عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۵ - مزیّن به اسم مبارک نبی و وصیّ صلی الله علیه و آله و سلم
روزگار پیش از این، خوش روزگاری داشتیم
چشم روشن از مه روی نگار داشتیم
بود با زلف و رخ او صبح و شام ما به خیر
عشرت افزا دوره ی لیل و نهاری داشتیم
سبزه ی خط در گلستان رخش نارسته بود
از برای خود گل بی نیش خاری داشتیم
نرد الفت با خط و خال بتی می باختیم
نقش خوب آورده بود و خوش قماری داشتیم
چون فروزان می شدی از تاب می رخسار دوست
از برای سیر، خرم لاله زاری داشتیم
گاهگاهی شیشه ی صهبا به ما می داد وام
نزد پیر می فروشان، اعتباری داشتیم
از تو ای گل تا گلستان جهان پرشور بود
بلبل آسا نغمه ی جانسوز زاری داشتیم
ساقی مجلس به صافی باده دادی شست و شوی
از کدورت گر به لوح دل غباری داشتیم
یاد ایامی که از طوفان عشق و سوز دل
سینه ی سوزان و چشم اشک باری داشتیم
ای که می گویی برو از کوی بد نامی برون
می شدیم از خویشتن گر اختیاری داشتیم
لذت آسودگی بردیم ایامی که سر
در کمند بندگی شهسواری داشتیم
بود رایج نقد ما از سکه ی سلطان عشق
قلب پاک بیغش کامل عیاری داشتیم
از جفای آسمان گشتیم بی یار و دیار
ورنه ما هم بهر خود یار و دیاری داشتیم
همت مردانه ی ما کوه را کندی زجای
چون بنای عشق، عزم استواری داشتیم
سرفرازی را زخاک درگه سلطان دین
جاودان بر فرق، تاج افتخاری داشتیم
کسب رفعت می نمود از مقدم ما آسمان
چون به عالی درگهش جای قراری داشتیم
نی خطا گفتم کنون هم بنده ی آن درگهیم
غیر آن درگه کجا در عمر، کاری داشتیم
راستی دوم پیمبر بودی و سوم علی
جز خداوند احد، گر کردگاری داشتیم
در جهان جاوید ماندی نام ما هم چون «محیط»
گر زمدح شاه، نیکو یادگاری داشتیم
چشم روشن از مه روی نگار داشتیم
بود با زلف و رخ او صبح و شام ما به خیر
عشرت افزا دوره ی لیل و نهاری داشتیم
سبزه ی خط در گلستان رخش نارسته بود
از برای خود گل بی نیش خاری داشتیم
نرد الفت با خط و خال بتی می باختیم
نقش خوب آورده بود و خوش قماری داشتیم
چون فروزان می شدی از تاب می رخسار دوست
از برای سیر، خرم لاله زاری داشتیم
گاهگاهی شیشه ی صهبا به ما می داد وام
نزد پیر می فروشان، اعتباری داشتیم
از تو ای گل تا گلستان جهان پرشور بود
بلبل آسا نغمه ی جانسوز زاری داشتیم
ساقی مجلس به صافی باده دادی شست و شوی
از کدورت گر به لوح دل غباری داشتیم
یاد ایامی که از طوفان عشق و سوز دل
سینه ی سوزان و چشم اشک باری داشتیم
ای که می گویی برو از کوی بد نامی برون
می شدیم از خویشتن گر اختیاری داشتیم
لذت آسودگی بردیم ایامی که سر
در کمند بندگی شهسواری داشتیم
بود رایج نقد ما از سکه ی سلطان عشق
قلب پاک بیغش کامل عیاری داشتیم
از جفای آسمان گشتیم بی یار و دیار
ورنه ما هم بهر خود یار و دیاری داشتیم
همت مردانه ی ما کوه را کندی زجای
چون بنای عشق، عزم استواری داشتیم
سرفرازی را زخاک درگه سلطان دین
جاودان بر فرق، تاج افتخاری داشتیم
کسب رفعت می نمود از مقدم ما آسمان
چون به عالی درگهش جای قراری داشتیم
نی خطا گفتم کنون هم بنده ی آن درگهیم
غیر آن درگه کجا در عمر، کاری داشتیم
راستی دوم پیمبر بودی و سوم علی
جز خداوند احد، گر کردگاری داشتیم
در جهان جاوید ماندی نام ما هم چون «محیط»
گر زمدح شاه، نیکو یادگاری داشتیم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۸ - در ستایش و مدح مولای پرهیزکاران علی بن ابیطالب علیه السلام
مایه ی ایمان و کفر، عشق تو شد ای صنم
خاک سر کوی تو است، قبله ی دیر و حرم
گر تو شوی بی نقاب، ای مه من آفتاب
در برت از روشنی، دم نزند صبحدم
گرد من و گرد تو، صف زده جانا مدام
گرد تو دل دادگان، گرد من اندوه غم
بخت من و چشم تو، هر دو به خوابند لیک
این یک تا روز حشر، آن یک تا صبحدم
شوق لب لعل تو، زاهد صد ساله را
جانب دیر مغان، برده زطوف حرم
دور جهان را بقا، نیست بیا ساقیا
باده پیاپی بده، وقت شمر مغتنم
تا کی غم می خوری، باده بنوش ای رفیق
که هیچ جز وصف جام، نمانده باقی به جم
آن چه زدیوان غیب، گشته مقرر نخست
هیچ به تدبیر ما، می نشود بیش و کم
طی طریق طلب، کردن ناید زما
را بود آتشین، ما همه مومین قدم
پشت سپهر برین، خمیده دانی ز چیست
پی سجود در، شه ملایک خدم
ابن عمّ مصطفی، دست بلند خدا
که برتر از نُه سپهر زده ز رفعت علم
شها چو چهر تو را، نگاشت نقاش صنم
بر خود تحسین نمود، بر رخ خوب تو هم
نسبت ذات تو را، به ماسوا، کی توان
نزد وجودت بود، کون مکان چون عدم
موجب ردّ و قبول، حبّ تو بغض تو است
ختم شد اینجا کلام، شها و جفّ القلم
مدح تو را اگر «محیط» چنان که باید نمود
گوید و گردد به کفر، چو غالیان متّهم
خاک سر کوی تو است، قبله ی دیر و حرم
گر تو شوی بی نقاب، ای مه من آفتاب
در برت از روشنی، دم نزند صبحدم
گرد من و گرد تو، صف زده جانا مدام
گرد تو دل دادگان، گرد من اندوه غم
بخت من و چشم تو، هر دو به خوابند لیک
این یک تا روز حشر، آن یک تا صبحدم
شوق لب لعل تو، زاهد صد ساله را
جانب دیر مغان، برده زطوف حرم
دور جهان را بقا، نیست بیا ساقیا
باده پیاپی بده، وقت شمر مغتنم
تا کی غم می خوری، باده بنوش ای رفیق
که هیچ جز وصف جام، نمانده باقی به جم
آن چه زدیوان غیب، گشته مقرر نخست
هیچ به تدبیر ما، می نشود بیش و کم
طی طریق طلب، کردن ناید زما
را بود آتشین، ما همه مومین قدم
پشت سپهر برین، خمیده دانی ز چیست
پی سجود در، شه ملایک خدم
ابن عمّ مصطفی، دست بلند خدا
که برتر از نُه سپهر زده ز رفعت علم
شها چو چهر تو را، نگاشت نقاش صنم
بر خود تحسین نمود، بر رخ خوب تو هم
نسبت ذات تو را، به ماسوا، کی توان
نزد وجودت بود، کون مکان چون عدم
موجب ردّ و قبول، حبّ تو بغض تو است
ختم شد اینجا کلام، شها و جفّ القلم
مدح تو را اگر «محیط» چنان که باید نمود
گوید و گردد به کفر، چو غالیان متّهم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۱ - ایضاً غزل: منه تَغَمَّده الله تعالی بِغُفرانه
من شیفته و مست و خراب از غم یارم
حیران و جگر سوخته از هجر نگارم
گر یار مرا باز نخواند به سر خویش
من خون جگر در غمش از دیده به بارم
سوگند بدان عهد که با زلف تو بستم
جز بر سر زلفت به کسی دل نسپارم
یا رب سببی ساز که باز آن خم گیسو
یک روز به چنگ آرم و جان را به سپارم
ای کاش که باز آن شوخ پری چهره ی طناز
باز آید و چون ماه، نشیند به کنارم
حیران و جگر سوخته از هجر نگارم
گر یار مرا باز نخواند به سر خویش
من خون جگر در غمش از دیده به بارم
سوگند بدان عهد که با زلف تو بستم
جز بر سر زلفت به کسی دل نسپارم
یا رب سببی ساز که باز آن خم گیسو
یک روز به چنگ آرم و جان را به سپارم
ای کاش که باز آن شوخ پری چهره ی طناز
باز آید و چون ماه، نشیند به کنارم
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۳ - ایضاً منه تَغمّدهُ الله تعالی برحمته
ای یا تو مونس دل من
رخسار تو شمع محفل من
فردوس، نمی کنم تمنا
تا کوی تو هست منزل من
شادم که غم تو ای دل آرام
خو کرده مدام، با دل من
دیوانه ی عشقم و نباشد
جز طره ی تو سلاسل من
مهرم به تو تازگی نباشد
ای دلبر نیک مقبل من
گر عشق تو ای صنم نورزم
باشد چه به دهر، حاصل من
دیری است چو روح، در تن ای دوست
مهر تو سررشته با گل من
حاجت به چراغ نیست کافی است
رخسار تو شمع محفل من
خورشید ز ذره هست کمتر
باشد چو رخت مقابل من
مشکل شده زندگی به هجران
حل کن ز وصال مشکل من
رخسار تو شمع محفل من
فردوس، نمی کنم تمنا
تا کوی تو هست منزل من
شادم که غم تو ای دل آرام
خو کرده مدام، با دل من
دیوانه ی عشقم و نباشد
جز طره ی تو سلاسل من
مهرم به تو تازگی نباشد
ای دلبر نیک مقبل من
گر عشق تو ای صنم نورزم
باشد چه به دهر، حاصل من
دیری است چو روح، در تن ای دوست
مهر تو سررشته با گل من
حاجت به چراغ نیست کافی است
رخسار تو شمع محفل من
خورشید ز ذره هست کمتر
باشد چو رخت مقابل من
مشکل شده زندگی به هجران
حل کن ز وصال مشکل من
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۵ - موشّح و مختوم به مدح شاه اولیاء علیه السلام
بَرِ رُخ تو حرام است روی گُل دیدن
به پیش زلف تو جعد بنفشه بوئیدن
به نزد تنگ دهانت، به غنچه دل بستن
خطاست شرط کمال است، نکته سنجیدن
نموده وام، صراحی گریستن از من
