عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
فقر نخواست شکوهٔ مفلسی ازگدای ما
ناله به خواب ناز رفت در نی بوریای ما
شکرقبول عاجزی تا به‌کجا ادانیم
گشت اجابت از ادب درکف ما دعای ما
در چه‌بلافتاده است‌، خلق زکف چه‌داده است
هرکه لبی‌گشاده است آه من است و وای ما
جیب ففسن ریبده را بخیهٔ خمی سکجاست
تکمهٔ اشک شبنم ست بند سحر قبای ما
گرد خیال عاشقان رفت به عالم دگر
پا به فلک نمی‌نهد سر به رهت فدای ما
آه‌که همچوسایه رفت عمر به سودن جبین
از سر خاک برنخاست‌کوشش بی‌عصای ما
شمع دماغ تک زدن داد به باد سوختن
برتن ما سری نبود آبله داشت پای ما
در نفس حباب چیست تاب محیط دم زدن
روبه عرق نهفت ورفت زندگی ازحیای ما
در غم جتسجوی رزق سودن دست داشتیم
آبلهرینخت دانه‌ای چند در آسیای ما
کاش به نقش پا رسیم تا به‌گذشته‌ها رسیم
هرقدم آه می‌کشد آبله در قفای ما
دور بهار لاله‌ایم فرصت عیش ماکم ست
داغ شدیم وداغ هم‌گرم نکرد جای ما
در حرمی‌که آسمان سجده نیارد از ادب
از چه متاع دم زند بیدل بینوای ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
جهان‌گرفت غبار جنون تلاشی ما
چوصبح تاخت‌به‌گردون جگرخراشی ما
حریرکسوت تنزیه فال شوخی زد
به بوی پیرهن آمیخت بدقماشی ما
دل از تعلق اسباب قطع راحت‌کرد
نفس به ناله‌کشید از قفس تراشی ما
نداشت گرد دگر آستان یکتایی
خیال قرب شد احکام دور باشی ما
چه ظلم داشت درین انجمن تمیز فضول
که خودپرست عیان‌کرد خواجه تاشی ما
کسی مباد خجل از تعلق اغراض
عرق به جبهه دماند از نیاز پاشی ما
در آتشیم چو شمع از ضعیفی طاقت
که رنگ رفته نجسته‌ست از حواشی ما
به هر زمین‌که فتادیم برنخاست غبار
جهات تنگ شد از پهلوی فراشی ما
ز نشئهٔ می تمکین ما مگو بیدل
قدح در آب‌گهر زد ادب معاشی ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
چندین دماغ دارد اقبال و جاه مینا
بر عرش می‌توان چید از دستگاه مینا
رستن ز دورگردون بی‌می‌کشی‌محال‌است
دزدیده‌ام ز مینا سر در پناه مینا
دورفلک جنون‌کرد ما را خجل برآورد
برخود زشرم بستیم آخرگناه مینا
تا می‌رسد به ساغربرهوش ما جنون زد
یوسف پری برآمد امشب زچاه مینا
زاهد به بزم مستان دیگرتو چهره منمای
شبهای جمعه‌کم نیست روز سیاه مینا
با این درشت‌خویان بیچاره دل چه سازد
عمری‌ست بر سرکوه افتاده راه مینا
دلها پر است باهم‌گرحرف‌و صوت‌داریم
قلقل درین مقام است یکسرگواه مینا
با دستگاه عشرت پر توام است‌کلفت
چشم تری نشسته‌شت بر قاه‌قاه مینا
شرم‌خمار مستی خون‌گشت و سر نیفراخت
