عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧٢ - ایضاً
اذ سیلت السحب سجال المطر
قد زینت الروض بدری الزهری
چون گل بشکفت ای بت گلروی بیا
در ده می گلگون بچه اندیشه دری
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ٧۴ - ایضاً
آتیک یا مولای بالامس زایرا
فما انت مطلوبی و قد انا خائبا
رجعت و قلبی یعلم الله ضیق
ترکت هناک الروح عنی نائبا
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۰ - در مدح عزالاسلام معین الدین
عشقبازی دیگرم در تحت فرمان یافتست
جان بشکلی دیگرم درد ست جانان یافتست
هر کجا عشق آمد انجا چاره هم بیچار گیست
زانکه درد عشق هم از درد درمان یافتست
گر سری درباخت سر از عشق تاجی بر نهاد
وردلی کردل از وصل صد جان یافتست
بیدلی سرمایه عشق است و جانباز یش سود
تا نپندارد کسی کاین عشق آسان یافتست
وصل او در راه و عده صبر گر یاز داشتست
عشق او در کوی عشوه مرک خندان یافتست
ای بسا یعقوب کان مشکین رسن دربند کرد
وی بسا یوسف که در چاه ز نخدان یافتست
گژدم مشگین او بی در بنفشه یافتست
هندوی رعنای او ره گلستان یافتست
عشرت آنعشرتکه آنچشم معبربد ساختست
دولت آندولت که آنزلف پریشان یافتست
فرخ آن آه که سنبل زان ز نخدان میچردآهو
خرم آنطوطی که شکر زان نمکدان یافتست
دل ببرد از ما و لب در خاک میمالد کنون
تابدین حد مان حریفی اب دندان یافتست
عشق او در تنگنای این دل ما خیمه زد
پرد گاهی خرم و جائی بسامان یافتست
گردل من جان بدادو بوسه بستد رواست
مایه شادی بطرف غم نه ارزان یافتست؟
ای نگاری کز نکوئی ماه پیش روی تو
با کمال چارده شب داغ نقصان یافتست
هردو چشم تو خجل رنگ و دژم بینم مگر
یوسف جان صاع دل دربار ایشان یافتست
گر تو هم در فراق تو قناعت کرد دل
نیست از ساده دلی خود گنج چندان یافتست
عافیت گرد سر کویت نمیارد گذشت
زانکه در هر گوشه صد فتنه پنهان یافتست
بیش از این جانا حوالت بر در صبرم مکن
دور از روی غم تو صبر فرمان یافتست
من باستظهار صبر افتادم اندر دام عشق
کشتگان صبر را عشقت فراوان یافتست
تلخ چون گوید همی لعل شکر بارت مرا
گرچو لفظ خواجه طبعم آب حیوان یافتست
آنکه او با علم نعمان حلم احنف جمع کرد
وانکه او با جود حاتم نطق سحبان یافتست
آنکه از الفاظ عذبش شرع حجت ساختست
وانکه از اخلاق پاکش عقل برهان یافتست
آفتاب دولتش چون سایه چه ثابتست
کو باستحقاق علمی جای نعمان یافتست
رای او در کارهای خیر وراه مکرمت
قائد وسائق هم از توفیق یزدان یافتست
کمترین چاکران بر آستان او همی
‍ژاژ طیان برده وتشریف حسان یافتست
آنچه من در حضرت او یافتم از تربیت
میر خاقانی کجا از شاه شروان یافتست
ای جوان بختی که اندر عالم کون وفساد
نامد از دوران چو تو تا چرخ دوران یافتست
هست درردیجور شبهت رای روز افروز تو
نور آن ناری که شب موسی عمران یافتست
هر که با جود تو یک لحطه گشتست آشنا
گنج قارون برده وملک سلیمان یافتست
هرکجا ظلمی است از عدل تو سدی ساختست
هر کجا جرمیست از عفو تو غفران یافتست
مسند تو چون شب قدرست وهر کو حاجتی
اندر آن شب خواستست آنرا به ار آن یافتست
هر که او دیدست کلکت بر بنان گشته سوار
معنی گنج روان در شکل تعبان یافتست
آدم ار آمد زصلبش دشمن تو لا جرم
بررخ عصمت نشان خال عصیاان یافتست
آتش خشمت زبانه چون سوی بالا کشید
نسر طایر برفلک چون مرغ بریان یافتست
عالم از روی نفاذ حکم وقت حل و عقد
امر ونهیت رالگام چرخ گردان یافتست
خیمه قدرت نگنجد در وجود از بهر آنک
میخ واطنابش خرد زانسوی امکان یافتست
کیست جز کان کان زجودت یافت داغ نیستی
کیست جز زر کز کف تو نقش حرمان یافتست
شاد باش ای مکرمی کز حضرت تو آرزو
هرچه آن نا یافتست از جود تو آن یافتست
شاخ اقبال از معالی تو سر سبز آمداست
گشت امید از سر انگشت تو باران یافتست
غوطه بحری خورد یا غصه کانی کشد
آنکه از دست ودلت هم بحرو هم کان یافتست
در تماشاگاه باغ دولت تو آسمان
ثابت وسیار را مدهوش وحیران یافتست
چرخ پیش حکم تو در خاک می غلطد مدام
همچو گویی تافته کاسیب چوگان یافتست
هر نفس کز عمر تو بر بود دور آسمان
هم زدور آسمان صد عمر تاوان یافتست
ناصحت جام امل از دست دولت نوش کرد
حاسدت نیش اجل در جان شریان یافتست
از چه نندیشد زحل بالای خورشید از چه روی
منصب فراش تو یا جای دربان یافتست؟
تا بگویند از ره حکمت که اجزای جهان
این همه ترکیب از تالیف دوران یافتست
سال عمرت باد چندان کز محاسب درشمار
نه طریق ضبط نه تقدیر پایان یافتست
چشم روشن باد دولت را که ایام ترا
راست چونان کش تمنا بود چونان یافتست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - در مدح نظام الملک وزیر
مراهر ساعتی سودای آن نامهربان خیزد
که مشکینثر همیگوئی دو سنبل زار ارغوانخیزد
رخ رخشان آندلبر فراز قدرعنایش
بماه چارده ماند که از سروروان خیزد
دهان تنک وروی او گمانی در یقین مضمر
درودربسته مرجان یقینی کز گمان خیزد
در انکو چکدهان صد تنک سکر تعبیست اورا
بد ینتنگی نمیدانم سخن چون زاندهان خیزد
اگر عکس رخش افتد بدین آیینه گورحقه
هزاران آه سربسته زمهر آسمان خیزد
نگه کردن نیارم تیزاندر روی آندلبر
براوازنازکی ترسم که ازدیدن نشان خیزد
زعنبر دایره سازد که دارد مرکز اندردل
زسنبل خط کشد برمه که از نقطه اش روان خیزد
اگر در خاصیت خیزد همی از زعفران خنده
مرادر گریه افزاید کم از رخ زعفران خیزد
ز من جانخواهد و بستد و گررو بوسه خواهم
خصومت آنزمان باشد قیامت اینزمان خیزد
بفرعشق او گشتم توانگر اززرو گوهر
ولیکن اینم ازرخسار و آن از دید گان خیزد
نخیزد زابرو کان آنزرو گوهر کررخ و چشمم
اگر خیزد زدست و طبع دستور جهان خیزد
وزیر عالم و عادل نظام مشرق و مغرب
که سوی خاک در گاهش نشاط انس و جان خیزد
جمال الدین نظام الملک کاندر دولت و ملت
نه چون او مقتدا باشد نه چون او قهر ما نخیزد
زمین خواهد که با حلمش در نگی همر کاب افتد
زمان خواهد که با حکمش زمانی همعنان خیزد
بیادش ساغر لاله از اینسان لعلگون روید
زشکرش سوسن خوش دم چنین رطب اللسان خیزد
بهار از رشک طیع او همیشه اشکبار آید
صبا از شرم خلق او همیشه ناتوان خیزد
همای همتش را عرش سقف آشیان زیبد
ضمیر روشنش را صبح بهر ترجمان خیزد
سموم قهرش ار خیزد ز خارا خون برون جوشد
نسیم لطفش اربجهد ز آتش ضیمران خیزد
حقیقت آن زرو گوهر که دست جود او بخشد
نه از ابر بهار آید نه ازباد خزان خیزد
ندانم چون همی بخشد ببدره بدره آنچیزی
که از خورشید ذره ذره در اجزای کان خیزد
زهی در یادلی کز حرص جود و طمع بذل تو
زاطراف جهان هر روز چندین کاروان خیزد
فلک بهر زمین بوست چو اختر سرنگون افتد
ملک از بهر انگشتت چو گردون اوفتان خیزد
جهان از فر عدل تو چنان گشته است کاندروی
نه اسم دادخواه آید نه بانگ پاسبان خیزد
اگر نه عفو جانبخش تو آنرا برزندآبی
نعوذبالله از خشمت عذاب جاودان خیزد
مگر بارای تو پهلو همی زدصبح کوته عمر
از آن تکبیرها در روی او از هر مکان خیزد