چنان که جام زلعل لب تو خندیدن
تو شمع محفل انسی و وقت دادن جان
خوش است گرد تو پروانه وار گردیدن
برنجم از تو بتیغم، اگر زنی ای دوست
که نیست شیوه ی عاشق، زیار رنجیدن
به غیر ساتر و ستار، اسم اعظم نیست
که بهترین صفات است، عیب پوشیدن
مراد خاطر مولی طلب، چو بنده شدی
که نیست حد تو، رد کردن و پسندیدن
بساط عیش مچین در بسیط خاک که چرخ
نچیده دست گشاید، برای برچیدن
مرو به عشق بتان، ای که باک جان داری
که کار بوالهوسان نیست، عشق ورزیدن
حذر ز نفس پرسی نما که افزون است
گناه نفس پرسی، ز بت پرستیدن
نموده اند بدین شیوه عارفان تسلیم
که حاصلی ندهد، غیر رنج کوشیدن
«محیط» هرچه به گوید به جز ثنای علی
مدار گوش که فرض است، لغو نشنیدن
علی چو دست و لسان خدای و عین خدا است
علی پرستی باشد، خدا پرستیدن
به پیش زلف تو جعد بنفشه بوئیدن
به نزد تنگ دهانت، به غنچه دل بستن
خطاست شرط کمال است، نکته سنجیدن
نموده وام، صراحی گریستن از من
چنان که جام زلعل لب تو خندیدن
تو شمع محفل انسی و وقت دادن جان
خوش است گرد تو پروانه وار گردیدن
برنجم از تو بتیغم، اگر زنی ای دوست
که نیست شیوه ی عاشق، زیار رنجیدن
به غیر ساتر و ستار، اسم اعظم نیست
که بهترین صفات است، عیب پوشیدن
مراد خاطر مولی طلب، چو بنده شدی
که نیست حد تو، رد کردن و پسندیدن
بساط عیش مچین در بسیط خاک که چرخ
نچیده دست گشاید، برای برچیدن
مرو به عشق بتان، ای که باک جان داری
که کار بوالهوسان نیست، عشق ورزیدن
حذر ز نفس پرسی نما که افزون است
گناه نفس پرسی، ز بت پرستیدن
نموده اند بدین شیوه عارفان تسلیم
که حاصلی ندهد، غیر رنج کوشیدن
«محیط» هرچه به گوید به جز ثنای علی
مدار گوش که فرض است، لغو نشنیدن
علی چو دست و لسان خدای و عین خدا است
علی پرستی باشد، خدا پرستیدن
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۸ - ایضاً منه تَغَمَدَّهُ الله تعالی بِغُفرانه
قیرگون زشام خط، صبح روی یارم بین
روز عشرتم شب شد، تیره روزگارم بین
سرو قد موزونش تا نهان شد از چشمم
جوی خون دل جاری، بر رخ و کنارم بین
داده دست عشق یار، خاک هستیم بر باد
رفته از جفای او، بر فلک غبارم بین
باختم نخستین گام، نقد هستی و شادم
شادمانیم بنگر، شیوه ی قمارم بین
پیر می فروشانم، وام می دهد باده
با نیاز و درویشی، قدر و اعتبارم بین
یک نفس نیارم زد، بی مراد و رأی دوست
جبر، می ندانم چیست، حرز اختیارم بین
عشق آب و من ماهی، سیر شیب و بالا را
عجز و قدرتم بنگر، جبر و اختیارم بین
یاد لعل و چشم او، کرده مست و مخمورم
می نخورده ای ساقی، مستی و خمارم بین
دست گیر زاحسانم، کو فتاده ام از پا
رحمی ای قوی بازو، عجز و انکسارم بین
مایه ام سخن باشد، پیشه مدحت مولا
اعتبار و سرمایه، افتخار و کارم بین
از غلامی حیدر، حکم می کنم بر چرخ
از عنایت خواجه، فر و اقتدارم بین
چون جزای هر بیتی، از جنت
شو به خلد مهمانم، قصر بی شمارم بین
رو کنم چو در محشر، از ملائک رحمت
از یمین من فوجی، فوجی از یسارم بین
دعوی محبت را، گر گواه می جویی
آه آتشین بنگر، چشم اشکبارم بین
چون روم از این عالم، یادگار من نظم است
تا تو را به یاد آیم، نغز یادگارم بین
فرق بحر طبع من، از «محیط» تا دانی
رشک لؤلؤ لالا، نظم آبدارم بین
داده یاد کوی دوست، خاک هستیم بر باد
رفته در هوای او، بر فلک غبارم بین
روز عشرتم شب شد، تیره روزگارم بین
سرو قد موزونش تا نهان شد از چشمم
جوی خون دل جاری، بر رخ و کنارم بین
داده دست عشق یار، خاک هستیم بر باد
رفته از جفای او، بر فلک غبارم بین
باختم نخستین گام، نقد هستی و شادم
شادمانیم بنگر، شیوه ی قمارم بین
پیر می فروشانم، وام می دهد باده
با نیاز و درویشی، قدر و اعتبارم بین
یک نفس نیارم زد، بی مراد و رأی دوست
جبر، می ندانم چیست، حرز اختیارم بین
عشق آب و من ماهی، سیر شیب و بالا را
عجز و قدرتم بنگر، جبر و اختیارم بین
یاد لعل و چشم او، کرده مست و مخمورم
می نخورده ای ساقی، مستی و خمارم بین
دست گیر زاحسانم، کو فتاده ام از پا
رحمی ای قوی بازو، عجز و انکسارم بین
مایه ام سخن باشد، پیشه مدحت مولا
اعتبار و سرمایه، افتخار و کارم بین
از غلامی حیدر، حکم می کنم بر چرخ
از عنایت خواجه، فر و اقتدارم بین
چون جزای هر بیتی، از جنت
شو به خلد مهمانم، قصر بی شمارم بین
رو کنم چو در محشر، از ملائک رحمت
از یمین من فوجی، فوجی از یسارم بین
دعوی محبت را، گر گواه می جویی
آه آتشین بنگر، چشم اشکبارم بین
چون روم از این عالم، یادگار من نظم است
تا تو را به یاد آیم، نغز یادگارم بین
فرق بحر طبع من، از «محیط» تا دانی
رشک لؤلؤ لالا، نظم آبدارم بین
داده یاد کوی دوست، خاک هستیم بر باد
رفته در هوای او، بر فلک غبارم بین
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۸۹ - مختوم و موشّح به مدح کننده ی در خیبر ارواح العالمین له الفدا
بوی جان آید زتار موی تو
زنده دارد عالمی را بوی تو
گر نباشد قبله جانا کوی تو
از چه باشد روی عالم سوی تو
خط کعبه یافتم، از قطب دل
راست باشد با خم ابروی تو
بس دل خونین بر او آویخته
شد چو شاخ ارغوان گیسوی تو
نیست دامی در ره اهل نظر
سخت تر از حلقه های موی تو
در برم دل از طرب آید به رقص
چون به خاطر آورم پهلوی تو
گر نبودی آب لعل دلکشت
می زدی آتش به عالم خوی تو
شد زفیض آستان بوسی شاه
جان فزا لعل لب نیکوی تو
شاه درویشان که از خاک درش
هست فیضی آب و رنگ روی تو
حق پرستان را نباشد یا علی
در دو عالم روی دل جز سوی تو
زنده گردم بعد رحلت گر وزد
بر مزار من نسیم کوی تو
نیست ای دست خدا کاری شگفت
در زخیبر کندن از نیروی تو
می تواند کوه را کندن زجای
قوه ی سر پنجه و بازوی تو
ای هژبر بیشه ی دین با ولات
حمله بر شیران کند آهوی تو
شادمان گردد، دم رحلت «محیط»
زانکه در آن دم ببیند روی تو
زنده دارد عالمی را بوی تو
گر نباشد قبله جانا کوی تو
از چه باشد روی عالم سوی تو
خط کعبه یافتم، از قطب دل
راست باشد با خم ابروی تو
بس دل خونین بر او آویخته
شد چو شاخ ارغوان گیسوی تو
نیست دامی در ره اهل نظر
سخت تر از حلقه های موی تو
در برم دل از طرب آید به رقص
چون به خاطر آورم پهلوی تو
گر نبودی آب لعل دلکشت
می زدی آتش به عالم خوی تو
شد زفیض آستان بوسی شاه
جان فزا لعل لب نیکوی تو
شاه درویشان که از خاک درش
هست فیضی آب و رنگ روی تو
حق پرستان را نباشد یا علی
در دو عالم روی دل جز سوی تو
زنده گردم بعد رحلت گر وزد
بر مزار من نسیم کوی تو
نیست ای دست خدا کاری شگفت
در زخیبر کندن از نیروی تو
می تواند کوه را کندن زجای
قوه ی سر پنجه و بازوی تو
ای هژبر بیشه ی دین با ولات
حمله بر شیران کند آهوی تو
شادمان گردد، دم رحلت «محیط»
زانکه در آن دم ببیند روی تو
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۲ - موشّح به نام نامی حضرت اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام
یار چون تیغ کشد، گو سپر اندازی به
ور زند تیر برش، برش سینه هدف سازی به
سر، مار و دم شیر است، خم طره ی دوست
با چنین طره دلا، گر نکنی باز به
درد عشق است نکوتر ز سلامت، جانا
به مدادای چنین درد، نپردازی به
تا شود خانه ی دل درخور خلوتگه یار
اگر این خانه زاغیار، به پردازی به
چون حلاوت طلبی، لعل لب دوست نیوش
کین طبزرد، بود از شکر اهوازی به
نای گردید تهی، از خود و پر از دم دوست
از دف و چنگ دم او، به خوش آوازی به
همه آفاق بگشتیم، بتان را دیدیم
وز بت خویش ندیدم، به طنازی به
چنگ را ساز نما و طرب و در پرده مگو
با دلارام، گر این دلشده بنوازی به
اگر از پرده برون آیی و از فیض جمال
کام جان و دل مشتاق، روا سازی به
به یکی جلوه، تو را مات رخ خویش کند
با چنین شاه مقامر، نکنی بازی به
مدحت شاه عرب را بر سلطان عجم
پارسی عرضه کنم، گر چه بود تازی به
شه مردان، اسدالله که به تحقیق بود
خاکساری در او، ز سرافرازی به
هست شه ناصر دین، شیر قوی چنگ علی
پنجه در پنجه ی این شیر، نیندازی به
پیش از آن کت شکند قوه ی سرپنجه ی شاه
جنگ به گذاشته و صلح بیاغازی به
حفظ دین را بود این خسرو اسلام پناه
از شه بت شکن غزنوی غازی به
شیخ سعدی چو به دوران اتابک نازید
تو به این عهد ابد، مهد اگر نازی به
گرچه مطبوع و روان بخش بود نظم «محیط»
هست الحق غزل سعدی شیرازی به
ور زند تیر برش، برش سینه هدف سازی به
