عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۲ - جنگنامه موئینه و کتان
ز پرتو علم خلعت مغرق خور
سحر شد آستی و دامن جهان پرزر
رخی کز آبله مانند نقش کمخا بود
نمود اطلس خانبالغی زشوکت و فر
بتخت کت چوبر آمد نهالی زر بفت
کلاه وار قبا پیش او ببست کمر
فش عمامه در آمد باحتساب رخوت
براند دره بنهی محرمات دگر
بگو بصوفی صاحب سماع زردک پوش
که نوکسیت نخواهد خرید کهنه مدر
ملاف باقلمی ای لباس آژیده
بر وی کار چو افتاد بخیه ات یکسر
بکازر ار بودت پیرهن ضرورت دان
یکی دگر که بود لازمت زخشک وزتر
کسی که عجب سقرلاط سبز و سنجابش
بود بآب و علف گشته مفتخر چون خر
سپرد راه دوئی موزه زان بپا افتاد
کلاه زد دم وحدت ازان بود بر سر
قوی عجب بود از گندکان اسپاهان
حریر وار چنین نرم زوده در بر
چو باد بیزن و مسواک داشت حکم علم
بشد سجاده زردک بمرشدی اشهر
کشان بپای بت دلرباست دامن شرب
بدانطریق که طاوس میکشد شهپر
کنون که وقت حصیرست و بوریا بزمین
چه شد که سبزه بزیلو فکندنست سمر
گلست و لاله چو والای سرخ و اطلس آل
لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر
کشید سرو سهی پادرازتر زگلیم
عبای سبز حنینی ازان شدش در بر
ز خرده گیری گل دان قبای تنگ شکفت
که بر زمین کشد از حیف دامن پر زر
چو دال شرب سفیدست و نرمدست بنفش
بیا بنفشه و نرگس بگلستان بنگر
نگر بگونه والای زرفشان کبود
چو آسمان که بتابد از و بشب اختر
بجان خشیشی سنجاب ما طلب دارد
یکی که باشدش از گرم و سرد دهر خبر
چوشه کلاه دمی گوش باش و ین سخنان
که در حکایت رختست یادگیر از بر
مثال جامه بکاغذ سفید نامه شوی
ازین حدیث میان بندشان زشیر و شکر
شنیده توبسی قصه سلحشوران
بحرب دیده دلیران بجبه و مغفر
ازین نمط که بود پوستین و رخت بهار
خصومتی بمیانشان که داده است خبر
ربود قاقم که باد و بیدمشک صفت
بچوب گیرمت ار پوستین کنی در بر
چنان میان کتان و حریر گل یاریست
که هیچ موی نکنجد میانشان دیگر
سحر شد آستی و دامن جهان پرزر
رخی کز آبله مانند نقش کمخا بود
نمود اطلس خانبالغی زشوکت و فر
بتخت کت چوبر آمد نهالی زر بفت
کلاه وار قبا پیش او ببست کمر
فش عمامه در آمد باحتساب رخوت
براند دره بنهی محرمات دگر
بگو بصوفی صاحب سماع زردک پوش
که نوکسیت نخواهد خرید کهنه مدر
ملاف باقلمی ای لباس آژیده
بر وی کار چو افتاد بخیه ات یکسر
بکازر ار بودت پیرهن ضرورت دان
یکی دگر که بود لازمت زخشک وزتر
کسی که عجب سقرلاط سبز و سنجابش
بود بآب و علف گشته مفتخر چون خر
سپرد راه دوئی موزه زان بپا افتاد
کلاه زد دم وحدت ازان بود بر سر
قوی عجب بود از گندکان اسپاهان
حریر وار چنین نرم زوده در بر
چو باد بیزن و مسواک داشت حکم علم
بشد سجاده زردک بمرشدی اشهر
کشان بپای بت دلرباست دامن شرب
بدانطریق که طاوس میکشد شهپر
کنون که وقت حصیرست و بوریا بزمین
چه شد که سبزه بزیلو فکندنست سمر
گلست و لاله چو والای سرخ و اطلس آل
لباس شاهد باغ و شکوفه اش چادر
کشید سرو سهی پادرازتر زگلیم
عبای سبز حنینی ازان شدش در بر
ز خرده گیری گل دان قبای تنگ شکفت
که بر زمین کشد از حیف دامن پر زر
چو دال شرب سفیدست و نرمدست بنفش
بیا بنفشه و نرگس بگلستان بنگر
نگر بگونه والای زرفشان کبود
چو آسمان که بتابد از و بشب اختر
بجان خشیشی سنجاب ما طلب دارد
یکی که باشدش از گرم و سرد دهر خبر
چوشه کلاه دمی گوش باش و ین سخنان
که در حکایت رختست یادگیر از بر
مثال جامه بکاغذ سفید نامه شوی
ازین حدیث میان بندشان زشیر و شکر
شنیده توبسی قصه سلحشوران
بحرب دیده دلیران بجبه و مغفر
ازین نمط که بود پوستین و رخت بهار
خصومتی بمیانشان که داده است خبر
ربود قاقم که باد و بیدمشک صفت
بچوب گیرمت ار پوستین کنی در بر
چنان میان کتان و حریر گل یاریست
که هیچ موی نکنجد میانشان دیگر
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۷ - در پشت دادن موئینه از محاربه کتان
در آن قتال دله صدر روی گردانید
بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر
گریختند همه پیش برها چون بز
نایستاد کول نیز گرچه داشت چپر
نمود اگر چه بکین جبه پوستین جبه
چنانچه موی فرو ریخت از غم بیمر
بخاست موی براندامش آندم الپاغی
بخشم ریش بجنباند و گشت ازان مضطر
سمور گفت بقاقم که برنگر سنجاب