آخرنگون برآمد ازسینه آه مینا
نازکدلان این بزم آمادهٔ شکستند
از وضع پنبه زنهار مشکن‌کلاه مینا
پاس رعایت دل آسان مگیر بیدل
با هر نفس حسابی‌ست درکارگاه مینا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
زهی سودایی شوق تو مذهبها و مشربها
به یادت آسمان سیر تپیدن جوش یاربها
مبادا از سرم‌کم سایهٔ سودای گیسویت
چو مو نشو و نمایی دیده‌ام در پردهٔ شبها
جدا از اشک شد چشم سراب دشت حیرانی
همان خمیازهٔ خشکی‌ست بی‌اطفال‌، مکتبها
بس است از دود دل‌، جوهرفروش آیینهٔ داغم
به غیر از شام مژگانی ندارد چشم‌کوکبها
به خاموشی توان شد ایمن از ایذای‌کج‌بحثان
نفس دزدیدن است اینجا فسون نیش عقربها
به منع اضطراب عاشقان زحمت مکش ناصح
که آتش زندگی دارد به قدر شوخی تبها
چوآهنگ جرس ما وسبکروحانه جولانی
که از یک نعره‌وارش می‌تپد آغوش قالبها
عمارت غیر چین دامن صحرا نمی‌باشد
ز تنگیهای مذهب اینقدربالید مشربها
زبان درکام پیچیدم‌، وداع گفتگوکردم
سخن راپردهٔ رخصت بود بربستن لبها
بهار بی‌نشان عالم نومیدی‌ام بیدل
سرغم می‌تون‌کرد از شکست رنگ مطلبها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
غباریم زحمتکش بادها
به وحشت اسیرند آزادها
املها به دوش نفس بسته‌ایم
سفریک قدم راه و این زادها
جهان ستم چون نیستان پر است
ز انگشت زنهار فریادها
به هر دامی از آرزو دانه‌ای‌ست
گرفتار خویشند صیادها
برون آمدن نیست زین آب وگل
بنالید ای سرو و شمشادها
فسردن هم آسوده جان می‌کند
به هر سنگ خفته‌ست فرهادها
غنیمت شمارند پیغام هم
فراموشی است آخر این یادها
بد ونیک تاکی شماردکسی
جهان است بگذر ز تعدادها
چه‌خوب‌و چه‌زشت ازنظر رفته‌گیر
پری می‌زنند این پریزادها
به پیری ستم‌کرد ضعف قوی
مپرسید از این خانه آبادها
به صید نقب ازین بیش نشکافتیم
که تا آب و خاک است بنیادها
ز نقش قدم خاک ما غافل است
همه انتخابیم ازین صادها
نوی بیدل از ساز امکان نرفت
نشد کهنه تجدید ایجادها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
ای بهار جلوه بس‌کن کز خجالت یارها
در عرق شستند خوبان رنگ از رخسارها
می‌شود محو از فروغ آفتاب جلوه‌ات
عکس در آبینه همچون سایه بر دیوارها
ناله بسیار است اما بی‌دماغ شکوه‌ایم
بستن منفار ما مهری‌ست بر طومارها
شوق‌دل ومانده پست و بلند دهر نیست
نالهٔ فرهاد بیرون است ازین کهسارها
اهل مشرب از زبان طعن مردم فارع است
دامن صحرا چه غم دارد ز زخم خارها
دیدهٔ ما را غبار دهر عبرت سرمه شد
مردمک اندوخت این آیینه از زنگارها
لازم افتاده‌ست واعظ را به اظهارکمال