سر، مار و دم شیر است، خم طره ی دوست
با چنین طره دلا، گر نکنی باز به
درد عشق است نکوتر ز سلامت، جانا
به مدادای چنین درد، نپردازی به
تا شود خانه ی دل درخور خلوتگه یار
اگر این خانه زاغیار، به پردازی به
چون حلاوت طلبی، لعل لب دوست نیوش
کین طبزرد، بود از شکر اهوازی به
نای گردید تهی، از خود و پر از دم دوست
از دف و چنگ دم او، به خوش آوازی به
همه آفاق بگشتیم، بتان را دیدیم
وز بت خویش ندیدم، به طنازی به
چنگ را ساز نما و طرب و در پرده مگو
با دلارام، گر این دلشده بنوازی به
اگر از پرده برون آیی و از فیض جمال
کام جان و دل مشتاق، روا سازی به
به یکی جلوه، تو را مات رخ خویش کند
با چنین شاه مقامر، نکنی بازی به
مدحت شاه عرب را بر سلطان عجم
پارسی عرضه کنم، گر چه بود تازی به
شه مردان، اسدالله که به تحقیق بود
خاکساری در او، ز سرافرازی به
هست شه ناصر دین، شیر قوی چنگ علی
پنجه در پنجه ی این شیر، نیندازی به
پیش از آن کت شکند قوه ی سرپنجه ی شاه
جنگ به گذاشته و صلح بیاغازی به
حفظ دین را بود این خسرو اسلام پناه
از شه بت شکن غزنوی غازی به
شیخ سعدی چو به دوران اتابک نازید
تو به این عهد ابد، مهد اگر نازی به
گرچه مطبوع و روان بخش بود نظم «محیط»
هست الحق غزل سعدی شیرازی به
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۴ - در مدح وزیر عدلیه غلامحسین خان غفاری
آگهی دیگر چها ای غارت جان کرده ای
زلف را آشفته و خلقی پریشان کرده ای
بر رخ خورشیدوش افکنده ای مشکین نقاب
روز ما را تیره تر، از شام هجران کرده ای
ای کمان ابرو، ز شرّ غمزه ات افغان که باز
رخنه ها ز آن ناوک دلدوز، در جان کرده ای
تا تو ای سرو خرامان، از کنارم رفته ای
جوی خون از دیده ای جاری به دامان کرده ای
چشم بد دور از وجودت باد کز رخسار و قد
بزم ما را غیرت گلزار و بستان کرده ای
تا گشودستی به شکر خنده لعل روح بخش
خون زحسرت در دل لعل بدخشان کرده ای
ای عزیز مصر خوبی یوسف جان را اسیر
در، چه سیمین زنخ چون ماه کنعان کرده ای
مردمان گویند، بوسی را به صد جان می دهی
گر چنین باشد نگارا، خوب ارزان کرده ای
ای بلای جان دمی بنشین که تا برخاستی
فتنه ها برپا از آن بالای فتان کرده ای
زان چه کردستی عیان گفتیم جانا شمه ای
لیک در عالم بسی آشوب پنهان کرده ای
ای امین خلوت شه، فخر کن بر عالمی
زانکه عمری خدمت سلطان دوران کرده ای
خواستی تا همت از طبع امینی ای محیط
شهره خود را در سخن چو سلمان کرده ای
گر وجودت کیمیا گردد، عجب منمای چون
جبهه سایی در ره خسرو، فراوان کرده ای
ناصرالدین شه که گردون گویدش ای شهریار
حلقه ی فرماندهی در گوش کیوان کرده ای
زلف را آشفته و خلقی پریشان کرده ای
بر رخ خورشیدوش افکنده ای مشکین نقاب
روز ما را تیره تر، از شام هجران کرده ای
ای کمان ابرو، ز شرّ غمزه ات افغان که باز
رخنه ها ز آن ناوک دلدوز، در جان کرده ای
تا تو ای سرو خرامان، از کنارم رفته ای
جوی خون از دیده ای جاری به دامان کرده ای
چشم بد دور از وجودت باد کز رخسار و قد
بزم ما را غیرت گلزار و بستان کرده ای
تا گشودستی به شکر خنده لعل روح بخش
خون زحسرت در دل لعل بدخشان کرده ای
ای عزیز مصر خوبی یوسف جان را اسیر
در، چه سیمین زنخ چون ماه کنعان کرده ای
مردمان گویند، بوسی را به صد جان می دهی
گر چنین باشد نگارا، خوب ارزان کرده ای
ای بلای جان دمی بنشین که تا برخاستی
فتنه ها برپا از آن بالای فتان کرده ای
زان چه کردستی عیان گفتیم جانا شمه ای
لیک در عالم بسی آشوب پنهان کرده ای
ای امین خلوت شه، فخر کن بر عالمی
زانکه عمری خدمت سلطان دوران کرده ای
خواستی تا همت از طبع امینی ای محیط
شهره خود را در سخن چو سلمان کرده ای
گر وجودت کیمیا گردد، عجب منمای چون
جبهه سایی در ره خسرو، فراوان کرده ای
ناصرالدین شه که گردون گویدش ای شهریار
حلقه ی فرماندهی در گوش کیوان کرده ای
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۵ - مزیّن به منقبت عین الله الخالق حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
ای آفتاب از مه روی تو آیتی
تاریک شب ز ظلمت مویت کنایتی
جز پیر می فروش پی دفع درد و غم
از هیچ کس به عمر ندیدم، کفایتی
سرو چمن زقامت دلجوت جلوه ای
آب خضر ز لعل لبانت کنایتی
در هر سری ز سنگ جفایت نشانه ای
در هر دلی ز آتش عشقت سرایتی
شاهی ترا سزد که توانی بنا، گرفت
هر دم به یک اشاره ی ابرو ولایتی
در فوج دلبران که به نصرت مُسلّمند
فرخنده تر زسرو قدت، نیست رایتی
به پذیر پند من که شنیدم زکاملی
وز این صحیح تر نشنیدم روایتی
مشکن دل کسی که به اجماع عقل و نقل
نبود به هیچ کیش، بتر زین جنایتی
غیر از علی و آل، نباشد «محیط» را
از کس امید لطفی و چشم عنایتی
تاریک شب ز ظلمت مویت کنایتی
جز پیر می فروش پی دفع درد و غم
از هیچ کس به عمر ندیدم، کفایتی
سرو چمن زقامت دلجوت جلوه ای
آب خضر ز لعل لبانت کنایتی
در هر سری ز سنگ جفایت نشانه ای
در هر دلی ز آتش عشقت سرایتی
شاهی ترا سزد که توانی بنا، گرفت
هر دم به یک اشاره ی ابرو ولایتی
در فوج دلبران که به نصرت مُسلّمند
فرخنده تر زسرو قدت، نیست رایتی
به پذیر پند من که شنیدم زکاملی
وز این صحیح تر نشنیدم روایتی
مشکن دل کسی که به اجماع عقل و نقل
نبود به هیچ کیش، بتر زین جنایتی
غیر از علی و آل، نباشد «محیط» را
از کس امید لطفی و چشم عنایتی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۹۶ - و له علیه الرَّحمَةِ وَ الغُفران
برهاند قید عشقم، زبلای پارسایی
که از این خجسته قیدم، ندهد خدا رهایی
طلب صلاح و تقوی، نکنید دیگر از ما
که زعاشقان نیاید، ره رسم پارسایی
چه ثمر ز زهد دیدی، به من ای فقیر برگو
به جز این که شهره گشتی، تو به زاهد ریایی
نگر این عجب که باشی، همه جا و کس نداند
که تو کام بخش جان ها، چه مقامی و کجایی
چو رسی به بزم قربش، مزن از وجود خود دم
که خلاف عقل باشد، بر یار خودستایی
شود عقده ی دل ما، زشمیم او گشوده
چو صبا زچین زلفت، بکند گره گشایی
به امید اینکه وقتی، مه روی تو ببینم
همه شب به کویت آیم، به بهانه ی گدایی
هله مطرب حریفان، پی عشرت دل ما
زکرم بزن نوایی، زنوای آشنایی
مه آفتاب رویم، بگشا نقاب از رخ
که به روی شب نشینان، در صبح را گشایی
بگذار تا به پایت، بسپارم این زمان جان
که چو عمر رفته ترسم، بر من دگر نیایی
نه همین به روز وصلت، طرب است و عیش ما را
که خوشیم با خیالت، همه دم شب جدایی
گه وصل هم نمایم، زجداییت شکایت
بر قلب تا نداند که تو هم انیس مایی
زجفا به خانه ی دل، مزن آتش و حذر کن
ز زیان خویش جانا که تو خود در این سرایی
به ره شه زمانه، پی کسب جاه و رفعت
کند این بلند گردون، شب و روز جبهه سایی
ملک الملوک عالم، شه عالم شه راد ناصر دین
که بود صفات و ذاتش، همه رحمت خدایی
شده نغز و خوب و دلکش، غزلم چو آزمودم
زامین خلوت شه، روش غزل سرایی
بر آن امیر دانا، بزند «محیط» چون دم
که ربوده گوی دانش، زعراقی و سنایی
که از این خجسته قیدم، ندهد خدا رهایی
طلب صلاح و تقوی، نکنید دیگر از ما
که زعاشقان نیاید، ره رسم پارسایی
چه ثمر ز زهد دیدی، به من ای فقیر برگو
به جز این که شهره گشتی، تو به زاهد ریایی
نگر این عجب که باشی، همه جا و کس نداند
که تو کام بخش جان ها، چه مقامی و کجایی
چو رسی به بزم قربش، مزن از وجود خود دم
که خلاف عقل باشد، بر یار خودستایی
شود عقده ی دل ما، زشمیم او گشوده
چو صبا زچین زلفت، بکند گره گشایی
به امید اینکه وقتی، مه روی تو ببینم
همه شب به کویت آیم، به بهانه ی گدایی
هله مطرب حریفان، پی عشرت دل ما
زکرم بزن نوایی، زنوای آشنایی
مه آفتاب رویم، بگشا نقاب از رخ
که به روی شب نشینان، در صبح را گشایی
بگذار تا به پایت، بسپارم این زمان جان
که چو عمر رفته ترسم، بر من دگر نیایی
نه همین به روز وصلت، طرب است و عیش ما را
که خوشیم با خیالت، همه دم شب جدایی
گه وصل هم نمایم، زجداییت شکایت
بر قلب تا نداند که تو هم انیس مایی
زجفا به خانه ی دل، مزن آتش و حذر کن
ز زیان خویش جانا که تو خود در این سرایی
به ره شه زمانه، پی کسب جاه و رفعت
کند این بلند گردون، شب و روز جبهه سایی
ملک الملوک عالم، شه عالم شه راد ناصر دین
که بود صفات و ذاتش، همه رحمت خدایی
شده نغز و خوب و دلکش، غزلم چو آزمودم