چه رو نمود که او پشت داد بر لشکر
منش بتیغ شکم بردرم که بنشیند
سپاه بره و قندس بما تمش بکسر
زروی موی شکافی فنک حدیثی گفت
کزو سپهبد قرساق داشت آن باور
که ما سلاح نداریم حرب گرما را
که هست سایه سنگین بیفکنیم سپر
چو تاب پنچه شیران نیاورد روباه
چه چاره است، اگر چند هست حیلتگر
ولی که در مثلست این که ریش اگر تنگ است
بهر طریق بتابد یکی شتای دگر؟
بروت باز بمالیم در خزان و دریم
چو کهنه جامه صف صدلک از چنین عسکر
بسی لباس بهاری بپوسیتن دیدم
نهاده لب بلب و روبروی یکدیگر
که شد بتیغ جدائی میانشان واقع
دگر بوقت خزان جفت گشته و همبر
بقدر حوصله بین جامه معانی کان
بیان جان و تن تست سرسری مشمر
قصبچه ام که تو پودش مجاز پنداری
حقیقتست همه تار او یقین بنگر
خطوط این قلمی را بسست معنی خاص
که نیست مخفی و پوشیده این براهل هنر
چنین که دکمه لولو به پیشواز بود
بجیب فکرت من از معانیست درر
چو در مشابهت اندک ملابست کافیست
مساز دق دقیق مرا بدق ابتر
خیال فاسد بافندگان و معنی من
چو جامه خواب پکست وقطیفه اخضر
اگر چه عرصه شطرنج ولعب سجاده
بوصف هردو بساطندای گزیده کهر
یکیست خانه بخانه مساکن شیطان
یکی محل سجود و نظر که داور
چنین نفیس لباسی کرا بپوشانی
دریغ قاری اگر بودیت سخن پرور
بداد ابلق سنجاب پشت و کرد حذر
گریختند همه پیش برها چون بز
نایستاد کول نیز گرچه داشت چپر
نمود اگر چه بکین جبه پوستین جبه
چنانچه موی فرو ریخت از غم بیمر
بخاست موی براندامش آندم الپاغی
بخشم ریش بجنباند و گشت ازان مضطر
سمور گفت بقاقم که برنگر سنجاب
چه رو نمود که او پشت داد بر لشکر
منش بتیغ شکم بردرم که بنشیند
سپاه بره و قندس بما تمش بکسر
زروی موی شکافی فنک حدیثی گفت
کزو سپهبد قرساق داشت آن باور
که ما سلاح نداریم حرب گرما را
که هست سایه سنگین بیفکنیم سپر
چو تاب پنچه شیران نیاورد روباه
چه چاره است، اگر چند هست حیلتگر
ولی که در مثلست این که ریش اگر تنگ است
بهر طریق بتابد یکی شتای دگر؟
بروت باز بمالیم در خزان و دریم
چو کهنه جامه صف صدلک از چنین عسکر
بسی لباس بهاری بپوسیتن دیدم
نهاده لب بلب و روبروی یکدیگر
که شد بتیغ جدائی میانشان واقع
دگر بوقت خزان جفت گشته و همبر
بقدر حوصله بین جامه معانی کان
بیان جان و تن تست سرسری مشمر
قصبچه ام که تو پودش مجاز پنداری
حقیقتست همه تار او یقین بنگر
خطوط این قلمی را بسست معنی خاص
که نیست مخفی و پوشیده این براهل هنر
چنین که دکمه لولو به پیشواز بود
بجیب فکرت من از معانیست درر
چو در مشابهت اندک ملابست کافیست
مساز دق دقیق مرا بدق ابتر
خیال فاسد بافندگان و معنی من
چو جامه خواب پکست وقطیفه اخضر
اگر چه عرصه شطرنج ولعب سجاده
بوصف هردو بساطندای گزیده کهر
یکیست خانه بخانه مساکن شیطان
یکی محل سجود و نظر که داور
چنین نفیس لباسی کرا بپوشانی
دریغ قاری اگر بودیت سخن پرور
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۸ - اسرار ابریشم
نرم دست گلی زصوف کیا
غنچه سان گشت در قبا پیدا
با یکی دایه بالباس کفن
ناتوان و ضعیف و بی سر و پا
همچو آدم که برگ بودش رخت
چون برون شد زجنه الماوا
پرده واری جو عنکبوت تنید
سخن از پرده میکنم املا
که در آمد بجامه اطلس
که بر آمد بشیوه والا
گاه دیبای هفت رنک نمود
کاه در جلوه آمد از کمخا
یکزمان در خیال تشریفی
یکزمان مانده در به بند قبا
یکزمان بحر پر زموج چو حبر
گاه کوه ثبات چون خارا
گه عیان شد بخلعت دکله
گه نهان شد بجار قب طلا
گاه شد آشکاره که ظاهر
در لباس محرمات عبا
رفته یک لحظه در قبای قصب
کرده در صوفیان نظر بصفا
گاه در اطلس خطائی دم
زده از نقش و فکرهای خطا
هم زقاف قماش آن کشور
صورت خود نموده چون عنقا
گه برنک قطیفه اخضر
بنموده چو سبزه در صحرا
گه زاسکندری شده سلطان
گه زخارائی آمده دارا
یکزمان نرمدست گشت و حریر
یکزمان تافته شد و والا
گه حصیری کشاد و صندل باف
گاه ترغوو قیف ولا کمخا
گاه در کردن حریر بران
زه مفتول کشف و بوسه ربا
گاه همچون خشیشی مواج
بمثال ستارگان سما
گاه در اطلس کلاه زده
لاف ترک دو کوشی دو سرا
گاه دررنک قرمزی چون مهر
تافته بر جهان و مافیها
گاه در چشمهای عین بقر
شده با سحر سامری یکجا
گاه در(کنت کنز مخفیا)
شده مفتون و بد دل و شیدا
گاه در جامه رنگ آل نمود