کرّناواری غریوش مایهٔ گفتارها
زاهدان‌کوسه را ساز بزرگی ناقص است
ریش هم می‌باید اینجا در خور دستارها
لطفی‌، امدادی‌، مدارایی‌، نیازی‌، خدمتی
ای ز معنی غافل آدم شو به این مقدارها
ما زمینگیران ز جولان هوسها فارغیم
نقش پا و یک وداع آغوشی رفتارها
هرکجا رفتیم داغی بر دل ما تازه شد
سوخت آخر جنس ما ازگرمی بازارها
درگلستانی‌که بیدل نوبر تسلیم‌کرد
سایه هم یک پایه برتر بود ز دیوارها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
از پا نشیند ای‌کاش محمل‌کش هوسها
زین کاروان شنیدیم نالیدن جرسها
بازار ظلم‌گرم است از پهلوی ضعیفان
آتش به عزم اقبال دارد شگون ز خسها
در طبع خود سرجاه سعی‌گزند خلق است
دیوانه‌اند سگها ازکندن مرسها
ای مزرعی است‌کانجا دهقان صنع پوشید
خونهای زخم گندم در پردة عدسها
از حرص منفعل شد خوان‌گستر قناعت
برد از شکر حلاوت جوشیدن مگسها
درعرصه‌گاه تسلیم از یکدگرگذشته‌ست
مانند موج‌گوهر جولان پیش و پسها
افغان به سرمه خوابیدکس مدعا نفهمید
آخر به خاک بردیم ابرام ملتمسها
چون‌ناله زین‌نیستان‌رستن چه‌احتمال‌است
خط می‌کشیم عمریست برمسطرقفسها
مجنون شدیم اما داد جنون ندادیم
تا دامن وگریبان‌کم بود دسترسها
بیدل به مشق اوهام دل را سیاه‌کردیم
تاکی طرف برآید آیینه با نفسها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
بر قماش پوچ هستی تا به‌کی وسواسها
پنبه‌ها خواهد دمید آخر ازین کرباسها
شیشهٔ ساعت‌خبر زساز فرصت‌می‌دهد
خودسران غافل مباشید ازصدای طاسها
عبرت آنجاکز مکافات عمل‌گیرد عیار
ناخنی دارند در جنگ درودن داسها
اهل دنیا را به نهضت‌گاه آزادی چه‌کار
در مزابل فارغند از بوی گل کناسها
عالمی بالیده است از دستگاه خودسری
نشتری می‌خواهد این جمعیت آماسها
تا بود ممکن به وضع خلق باید ساختن
آدمیت پیش نتوان برد با نسناسها
حیرت دیدار با دنیا و عقبا شد طرف
بوی امیدی‌گواراکرد چندین یاسها
بینوایی‌چون به‌سامان جنون پوشیده‌نیست
صبح خندد برگریبان چاکی افلاسها
شرم می‌دارد درشتی از ملایم‌طینتان
غالب افتاده‌ست بیدل سرب بر الماسها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
بی‌دماغی با نشاط از بسکه دارد جنگها
باده گردانده‌ست بر روی حریفان رنگها
غافلند ارباب جاه از پستی اقبال خویش
زیر پا بوده‌ست صدر آرایی اورنگها
وادی عشق است‌اینجا منزل دیگرکجاست
جز نفس در آبله دزدیدن فرسنگها
بی‌نیازی از تمیزکفر و دین آزاد بود
ازکجا جوشید یارب اختراع ننگها
زاهدان‌، از شانه پاس ریش باید داشتن‌!
