عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
دگرباره با مات بیگانگیست
مکن کاینچنین ها نه فرزانگیست
توجان خواهی آنگاه بر دست هجر
ندانی که این رسم بیگانگیست
توجان خواه بیزحمت هجر و وصل
میان من و تو سخن خانگیست
من از عشق تو دشمن جان شدم
نه عشقست پس چیست دیوانگیست
بسوگند گفتی که بکشم ترا
مرا کشته گیر این چه مردانگیست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
بی توام کار بر نمی آید
بر من این غم به سر نمی آید
ترسم از تن بدر شود جانم
کز درم دوست در نمی آید
دل چو دلدار دورگشت از من
نیک و بد زو خبر نمی آید
هر شبی تا به روزم از غم تو
مژه بر یکدگر نمی آید
می کنم جهد تا بپوشم حال
دیده با اشک بر نمی آید
ننالم ز هیچ بد روزی
کم ازان بد بتر نمی آید؟
روز بگذشت و هم نیامدیار
تو چه گوئی مگر نمی آید
این همه یارب سحرگاهی
خود یکی کارگر نمی آید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
تو را تا زین جفا دل برنگردد
مرا این درد دل کمتر نگردد
به من برنگذرد یک شب ز هجرت
کز اشک من جهانی تر نگردد
مگر هجران تو سوگند خوردست
که تا خونم نریزد بر نگردد
مرا گفتی که آیم نزدت امشب
به صد سوگندم این باور نگردد
کسی در کوی تو هرگز نهد پای
که چون پرگار گرد سر نگردد؟
کسی دل در سرزلف تو بندد
که همچون زلف تو کافر نگردد؟
چو سایه عشق تو عالم بگیرد
اگر خورشید حسنت در نگردد
مرا زر در جهان این روی زردست
وزین زر کار من چون زر نگردد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
برم امشب که آن سروسهی بود
همه شب کار دل فرماندهی بود
نه یک ساعت لب از بوسه بیاسود
نه یکدم دستم از ساغر تهی بود
نگارم بود و یک چنگی خوش زن
سوم ساقی چهارم شان رهی بود
گهی بر حلقه مشک ختن خفت
گهی در سایه سرو سهی بود
ز وقت شام تا الله اکبر
می لعل و سماع خرگهی بود
نه کس را بود بر ما اطلاعی
نه ما را نیز از خویش آگهی بود
نه با گرگ آشتی او پلنگی
نه با آهوی چشمش روبهی بود
گهی بوس و گهی نوش و گهی رقص
چه گویم عیب آنشب کوتهی بود
وز آن شب غصه بر غصه است ده تو
مرا کانشب نمردم زابلهی بود
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
چرخ از من قرار من بستد
تا ز دستم نگار من بستد
ماه مشگین عذار من بربود
سروچابک سوار من بستد
خود دلی داشتم من از همه چیز
عشق بی اختیار من بستد
گله کردست ابر از چشمم
که به یک بار کار من بستد
هجر میکرد قصد جانم و چرخ
یار او گشت و یار من بستد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
دلم از دیده برون می آید
چه دهم شرح که چون می آید
حل شده دل زره دیده برفت
زان سرشکم همه خون می آید
دل اگر خود همه از سنگ بود
به کف عشق زبون می آید
یارب آن مه به چه ماند یارب
که هم از حلقه کنون می آید
چشم خیره شود از طلعت او
کز در حجره درون می آید
ایکه در رنگ و طراوت رخ تو
از گل و لاله فزون می آید
خیز و از پرده برون آی تو نیز
که گل از پرده برون می آید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
یار گرد وفا نمی گردد
باوفا آشنا نمیگردد
در دلش جز ستم نمیآید
در سرش جز جفا نمیگردد
دل به یکبارگی زما برداشت
جز بر ناسزا نمیگردد
از کسی حال ما نمیپرسد
خود کسی گردما نمیگردد
خود نگوید که آن فلان عاشق
آخر اینجا چرا نمی گردد
هیچ شب نیست کز فراق رخش
ز اشک من آسیا نمیگردد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
ترسم که وعده های تو عمرم سرآورد
