عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
فی افتخار نفسه علی اهل عصره
خطر من گهر پریشان کرد
تا که برخاست بانگ بردابرد
در زمانه سخنسرای شدم
تن گفتار را بهای شدم
لیک مدح کسی نگفتم من
گوهر مدحت تو سفتم من
خدمت چون تو شاه شاه نژاد
جز فرومایه‌ای نداد به باد
حق عطا داد حکمت و هنرم
کی عطا در خطا به کار برم
حق چو آمد نمود باطل پشت
روی دستت به از سرِ انگشت
دیده‌ها شب فراز باید کرد
روز شد چشم باز باید کرد
گوهر اندر صدف نهفته بماند
مدتی غنچه ناشکفته بماند
تا بدین عهد نامه اندر ذکر
زانکه در پرده بود معنی بکر
معنی بکر از آن سوی تو شتافت
که همی مرد جست و مرد نیافت
همچو پیلست کار بخرد را
پیل یا شاه راست یا خود را
همه بازان این جهان پیرند
یا مگس‌خوار یا ملخ‌گیرند
همه پیران این زمانهٔ بد
همچو طفلند خرد و ساده خرد
نیست اندر جهان نفْس و نفَس
باز سیمرغ گیر چون من کس
بنده چون ابتدای مدحت شاه
کرد فکرت به سلخ و غرّهٔ ماه
گفت عقل ای دلت ز مهرش پُر
از تو دریای مدح وز من دُر
دُرفشان کن ز لفظ و معنی زود
زانکه خاموشیت ندارد سود
عندلیبی نواسرای از سرو
سر چه در خس کشیده‌ای چو تذرو
زانکه دریا نه لاف‌زن باشد
یا دُرش بهر خویشتن باشد
صدف جان و دل شکافته‌ام
تا چنین دُر ازو بیافته‌ام
اندرین دولت از پی یادی
کردم اکنون سنایی آبادی
شهری از دار عدن خرّم‌تر
قصری از مصر عصر معظم‌تر
الفـ او خلف عزّت و نصر است
ضعف آن جفت باب این قصر است
بنگر ایوان این کتاب به جان
زانکه از راه دیده این نتوان
در عدد گرچه پر ملک فلکیست
با حروف شهادتین یکیست
نکته چون زلف حور در تفسیر
رمز چون قصر عدن بی‌تقصیر
طاقهاش از طراوت و تبجیل
همچو کوی سرائلی در نیل
خانهاش از ریا و طمع و فضول
پاک و عالی چو خاندان رسول
بوم او ساخته ز بام فلک
واندرو فرش پرّ و بال ملک
ظاهرش همچو حور مشکین موی
باطنش چون بهار خندان روی
خشتی از زرّ و خشتی از گوهر
جویی از مشک و جویی از عنبر
هر نهالی جهانی از معنی
هر گیاهی مثالی از طوبی
کرده از بهر روی دل‌جویش
آب جانها روان به هر جویش
نقش او بر گیاه کبش فدی
صدق‌اللّٰه در دو گوش ندی
اندرو صد هزار پرده ز نور
وز پس پرده صدهزاران حور
ظرف حرفش چو زلف مه‌رویان
نقطهٔ خال رخ زره‌مویان
واندرو قصری از حقیقت و صدق
نام آن قصر کرده مقعد صدق
شهری آباد پر ز نعمت و ناز
دَرِ دروازه بر غریبان باز
اندرو بهر یمن و عزّت و بخت
صفت شاه برنشسته به تخت
گرچه نظم سخن به غزنین بود
دست او پای‌بند پروین بود
هست بایسته از پی دهری
این چنین قصر در چنین شهری
زین چنین شهر دهر خرّم باد
ساکنش وصف شاه عالم باد
گر بجویند سال دیگر از این
زین سخن نسخه باشد اندر چین
شاه طمغاج سازدش تعویذ
قیصر روم را شدست لذیذ
زین سخنهای خوش چو آب زلال
گشت طالب به هند در چیپال
عقلا را شده است این مونس
فضلا را بنفشه و نرگس
جاهلان را بسان افسانه‌ست
زانکه جاهل ز علم بیگانه‌ست
باغ دانش چه جای جهّالست
علم و دانش غذای ابدالست
بود باید نهان ز خلق جهان
کرد باید سخن ز خلق نهان
خاطرم گفت مر مرا در سرّ
کای به فضل تو روزگار مقرّ
کانی از محض عقل کندی باز
شوری اندر جهان فکندی باز
زود پیش آر خوب و تازه سخن
که خَلق شد کتابهای کهن