زامین خلوت شه، روش غزل سرایی
بر آن امیر دانا، بزند «محیط» چون دم
که ربوده گوی دانش، زعراقی و سنایی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۰ - و له ایضاً علیه الرحمه
چشم آن دارم کز آن آتش که بر تن می زنی
شعله ی بر جان زنی آن دم که دامن میزنی
از همان آتش که زد در خرمن پروانه شمع
از تجلی هر زمان ما را، به خرمن می زنی
حاضرم در بندگی بر هر چه فرمان می دهی
سر نمی پیچم گرم با تیغ گردن می زنی
آن چنانم بی خبر از خود که آگه نیستم
خارم از پا می کشی یا تیر بر تن می زنی
از سود طره شرح، قیرگون شب می کنی
از بیاض جبهه دم از روز روشن می زنی
نو عروسان چمن را حال دیگرگون شود
چون تو زیبارو، قدم در صحن گلشن می زنی
زآب و رنگ چهر رنگین، رونق گل می بری
از شمیم زلف مشکین، راه سوسن می زنی
بگذار از خود، با دوئیت دعوی وحدت خطااست
او نگیردی تا که دم از ما و از من می زنی
گاه می پاشی نمک بر زخم دل از لعل لب
گه بر آن از نوک مژگان نیش سوزن می زنی
چون گذارم شکر این نعمت که ای ماه از وفا
هر زمانی دم زمهر تازه با من می زنی
ای که با تدبیر خواهی دفع نیروی قدر
چنگ مومین از سفه، بر تفته آهن می زنی
خلع نعلین علایق کن زپای دل «محیط»
چون قدم در ساحت وادی ایمن می زنی
وادی ایمن بود درگاه شاه اولیا
ایمنی تا دم از آن فرخنده مأمن می زنی
چون علی را دوست داری، باشدت گر صد گناه
خیمه بر فردوس، بر کوری دشمن می زنی
شعله ی بر جان زنی آن دم که دامن میزنی
از همان آتش که زد در خرمن پروانه شمع
از تجلی هر زمان ما را، به خرمن می زنی
حاضرم در بندگی بر هر چه فرمان می دهی
سر نمی پیچم گرم با تیغ گردن می زنی
آن چنانم بی خبر از خود که آگه نیستم
خارم از پا می کشی یا تیر بر تن می زنی
از سود طره شرح، قیرگون شب می کنی
از بیاض جبهه دم از روز روشن می زنی
نو عروسان چمن را حال دیگرگون شود
چون تو زیبارو، قدم در صحن گلشن می زنی
زآب و رنگ چهر رنگین، رونق گل می بری
از شمیم زلف مشکین، راه سوسن می زنی
بگذار از خود، با دوئیت دعوی وحدت خطااست
او نگیردی تا که دم از ما و از من می زنی
گاه می پاشی نمک بر زخم دل از لعل لب
گه بر آن از نوک مژگان نیش سوزن می زنی
چون گذارم شکر این نعمت که ای ماه از وفا
هر زمانی دم زمهر تازه با من می زنی
ای که با تدبیر خواهی دفع نیروی قدر
چنگ مومین از سفه، بر تفته آهن می زنی
خلع نعلین علایق کن زپای دل «محیط»
چون قدم در ساحت وادی ایمن می زنی
وادی ایمن بود درگاه شاه اولیا
ایمنی تا دم از آن فرخنده مأمن می زنی
چون علی را دوست داری، باشدت گر صد گناه
خیمه بر فردوس، بر کوری دشمن می زنی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۳ - در منقبت شاه ولایت حضرت علی بن ابیطالب علیه السلام
خوشا دمی که لبم را به لب چو جام نهی
لبت به بوسم و قالب کنم زشوق تهی
رخ نکوی تو دیدن بود صباح الخیر
از آن که خرم و خندان چو گل به صبح گهی
از آن زمان که عیان شد، چه زنخدانت
کبوتر دل یوسف زجان شده است چهی
ز زیب قامت و حسن جمال سروی و ماه
ولیک سرو قباپوش و ماه کج کلهی
شود زوصف بنا گوش تو گشوده دلم
چنان که غنچه گل از نسیم صبح گهی
از آن زمان که شدم با خبر ز رحمت دوست
نه از گناه که شرمنده ام زکم گنهی
جهان بگشتم و دیدم تمام خوبان را
جهان فدای تو بادا که از تمام بهی
مشو زکثرت عصیان زلطف حق نومید
که لطف صرصر و تو با گنه چو پرکهی
به شست و شوی نگردد سفید جامه ی بخت
که را که رفته قلم در حقش به رو سیهی
میانه ی تو و جانان حجاب هستی تو است
به وصل می نرسی تا زخویشتن نرهی
ترا نموده علایق اسیر دام بلا
به کوش تا به تجرد، زدام او برهی
خطا است رفتن نزد کریم چون بازاد
بر آستان تو وارد شدیم دست تهی
خطا سرودم، آورده ام مدیح شهی
که از تمام جهانش فزونی است و بهی
قسیم دوزخ و جنت، علی که با حبش
زیان نمی رسدت گرچه غرفه ی گنهی
شها مدیح تو گویم برای آن که به حشر
مرا زورطه ی اندوه و غم، نجات دهی
به خاک پای تو سوگند و آسمان بلند
که با غلامی تو عار آیدم زشهی
گزافه گفتم و من در خور غلامی تو
نیم غلام و سگت را سگم زجان و رهی
«محیط» را به حمایت زبیم ایمن کن
به راه پر خطر آخرت شود چو رهی
لبت به بوسم و قالب کنم زشوق تهی
رخ نکوی تو دیدن بود صباح الخیر
از آن که خرم و خندان چو گل به صبح گهی
از آن زمان که عیان شد، چه زنخدانت
کبوتر دل یوسف زجان شده است چهی
ز زیب قامت و حسن جمال سروی و ماه
ولیک سرو قباپوش و ماه کج کلهی
شود زوصف بنا گوش تو گشوده دلم
چنان که غنچه گل از نسیم صبح گهی
از آن زمان که شدم با خبر ز رحمت دوست
نه از گناه که شرمنده ام زکم گنهی
جهان بگشتم و دیدم تمام خوبان را
جهان فدای تو بادا که از تمام بهی
مشو زکثرت عصیان زلطف حق نومید
که لطف صرصر و تو با گنه چو پرکهی
به شست و شوی نگردد سفید جامه ی بخت
که را که رفته قلم در حقش به رو سیهی
میانه ی تو و جانان حجاب هستی تو است
به وصل می نرسی تا زخویشتن نرهی
ترا نموده علایق اسیر دام بلا
به کوش تا به تجرد، زدام او برهی
خطا است رفتن نزد کریم چون بازاد
بر آستان تو وارد شدیم دست تهی
خطا سرودم، آورده ام مدیح شهی
که از تمام جهانش فزونی است و بهی
قسیم دوزخ و جنت، علی که با حبش
زیان نمی رسدت گرچه غرفه ی گنهی
شها مدیح تو گویم برای آن که به حشر
مرا زورطه ی اندوه و غم، نجات دهی
به خاک پای تو سوگند و آسمان بلند
که با غلامی تو عار آیدم زشهی
گزافه گفتم و من در خور غلامی تو
نیم غلام و سگت را سگم زجان و رهی
«محیط» را به حمایت زبیم ایمن کن
به راه پر خطر آخرت شود چو رهی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۴ - و له ایضاً علیه الرحمة و الغفران
در سفر گویند فردا می روی
خود دروغ است این خبر یا می روی
ای شکار افکن تو هرجا می روی
از برای صید دل ها می روی
هر کجا تو سرو بالا می روی
فتنه برپا می کنی تا می روی
تا زنی راه غزلان از نگاه
ای غزال من، به صحرا می روی
در نهان یک شهر دل همراه تو است
گرچه در ظاهر تو تنها می روی
رهزنان از خلق پنهان می روند
تو قوی دل آشکارا می روی
چون نشینی می نشانی فتنه را
فتنه برپا می کنی تا می روی
هر کجا بوده دلی، بردی کنون
از پی تاراج جان ها می روی
با کمند زلف و تیغ ابروان
بهر خونریزی دل ها می روی
تا نشانی آتش دل یک زمان
می نشینی در برم یا می روی
بهتر است از هر تماشا روی تو
تو کجا بهر تماشا می روی
دانی از هر دو جهان بهتر کجا است
هر کجا تو، سرو بالا می روی
تا رواج مذهب ترسا دهی
کرده گیسو را چلیپا می روی
می شود از رفتنت غوغا به پا
تا کنی برپای غوغا، می روی
می شود خرم بهشت آنجا که تو
با قد دلکش چو طوبی می روی
می کنی یغما دل ترکان تمام
ترک من، هرگه به یغما می روی
گر نهی بر چشم مه رویان قدم
جای دارد، بس که زیبا می روی
جان من تو با کمند گیسوان
از برای صید دل ها می روی
تیغ ابرویت اشارت می کند
کز پی قتل احبا می روی
آگهی کز رفتنت جان می دهم
بهر قتل ما، به عمدا می روی
روز و شب ای دل پی آن زلف و لب
با سری پرشور و سودا می روی
چون توانی رفت بر چشم و سرم
از چه رو بر خاک و خارا می روی
راستی رفتار تو این گونه است
یا چنین ای سرو بالا می روی
تا کشی بیمار هجران را، زشوق
بر سرش گاهی به عمدا می روی
جان درویشان فدایت باد چون
بهر طوف کوی بر عرش اعلا می روی
شاه درویشان که بر درگاه او
چون روی بر عرش اعلا می روی
خود دروغ است این خبر یا می روی
ای شکار افکن تو هرجا می روی
از برای صید دل ها می روی
هر کجا تو سرو بالا می روی
فتنه برپا می کنی تا می روی
تا زنی راه غزلان از نگاه
ای غزال من، به صحرا می روی
در نهان یک شهر دل همراه تو است
گرچه در ظاهر تو تنها می روی
رهزنان از خلق پنهان می روند
تو قوی دل آشکارا می روی
چون نشینی می نشانی فتنه را
فتنه برپا می کنی تا می روی
هر کجا بوده دلی، بردی کنون
از پی تاراج جان ها می روی
با کمند زلف و تیغ ابروان
بهر خونریزی دل ها می روی
تا نشانی آتش دل یک زمان
می نشینی در برم یا می روی
بهتر است از هر تماشا روی تو
تو کجا بهر تماشا می روی
دانی از هر دو جهان بهتر کجا است
هر کجا تو، سرو بالا می روی
تا رواج مذهب ترسا دهی
کرده گیسو را چلیپا می روی
می شود از رفتنت غوغا به پا
تا کنی برپای غوغا، می روی
می شود خرم بهشت آنجا که تو
