
یک روز بود چند دبستان به چند شهر
امروز شهر و قریه بهتحصیل، همسر است
یک روز فضل با نسب و ریش و جبه بود
امروز فضل با سخن و کلک و دفتر است
یک روز کسب علم و ادب عار دخت بود
امروز کسب علم و ادب فخر دختر است
یک روز علم باور ما بود نقل و وهم
امروز آزمودهٔ محسوس، باور است
یک روز بود صنعت زر کیمیاگری
امروز هرکه کار کند کیمیاگر است
یک روز فضل با بزهکاری شریک بود
امروز جهل با بزهکاری برادر است
یک روز بود ورزش ورزشگری سبک
امروز مرد ورزش اولی و اوقر است
یک روز پرورشگر اطفال، کوچه بود
امروز پرورشگر اطفال، مادر است
یک روز داشتند زنان چادر سیاه
امروز آنچه روی نهان کرده چادر است
یک روز رخت و ریخت بد و بیقواره بود
امروز رخت و ریخت نظیف و موقر است
یک روز شهر بود به شب غرق تیرگی
امروز شب ز برق چو روز منور است
یک روز شاهراه گلآلود بود و تنگ
امروز شاهراه فراخ و مقیر است
یک روز راهها همه یکسر خراب بود
امروز راهآهن ازین سر بدان سر است
یک روز راه شوسه چو بر چهر، خال بود
امروز راهشوسه چوبرصفحهٔ مسطر است
یک روز بود گاری و اراده زیر ران
امروز هر طرف دژ ژوئین تکاور است
یک روز بود جاده پر از دزد راهزن
امروز پر ز جاده گشا و زمین در است
یک روز بود وادی و کهسار سد راه
امروز کوه سفته و وادی مقنطر است
یک روز آن که داشت ز دزدان چو لاله داغ
امروز همچو نرگس باکاسهٔ زر است
یک روز آن که بود مهاجر به ملک غیر
امروز سوی خطهٔ ایران مهاجر است
یک روزکارخانه درین مملکت نداشت
امروزکارخانه فراوان و دایر است
یک روز قند و بافته این مملکت نداشت
امروز قند و بافته در مملکت پر است
یک روز در سفر شترِکُند، رهنمون
امروز در سفر موتور تند رهبر است
یک روز کاروان به زمین رهنورد بود
امروزکاروان به هوا آسمان در است
یک روز ساربان به زمین بود گامزن
امروز بر هوا خلبان آشناور است
یک روز نقل سایه و فر همای بود
امروز نقل کرکس روئینه شهپر است
یک روز بود ناوگکی کهنه در خلیج
امروز چندکشتی جنگی شناور است
یک روز بود عارض کان در حجاب ناز
امروز چهرگان ز پژوهش مجدر است
یک روز بود پیک کبوتر سریعتر
امروز برق جاینشین کبوتر است
یک روز بدگشاده در قحطی و وبا
امروز جای قحط و وبا از پس در است
یک روز بد به رزق مقدر امید خلق
امروز رزق بیهنران نامقدر است
یک روز بود روز کدیور ز فقر شام
امروز روز عیش و رفاه کدیور است
یک روز بود هر سندی ماجراپذیر
امروزکار ثبت سند ماجرا بر است
یک روزگار ناسخ و منسوخ بد رواج
امروز کار ناسخ و منسوخ نوبر است
یک روز کارهای میسر مرام بود
امروز نامیسر و مشکل میسر است
یک روز با فریب و ریا بود کار دین
امروز با حقیقت شرع پیمبر است
یک روز بود گریه کلید در نجات
امروز این حدیث بسی خندهآور است
یک روز بود باغ جنان زیر اشک چشم
امروز زبر سایهٔ شمشیر و خنجر است
یک روز نز جهاد و نه سبق و رمایه نام
امروز این سه اصل سرآغاز دفتر است
یک روز حصر داشت علوم اصول و فقه
امروز حظ ما ز همه علم اوفر است
یک روز بود طالب دنیی سگ هراش
امروز کار دنیی و عقبی برابر است
یک روز بد نشسته به یک پرده صد عیال
امروز خانه ویژهٔ یک جفت همسر است
یک روز فخر بود به مندیل و طیلسان
امروز در نظافت و پاکی گوهر است
یک روز بود خوب و بد از اختر سپهر
امروز هرکه خوب نباشد بداختر است
یک روز ملک ایران بیزیب بود و فر
امروز ملک ایران با زیب و با فر است
یک روز بر قصور سلاطین نشست بوم
امروز جای بوم ز بیرون کشور است
یک روز بود لهجهٔ دربار، اجنبی
امروز قند پارسی آنجا مکرر است
یک روز بود عهد ضعیفی فسرده حال
امروز روزگار خدیوی مظفر است
صاحبقران شرق رضاشاه پهلوی
شاهنشهی که سایهٔ خلاق اکبر است
صافی شده است طبع بهار از مدیح شاه
آری صفای تیغ یمانی به جوهر است
در عهد دیگران همه اغراق بود، شعر
در عهد شه زبان حقیقت سخنور است
بنگر بدین قصیده که در بیتهای او
پا تا به سر حقیقت و انصاف مضمر است
گر صد کتاب ساخته آید به مدح شاه
چون بنگرید گفته ز ناگفته کمتر است
این مدح را ز جنس دگر مدحها مگیر
کاین را پدر عقیده و اخلاص مادر است
شعری کز اعتقاد شود گفته نز طمع
دامانش باز بسته به دامان محشر است
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - انگشتری
تا لب جانان ز تنگی شکل انگشتر گرفت
پشتم از بار فراقش صورت چنبر گرفت
صورت چنبر گرفت از بار هجرش پشت من
تا لب لعلش ز تنگی شکل انگشتر گرفت
او مگر خواهد ز زلف و خال خود انگشتری
کایننگیناز مشک کرد،آنچنبر از عنبر گرفت
طرهٔ شبرنگ او وقت سحر زآسیب باد
صدهزار انگشتریبشکستو باز از سرگرفت
شد چو انگشتر دلم خالی ز مهر نیکوان
تا چو انگشتر نگین مهرش اندر برگرفت
خواست بسپارد مرا گیتی بهدست هجر او
زان چو انگشتر مرا خمیده و لاغر گرفت
کرد همچون حلقهٔ انگشتری پشت مرا
وز مدیح صهر شاهنشه بر او گوهر گرفت
آنکه تا انگشتری بگرفت انگشتش ز شاه
مشتری را طالعش زیر نگین اندر گرفت
همچنان کانگشتری گیرد زگوهر آب و تاب
دولت و ملت ازو آرایش و زیور گرفت
کشتچونانگشتر از تنگیدل خصمش چو او
خلعت انگشتری از شاه گردونفر گرفت
چون بدین انگشتری بینی و این تابان نگین
ماه نو در بر، توگوئی زهرهٔ ازهر گرفت
گوئی این انگشتری را از شرافت آسمان
گوهر از اختر نهاد و چنبر از محور گرفت
قدر این انگشتری زانگشتر جم برتر است
آری اینیک را بباید زآن دگر برتر گرفت
زانکه آن انگشتری از جم به اهریمن رسید
وین دگر را از ملک، صدر ملکمنظر گرفت
آنکه انگشت جلالش از پی انگشتری
مهررا مهرنگین و چرخ را چنبر گرفت
هان خداوندا تو را انگشتری بخشید شاه
وندرین انگشتری بس لطفها مضمر گرفت
تا تو را آمد چنین انگشتری از شهریار
از حسد خصم تو را درکالبد آذر گرفت
آسمان قدرا! بهار مدحگر در ساعتی
وصف این انگشتری را خامه و دفترگرفت
چون درآمد نام این انگشتری در هرکلام
خامهٔ من سربسرآئین و زیب و فر گرفت
بر تو بادا فرخ و فرخنده این انگشتری
کز تو صد فرخندگی آئین پیغمبر گرفت
پشتم از بار فراقش صورت چنبر گرفت
صورت چنبر گرفت از بار هجرش پشت من
تا لب لعلش ز تنگی شکل انگشتر گرفت
او مگر خواهد ز زلف و خال خود انگشتری
کایننگیناز مشک کرد،آنچنبر از عنبر گرفت
طرهٔ شبرنگ او وقت سحر زآسیب باد
صدهزار انگشتریبشکستو باز از سرگرفت
شد چو انگشتر دلم خالی ز مهر نیکوان
تا چو انگشتر نگین مهرش اندر برگرفت
خواست بسپارد مرا گیتی بهدست هجر او
زان چو انگشتر مرا خمیده و لاغر گرفت
کرد همچون حلقهٔ انگشتری پشت مرا
وز مدیح صهر شاهنشه بر او گوهر گرفت
آنکه تا انگشتری بگرفت انگشتش ز شاه
مشتری را طالعش زیر نگین اندر گرفت
همچنان کانگشتری گیرد زگوهر آب و تاب
دولت و ملت ازو آرایش و زیور گرفت
کشتچونانگشتر از تنگیدل خصمش چو او
خلعت انگشتری از شاه گردونفر گرفت
چون بدین انگشتری بینی و این تابان نگین
ماه نو در بر، توگوئی زهرهٔ ازهر گرفت
گوئی این انگشتری را از شرافت آسمان
گوهر از اختر نهاد و چنبر از محور گرفت
قدر این انگشتری زانگشتر جم برتر است
آری اینیک را بباید زآن دگر برتر گرفت
زانکه آن انگشتری از جم به اهریمن رسید
وین دگر را از ملک، صدر ملکمنظر گرفت
آنکه انگشت جلالش از پی انگشتری
مهررا مهرنگین و چرخ را چنبر گرفت
هان خداوندا تو را انگشتری بخشید شاه
وندرین انگشتری بس لطفها مضمر گرفت
تا تو را آمد چنین انگشتری از شهریار
از حسد خصم تو را درکالبد آذر گرفت
آسمان قدرا! بهار مدحگر در ساعتی
وصف این انگشتری را خامه و دفترگرفت
چون درآمد نام این انگشتری در هرکلام
خامهٔ من سربسرآئین و زیب و فر گرفت
بر تو بادا فرخ و فرخنده این انگشتری
کز تو صد فرخندگی آئین پیغمبر گرفت
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - در صفت شب و منقبت علی (ع)
شب برکشید رایت اسود
لون شبه گرفت زبرجد
شد چیره بر عمائم خضرا
بار دگر علائم اسود
گفتی ز نو سلالهٔ عباس
بردند حق آل محمد
مشرق به رنگ سوسن بری
مغرب به رنگ ورد مُورد
در یک کرانه، پردهٔ ماتم
در یک کرانه، خونین مشهد
بازیگر شب آمد و افراخت
آن خیمهٔ سیاه معسجد
و آن مردهریگهای کهنسال
کش بازمانده از پدر و جد