داء ثعلب بی‌پیامی نیست زین سر چنگها
تا نفس باقی‌ست باید باکدورت ساختن
درکمین آینه آبی‌ست وقف زنگها
چرب ونرمی هرچه‌باشد مغتنم بایدشمرد
آب و روغن چون پر طاووس دارد رنگها
هرچه‌ازتحقیق‌خوانی بشنو وخاموش باش
ساز ما بیرون تار افکنده است آهنگها
آخر این‌کهسار یک آیینه دل خواهد شدن
شیشه افتاده‌ست در فکر شکست سنگها
بیدل اسباب‌طرب تنبیه‌آگاهی‌ست‌، لیک
انجمن پر غافل است ازگوشمال چنگها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
خواجه‌ممکن نیست‌ضبط عمرو حفظ‌مالها
جادهٔ بسیار دارد آب در غربالها
گر همین‌کوس و دهل باشدکمال‌کر و فر
غیر رسوایی چه دارد دعوی اقبالها
سادگی مفت نشاط انگارکاینجا حسن هم
جامه نیلی می‌کند از دست خط و خالها
پیچ و تاب خشک دارد درکمین ما و منت
بر صریر خامه تاری بسته‌گیر از نالها
کوشش افلاک ازموی سپیدت‌روشن است
تاب ده نومیدی از ریشیدن این زالها
شعلهٔ هستی مآلش‌گرهمین خاکسترست
رفته می‌پندار پیش ازکاروان دنبالها
زیرچرخ آثارکلفت ناکجا خواهی شمرد
شیشهٔ ساعت پر است زگرد ماه وسالها
شکوه‌ات از هرکه باشد به‌که در دل خون‌شود
شرم کن زان لب‌که‌گردد محضر تبخالها
عرض دین حق مبر درپیش مغروران‌جاه
سعی مهدی برنمی‌آید به این دجالها
خلق را ذوق تعلق توأم طاووس‌کرد
رنگ هم افتاد پروازش به قید بالها
می‌فروشد هرکسی ما را به نرخ عبرتی
جنس ماعمری‌ست‌فریادی‌ست ازدلالها
حیرت آیینه‌ام بیدل تماشا کردنی‌ست
ناز صیقل دارم از پامالی تمثالها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
چواشک آن‌کس‌که‌می‌چیندگل عیش ازتپیدنها
بود دلتنگ اگرگوهر شود از آرمیدنها
ز بس عام است در وحشت‌سرای دهر بیتابی
دل هر ذره دارد در قفس چندین تپیدنها
مجو آوازهٔ شهرت ز آهنگ سبکروحان
صدای بال مرغ رنگ نبود در پریدنها
نگه در دیدهٔ حیران ما شوخی نمی‌داند
به رنگ چشم‌شبنم درداین میناست دیدنها
دوتاکردیم آخر خوبش را در خدمت؟‌ببری
رسانیدیم بار زندگانی تا خمیدنها
زرونق باز می‌ماند چو مینا شد ز می خالی
شکست رنگ ظاهر هی‌شود در خون‌کشیدنها
مرا از پیچ وتاب‌گردباد این نکته شد روشن
که در را طلب معراج دامان است چیدنها
ز قطع الفت دلها حسود آسوده ننشیند
شود خمیازهٔ مقراض افزون در بریدنها
گداز درد نومیدی تماشای دگر دارد
به رنگ اشک ناسورم نظرباز چکیدنها
حباب از موج هرگز صرفهٔ طاقت نمی‌بیند
ز بال ماگره وامی‌کند آخر تپیدنها
ز هستی‌گر برون تازی عدم در پیش می‌آید
درین وادی مقامی نیست غیر از نارسیدنها
مجو از طفل‌خویان‌، فطرت آزادگان بیدل
به پرواز نگه‌کی سرسا اشک از دویدنها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
درفکر حق و باطل خوردیم عبث خونها
این صنعت الفاظ است یاشوخی مضمونها
بر هرچه نظرکردیم‌کیفیت عبرت داشت
گردون زکجا واکرد دکانچهٔ معجونها
نظم‌گهرمعنی چون نثرفراهم نیست
از بس‌که جنون انگیخت بی‌ربطی موزونها