با قد دلکش چو طوبی می روی
می کنی یغما دل ترکان تمام
ترک من، هرگه به یغما می روی
گر نهی بر چشم مه رویان قدم
جای دارد، بس که زیبا می روی
جان من تو با کمند گیسوان
از برای صید دل ها می روی
تیغ ابرویت اشارت می کند
کز پی قتل احبا می روی
آگهی کز رفتنت جان می دهم
بهر قتل ما، به عمدا می روی
روز و شب ای دل پی آن زلف و لب
با سری پرشور و سودا می روی
چون توانی رفت بر چشم و سرم
از چه رو بر خاک و خارا می روی
راستی رفتار تو این گونه است
یا چنین ای سرو بالا می روی
تا کشی بیمار هجران را، زشوق
بر سرش گاهی به عمدا می روی
جان درویشان فدایت باد چون
بهر طوف کوی بر عرش اعلا می روی
شاه درویشان که بر درگاه او
چون روی بر عرش اعلا می روی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۵ - منه علیه الرحمة و الغفران
دام ره خلقی شده، بندی که تو داری
افتاده همه کس، به کمندی که تو داری
ای زلف گره گیر، رهایی زتو ما را
مشکل شده از حلقه و بندی که تو داری
بالای خوش سرو، بر افروخته قامت
پست است بر قد بلندی که تو داری
نوشین دهنا، با همه شیرینی شکر
تلخ است بر لعل چو قندی که تو داری
مجمر صفت افروخته دارم همه ی عمر
دل از پی خال چو سپندی که تو داری
هرگز نبود طبع تو را میل به یاران
آه از دل اغیار پسندی که تو داری
آزاده دل آنان که اسیرند، همه عمر
در بند دل آویز کمندی که تو داری
ای عشق جانسوز، زآسایش و راحت
خوشتر بود آسیب و گزندی که تو داری
دلبستگیت با قد جانانه «محیطا»
پیدا است ازین طبع بلندی که تو داری
افتاده همه کس، به کمندی که تو داری
ای زلف گره گیر، رهایی زتو ما را
مشکل شده از حلقه و بندی که تو داری
بالای خوش سرو، بر افروخته قامت
پست است بر قد بلندی که تو داری
نوشین دهنا، با همه شیرینی شکر
تلخ است بر لعل چو قندی که تو داری
مجمر صفت افروخته دارم همه ی عمر
دل از پی خال چو سپندی که تو داری
هرگز نبود طبع تو را میل به یاران
آه از دل اغیار پسندی که تو داری
آزاده دل آنان که اسیرند، همه عمر
در بند دل آویز کمندی که تو داری
ای عشق جانسوز، زآسایش و راحت
خوشتر بود آسیب و گزندی که تو داری
دلبستگیت با قد جانانه «محیطا»
پیدا است ازین طبع بلندی که تو داری
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۲۷ - و له ایضاً علیه الرحمة
صدف دیده شد از اشک روان دریایی
به هوای گهر لعل روان بخشایی
جوی خون گر رود از دیده، به دامان شاید
که به رفت از نظر سرو سهی بالایی
غم عشق تو خریدیم، به نقد دل جان
کس نکرده است ازین خوبترک سودایی
غرقه ی بحر غم عشق نترسد زبلا
نوح را نیست زطوفان بلا پروایی
طی وادی خطرناک پرآشوب طلب
نتوان بی مدد راهبر بینایی
دوش در میکده در عالم مستی می گفت
با دل از کف شده ی خویش بت ترسایی
می توان یافتن از حالت امروزی شیخ
کین سیه دل نبود معتقد فردایی
ملک العرش گواه است که بعد از احمد
جز علی نیست مرا راهبر و مولایی
تا قوی دل به تولّای علی گشته «محیط»
نیست از دشمنی نه فلکش پروایی
به هوای گهر لعل روان بخشایی
جوی خون گر رود از دیده، به دامان شاید
که به رفت از نظر سرو سهی بالایی
غم عشق تو خریدیم، به نقد دل جان
کس نکرده است ازین خوبترک سودایی
غرقه ی بحر غم عشق نترسد زبلا
نوح را نیست زطوفان بلا پروایی
طی وادی خطرناک پرآشوب طلب
نتوان بی مدد راهبر بینایی
دوش در میکده در عالم مستی می گفت
با دل از کف شده ی خویش بت ترسایی
می توان یافتن از حالت امروزی شیخ
کین سیه دل نبود معتقد فردایی
ملک العرش گواه است که بعد از احمد
جز علی نیست مرا راهبر و مولایی
تا قوی دل به تولّای علی گشته «محیط»
نیست از دشمنی نه فلکش پروایی
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۳۴ - در مدح جنّت مکان علی قلی میرزا طاب ثراه
وقت است زچهره پرده برداری
دلداده هزار، بیشتر داری
یک بار اگر جمال به نمایی
بازار دو کون، بی خبر داری
بر راه تو دیده ها است از هر سو
تا رأی کدام، رهگذر داری
پیوسته علاج ضعف دل ها را
از عارض و لعل گل شکر داری
ای تازه نهال باغ زیبایی
افسوس که جور و کین ثمر داری
بر دل شدگان عیان ز روی و مو
روز دگر و شب دگر داری
از طره ی مشک سا، به طراری
افکنده کمند بر قمر داری
بر مهر و مه از غلامی خواجه
بس فخر تو شوخ سیمبر داری
شهزاده علی قلی که بر بابش
مانند فلک مدام سر داری
شاها به مثل تو آن درخت استی
کز بخشش وجود برگ و بر داری
خوش باش «محیط» کز عطای میر
دامان مه و سال پرگهر داری
دلداده هزار، بیشتر داری
یک بار اگر جمال به نمایی
بازار دو کون، بی خبر داری
بر راه تو دیده ها است از هر سو
تا رأی کدام، رهگذر داری
پیوسته علاج ضعف دل ها را
از عارض و لعل گل شکر داری
ای تازه نهال باغ زیبایی
افسوس که جور و کین ثمر داری
بر دل شدگان عیان ز روی و مو
روز دگر و شب دگر داری
از طره ی مشک سا، به طراری
افکنده کمند بر قمر داری
بر مهر و مه از غلامی خواجه
بس فخر تو شوخ سیمبر داری
شهزاده علی قلی که بر بابش
مانند فلک مدام سر داری
شاها به مثل تو آن درخت استی
کز بخشش وجود برگ و بر داری
خوش باش «محیط» کز عطای میر
دامان مه و سال پرگهر داری
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۲
ترسم که بس که می کنم از درد اضطراب
از من چو نور دیده کند یار اجتناب
آهم ربوده خواب کسان ورنه گفتمی
هرگز کسی مبیناد این روز را به خواب
از آب دیده بر سر دریا نشسته ام
با آن که آب در بدنم نیست چون حباب
خواب آن چنان محال نماید نظر به من
کز بخت خویش هم بنمایم قبول جواب
گویا گداخته است شکر خواب صبح دم
در آب دیده ی من همچون شکر در آب
شد درد عاشق من و این طرفه تر که من
چون عاشقان فشانم از دیده خون ناب
بر چشم من چنین که شد از روزگار تنگ
ترسم ز سایه اش نگذارد بر آفتاب
مانند کودکان ز مکتب گریخته
به گریه در کنار نگیرم خط و کتاب
بینم به چشم خویش قیامت که اختران
از آسمان چشمم ریزند بی حساب
پوشیده اند پرده نشینان چشم من
بر هفت پرده پرده ی دیگر زهی حجاب
پوشند پرده مردم بر عیب خویشتن
بر پرده من چه پوشم ازینم در اضطراب
اشکم شراب رنگ شد از خون و دور نیست
گر بر منش زمانه به عیشی کند حساب
عین الکمال دور ز عیشی که کرده ام
از چشم خود پیاله و از خون خود شراب
از زلف و روی لاله رخان دیده بسته ام
کاین یک به مهر ماند و آن یک به مشک ناب
یارب چه حالت ایست که بر درد چشم من
بی صورت است درمان چون صورت بر آب
دیگر چه واقعه ست که چون طره های یار
از بوی مشک و عنبر آیم به پیچ و تاب
دارد خبر از آمدن روز از آن شود
براین نوید مرغ سحر ناله ی غراب
گفتم به اشک شویم از دیده رنگ خون
از خود بتر نمود به خود دیده ام خضاب
هرگز گلی که دید که رنگش فزون شود
هرچند بیش گیرد از وی کسی گلاب
پرهیز تا به چند کسی چند دست خویش
همچون مگس به سر زند از دیدن لعاب
آب ار برد غبار پس از آب ریختن
چشم مرا غبار شد چنین حجاب
چسبیده آن چنان مژه هایم به هم که نیست
امکان باز کردن آن هم به هیچ باب
اکنون درست کشت مرا گرچه گفته اند
تا آن که چشم باز کنی بگذرد شباب
با درد بر نیاید هرگز به حیله کس
بیهوده دیده ی من در شیر کرد آب
شیری که می چکانم در دیده خون شود
آری به اصل باشد هرچیز را مآب
شادم بدین ز گریه ی خونین که عاقبت
خواهد گرفت خون من این چرخ ناصواب
پرهیزگاریم همه از ترس مردم ست
زان هرگزم نجات نمی بخشد از عذاب
چون سایه اختیار نمودم ز چشم درد
باری روم به سایه ی شاه فلک جناب
شاه زمانه مهدی هادی لقب که هست
معصوم از پدر به پدر تا ابوتراب
شاهی که آفتاب برای منیر او
جوید بسان ذره به خورشید انتساب
دارم زبیم عدلش بر دیده آستین
ترسم که سیل اشک کند خانه ی خراب
شد چون رکاب دیده ام از نوری نصیب
در انتظار آن که کند پای در رکاب
شاها تو آن امامی کز خاک پای تو
یعنی که من سپهر برین می کشد عتاب
آن کس که دامن توبه امید دیگری
از کف گذاشت بس بود او را همین عذاب
این بس عذاب تشنه که از آب بگذرد
وانگه به قصد آب نهد روی بر سر آب
چاهی است تیره در نظر عقل آسمان
قدر تو یوسفی ست در فلک جناب
تا سوی لامکان کشدش زین چه عمیق
افکند مالک قدر از کهکشان طناب
گردانم این که ترک ادب نیست بنده را
گفتن مدیح و کردن هردم چنین خطاب
تا آنکه زنده باشم گویم مدیح تو
یا مدح خادم تو مخدوم کامیاب