تا شود مقترن بآل عبا
رمز بود این قزی که قاری بافت
بر تو پوشیده گر بود آنها
سخنم در لباس معرفتست
نیست مقصودم اطلس و دیبا
ان گل ابریشمست یعنی عشق
غرضم برگ توت هم زگیا
ترکهای کلاه توحیدست
بر سر فرد فرد از اشیا
وان کفن پیله زو غرض عقلست
که بخود در تند ز چون و چرا
دایه انسان که بافت این تازه
تار و پود همه یک از مبدا
زین همه جامهاست مظهر حق
برتن هریکی شده پیدا
بافتم من پلاسی از موئی
ورنه این رشته نیست جز یکتا
غنچه سان گشت در قبا پیدا
با یکی دایه بالباس کفن
ناتوان و ضعیف و بی سر و پا
همچو آدم که برگ بودش رخت
چون برون شد زجنه الماوا
پرده واری جو عنکبوت تنید
سخن از پرده میکنم املا
که در آمد بجامه اطلس
که بر آمد بشیوه والا
گاه دیبای هفت رنک نمود
کاه در جلوه آمد از کمخا
یکزمان در خیال تشریفی
یکزمان مانده در به بند قبا
یکزمان بحر پر زموج چو حبر
گاه کوه ثبات چون خارا
گه عیان شد بخلعت دکله
گه نهان شد بجار قب طلا
گاه شد آشکاره که ظاهر
در لباس محرمات عبا
رفته یک لحظه در قبای قصب
کرده در صوفیان نظر بصفا
گاه در اطلس خطائی دم
زده از نقش و فکرهای خطا
هم زقاف قماش آن کشور
صورت خود نموده چون عنقا
گه برنک قطیفه اخضر
بنموده چو سبزه در صحرا
گه زاسکندری شده سلطان
گه زخارائی آمده دارا
یکزمان نرمدست گشت و حریر
یکزمان تافته شد و والا
گه حصیری کشاد و صندل باف
گاه ترغوو قیف ولا کمخا
گاه در کردن حریر بران
زه مفتول کشف و بوسه ربا
گاه همچون خشیشی مواج
بمثال ستارگان سما
گاه در اطلس کلاه زده
لاف ترک دو کوشی دو سرا
گاه دررنک قرمزی چون مهر
تافته بر جهان و مافیها
گاه در چشمهای عین بقر
شده با سحر سامری یکجا
گاه در(کنت کنز مخفیا)
شده مفتون و بد دل و شیدا
گاه در جامه رنگ آل نمود
تا شود مقترن بآل عبا
رمز بود این قزی که قاری بافت
بر تو پوشیده گر بود آنها
سخنم در لباس معرفتست
نیست مقصودم اطلس و دیبا
ان گل ابریشمست یعنی عشق
غرضم برگ توت هم زگیا
ترکهای کلاه توحیدست
بر سر فرد فرد از اشیا
وان کفن پیله زو غرض عقلست
که بخود در تند ز چون و چرا
دایه انسان که بافت این تازه
تار و پود همه یک از مبدا
زین همه جامهاست مظهر حق
برتن هریکی شده پیدا
بافتم من پلاسی از موئی
ورنه این رشته نیست جز یکتا
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - شیخ سعدی فرماید
بس بگردید و بگردد روزگار
دل بدنیا در نبندد هوشیار
در جواب او
بس بپوشید و بپوشد روزگار
خلق را رخت زمستان و بهار
حال بر تنگی بگفتم شمه ای
جستمش سر رشته ز آغاز کار
کای که وقتی پنبه بودی در کتو
وقت دیگر ریسمان بودی و تار
مدتی جولاهه دربارت کشید
عاقبت کرباس گشتی توله دار
عاقبت تا جامه در برها شدی
گه قباگه پیرهن گاهی ازار
نی نوی بینی به حال خویشتن
نی بماند کهنگی هم برقرار
این که درد کانها آورده اند
صوف و طاقین مربع بیشمار
نرمدست وقطی وخاراو حبر
برد و ابیاری ومخفی آشکار
تا بدانند این خداوندان رخت
کز لباس وجامه شان هست اعتبار
آدمی را باید ارمک بر بدن
ورنه جل بر پشت خود دارد حمار
هست زیلو در بساط و بوریا
جای گل گل باش جای خار خار
تا بود والای گلگون شفق
شقه چتر سپهر زرنگار
قاری از این حلهای معنوی
باد بر خوردار،دوش روزگار
دل بدنیا در نبندد هوشیار
در جواب او
بس بپوشید و بپوشد روزگار
خلق را رخت زمستان و بهار
حال بر تنگی بگفتم شمه ای
جستمش سر رشته ز آغاز کار
کای که وقتی پنبه بودی در کتو
وقت دیگر ریسمان بودی و تار
مدتی جولاهه دربارت کشید
عاقبت کرباس گشتی توله دار
عاقبت تا جامه در برها شدی
گه قباگه پیرهن گاهی ازار
نی نوی بینی به حال خویشتن
نی بماند کهنگی هم برقرار
این که درد کانها آورده اند
صوف و طاقین مربع بیشمار
نرمدست وقطی وخاراو حبر
برد و ابیاری ومخفی آشکار
تا بدانند این خداوندان رخت
کز لباس وجامه شان هست اعتبار
آدمی را باید ارمک بر بدن
ورنه جل بر پشت خود دارد حمار
هست زیلو در بساط و بوریا
جای گل گل باش جای خار خار
تا بود والای گلگون شفق
شقه چتر سپهر زرنگار
قاری از این حلهای معنوی
باد بر خوردار،دوش روزگار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲ - خواجه حافظ فرماید
رونق عهد شبابست دگر بستانرا
میرسد مژده گل بلبل خوش الحانرا
در جواب او
رونق حسن بهاریست دگر کتانرا