آوخ که عشوه تو ز پایم درآورد
ما رخت عشق خود زبر آسمان بریم
گرمان همای وصل تو زیر پرآورد
از عشق تو بشکرم کز روی حسن عهد
هر لحظه ام بتازه غمی دیگر آورد
جانم فدای باد که او هر سحرگهی
از راه دل بجان خبر دلبر آورد
گویند وصل دوست بجانی توان خرید
سهلست اینقدر اگر او سر درآورد
ای بس گهر که ریزد چشمم بدست اشک
برپای دوست و خون زدلم سر برآورد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
یکروز بکوی ما آخر گذرت افتد
برحال من مسکین روزی نظرت افتد
گر هیچ مرا بینی بس گوهر ناسفته
کز نرگس بیمارت بر گلشکرت افتد
گویند برو بنشین در سایه زلف او
باشد که ازو کاری در یکدگرت افتد
در سایه تو جایم چون باشد تا هر روز
خورشید دوبار آید برخاک درت افتد
گفتم که بجان بوسی در خشم شدی با من
ایدوست ندانستم گفتم مگرت افتد
هر چند ترا عادت خونریختنست ایجان
با ما زسر عادت برخیز اگرت افتد
یارب که چو من بادی تو برد گری عاشق
تا سنگدلی چون خودجائی بسرت افتد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
دلم زدرد تو خون شدترا چه غم دارد
نه عشق تو چو منی در زمانه کم دارد
مرا بعشوه ازین بیش در جوال مکن
که دل چو وعده تو پای در عدم دارد
ز روی خوب تو دانی که بر تواند خورد؟
کسی خورد که بخروارها درم دارد
میان اینهمه محنت نگوئیم چونی
کسیکه چو نتوکسی دارد او چه غم دارد
ز روزگار قفاها چنین خورد بیشک
چو من گدای که معشوق محتشم دارد
گمان من همه این بود کوچودل ببرد
بجان ندارد قصدی ولیک هم دارد
دل من ارزجهان اختیار عشق تو کرد
سزای خویش بدین کرده لاجرم دارد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
هیچ کس را هوش عشق تو درسر نشود
کش غم هجر تو با مرگ برابر نشود
نتوان کشت مرا گر طمع وصل کنم
هیچ عاشق بچنین جرمی کافی نشود
جان زمن خواهی ودانی که محابانکنم
بوسه خواهم و دانم که میسر نشود
از دل و دوست بدردم من و میباید ساخت
که کسی از دل و از دوست بداور نشود
صفت درد دل من زسر زلف بپرس
گر ترا از من دلسوخته باور نشود
عاشق روی تو شد دل چه ملامت کنمش
بچنان رخ که تو داری چکندگر نشود
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
عشق تو تا دست سوی جان نبرد
با دل من دست به پیمان نبرد
تا دل من دل ز جهان برنداشت
نام چو تو دلبر جانان نبرد
دیده همی گرید و گو خون گری
چند بدو گفتم و فرمان نبرد
صبر که میگفت ترا من بَسَم
این همه می‌گفت و به پایان نبرد
دل که همی راه سلامت سپرد
عاقبت از عشق تو هم جان نبرد
با دل خود چاره چه سازم که کس
از دل خود قصه به سلطان نبرد
هم به فدای تو کنم زود جان
گرچه کسی زیره به کرمان نبرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
لعل تو در سخن شکر ریزد
جزع من در سحر گهر ریزد
حس تو هر قدح که نوش کند
جرعه بر روی ماه و خور ریزد
هر نفس دفع چشم بدرا صبح
سیم در دیده قمر ریزد
بر رخم از هوای تو دم سرد
چون خزان توده های زر ریزد
گر بداند حقیقت حسنت
ماه را زهره بر جگر ریزد
تیر مژگان مزن که چشم تو خود
خون صد دل بیک نظر ریزد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
هر جور که بر عاشق بی سیم توانکرد
امروز بتم بر من سرگشته چنانکرد
از بسکه ستم کرد بمن بر چو مرادید
شرم آمدش از روی من و روی نهانکرد
گفتم که چنان کن که دلم خون شود از غم
تقصیر نکرد الحق و بشنید و چنان کرد
گفتی که بده شرح که خود با تو چه کرد او
ایدوست چگویم که نه این کرد و نه آنکرد