زین سپس تا همی سخن رانند
حکمای زمانه این خوانند
تا بنا کرده‌ام چنین شهری
مثل این کس ندیده در دهری
صحن جنّت ورا شده میدان
هم جنّت ز نعمت الوان
عسل و می درو روان گشته
آب و شیرش غذای جان گشته
واندرو قصرهایی از یاقوت
گشته ارواح را جمالش قوت
واندرو حوریان با زیور
خاک بومش عبیر و سنگ و دُرر
چیست زین باغ نزد پر رشکان
جز مگر جیک جیک گنجشکان
همچو طوبی است تازه و خوش و نو
به همه جایگه رسیده چنو
هر بیان آفتاب برهانی
هر سخن فردخانهٔ جانی
شسته از بهر رنگ و بویش را
خرد از آب روی رویش را
هریکی بیت ازو جهانی علم
هریکی معنی آسمانی حلم
مطلبش سخت چون گهر در کان
مأخذش سهل چون هوا در جان
به معانی گران به لفظ سبک
چون عروسی به زیر شعر تُنُک
به جهانش ببرده از تگ و پوی
آفتاب از جمال و باد از بوی
عالم عقل طالبش گشته
نیست اوهام غالبش گشته
برده این را ز بهر قوّت ملک
به ره آورده شرق و غرب فلک
ای صبا از برای روح‌القدس
بر گذر بر درِ حظیرهٔ قدس
بر تن و جان ناکسان و کسان
چرب و شیرین چو روغن بلسان
هرکه یعقوب‌وار چشم خرد
بگشاید برای خاطر خود
بیند این روضهٔ بهشت مرا
که حکایت کند سرشت مرا
از معانی و لفظ نامعیوب
یوسفس از درون و بیرون خوب
تلخ و شیرین چو می به طعم و اثر
همچو دشنام یار و پند پدر
نکته و حرف و ظرف او به اثر
آتش و آب او نه خشک و نه تر
تری خویش حرف پنهان داشت
ورنه کاغذ چه طاقت آن داشت
زین نکوتر سخن نگوید کس
تا به حشر این جهانیان را بس
این گهر را مباد تا محشر
حسد و بخل و جهل قیمت‌گر
قیمتش گر خرد کند عالم
ور معاند کند کم از دو درم
سوی حاسد چه این چه بانگ ستور
گرگ و یوسف یکی بُوَد سوی کور
چون زبان حسد بود نخاس
یوسفی یابی از دو گز کرباس
لیک زو دزد برکند دیده
تا نگیرد کسیش دزدیده
کس نگفت این چنین سخن به جهان
ور کسی گفت گو بیار و بخوان
زین نمط هرچه در جهان سخن است
گر یکی ور هزار زانِ من است
همچو جان دارد این گزیده سخن
که نگردد بهرزه هرزه کهن
هر زمان تازه‌تر بُوَد نمطش
خصم خواند همه حدیث بطش
وانکه این مسترق کند باشد
همچو آنکس که خاره بتراشد
دزد اینند زیرک و ابله
چون دبیران ز نقش بسم‌اللّٰه
آنکه دزدی کند ازین گفتار
پنج پایست زشت و کژ رفتار
ببرد رومی و بیارد کُرد
ببرد اطلس و ببافد بُرد
چون به نام خودش نمونه کند
چون خودش زشت و با شگونه کند
این فرومایگان سندان را
وین ملامت خران رندان را
گرچه خوانها نهند نانشان کو
ورچه صورت کنند جانشان کو
گرچه صورت نگاری آسانست
جان نهادن نه کار ایشانست
صورتی کاندرو نباشد جان
کی شود سوی او ملک مهمان
صورت بی‌روان بُوَد مردار
پاک را با پلید و مرده چه کار
چه کند چونش گفت روح نگار
که در این نقش مرده روح درآر
مرد نقّاش صورتی بنگاشت
پرده از پیش نقش خود برداشت
جان در آن صورت بدیع و عجیب
از سرِ صنعتی لطیف و غریب
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
یمدح الشیخ الامام جمال‌الدّین فخرالاسلام تاج الخطباء احمدبن محمّدالملقّب بالحذور
خلق از این خانه بر حذر باشد
خواجه احمد حذورتر باشد
آنکه خامه‌ش ز سحر بر قرطاس
شب و روزی نگاشت از انقاس
معنی اندر میان خط سیاه
درج کرده چو دین میان گناه
گرنه آن سحر کردی اندر دم
آب کاغذ ببردی آب از نم