گرم بازار زشمسی شده تابستانرا
انکه دستار طلا دوز علم گردانید
کرد چون ریشه پریشان من سرگردانرا
تا نهالی و لحافت نبود چندین دست
در وثاقت شب سرما منشان مهمانرا
ای تکلتو بکفل پوش چو روزی برسی
خدمات جل خرسک برسان ایشانرا
گرچنین جلوه کند آستی جامه صوف
خاکروب در خیاط کنم دامانرا
قاری آن کورخ کمخای گلستان بیند
التفاتی ننماید چمن بستانرا
عجبی نیست زدارائی عدل سلطان
ماهتاب ارکند از رفق رفو کتانرا
میرسد مژده گل بلبل خوش الحانرا
در جواب او
رونق حسن بهاریست دگر کتانرا
گرم بازار زشمسی شده تابستانرا
انکه دستار طلا دوز علم گردانید
کرد چون ریشه پریشان من سرگردانرا
تا نهالی و لحافت نبود چندین دست
در وثاقت شب سرما منشان مهمانرا
ای تکلتو بکفل پوش چو روزی برسی
خدمات جل خرسک برسان ایشانرا
گرچنین جلوه کند آستی جامه صوف
خاکروب در خیاط کنم دامانرا
قاری آن کورخ کمخای گلستان بیند
التفاتی ننماید چمن بستانرا
عجبی نیست زدارائی عدل سلطان
ماهتاب ارکند از رفق رفو کتانرا
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶ - وله شیرازیه ولکن یلزمها التصحیح
مهل که گیوه بنوتن غرت چو نیست کلا
که دوست نیست اثر دایما و دشمن ابا
تمع نه رخت مهن بوکه نت و گوبا لوت
بنی مغاره سنغرایز جمش میوا
نمیذنم که که بوتن چو شرم کی حدنی
که ات امعرد دارائی گوشرمت با
بزیرکش چه نیکک واکتان روسی گفت
جهن کتان نمیوت ازمو میزر و مقنا
مختمش پش کمخا مرا و لوشی بو
الوادست و بدا عروخش نه انکه ولا
یکی ترا زادست ثخن پهلودار
نه از گریبن نه از قبن آیت فتحا
نه شعر البسه گفتن مثیلها قاری
یکی نه ای چه بگو تن که هیچ و نه دعا
که دوست نیست اثر دایما و دشمن ابا
تمع نه رخت مهن بوکه نت و گوبا لوت
بنی مغاره سنغرایز جمش میوا
نمیذنم که که بوتن چو شرم کی حدنی
که ات امعرد دارائی گوشرمت با
بزیرکش چه نیکک واکتان روسی گفت
جهن کتان نمیوت ازمو میزر و مقنا
مختمش پش کمخا مرا و لوشی بو
الوادست و بدا عروخش نه انکه ولا
یکی ترا زادست ثخن پهلودار
نه از گریبن نه از قبن آیت فتحا
نه شعر البسه گفتن مثیلها قاری
یکی نه ای چه بگو تن که هیچ و نه دعا
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸ - خواجه حافظ فرماید
بیا که قصرامل سخت سست بنیادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
در جواب او
بنای جبه کرباس سست بنیادست
بیار صوف که بنیاد پنبه بر بادست
ز آرزو نرساند برخت دست آنکس
که قفل دکه ز صندوق سینه نگشادست
عجب مدار که والا بزیرکتان رفت
که این عجوزه عروس هزار دامادست
بصوف از چه برد رشک خاکسار مله
سمور یقه و گوی طلا خدا دادست
عمامه بایقه در قفا فتاده چه گفت
مراست طره فتاده ترا چه افتادست
ز چکمه و فرجی خرمیست قاری را
خنک تنی کدوی از همبران خودشادست
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
در جواب او
بنای جبه کرباس سست بنیادست
بیار صوف که بنیاد پنبه بر بادست
ز آرزو نرساند برخت دست آنکس
که قفل دکه ز صندوق سینه نگشادست
عجب مدار که والا بزیرکتان رفت
که این عجوزه عروس هزار دامادست
بصوف از چه برد رشک خاکسار مله
سمور یقه و گوی طلا خدا دادست
عمامه بایقه در قفا فتاده چه گفت
مراست طره فتاده ترا چه افتادست
ز چکمه و فرجی خرمیست قاری را
خنک تنی کدوی از همبران خودشادست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰ - مولانا جلال الدین رومی
از بامداد روی تو دیدن حیات ماست
امروز باز روی تو دیدن چه دلرباست
در جواب او
از بامداد پیرهن نوحیوه ماست
امروز باز خشخش مخفی چه دلرباست
امروز روز خرمی و عید پوششست
امروز هر لباس که در برکنی رواست
پیش کسی که کرد مرا عیب پوستین
سرمای صبح دید و زمن عذرها بخواست
زرینهای گفته سر دستیم بشعر
چون نیک بنگری همه انگشترین ماست
آن روی باشدم که بود رویش آستر
آن روی از که جویم و این آستر کجاست
قاری بمهر رخت چو ذرات بخیها
یا چون نجوم ثابت و سیاره سماست
امروز باز روی تو دیدن چه دلرباست
در جواب او
از بامداد پیرهن نوحیوه ماست
امروز باز خشخش مخفی چه دلرباست
امروز روز خرمی و عید پوششست
امروز هر لباس که در برکنی رواست
پیش کسی که کرد مرا عیب پوستین
سرمای صبح دید و زمن عذرها بخواست
زرینهای گفته سر دستیم بشعر