مروت را بجائی در رسانیدی که در عالم
نه یاد برمک آرند و نه ذکر طوسیان خیزد
چو حزمت بزم آراید برقص اندر شود زهره
چو عزمت رزم آغازدر مریخ الامان خیزد
چنان پر کنده شد خصمت که تا محشر نگردد جمع
چنین فتحی زرای پیرو از بخت جوان خیزد
کمینه شعله ازرای تو جرم آفتاب آمد
فرو تر بخشش از جود تو گنج شایگان خیزد
خداوندا اگر چه هست جود آنخصلت زیبا
که فال نیک ازان گیرند و نام نیک از آن خیزد
ولیکن هم روا نبود که نام حاتم مسکین
چنان گردد که با جودت زبخلش داستان خیزد
بدر یا کان همیگوید که میگفتند هر وقتی
که ناگه فتنه ی بینی که در آخر زمان خیزد
همیگفتم بخواجه دفع شاید کردن آن فتنه
ندانستیم خود کاین فتنه ماراز ان بنان خیزد
حکایت میکند خورشید چرخ از رزم و بزم تو
از آن در حالتی هم تیغ زن هم درفشان خیزد
چو دستت ابر کی باشد که تا زوقطره بارد
زبرقش صد شرر زاید زر عدش صد فغان خیزد
فلک در پیش حکم تو چو دو پیکر کمربندد
ملک از بهر مدح تو چو سوسن ده زبان خیزد
چو کلک اندر بنان گیری تماشا آنگهی باشد
چو چین در ابرو اندازی قیامت آنزمان خیزد
بتثلیت بنانت چون قران کلک و کف باشد
بعالم در بشارتها زسعد آن قران خیزد
اگر دست کهر بخش تو هر گزبی قلم نبود
نباشد بس عجب آری زدریا خیزران خیزد
امل را چون عدوی تو اجل گوئی که همزادست
ازان معنی که با جود تو دایم توأمان خیزد
ز خوان جود تو خوردست این بسیار خواره حرص
از آن همچون قناعت ممتلی زان چرب خوان خیزد
خداوندا در ایام تو چون من بنده ضایع
توقع از که دارد پس کش از وی نام و نان خیزد
نه جز مدح تو لفظش رادگر کس دستگیر آید
نه جز دست تو طبعش رادگر کس میزبان خیزد
تو هم خورشید و هم ابری بپرور آن نهالی را
که آرد غنچه ها بیرون که ازوی قوت جان خیزد
چه نقص آید درین دولت اگر از فر میمونت
ازین در گاه دهر آرای چون من مدح خوان خیزد
بسیم آزاده پروردن بزرنام نکو جستن
نه بازرگانیی باشد کز او هرگز زیان خیزد
تو انگفتن بدعوی در سخاو در سخن هرگز
نه چو نتو در جهان باشد نه چون من زاصفهان خیزد
ترا گر در منثور از بنان خیزد گه بخشش
مرا در مدحت تو در منظوم از بیان خیزد
برون آیم چو گوهر زاب و چون یاقوت از آتش
اگر صدر جهان را هیچ رای امتحان خیزد
نه از بهر طمع گویم چو دیگر کس مدیح تو
همابرسک چه فخر آرد چو بهر استخوان خیزد
همی تا چهره اطفال باغ از بیم کم عمری
بروی عاشقان ماند چو باد مهرگان خیزد
ترا سرسبزیی باداکه هر چت آرزو آید
که چونین باید از گردون بعینه آنچنان خیزد
عدویت خاکسارو زرد چون آبی زبادسرد
چنان کش از دل و از دیده نارو ناردان خیزد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح امیر عزالدین
ترکم امروز مگر رای تماشا دارد
که برون آمده آهنگ بصحرا دارد
طره چون غالیه گرد سمنش حلقه زده
خه بنام ایزد یارب که چه سودا دارد
لعل شکر شکنش پرده مرجان سازد
مشک عنبر فکنش پروز دیبا دارد
چهره تابان در زلف شبه رنگ دراز
چون مه چارده اندر شب یلدا دارد
گر نه خورشید پرستست سر زلف دوتاش
پس چرا گرد مه از مشک چلیپا دارد
آه کاین حقه آیینه مثال اعنی چرخ
مهره بازی همه زان نرگس رعنا دارد
عشق را ملک دل اقطاع بدان دادستند
کز خم ابروی او چنبر و طغرا دارد
تیر غمزه چو در آرد بکمان ابرو
دل بغارت ببرد کاصل ز یغما دارد
بدلی نیست مرا هیچ بخیلی با دوست
غم جانست نه قصد دل تنها دارد
نی خطا گفتم وین لفظ برون از عقل است
هر چه زین شیوه بود روی بسودادارد
خود غم عشق دلی را نکند سست که جان
از پی خدمت آن حضرت والا دارد
عزدین میر جهان داور غازی صماد
آنکه در دولت و دین قدر معلا دارد
آنکه هنگام شجاعت دل شیران دارد
وانکه در وقت سخاوت کف دریا دارد
دست قدرت کمر غایت مقصود کند
پای همت زبر کنبد دروا دارد
آسمان پشت دوتا دارد در خدمت او
زانکه در خدمت سلطان دل یکتا دارد
زرد گشت آتش از هیبت خشمش چو نانک
آهنین حصن خود اندر دل خارا دارد
مشتری خواست بسی تا بخرد خدمت را
آن مرصع کمر بسته که جوزادارد
اگر از مدحت او جزوی برکان خوانی
برفشاند زرو سیمی که در اجزا دارد
هرچه انواع اما نیست میسر بادش
کانچه اسباب معالیست مهیا دارد
زه زه ایمیر قدرت قدر گردون قوت
که کمانت صفت چرخ توانا دارد
چیست آنمرغ اجل پر که خدنگش خوانند
که عدو ترکش اوازدل واحشا دارد
گر کمند تونه چون عفو تو شد خصم نواز
دست دایم زچه در گردن اعدا دارد
دو زبانست عدوی تو ولی ازرحمت
که زبان دردهن خصم تو عمدادارد
خنجر تیز زبان تو بخواند یک یک
راز خصمت که نهانش زسویدا دارد
عاریت دارد از آن شعله الماس صفت
گوهرین رنگی کاین گنبد خضرا دارد
مجلس بزم تورا چرخ که داند که درو
کمترین را مشگی زهره زهرا دارد
صبح را دم بخلاف تو زدن زهره بود؟
چرخ بیرونشدن از حکم تو یارا دارد؟
وجه یکروزه جودت نبود گردون را
هر چه دردفتر من ذلک و منها دارد
خصمت از هیبت تیغ تو چنان لرزانست
کزجهان آرزوی مرگ مفاجادارد
وهم تیز تو در آیینه دل می بندد
سر غیبش که پس پرده مهیا دارد
آفرین باد برآن کوه روان مرکب تو
که دل زیرک و اندیشه دانا دارد
زهره شیرو تن پیل و تک آهوی دشت
دیده کرکس و بیداری عنقا دارد
چزخ شکلست و مرا ور از مجره است عنان
ماه سیر است و رکابش زثریا دارد
هر کجا عزم کنی پیشتر از عزم رسد
هر کجا قصد کنی نعل برانجا دارد
گر بتابی تو عنانش بجهد از تندی
تا بدانجای که دی صورت فردا دارد
سایه از همرهیش باز پس افتد بیشک
گاه جستن اگر اورا نه محابا دارد
چون قضا تازد اگر سوی نشیب آغازد
چون دعا تازد اگر روی ببالا دارد
وقت جستن بمثل قوت صرصر دارد
گاه جولان بصفت گردش نکبا دارد
ابراز گردهمی سازد و باران از خوی
برق اندر جهش و رعد در آوا دارد
ایخداوند من از چاکرت این گردون نام
بکه نالم که سر عربده با ما دارد
جور او بخرد را عیش منغص کردست
دور او نادانرا عیش مهنا دارد
هر کجا بی هنری هست بوی میبخشد
بیشتر زانکه از ایام تمنا دارد
ماهی گنک از و بستر مرجان سازد
صدف گور ازلؤلؤ لالا دارد
چون منی را ز پی لقمه و خلقانی چند
هر زمان بردر هر دون بتقاضا دارد
هنر و فضل مرا فایده آخر چه بود
چون مرا بردر هر بیهنری وا دارد
مشک را نفس خویش چه راحت باشد
کش همی باجگر سوخته همتا دارد
یا هما را چه شرف باشد بر سگ چو همی
ز استخوان خورد نشان هردو مساوا دارد
جاودان زی تو که ایمن بودا از نکبت چرخ
هرکه چون درگه تو مفزع و ملجا دارد
تاهی باد صبا از پی مشاطه گری
طره شاخ بنورز مطرا دارد
بیخ عمرت را از چشمه حیوان باد آب
تا چو شاخش زپس پیری برنا دارد
می خورو سیم ده و تیغ زن و دوست نواز
که فلک خصم ترا یکسره رسوا دارد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - در مدح امیر یمین الدین
کسیکه قصد سر زلف آن نگار کند
چو زلف او دل خود زار و بیقرار کند
کسیکه دارد امید کنار بوس ازو
بسا که خون دل از دیده برکنار کند
دلم ربود بدانزلف همچو چنگل باز
تو هیچ باز شنیدی که دل شکار کند؟