جگر گرم را خطش چو شمال
نم پذیرفته چون ادیم زلال
اوست فهرست و سرجریدهٔ علم
اوست بنیاد جود و مایهٔ حلم
آسمان قدر و مشتری دیدار
منتجب خلق منتخب گفتار
خاطرش تیزرو بسان شهاب
کَون را با دلش نمانده حجاب
شربت شرع باغ دین خدای
از غبار خیال کرده جُدای
همچو شرع از مخالفت دور است
در همه کار خویش معذور است
فیلسوف و حکیم و دیندارست
راست چون چشم عقل بیدارست
نیست از اهل روزگار چنو
آب کاغذ نگاه‌دار چنو
نکند ظرف حرف را به اثر
آتش و آب او نه خشک و نه تر
نطق او در ره جواب و سؤال
تازه و خوش چو در بهار شمال
تازیان را شکال بر بسته
لاشکان را فسار بگسسته
گرچه خود نیست لایق قایل
قابل قول او شود باقل
از بزرگان کفایت او دارد
راست خواهی ولایت او دارد
تا بود بر زخانش دولت و فرّ
بوسه زن همچو کاغذ و دفتر
حفظ او آب روی شرع آرد
اصل او اصلها به فرع آرد
منبرش چرخ و او چو خورشید است
مجلسش قصر و او چو جمشید است
هرچه گوید همه بدیع بُوَد
هر شریفی برش وضیع بُوَد
همچو آب روان بود سخنش
سر نپیچد کسی ز کن مکنش
لفظ او خلق را جواب دهد
هم براندازه‌ها ثواب دهد
نبود همچو گفت او گفتار
راحت روح خود از آن گفت آر
هرگهی کو به درس بنشیند
عقل در مجلسش دُرر چیند
عقل گردد ز لفظ او مدهوش
نفس گوید که یک زمان خاموش
تا سماع حدیث خوب کنیم
روح را پاک و بی‌عیوب کنیم
هرچه گوید همه نکو باشد
گفتهٔ او همه چنو باشد
بخت و دولت هوای او دارند
خواجه و شاه رای او دارند
برتر از هفت چرخ همّت اوست
بر کریمان اثر ز نعمت اوست
آب عذبست نکته بر نامه
آتش باد پیکرش خامه
بینی آنگه که خواجه کلک ربود
تا کند عقل را ز جان خشنود
هندوی مشک خانه عنبر فام
بر درِ روم کرده رایت رام
در فصاحت زبان چو بگشاید
بسته گیرد زمانه را شاید
زانکه آنکس که خواجهٔ دل شد
زود و عالم چو شاه عادل شد
شد مسلّم ولایت جاهش
قبلهٔ عقل گشت درگاهش
لب من باد بر ستانهٔ او
اندرین جان فروز خانهٔ او
باد تا روز محشر اقبالش
که مهنّاست قدر و اقبالش
باد تا هست ماه و مهر و سپهر
جاه او چون سپهر و رخ چون مهر
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر افتخار خویش فرماید
ذم شنیدی ز مرغ عیسی‌رو
مدحم اکنون ز آفتاب شنو
گرچه چون من سخنگزاری نیست
بهتر از شاه گوش داری نیست
ورچه زین به سخن گزارد شاه
چشم دارم که گوش دارد شاه
خود چه گویم که در سپید و سیاه
نیک دانم که نیک داند شاه
همچو شمس است شعر من تابان
لیک جرمش در آسمان پنهان
مثلّ مادح تو چون جانست
فعل پیدا و ذات پنهانست
نافه و نحل و پیله را مانم
که ز پیدا بهست پنهانم
مه که خورشید را برو بندند
چون جدا گشت ازو برو خندند
بر کهی کز مهان نهان باشد
گر بخندند جای آن باشد
باشد از دور خوش به گوش مجاز
از من آوازه وز دهل آواز
خاصه سست و ضعیفم و واله
چون دل نافه و تن ناقه
چون نباشد بر اوج گردون مه
پس عُطارد همیشه تنها به
همچو ابرم ز دست مشتی گل
آب در چشم و آتش اندر دل
آب و آتش ز دیده و دل من
غرقه دارد همیشه منزل من
باد در زیر امر و فرمانت
ملک هم گوشهٔ سلیمانت
عقل و فرهنگ و جود دین تو باد
نقش جاوید بر نگین تو باد
آفریننده باد یار ترا
کافرید او بزرگوار ترا
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵۵
شاها فلکت اسب سعادت زین کرد
وز جملهٔ خسروان تو را تحسین کرد
تا در حرکت سمند زرین نعلت
بر گل ننهد پای زمین سیمین کرد
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۵۹
آن یار کله‌دوز چه شیرین دوزد
انواع کلاه از در تحسین دوزد
هر روز کلاه اطلس لعلی را
از گنبد سیمین‌زِهِ زرین دوزد
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۰۱
باید سه هزار سال کز چشمه‌ خور
یا کان گهر گردد یا معدن زر
شاها تو به یک سخن کنار و دهنم
هم معدن زر کردی و هم کان گهر
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۱۹
ای فتنهٔ خاص ای بلای دل عام
خورشید فلک روی تو را گشته غلام
در بلخ اگر برآئی ای مه بر بام
در چاه رفو کند قصب کور به شام
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۶۰
ای روی تو از تازه گل بربر به
وز چین و خطا و خلج و بربر به
صد بندهٔ بربری تو را بنده شد
بربر بر بنده نه که بربر بر به
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۶۹
زلف و رخ خود به هم برابر کردی
امروز خرابات منور کردی
شاد آمدی ای خسرو خوبان جهان
ای آنکه شرف بر خور خاور کردی
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
رخ زیبا
توتیای دیدهٔ عشّاق خاک پای تست
عارفان را نقل مجلس نقل شکر خای تست
ما بتو محتاج و متضر، تو از ما بی‌نیاز
مشکل ما احتیاج ما و استغنای تست
هر چه زان بالاتر استاد ازل خلقت نکرد
برتر و بالاتر از آن قامت و بالای تست
سر ز پا نشناختن در راه عشقت عیب نیست
قدر و قیمت آن سری دارد که خاک پای تست
هر کجا با خاطر دیگر توان مشغول کرد
یا توام در خاطری یا در سرم سودای تست
آن همه نقش بدیع روم و یونان قدیم
یک گل از باغ تو و یک قطره از دریای تست
دست من بر دامن تو، چشم من بر راه تو
خون من برد بر گردن تو، گوش من بر رای تست
هم دل و هم جان ما، هر یک صبوحی زان تو
بر سر و بر چشم ما، هر جا نشینی جای تست
شاهکاری هست هر صنعتگری را در جهان
شاهکار آفرینش، خلقت زیبای تست
مظهر حسنی به این غایت که این مفهوم عام
گفت نتوان معنی حسن است یا معنای تست
هم لطافت، هم صباحت، هم ملاحت، هم جمال
جملهٔ این چار در هر عضوی از اعضای تست
هم ید بیضای موسی، هم دم گرم مسیح
از لب لعل نگارین و رُخ زیبای تست
شاطرعباس صبوحی : دوبیتی‌ها
گهر
هر روز گرفت خانهٔ کعبه شرف
از مولد شیر حق، شهنشاه نجف
جز ذات محمّدی نیامد به وجود
یکتا گهری چو ذات حیدر ز صدف
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳
عشق تو مرا زندهٔ جاویدان کرد
سودای توام، بی سر و بی سامان کرد
لطف و کرم تو، جسم را چون جان کرد
در خاک عمل بهتر از این نتوان کرد
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵
تا حا و دو میم و دال نامت کردند
عرش و فلک و کعبه مقامت کردند
اکنون که به رهبری تمامت کردند
سرتاسر آفاق به نامت کردند
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۲
ای ذات تو سر دفتر اسرار وجود
نقش صفتت بر در و دیوار وجود
در پردهٔ کبریا نهان گشته ز خلق
بنشسته عیان بر سر بازار وجود
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۴
ای تاج لعمرک ز شرف بر سر تو
وی قبلهٔ عالمین ز خاک در تو