چون نیک بنگری همه انگشترین ماست
آن روی باشدم که بود رویش آستر
آن روی از که جویم و این آستر کجاست
قاری بمهر رخت چو ذرات بخیها
یا چون نجوم ثابت و سیاره سماست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲ - خواجه عماد فقیه فرماید
کسی بحضرت او ره نبرد وتنها نیست
جدانگشت زمانی زما و بی ما نیست
در جواب او
بحسن اطلس چرخی سپهر والانیست
مثال تافته خورشید عالم آرا نیست
ببقچه منگر کوتهی شد از والا
چو فت گل زچمن موسم تماشا نیست
چه میبری زره از چکمه دورو ما را
در ینمقام که مائیم زیر و بالا نیست
اگر ترا سرو پائیست در نظر دایم
مراز فکر سرو پا بهیچ پروا نیست
بآسمان قد دیبا اگر کشد والا
اگر نه در بر اطلس رخیست والا نیست
غرض زجامه والای شاهدی قاری
یقین بدان که درو غیر عرض کالا نیست
نگر بصوف کتان گو چه نقش میبازد
زهی دغل که حجابش ز روی کمخانیست
جدانگشت زمانی زما و بی ما نیست
در جواب او
بحسن اطلس چرخی سپهر والانیست
مثال تافته خورشید عالم آرا نیست
ببقچه منگر کوتهی شد از والا
چو فت گل زچمن موسم تماشا نیست
چه میبری زره از چکمه دورو ما را
در ینمقام که مائیم زیر و بالا نیست
اگر ترا سرو پائیست در نظر دایم
مراز فکر سرو پا بهیچ پروا نیست
بآسمان قد دیبا اگر کشد والا
اگر نه در بر اطلس رخیست والا نیست
غرض زجامه والای شاهدی قاری
یقین بدان که درو غیر عرض کالا نیست
نگر بصوف کتان گو چه نقش میبازد
زهی دغل که حجابش ز روی کمخانیست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹ - سید جلال الدین عضد فرماید
جان ما دوری زخاک کوی جانان برنتافت
کوی جانان از لطافت زحمت جان برنتافت
در جواب او
باقزی تن جامه چون با ماه کتان بر نتافت
تافته تاب رخ شرب زرافشان برنتافت
جامه بین در زیر سوزن کوبزانو چون فتاد
در قدمداری وروی از تیرباران برنتافت
مفرش ازعظم سقرلاط و سمور آمد بتنک
بود ملکی مختصر حکم دو سلطان بر نتافت
از مشلشل پیش والا گفت خسقی قصه
رای والا آن سخنهای پریشان برنتافت
چون کشد بر دوش بار یقه مقلب بگو
جامه کز نازکی بار گریبان برنتافت
جامه این لتهاکه از پوشیدن و شستن گرفت
فی المثل گر آستین برتافت دامان برنتافت
گر تحمل برد آفات سماوی را نمد
پوستین باری جفای برف و باران بر نتافت
روزی از سوزن نکرد الا که چون درهم کشید
برگ گل سرتیزی خار مغیلان برنتافت
بی وجود آسترزان تاب یکتائی نداشت
کز قرین خود چو (قاری) بار هجران برنتافت
کوی جانان از لطافت زحمت جان برنتافت
در جواب او
باقزی تن جامه چون با ماه کتان بر نتافت
تافته تاب رخ شرب زرافشان برنتافت
جامه بین در زیر سوزن کوبزانو چون فتاد
در قدمداری وروی از تیرباران برنتافت
مفرش ازعظم سقرلاط و سمور آمد بتنک
بود ملکی مختصر حکم دو سلطان بر نتافت
از مشلشل پیش والا گفت خسقی قصه
رای والا آن سخنهای پریشان برنتافت
چون کشد بر دوش بار یقه مقلب بگو
جامه کز نازکی بار گریبان برنتافت
جامه این لتهاکه از پوشیدن و شستن گرفت
فی المثل گر آستین برتافت دامان برنتافت
گر تحمل برد آفات سماوی را نمد
پوستین باری جفای برف و باران بر نتافت
روزی از سوزن نکرد الا که چون درهم کشید
برگ گل سرتیزی خار مغیلان برنتافت
بی وجود آسترزان تاب یکتائی نداشت
کز قرین خود چو (قاری) بار هجران برنتافت
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸ - خواجه حافظ فرماید
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته درین دفتر گفتیم و همین باشد
در جواب او
بخشد کهن آنکش نوپوشی ثمین باشد
یک نکته درین دفتر گفتیم و همین باشد
گرانکله چون خاتم آرم بسر انگشت
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
والا و مشلشل را قسمت زازل این بود
کین شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد
شد دلق جرزدانش روزی و قبا چمته
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
کمخای خطائی گوهر کو بخطا بیند
نقشش نخرم ارخود صورتگر چین باشد
مشنو تو که سجاده دل برکند از مسواک
این سابقه پیشین تا روز پسین باشد
قاری بامید نو گو کهنه بدر دربر
شاید که چو وابینی خیر تو درین باشد
یک نکته درین دفتر گفتیم و همین باشد
در جواب او
بخشد کهن آنکش نوپوشی ثمین باشد
یک نکته درین دفتر گفتیم و همین باشد