هزار جور کند بر دلم بیک ساعت
وگر بنالم ازو هر یکی هزار کند
بتی که مرکز مه لعل آبدار نهد
مهی که پروز گل مشک تا بدار کند
گه از بنفشه خطی برمه دو هفته کشد
گهی ز سنبل پرچین لاله زار کند
نقاب برفکند خارگل نهد ازرنگ
چو زلف بر شکند بوی مشک خوار کند
سلیم قلبم خواند که عشق جای دلم
میان حلقه آنزلف مشگبار کند
سلیم دل بود آری درین چه باشد شک
کسیکه جای دل اندردهان مار کند
اگر زلعل لبش زلف می همی نوشد
چرا دو چشم خوشش هر شبی خمار کند
یکی نگارا رحمت نمای بردل من
که همچو زیر زغم نالهای زار کند
چنان مکن که ز بیطاقتی دل رنجور
شکایتی ز تو با صدر روزگار کند
کریم مطلق و حرز زمانه رکن الدین
که روزگار بمثل وی افتخار کند
نیاز پیش سخایش دهن فرو بندد
امید وقت عطایش دودیده چار کند
زجود دستش سائل همی برد بدره
نه آنکه وعده پذیرد نه انتظار کند
زسهم خشم وی آتش همیشه لرزانست
اگر چه خود را زاهن همی حصار کند
سموم خشمش اگر بگذر بدریابار
بخار شعله شود قطره ها شرار کند
نسیم خلقش اگر بروزد بصحرا بر
درخت عود شود شاخ مشک بار کند
اگر بگوئی پیشت درم بر افشاند
وگرنگوئی پیشت گهر نثار کند
در آنزمان که نشیند بصدر ایوان بر
بدانگهی که قلم بربنان سوار کند
سپهر خواهد تا بهر دفع چشم بدان
زماه نو شده در ساعدش سوار کند
بسیم نام نکو میخرد زاهل هنر
وزین تجارت بهتر کسی چکار کند
زشرم همت اوبحر در عرق غرقست
زبیم جودش خورشید زینهار کند
همیشه باولیش بخت سازگار بود
همیشه باعدویش چرخ کارزارکند
کسیکه دید دل و دست او گه بخشش
بآفتاب و بدریا چه اعتبار کند
بپیش لفظ گهربار او خجل گردد
صدف که قطره همی در شاهوار کند
همی پذیرد منت چو میکند بخشش
نه آن سخی است که بردادن اختصار کند
زهی بزرگ عطائی که جود و بخشش تو
بچشم هر کس زررا چو خاک خوار کند
توئی که بیش زمدحت مرا صلت دادی
چنین کرم چو تو صدری بزرگوار کند
چو تو بزرگی را مادحی چو من باید
که مدح تو بسخنهای آبدار کند
زبهر مرکب خاص تو را یض تقدیر
همیشه ابلق ایام راهوار کند
سپهر خدمت درگاه تو بطوع و بطیع
بروزی اندر بیش از هزاربار کند
خلل نیاید در جاه تو که قاعده را
چو بخت باشد معمار استوار کند
ببوی خلق تو هرگز کجا تواند بود
نسیم صبح چو بر برگ گل گذار کند
نهاده گردون سوی تو صد هزاران چشم
که رای عالی تو خود چه اختیار کند
گمان مبرکه رهی اندرین قصیده همی
اشارتی بتقاضای رسم پار کند
همیشه تا که فلک گرد خاک میگردد
همیشه تا که قمر برفلک مدار کند
سر تو سبز و دلت شاد باد و مدت عمر
فزون از آنکه مهندس براو شمار کند
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح اقصی القضاه رکن الدین صاعد
روی یارم ز افتاب اکنون نکوتر میشود
تا بگرد ماه از مشک چنبر میشود
مرگز شمشاد او از لعل و یاقوت آمدست
پروزدیبای او از مشک و عنبر میشود
خانه دل از رخ خوبش شود روشن همی
عالم جان از سر زلفش معطر میشود
سرو بین کزرشک قدش کشتیش بر خشک ماند
گل نگر کز شرم رویش در عرق تر میشود
هر که او با حلقه زلف وی اندر حلقه شد
از میان جان و دل چون حلقه بر در میشود
د ردو عالم سایه بر خورشید هرگز نفکند
هرکه را سودای او یک ذره در سر میشود
جان بطوع دل فدای خاک پایش کرده ام
نیست در خوردش ولی دستم بدین در میشود
گر چه لعلش همچو عیشم تلخ میراند سخن
چونکه بر شکر گذر یابد چو شکر میشود
گفت لعل او کنم از وصل کارت همچوزر
اینچنین ساده نیم کم عشوه باور میشود
هر متاعی کان مرا باشد زجنس جان و دل
در بهای یک نظر در کار دلبر میشود
عیدی از من شعر میخواهد که بهر تهنیت
سوی صدر خواجه هر هفت کشور میشود
صدر عالم رکن دین اقضی القضا ة شرق و غرب
آنکه چرخش بنده و ایام چاکر میشود
صدق بوبکریش جفت عدل فاروقی شدست
شرم عثمانیش یار علم حیدر میشود
آسمان از قدر جاه او بلندی میبرد
و افتاب از نور رای او منور میشود
دست او گاه سخاوت شرم طوبی میدهد
لفظ او وقت عذوبت رشک کوثر میشود
سروری را سروری از وی بحاصل آمدست
آرزو را آرزو ازوی میسر میشود
توشه جان از حدیثش نیک فربه شد ولی
کیسه کان از سخایش سخت لاغر میشود
عقل در سودای جاه اوزخود بیگانه شد
وهم در دریای علمش آشناور میشود
صدر شرع از فرجاه او مزین شد چنانک
نوک کلک ازرشح خلق او میشود معنبر
حکم و حلمش همرکاب بادو خاک کند از صفت
لطف و عنفش همعنان آب و آذر میشود
مشتری تاگشت صاحب طالع مسعود او
نزد دانا کنیت او سعد اکبر میشود
در رکاب خدمتش گردون پیاپی میدود
باقضای آسمان حکمش برابر میشود
بحر چون خوانم مراورا چون بگاه مکرمت
هر سرانگشتی از و صد بحر اخضر میشود
عدل او آسایش مظلوم و ظالم میدهد
مدح او آرایش دیوان و دفتر میشود
از بنانش هر کسی جز بحر شادی میکند
وزسخایش هر کس جز کان توانگر میشود
مشکل شرع از بنان او همه حل کرده شد
روزی خلق از سر کلکش مقدر میشود
آفتاب از شرم رای او شبانگاهان بین
تا چه سر گردان و حیران سوی خاور میشود
بادخلق او مگر بگذشت بر خاک تبت
خون از آن در ناف آهو مشک اذفر میشود
پیش لفظ او صدف چون من همه تن گوش شد
لاجرم در سینه لو قطره گوهر میشود
ابر را گویند کز تأثیر جذب آفتاب
چون بخار از روی دریا بر فلک بر میشود
نزد من تحقیقش ان باشد که هنگام سخا
آفتاب از شرم رایش زیر چادر میشود
قول صدق او چو قرآنست و قرآن گه گهی
ظاهر اندر بندسیم و حلقه زر میشود
روز درس او ملک گردد چو سوسن ده زبان
گاه وعظ او فلک نه پایه منبر میشود
مدت عمرش بخواهد ماند تا دورزمان
با قضا از غیب این معنی برابر میشود
اعتدال عدل او برداشت علتها چنانک
خانه بیمار بیزار از مزور میشود
هر چه اندر حقه سینه کسی تضمین کند
جمله در آیینه طبعش مصور میشود
نصرت ایزد بهر حالی قرین جاه اوست
لاجرم برکافه خصمان مظفر میشود
ای ترا گشته مسلم منصبی کزروی شرع
هرکه گردد منکر حکم تو کافر میشود
تیغ کوه و تیغ خورشید ایمنند از یکدیگر
تا میان هردو انصاف تو داور میشود
دست کوته کرد مقناطیس زاهن تابدید
کز چگونه عدل تو خصم ستمگر میشود
اندر ایام تو ظالم می بترسد آنچنانک
باز در زیر زره نزد کبوتر میشود
بانگ بر ظالم چنان زدهیبت انصاف تو
کز نهیبش کهربا که را مسخر میشود
بخل و ظلم از شرم جود و بیم عدلت درجهان
آن چو سیمرغ این دگر کبریت احمر میشود
چرخ بر بستست در عهد ت در ظلم و ستم
از کواکب زان قبل گردون مسمر میشود
آسمان در پیش حکمت حلقه در گوش آمدست
و افتاب از بهر جودت کیمیاگر میشود
ذره پیش لطف تو گردد گران سایه چو کوه
کوه با حلم تو چون ذره سبک سر میشود
هرکه چون سوسن بمدح تو زبان تر میکند
در زمان او رازبان پر زر چو عبهر میشود
از تو چشم فضل روشن گشت و جان علم شاد
کیست کاندر عهد تو نه علم پرور میشود
خصم تو گر از تو برگردون گریزد فی المثل
از نهیب تو دو نیمه چون دو پیکر میشود
تیغ از ننگ عدوی تو برآسودست از آنک
خود نفس در حنجر خصم تو خنجر میشود
معنی مدحت ندارد هیچ پایانی پدید
این زعجزماست گر لفظی مکرر میشود