در خطهٔ کون و هر کجا سلطانی ست
بر خط تو سر نهاد و شد چاکر تو
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۰
ای پای شرف بر سر افلاک زده
وی دم همه از خلعت لولاک زده
و آنگه به سرانگشت ارادت، یک شب
درع قصب ماه فلک چاک زده
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - منقبت
دی دیدم آن نگار سهی قد را
بر رخ شکسته زلف مجعد را
در خوی گرفته عارض گلگون را
در می نهفته ورد مورد را
از جادوئی نهفته بلعل اندر
تابان دو رشته در منضد را
بگشوده بهر بستن کار من
بشکسته زلفکان معقد را
در تاب زلف و ابروی او دیدم
تیغ سلیل و درع مزرد را
گفتم ز دام زلف رهائی بخش
این خاطر پریش مقید را
گفتا دلت رها کنم ارگوئی
از جان و دل مدیح محمد را
سر خیل انبیا که صفات او
حیران نموده عقل مجرد را
حق از ازل به مهر و ولای او
با خلق بسته عهد مؤکد را
پیغمبران به مدرس فضل او
حاضر شوند خواندن ابجد را
با بغض او فریشته گر باشد
گو پذیره نار موقد را
ور زانکه با ولاش بود شیطان
گو کن گذاره خلد مخلد را
قانون نهاد و شرع پدید آورد
و آراست‌ملک و دولت سرمد را
قانون او گرفت همه گیتی
چون تندباد، وادی و فدفد را
وانکس که سر ز طاعت او برتافت
گردن نهاد تیغ مهند را
ایزد از او به خلق نمود امروز
احسان بی‌نهایت و بی‌حد را
فر قدوم فرخ او بشکست
آن کسروی بنای مشید را
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در تهنیت عید قربان و مدح والی خراسان
عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را
جلوه‌ای کن تا شود جانها فدای جان تو را
من شوم قربان تو را تا زنده مانم جاودان
زنده ماند جاودان آنکو شود قربان تو را
زلف ورخسارت نشان ازکفر و ازایمان دهند
زین قبل فرمان رسد برکفر و بر ایمان تو را
حیله و دستان مکن در دلبری با دوستان
زانکه‌خود بخشند دل‌، بی‌حیله ودستان تو را
گرچه با من عهد و پیمان بستی اندر دوستی
پایداری نیست برآن عهد و آن پیمان تو را
عهد بشکستی و بگشودی در جور و ستم
نیست گوئی بیمی از شاهنشه ایران تو را
انکز آغازشهی باملک خویش‌این وعده‌داد:
آمدم من تا کنم یکباره آبادان تو را
داد رکن‌الدوله را منشور ملک‌شرق وگفت
ای خراسان کردم از این ره قوی ارکان تو را
ای خدیو شرق ای سر خیل ابناء ملوک
وی که شه بگزیده از امثال و از اقران تو را
کس نکوهش کرد نتواند مراگاه سخن
گویم ار خاقان بن خاقان بن خاقان تو را
نیز از من کس نتاند خواست برهان و دلیل
خوانم ار سلطان بن سلطان بن سلطان تو را
از بنی‌الخاقان کنون یزدان تو را برترکشید
باش تا از جمله گیتی برکشد یزدان تو را
مر تو راکس نیست مدحت‌خوان به گیتی چون بهار
گرچه‌اکنون جمله گیتی کشته مدحتخوان تو را
تا همی باشد به گیتی نام از افریدون و جم
باد فر و حشمت افزونتر ازاین و آن تو را
این‌هنوز آغاز فر و حشمت و اجلال تو است
باش تا کیوان ببوسد پایه ی ایوان تو را
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - غدیریه
ای که در هر نیکوئی آراسته یزدان تو را
جمله داری خود، چه گویم این تو را یا آن تو را
کرده یزدانت همی انباز با حور بهشت
وانچه‌بخشد حور را بخشیده صدچندان تو را
درکنار خویشتن پرورده رضوانت به ناز
تاکند فرمانروا بر حور و بر غلمان تو را