خصمند دست و کلکش یا دوستان هم
مشکل بود ازین دو یکی کردن ارتکاب
گر زانکه دشمنند چرا همچو دوستان
از وصل یکدگر همه عمرند کامیاب
ور زانکه دوستند چرا پس دو شغل ضد
از شغل های عالم کردند انتخاب
آن هر دری که دید پراکنده میکند
وین روز و شب نماید نظم در خوشاب
از آبداری سخن بی نظیر وی
از من اگر سوال کنی بشنوی جواب
در هر زمین که طرح سخن شد به نوک کلک
کاوید آن چنان که رسیدن آن زمین به آب
ماهی ز وصل دریا آسوده خاطر است
اما ز دوری او دایم در اضطراب
ما را ز ماهی قلم و بحر دست او
برعکس این مشاهده افتد زهی عجاب
تا دیده ام معانی وی در لباس نظم
دعوی کنم که دیده ام اندر شب آفتاب
در علم و شعر پرهیز و صاحب اقتدار
در نظم و نثر پادشاه مالک الرقاب
شد وقت آن که کاتب اعمال نظم وی
بر آسمان بر وجود دعاهای مستجاب
باد آسمان به رفعت قدر رفیع تو
اما به شرط آن که مبنیاد انقلاب
غم منزل عدوی تو جوید بی درنگ
شادی به درگه تو شتابد بی مآب
هستم امیدوار که بادا بدین نسق
تا خاک را درنگ و فلک را بود شتاب
از من چو نور دیده کند یار اجتناب
آهم ربوده خواب کسان ورنه گفتمی
هرگز کسی مبیناد این روز را به خواب
از آب دیده بر سر دریا نشسته ام
با آن که آب در بدنم نیست چون حباب
خواب آن چنان محال نماید نظر به من
کز بخت خویش هم بنمایم قبول جواب
گویا گداخته است شکر خواب صبح دم
در آب دیده ی من همچون شکر در آب
شد درد عاشق من و این طرفه تر که من
چون عاشقان فشانم از دیده خون ناب
بر چشم من چنین که شد از روزگار تنگ
ترسم ز سایه اش نگذارد بر آفتاب
مانند کودکان ز مکتب گریخته
به گریه در کنار نگیرم خط و کتاب
بینم به چشم خویش قیامت که اختران
از آسمان چشمم ریزند بی حساب
پوشیده اند پرده نشینان چشم من
بر هفت پرده پرده ی دیگر زهی حجاب
پوشند پرده مردم بر عیب خویشتن
بر پرده من چه پوشم ازینم در اضطراب
اشکم شراب رنگ شد از خون و دور نیست
گر بر منش زمانه به عیشی کند حساب
عین الکمال دور ز عیشی که کرده ام
از چشم خود پیاله و از خون خود شراب
از زلف و روی لاله رخان دیده بسته ام
کاین یک به مهر ماند و آن یک به مشک ناب
یارب چه حالت ایست که بر درد چشم من
بی صورت است درمان چون صورت بر آب
دیگر چه واقعه ست که چون طره های یار
از بوی مشک و عنبر آیم به پیچ و تاب
دارد خبر از آمدن روز از آن شود
براین نوید مرغ سحر ناله ی غراب
گفتم به اشک شویم از دیده رنگ خون
از خود بتر نمود به خود دیده ام خضاب
هرگز گلی که دید که رنگش فزون شود
هرچند بیش گیرد از وی کسی گلاب
پرهیز تا به چند کسی چند دست خویش
همچون مگس به سر زند از دیدن لعاب
آب ار برد غبار پس از آب ریختن
چشم مرا غبار شد چنین حجاب
چسبیده آن چنان مژه هایم به هم که نیست
امکان باز کردن آن هم به هیچ باب
اکنون درست کشت مرا گرچه گفته اند
تا آن که چشم باز کنی بگذرد شباب
با درد بر نیاید هرگز به حیله کس
بیهوده دیده ی من در شیر کرد آب
شیری که می چکانم در دیده خون شود
آری به اصل باشد هرچیز را مآب
شادم بدین ز گریه ی خونین که عاقبت
خواهد گرفت خون من این چرخ ناصواب
پرهیزگاریم همه از ترس مردم ست
زان هرگزم نجات نمی بخشد از عذاب
چون سایه اختیار نمودم ز چشم درد
باری روم به سایه ی شاه فلک جناب
شاه زمانه مهدی هادی لقب که هست
معصوم از پدر به پدر تا ابوتراب
شاهی که آفتاب برای منیر او
جوید بسان ذره به خورشید انتساب
دارم زبیم عدلش بر دیده آستین
ترسم که سیل اشک کند خانه ی خراب
شد چون رکاب دیده ام از نوری نصیب
در انتظار آن که کند پای در رکاب
شاها تو آن امامی کز خاک پای تو
یعنی که من سپهر برین می کشد عتاب
آن کس که دامن توبه امید دیگری
از کف گذاشت بس بود او را همین عذاب
این بس عذاب تشنه که از آب بگذرد
وانگه به قصد آب نهد روی بر سر آب
چاهی است تیره در نظر عقل آسمان
قدر تو یوسفی ست در فلک جناب
تا سوی لامکان کشدش زین چه عمیق
افکند مالک قدر از کهکشان طناب
گردانم این که ترک ادب نیست بنده را
گفتن مدیح و کردن هردم چنین خطاب
تا آنکه زنده باشم گویم مدیح تو
یا مدح خادم تو مخدوم کامیاب
خصمند دست و کلکش یا دوستان هم
مشکل بود ازین دو یکی کردن ارتکاب
گر زانکه دشمنند چرا همچو دوستان
از وصل یکدگر همه عمرند کامیاب
ور زانکه دوستند چرا پس دو شغل ضد
از شغل های عالم کردند انتخاب
آن هر دری که دید پراکنده میکند
وین روز و شب نماید نظم در خوشاب
از آبداری سخن بی نظیر وی
از من اگر سوال کنی بشنوی جواب
در هر زمین که طرح سخن شد به نوک کلک
کاوید آن چنان که رسیدن آن زمین به آب
ماهی ز وصل دریا آسوده خاطر است
اما ز دوری او دایم در اضطراب
ما را ز ماهی قلم و بحر دست او
برعکس این مشاهده افتد زهی عجاب
تا دیده ام معانی وی در لباس نظم
دعوی کنم که دیده ام اندر شب آفتاب
در علم و شعر پرهیز و صاحب اقتدار
در نظم و نثر پادشاه مالک الرقاب
شد وقت آن که کاتب اعمال نظم وی
بر آسمان بر وجود دعاهای مستجاب
باد آسمان به رفعت قدر رفیع تو
اما به شرط آن که مبنیاد انقلاب
غم منزل عدوی تو جوید بی درنگ
شادی به درگه تو شتابد بی مآب
هستم امیدوار که بادا بدین نسق
تا خاک را درنگ و فلک را بود شتاب
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۴
ای از سپاه خط تو خورشید در حصار
حسن تو بسته پنجه ی خورشید را نگار
خوی دلت گرفت مگر روی نازکت
کز وی نمی رود چو نشیند بر او غبار
روی تو خواست تا ز جهان شب برافکند
شب زان گرفت دامن رویت به زینهار
روز من از دمیدن خطت سیاه شد
از اشک اگر ستاره شمارم عجب مدار
مشکن ز همنشینی ناجنس قدر خویش
ور همنشینی رخ و خط گیر اعتبار
قدت بود قیامت و رخ آفتاب آن
خطت گناه کاری استاده بر کنار
مصحف گناهکار گرفتی چرا گرفت
روی چو مصحف را خط گناهکار
از روی چون گلت خط چو سبزه بردمید
هرگز گلی که دید که آورد سبزه بار
گویند سبزه بیشتر از گل شود پدید
آنان که واقفند ز آمد شد بهار
من در بهار روی نکوی تو ای عجب
دیدم که سبزه از پس گل گشت آشکار
نه نه عجب نباشد گر ناز کار تست
الا شکست من همه بر عکس روزگار
چون برکنم دل از تو که در فن دلبری
گل بود و شد به سبزه ات آراسته عذار
خورشید با رخ تو بزد لاف همسری
به روی چرا چنین زخطت تنگ کشته کار
تا شام رنگ خط تو چون روز من گرفت
به روی کند فلک رز خورشید را نگار
خواهم پرسم از تو اگر رخصتم دهی
کان خط بود دمیده بر اطراف آن غدار
یا آن که از مذمت بدگو زمن گرفت
آینه ضمیر خداوند من غبار
از تیره روزیست که با ضعف همچنین
هستیم ما و خط تو بر آفتاب یار
خطت بر آفتاب منیر عذار و من
بر آفتاب خاطر مخدوم کامکار
خان جهان امام قلیخان کامران
دریا دل سخی کف خورشید اشتهار
سلطان اهل فضل و هنر سرور جهان
سلطان محمد آصف خورشید اشتهار
خورشید رتبه ی که به منقاش نوک کلک
بیرون کشید دستش از جسم فضل خار
جز وی کسی دگر نتواند نمود فخر
کس را اگر رسد به سخن فهمی افتخار
زآن گونه داد کلکش نظم جهان که نیست
الا که در محاسن اوصافش انتشار
بر کلک او چه سان نگذارم مدار مدح
مدحم جهان معنی و کلکش جهان مدار
سور عدوی جاهش در عین ماتمست
چون موسم خزان و حنابستن چنار
خصمش چو آفتاب اگر بر فلک رود
آخر به آستانه اش افتد باعتذار
گر دشمنش زند ز درازی عمر لاف
انکار آن قبیح نماید زهوشیار
دایم در انتظار اجل بود و بی شکی
باشد دراز چون شب غم روز انتظار
سر هرگز از برای چه بالا نمی کند
کز آسمان ز رفعت او نیست شرمسار
ور زآن که از وجودش در چرخ سور نیست
کف الخضیب دست چرا بسته در نگار
دریا دلی شکایتی از بنده گوش کن
هرچند از شنیدن آن دل شود فگار
رحمی که بیش ازین نتوانم کشید من
ناخورده می چو چشم بت خویشتن خمار
آخر نه نامه ی عملم از برای چیست
نام گناه بر من و غریبی گناهکار
با این کمال بستگی دل به لطف تو
عیب است شکوه گر زنم از بستگی کار
دل دفتر مدیح تو کردم چو دفترش
هر شام بسته ی فلک دون روا مدار
از روزگار شکوه ندارم که خوانده ام
افسون مدح کلک تو بر ما روزگار
از خصم شکوه دارم کز قرب من برت
دایم نشسته بر سر آتش سپندوار
خواهد که ترک بزم تو گویم ولی عجب
کز بانگ زاغ ترک گلستان کند هزار
از جور روزگار اگرم کف بود به سر
چندین شماتت از چه کند خصم نابکار
درست مدحت تو و من بهر آن درم
چندان عجب نباشد کف بر سر بحار