مدح چون تو فاضلی سان توانگفتن از آنک
خود زبان کلک در مدحت سخنور میشود
تا چو تو در هر بهاری ابر گوهر میدهد
تا چو من در هر خزانی بادزرگر میشود
این نفاذ حکم تاروز قضا پاینده باد
کز تو روز بدعت و شبهت مکدر میشود
بر تو عید فطر باداخرم و میمون که خود
مرگ اعدای تو همچون عید دیگر میشود
موسی بادت قوام الدین همیشه پیش رو
تا چو هارون قوت پشت برادر میشود
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در مدح پادشاه ارسلان بن طغرل
نگار من زبر من همی چنان بجهد
که تیر وقت گشاد از برکمان بجهد
چنان بگریم در فرفتش که مردم چشم
مثال قطره خونم زدیدگان بجهد
گمان برم که مگر بوی زلف جانانست
سحر گهی که نسیمی زبوستان بجهد
بدین صفت که دل من بدست عشق در است
عظیم کاری باشد اگر بجان بجهد
خطا فتاده دلم را اگر گمان بردست
که جز بمرگ زدست غم فلان بجهد
دلی که از همه علم گزیده ی ایجان
براو زحد بمبرجورهان و هان بجهد
چه سود زارزویش دام مشک و دانه خال
که مرغ جانم از ین تنک آشیان بجهد
تنم بعشق تواندر دلی زیان کردست
چه سود بهتر ازین گر بدین زیان بجهد
دو دیده من اگر خون شود زغم شاید
مگر زدست دل این جان ناتوان بجهد
چو دل بواسطه دیده خون همی گردد
دریغ باشد اگر دیده رایگان بجهد
همی نبینم دل را خلاصی از غم عشق
مگر بدولت و فر خدایگان بجهد
سر ملوک جهان ارسلان بن زطغرل
که زربحرص کف وی همی ز کان بجهد
چنان برون جهد از حادثات رأی قویش
که تیر سخت کمانی زپرنیان بجهد
زسهم زخمش مریخ راز پنجم حصن
بجای قطره خون مغزاز استخوان بجهد
بفرعدلش عالم چنان شدست که شیر
بصد عقیله زدست سگ شبان بجهد
سموم هیبتش ار بگذرد بصحرا بر
زشاخ قطره خون همچو ارغوان بجهد
زشیر رایتش آن لرزه اوفتد بر چرخ
که گاو گردون از راه کهکشان بجهد
پرآب گردد از لفظ او دهان صدف
چنانکه گوهر او ازره دهان بجهد
بچرخ گفت عدویت که تا کی این خواری
بخشم گفت که تا چشم قلتبان بجهد
خدایگانا نا معذور دار بنده خویش
که شاعران را زین جنس از دهان بجهد
اگر تو گوئی مه را که هین پیاده برو
بحکم فرمان از ابلق زمان بجهد
زسهم خشم تو هر خون که در دل خصمست
بزیر هر بن موئی چو ناردان بجهد
چنان زعدل تو آفاق سرخ روی شدست
که زردی ازرخ بیمار زعفران بجهد
بشکر آنکه نهدروی پیش تو برخاک
زبامدادان خورشید زرفشان بجهد
سپهر پیرچنین سرنگون نماند اگر
براو نسیمی از ین دولت جوان بجهد
از آن بحرب تو آید عدوی تو که مگر
بسعی تیغ تو از ننگ جاودان بجهد
چو شاه شطرنج ارچه قویست دشمن تو
تو یک پیاده بران تا زخانمان بجهد
تبارک الله از آن باد سیر کوه قرار
که همچو صاعقه در حمله ناگهان بجهد
تکاوری که بیک طفره در یکی طرفه
چووهم زیرک از عرصه جهان بجهد
بوقت حمله چو آن شه گران رکاب شود
زپوست گرش نگیری سبک عنان بجهد
زباختر بدمی سوی خاور آید زود
زقیران بتکی تا بقیروان بجهد
سوی نشیب چو آب روان کند آهنگ
سوی فراز چنان کاتش از دخان بجهد
چنان دودکه قضا در پیش گسسته شود
چنان جهد که قدررا ززیرران بجهد
چو ابر از کمر کوه تند برگذرد
چو باد از سر دریای بیکران بجهد
در آنزمان که بخیزد غبار معرکه گاه
چو عکس خنجرشاه ملک نشان بجهد
غریو کوس چو آواز رعد بخروشد
رسول مرگ چو برق از خم کمان بجهد
امل زقبضه آن تیغ صف شکن برمد
اجل زهیبت آن کزسرگران بجهد
زبیم زهره شیران جنگ خون گردد
زترس هوش زگردان رزم دان بجهد
دلاوران ویلان گشته زرد و لرزنده
چو برگ بید که بروی دم خزان بجهد
قدر بحیلت از ان تیغ سرگرا برهد
قضا بجهد از آن رمح سرگران بجهد
فتاده باشد چندان زکشتگان برهم
که باد آنجا خیزان و اوفتان بجهد
اجل زعرصه آن رزمگاه نیز بجان
اگر تواند جستن بغل زنان بجهد
بجز ظفر که بگیرد دوال فتراکت
گمان مبرکه کسی زنده زانمبان بجهد
در آن مصاف اگر کوه آهن آیدپیش
چنان زنی که چو خون از سرسنان ببجهد
زگاو ساری گرزت چنان بلرزدچرخ
که گاوگردون ازراه کهکشان بجهد
زبیم زهره شیران جنک خون گردد
زترس هوش زگردان رزم دان بجهد
زغایت کرم و عفو شاملت انجا
اگر عدوی تو گوید شهاامان، بجهد
خدایگانا گفتم بفر مدحت تو
چو آب و آتش شعری،ردیف آن بجهد
زامتحانش اگر ممتحن شدم چه عجب
که تا بعذرچنین گونه زامتحان بجهد
همیشه تا که چو یرفان زده شوند برنگ
بنات بستان چون باد مهرکان بجهد
نصیب خصم تو زایام رنگ زردی باد
بتن همیشه ورا باد جان ستان بجهد
عدوی جاه ترا روز فتح چونان باد
که زیر چادر مرگ از برت نهان بجهد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در مدح صدر اجل شرف الدین علی
جانم از جام می شکر یابد
گر لب لعل آن پسر یابد
چرخ باروی همچو خورشیدش
حلقه مه برون در یابد
در رخش تیز اگر نگاه کنی
رویش از نازکی اثر یابد
دیده گر قصد آن کند که مگر
زانمیان و دهان خبر یابد
از دهانش اثر سخن بیند
وز میانش نشان کمر یابد
باد از رشک حلقه زلفش
بند و زنجیر بر شمر یابد
یارب از چیست تلخ پاسخ او
چون همی بر شکر گذر یابد
ای مهی کز ستاره دندانت
مه شب تیره راهبر یابد
چشم تو مست گشت وزلف همی
می از آن لعل چون شکر یابد
مهر باتو کم از مهی که فلک
دم طاوس جلوه گر یابد
عاشقت زان امیدتاچو رباب
بر کنارتو سر مگر یابد
با تو رگ راست تر بود هرچند
گوشمال از تو بیشتر یابد
آه ترسم که غصه من خوردم
راحت از تو کسی دگر یابد
دود جان منست اینکه فلک
چون کلف بررخ قمر یابد
دل بگوید شکایت تو اگر
رخصت از صدر نامور یابد
شرف الدین جهان فضل و هنر
که جهان زوشکوه و فر یابد
فلک از عفو و خشم او داند
هر چه زاسباب نفع و ضر یابد
ملک از لطف و عنف او بیند
هر چه زانواع خیر و شر یابد
همتش از علو چو در نگرد
چرخ چون ذره مختصر یابد
عزم او قوت از قضا گیرد
حزم او قدرت از قدر یابد
کوه در خدمتش کمر زان بست
تا زخورشید طرف زر یابد
خرج یکروزه اش وفا نکند
هر چه ایام ما حضر یابد
زاتش خشم جانگدازش خصم
مدت عمر چون شرر یابد
چرخ از شرم زر فشاندن او
چشمه آفتاب تر یابد
مثل خود زیر چرخ آینه فام
هم در آیینه یابد ار یابد
سعد گردد چو مشتری کیوان
اگر از طالعش نظر یابد
نیش در خصم او خلد عقرب
گر ز اکلیل تاج زر یابد
گر صبا لطف طبع او گیرد
چشم نرگس ازو بصر یابد
نی میان بست پیش اوده جای
زین سبب در دهان شکر یابد
بثتایش دهان گشاد صدف
لاجرم دل پر از گهر یابد
جان بخندد زخلق او چون گل
که نسیم دم سحر یابد
حکم او با قضا زند پهلو
رای او از قدر حذر یابد
بودیعت زجود او دارند
تروخشک آنچه بحروبر یابد
عالم السر نخوانمش لیکن
همه رمز نهفته در یابد
دیده خیمه حباب بر آب؟
دشمنش عمر آنقدر یابد
کرد دولت ضمان که تا جاوید
بر همه آرزو ظفر یابد
گی رسد سوی مرد تیغ اجل
اگر از حزم او سپر یابد
سخن از مدح او بها گیرد
زانکه تیغ از گهر خطر یابد
ای بزرگی که در مناقب تو
گوش گردون بسی عبر یابد
کی گمان برد طبع کز عدلت
آتش و آب در شجر یابد
روز رزمت فلک فضای هوا
پر زارواح جانور یابد
جگر خصم تو چو تشنه شود
زاتش تیغت آبخور یابد
