عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 محمود شبستری : کنز الحقایق
                            
                            
                                بسم الله الرحمن الرحیم
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به نام آن که اول کرد و آخر
                                    
به نام آن که ظاهر کرد و باطن
خداوند منزه پاک و بی عیب
که عالم را شهادت کرد از غیب
به هر وصفی که خوانی در شریعت
در آئی انس میدان در طریقت
توان اندر صفاتش ره بریدن
ولی در ذات او نتوان رسیدن
به دانش در صفاتش ره نیابند
به کلّی سوی ذاتش چون شتابند
بسی گوشند و گویند از صفاتش
ولی عاجز شوند از کنه ذاتش
نبی گفتا صفات او ندانند
که اندر ذات او چون ابلهانند
کسی کو ظن برد کاو هست واصل
یقین دانم ندارد هیچ حاصل
کمال معرفت شد ما عرفناک
از آن گفتند خالصان ما عبدناک
هزاران قرن اگرچه علم خوانند
سزاوار صفاتش هم نخوانند
تفکر را نماند آن جا مجالی
به جز حیرت ندارم هیچ حالی
نخواهم آن چه گوید مرد گمراه
از آن گفتارها استغفرالله
به قدر فهم و عقل خویش گویند
یقین دارم اگر چه بیش گویند
نگویم که چنان و که چنین کرد
که گاهی آسمان و گه زمین کرد
ولی دانم که او از امر واحد
همه موجود کرد و اوست واحد
یکی را در یکی زن هم یکی دان
یکی از ذات پاکش بیشکی دان
نه از روی عدد کز راه وحدت
یکی دانَش نه چون هر یک ز صفوت
بدان دارد که میبینم عیانش
به گفتن در نمیگنجد بیانش
سخن ترسم که در توحید رانم
که در تشبیه و در تعطیل مانم
هر آن چیزی که بتوان گفت اینست
که آن یک آسمان، این یک زمین است
زمین و آسمان اندر بیانش
هر آن چیزی که هست او داد جانش
مر او را میرسد از خلق تحسین
تعالی خالق الانسان من طین
ملائک در مقام خویش هر یک
به علم خویش میدانند بی شک
                                                                    
                            به نام آن که ظاهر کرد و باطن
خداوند منزه پاک و بی عیب
که عالم را شهادت کرد از غیب
به هر وصفی که خوانی در شریعت
در آئی انس میدان در طریقت
توان اندر صفاتش ره بریدن
ولی در ذات او نتوان رسیدن
به دانش در صفاتش ره نیابند
به کلّی سوی ذاتش چون شتابند
بسی گوشند و گویند از صفاتش
ولی عاجز شوند از کنه ذاتش
نبی گفتا صفات او ندانند
که اندر ذات او چون ابلهانند
کسی کو ظن برد کاو هست واصل
یقین دانم ندارد هیچ حاصل
کمال معرفت شد ما عرفناک
از آن گفتند خالصان ما عبدناک
هزاران قرن اگرچه علم خوانند
سزاوار صفاتش هم نخوانند
تفکر را نماند آن جا مجالی
به جز حیرت ندارم هیچ حالی
نخواهم آن چه گوید مرد گمراه
از آن گفتارها استغفرالله
به قدر فهم و عقل خویش گویند
یقین دارم اگر چه بیش گویند
نگویم که چنان و که چنین کرد
که گاهی آسمان و گه زمین کرد
ولی دانم که او از امر واحد
همه موجود کرد و اوست واحد
یکی را در یکی زن هم یکی دان
یکی از ذات پاکش بیشکی دان
نه از روی عدد کز راه وحدت
یکی دانَش نه چون هر یک ز صفوت
بدان دارد که میبینم عیانش
به گفتن در نمیگنجد بیانش
سخن ترسم که در توحید رانم
که در تشبیه و در تعطیل مانم
هر آن چیزی که بتوان گفت اینست
که آن یک آسمان، این یک زمین است
زمین و آسمان اندر بیانش
هر آن چیزی که هست او داد جانش
مر او را میرسد از خلق تحسین
تعالی خالق الانسان من طین
ملائک در مقام خویش هر یک
به علم خویش میدانند بی شک
                                 محمود شبستری : کنز الحقایق
                            
                            
                                در تحقیق حج و ارکان آن گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        هر آن امری که فرمودت به جای آر
                                    