گر زآن که چون منی غم روزی خورد مدام
تقصیر جود خود نشماری بکردگار
پیوسته زان خورم غم روزی که روزیم
غم کرده اند و غم نگذاری درین دیار
مدحی فراخور تو درین نظم مختصر
چون رخ نداد هم به دعا کردم اختصار
ای در میان خلق نظیرت نیامده
پیوسته آرزوی دلت باد در کنار
حسن تو بسته پنجه ی خورشید را نگار
خوی دلت گرفت مگر روی نازکت
کز وی نمی رود چو نشیند بر او غبار
روی تو خواست تا ز جهان شب برافکند
شب زان گرفت دامن رویت به زینهار
روز من از دمیدن خطت سیاه شد
از اشک اگر ستاره شمارم عجب مدار
مشکن ز همنشینی ناجنس قدر خویش
ور همنشینی رخ و خط گیر اعتبار
قدت بود قیامت و رخ آفتاب آن
خطت گناه کاری استاده بر کنار
مصحف گناهکار گرفتی چرا گرفت
روی چو مصحف را خط گناهکار
از روی چون گلت خط چو سبزه بردمید
هرگز گلی که دید که آورد سبزه بار
گویند سبزه بیشتر از گل شود پدید
آنان که واقفند ز آمد شد بهار
من در بهار روی نکوی تو ای عجب
دیدم که سبزه از پس گل گشت آشکار
نه نه عجب نباشد گر ناز کار تست
الا شکست من همه بر عکس روزگار
چون برکنم دل از تو که در فن دلبری
گل بود و شد به سبزه ات آراسته عذار
خورشید با رخ تو بزد لاف همسری
به روی چرا چنین زخطت تنگ کشته کار
تا شام رنگ خط تو چون روز من گرفت
به روی کند فلک رز خورشید را نگار
خواهم پرسم از تو اگر رخصتم دهی
کان خط بود دمیده بر اطراف آن غدار
یا آن که از مذمت بدگو زمن گرفت
آینه ضمیر خداوند من غبار
از تیره روزیست که با ضعف همچنین
هستیم ما و خط تو بر آفتاب یار
خطت بر آفتاب منیر عذار و من
بر آفتاب خاطر مخدوم کامکار
خان جهان امام قلیخان کامران
دریا دل سخی کف خورشید اشتهار
سلطان اهل فضل و هنر سرور جهان
سلطان محمد آصف خورشید اشتهار
خورشید رتبه ی که به منقاش نوک کلک
بیرون کشید دستش از جسم فضل خار
جز وی کسی دگر نتواند نمود فخر
کس را اگر رسد به سخن فهمی افتخار
زآن گونه داد کلکش نظم جهان که نیست
الا که در محاسن اوصافش انتشار
بر کلک او چه سان نگذارم مدار مدح
مدحم جهان معنی و کلکش جهان مدار
سور عدوی جاهش در عین ماتمست
چون موسم خزان و حنابستن چنار
خصمش چو آفتاب اگر بر فلک رود
آخر به آستانه اش افتد باعتذار
گر دشمنش زند ز درازی عمر لاف
انکار آن قبیح نماید زهوشیار
دایم در انتظار اجل بود و بی شکی
باشد دراز چون شب غم روز انتظار
سر هرگز از برای چه بالا نمی کند
کز آسمان ز رفعت او نیست شرمسار
ور زآن که از وجودش در چرخ سور نیست
کف الخضیب دست چرا بسته در نگار
دریا دلی شکایتی از بنده گوش کن
هرچند از شنیدن آن دل شود فگار
رحمی که بیش ازین نتوانم کشید من
ناخورده می چو چشم بت خویشتن خمار
آخر نه نامه ی عملم از برای چیست
نام گناه بر من و غریبی گناهکار
با این کمال بستگی دل به لطف تو
عیب است شکوه گر زنم از بستگی کار
دل دفتر مدیح تو کردم چو دفترش
هر شام بسته ی فلک دون روا مدار
از روزگار شکوه ندارم که خوانده ام
افسون مدح کلک تو بر ما روزگار
از خصم شکوه دارم کز قرب من برت
دایم نشسته بر سر آتش سپندوار
خواهد که ترک بزم تو گویم ولی عجب
کز بانگ زاغ ترک گلستان کند هزار
از جور روزگار اگرم کف بود به سر
چندین شماتت از چه کند خصم نابکار
درست مدحت تو و من بهر آن درم
چندان عجب نباشد کف بر سر بحار
گر زآن که چون منی غم روزی خورد مدام
تقصیر جود خود نشماری بکردگار
پیوسته زان خورم غم روزی که روزیم
غم کرده اند و غم نگذاری درین دیار
مدحی فراخور تو درین نظم مختصر
چون رخ نداد هم به دعا کردم اختصار
ای در میان خلق نظیرت نیامده
پیوسته آرزوی دلت باد در کنار
ابوالحسن فراهانی : قصاید
شمارهٔ ۶
چنان گریستم از درد دوری دلبر
که کشتی فلک افکنده اندرو لنگر
جهان ندیدم اگرچه جهان نودیدم
از آن که بر نگرفتم دمی ز زانو سر
سپندوار بر آتش نشسته ام دایم
میانه من و او نیست هیچ فرق دگر
جز این که من نتوانم ز ضعف خواست زجا
سپند داند بر خواست از سر آذر
گهی دواجم خاکستر است چون آتش
گهی ز آتش بستر کنم چو خاکستر
زدی بتر بود امروز من نمیدانم
که گفته بود که روزت ز روز باد بتر
زبس که ضبط نمودم سرشک خونین را
برای آن که مبادا شوم به شهر سمر
چو خانه که فتد آب در اساس او را
اساس خانه عمرم شد است زیر و زبر
ز بس که باد رو دیوار حال خود گفتم
اگر بپرسی یک یک تو را دهند خبر
به خاطر آمد از گفته های مسعودم
غریب بیتی احوال من در و مضمر
ز بس که گویم این بلا بود
تمام نام بلاها مرا شداست از بر
زبس شکستم در سینه ناله گر به غلط
نفس برآرم خود هم نمیکنم باور
زآفتاب اگر بر سر افتدم بر تو
ز ناتوانی از هم بریزدم پیکر
دوتا کند قد من وانگهم بگریاند
خمیده قامت گردون دون دون پرور
بلی چو رشته زبون شد ز بیم بگسستن
دو تاکنند و پس آن گه درو کشند گهر
من آن چه دیدم از دوستان خود دیدم
وگرنه هرگز دشمن به من نکرد ضرر
چه طالع ست که هرکس که برگرفت را
برای خوردن خون برگرفت چون ساغر
سیه گلیم منم ورنه هرگز از شیراز
به اختیار که کرد است اختیار سفر
علی الخصوص به راهی که از مهابت او
گذر نکرده از آن سمت بر فلک اختر
به ارتفاعش بوسیده آفتاب زمین
به عرض و طول فکنده برش سپهر سپر
برو چو بخت هنرمند روزگار سیه
چو آه عاشق مهجور سرد باد سحر
شدی گداخته چون کاه کوهش از سردی
اگر ز برف نمی بود بر سرش چادر
چه پشت گرمی از آتش مرا که از سرما
نشسته آتش خود در میان خاکستر
ز بیم سیلی بادش که رخ کبود کند
نخیزد از سر آتش به ضرب چوب شرر
به پای آتش اگر کنده ننهی از هیزم
رود به گردون تا گرم سازد او را خور
چنان که ریزد برگ از درخت باد خزان
نسیم سروش ریز انداز کبوتر پر
چگونه روید در وی گیا که کوه درو
ز دست سرما در خاک رفته تا به کمر
فراز او ز فلک برگذشته است از آن
بدو نمی رسد از نور آفتاب اثر
نشیب او را فضل تموز دریابد
چو در زمستان گردد جدا از ابر مطر
هم از نشیبش راضی ترند راه روان
که دست کرم توان کرد که گهی به سفر
عجب مدار اگر ریگ او روان باشد
که ریگ خود نتواند درو تموز مقر
کسی به چشم ندیده در آن زمین سیه
سفیدی به جز از چشم شخص راه سپر
زبس که تیره بود همچو روز من روزش
گمان برند چو شب شد که روزگشت مکر
شدی ز دیدن او آب زهره ام بی اشک
گرم نبستی راه نگاه لخت جگر
اگر به جنگ فتد کار کاروانی را
هوای تیره او بسته مظلم است و کدر
نه تیر میرود از خانه کمان بیرون
نه از نیام قدم می نهد برون خنجر
چو آب چشمم شورابه ی در و جاری
به شوری که نمک ریخت دیدش به بصر
خیال لعل لب یار و در دل عاشق
چنان گدازد از آن آب کاندر آب شکر
عجب تر آن که من این ره کنم نه اسبی طی
که چون سوارش بدبخت زاده از مادر
ز حادثات کند زخم پشت و پهلویش
چو آن مریض که بسیار خفته بر بستر
چو پر صرعی دایم لب و دهان پر کف
چو طفل بدخو پیوسته چشمهایش تر
درین بیابان دریا به هم رسند از بس
عرق کنیم من از شرم و او ز ضعف کمر
زناتوانی برهم نمی زند مژگان
اگر فرو بری اندر دو چشم خود نشتر
به سوی خود کشدش همچو کاه کاه ربا
از آن چون که هم زرد کشت و هم لاغر
چنان ضعیف که از استخوان پهلویش
کشیده پوست بر اندام او قضا مسطر
سبک چو سایه و چون بر زمین نهد پهلو
هزار کس نکندش جدا پو نقش حجر
زبس که هست گران خیز حک نشاید کرد
اگر نویسی نامش به سهود در دفتر
اگرفتد بمثل بر مزار سایه او
نخیزد از جامیّت به صور در محشر
کلاغ چشمش رو زنخست میکندی
اگر نبودی از گند لشت او به حذر
جلش رزیم و ز خون رنگ رنگ چون خرقه
طیور دوخته بر وی ز هر کنار نظر
به گوشه گیر ریاضت کشیده ماند
که در میان مریدان فکنده خرقه ببر
اگر نه جانش عزم خروج کرده چرا
ز زاغ و کرکس جمع اند بر سرش لشکر
رفیق هر که شوم گرچه سایه ام باشد
مرا بماند تنها به ماتم و مضطر
فلک بسان زمین بازماند از حرکت
کشند صورت او بر فلک ملائک اگر
بسان محضر چرخش سپرده دست بدست
هزار داغش بر تن چو مهر بر محضر
گهی میان عرق همچو کاغذ اندر آب
گهی به خاک طپان همچو ماهی اندر بر
ز تازیانه بر اعضای او نمانده نشان
که جاده هاست بر حادثات کرده گذر
به صد هزار مشقت اگر دوکام رود
رود به عرض چو تیری که برکنندش بر
معلم فلکش گفته ام که میگوید
ببارگونه روی درس چرخ بدگوهر
شده چو میخ زمین گیر و خاک راه نشین
به میخ کوبش از بسکه کوفته مهتر
زهیچ چیز نترسد که جسم کوفته اش
نمی شود متاثر ز تیر و تیغ.....