گرانکله چون خاتم آرم بسر انگشت
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
والا و مشلشل را قسمت زازل این بود
کین شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد
شد دلق جرزدانش روزی و قبا چمته
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
کمخای خطائی گوهر کو بخطا بیند
نقشش نخرم ارخود صورتگر چین باشد
مشنو تو که سجاده دل برکند از مسواک
این سابقه پیشین تا روز پسین باشد
قاری بامید نو گو کهنه بدر دربر
شاید که چو وابینی خیر تو درین باشد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲ - خواجه حافظ فرماید
گوهر مخزن اسرار همانست که بود
حقه مهر بدان مهرو نشانست که بود
در جواب او
جوهر صوف و سقرلاط همانست که بود
ارمک و خاص بدان مهر و نشانست که بود
کیسه اطلس پر گرد عبیر و عنبر
در بر رخت همان مشک فشانست که بود
سوی مدفون خود ایشاهد مشکو باز آی
زانکه بیچاره همان دلنگرانست که بود
چون نبخشند و نپوشند بخیلان ناچار
جامدانشان بهمان مهر و نشانست که بود
جیب تانگسلد از کوی درو زر خورشید
همچنان در عمل معدن و کانست که بود
مدتی شد که زهم باز نکردم دستار
گوهر مخزن اسرار همانست که بود
لته گیوه شده جامه منعم قاری
دلق درویش بدان سیرت وسانست که بود
حقه مهر بدان مهرو نشانست که بود
در جواب او
جوهر صوف و سقرلاط همانست که بود
ارمک و خاص بدان مهر و نشانست که بود
کیسه اطلس پر گرد عبیر و عنبر
در بر رخت همان مشک فشانست که بود
سوی مدفون خود ایشاهد مشکو باز آی
زانکه بیچاره همان دلنگرانست که بود
چون نبخشند و نپوشند بخیلان ناچار
جامدانشان بهمان مهر و نشانست که بود
جیب تانگسلد از کوی درو زر خورشید
همچنان در عمل معدن و کانست که بود
مدتی شد که زهم باز نکردم دستار
گوهر مخزن اسرار همانست که بود
لته گیوه شده جامه منعم قاری
دلق درویش بدان سیرت وسانست که بود
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴ - خواجه حافظ فرماید
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
در جواب او
نشان پوشی و نقش علم نخواهد ماند
نماند بندقی و ریشه هم نخواهد ماند
بپوستین توانگر حسد مبر درویش
که پشت ابلق و روی شکم نخواهد ماند
اگر چه در بر گرما شدست زیلو خوار
حصیر نیز چنین محترم نخواهد ماند
بپوش جامه امسال و رخت پار ببخش
نماند کهنه ونو نیز هم نخواهد ماند
طریق گیوه قدمداریست و این اولی
زمیخ چون بکفش یکدرم نخواهد ماند
بگرد رایت خورشید بود این مسطور
که خرکه و تتق و چتر جم نخواهد ماند
سخن مگسو بلباس ایحسود باقاری
که صوف قبرسی و جل به هم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
در جواب او
نشان پوشی و نقش علم نخواهد ماند
نماند بندقی و ریشه هم نخواهد ماند
بپوستین توانگر حسد مبر درویش
که پشت ابلق و روی شکم نخواهد ماند
اگر چه در بر گرما شدست زیلو خوار
حصیر نیز چنین محترم نخواهد ماند
بپوش جامه امسال و رخت پار ببخش
نماند کهنه ونو نیز هم نخواهد ماند
طریق گیوه قدمداریست و این اولی
زمیخ چون بکفش یکدرم نخواهد ماند
بگرد رایت خورشید بود این مسطور
که خرکه و تتق و چتر جم نخواهد ماند
سخن مگسو بلباس ایحسود باقاری
که صوف قبرسی و جل به هم نخواهد ماند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶ - همچنین در جواب او
تا که رختم ببر جامه بران خواهد بود
از بی وصله دو چشمم نگران خواهد بود
دست ما درازل و دامن یکتائی بود
برهمانیم که بودیم و همان خواهد بود
آفت دور بدستار بزرگان مرساد
تا ابد معظمی بغچه سران خواهد بود
بر سر قبر قدک صوف مربع فکنید
که زیارتگه حاجات من آن خواهد بود
چون دهی بر سر صندوق رخوتم تشریف
دیده بگشای که آن نقش جهان خواهد بود
چشمم آندم که سراویل بپایم نبود
بره پاچه تنبان نگران خواهد بود
خانه اقمشه رخت خیال قاری
ایمن از تفرقه دزد و عوان خواهد بود
از بی وصله دو چشمم نگران خواهد بود
دست ما درازل و دامن یکتائی بود
برهمانیم که بودیم و همان خواهد بود
آفت دور بدستار بزرگان مرساد
تا ابد معظمی بغچه سران خواهد بود
بر سر قبر قدک صوف مربع فکنید
که زیارتگه حاجات من آن خواهد بود
چون دهی بر سر صندوق رخوتم تشریف
دیده بگشای که آن نقش جهان خواهد بود
چشمم آندم که سراویل بپایم نبود