به کعبه روی خود سوی خدا آر
چو کردی نیت از اول نکو کن
از آن پس اعتماد خود بر او کن
بدان نیت شوی درویش حاجی
که کردی با خدای خویش ناجی
ز بهر آن که باز آئی و مردم
زر و سیمت دهند و نان و گندم
که پنداری که کاری کرده باشی
و یا حجی به جای آورده باشی
برو بشکن همه بتهای پندار
چو ابریشم شو از استرک بیزار
فدا کن جان و دل که اینست طاعت
اگر هستت ز حق این استطاعت
هر آنچه آمد به تو آن از خدا بین
پس آنکه مرده را اینها صفا بین
ز جهل خویش بگریز و روان شو
به سعی از سوی علم حق دوان شو
وفا کن عهد و میثاقی که حقست
حجر را بوسه ده کان دست حقست
رها کن پای باطل دست حق گیر
از آن پس کوی در عرفان گیر
در حق گیر و رو کان باب نیکوست
پس آنکه دست در حلقه زن ای دوست
چو اسمعیل جان خود فدا کن
به اسمعیل آنجا اقتدا کن
پس آنکه عید کن زیرا که عید است
خوشا عیدی که فارق از وعید اسن
بکش آن نفس شوخت بهر رحمان
که اینست ای برادر سرّ قربان
برون آی از نهفت صورت دوست
به صحرای معانی شو که نیکوست
چو عید اول و آخر بدانی
چو عیسی مانده دور آسمانی
خداوندا چه ما را عید دادی
به عیدی روزهٔ ما گشادی
چه از تقلید یابی نور تحقیق
بدانی معنی ایام تشریق
                                                                    
                            به کعبه روی خود سوی خدا آر
چو کردی نیت از اول نکو کن
از آن پس اعتماد خود بر او کن
بدان نیت شوی درویش حاجی
که کردی با خدای خویش ناجی
ز بهر آن که باز آئی و مردم
زر و سیمت دهند و نان و گندم
که پنداری که کاری کرده باشی
و یا حجی به جای آورده باشی
برو بشکن همه بتهای پندار
چو ابریشم شو از استرک بیزار
فدا کن جان و دل که اینست طاعت
اگر هستت ز حق این استطاعت
هر آنچه آمد به تو آن از خدا بین
پس آنکه مرده را اینها صفا بین
ز جهل خویش بگریز و روان شو
به سعی از سوی علم حق دوان شو
وفا کن عهد و میثاقی که حقست
حجر را بوسه ده کان دست حقست
رها کن پای باطل دست حق گیر
از آن پس کوی در عرفان گیر
در حق گیر و رو کان باب نیکوست
پس آنکه دست در حلقه زن ای دوست
چو اسمعیل جان خود فدا کن
به اسمعیل آنجا اقتدا کن
پس آنکه عید کن زیرا که عید است
خوشا عیدی که فارق از وعید اسن
بکش آن نفس شوخت بهر رحمان
که اینست ای برادر سرّ قربان
برون آی از نهفت صورت دوست
به صحرای معانی شو که نیکوست
چو عید اول و آخر بدانی
چو عیسی مانده دور آسمانی
خداوندا چه ما را عید دادی
به عیدی روزهٔ ما گشادی
چه از تقلید یابی نور تحقیق
بدانی معنی ایام تشریق
                                 محمود شبستری : کنز الحقایق
                            
                            
                                در پیدایش نفس و صفت آن
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چنین گفتند دانایان اسرار
                                    
که چون حق کرد نور خویش اظهار
ز عکس نور او شد عکس عالم
که خوانندش حکیمان روح اعظم
ز روح اعظم و از امر اعلی
پدید آمد به خلقت عقل اولی
حدیث از سید سادات نقلست
که مخلوق نخست از امر عقلست
به امر از عقل کرد او نفس پیدا
چنان کز جنب آدم شخص حوا
از آن پس عرش و کرسی و سموات
که باشد اندر او چندین علامات
ز نور و ظلمت و افلاک و انجم
ز ارکان و موالید و ز مردم
چو صورت بست ازین بس نفس انسان
جدا کردش به نطق از جمع حیوان
ز حق نفست بدین ترتیب و مقدار
به چندین واسطه آمد پدیدار
ازو بهتر نیامد هیچ موجود
ز موجودات او بوده است مقصود
کسی کو محرم سر خدا نیست
امانت را بدو دادن روا نیست
در این معنی سخن گفتند حالی
ولیکن من نگویم جز مثالی
مثالت گر نکو مفهوم گردد
تو را سرّس از آن معلوم گردد
                                                                    
                            که چون حق کرد نور خویش اظهار
ز عکس نور او شد عکس عالم
که خوانندش حکیمان روح اعظم
ز روح اعظم و از امر اعلی
پدید آمد به خلقت عقل اولی
حدیث از سید سادات نقلست
که مخلوق نخست از امر عقلست
به امر از عقل کرد او نفس پیدا
چنان کز جنب آدم شخص حوا
از آن پس عرش و کرسی و سموات
که باشد اندر او چندین علامات
ز نور و ظلمت و افلاک و انجم
ز ارکان و موالید و ز مردم
چو صورت بست ازین بس نفس انسان
جدا کردش به نطق از جمع حیوان
ز حق نفست بدین ترتیب و مقدار
به چندین واسطه آمد پدیدار
ازو بهتر نیامد هیچ موجود
ز موجودات او بوده است مقصود
کسی کو محرم سر خدا نیست
امانت را بدو دادن روا نیست
در این معنی سخن گفتند حالی
ولیکن من نگویم جز مثالی
مثالت گر نکو مفهوم گردد
تو را سرّس از آن معلوم گردد
                                 محمود شبستری : کنز الحقایق
                            