تیغت ارنیست عقل و جان بصفا
از چه در مغزودل مقریابد
پیک دیوان تست ماه فلک
زان همه رونق از سفر یابد
تا بزرگی واصل همچو گهر
شرف از ذات پر هنر یابد
شرف از اصل تو شرف گیرد
هنر از ذات تو گهر یابد
بسته سوفار تیر تو بر زه
خصم پیکانش در جگر یابد
تا فلک بر جهان گذر دارد
تا قمر بر فلک ممر یابد
باد خصمت چنانکه هر روزی
محنت ازروز دی بتر یابد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح بدرالین عمر
رخ خوب تو ناموس قمر برد
لب لعل تو بازار شکر برد
بنفشه گر چه بازاری همیداشت
چو زلف دید سردر یکدیگربرد
گل سرخ از تو می بربست طرفی
که رویت آب گل از یانظر برد
چو خورشبد از رخ تو نور برداشت
قمر زو بردو پس گل از قمر برد
بلعلت کردم از زلف تظلم
که از صبر و دل و جانم اثر برد
بزیر لب همی خندید و میگفت
برو سهلست اگر خود اینقدر برد
نپرسی زین دل مسکینم آخر
که باخوی تو عمری چون بسر برد
هر آنکو برزبان نام تو آورد
چو لاله در دهان خون جگر برد
چه جوئی از من مسکین تو باری
که هجران تو از من خشک و تر برد
بقصد جان من رنجه مکن دست
که جان خودرخت خویش اینک بدرد
ترا این بنده دانی بد نبودست
وگربد بودرفت و دردسر برد
بدم نزدیک تو چون حلقه در گوش
غمت چون حلقه ام زانسوی در برد
زباغ حسن تو کمتر خورد بر
کسی کو رنج برتو بیشتر برد
دلم چون عاجز از کارتو درماند
زتو شکوه ببدرالدین عمر برد
هنر مندی که گردون با همه قدر
زطبع گوهر پاکش هنر برد
جوان بختی که خورشید سعادت
زفرطالع سعدش نظر برد
صبا از بوی خلق اومدد یافت
صدف از نظم لفظ او گهر برد
بمجلس جلوه همچون زهره آورد
بمیدان حمله همچون شیر نر برد
بمیدان هنر اسب کرم تاخت
بچوگان وغا گوی ظفر برد
بنات النغش را خود منصبی ساخت
که در پیشش کمر شمشیر زر برد
چو سوی لب برد جام می لعل
تو گوئی ماه را نزدیک خور برد
نخیزد زان بزرگی این تواضع
که صد سجده برهر مختصر برد
نهال نو رسیده از بزرگی
که خلقش رونق باد سحر برد
چو رای صیدش آمد شیر گردون
بحیلت جانی از دستش بدر برد
بروز عرض او بهرتفاخر
مه و خورشید در پیشش سپر برد
اجل چون کرد قصد جان خصمش
سر پیکان اورا راهبر برد
ثبات حزم او سنک از قضا یافت
نفاذ امر تک از قدر برد
چه دستست اینکه از بس بخشش و جود
بچشم هر کسی را خطر برد
همیشه تا بگویند اینکه خورشید
زخاور رخت سوی باختر برد
تو مطر بخوان و مهماندار و می خور
که خصمت نوحه خوان و مویه گر برد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - کتب الیه رشید الدین الوطواط
چون روی تو ماه سمانباشد
چون زلطف تو مشک ختانباشد
فاجابه رحمه الله
چون دلبر من بیوفا نباشد
کش هیچ غم کار ما نباشد
اندر دل او جز ستم نیاید
وندر سر او جز جفا نباشد
د رسایه آن آفتاب رخشان
یک ذره دلم بی هوا نباشد
آنرا که زدست افعی دوزلفش
بهتر زلبش مومیا نباشد
یک بوسه بجانی قرار دادیم
آه ار لب اورا رضا نباشد
گفتم که چرا دل همی بری گفت
در مذهب عاشق چرا نباشد
ایدل تو همه برگ عیش سازی
زان کار تو جز بینوا نباشد
جان میدهی آنرا من ندانم
کو باشد یار تو یا نباشد
عاشق شده تن فرا بلا ده
کاین عشق بتان بی بلا نباشد
ایدوست روا داری اینکه هرگز
یک حاجتم از تو روا نباشد
صد وعده که دادی یکی وفا کن
یا با رخ نیکو وفا نباشد
بر زلف تو رشک آیدم از انروی
کز روی تو یکدم جدا نباشد
خواهی که نباشدبشهر فتنه
آن روی نهان دار تا نباشد
خنده مزن ایجان زگریه من
کاین لایق آنخوش لقا نباشد
ا زخنده شنیدی که دل بمیرد
زانست که گل را بقا نباشد
بیگانه مشو چون دلست و جانست
بیگانه چنین آشنا نباشد
یک بوسه بده خونبهایم آْخر
هر چند مرا خونبها نباشد
جز جور مکن گر کنی که انصاف
در سنت خوبان روا نباشد
گفتی که مخورغم که من ترایم
این دولت دانم مرا نباشد
روی تو تمنای مقبلانست
شایسته چون من گدا نباشد
وصل تو چو شعر رشید دینست
کو محرم هر ناسزا نباشد
رادی که بجز بهر خدمت او
گردون خمیده دوتا نباشد
بحری که نکوتر زگفته او
الا سخن انبیا نباشد
چون خط شریفش نگار نبود
چون طبع لطیفش هوا نباشد
چون رای وی از روشنی و رفعت
خورشید بوسط السما نیاشد
زان داد سخن میدهد که در شعر
قادر تر ازو پادشا نباشد
وقتی که کند عقل حل اشکال
جز رای ویش مقتدا نباشد
ای آنکه ببالای مدحت تو
از کسوه دانش قبا نباشد
چون لفظ تو آب حیات نبود
چون خلق تو باد صبا نباشد
چون تو یدبیضا نمائی از کلک
ناموس کلیم و عصا نباشد
از روی شرف جز زخاکپایت
در چشم خرد توتیا نباشد
بی سایه کلک تو نیست علمی
چون گنج که بی اژدها نباشد
گر گویم بحری محال نبود
ور گویم ابری خطا نباشد
کاین چون تو بوقت سخن نبارد
وان چون تو بگاه سخا نباشد
جز شعر تو خواندن حلال نبود
جز مدح تو گفتن روا نباشد
نزدیک من آن یک قصیده تو
ملکی است که آنرا فنا نباشد
جاوید بماناد صیت فضلت
دردست من الادعا نباشد
آری بعا اقتصار باید
چون قوت مدح و ثنا نباشد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح طغرل شاه سلجوقی
عشقت سوی هر که راه بر گیرد
اول غم تو گواه برگیرد
گر عکس رخت برآسمان افتد
مه وای فضیحتاه بر گیرد
بنمای خود آن چه زنخدان را
تا یوسف راه چاه برگیرد
بگشای چو گل قبای زنگاری
تا لاله ز سر کلاه بر گیرد
مشاطه تست چرخ ازآن هر روز
آیینه خود پکاه بر گیرد
ترسد که از آه عاشقان تو
آیینه چرخ آه برگیرد
گر رنجه شود شبی خیال تو
سوی رهی تو راه بر گیرد
رنجی ز تن ضعیف بردارد
دردی ز دل تباه بر گیرد
لیکن نتواند از سرشک من
الا که ره شناه بر گیرد
دل چون زغمت تسلی جوید
اندیشه مدح شاه بر گیرد
سلطان زمین شه زمان طغرل
کش گردون بارگاه بر گیرد
در موکب او فلک تفاخر را
چتری ز شب سیاه بر گیرد
فرمان وی ا ربحواهد از گردون
این جنبش عمر کاه برگیرد
عدلش پی آن رود که در عالم
رسم بد داد خواه بر گیرد
ای آنکه سخایت ارتفاع کان
هر روز هزار راه بر گیرد
گردون کبودکی دلش آید
کش مثل تو پادشاه برگیرد
این دلق کبود چیست بگذارش
تا خادم خانقاه بر گیرد
مبداء بسلام تو کند خورشید
پهلو چو ز خوابگاه بر گیرد
گر رأی تو بر فلک زند شعله
مه زحمت خود زراه برگیرد
ور خود غلط افتد آفتاب ازوی
خود پرده اشتباه بر گیرد
سیاره ز بهر توتیای چشم
خاک درت از جباه بر گیرد
جود تو همه سؤال بر تابد
عفو تو همه گناه بر گیرد
خشم تو کمر زکوه بگشاید
رأی تو کلف زماه بر گیرد
حلم تو بقوت ثبات خویش
گردون و ومأسواه برگیرد
والله که اگر حساب جود تست
لا از سر لااله بر گیرد
گر عدل تو بر ستم زند بانگی
بیچاره چگونه کاه بر گیرد
طرفه نبود اگر بعدل تو
آتش رمش از گیاه بر گیرد
هر کس که بجاه تو بد اندیشد
دل زود زمال و جاه بر گیرد
با حمله تو عدو کم از کاهست
ور کوه ز جایگاه بر گیرد
در رزم اگرش بجان امان دادی
زان باید کانتباه بر گیرد
شطرنجی اگر چه چربدست آمد
عادت نبود که شاه بر گیرد
تا چرخ مشعبد اندرین حقه
گه بنهد مهره گاه بر گیرد
بادات جهان بکام تا حظی