وز هرکرانه لعبتکان را
آورد و برنشاند به مسند
آنبایکیوشاح موشح
این با یکی قلاده مقلد
زهره نخست بار ز بالا
بنمود همچو دیدهٔ ارمد
مه بر فضول خال نهاده
زانگشت جابجای بر آن خد
کیوان میان به افسون بسته
از حلقهٔ حدید موقد
بهرام کرده پوشش خفتان
از لاله برک و درع ز بسد
وان کهکشان فشانده پیاپی
بر اختران گلاب مصعد
یک سو نموده نعشی پوبا
نه مدفنی پدید و نه مرقد
یک سو نموده نسری طایر
نه منزلی پدید و نه مقصد
گه گه برون فرستد پیکی
ز استاره همچو حبلی ممتد
چون کاتبی که با قلم سرخ
بر صفحهٔ سیاه کشد مد
برخیز و بزمگاه برافروز
ای ماهروی سرو سهی قد
در دلبری مباش جفاکار
در دوستی مباش مردد
دریاب قدر صحبت پیران
ای تندخو جوان معربد
کز نیکوان عتاب و درشتی
نیکو بود ولی نه بدین حد
یزدان نمود حسن و بهارا
بر چهرهٔ تو وقف موبد
زان دیو رشک برد و نهانی
با دست آن دو زلف مجعّد
بنمود تقوی و دل و دین را
در طرهٔ تو حبس مخلّد
بگذاشتم شبی به رخ او
پیچنده چون سلیم مسهد
بودیم در سخن که برآمد
آوازهٔ خروس مغرد
سر زد سپیده از بر البرز
چون برکشیده تیغ مهنّد
گفتی بکرد بیرون، موسی
از جیب جامه آن هنری ید
چون اژدهای مخرفه اوبار
چرخ از ستاره کرد مجرد
نه مشتری بماند و نه عوّا
نه نعش و نه جدی و نه فرقد
گیتی خموش و سرد و تهی شد
چون کعبه در ولایت مرتد
نجم سحر ز اوج همی تافت
چون شمعی از میانهٔ معبد
جادوی چرخ ملعبه برچید
گشت زمانه گشت مجدد
گنجشگکان شدند همآواز
چون کودکان به خواندن ابجد
خورشید چیرهدست بگسترد
زرّ طلا به لوح زبرجد
چون طبع من که شعر طرازد
در مدحت خلیفهٔ احمد
شیر خدا که هست جبینش
تا بشگه ستارهٔ سودد
یزدان نهاده از بر فرقش
دیهیم پادشاهی سرمد
ز او خاسته است جمله فضائل
چون خیزش جموع ز مفرد
باران فضل اوست همه سیل
درباب علم اوست همه مد
ز امواج دانشش دو سه قطره
شد میغ و درچکید به فدفد
یک قطره شد خلیل و کسایی
یک قطره سیبویه و مبرد
درکعبه زاد و شد ز وی اشرف
ز آدم چکید و شد ز وی امجد
گلبن بزاد ورد ولیکن
زان اشرف است ورد مورّد
وز شاخ خاست فاکهه اما
زان شاخ هست فضل وی از ید
دعوی نداشت ورنه ورا بود
همچون قران هزار مجلد
روزی که جست عمرو ز خندق
بسته به خنگ تازی، مقود
ازخشم همچو مرگ مجسم
وز هول همچو کوه مجسد
تارک به زیر مغفر فولاد
سینه درون درع مزرّد
زی قوم شد چو رعد خروشان
وز بیم او یلان شده ارعد
شیر خدا ز خیل برآمد
خمیدهای به چنگ محدد
با حد تیغ، کفر بینداخت
برداشت دین ز خاک بدان حد
نزد حق از نیاز دو گیهان
افزود قدر ضربت آن ید
دست خداش خواند ازین روی
پیغمبر کریم ممجد
زبرا که بود آن دل و آن دست
پیوسته از خدای مؤید
غالی خداش خواند و من آن را
نپذیرم و نه زود کنم رد
چون بنده جویدی ره دادار
باقی نماندی به میان حد
خلق بشر خدای بدان کرد
تا سازدش به خویش مقید
سوی خدای ره برد امروز
مانندهٔ خدای شود غد
حیدر موحدیست خداجوی
وز هرچه جز خدای، مجرد
زبن رو ندانمش که چه خوانم
هستم درین میانه مردد
بحث است تا به علم معانی
از مسندالیه و ز مسند
اعدای او به محنت دایم
احباب او به عیش مؤبد
لون شبه گرفت زبرجد
شد چیره بر عمائم خضرا
بار دگر علائم اسود
گفتی ز نو سلالهٔ عباس
بردند حق آل محمد
مشرق به رنگ سوسن بری
مغرب به رنگ ورد مُورد
در یک کرانه، پردهٔ ماتم
در یک کرانه، خونین مشهد
بازیگر شب آمد و افراخت
آن خیمهٔ سیاه معسجد
و آن مردهریگهای کهنسال
کش بازمانده از پدر و جد
وز هرکرانه لعبتکان را
آورد و برنشاند به مسند
آنبایکیوشاح موشح
این با یکی قلاده مقلد
زهره نخست بار ز بالا
بنمود همچو دیدهٔ ارمد
مه بر فضول خال نهاده
زانگشت جابجای بر آن خد
کیوان میان به افسون بسته
از حلقهٔ حدید موقد
بهرام کرده پوشش خفتان
از لاله برک و درع ز بسد
وان کهکشان فشانده پیاپی
بر اختران گلاب مصعد
یک سو نموده نعشی پوبا
نه مدفنی پدید و نه مرقد
یک سو نموده نسری طایر
نه منزلی پدید و نه مقصد
گه گه برون فرستد پیکی
ز استاره همچو حبلی ممتد
چون کاتبی که با قلم سرخ
بر صفحهٔ سیاه کشد مد
برخیز و بزمگاه برافروز
ای ماهروی سرو سهی قد
در دلبری مباش جفاکار
در دوستی مباش مردد
دریاب قدر صحبت پیران
ای تندخو جوان معربد
کز نیکوان عتاب و درشتی
نیکو بود ولی نه بدین حد
یزدان نمود حسن و بهارا
بر چهرهٔ تو وقف موبد
زان دیو رشک برد و نهانی
با دست آن دو زلف مجعّد
بنمود تقوی و دل و دین را
در طرهٔ تو حبس مخلّد
بگذاشتم شبی به رخ او
پیچنده چون سلیم مسهد
بودیم در سخن که برآمد
آوازهٔ خروس مغرد
سر زد سپیده از بر البرز
چون برکشیده تیغ مهنّد
گفتی بکرد بیرون، موسی
از جیب جامه آن هنری ید
چون اژدهای مخرفه اوبار
چرخ از ستاره کرد مجرد
نه مشتری بماند و نه عوّا
نه نعش و نه جدی و نه فرقد
گیتی خموش و سرد و تهی شد
چون کعبه در ولایت مرتد
نجم سحر ز اوج همی تافت
چون شمعی از میانهٔ معبد
جادوی چرخ ملعبه برچید
گشت زمانه گشت مجدد
گنجشگکان شدند همآواز
چون کودکان به خواندن ابجد
خورشید چیرهدست بگسترد
زرّ طلا به لوح زبرجد
چون طبع من که شعر طرازد
در مدحت خلیفهٔ احمد
شیر خدا که هست جبینش
تا بشگه ستارهٔ سودد
یزدان نهاده از بر فرقش
دیهیم پادشاهی سرمد
ز او خاسته است جمله فضائل
چون خیزش جموع ز مفرد
باران فضل اوست همه سیل
درباب علم اوست همه مد
ز امواج دانشش دو سه قطره
شد میغ و درچکید به فدفد
یک قطره شد خلیل و کسایی
یک قطره سیبویه و مبرد
درکعبه زاد و شد ز وی اشرف
ز آدم چکید و شد ز وی امجد
گلبن بزاد ورد ولیکن
زان اشرف است ورد مورّد
وز شاخ خاست فاکهه اما
زان شاخ هست فضل وی از ید
دعوی نداشت ورنه ورا بود
همچون قران هزار مجلد
روزی که جست عمرو ز خندق
بسته به خنگ تازی، مقود
ازخشم همچو مرگ مجسم
وز هول همچو کوه مجسد
تارک به زیر مغفر فولاد
سینه درون درع مزرّد
زی قوم شد چو رعد خروشان
وز بیم او یلان شده ارعد
شیر خدا ز خیل برآمد
خمیدهای به چنگ محدد
با حد تیغ، کفر بینداخت
برداشت دین ز خاک بدان حد
نزد حق از نیاز دو گیهان
افزود قدر ضربت آن ید
دست خداش خواند ازین روی
پیغمبر کریم ممجد
زبرا که بود آن دل و آن دست
پیوسته از خدای مؤید
غالی خداش خواند و من آن را
نپذیرم و نه زود کنم رد
چون بنده جویدی ره دادار
باقی نماندی به میان حد
خلق بشر خدای بدان کرد
تا سازدش به خویش مقید
سوی خدای ره برد امروز
مانندهٔ خدای شود غد
حیدر موحدیست خداجوی
وز هرچه جز خدای، مجرد
زبن رو ندانمش که چه خوانم
هستم درین میانه مردد
بحث است تا به علم معانی
از مسندالیه و ز مسند
اعدای او به محنت دایم
احباب او به عیش مؤبد
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - عدل و داد
باد خراسان همیشه خرم و آباد
دشت و دیارش ز ظلم و جور تهی باد
دشت و دیار ار ز ظلم و جور تهی گشت
ملک بماند همیشه خرم و آباد
ملک یکی خانهایست بنیادش عدل
خانه نپاید اگر نباشد بنیاد
داد و دهش گر بنا نهند به کشور
به که حصاری کنند ز آهن و پولاد
خصم ببستند و شهر و ملک گشودند
شاهان از فر و نیروی دهش و داد
و آنکو باد جفا و جور بهسر داشت
سرش به خاک اندرست و ملکش بر باد
شکر خداوند را که داد و دهش را
طرفه بنائی نهاد پادشه راد
خسرو گیتیستان مظفر دین شاه
آنکه ز عدلش بنای ظلم برافتاد
داده خدایش خدایگانی و شاهی
باز نگیرد خدای آنچه به کس داد
ملک عروسی است عدل و دادش کابین
در ده کابین و شو مر او را داماد
طایر دولت که هرکسش نتوان بست
بال و پر خوبش جز به سوی تو نگشاد
مسند شرع و سریر حکم تو داری
خصم تو دارد غریو و ناله و فریاد
اینک بنگر بهار را که شدش طبع
شیفته بر مدح تو چو کاه به بیجاد
داند کش طبع را چه پایه و مایه است
آنکه بداند شناخت شاهین از خاد
بود درین آستان پدرش صبوری
چندی مدحتسرای و داد سخن داد
دشت و دیارش ز ظلم و جور تهی باد
دشت و دیار ار ز ظلم و جور تهی گشت
ملک بماند همیشه خرم و آباد
ملک یکی خانهایست بنیادش عدل
خانه نپاید اگر نباشد بنیاد
داد و دهش گر بنا نهند به کشور
به که حصاری کنند ز آهن و پولاد
خصم ببستند و شهر و ملک گشودند
شاهان از فر و نیروی دهش و داد
و آنکو باد جفا و جور بهسر داشت