در خلق ادب‌ورزی خاصیت افلاس است
فقر اینهمه سامان‌کرد موسایی و قارونها
بر نیم درم حاجت صد فاتحه باید خواند
هرجا در جودی بود شد مرقد مدفونها
جزکنج مزار امروزکس دادرس کس نیست
انسان چه‌کند بااین خرس وسگ و میمونها
تدبیر تکلف چند بر عالم آزادی
معموره قیامت کرد در دامن هامونها
تا بی‌نفسی شوید آلودگی هستی
چون صبح به‌گردون رفت‌جوش‌کف صابونها
غواصی این دریا بر ضبط نفس ختم است
در شکل حباب‌اینجاست خمهاو فلاطونها
از عشق چه‌می‌گویی‌، ازحسن چه‌می‌پرسی
مجنون همه لیلی‌گیر، لیلی همه مجنونها
بیدل خبر خلوت از حلقهٔ در جستم
گفت آنچه درون دارد پیداست ز بیرونها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
وفاق تخم ثباتی نکاشت در دل و دینها
به‌حکم یأس دمیدیم از این فسرده زمینها
چو غنچه در پس زانوی انتظار جدایی
نشسته در چمن ما هزار رنگ‌کمینها
در این زمانه سر نخوتی‌کشیده به هرسو
ز نقشخانهٔ پا در هوای چنبر زینها
غم معاش به تاراج حسن تاخته چندان
که لاغری ز میان رفته فربهی ز سرینها
نم مروتی ازخلق اگررسد به خیالت
چکیده‌گیر به خاک از فشار چین جبینها
نظر نکرده به دل مگذر ای بهار تعین
تغافل از چه به صیقل زنند آینه‌بینها
حضورعبرت‌واسباب راحت‌این‌چه‌خیال‌است
مژه نبسته به خواب است چشم سایه‌نشینها
به نام شهرت اقبال زندگی نفروشی
که زهر در بن دندان نهفته‌اند نگینها
نفس‌گداخت خجالت به خاک خفت قناعت
ولی چه سود علاج غرض نمی‌شود اینها
تظلم دم پیری‌کجا برم من بیدل
رسید مو به‌سپیدی‌کشید پوست به‌چینها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
تعلق بود سیر آهنگ چندین نوحه‌سازی‌ها
قفس آموخت ما را صنعت قانون نوازیها
جهانی را غرور جاه‌کرد از فکر خود غافل
گریبانها ته پا آمد از دامن طرازیها
غنادردسر اسباب بردارد؟ محال است این
گذشتن نگذرد از آب تیغ بی‌نیازیها
درتن دشت هوس یارب چه‌گوهر درگره بستم
عرق شد مهرهٔ‌گل از غبار هرزه‌تازیها
جنون مشرب شمع است یکسرساز این محفل
جهانی می‌خورد آب از تلاش خودگدازیها
کمال از خجلت عرض تعین آب می‌گردد
خوشاگنجی‌که در ویرانه دارد خاکبازیها
به اقبال ادب‌گر نسبتی داری مهیاکن
گریبانی که از سر نگذرد گردن فرازیها
تو با ساز تعلق درگذشتی از امل بیدل
ندارد رشتهٔ کس بی‌گسستن این درازیها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
تا چند به هر عیب و هنر طعنه‌زنیها
سلاخ نه‌ای‌، شرمی ازبن پوست‌کنیها
چون‌سبحه درفن‌معبدعبرت چه‌جنون است
ذکر حق و برهم زدن و سرشکنیها
چندان‌که دمدنخل‌، سرریشه به‌خاک است
ذلت نبرد جاه ز تخمیر دنیها
ما را به تماشای جهان دگر افکند
پرواز بلندی به قفس پرفکنیها
الفت قفس زندگی پا به هواییم
باید چو نفس ساخت به غربت وطنیها
صیت نگهت یاد خم زلف ند‌ارد
ترکان خطایی چه کم‌اند از ختنیها
جان‌کند عقیق از هوس لعل تولیکن