زین دولت و تاج و گاه بر گیرد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - خطاب بشهاب الدین که یکی دیگر از دوستان اوست
خلاصه همه عالم اجل شهاب الدین
که روشنند زرای تو ثابت وسیار
بریز سایه رای تو چشمه خورشید
فرود پایه قدر تو گنبد دوار
کمینه قطره زجود تو آب در قلزم
کهینه شمه زخلق تو مشک در تاتار
دعا و خدمت خادم قبول فرمایند
فزون زلشگر ذرات و قطره امطار
یقین شناس که گر شرح اشتیاق دهم
دراز گردد و آنگه ملالت آرد بار
بیاض روز اگر فی المثل شود کاغذ
دگر مداد شود جمله آبهای بحار
شوند موی بر اندامهای من همه دست
قلم شود بجهان در هر آنچه هست اشجار
من آن نویسم تا جملگی زمن پرشد
هنوز گفته نباشم مگر یکی زهزار
توئی که مر کز عقلی و دوستدارانت
مدام گرد تو باشند حلقه دایره وار
منم زحلقه برون مانده وزپی مرکز
بسر همی دوم از گرد خویش چون پرگار
چنان بذکر تو آراسته است محفلها
که نام عبدلطیف آید از در و دیوار
سرای تو که درآن نظم داشتیم اکنون
در آن دیار نگردد زغیبتت دیار
شدند جمله پراکنده چون بنات النعش
جماعتی که چو پروین بدند پیش تو پار
تو همچو شمعی و اصحاب جمله پروانه
بشمع جمع توانند آمدن ناچار
بدوستی و بنان و نمک که عزم آن بود
که بر سبیل تماشا کنم سوی تو گذار
ولی توقفم از ضعف چارپایانست
که بیش از انکه توانگفت لاغر ندونزار
خدای داند و دانم تو نیز میدانی
که بی تو نیستم از عیش خویش بر خوردار
رخم چو آبی زردست و بروی از غم گرد
فسرده از دم سرد اشک من چو دانه نار
سپیده دم که نسیم آورد بمن بویت
کنم براو زدل خوش روان خویش نثار
هزار جان گرامی بناز پرورده
فداش بادکه بوی آورد مرا ازیار
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - خطاب بفخر الدین
دعا و خدمت مخدوم خویش فخرالدین
همی رسانم اگر آمد او زدریا بار
ربیع آمد لیکن ربیع ما نامد
توئی ربیع ربیع جهان خزان انگار
بجان تو که اگر شرح اشتیاق دهم
زصد یکی نشود گفته درد وصد طومار
توئی ربیع دل ما ولی چو گل بدعهد
که بی ثبات بود عهد تو بوقت بهار
خیال تست شب و روز پیش دیده من
چنانکه گوئی گشتست در دو دیده نگار
چو مدتی است که از تو نیافتم تشریف
همی ندانم تا چیست موجب آزار
بدیع باشد این از رفیع رای ربیع
که بی سبب زچو من دوستی شود بیزار
مکن اگر چه حریفان تو خودبسی داری
زدوستان کهن نیز گه گهی یاد آر
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - درمدح رکن الدین مسعود
در آمد ازدرم آنشمع بررخان آتش
مرا فتاد چو پروانه بر روان آتش
نشست پیشم سرمست و جام می بردست
میی که شعله او زد بقیروان آتش
بدان صفت که بود دربلور لعل مذاب
برآن نسق که بود آب را میان آتش
چو لعل دلبر نوشین چو عیش عاشق تلخ
چو آب صافی و سرخیش همچنان آتش
نگاه کردم و دیدم قدی چو سرو بلند
دو زلف مشک و دو لب ورخان آتش
بمهر گفتم باز این تهورت زچه خاست
چنین شکر که نهادست برچنان آتش
بخشم گفت که دیوانه؟ چه میگوئی؟
کجا رساند یاقوت را زیان آتش
گرفتمش بکنار اندر و همی گفتم
که ای مرا زتو اندر میان جان آتش
فزود از دم سرد من آتش دل از آن
که بیش باید در فصل مهرگان آتش
وصال تو زبرم رفت و ماند آتش عشق
بلی بماند لابد زکاروان آتش
زبسکه از تف دل ناله های زار کنم
مرا چو شمع زبان گشت در دهان آتش
ببوی زلف تو هرگز کجا تو اندبود
وگر بسوزد صد سال مشک و بان آتش
چنانکه خال تو برروی تو نباشد هم
اگر بستر سازند هندوان آتش
مرا بسوختی و پس بماندیم تنها
بدین صفت بگذارد بلی شبان آتش
رخم چو آبی شدزرد و خاکساراز غم
دلم چو نارودر آن نار ناردان آتش
چو من ز لعل تو بوسی طلب کنم گوید
دوزلف تو بنصیحت که هان و هان آتش
زخاک پای تو گردر گریز نیست چو آب
بدست باد چرا میدهد عنان آتش
وگر زغارض چون آب تو ندارد شرم
چرا شدست بسنگ اندرون نهان اتش
فسون شکر تو گر بخواندی یکبار
نداردی تب لرزاندر استخوان آتش
مرا بخصم مکن بیم از انکه نندیشم
اگر شوند مرا جمله دشمنان آتش
بخا کپای تو گر جز بباد انکارم
اگر چو آب ببارد ز آسمان آتش
مرا چه باک چو گویم مدیح صدر جهان
اگر بگیرد از ینپس همه جهان آتش
ستوده خواجه آفاق رکن دین مسعود
که هست از غضبش کمترین نشان آتش
بپیش قطره جودش کم از بخار بحار
بنزد شعله خشمش کم از دخان آتش
بهر کجا که رسد خشم او بر آرد گرد
که گشت همره خشمش عنان زنان آتش
مگر که خواست که تا شکل کلک او گیرد
که زرد روی شدست و سیه زبان آتش
زبان چو ثعبان در کام از چه جنباند
اگر نخواهد از خشم او امان آتش
زهی چو طبع لطیف گه مناظره آب
خهی چو خاطر تیزت گه بیان آتش
ترا ست مایه لطف و تر است قوت عنف
چنین بود بهمه جای بیگمان آتش
نفاذامر تو چون باد دید معذورست
اگر بلرزد چون آب هر زمان آتش
از ین جهه که نگین ترا سزد یاقوت
همی نیارد گشتن بگرد آن آتش
بنامت ازره تصعید نسبتی دارد
از ان بر ارکان گشتست قهرمان آتش
طبایع ارنه بنام تو خطبه خواهد کرد
زبان دراز چرا کرده چون سنان آتش
نهاده روی ببالا و تیغ کین در دست
خطیب وار بر افکنده طیلسان آتش
زخاک پای توگردد سموم آب حیات
بباد لطف تو گردد چو ضمیران آتش
شراب عفو ترا گشت نایب آب حیات
زبان خشم ترا گشت ترجمان آتش
چنانکه خاک شود در کف ولی تو زر
شود بدست عدوی تو ارغوان آتش
مکر که نام تو کردست نقش برتن خویش
که بر سمندرگردد چو گلستان آتش
مگر که دیدگه خشم از تو صفرائی
که زرد باشد دایم چو زعفران آتش
نسیم لطف تو گرسوی دوزخ آردروی
چنان شود که بنوروز بوستان آتش
سموم قهر تو گر بگذرد بدریا بار
چو ابر گرددازو بر فلک روان آتش
از آنسپس که همی خورد خویشتن از خود
چو می نیافت غذائی زدیگران آتش
زیمن عدل تو بگذاشت طبع را چونان
که گشت بر تن گو گرد مهربان آتش
بروزگار تو چو نین لطیف طبع شدست
که گرد پیرهن خود رپرنیان آتش
ا زآنسبب که چو خصم تو زرد و لرزانست
سیاه موی همی میرد و جوان آتش
اگر تو باشی بر خصم حکمران چه عجب
همیشه باشد بر پنبه حکمران آتش
زباد باشد با حزم تو سبکتر خاک
چو آب باشد باعزم تو گران آتش
زشرم آن کف گوهر فشانت ابرهمی
بجای آب ببارد ز دیدگان آتش
بسوخت قهر تو در چرخ راه کاهکشان
چنین بودچو درافتد بکاهدان آتش
بزرگوارا صدرا قصیده گفتم
که خواستند ردیفش بامتحان آتش
بران نهاد که گفتند اشرف و طواط
ازین نمط دو قصیده ردیفشان آتش
زنظم بنده هنوز این قصیده دومست
که تا بحشرزند زین دوداستان آتش
ببحر مدح تو اندر فکندم این کشتی
که خاک پای وی آبست و بادبان آتش
اگر بیابم مهلت چنان کنم زینپس
که در ترقی گیرد ز من کران آتش
همیشه تا که ببوید بنو بهاران گل
همیشه تا که فروزند در خزان آتش
تو جاودانه بزی شاد همچو گل خندان
که دشمنان تراهست جاودان آتش
نشسته بردر احباب تو کمین اقبال
گرفته در دل اعدای تو مکان آتش
زعید دولت تو گشته دشمنان قربان
بنزد قدرت تو مانده ناتوان آتش
همیشه روز توچو نعید و خصم تو چو نعود
که بادلش همه ساله کند قرآن آتش