گفتا بدلی بوسه، بداد و بستد دل
بنگر که درین بیع که سود و که زیانکرد
گفتم بدلی نیست گران، هم بتوان ساخت
از دل چو بپرداخت سبک قصد بجان کرد
گفتم غم جانم خور و درمان دلم کن
گفتا که چنان گیر چنین نیز توان کرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
آخر یکی بکوی فلانکس گذر کنید
در حال این شکسته دل آخر نظر کنید
ما را ز روی آن گل خندان نشان دهید
او را زحال این دل غمگین خبر کنید
با آن رخ چوماه چه نام قمر برید
با آن لب چو لعل چه یاد شکر کنید
چون راه او روید قلم وار از نخست
ده جا میان ببندید از پای سر کنید
او را خبر دهید که چون سخت گشت کار
باشد که پاره دل او نرم تر کنید
ورپرسد از شما که چگونست حال او
گوئید سوختست و سخن مختصر کنید
او را بیاورید و پس آنگه بروی او
یک ساغر از صراحی می زود در کنید
وریک ترانه نرم بگوید برای ما
همچون دهانش دامن او پر گهر کنید
می رنج دل بکاهد آن می مرا دهید
زر کار ما بسازد تدبیر زر کنید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
بهار امسال بس خوش مینماید
چو روی یار دلکش مینماید
ز رنگ لاله های نو شکفته
همه صحرا منقش مینماید
مگر گل غافلست از عمر کوته
که چونین خرم و کش مینماید
بنفشه دوش می خوردست گوئی
که جعدش بس مشوش مینماید
دل لاله نگر همچون دل من
که در عشقش پرآتش مینماید
بعینه تاج نرگس همچو ماهست
که پروین گرد او شش مینماید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
پشتم ز غم فراق خم دارد
رویم ز سرشک دیده نم دارد
من عشق ترا نهفته چون دارم
کم آب دودیده متهم دارد
در زیر گلیم چون توان زد طبل
کاندر همه عالمم علم دارد
رویم زغمت برنگ که گشتست
بر تو بدوجو تراچه غم دارد
چون من بود و زمن بترحقا
درویش که یار محتشم دارد
وصل تو هزار وعده ام دادست
آری نه ازین متاع کم دارد
با دلبر می ز جام زر نوشد
چون نرگس هر که شش درم دارد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
نه چون رخ رنگینت گل در چمنی باشد
نه چون بر سیمینت برگ سمنی باشد
روی تو و نام گل نی نی چه حدیثست این
لعل تو و یاد من این خود سخنی باشد
گفتیکه مرا خواهی غم میخورو جانمیگن
غم خوردن و جان کندن کار چو منی باشد
زان مهر که بنمودی یکذره نمیبینم
مهرتو بسان صبح خود دم زدنی باشد
گفتم بدهی بوسه آخر من مسکین را
گفتی که دهم آری تا کم دهنی باشد
دل گشت مرا دشمن خود را چه نگه دارم
زان خصم که او با من در پیرهنی باشد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
دل جفا بیش بر نمی تابد
جان غم خویش بر نمیتابد
مکن ایجان و دیده بی نمکی
کاین دل ریش بر نمیتابد
جانطلب میکنی مکن کایننفس
داور از پیش بر نمیتابد
گفتمت بوسه گفتیم جانی
به بیندیش بر نمیتابد
به بیرزد هزارجان لیکن
کار درویش بر نمیتابد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
زنجیر چو آنزلف پراکنده نباشد
خورشید چو آنعارض رخشنده نباشد
خورشید که باشد که ترا بنده نباشد
زنجیر چو آنزلف سرافکنده نباشد
روزی که تو برگرد گلت طره فشانی
خورشید که باشد که ترا بنده نباشد
وانجا که نهی ناوک غمزه بکمان در
مه کیست که از تو سپر افکنده نباشد
پیش لب خندان تو گل گرچه بخندد
خود داند کان خنده چو این خنده نباشد
زینگونه بخون ریختن اردست بر آری
ترسم که دگر سال کسی زنده نباشد
زین حسن مشو غره که بازار گل سرخ
بس تیز بود لیکن پاینده نباشد
ببرید سرزلف و سزا کرد و بگفتم
ما را مکش ایزلف که فرخنده نباشد