دور است بدخشان ز تلاش یمنیها
بی‌پردگی جوهر راز است تبسم
ای غنچه مدر پیرهن‌گل بدنیها
از شمع مگویید وزپروانه مپرسید
داغ است دل از غیرت این سوختنیها
جز خرده چه‌گیرد به لب بستهٔ بیدل
نامحرم خاصیت شیرین سخنیها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
سخن‌شد داغ دل چون‌شمع ازآتش بیانیها
معانی مرد در دوران ما از سکته خوانیها
طبیعت همعنان هرزه‌گویان تا کجا تازد
خیالم محو شد ازکثرت مصرع رسانیها
ز تشویش‌کج آهنگان‌گذشت از راستی طبعم
مگر این حلقه‌ها بردرد از ره بی‌سنانیها
ز استغنای آزادی چه لافد موج درگوهر
به معنی تخته است آنجا دکان تر زبانیها
چه ریشد دستگاه فطرتم تار خیال اینجا
به اشکیل خران دارم تلاش ریسمانیها
ز طاق افتاد مینای اشارات فلکتازی
هلال اکنون سپهر افکند ار ابروکمانیها
نفس سرمایه‌ای‌از لاف خودسنجی تبراکن
مبادا دل شود سنگ ترازوی گرانیها
به‌بیباکی‌زبان‌واکرده‌ای ، چون‌شمع‌وزین‌غافل
که می‌راند!برون بزمت آخر نکته‌رانیها
زدعوی چند خواهی برگردون منفعل بودن
قفس تنگ است جز بر ناله مفکن پرفشانیها
غرور رستمی‌گفتم به خاکش‌کیست اندازد
ز پاافتادگان گفتند: زور ناتوانیها
سری‌درجیب‌دزدیدم‌،‌ز وهم خان‌ومان رستم
ته بالم برآورد از غم بی‌آشیانیها
تو ای پیری مگر بار نفس برداری از دوشم
گران شد زندگانی بر دل از یاد جوانیها
به‌ناموس‌حواسم چون‌نفس‌تهمت‌کش هستی
همه‌در خواب ومن خون‌می‌خورم‌از پاسبانیها
دنائت بسکه شد امروز مغرور غنا بیدل
زمین هم بال وپر دارد به نازآسمانیها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
بود سرمشق درس خامشی باریک‌بینی‌ها
ز مو انگشت حیرانی به لب دارند چینی‌ها
مرا از ضعف پرواز است قید آشیان ورنه
نفس‌گیرم چو بوی غنچه از خلوت‌گزینی‌ها
نیاز من عروج نشئهٔ ناز دگر دارد
سپهر آوازه‌ام بر آستانت از زمینی‌ها
دل رم آرزو مشکل شود محبوس نومیدی
که‌سنگ اینجا شرر می‌گردد از وحشت کمینی‌ها
نفس دزدیدنم شد باعث جمعیت خاطر
به دام افتاد صید مطلبم از دام چینی‌ها
غبار فقر زنگ سرکشی را می‌شود صیقل
سیاهی می‌برد از شعله خاکسترنشینی‌ها
به شوخی آمد از بی‌د‌ستگاهی احتیاج من
درازی‌کرد دست آخر زکوته آستینی‌ها
خروش اهل جاه ز خفت ادراک می‌باشد
تنک ظرفی‌ست یکسر علت فریاد چینی‌ها
طریق دلربایی یک جهان نیرنگ می‌خواهد
به حسن محض نتوان پیش بردن نازنینی‌ها
مگر از فکر عقبا بازگردم تا به خویش آیم
که از خود سخت دور افتاده‌ام ازپیش‌بینی‌ها
دوتاگشتیم در اندیشهٔ یک سجده پیشانی
به راه دوست خاتم‌کرد ما را بی‌نگینی‌ها
دم تیغ است بیدل راه باریک سخن‌سنجی
زبان خامه هم شق دارد از حرف‌آفرینی‌ها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰
چو شمع تا سحر افسانه می‌شود تب وتاب
نگاه برق خرام است جلوه‌ای دریاب
اگر غنا طلبی مشق خاکساری‌کن
حضورگنج براتی‌ست سرنوشت خراب