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۸۸ - در مدح صدر اجل رکن الدین
زهی دهان تو میم و زلعل حلقه میم
زهی دو زلف تو جیم و زمشک نقطه جیم
ز مهر میم تو وز جور جیم تو هستم
فراخ حوصله چون جیم و تنگدل چون میم
چو جیم یکدله ام با تو پس چرا با من
زمیم بسته دهانی همی کنی تعلیم
شدآتش رخ تو بر دو زلف تو بستان
مگر که زلف و رخت آتشست و ابراهیم
اسیر شد دل مسکین بدام عشق چو دید
بزیر دانه نار آن دو رسته در یتیم
زده است افعی زلفت دل مرا و هنوز
امید وصل همیدارد اینت قلب سلیم
سیه گلیمی من شد زعارض تو پدید
زند ازین پس حسن تو طبل زیر گلیم
ازان ستیزد بیگانه وار با من یار
که میگریزد سیماب وار از من سیم
چوباد او همه تن جان چو شمع من گریان
بیک سلام ازو جان بدو کنم تسلیم
ززخم و زردی رویم چو روی اسطرلاب
زجوی خون همه خطش جدول تقویم
سخن چه رانم چندین دراز گشت حدیث
جفا کشیدن عشاق عادتی است قدیم
تراست جان، ببر و گرد دل مگرد از آن
که هست مدحت صدر جهان در او تصمیم
کریم مطلق و حرز زمانه رکن الدین
که شاید ارز کرم خوانیش رئوف و رحیم
سخای وافر داده لقبش بحر محیط
حیای مفرط نامش نهاده لطف جسیم
عبارتی بود از لفظ او دعای مسیح
اشارتی بود از کلک او عصای کلیم
بپیش قطره جودش کم از بخار بحار
بنزد شعله خشمش کم از شرار جحیم
مقدمست چو شرع رسول در تفضیل
مسلمست چو نام خدای در تقدیم
شهاب هست نسیمی زرای روشن او
کز آسمان شرف دور کرد دیو رجیم
از آن خزانه حکمت بدو سپرد خدای
که هست در سنن شرع و دین حفیظ و علیم
بزیر هر سخن او هزار گونه نکت
بزیر هر نعم او هزار گونه نعیم
خجل همی شود از جود دست او طوبی
عرق همیکند از شرم لفظ او تسنیم
تبارک الله از ان رمزو نکتهای سخن
که عقل مدرک عاجز بماند از تفهیم
زهی ز قدر تو سر زیر همچو آب آتش
زهی ز حلم تو سرکش چو باد خاک حلیم
تو نام فضل و سخا زنده کردۀ ورنی
سخا و فضل بیکباره گشته بود عدیم
زحکمت ار بکشد پای چرخ دست قضا
بتیغ صبح کند چرخ را میان بدو نیم
ز باد قهر تو کشته شود چراغ حیات
بآب لفظ تو زنده شود عظام رمیم
ز رای روشن تو گیرد ارتفاع فلک
چنانکه گیرند از آفتاب در تنجیم
اگر مجسم بودی جلال تو بمثل
نگنجدی بمکان و زمان دراز تعظیم
عطای سایل واجب شناختی چو نان
که باز می نشناسند سایلت ز غریم
بهار عدل تو است آن هوای خوش که در او
نه لاله است سیه دل نه نرگسست سقیم
فلک چو مرکب قدرت بزین کند سازد
زپوست خصم تو فتراکرا دوال ادیم
بزرگوارا صدرا ترا توانم گفت
شکایت از بد چرخ خسیس و دهر لئیم
تو کعبه فضلائی و خلق عالم را
جناب عالی تو از بد زمانه حریم
همیخورم ز جفای زمانه زخم درشت
همی کشم زعنای زمانه رنج عظیم
بنات فکرم هستند یکجهان همه بکر
نکرده خطبه ایشان سخای هیچ کریم
چه سود نکته بکرم چو شد کرم عنین
چه سود نطفه فکرم چو جود گشت عقیم
روا بود که بنازم بدینقصیده که هست
بدیعتر ز بهار و لطیف تر ز نسیم
سبک چو روح خفیف و سلس چو طبع لطیف
روان چو ماءمعین و قوی چو رای حکیم
بفردولت مدحت چنان شود سخنم
که چون صدای سخایت رسد بهفت اقلیم
همیشه تا نبود چون عقیق سنگ سیاه
همیشه تا نبود چون رحیق ماءحمیم
بآب حیوان بادات مشتری ساقی
بفر باقی بادات دور چرخ ندیم
میان جام نکو خواه تو شراب طهور
درون جان بداندیش تو عذاب الیم
شب عدوی تو بادا همی دراز و سیاه
که دم در او نزند صبح تیغ زن از بیم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - ولله در قائله
زهی وفای تو مانند نقش بر ناخن
فکنده دست جفای تو بر جگر ناخن
زخار خار غمت نیست بس عجب که بود
جوارحی که مرا هست سر بسر ناخن
ز درد فرقت تو بیخبر چنانم من
که باشد از الم گوشت بیخبر ناخن
نهیب غمزه جادو فریب تو گه سحر
هزار شعبده دارد بزیر هر ناخن
دراز کرده بآهنگ جان ببین انگشت
خضاب کرده بخون جگر نگر ناخن
وفا زوی طمع آنکس کند که پیوسته
امید رستن مو داشتست بر ناخن
بگفتمش که بچین ناخن جفا گفتا
برون ز مصلحتی نیست آنقدر ناخن
پی خراشش امعای خصم صاحب را
دراز کردم ازینسان چو نیشتر ناخن
خدیو مملکت عدل و داد شمس الدین
که دست رایش زد بر رخ قمر ناخن
خدایگان جهان صاحب زمان کامد
کف جوادش دریا در و گهر ناخن
ز بهر آنکه تشبه کند باو هر مه
هلال حسیدش از آسمان در ناخن
برای بندگی کلک او مگر بسته
بشرط خدمت چون بندگان کمر ناخن
بزخمه تارگ جان عدوزند بنمود
زنیش در رگ او فعل نیشتر ناخن
زدست بر سر ازینسان کی آمدی هرگز
اگر بخصم تو ننمودی آن هنر ناخن
هوای دولت تو دارد آنمزاج بطبع
که گر بخواهد رویاند از شجر ناخن
اساس مملکت تو قضا چنان افکند
که اندرو نتواند زدن قدر ناخن
هر آن بنان که بیان مدیح تو نکند
زمانه نی شکند هر زمانش در ناخن
خدایگانا هر چند میتوان بستن
درین قصیده بتأویل صد دیگر ناخن
ولیک چون سر دشمن بریده اولیتر
ازانکه خوش نبود زین دراز تر ناخن
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۶ - قصیده
ای ردای شب نقاب صبح صادق ساخته
وی ز سنبل پرده گرد شقایق ساخته
ز لفت از دیبا بضاعتهای زیبا بافته
لعلت از شکر حلاوتهای فایق ساخته
کوکب اشک من از دامن مغارب یافته
ماه رخسارت گریبانرا مشارق ساخته
چشم تو کش لعبت از غنچه بسی مستورتر
خویشتن چون نرگس مخمور فاسق ساخته
خال تو در زیر زلفت چون من دلسوخته
محرم اسرار خود شبهای غاسق ساخته
قدرت ایزد تعالی پیش کفر زلف تو
زانرخ روشن دلیل صنع خالق ساخته
چشم مستت ناوک مژگان نهاده در کمان
وانگهی آنرانشان از جان عاشق ساخته
بهر بوئی زلف تو بر آتش و ببریده سر
خویشتن را عرضه چندین علایق ساخته
مردم چشم تو از بس شعبده در دلبری
جای خویش اندر دل جادوی حاذق ساخته
لاله سیراب تو از ما گریزان وانگهی
زنگیان مست را یار معانق ساخته
من ز جور و طعنه خصم مخالف سوخته
تو دگر جا با حریفان موافق ساخته
یکشبه عشق من از عکس خیال روی تو
صد هزاران قصه عذرا و وامق ساخته
در دل من ساختی جای خود و چونین سزد
زانکه در دوزخ بود جای منافق ساخته
نی نشاید خواند دوزخ آندلیرا کاندروست
از مدیح صدر عالم صد حدایق ساخته
خواجه عالم قوام الدین که خلق و خلق اوست
خواجگیرا جملگی اسباب لایق ساخته
آنکه هست اهل هنر را در حریم حرمتش
عصمت پاینده یزدان سرادق ساخته
آنکه عزمش تا ابد حکم ازل پرداخته
وانکه با تدبیر او تقدیر سابق ساخته
آسمان بهر تقرب سوی خاک در گهش
خویشتن را از ره خدمت سوابق ساخته
لفظ گوهر بار شیرین کار او از ساحری
گوش گردون حقه سر حقایق ساخته
باد از عزمش مضای سیر گردون یافته
خاک از حزمش وقار کوه شاهق ساخته
مرکب آمال ارباب حوائج را بلطف
گه کرم را قائد و گه جود سایق ساخته
حسن عهد او همه رای مکارم داشته
فیض جود او همه کار خلایق ساخته
اصطناع حق شناس و طاعت حق پرورش
سابق انعام را زاحسان لواحق ساخته
عقل را اندر سرای شرع وقت حل و عقد
امر و نهیش گاه راتق گاه فاتق ساخته
ای رسیده همت عالیت جائی کز علو
شیر گردون زیر پی نقش نمارق ساخته