سرش به خاک اندرست و ملکش بر باد
شکر خداوند را که داد و دهش را
طرفه بنائی نهاد پادشه راد
خسرو گیتیستان مظفر دین شاه
آنکه ز عدلش بنای ظلم برافتاد
داده خدایش خدایگانی و شاهی
باز نگیرد خدای آنچه به کس داد
ملک عروسی است عدل و دادش کابین
در ده کابین و شو مر او را داماد
طایر دولت که هرکسش نتوان بست
بال و پر خوبش جز به سوی تو نگشاد
مسند شرع و سریر حکم تو داری
خصم تو دارد غریو و ناله و فریاد
اینک بنگر بهار را که شدش طبع
شیفته بر مدح تو چو کاه به بیجاد
داند کش طبع را چه پایه و مایه است
آنکه بداند شناخت شاهین از خاد
بود درین آستان پدرش صبوری
چندی مدحتسرای و داد سخن داد
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۱ - به شکرانه توشیح قانون اساسی
بگذشت اردیبهشت و آمد خرداد
خیز که باید قدح گرفت و قدح داد
اول خرداد ماه و وقت گل سرخ
وقت گل سرخ و اول مه خرداد
آمد خرداد ماه با گل سوری
داد بباید کنون به عیش و طرب داد
بر گل سوری خوش است بادهٔ سوری
وبژه ز دست تو ماهروی پریزاد
گل شکفد بامداد از بر گلبن
چون دو رخ لعبتان خلخ و نوشاد
صبح دوم کافتاب خندد بر کوه
بر سر یک شاخ، گل بخندد هفتاد
باد به شبگیر چون زند ره بستان
تاب درافتد به زلف سنبل و شمشاد
چون سر زلفین دلبری که ز جورش
رفته بر و بوم عمر من همه بر باد
جور پسندند خوبرویان بر من
فریاد از جور خوبروبان فریاد
ای ز جفایت شده خراب دل من
هم به وفا روزی این خراب کن آباد
بیداد اکنوننهدرخور است که گشتست
گیتی از عدل شاه پر دهش و داد
ملک یکی خانهایست بنیادش عدل
خانه نپاید اگر نباشد بنیاد
داد و دهش گر بنا نهند به کشور
به که حصاری کنند ز آهن و پولاد
شکر خداوند را که داد و دهش را
طرف بنائی نهاد پادشه راد
پادشه دادگر مظفر دین شاه
آنکه ز عدلش بنای ظلم برافتاد
ظلم برون شد چو او درآمد بر تخت
فتنه فرو شد چو او ز مام جهان زاد
فر و بزرگی بیامد ار ز بر عرش
دست بکش پیش تخت شاه در استاد
خرمو شاداستبختشاه که گشتهاست
کشور از او خرم و رعیت از او شاد
ار جو کازاین بنای فرخ قانون
ملک بماند همیشه خرم و آباد
خیز که باید قدح گرفت و قدح داد
اول خرداد ماه و وقت گل سرخ
وقت گل سرخ و اول مه خرداد
آمد خرداد ماه با گل سوری
داد بباید کنون به عیش و طرب داد
بر گل سوری خوش است بادهٔ سوری
وبژه ز دست تو ماهروی پریزاد
گل شکفد بامداد از بر گلبن
چون دو رخ لعبتان خلخ و نوشاد
صبح دوم کافتاب خندد بر کوه
بر سر یک شاخ، گل بخندد هفتاد
باد به شبگیر چون زند ره بستان
تاب درافتد به زلف سنبل و شمشاد
چون سر زلفین دلبری که ز جورش
رفته بر و بوم عمر من همه بر باد
جور پسندند خوبرویان بر من
فریاد از جور خوبروبان فریاد
ای ز جفایت شده خراب دل من
هم به وفا روزی این خراب کن آباد
بیداد اکنوننهدرخور است که گشتست
گیتی از عدل شاه پر دهش و داد
ملک یکی خانهایست بنیادش عدل
خانه نپاید اگر نباشد بنیاد
داد و دهش گر بنا نهند به کشور
به که حصاری کنند ز آهن و پولاد
شکر خداوند را که داد و دهش را
طرف بنائی نهاد پادشه راد
پادشه دادگر مظفر دین شاه
آنکه ز عدلش بنای ظلم برافتاد
ظلم برون شد چو او درآمد بر تخت
فتنه فرو شد چو او ز مام جهان زاد
فر و بزرگی بیامد ار ز بر عرش
دست بکش پیش تخت شاه در استاد
خرمو شاداستبختشاه که گشتهاست
کشور از او خرم و رعیت از او شاد
ار جو کازاین بنای فرخ قانون
ملک بماند همیشه خرم و آباد
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - تغزل
دلم از عشق آن بت نوشاد
چند باید شکسته و ناشاد
چند باید ستم براین دل و جور
که دل است این، نه آهن و پولاد
آمد آن تیره روز و نامش عشق
خرمن صبر من به داد به باد
وای ازین عشق و داد ازو که مرا
کس ازین عشق مینگیرد داد
عشق دردی است کاندرین گیتی
داروی او حکیم نفرستاد
هر بنائی ز بیخ و بن برکند
می ندانم که این بنا که نهاد
چشمم از درد عشق در زاری
دلم از شور عشق در فریاد
گشته این یک چو آذر برزین
گشته آن یک چو دجلهٔ بغداد
هرکه را عشق زد به دامن دست
بایدش دین و دل ز دست بداد
راست چون من که هم ز روز نخست
دین و دل دادم آنچه بادا باد
گر غمی گشت دل چه غم که شود
از مدیح ولی یزدان شاد
شیر یزدان علی که پیغمبر
درکف او لوای ایمان داد
آن کش اندر غدیر خم یزدان
داد دیهیم دین و خاتم داد
آن که از کندن در خیبر
کرد دین نبی قوی بنیاد
چند باید شکسته و ناشاد
چند باید ستم براین دل و جور
که دل است این، نه آهن و پولاد
آمد آن تیره روز و نامش عشق
خرمن صبر من به داد به باد
وای ازین عشق و داد ازو که مرا
کس ازین عشق مینگیرد داد
عشق دردی است کاندرین گیتی
داروی او حکیم نفرستاد
هر بنائی ز بیخ و بن برکند
می ندانم که این بنا که نهاد
چشمم از درد عشق در زاری
دلم از شور عشق در فریاد
گشته این یک چو آذر برزین
گشته آن یک چو دجلهٔ بغداد
هرکه را عشق زد به دامن دست
بایدش دین و دل ز دست بداد
راست چون من که هم ز روز نخست
دین و دل دادم آنچه بادا باد
گر غمی گشت دل چه غم که شود
از مدیح ولی یزدان شاد
شیر یزدان علی که پیغمبر
درکف او لوای ایمان داد
آن کش اندر غدیر خم یزدان
داد دیهیم دین و خاتم داد
آن که از کندن در خیبر
کرد دین نبی قوی بنیاد
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - عرض لشکر
امیر مشرق امروز عرض لشکرکرد
زمین ز لشکر خود عرضگاه محشرکرد
چو خنگ دولت اوپای بر زمین بنهاد
سنان رایت او سر ز آسمان برکرد
زآب خنجرش آتش فتاد بر دل خصم
ز باد تیغش بدخواه خاک بر سرکرد
ز بانگ مردان، بدریدگوش دشمن ملک
زگرد موکب، جان عدو پرآذرکرد
ز شیرمردان چون بیشه کرد دامن کوه
ز سروقدان، صحرای طوس کشمرکرد
زکوه سنگین، افغان و زینهار بخاست
چو کوه رویین را شه بدو برابرکرد
بلی دوتوپ شنیدر، دوکوه روئین بود
که کوه سنگین از بیم او فغان سرگرد
همین نه عرض هنرکرد شهریار امروز
که هربروزی عرض جلال دیگرکرد
هزار کار نمایان نمود و آن همه را
برای تقویت ملت پیمبر کرد
خدایگان رسولان محمد مختار
که هرچه کرد، به فرمان پاک داورکرد
نخواند درس مجازی ولی به مدرس حق
هزار درس حقیقت نخوانده از برکرد
یتیم بود ولیکن به عقدگاه ازل
زواج هفت پدر را به چار مادر کرد
زقاب قوسین اندرکذشت و سوی خدا
ز هرچه بود و بود جایگه فراتر کرد
چه مدح کوبم آن راکه از جلالت قدر
خدای عزّ و جل مدحتش مکرر کرد
همین سپاس ازو بس مرا، که درگل من
فروغ مهر و ثنای ملک مخمر کرد
طراز دفتر اجلال نیرالدوله
که باید از پی مدحش هزار دفتر کرد
شگفت نبود ازکردگار عزوجل
که عالمی را در یک وجود، مضمر کرد
اگر ز هیبت او آسمان شود از جای
توان ز حشمت او آسمان دیگر کرد
شها تو عالم عقلی و دهر عالم نفس
به تیغ عقل توان نفس را مسخر کرد
هرآنکه دیدهٔ بدبین بهملک شرقانداخت
نهیب خشم تو خاکش به دیده اندر کرد
چو ملک شرق به کابین انتظام تو شد
عروس امن درآمد به بزم و زیور کرد
همان کسان که به دل کینه ی تو ورزبدند
اگرچه عفو توشان کام دل میسر کرد
ولی جهانشان نشنید عذر وکیفر و داد
هرآنچه کرد، جهان درشتکیفر کرد
دو خوب و بد ز نژادی عجب نباشد از آنک
درودگر ز یکی چوب دار و منبر کرد
کنون به شادی بنشین و داد خلق بده
که آفرینها یزدان به دادگستر کرد
همان ستم زدگان را به عدل رهبر باش
سپاس آن که خدایت به عدل رهبر کرد
خدایگانا؛ اینک بهار مدحسرای
به مدح جاه تو چون عنصری، سخن سر کرد
صبوری آمد در مدحتت نهالی کاشت
نهال مدح تو اکنون به خرّمی بر کرد
چسان توانند افکند آن درختی را
که آب رحمت ولطف تواش تناورکرد
زکید کوتهبینان چگونه گردد پست
کسی که مدح تو شاه بلند اخترکرد
همیشه تا نتوان ماه را بکتان بست
هماره تا نتوان چرخ را به چنبرکرد
مدار چرخ، به کام تو باد زانکه خدای
برآستان تو صد چون سپهر، چادرکرد
به ملک شرق بمان شاد وکام دل برگیر
که ملک شرق ز عدل توکام دل برکرد
زمین ز لشکر خود عرضگاه محشرکرد
چو خنگ دولت اوپای بر زمین بنهاد
سنان رایت او سر ز آسمان برکرد
زآب خنجرش آتش فتاد بر دل خصم
ز باد تیغش بدخواه خاک بر سرکرد
ز بانگ مردان، بدریدگوش دشمن ملک
زگرد موکب، جان عدو پرآذرکرد