به فیض‌کاهلی آماده است راحت ما
که سایه راست ز پهلوی عجز بستر خواب
فریب جلوهٔ نیرنگ زندگی نخوری
که شسته‌اند ازین صفحه غیر نقش سراب
در آن بساط‌که از رنگ آرزو پرسند
چو یاس در نفس ما شکسته است جواب
به دل اگر برسی جستجو نمی‌ماند
تحیر است درآیینه شوخی سیماب
نماند در دل ما خونی از فشار غمت
به غنچگی زگل ماگرفته‌اندگلاب
ز شرم حلقهٔ آن زلف حیرتی دارم
که ناف آهوی مشکین چرا نشدگرد‌اب
عجب‌که رشتهٔ پروین زهم نمی‌گسلد
چنین‌که از عرق روی اوست درتب و تاب
زموج رنگ به دوران نشئهٔ نگهت
خط شکسته توان خواند از جبین شراب
غرور هستی او را فنای ماست دلیل
خم‌کلاه محیط است در شکست حباب
کسی چه چاره‌کند سرنوشت را بیدل
نشست سرخط موج ازجبین دریا آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
ممسک اگربه عرض سخا جوشد ازشراب
دستی بلند می‌کند اما به زیرآب
طبع‌کرم فسردهٔ دست تهی مباد
برگشت عالمی‌ست ستم خشکی سحاب
این است اگر سماجت ارباب احتیاج
رحم است بر مزاج دعاهای مستجاب
غارت نصیب حسرت درد محبتم
نگریست بیدلی‌که زچشمم نبرد آب
دل آنقدرگریست‌که غم هم به سیل رفت
آتش درآب غوطه زد از اشک این‌کباب
افسانه‌سازی شرر و برق تا به‌کی
گر مرد این رهی توهم از خود برون شتاب
یاران عبث به وهم تعلق فسرده‌اند
اینجاست چون نگه قدم از خانه در رکاب
صبح از نفس‌دو مصرع‌برجسته خواند و رفت
دیوان اعتبار و همین بیتش انتخاب
خواهی نفس خیال‌کن و خواه‌گرد وهم
چیزی نموده‌ایم در آیینهٔ حباب
محویم و باعثی زتحیرپدید نیست
ای فطرت آب‌کرد وزما رفع‌کن حجاب
معنی چه وانماید از این لفظهای پوچ
پرتشنه است جلوه وآیینه‌ها سراب
در بزم عشق‌، علم چه و معرفت‌کدام
تا عقل گفته‌ایم جنون می‌درد نقاب
در عالمی‌که یاد تو با ما مقابل است
آیینه می‌کشد به رخ سایه آفتاب
بیدل ز جوش سبزه در این ره فتاده است
بی‌چشم یک جهان مژه تهمت‌پرست خواب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
چو من زکسوت هستی ترآمده‌ست حباب
به قدر پیرهن از خود برآمده‌ست حباب
جهان نه برق غنا دارد و نه ساز غرور
عرق‌فروش سر و افسر آمده‌ست حباب
هزار جا گره اعتبار شق کردیم
به خشم ما همه دم‌گوهرآمده‌ست حباب
کسی به ضبط عنان نفس چه پردازد
سوارکشتی بی‌لنگر آمده‌ست حباب
به این دو روزه بقا خودنمای وهم مباش
به روی آب تنک کمتر آمده‌ست حباب
به نام خشک مزن جام تردماغی ناز
ز آبگینه هم آخر برآمده‌ست حباب
به فرصتی‌که نداری امید مهلت چیست
درون بیضه برون پر برآمده‌ست حباب
ز احتیاط ادبگاه این محیط مپرس
نفس‌گرفته برون در آمده‌ست حباب
طرب پیام چه شوقند قاصدان عدم
که جام برکف وگل بر سر آمده‌ست حباب
مکن ز خوان‌کرم شکوه‌،‌گر نصیبت نیست
که در محیط نگون ساغر آمده‌ست حباب
ز باغ تهمت عنقاگلی به سر زده‌ایم
به هستی از عدم دیگر آمده‌ست حباب
نفس متاعی بیدل در چه لاف زند
به فربهی منگر لاغر آمده‌ست حباب