زلف طرار تو زان‌پس حیله‌ها انگیخته است
تا به افسون و حیل دزدیده از رضوان تو را
تا نیابد مر تو را بار دگر رضوان خلد
هردم اندر بند و چین خود کند پنهان تو را
با همه کوشش نیابد مر تو را رضوان و من
یافتم از فر مدح حجهٔ یزدان تو را
شیر یزدان بوالحسن آنکس چو بنگاری مدیح
نه فلک گردد طراز دفتر و دیوان تو را
ای مهین سلطان ملک هستی ای کاندر غدیر
کرده حق برهر دوگیتی سید و سلطان تو را
مر تو را تشریف امکان داد یزدان از ازل
تاکند زیب و طراز عالم امکان تو را
ذات تو قائم به یزدان‌، ذات ما قائم به تو است
جلوهٔ ذاتند عقل و نفس و جسم و جان تو را
مر مرا باید زبانی دیگر و طبعی دگر
تاشوم چونانکه شایسته است مدحت‌خوان تو را
با زبانی این‌چنین و با بیانی این‌چنین
خودکجا شاید سرودن مدحتی شایان تو را
مدحتی شایان ببایدگفت آنکس راکه او
چون ملک گردن نهد بر حکم و برفرمان تورا
شاه رکن‌الدوله کش روز و شبان گویند خلق
کای ملک بادا به گیتی عمر جاویدان تو را
چهره‌ها خرم نمودی چهره خرم‌تر تو را
خانه‌ها آباد کردی خانه آبادان تو را
حیله و تزویر هر نادان نگیرد در ملوک
از چه گیرد حیله و تزویر هر نادان تو را
یاوه و هذیان روا نبود بر دانش پژوه
به که آید ناروا هر یاوه و هذیان تو را
نک زدم از راستی در دامنت دست امید
فرخ آن کز راستی زد دست در دامان تو را
خواهش یزدان پذیر و داد مظلومان بگیر
زانکه بهر داد، داد این برتری یزدان تو را
نک به‌فرمانت چنان گفتم که خودگفتم ز پیش
«‌عید قربان آمد ای جان جهان قربان تو را»
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸ - تاجگذاری
به سر بنهاد احمدشاه دیهیم کیانی را
ببین با تاج کیکاوس‌، کیکاوس ثانی را
الا ای کاوه خنجرکش‌، سوی ضحاک لشکرکش
فریدون است هان برکش ، درفش کاویانی را
ز تاجش نور پاشیده از او روشن‌دل و دیده
ملک ماهی است پوشیده، قبای خسروانی را
به‌دلش ایزد خرد هشته به گلشن انصاف بسرشته
به پیشانیش بنوشته خط گیتی ستانی را
خدیوی نوجوان آمد، به جسم ملک جان آمد
به ایران کهن گو گیرد از سر نوجوانی را
حیات جاودانی بین‌، غنیمت بشمر ای ملت
پس از مرگ سیاسی این حیات جاودانی را
شه ما یادگار است از ملوک باستان‌، یارب
به او پاینده‌دار این ملک وگنج باستانی را
کیانی تخت‌وتاج‌، این شاه را زیبد، کن ارزانی
به ما و شاه ما این تاج و این تخت کیانی را
رعیت‌پروری خواهیم اگر زین شه عجب‌نبود
که شاید خواستن از پاسبانان‌، پاسبانی را
شهنشاها! شهنشاهی‌، به چرخ معدلت ماهی
به نام ایزد که آگاهی، رموز ملک‌رانی را
تویی آن شاه کیخسرو، که آراید جهان از نو
دلت با یک جهان پرتو، به ما داد این نشانی را
تو ایران را جوان‌سازی وطن راکلستان‌سازی
به فر خود عیان سازی بسی راز نهانی را
توعلم آری‌دراین کشور، توبربندی زغفلت‌در
تو بگشایی به مردم سر، کنوز آسمانی را
کجا صنعتگری بوده‌، ره ملک تو پیموده
ادیبان بر تو بگشوده زبان مدح خوانی را
رعیت را نهی بالش‌، ستمگر را دهی مالش
نه رشتی را ز تو نالش‌، نه آذربایجانی را
درآید ملت از ذلت‌، عیان سازند بر ملت
همه‌، چون نیر دولت‌، رسوم مهربانی را
ثنایش بیش نشمارم دعایش بر زبان آرم
که من خود خوش نمی‌دارم ثناهای زبانی را