ز شیرمردان چون بیشه کرد دامن کوه
ز سروقدان، صحرای طوس کشمرکرد
زکوه سنگین، افغان و زینهار بخاست
چو کوه رویین را شه بدو برابرکرد
بلی دوتوپ شنیدر، دوکوه روئین بود
که کوه سنگین از بیم او فغان سرگرد
همین نه عرض هنرکرد شهریار امروز
که هربروزی عرض جلال دیگرکرد
هزار کار نمایان نمود و آن همه را
برای تقویت ملت پیمبر کرد
خدایگان رسولان محمد مختار
که هرچه کرد، به فرمان پاک داورکرد
نخواند درس مجازی ولی به مدرس حق
هزار درس حقیقت نخوانده از برکرد
یتیم بود ولیکن به عقدگاه ازل
زواج هفت پدر را به چار مادر کرد
زقاب قوسین اندرکذشت و سوی خدا
ز هرچه بود و بود جایگه فراتر کرد
چه مدح کوبم آن راکه از جلالت قدر
خدای عزّ و جل مدحتش مکرر کرد
همین سپاس ازو بس مرا، که درگل من
فروغ مهر و ثنای ملک مخمر کرد
طراز دفتر اجلال نیرالدوله
که باید از پی مدحش هزار دفتر کرد
شگفت نبود ازکردگار عزوجل
که عالمی را در یک وجود، مضمر کرد
اگر ز هیبت او آسمان شود از جای
توان ز حشمت او آسمان دیگر کرد
شها تو عالم عقلی و دهر عالم نفس
به تیغ عقل توان نفس را مسخر کرد
هرآنکه دیدهٔ بدبین بهملک شرقانداخت
نهیب خشم تو خاکش به دیده اندر کرد
چو ملک شرق به کابین انتظام تو شد
عروس امن درآمد به بزم و زیور کرد
همان کسان که به دل کینه ی تو ورزبدند
اگرچه عفو توشان کام دل میسر کرد
ولی جهانشان نشنید عذر وکیفر و داد
هرآنچه کرد، جهان درشتکیفر کرد
دو خوب و بد ز نژادی عجب نباشد از آنک
درودگر ز یکی چوب دار و منبر کرد
کنون به شادی بنشین و داد خلق بده
که آفرینها یزدان به دادگستر کرد
همان ستم زدگان را به عدل رهبر باش
سپاس آن که خدایت به عدل رهبر کرد
خدایگانا؛ اینک بهار مدحسرای
به مدح جاه تو چون عنصری، سخن سر کرد
صبوری آمد در مدحتت نهالی کاشت
نهال مدح تو اکنون به خرّمی بر کرد
چسان توانند افکند آن درختی را
که آب رحمت ولطف تواش تناورکرد
زکید کوتهبینان چگونه گردد پست
کسی که مدح تو شاه بلند اخترکرد
همیشه تا نتوان ماه را بکتان بست
هماره تا نتوان چرخ را به چنبرکرد
مدار چرخ، به کام تو باد زانکه خدای
برآستان تو صد چون سپهر، چادرکرد
به ملک شرق بمان شاد وکام دل برگیر
که ملک شرق ز عدل توکام دل برکرد
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۸ - ای هوار محمد!
دارد سرهنگ شهریار محمد
لطف به من، چون به یار غار محمد
ما و محمد دو دوستار قدیمیم
کی رود از یاد دوستار، محمد
آرد جان و نثار شاه نماید
گوید اگر شه که جان بیار محمد
شاه به وی اعتمادکامل دارد
چون به خداوند ذوالفقار، محمد
چون او یک رند کهنه کار ندیدم
دیدهام اندر جهان هزار محمد
هست به خط و روال خوبش درپن شهر
نابغهای کاملالعیار محمد
نغز حدیثی بگویمش که پس از من
داردش از من به یادگار محمد
منکر گشتند مکیان، چو در آن شهر
دعوت خود کرد آشکار محمد
رفت ز مکه سوی مدینه و آورد
بر سرشان جیش بیشمار محمد
کرد بسی جنگ و کشته گشت بسی خلق
هم به احد گشت زخمدار محمد
عاقبتالامر تاخت بر سر مکه
از پس یک رشته کارزار محمد
چون که به زنهارش آمدند حریفان
داد بدان جمله زبنهار محمد
کین کشی و انتقام کار ضعیف است
سخت قوی بود و بردبار محمد
سابقه ننهاد بهرشان پس تسلیم
با همهٔ فر و اقتدار محمد
نیز نه پاپوش دوخت نه کلکی کرد
چون به کف آورد اختیار محمد
باری اندر مثل مناقشتی نیست
فرض که ری مکه، شهریار محمد
بنده قسم خوردهام به دوستی شاه
خلف قسم را کشد دمار محمد
شاهد رفتار این دو سال اخیرم
بوده یکایک درین دیار محمد
باز چرا بر سرم کلاه گذارند
مُردم ازبن مَردم، ای هوار محمد
گر کلهم بیلبه است گو بشمارد
اهل وطن را گناه کار محمد
ور نشدستم مرید احمد و محمود
بهر چه دارد ز من نقار محمد
غیر شه پهلوی و غیر تمرتاش
نیست به قول کس اعتبار محمد
زمزمهٔ این دو روزه چیست، اگر نیست
مطلع از اصل کوک کار محمد
مدعی بنده کیست تا به جوابش
باز کنم تکمهٔ ازار محمد
مردهٔ چل ساله را به او بنمایم
تا شود از بنده شرمسار محمد
بود کس ار مدعی بغیر «سهیلی»
گو بزند بنده را به دار محمد
الغرض ای مشفق قدیمی بنده
شحنهٔ راد بزرگوار محمد
در حق من بدگمان مباش به مولا
اصل ندارد هر اشتهار محمد
وآنچه تو دیدی ز قابلیت اعصاب
رفت به تاراج روزگار محمد
پیری و آلودگیم عنین کرده است
دهر نماند به یک قرار محمد
لطف به من، چون به یار غار محمد
ما و محمد دو دوستار قدیمیم
کی رود از یاد دوستار، محمد
آرد جان و نثار شاه نماید
گوید اگر شه که جان بیار محمد
شاه به وی اعتمادکامل دارد
چون به خداوند ذوالفقار، محمد
چون او یک رند کهنه کار ندیدم
دیدهام اندر جهان هزار محمد
هست به خط و روال خوبش درپن شهر
نابغهای کاملالعیار محمد
نغز حدیثی بگویمش که پس از من
داردش از من به یادگار محمد
منکر گشتند مکیان، چو در آن شهر
دعوت خود کرد آشکار محمد
رفت ز مکه سوی مدینه و آورد
بر سرشان جیش بیشمار محمد
کرد بسی جنگ و کشته گشت بسی خلق
هم به احد گشت زخمدار محمد
عاقبتالامر تاخت بر سر مکه
از پس یک رشته کارزار محمد
چون که به زنهارش آمدند حریفان
داد بدان جمله زبنهار محمد
کین کشی و انتقام کار ضعیف است
سخت قوی بود و بردبار محمد
سابقه ننهاد بهرشان پس تسلیم
با همهٔ فر و اقتدار محمد
نیز نه پاپوش دوخت نه کلکی کرد
چون به کف آورد اختیار محمد
باری اندر مثل مناقشتی نیست
فرض که ری مکه، شهریار محمد
بنده قسم خوردهام به دوستی شاه
خلف قسم را کشد دمار محمد
شاهد رفتار این دو سال اخیرم
بوده یکایک درین دیار محمد
باز چرا بر سرم کلاه گذارند
مُردم ازبن مَردم، ای هوار محمد
گر کلهم بیلبه است گو بشمارد
اهل وطن را گناه کار محمد
ور نشدستم مرید احمد و محمود
بهر چه دارد ز من نقار محمد
غیر شه پهلوی و غیر تمرتاش
نیست به قول کس اعتبار محمد
زمزمهٔ این دو روزه چیست، اگر نیست
مطلع از اصل کوک کار محمد
مدعی بنده کیست تا به جوابش
باز کنم تکمهٔ ازار محمد
مردهٔ چل ساله را به او بنمایم
تا شود از بنده شرمسار محمد
بود کس ار مدعی بغیر «سهیلی»
گو بزند بنده را به دار محمد
الغرض ای مشفق قدیمی بنده
شحنهٔ راد بزرگوار محمد
در حق من بدگمان مباش به مولا
اصل ندارد هر اشتهار محمد
وآنچه تو دیدی ز قابلیت اعصاب
رفت به تاراج روزگار محمد
پیری و آلودگیم عنین کرده است
دهر نماند به یک قرار محمد
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - غدیر خم
گر نظر در آینه یکره بر آن منظر کند
آفرینها باید آن فرزند بر مادرکند
گر دگربار این چنین بیرون شود آن دلربای
خود یقین میدان که اوضاع جهان دیگرکند
کس به رخسار مه از مشک سیه چنبر نکرد
او به رخسار مه از مشک سیه چنبرکند
کس قمر را همنشین با نافهٔ ازفر ندید
او قمر را همنشین با نافهٔ ازفر کند
گر گشاید یک گره از آن دو زلف عنبرین
یک جهان آراسته از مشک و از عنبرکند
غم برد از دل تو گوئی تا همی خواهد چو من
هر زمان مدح و ثنای خواجهٔ قنبرکند
آنکه اندر نیمشب بر جای پیغمبر بخفت
تا تن خود را به تیرکید خصم اسپر کند
جز صفات داوری در وی نیابد یک صفت
آنکه عقل خویش را بر خویشتن داور کند
داورش خوانده ولی و احمدش خوانده وصی
هم وصایت هم ولایت ز احمد و داور کند
در غدیر خم خطاب آمد ز حق بر مصطفی
تا علی را او ولی بر مهتر و کهتر کند
تا رساند بر خلایق مصطفی امر خدای
از جهاز اشتران از بهر خود منبرکند
گرد آیند از قبایل اندر آن دشت و نبی
خطبه بر منبر پی امر خلافت سرکند
گوید آن کاو را منم مولا، علی مولای اوست
زینهار از طاعت او گر کسی سر درکند
جشن فیروز ویست امروزکزکاخ امام
بانگ کوس و تهنیت گوش فلک را کر کند
بوالحسن فرزند موسی آنکه خاک درگهش
مرده را مانند عیسی روح در پیکر کند
حکم فرمایند اگر خاقان و قیصر در جهان
حاجب او حکم بر خاقان و بر قیصرکند
آفرینها باید آن فرزند بر مادرکند
گر دگربار این چنین بیرون شود آن دلربای
خود یقین میدان که اوضاع جهان دیگرکند
کس به رخسار مه از مشک سیه چنبر نکرد
او به رخسار مه از مشک سیه چنبرکند
کس قمر را همنشین با نافهٔ ازفر ندید
او قمر را همنشین با نافهٔ ازفر کند