دانش از لفظ تو انواع فواید یافته
بخشش از جود تو اسباب مرافق ساخته
آسمان جاه ترا حصن حوادث داشته
عافیت مدح ترا حرز طوارق ساخته
همچو میزان دشمن تو باد پیموده ز عمر
همچو جوزاناصحت اززر مناطق ساخته
شرعرا شرح بیانت کشف واضح آمده
کلک را فر بنانت حی ناطق ساخته
خوف از عفو تو خود را سخت غافل بافته
حرص از جود تو خودرانیک واثق ساخته
آفتاب صدق رایت از شعاع نور خویش
بر فلک کمتر طلیعه صبح صادق ساخته
شادباش ای رحمت شامل که جودواسعت
خلقراشد عدت وقت مضائق ساخته
خاطر مشکل گشای ووهم دوراندیش تو
طفل دین را در شب شبهت مراهق ساخته
لمعه رایت بسی خورشید و ماه آراسته
شعله خشمت بسی سیل و صواعق ساخته
کجروی در عهد تو منسوخ گشتست آنچنانک
هست فرزین سیر خود سیر بیادق ساخته
تافلگراهست تقسیم بروجش ازدرج
تادرج راهست ترکیب از دقایق ساخته
باد آمالت بیمن نجح مقرون زانکه هست
سد اغراض عدویت از عوایق ساخته
در جفا با حاسدت گردون دغاها باخته
دروفابا ناصحت دولت و ثایق ساخته
من رهی در مدح تو پرداخته دیوان ها
لفظ های آن مجانس یا مطابق ساخته
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در وصف قاضی القضاة رکن الدین
ای غم تو چون سویدا جای در دل یافته
وی خیالت چون سوادا زدیده منزل یافته
نیست طرفه گر بود چشم و دلم جای تو زانک
هست ماه از طرف و قلب اسم منازل یافته
عارض چون شیر تو از زلف چونزنجیر تو
همچو آب از باد اشکال سلاسل یافته
لطف خلقت شمه باد سحر آموخته
سحر چشمت اندکی جادوی بابل یافته
سرو با آن سرکشی و آن تمایل کردنش
گوشمالی نیک ازان شکل و شمایل یافته
عشق اندر سایه و خورشید زلف ورویتو
صد هزاران جان و دل بی جان و بیدل یافته
ایفلک افتاده عشق ترا بر داشته
وی خرد دیوانه بند تو عاقل یافته
هم کمر گرد میانت نیک گمراه آمده
هم سخن راه دهانت سخت مشکل یافته
عشق تو اندیشه های وصل بازی داشته
هجر تو تدبیرهای صبر باطل یافته
کی بود یارب که بینم من ز ساعدهای خویش
گردن چون سیم تو از زر حمایل یافته
اینت شیرین عشقبازی کاندراوجان و دلم
خوشترین لذت ملامت از عواذل یافته
نی دل اندر وصل و هجر تو نبندم زانکه هست
راه سوی حضرت آن صدر عادل یافته
حرز مطلق رکندین اقضی القضاة شرق و غرب
آنکه دهرش منعم و ایام مفضل یافته
آنکه چرخش معدنجو و مکارم خوانده است
وانکه شرعش منبع فضل و فضایل یافته
آسمان در سایه جاهش پناهی ساخته
آفتاب از شعله رایش مشاعل یافته
جهان دردیجور شبهت از شعاع خاطرش
راه کشف معضل و حل مسائل یافته
ناصح او را ملک مقبول و مقبل داشته
حاسد او را اجل مغرور و غافل یافته
عقل او را در همه ابواب قدوة ساخته
چرخ او را در همه انواع کامل یافته
گاه وصف و نعت اخلاق و مکارم کاندروست
نطق سحبانی مزاج و طبع باقل یافته
خاطر و قادو ذهنش نیک آسان کرده حل
هرچه و هم و عقل آنرا صعب و هایل یافته
مکرمت از صادر و وارد درین عالیجناب
وفد در وفد و قوافل در قوافل یافته
ای زفر دولت بیدار تو فتنه مدام
خوابگه در سایه این عدل شامل یافته
شرع از انوار عقل تو حقایق خواسته
فضل از الفاظ عذب تو دلایل یافته
خاک از تأثیر حلم تو وقار آموخته
کوه از آسیب خشم تو زلازل یافته
روز منصب آسمان اجرام علوی را چو خاک
پیش قدر و رفعت تو سخت نازل یافته
نیست گردون باهزاران دیده در صد دور قرن
مثل تو شخصی بدین چندین خصایل یافته
نه کسی معیار انصاف تو ناقص داشته
جودوعلمت خوشترین معشوق سایل یافته
پیش چشم همتت کمتر بود از ذره
هر چه کان از داده خورشید حاصل یافته
شادباش ای قدر تو جائی رسیده کاسمان
وهم را زادراک جاهت پای در گل یافته
از ثنای تو مجامر در مجامع سوخته
وزشکوهت رونقی صدر محافل یافته
آزافزونخوار پیشی خواه بیشی جوی هست
عدت صد ساله از وجود تو فاضل یافته
از نم ابر سخایت خرمن ماه از نما
بر فلک چون خوشه پروین سنابل یافته
فرعدل و یمن انصاف تو طبع باز را
دوستی والف با کبک و حواصل یافته
از سخای کیسه پردازت سپهر لاجورد
کان که او گنجور خورشیدست عاطل یافته
جمله ارزاق و فتاوی خلق را روشن شود
چون شود کلک تو تشریف انامل یافته
طبع تو بحریست بی آسیب موج و غوطه
گوهر جودت طمع برطرف ساحل یافته
دشمنت گر برخلاف رای تو آبی خورد
آبرا در حلق طعم زهر قاتل یافته
هرچه رای روشنت تقریر آندیده صواب
آسمان وجه تعرضهاش زایل یافته
ای نفاذ حکم تو دور محیط نه فلک
در خط فرمان تو چون نقطه داخل یافته
جرم عفو شاملترا آب دندان ساخته
حرص جود مشرفت را خوش معامل یافته
هر ثنائی کان نه از بهر تو باشد عاقلان
صنعتش از زیور تحقیق عاطل یافته
هر که دارد چون دویت اندر دل از تو غالیه
چون قلم قط سر و قطع مفاصل یافته
هر که کرده اختیار خدمت درگاه تو
با ثواب آجل اکنون ملک عاجل یافته
این رهی کاندر مدیح تو چو صبح صادقست
زین قصیده سوی بهروزی وسایل یافته
در مدیحت از بنات فکر و معنی های بکر
مادر امید را از نجح حامل یافته
تا که باشد خلعت باغ از مه آزارودی
گه دم طاوس و گه پر حواصل یافته
متصل بادا ترا امداد لطف ایزدی
مدت عمر تو در آخر اوایل یافته
هر غرض کاعدای تو از بخت کرده التماس
مرگرا در پیش آنمقصود حایل یافته
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - قصیده
دارم زعشق روی تو پیوسته ترمژه
وزخون دل زفرقت تو بارور مژه
پیوسته شد بهم همه مژگان من بخون
زینسان کسی نبیند پیوسته تر مژه
گوئی که رنگرز شده اند این دو چشم من
هردم کنند رنگ بخون جگر مژه
از آب چشم من که جهانی فرو گرفت
هم دیده بر خطاست هم اندر خطر مژه
از من قرار و خواب ربوده شد آنچنانک
برهم نمیزنم همه شب تا سحر مژه
پیرامن دو چشم من اینک نظاره کن
صد دسته خون سوخته برطرف هر مژه
ازبسکه گشت بر مژه ام خون دیده جمع
کردم غلط که سیخ کبابست هر مژه
این حیف بین که میرود اندر جهان عشق
جرم از دودیده آمد و بیداد بر مژه
از جور یار و قصه احداث روزگار
در غصه که بینم ازین مختصر مژه
وقتست اگر کنم گله نزدیک سروری
کز فخر خاک پایش روید بسر مژه
دستور عصر و خواجه آفاق شمس دین
کز نور راش تیره شود سر بسر مژه
صاحبقران عصر محمد که رای او
مانند دیده ایست برو ماه و خورمژه
ای صاحبی که چرخ نبیند نظیر تو
بسیار اگر بر آرد گرد نظر مژه
باریک بین چنان شده ام در مدیح تو
کز دست من همی جهد اندر نظر مژه
از گریه چشم حاسد تو کرته بدوخت
کش ابره خون دیده شد و آسترمژه
هرک او خلاف دوستی اندر تو بنگرد
بر دیده اش آورد ز پی کین حشرمژه
اندر تموز گرم ز سردی حسود را
هنگام گریه گردد همچون شمر مژه
دشمن زیان نکرد گه اشک ریختن
میریخت سیم تا که شدش همچو زرمژه
در دیده مخالف نوک سنان تو
اندر جهد چنانکه ندارد خبر مژه
گردر کمان و هم نهی تیر امتحان
وقت نهیب آوری اندر نظر مژه
از چشم دشمنت بگه فرصت گشاد
زان سوی سر کند بتراجع گذر مژه
تا در جهان شیوه گری نیکوان زنند
از بهر صید دلها بر یکدیگر مژه
صید همای دولت تو باد نیکوئی
در چشم عدل و داد و بروزیب و فرمژه