بره پاچه تنبان نگران خواهد بود
خانه اقمشه رخت خیال قاری
ایمن از تفرقه دزد و عوان خواهد بود
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷ - خواجه حافظ فرماید
در ازل عکس می لعل تو در جام افتاد
عاشق سوخته دل در طمع خام افتاد
در جواب او
در ازل پرتو کرباس براندام افتاد
هر کجا برهنه در طمع خام افتاد
تانگردید بسر نیک نیامد دستار
بود سرگشته ولی نیک سرانجام افتاد
میزدم فال بهر جنس میانبندی را
قرعه ام یکسره بر فوطه حمام افتاد
زین همه رخت مرا طشت فلک سرپوشی
چون ندادست ازان طشت من از بام افتاد
جامه صوف بقبرم زچه پوشی فردا
که زسرمام کنون لرزه براندام افتاد
ارمکی گفت چو دلال بهایش میکرد
راز سر بسته ما در دهن عام افتاد
تا نهادند بر صوف قماشات خطا
صد شکن از طرف کفر در اسلام افتاد
دوش قاری قلمی قصه خسقی میکرد
آتش اندر ورق و دود در اقلام افتاد
عاشق سوخته دل در طمع خام افتاد
در جواب او
در ازل پرتو کرباس براندام افتاد
هر کجا برهنه در طمع خام افتاد
تانگردید بسر نیک نیامد دستار
بود سرگشته ولی نیک سرانجام افتاد
میزدم فال بهر جنس میانبندی را
قرعه ام یکسره بر فوطه حمام افتاد
زین همه رخت مرا طشت فلک سرپوشی
چون ندادست ازان طشت من از بام افتاد
جامه صوف بقبرم زچه پوشی فردا
که زسرمام کنون لرزه براندام افتاد
ارمکی گفت چو دلال بهایش میکرد
راز سر بسته ما در دهن عام افتاد
تا نهادند بر صوف قماشات خطا
صد شکن از طرف کفر در اسلام افتاد
دوش قاری قلمی قصه خسقی میکرد
آتش اندر ورق و دود در اقلام افتاد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲ - و من نوادر طبعه
مله را آستر خسقی و والا نرسد
همه کس را بجهان منصب والا نرسد
کس نپوشید ببالای قبا پیراهن
انکه را زیر بود جای ببالا نرسد
جامه صوف کتان گرچه بریسد باریک
کومخوان نقش که در حسن بکمخا نرسد
دگمهائی که نهادند بمشکین والا
حقش آنست که لولوست بلالا نرسد
پیش جیب و یقه صوف مربع نازم
گرچه بر دامن او دست تمنا نرسد
اینچنین جوز گره کان زمعانی بستم
دانم از بخت بد ارزانکه بجوزا نرسد
قاری این شعر که در البسه درمیبافی
بمعانی تو هر بی سرو بی پا نرسد
همه کس را بجهان منصب والا نرسد
کس نپوشید ببالای قبا پیراهن
انکه را زیر بود جای ببالا نرسد
جامه صوف کتان گرچه بریسد باریک
کومخوان نقش که در حسن بکمخا نرسد
دگمهائی که نهادند بمشکین والا
حقش آنست که لولوست بلالا نرسد
پیش جیب و یقه صوف مربع نازم
گرچه بر دامن او دست تمنا نرسد
اینچنین جوز گره کان زمعانی بستم
دانم از بخت بد ارزانکه بجوزا نرسد
قاری این شعر که در البسه درمیبافی
بمعانی تو هر بی سرو بی پا نرسد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶ - مولانا حافظ فرماید
در نظر بازی مابیخبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
در جواب او
در قبا پوشی ما کج کلهان حیرانند
در لباس این سخنان جامه دران میدانند
دانی این گوی در گرد گریبانها چیست
دهنی چند که آنهاش همه دندانند
رخت لاوسمه وزر بفت که بی زر بزرند
غیرت اطلس گلگون خور رخشانند
جامهائی که مرا هست بشستن چو رسد
گازرانش عوض اجرت خود نستانند
تا بسر راست بدارند عروسان معجر
ماه و خورشید بچرخ آینه میگردانند
جامه صوف بپوشند و نشینند بخاک
جامه پوشان چنین مستحق پشیمانند
دگمه بر جامه والا نگرو غنچه گل
نیست پوشیده بتو هر دو بهم میمانند
طرفه بازار قماشیست که ماشاءالله
قدر ماشا و سقرلاط به هم یکسانند
گرچه دانم هنری گفته قاری به لباس
چه توان گفت که این خلق هنر پوشانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند
در جواب او
در قبا پوشی ما کج کلهان حیرانند
در لباس این سخنان جامه دران میدانند
دانی این گوی در گرد گریبانها چیست
دهنی چند که آنهاش همه دندانند
رخت لاوسمه وزر بفت که بی زر بزرند
غیرت اطلس گلگون خور رخشانند
جامهائی که مرا هست بشستن چو رسد
گازرانش عوض اجرت خود نستانند
تا بسر راست بدارند عروسان معجر
ماه و خورشید بچرخ آینه میگردانند
جامه صوف بپوشند و نشینند بخاک
جامه پوشان چنین مستحق پشیمانند
دگمه بر جامه والا نگرو غنچه گل
نیست پوشیده بتو هر دو بهم میمانند
طرفه بازار قماشیست که ماشاءالله
قدر ماشا و سقرلاط به هم یکسانند