گر گشاید یک گره از آن دو زلف عنبرین
یک جهان آراسته از مشک و از عنبرکند
غم برد از دل تو گوئی تا همی خواهد چو من
هر زمان مدح و ثنای خواجهٔ قنبرکند
آنکه اندر نیمشب بر جای پیغمبر بخفت
تا تن خود را به تیرکید خصم اسپر کند
جز صفات داوری در وی نیابد یک صفت
آنکه عقل خویش را بر خویشتن داور کند
داورش خوانده ولی و احمدش خوانده وصی
هم وصایت هم ولایت ز احمد و داور کند
در غدیر خم خطاب آمد ز حق بر مصطفی
تا علی را او ولی بر مهتر و کهتر کند
تا رساند بر خلایق مصطفی امر خدای
از جهاز اشتران از بهر خود منبرکند
گرد آیند از قبایل اندر آن دشت و نبی
خطبه بر منبر پی امر خلافت سرکند
گوید آن کاو را منم مولا، علی مولای اوست
زینهار از طاعت او گر کسی سر درکند
جشن فیروز ویست امروزکزکاخ امام
بانگ کوس و تهنیت گوش فلک را کر کند
بوالحسن فرزند موسی آنکه خاک درگهش
مرده را مانند عیسی روح در پیکر کند
حکم فرمایند اگر خاقان و قیصر در جهان
حاجب او حکم بر خاقان و بر قیصرکند
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - هفت شین
شد وقت آنکه مرغ سحر نغمه سر کند
گل با نسیم صبح، سر از خواب برکند
نرگس عروس وار خمیده به طرف جوی
تا خویش را درآینه هر دم نظرکند
لاله گرفته جام عقیقین به زیر ابر
تا با سرشگ ابر، لب خشک تر کند
وقتست تاکه نطفهٔ زندانی نبات
زندان خاک بشکند و سر بدرکند
باد صبا به دایگی ابر و آفتاب
طفل شکوفه را به چمن خشک و ترکند
در مخزن شکوفه نهد دست صنع، شیر
وان شیر را بدل به گلاب و شکر کند
گویی که کارخانهٔ قند است بوستان
کاجرای امر پادشه بحر و برکند
بودم امیدوار، که بعد از چهار سال
شاه جهان به چاکر دیرین نظر کند
گوید دور گوشهنشینی بسر رسید
باید بهار جامهٔ خدمت به برکند
برگیرد آن قلم، که به ایران و شرق و غرب
فرزانه نسبتش به نبات و شکر کند
بگشاید آن زبان، که در آفاق علم و فضل
دانا ز جان و دل سخنانش ز بر کند
از معجزات شاه بسی کارنامهها
در روزگار، ورد زبان بشر کند
یک نیمه عمر او ، به ره خلق شد به باد
باید کنون تدارک نیم دگر کند
از ناکسان به غیر زیان و ضرر ندید
از لطف شاه، دفع زبان و ضرر کند
بیرون ز چاپلوسی بارد، حقایقی
ز اوصاف شه به گرد جهان مشتهر کند
درکسوت معانی شیرین به نظم و نثر
احوال ملک را همه جا جلوه گر کند
از لطف شاه، دربدران را دهد نوید
وز مهر شاه، بیخبران را خبر کند
زیر لوای خسرو ایران ز جان و دل
از اهل فضل گرد، سپاه و حشر کند
*
*
با این امید سال بسر بردم، ای دریغ!
غافل که بخت، کار من از بد بتر کند
در موسمی که مرغ کند تازه آشیان
شاهم ز آشیان کهن دربدر کند
در خانه پنج طفل و زنی رنجدیده را
گریان ز هجر شوهر و یاد پدر کند
شاها روا مدار که بر جای هفت سین
با هفت شین کسی شب نوروز سر کند
شکوا و شیون و شغب و شور و شین را
با ذکر شه شریک دعای سحر کند
گل با نسیم صبح، سر از خواب برکند
نرگس عروس وار خمیده به طرف جوی
تا خویش را درآینه هر دم نظرکند
لاله گرفته جام عقیقین به زیر ابر
تا با سرشگ ابر، لب خشک تر کند
وقتست تاکه نطفهٔ زندانی نبات
زندان خاک بشکند و سر بدرکند
باد صبا به دایگی ابر و آفتاب
طفل شکوفه را به چمن خشک و ترکند
در مخزن شکوفه نهد دست صنع، شیر
وان شیر را بدل به گلاب و شکر کند
گویی که کارخانهٔ قند است بوستان
کاجرای امر پادشه بحر و برکند
بودم امیدوار، که بعد از چهار سال
شاه جهان به چاکر دیرین نظر کند
گوید دور گوشهنشینی بسر رسید
باید بهار جامهٔ خدمت به برکند
برگیرد آن قلم، که به ایران و شرق و غرب
فرزانه نسبتش به نبات و شکر کند
بگشاید آن زبان، که در آفاق علم و فضل
دانا ز جان و دل سخنانش ز بر کند
از معجزات شاه بسی کارنامهها
در روزگار، ورد زبان بشر کند
یک نیمه عمر او ، به ره خلق شد به باد
باید کنون تدارک نیم دگر کند
از ناکسان به غیر زیان و ضرر ندید
از لطف شاه، دفع زبان و ضرر کند
بیرون ز چاپلوسی بارد، حقایقی
ز اوصاف شه به گرد جهان مشتهر کند
درکسوت معانی شیرین به نظم و نثر
احوال ملک را همه جا جلوه گر کند
از لطف شاه، دربدران را دهد نوید
وز مهر شاه، بیخبران را خبر کند
زیر لوای خسرو ایران ز جان و دل
از اهل فضل گرد، سپاه و حشر کند
*
*
با این امید سال بسر بردم، ای دریغ!
غافل که بخت، کار من از بد بتر کند
در موسمی که مرغ کند تازه آشیان
شاهم ز آشیان کهن دربدر کند
در خانه پنج طفل و زنی رنجدیده را
گریان ز هجر شوهر و یاد پدر کند
شاها روا مدار که بر جای هفت سین
با هفت شین کسی شب نوروز سر کند
شکوا و شیون و شغب و شور و شین را
با ذکر شه شریک دعای سحر کند
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۶ - سپید رود
هنگام فرودین که رساند ز ما درود
بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود
کز سبزه و بنفشه وگل های رنگ رنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود
دربا بنفش و مرزبنفش وهوا بنفش
جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود
جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند
وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود
کوه از درخت گویی مردی مبارز است
پرهای گونه گونزده چون جنگیان بهخود
اشجارگونه گون و شکفته میانشان
گلهای سیب و آلو و آبی و آمرود
چون لوح آزمونه کهنقاش چرب دست
الوان گونه گون را بر وی بیازمود
شمشاد را نگر که همه تن قداست و جعد
قدیست ناخمیده و جعدیست نابسود
آزاده را رسد که بساید به ابر سر
آزاد بن ازین رو تارک به ابر سود
بگذر یکی به خطهٔ نوشهر و رامسر
وز ما بدان دیار رسان نو به نو درود
آن گلستان طرفهبدان فر و آن جمال
وان کاخهای تازه بدان زیب و آن نمود
از تیغ کوه تا لب دریا کشیدهاند
فرشی کش از بنفشه وسبزه است تاروپود
آنبیشههاکهدست طبیعت بهخاره سنگ
گلها نشانده بی مدد باغبان و کود
ساری نشید خواند بر شاخهٔ بلند
بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود
آن از فراز منبر هر پرسشی کند
این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود
یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر
یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود
آنیک نهادهچشم، غریوان بهراه جفت
این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود
برطرف رود چون بوزد باد بر درخت
آید به گوش نالهٔ نای و صفیر رود
آن شاخهای نارنج اندر میان میغ
چون پارههای اخگر اندر میان دود
بنگر بدان درخش کز ابرکبود فام
برجست و روی ابر به ناخن همی شخود
چون کودکی صغیر که با خامهٔ طلا
کژ مژ خطی کشد به یکی صفحهٔ کبود
بنگر یکی به رود خروشان بهوقت آنک
دربا پی پذیرهاش آغوش برگشود
چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام
کاینک بیافت مام و در آغوش او غنود
دیدم غریو و صیحهٔ دریای آسکون
دربافتم که آن دل لرزنده را چه بود
بیچاره مادریست کز آغوشش آفتاب
چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود
داند که آفتاب، جگرگوشگانش را
همراه باد برد و نثار زمین نمود
زبن رو همی خروشد و سیلی زند به خاک
از چرخ برگذاشته فریاد رود رود
بنگر یکی به منظر چالوس کز جمال
صد ره به زیب وزینت مازندران فزود
زان جایگه به بابل و شاهی گذاره کن
پس با ترن به ساری و گرگان گرای زود
بزدای زنگ غم به ره آهنش ز دل
اینجا بودکه زنگ به آهن توان زدود
اینخود یک ازهزار زکار شهنشهی است
کزیک حدیث او بتوان دفتری سرود
از جان ودل ستایش او پیشه کن که اوست
آن خسروی که از دل و جان بایدش ستود
جیشی دلیر ساخت ازین مردمی فقیر
آری کنند اطلس و دیبا ز برگ تود
هست اعتبار ملک ز آب حسام او
چون اعتبار خاک صفاهان به زندهرود
جزسعی او، که جادهٔ چالوس برگشاد؟
جز جهد او، که راه پتشخوارگر گشود؟
تا هست حق و باطل و سود و زیان، رساد
از حق به دو عنایت و از او به خلق سود
بخشد بهار را کف دستی ز رامسر
کانجا توان به هر نفسی دفتری سرود
بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود
کز سبزه و بنفشه وگل های رنگ رنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود
دربا بنفش و مرزبنفش وهوا بنفش
جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود
جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند
وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود
کوه از درخت گویی مردی مبارز است
پرهای گونه گونزده چون جنگیان بهخود
اشجارگونه گون و شکفته میانشان
گلهای سیب و آلو و آبی و آمرود
چون لوح آزمونه کهنقاش چرب دست
الوان گونه گون را بر وی بیازمود
شمشاد را نگر که همه تن قداست و جعد
قدیست ناخمیده و جعدیست نابسود
آزاده را رسد که بساید به ابر سر
آزاد بن ازین رو تارک به ابر سود
بگذر یکی به خطهٔ نوشهر و رامسر
وز ما بدان دیار رسان نو به نو درود
آن گلستان طرفهبدان فر و آن جمال
وان کاخهای تازه بدان زیب و آن نمود
از تیغ کوه تا لب دریا کشیدهاند
فرشی کش از بنفشه وسبزه است تاروپود
آنبیشههاکهدست طبیعت بهخاره سنگ
گلها نشانده بی مدد باغبان و کود
ساری نشید خواند بر شاخهٔ بلند
بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود
آن از فراز منبر هر پرسشی کند
این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود
یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر
یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود
آنیک نهادهچشم، غریوان بهراه جفت
این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود
برطرف رود چون بوزد باد بر درخت
آید به گوش نالهٔ نای و صفیر رود
آن شاخهای نارنج اندر میان میغ
چون پارههای اخگر اندر میان دود
بنگر بدان درخش کز ابرکبود فام
برجست و روی ابر به ناخن همی شخود
چون کودکی صغیر که با خامهٔ طلا
کژ مژ خطی کشد به یکی صفحهٔ کبود
بنگر یکی به رود خروشان بهوقت آنک
دربا پی پذیرهاش آغوش برگشود
چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام
کاینک بیافت مام و در آغوش او غنود
دیدم غریو و صیحهٔ دریای آسکون
دربافتم که آن دل لرزنده را چه بود
بیچاره مادریست کز آغوشش آفتاب
چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود
داند که آفتاب، جگرگوشگانش را
همراه باد برد و نثار زمین نمود
زبن رو همی خروشد و سیلی زند به خاک
از چرخ برگذاشته فریاد رود رود
بنگر یکی به منظر چالوس کز جمال
صد ره به زیب وزینت مازندران فزود
زان جایگه به بابل و شاهی گذاره کن
پس با ترن به ساری و گرگان گرای زود
بزدای زنگ غم به ره آهنش ز دل
اینجا بودکه زنگ به آهن توان زدود
اینخود یک ازهزار زکار شهنشهی است
کزیک حدیث او بتوان دفتری سرود
از جان ودل ستایش او پیشه کن که اوست
آن خسروی که از دل و جان بایدش ستود
جیشی دلیر ساخت ازین مردمی فقیر
آری کنند اطلس و دیبا ز برگ تود
هست اعتبار ملک ز آب حسام او
چون اعتبار خاک صفاهان به زندهرود
جزسعی او، که جادهٔ چالوس برگشاد؟
جز جهد او، که راه پتشخوارگر گشود؟
تا هست حق و باطل و سود و زیان، رساد
از حق به دو عنایت و از او به خلق سود
بخشد بهار را کف دستی ز رامسر
کانجا توان به هر نفسی دفتری سرود
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - مرگ پدر
به کام من بر یک چند گشت گیهان بود
که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود
هزار دستان بد در سخن مرا و چو من
نه در هزار چمن یک هزاردستان بود
مرا چو کان بدخشان بد این دل دانا
سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود
شکفته بود همه بوستان خاطر من
حسود را دل از اندیشه سخت پژمان بود
نه دیدهام به ره چهرهای شدی گریان
نه خاطرم ز غم طرّهای پریشان بود
نبد مرا دل و دین کز دو چشم و زلف بتان
همه سرایم زین پیش کافرستان بود
به گرد من بر خوبان همه کشیده رده
تو گفتی انجم بر گرد ماه تابان بود
مرا نیارست آمد عدو به پیرامن
که از سرشگ غم او را به راه طوفان بود
کنون چه دانم گفتن زکامرانی خوبش
که هرچه گفتم و گوبم هزار چندان بود
کسم ندانست آن روزگار قیمت و قدر
که این گرامی گوهر نهفته در کان بود
به سایه ی پدر اندر نهاده بودم رخت
پی دو نان نه مرا ره به کاخ دونان بود
بدین زمانه مرا روزگار چونین گشت
بدان زمانه مرا روزگار چونان بود
طمع به نان کسانم نبدکه شمس و قمر
به خوان همت من بر، دوقرصهٔ نان بود
به خوی دیرین گیهان شکست پیمانم
همیشه تا بود این خوی خوی گیهان بود
زکین کیوان باید شدن به سوی نشیب
مرا که اختر والا فراز کیوان بود
زمانه کرد چو چوگان خمیده پشت و نژند
مراکه گوی زمانه به خم چوگان بود
بگشت برسرخون من آسیای سپهر
فغان من همه زین آسیای گردان بود
بگشت گردون تا بستد از من آنکه مرا
شکفته گلبن و آراسته گلستان بود
کرا به گیتی سیر بهار و بستانی است
مرا ز روبش سیر بهار و بستان بود
ز رنج و دردم آسوده بود تن که مرا
به رنج دارو بود و به درد درمان بود
برفت و تاختن آورد رنج بر سر من
غمی نبود که جز گرد منش جولان بود
مرا ز صبر و تحمل نبود چاره ولیک
پس از صبوری بنیاد صبر وبران بود
بسی گرستم در سوگ آن بزرگ پدر
مگو پدر که خداوند بود و سلطان بود
چو بود گنج خرد شد نهان به خاک سیاه
همیشه گنج به خاک سیاه پنهان بود
دلم بیازرد ازکین روزگار و چو من
به گیتی اندر آزردهدل فراوان بود
ز رنج دیوان بر خیره چند نالم ازانک
قرین دیوان بدگر همه سلیمان بود
نه من ز نوح فزونم که او دو نیمهٔ عمر
به چنگ انده بود و به رنج طوفان بود
عزیزتر نیم از یوسف درست سخن
که جایگاهش گه چاه و گاه زندان بود
ز پور عمران برتر نیم به حشمت و جاه
که دیرگاهی سرگشته در بیابان بود
ز رنج یاران نالم نه دشمنان که مرا
همیشه زانان دل در شکنج خذلان بود
دربغ بودی از این دیوسیرتان بر من
اگرنه با من پاس خدای سبحان بود
نبود پند و نصیحت ز دوستان بر من
کجا سراسر نیرنگ بود و دستان بود
ستوده خواندم آن را که رای زشتی بود
فرشته گفتم آن را که خوی شیطان بود
ز سال بیست به من برگذشت واین دانم
که هرچه گفتم زبن دیرگاه هذیان بود
ولی دریغا بر من که هم ز روز نخست
سپید شیر من از این سیاه پستان بود
زمانه بر من پوشید کسوت آزرم
فرو دریدش اکنون که سخت خلقان بود
به خوی روبه بودن ستوده نیست که مرد
چو شیر باید بگشوده چنگ و دندان بود
کنون به ملک خراسان بهویژه کشور طوس
جز اینچنین به دگرگونه خوی نتوان بود
مرا خراسان زآنروی شد پسنده به طبع
که کان رادی و فرزانگی خراسان بود
سخنفروش کشیدی سخن به دکهٔ چرخ
متاع فضل بدین پایه بر، نه ارزان بود
کنون چو بینی این مرز و بوم را گویی
که بنگه دد، نی جایگاه انسان بود
مقام دیوان گشتی به روزی این کشور
اگر درو نه مقام ولی یزدان بود
اگر نبودی فر همای رایت او
همه خراسان چون جای جغد ویران بود
اگرچه خود ز خراسان مرا به دیگر جای
برون شدن همه هنگام چون خور آسان بود
ز ملک طوس برون جستمی نه گر ز آغاز
بدین حریم مرا جان و دل گروگان بود
حریم حجت یزدان علی بن موسی
که از نخست سپهرش کمینه دربان بود
خدایگانا این آسمان ز روز نخست
به درگه تو یکی برکشیده ایوان بود
چرا بفرسود امروز و پست گشت چنین
بر او چه مایه گنه بود و چند عصیان بود
بدان طریق بگفتم من این چکامه که گفت
«مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود»
چنان فزونی زان یافت رودکی به سخن
کز آل سامان کارش همه به سامان بود
حدیث نعمت خود زان گروه کرد و بگفت
«مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود»
کنون بزرگی و نعمت مرا ز خدمت تست
اگر فلان را نعمت ز خوان بهمان بود
که با زمانه مرا عهد بود و پیمان بود
هزار دستان بد در سخن مرا و چو من
نه در هزار چمن یک هزاردستان بود
مرا چو کان بدخشان بد این دل دانا
سخن بدو در، چون گوهر بدخشان بود
شکفته بود همه بوستان خاطر من
حسود را دل از اندیشه سخت پژمان بود
نه دیدهام به ره چهرهای شدی گریان
نه خاطرم ز غم طرّهای پریشان بود
نبد مرا دل و دین کز دو چشم و زلف بتان
همه سرایم زین پیش کافرستان بود
به گرد من بر خوبان همه کشیده رده
تو گفتی انجم بر گرد ماه تابان بود
مرا نیارست آمد عدو به پیرامن
که از سرشگ غم او را به راه طوفان بود
کنون چه دانم گفتن زکامرانی خوبش