پس از مسافرت این مرده ریگ خاک چراست
مسافرت را گویند به چنگت است ثمر
بسر در به در آید هرگام گوییا داند
که این رهی است که طی بایدش نمود به سر
رهی است این که نماید مسافران را ره
به آستان علی ابن موسی جعفر
امام هشتم سلطان نه رواق فلک
سمّی و نایب و فرزند ساقی کوثر
شه سریر امامت مه سپهر سخا
که آفتاب ز خاک درش کند افسر
شهی که گر نکند مهر سجده ی رایش
برون کند فلک خیبریش از چنبر
بسی بچرید هرگاه آسمان سنجد
غلامی او بر پادشاهی سنجر
چه سان قضا و قدر را مسخرست جهان
چنان مسخر امرش بود قضا و قدر
به قصد نسبت بارای پاکش ار بودی
به جز سجده آتش نسوختی میقر
وگر نبودی از اهل کفر قاتل او
خدا حرام نکردی بهشت بر کافر
وراست عرصه ی جاهی که چرخ پردرد
تمام عمر سفر کرد و ره نبرد به در
دهند بیضه ی زرین آفتاب خراج
به گنبد حرمش هفت گنبد اخضر
از آن زمان که من این روضه دیده ام جزوی
به هرچه دیده گشودم برون برفت نظر
چو بوسه دادم بر آستانش دانستم
که خضر نیز غلط کرده ره چو اسکندر
در آن زمان که فرستاد جبرئیل خدا
که سوی کعبه کند روی افتخار بشر
بنای کعبه این آستان نبود هنوز
وگرنه کردی ازین سوی روی پیغمبر
زیمن شرکت اسمی شمه وی دان
که شمس باشد بر دیگر اختران سرور
اگرچه کس نکند اعتبار این مذهب
که مهر دیگر هر روز تابد از خاور
مسلم ست مرا ز آن که گر یکی بودی
ز شرم شمه ی او برنیامدی دیگر
سپهر خواهد بوسه درش وزین غافل
که تن به بوسه هر سفله درنداد این در
در انتظار که کی رخصتش دهد خادم
به عزم بوسه دو تا ایستاده تا محشر
ماول است حدیث رسول گر نه بهشت
نکرده خلق در افلاک ایزد داور
از آن که کردم من خود نظاره و دیدم
بهشت سده ی را او را ز سدره بالاتر
رواق عالی او کز فلک گذشته سرش
به رنگ بود مشابه به چرخ حیلت گر
بزرگرفتش تقدیرتا غلط نکند
جماعتی که ندانند خیر را از شر
چگونه خشت زر و سیم مهر و ماه برو
فلک به تحفه بدرگاه آن سلیمان فر
مگر خرف شده اکنون و رفته از یادش
حکایت جم و بلقیس و خشت نقره و زر
درین عمارت هم رخنه نیست حیرانم
که تا چه خواهد کردن فلک به شمس و قمر
خدایگانا مداحیت زمن ناید
به چون منی نرسد کار خالق اکبر
خجسته نامت خواهم که ثبت گردانم
به دفتر اندر از بهر زینت دفتر
همیشه تا که درین کارگاه مینایی
پیاله گیر بود ماه و زهره خنیاگر
سرای خصمت پرهای های نوحه گران
دلش زخون چو سفالی پر از می احمر
قلم بدست نگیرم اگر دگر زین شعر
نبشته باشم بر چوب دست بر چوب
که کشتی فلک افکنده اندرو لنگر
جهان ندیدم اگرچه جهان نودیدم
از آن که بر نگرفتم دمی ز زانو سر
سپندوار بر آتش نشسته ام دایم
میانه من و او نیست هیچ فرق دگر
جز این که من نتوانم ز ضعف خواست زجا
سپند داند بر خواست از سر آذر
گهی دواجم خاکستر است چون آتش
گهی ز آتش بستر کنم چو خاکستر
زدی بتر بود امروز من نمیدانم
که گفته بود که روزت ز روز باد بتر
زبس که ضبط نمودم سرشک خونین را
برای آن که مبادا شوم به شهر سمر
چو خانه که فتد آب در اساس او را
اساس خانه عمرم شد است زیر و زبر
ز بس که باد رو دیوار حال خود گفتم
اگر بپرسی یک یک تو را دهند خبر
به خاطر آمد از گفته های مسعودم
غریب بیتی احوال من در و مضمر
ز بس که گویم این بلا بود
تمام نام بلاها مرا شداست از بر
زبس شکستم در سینه ناله گر به غلط
نفس برآرم خود هم نمیکنم باور
زآفتاب اگر بر سر افتدم بر تو
ز ناتوانی از هم بریزدم پیکر
دوتا کند قد من وانگهم بگریاند
خمیده قامت گردون دون دون پرور
بلی چو رشته زبون شد ز بیم بگسستن
دو تاکنند و پس آن گه درو کشند گهر
من آن چه دیدم از دوستان خود دیدم
وگرنه هرگز دشمن به من نکرد ضرر
چه طالع ست که هرکس که برگرفت را
برای خوردن خون برگرفت چون ساغر
سیه گلیم منم ورنه هرگز از شیراز
به اختیار که کرد است اختیار سفر
علی الخصوص به راهی که از مهابت او
گذر نکرده از آن سمت بر فلک اختر
به ارتفاعش بوسیده آفتاب زمین
به عرض و طول فکنده برش سپهر سپر
برو چو بخت هنرمند روزگار سیه
چو آه عاشق مهجور سرد باد سحر
شدی گداخته چون کاه کوهش از سردی
اگر ز برف نمی بود بر سرش چادر
چه پشت گرمی از آتش مرا که از سرما
نشسته آتش خود در میان خاکستر
ز بیم سیلی بادش که رخ کبود کند
نخیزد از سر آتش به ضرب چوب شرر
به پای آتش اگر کنده ننهی از هیزم
رود به گردون تا گرم سازد او را خور
چنان که ریزد برگ از درخت باد خزان
نسیم سروش ریز انداز کبوتر پر
چگونه روید در وی گیا که کوه درو
ز دست سرما در خاک رفته تا به کمر
فراز او ز فلک برگذشته است از آن
بدو نمی رسد از نور آفتاب اثر
نشیب او را فضل تموز دریابد
چو در زمستان گردد جدا از ابر مطر
هم از نشیبش راضی ترند راه روان
که دست کرم توان کرد که گهی به سفر
عجب مدار اگر ریگ او روان باشد
که ریگ خود نتواند درو تموز مقر
کسی به چشم ندیده در آن زمین سیه
سفیدی به جز از چشم شخص راه سپر
زبس که تیره بود همچو روز من روزش
گمان برند چو شب شد که روزگشت مکر
شدی ز دیدن او آب زهره ام بی اشک
گرم نبستی راه نگاه لخت جگر
اگر به جنگ فتد کار کاروانی را
هوای تیره او بسته مظلم است و کدر
نه تیر میرود از خانه کمان بیرون
نه از نیام قدم می نهد برون خنجر
چو آب چشمم شورابه ی در و جاری
به شوری که نمک ریخت دیدش به بصر
خیال لعل لب یار و در دل عاشق
چنان گدازد از آن آب کاندر آب شکر
عجب تر آن که من این ره کنم نه اسبی طی
که چون سوارش بدبخت زاده از مادر
ز حادثات کند زخم پشت و پهلویش
چو آن مریض که بسیار خفته بر بستر
چو پر صرعی دایم لب و دهان پر کف
چو طفل بدخو پیوسته چشمهایش تر
درین بیابان دریا به هم رسند از بس
عرق کنیم من از شرم و او ز ضعف کمر
زناتوانی برهم نمی زند مژگان
اگر فرو بری اندر دو چشم خود نشتر
به سوی خود کشدش همچو کاه کاه ربا
از آن چون که هم زرد کشت و هم لاغر
چنان ضعیف که از استخوان پهلویش
کشیده پوست بر اندام او قضا مسطر
سبک چو سایه و چون بر زمین نهد پهلو
هزار کس نکندش جدا پو نقش حجر
زبس که هست گران خیز حک نشاید کرد
اگر نویسی نامش به سهود در دفتر
اگرفتد بمثل بر مزار سایه او
نخیزد از جامیّت به صور در محشر
کلاغ چشمش رو زنخست میکندی
اگر نبودی از گند لشت او به حذر
جلش رزیم و ز خون رنگ رنگ چون خرقه
طیور دوخته بر وی ز هر کنار نظر
به گوشه گیر ریاضت کشیده ماند
که در میان مریدان فکنده خرقه ببر
اگر نه جانش عزم خروج کرده چرا
ز زاغ و کرکس جمع اند بر سرش لشکر
رفیق هر که شوم گرچه سایه ام باشد
مرا بماند تنها به ماتم و مضطر
فلک بسان زمین بازماند از حرکت
کشند صورت او بر فلک ملائک اگر
بسان محضر چرخش سپرده دست بدست
هزار داغش بر تن چو مهر بر محضر
گهی میان عرق همچو کاغذ اندر آب
گهی به خاک طپان همچو ماهی اندر بر
ز تازیانه بر اعضای او نمانده نشان
که جاده هاست بر حادثات کرده گذر
به صد هزار مشقت اگر دوکام رود
رود به عرض چو تیری که برکنندش بر
معلم فلکش گفته ام که میگوید
ببارگونه روی درس چرخ بدگوهر
شده چو میخ زمین گیر و خاک راه نشین
به میخ کوبش از بسکه کوفته مهتر
زهیچ چیز نترسد که جسم کوفته اش
نمی شود متاثر ز تیر و تیغ.....
پس از مسافرت این مرده ریگ خاک چراست
مسافرت را گویند به چنگت است ثمر
بسر در به در آید هرگام گوییا داند
که این رهی است که طی بایدش نمود به سر
رهی است این که نماید مسافران را ره
به آستان علی ابن موسی جعفر
امام هشتم سلطان نه رواق فلک
سمّی و نایب و فرزند ساقی کوثر
شه سریر امامت مه سپهر سخا
که آفتاب ز خاک درش کند افسر
شهی که گر نکند مهر سجده ی رایش
برون کند فلک خیبریش از چنبر
بسی بچرید هرگاه آسمان سنجد
غلامی او بر پادشاهی سنجر
چه سان قضا و قدر را مسخرست جهان
چنان مسخر امرش بود قضا و قدر
به قصد نسبت بارای پاکش ار بودی
به جز سجده آتش نسوختی میقر
وگر نبودی از اهل کفر قاتل او
خدا حرام نکردی بهشت بر کافر
وراست عرصه ی جاهی که چرخ پردرد
تمام عمر سفر کرد و ره نبرد به در
دهند بیضه ی زرین آفتاب خراج
به گنبد حرمش هفت گنبد اخضر
از آن زمان که من این روضه دیده ام جزوی
به هرچه دیده گشودم برون برفت نظر
چو بوسه دادم بر آستانش دانستم
که خضر نیز غلط کرده ره چو اسکندر
در آن زمان که فرستاد جبرئیل خدا
که سوی کعبه کند روی افتخار بشر
بنای کعبه این آستان نبود هنوز
وگرنه کردی ازین سوی روی پیغمبر
زیمن شرکت اسمی شمه وی دان
که شمس باشد بر دیگر اختران سرور
اگرچه کس نکند اعتبار این مذهب
که مهر دیگر هر روز تابد از خاور
مسلم ست مرا ز آن که گر یکی بودی
ز شرم شمه ی او برنیامدی دیگر
سپهر خواهد بوسه درش وزین غافل
که تن به بوسه هر سفله درنداد این در
در انتظار که کی رخصتش دهد خادم
به عزم بوسه دو تا ایستاده تا محشر
ماول است حدیث رسول گر نه بهشت
نکرده خلق در افلاک ایزد داور
از آن که کردم من خود نظاره و دیدم
بهشت سده ی را او را ز سدره بالاتر
رواق عالی او کز فلک گذشته سرش
به رنگ بود مشابه به چرخ حیلت گر
بزرگرفتش تقدیرتا غلط نکند
جماعتی که ندانند خیر را از شر
چگونه خشت زر و سیم مهر و ماه برو
فلک به تحفه بدرگاه آن سلیمان فر
مگر خرف شده اکنون و رفته از یادش
حکایت جم و بلقیس و خشت نقره و زر
درین عمارت هم رخنه نیست حیرانم
که تا چه خواهد کردن فلک به شمس و قمر
خدایگانا مداحیت زمن ناید
به چون منی نرسد کار خالق اکبر
خجسته نامت خواهم که ثبت گردانم
به دفتر اندر از بهر زینت دفتر
همیشه تا که درین کارگاه مینایی
پیاله گیر بود ماه و زهره خنیاگر
سرای خصمت پرهای های نوحه گران
دلش زخون چو سفالی پر از می احمر
قلم بدست نگیرم اگر دگر زین شعر
نبشته باشم بر چوب دست بر چوب