گرچه دانم هنری گفته قاری به لباس
چه توان گفت که این خلق هنر پوشانند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷ - شیخ سعدی فرماید
دنیی آن قدر ندارد که براو رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
در جواب او
نیست تشریف لباسی که برو رشک برند
یاقد ناقص او را غم بیهوده خورند
نظر آنانکه نکردند بپشمین شلوار
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
زنده آنست که کردست کفن میت را
مرده آنست که رختی بعزایش ندرند
نرمه را که تو دیدی زعزیزی دستار
عاقبت گیوه شد و خلق برو میگذرند
رخت میت چو ببردند چه فکر آنانرا
که بیایند و قسم بر سر سی پاره خورند
من هنرهای در دگمه بگویم دخت
تا چو در جیب بیابند غنیمت شمرند
آنکسانی که میان بند و عقود دستار
نیک بندند بدانید که صاحب هنرند
نیست دایم جهه دوش تو سنجاب و سمور
دیگران درشکم مادر و پشت پدرند
قاری امروز گراینسانست برهنه فردا
صوف ودستار مگر بر سر قبرش بدرند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
در جواب او
نیست تشریف لباسی که برو رشک برند
یاقد ناقص او را غم بیهوده خورند
نظر آنانکه نکردند بپشمین شلوار
الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند
زنده آنست که کردست کفن میت را
مرده آنست که رختی بعزایش ندرند
نرمه را که تو دیدی زعزیزی دستار
عاقبت گیوه شد و خلق برو میگذرند
رخت میت چو ببردند چه فکر آنانرا
که بیایند و قسم بر سر سی پاره خورند
من هنرهای در دگمه بگویم دخت
تا چو در جیب بیابند غنیمت شمرند
آنکسانی که میان بند و عقود دستار
نیک بندند بدانید که صاحب هنرند
نیست دایم جهه دوش تو سنجاب و سمور
دیگران درشکم مادر و پشت پدرند
قاری امروز گراینسانست برهنه فردا
صوف ودستار مگر بر سر قبرش بدرند
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸ - مولانا جمال الدین فرماید
مژده ای آرام دل کآرام جانها میرسد
دل که از ما رفته بود اکنون بما وامیرسد
در جواب او
در برش برقد همه رختی ببالا میرسد
جز سقرلاط بهمت کان بپهنا میرسد
اطلس والا جناب نازک گلروی را
هر زمان خاری زسوزن بیمحابا میرسد
گوتهی را هجو کردم کز چنین آرایشی
گر بیفتد جامه او را ببالا میرسد
دلبر رعنا چو گیرد شاهد کمخا ببر
میبرد از راستی این را و آنرا میرسد
عید آمد وزکلاه و کفش نوایعاریان
مژده پوشش بجمعی بی سر و پا میرسد
از کوک باید چپر وزپوستین بره سپر
ناوک سرمای قومی کآن بتنها میرسد
کاه کز کردن قماش از هر دو سر در البسه
صیت شعر قاری از اقصا باقصا میرسد
دل که از ما رفته بود اکنون بما وامیرسد
در جواب او
در برش برقد همه رختی ببالا میرسد
جز سقرلاط بهمت کان بپهنا میرسد
اطلس والا جناب نازک گلروی را
هر زمان خاری زسوزن بیمحابا میرسد
گوتهی را هجو کردم کز چنین آرایشی
گر بیفتد جامه او را ببالا میرسد
دلبر رعنا چو گیرد شاهد کمخا ببر
میبرد از راستی این را و آنرا میرسد
عید آمد وزکلاه و کفش نوایعاریان
مژده پوشش بجمعی بی سر و پا میرسد
از کوک باید چپر وزپوستین بره سپر
ناوک سرمای قومی کآن بتنها میرسد
کاه کز کردن قماش از هر دو سر در البسه
صیت شعر قاری از اقصا باقصا میرسد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲ - مولانای رومی فرماید
نگارا مردگان از جان چه دانند
کلاغان قدر تابستان چه دانند
در جواب او
(بیت اول جاافتاده یا ناخواناست)
نیفتد جمله با احوال پرده
که سلطانان غم دربان چه دانند
بصوف زاغکی کم زروسی
کلاغان قدر تابستان چه دانند
بچکمه گرچه کوها پا در آرند
طریق سیر این میدان چه دانند
چو نشناسند پا را ز آستین هم
رموز پاچه تنبان چه دانند
نمدسازان که پشمینه فروشند
بهای روسی و کتان چه دانند
بپوش این دلق معنی قاری از خلق
که خلقان سر این خلقان ندانند
کلاغان قدر تابستان چه دانند
در جواب او
(بیت اول جاافتاده یا ناخواناست)
نیفتد جمله با احوال پرده
که سلطانان غم دربان چه دانند
بصوف زاغکی کم زروسی
کلاغان قدر تابستان چه دانند
بچکمه گرچه کوها پا در آرند
طریق سیر این میدان چه دانند
چو نشناسند پا را ز آستین هم
رموز پاچه تنبان چه دانند
نمدسازان که پشمینه فروشند
بهای روسی و کتان چه دانند
بپوش این دلق معنی قاری از خلق
که خلقان سر این خلقان ندانند