که هرچه گفتم و گوبم هزار چندان بود
کسم ندانست آن روزگار قیمت و قدر
که این گرامی گوهر نهفته در کان بود
به سایه ی پدر اندر نهاده بودم رخت
پی دو نان نه مرا ره به کاخ دونان بود
بدین زمانه مرا روزگار چونین گشت
بدان زمانه مرا روزگار چونان بود
طمع به نان کسانم نبدکه شمس و قمر
به خوان همت من بر، دوقرصهٔ نان بود
به خوی دیرین گیهان شکست پیمانم
همیشه تا بود این خوی خوی گیهان بود
زکین کیوان باید شدن به سوی نشیب
مرا که اختر والا فراز کیوان بود
زمانه کرد چو چوگان خمیده پشت و نژند
مراکه گوی زمانه به خم چوگان بود
بگشت برسرخون من آسیای سپهر
فغان من همه زین آسیای گردان بود
بگشت گردون تا بستد از من آنکه مرا
شکفته گلبن و آراسته گلستان بود
کرا به گیتی سیر بهار و بستانی است
مرا ز روبش سیر بهار و بستان بود
ز رنج و دردم آسوده بود تن که مرا
به رنج دارو بود و به درد درمان بود
برفت و تاختن آورد رنج بر سر من
غمی نبود که جز گرد منش جولان بود
مرا ز صبر و تحمل نبود چاره ولیک
پس از صبوری بنیاد صبر وبران بود
بسی گرستم در سوگ آن بزرگ پدر
مگو پدر که خداوند بود و سلطان بود
چو بود گنج خرد شد نهان به خاک سیاه
همیشه گنج به خاک سیاه پنهان بود
دلم بیازرد ازکین روزگار و چو من
به گیتی اندر آزردهدل فراوان بود
ز رنج دیوان بر خیره چند نالم ازانک
قرین دیوان بدگر همه سلیمان بود
نه من ز نوح فزونم که او دو نیمهٔ عمر
به چنگ انده بود و به رنج طوفان بود
عزیزتر نیم از یوسف درست سخن
که جایگاهش گه چاه و گاه زندان بود
ز پور عمران برتر نیم به حشمت و جاه
که دیرگاهی سرگشته در بیابان بود
ز رنج یاران نالم نه دشمنان که مرا
همیشه زانان دل در شکنج خذلان بود
دربغ بودی از این دیوسیرتان بر من
اگرنه با من پاس خدای سبحان بود
نبود پند و نصیحت ز دوستان بر من
کجا سراسر نیرنگ بود و دستان بود
ستوده خواندم آن را که رای زشتی بود
فرشته گفتم آن را که خوی شیطان بود
ز سال بیست به من برگذشت واین دانم
که هرچه گفتم زبن دیرگاه هذیان بود
ولی دریغا بر من که هم ز روز نخست
سپید شیر من از این سیاه پستان بود
زمانه بر من پوشید کسوت آزرم
فرو دریدش اکنون که سخت خلقان بود
به خوی روبه بودن ستوده نیست که مرد
چو شیر باید بگشوده چنگ و دندان بود
کنون به ملک خراسان بهویژه کشور طوس
جز اینچنین به دگرگونه خوی نتوان بود
مرا خراسان زآنروی شد پسنده به طبع
که کان رادی و فرزانگی خراسان بود
سخنفروش کشیدی سخن به دکهٔ چرخ
متاع فضل بدین پایه بر، نه ارزان بود
کنون چو بینی این مرز و بوم را گویی
که بنگه دد، نی جایگاه انسان بود
مقام دیوان گشتی به روزی این کشور
اگر درو نه مقام ولی یزدان بود
اگر نبودی فر همای رایت او
همه خراسان چون جای جغد ویران بود
اگرچه خود ز خراسان مرا به دیگر جای
برون شدن همه هنگام چون خور آسان بود
ز ملک طوس برون جستمی نه گر ز آغاز
بدین حریم مرا جان و دل گروگان بود
حریم حجت یزدان علی بن موسی
که از نخست سپهرش کمینه دربان بود
خدایگانا این آسمان ز روز نخست
به درگه تو یکی برکشیده ایوان بود
چرا بفرسود امروز و پست گشت چنین
بر او چه مایه گنه بود و چند عصیان بود
بدان طریق بگفتم من این چکامه که گفت
«مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود»
چنان فزونی زان یافت رودکی به سخن
کز آل سامان کارش همه به سامان بود
حدیث نعمت خود زان گروه کرد و بگفت
«مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود»
کنون بزرگی و نعمت مرا ز خدمت تست
اگر فلان را نعمت ز خوان بهمان بود
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - پاسخ فرخ
شکر خداکه دوره غربت بسر رسید
رنج سفرگذشت و نعیم حضر رسید
روزی که رختبستماز ایران سوی فرنگ
پنداشتم که عهد عقوبت بسر رسید
گفتم زمان خرقه تهی کردنست، خیز
رخت سفر ببند که وقت سفر رسید
اینک خدنگ حادثه از سینه برگذشت
وآسیب زخم آن به میان جگر رسید
دست از جهان بشوی و جهانی دگر بجوی
شاد آنکه زبن جهان به جهان دگررسید
لیکن قضا نبود، تو گفتی در این جهان
سهم بلابه بنده فزون زبن قدررسید
فرمان بازگشت به روح رمیده رفت
پروانهٔ بقا به تن محتضررسید
دستوری خلاصم از این زندگی نداد
آن کس که جان ازو به تن جانور رسید
جان به لب رسیده سوی سینه بازگشت
در چشم وگوش مژدهٔ سمع و بصررسید
شد منقطع هزینه دورعلاج من
زبن صرفهجوبی سرهدولت بهزر رسید
بویحیی ار برفت حکیمی بهجای ماند
وآی ارگدا به دولت و اقبال و فر رسید
بالجمله رفت سالی و شش ماه بر فزون
کاندر سویش، لطف حقم راهبر رسید
بسیار صبرکردم و بسیار بردم رنج
تا درپناه صبر، نوید ظفر رسید
بشتافتم به خانه و در بستر اوفتاد
کزرنج ره براین تن نالان ضرر رسید
یک مه فزون بودکه هم اغوش بسترم
وامروز به شدم که ز «فرخ» خبر رسید
محمود اوستاد سخن آن که صیت او
از خاوران گذشته سوی باختر رسید
روح جواهری به جنان شادباد ازآنک
او را پسر چو فرخ فرخ سیر رسید
شاد این پسرکه پرورش از آن پدرگرفت
شاد آن پدرکه از عقبش این پسر رسید
دانشوران ز فضل و هنر بهره میبرند
وز او هزار بهره به فضل و هنر رسید
کرد از بهار دعوت، فرخ به شهر خویش
در تیر مه که تیل میان سرخ دررسید
آباد باد خاک خراسان که هر مهی
نعمت در او ز ماه دگر بیشتر رسید
سرسبز باد تیل میان سرخ او، کز آن
خجلت به زعفران و گلاب و شکر رسید
نالانم ای رفیق و هراسانم از سفر
خاصه که ناتوانیم از این سفر رسید
ارجو که تندرست ببینم رخ ترا
کز روی فرخ توام اقبال و فر رسید
گفتم جواب چامهٔ «فرخ» که گفته است
«از دستگاه رادیو دوش این خبر رسید»
رنج سفرگذشت و نعیم حضر رسید
روزی که رختبستماز ایران سوی فرنگ
پنداشتم که عهد عقوبت بسر رسید
گفتم زمان خرقه تهی کردنست، خیز
رخت سفر ببند که وقت سفر رسید
اینک خدنگ حادثه از سینه برگذشت
وآسیب زخم آن به میان جگر رسید
دست از جهان بشوی و جهانی دگر بجوی
شاد آنکه زبن جهان به جهان دگررسید
لیکن قضا نبود، تو گفتی در این جهان
سهم بلابه بنده فزون زبن قدررسید
فرمان بازگشت به روح رمیده رفت
پروانهٔ بقا به تن محتضررسید
دستوری خلاصم از این زندگی نداد
آن کس که جان ازو به تن جانور رسید
جان به لب رسیده سوی سینه بازگشت
در چشم وگوش مژدهٔ سمع و بصررسید
شد منقطع هزینه دورعلاج من
زبن صرفهجوبی سرهدولت بهزر رسید
بویحیی ار برفت حکیمی بهجای ماند
وآی ارگدا به دولت و اقبال و فر رسید
بالجمله رفت سالی و شش ماه بر فزون
کاندر سویش، لطف حقم راهبر رسید
بسیار صبرکردم و بسیار بردم رنج
تا درپناه صبر، نوید ظفر رسید
بشتافتم به خانه و در بستر اوفتاد
کزرنج ره براین تن نالان ضرر رسید
یک مه فزون بودکه هم اغوش بسترم
وامروز به شدم که ز «فرخ» خبر رسید
محمود اوستاد سخن آن که صیت او
از خاوران گذشته سوی باختر رسید
روح جواهری به جنان شادباد ازآنک
او را پسر چو فرخ فرخ سیر رسید
شاد این پسرکه پرورش از آن پدرگرفت
شاد آن پدرکه از عقبش این پسر رسید
دانشوران ز فضل و هنر بهره میبرند
وز او هزار بهره به فضل و هنر رسید
کرد از بهار دعوت، فرخ به شهر خویش
در تیر مه که تیل میان سرخ دررسید
آباد باد خاک خراسان که هر مهی
نعمت در او ز ماه دگر بیشتر رسید
سرسبز باد تیل میان سرخ او، کز آن
خجلت به زعفران و گلاب و شکر رسید
نالانم ای رفیق و هراسانم از سفر
خاصه که ناتوانیم از این سفر رسید
ارجو که تندرست ببینم رخ ترا
کز روی فرخ توام اقبال و فر رسید
گفتم جواب چامهٔ «فرخ» که گفته است
«از دستگاه رادیو دوش این خبر رسید»
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - بهاریه
بگریست ابر تیره به دشت اندر
وزکوه خاست خندهٔ کبک نر
خورشید زرد، چون کله دارا
ابر سیه، چو رایت اسکندر
بر فرق یاسمین کله خاقان
بر دوش نارون سلب قیصر
قمری به کام کرده یکی بربط
بلبل بنای برده یکی مزهر
نسرین به سر ببسته ز نو دستار
لاله به کف نهاده ز نو ساغر
نوروز فر خجسته فراز آمد
در موکبش بهار خوش دلبر
آن یک طراز مجلس وکاخ بزم
اینیک طرازکلشن و دشت و در
آن بزم را طرازد چون کشمیر
این باغ را بسازد چون کشمر
هر بامداد باد برآید نرم
وز روی گل به لطف کشد معجر
خوی کرده گل، زشرم همیخندد
چون خوبرو عروس بر شوهر
بر خاربن بخندد سیصدگل
چون آفتاب سر زند از خاور
مانند کودکان که فرو خندند
آنگه کشان پذیره شود مادر
قارون هرآنچه کرد نهان در خاک
اکنون همی ز خاک برآرد سر
زمرد همی برآید از هامون
لولو همی بغلطد در فرغر
پاسی ز شب چو درگذرد گردد
باغ از شکوفه چون فلک از اختر
غران همی برآید ابر ازکوه
چون کوس برکشیده یکی لشکر
برف از ستیغ کوه فرو غلطد
هر صبح کآفتاب کشد خنجر
هرگه درخشی ازکه بدرخشد
وز بیم خویش ناله کند تندر
گوئی به روز رزم همی نالد
از بیم تیغ شاه، دل کافر
حیدر امیر بدر و شه صفین
دست خدا و بازوی پیغمبر
وزکوه خاست خندهٔ کبک نر
خورشید زرد، چون کله دارا
ابر سیه، چو رایت اسکندر
بر فرق یاسمین کله خاقان
بر دوش نارون سلب قیصر
قمری به کام کرده یکی بربط
بلبل بنای برده یکی مزهر
نسرین به سر ببسته ز نو دستار
لاله به کف نهاده ز نو ساغر
نوروز فر خجسته فراز آمد
در موکبش بهار خوش دلبر
آن یک طراز مجلس وکاخ بزم
اینیک طرازکلشن و دشت و در
آن بزم را طرازد چون کشمیر
این باغ را بسازد چون کشمر
هر بامداد باد برآید نرم
وز روی گل به لطف کشد معجر
خوی کرده گل، زشرم همیخندد
چون خوبرو عروس بر شوهر
بر خاربن بخندد سیصدگل
چون آفتاب سر زند از خاور
مانند کودکان که فرو خندند
آنگه کشان پذیره شود مادر
قارون هرآنچه کرد نهان در خاک
اکنون همی ز خاک برآرد سر
زمرد همی برآید از هامون
لولو همی بغلطد در فرغر
پاسی ز شب چو درگذرد گردد
باغ از شکوفه چون فلک از اختر
غران همی برآید ابر ازکوه
چون کوس برکشیده یکی لشکر
برف از ستیغ کوه فرو غلطد
هر صبح کآفتاب کشد خنجر
هرگه درخشی ازکه بدرخشد
وز بیم خویش ناله کند تندر
گوئی به روز رزم همی نالد
از بیم تیغ شاه، دل کافر
حیدر امیر بدر و شه صفین
دست خدا و بازوی پیغمبر
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۴ - بهاریه
مرا داد گل پیشرس خبر
که نوروزرسد هفتهٔ دگر
مرا گفت گذر کن سوی شمال
که من نیز بدانجا کنم گذر
چو فارغ شوم از کار نیمروز
شتابم به سوی ملک باختر
به لشکرگه اسفندیار نیو
به دعوتگه زردشت نامور
ز من بخش بهر بوم و بر نوبد
ز من برسوی هر گلستان خبر
بگو تا نهلد آفتاب هیچ
ز آثار غمانگیز دی اثر
همان باد بروبد به کوه و دشت
خس و خار و پلیدی ز رهگذر
همان ابر فشاند به راه ما
گلاب خوش و مشگ و عبیرتر
بگو نرگس بیمار را که هان
ز یغمای زمستان مکن حذر
که از عدل من ایمن توان غنود
به هرگلشن، در زیر هر شجر
هم از راه به راهی توان گذشت
به سر بر طبق سیم و جام زر
کنون همره خرم بهار، من
کنم ازگل وسرو و سمن حشر
فراز آیم و سازم به باغ، بزم
گشایم ز نشاط و سرور در
بگو بلبل خاموش را که خیز
یکی منقبت نغزکن زبر
کزین پس به دو سه هفته سرخ گل
رسد با رخ خوی کرده از سفر
بسان رخ زوار شاه طوس
رضا پاک سلیل پیامبر
مه برج رسالت که صیت اوست
چو مه پاک و چو خورشید مشتهر
اگر دنیویئی سوی او گرای
وگر اخرویئی سوی او گذر
که بر خوان عمیم ولایتش
نعیم دو جهانست ما حضر
که نوروزرسد هفتهٔ دگر
مرا گفت گذر کن سوی شمال
که من نیز بدانجا کنم گذر
چو فارغ شوم از کار نیمروز
شتابم به سوی ملک باختر
به لشکرگه اسفندیار نیو
به دعوتگه زردشت نامور
ز من بخش بهر بوم و بر نوبد
ز من برسوی هر گلستان خبر
بگو تا نهلد آفتاب هیچ
ز آثار غمانگیز دی اثر
همان باد بروبد به کوه و دشت
خس و خار و پلیدی ز رهگذر
همان ابر فشاند به راه ما
گلاب خوش و مشگ و عبیرتر
بگو نرگس بیمار را که هان
ز یغمای زمستان مکن حذر
که از عدل من ایمن توان غنود
به هرگلشن، در زیر هر شجر
هم از راه به راهی توان گذشت
به سر بر طبق سیم و جام زر
کنون همره خرم بهار، من
کنم ازگل وسرو و سمن حشر
فراز آیم و سازم به باغ، بزم
گشایم ز نشاط و سرور در
بگو بلبل خاموش را که خیز
یکی منقبت نغزکن زبر
کزین پس به دو سه هفته سرخ گل
رسد با رخ خوی کرده از سفر
بسان رخ زوار شاه طوس
رضا پاک سلیل پیامبر
مه برج رسالت که صیت اوست
چو مه پاک و چو خورشید مشتهر
اگر دنیویئی سوی او گرای
وگر اخرویئی سوی او گذر
که بر خوان عمیم ولایتش
نعیم دو جهانست ما حضر
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - در وصف آتلیه نقاشی اسعد
حبذا از این نگارستان پر نقش و نگار
خوشتر از بتخانهٔ چین و سرای نوبهار
صفحه اندر صفحه خرم چون بهشت اندر بهشت
پرده اندر پرده رنگین چون بهار اندر بهار
نقشهای روم و یونان پیش نقشش ناتمام
طرحهای چین و تبت ییش طرحش نابکار
حرکت از هر گوشه پیدا، صنعت از هرسو پدید
فکر هر جانب نمایان، ذوق هر جا آشکار
میدود از هر طرف در این گلستان سیل روح
راست همچون جدول باران به روز ژاله بار
بوستان بینی و گو میوزد این دم نسیم
کاروان بینی و گوبی مینهد این لحظه بار
گویی اکنون میپرد از نزد ما نقش تذور
گویی اینک میدود بر روی ما شکل سوار
جنگلی بینی که شبنم میچکد از برک گل
وز نسیم نرم حرکت می کند برگ چنار
سوسن بری ز شرم سوسن او روی زرد
لالهٔ دشتی ز رشگ لالهٔ او داغدار
ساق گل بینی و خواهی تا کنی از لطف بوی
لیک از آن ترسی که بر دستت خلد ز آن ساق خار
سوزن عیسی بود با رشتهٔ مریم قرین
کاین روانبخشی روان کردهاست بر هر پود و تار
کی شدی ارژنگ مانی همچو عنقا بینشان
گر ز سوزن کرد «اسعد» داشتی یک رشته کار
نور چشم ایلخان اسعد محمد آن که هست
بختیاری را شرف زین خاندان بختیار
اسعدا وصف نگارستان زیبای ترا
خامهٔ من لوحهای آراست بهر یادگار
سوزن من خامه است و رشتهاش فکر بلند
نقش سوزن کرد من وصف نگارستان یار
گر بخواند احمدی قاضی القضاه این چامه را
آفرین راند به طبع صورتانگیز بهار
در میان بنده و اسعد همو شاید حکم
زان که هست اندر قضاوت دادبان و دادیار
آن که گر برخوان جودش نه فلک سغدو شود
گزلک عزمش کند در یک دم او را چاپار
شکوهٔ اسعد به هرمز بردم آری گفتهاند
شکوهٔ یاران به یاران کرد باید آشکار
شکوهای گر از تو هست اندر دل پردرد من
احمدی آن شکوه را خواهد نمودن برکنار
ورتو با جمشید هستی در نزاع مرده ریک
از چه با من رفت فعل مرده شو با مردهخوار؟
داده و بخشیده خود باز نستاند کریم
این بود رسم بزرگان، این بودی خوی کبار
خوشتر از بتخانهٔ چین و سرای نوبهار
صفحه اندر صفحه خرم چون بهشت اندر بهشت
پرده اندر پرده رنگین چون بهار اندر بهار
نقشهای روم و یونان پیش نقشش ناتمام
طرحهای چین و تبت ییش طرحش نابکار
حرکت از هر گوشه پیدا، صنعت از هرسو پدید
فکر هر جانب نمایان، ذوق هر جا آشکار
میدود از هر طرف در این گلستان سیل روح
راست همچون جدول باران به روز ژاله بار
بوستان بینی و گو میوزد این دم نسیم
کاروان بینی و گوبی مینهد این لحظه بار
گویی اکنون میپرد از نزد ما نقش تذور
گویی اینک میدود بر روی ما شکل سوار
جنگلی بینی که شبنم میچکد از برک گل
وز نسیم نرم حرکت می کند برگ چنار
سوسن بری ز شرم سوسن او روی زرد
لالهٔ دشتی ز رشگ لالهٔ او داغدار
ساق گل بینی و خواهی تا کنی از لطف بوی
لیک از آن ترسی که بر دستت خلد ز آن ساق خار
سوزن عیسی بود با رشتهٔ مریم قرین
کاین روانبخشی روان کردهاست بر هر پود و تار
کی شدی ارژنگ مانی همچو عنقا بینشان
گر ز سوزن کرد «اسعد» داشتی یک رشته کار
نور چشم ایلخان اسعد محمد آن که هست
بختیاری را شرف زین خاندان بختیار
اسعدا وصف نگارستان زیبای ترا
خامهٔ من لوحهای آراست بهر یادگار
سوزن من خامه است و رشتهاش فکر بلند
نقش سوزن کرد من وصف نگارستان یار
گر بخواند احمدی قاضی القضاه این چامه را
آفرین راند به طبع صورتانگیز بهار
در میان بنده و اسعد همو شاید حکم
زان که هست اندر قضاوت دادبان و دادیار
آن که گر برخوان جودش نه فلک سغدو شود
گزلک عزمش کند در یک دم او را چاپار
شکوهٔ اسعد به هرمز بردم آری گفتهاند
شکوهٔ یاران به یاران کرد باید آشکار
شکوهای گر از تو هست اندر دل پردرد من
احمدی آن شکوه را خواهد نمودن برکنار
ورتو با جمشید هستی در نزاع مرده ریک
از چه با من رفت فعل مرده شو با مردهخوار؟
داده و بخشیده خود باز نستاند کریم
این بود رسم بزرگان، این بودی خوی کبار