                            
                                در تحقیق مراتب نفس
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو میخواهی بدانی نفس و شیطان
                                    
تو شیطان کفر نفس خویش میدان
اگر نفس تو اماره است شیطان
چو لوامه شود گردد مسلمان
چو باشد تند اماره است نامش
بود لوامه چون کردند رامش
نه آخر مصطفی گفته چنین است
که با هر نفس یک شیطان قرینست
مرا هم بود اندر نفس شیطان
ولیکن شد به دست من مسلمان
ز تو گر عقل و دانایی پذیرد
کند ترک بدی تقوا بگیرد
پس آنکه چون نماند هیچ کاری
بگیرد اندر آن منزل قراری
رسد اندر مقام ملهمه نفس
بیابد عقل دور از واهمه نفس
در آن منزل که حاصل گشت کامش
به معنی مطمئنه گشت نامش
چو نفست مطمئنه شد به ایمان
بدو پیوند وانگه رو به ایقان
حیاتی باشد آنجا جاودانی
چنین است ای پسر مولود ثانی
رها گردد در ایقان لهو و لعبش
ندای ارجعی آید ز ربش
بدان رای رجوع آن رای روح است
چو دریابی به جان و دل فتوح است
معانی بس عزیز است و رقیق است
تفکر بیشتر کن چون دقیق است
اگر حالی ندانی این معانی
توقف دار هم روزی بدانی
                                                                    
                            تو شیطان کفر نفس خویش میدان
اگر نفس تو اماره است شیطان
چو لوامه شود گردد مسلمان
چو باشد تند اماره است نامش
بود لوامه چون کردند رامش
نه آخر مصطفی گفته چنین است
که با هر نفس یک شیطان قرینست
مرا هم بود اندر نفس شیطان
ولیکن شد به دست من مسلمان
ز تو گر عقل و دانایی پذیرد
کند ترک بدی تقوا بگیرد
پس آنکه چون نماند هیچ کاری
بگیرد اندر آن منزل قراری
رسد اندر مقام ملهمه نفس
بیابد عقل دور از واهمه نفس
در آن منزل که حاصل گشت کامش
به معنی مطمئنه گشت نامش
چو نفست مطمئنه شد به ایمان
بدو پیوند وانگه رو به ایقان
حیاتی باشد آنجا جاودانی
چنین است ای پسر مولود ثانی
رها گردد در ایقان لهو و لعبش
ندای ارجعی آید ز ربش
بدان رای رجوع آن رای روح است
چو دریابی به جان و دل فتوح است
معانی بس عزیز است و رقیق است
تفکر بیشتر کن چون دقیق است
اگر حالی ندانی این معانی
توقف دار هم روزی بدانی
                                 محمود شبستری : کنز الحقایق
                            
                            
                                در حکت و موعظت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        تو نفست دل کن و دل را چو جان کن
                                    
پس آنگه سوی جانان روان کن
برهنه دار تن کوتاه کن دست
شکم را گرسنه میدار پیوست
به زیر پای کن نفس و هوا را
که تا باشد ببیند دل خدا را
ز مبدأ آمدی نادان در اینجای
سعادت را ندانستی سر و پای
ز غفلت بیخبر ز آغاز و انجام
نه از معنی به صورت آدمی نام
ولی چون پر کنی علم و عبادت
شوی مرغی که پری تا سعادت
چو عیسی گفت اول چون بزادی
مثال بیضه در فرش اوفتادی
بدانش گر نپّری بار دیگر
کجا دانی از عرض برتر
به حکمت گر دیرین معنی بکوشی
فرشتهوش لباس علم پوشی
مجرد کردی از دنیا به طاعات
چو عیسی راه یابی در سموات
                                                                    
                            پس آنگه سوی جانان روان کن
برهنه دار تن کوتاه کن دست
شکم را گرسنه میدار پیوست
به زیر پای کن نفس و هوا را
که تا باشد ببیند دل خدا را
ز مبدأ آمدی نادان در اینجای
سعادت را ندانستی سر و پای
ز غفلت بیخبر ز آغاز و انجام
نه از معنی به صورت آدمی نام
ولی چون پر کنی علم و عبادت
شوی مرغی که پری تا سعادت
چو عیسی گفت اول چون بزادی
مثال بیضه در فرش اوفتادی
بدانش گر نپّری بار دیگر
کجا دانی از عرض برتر
به حکمت گر دیرین معنی بکوشی
فرشتهوش لباس علم پوشی
مجرد کردی از دنیا به طاعات
چو عیسی راه یابی در سموات
                                 محمود شبستری : کنز الحقایق
                            
                            
                                در مناظرهٔ موسی علیهالسلام
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو موسی باز میگردید از طور
                                    
در آن وادی سیاهی دید از دور
چو نزدیکش رسید او بود شیطان
که مینالید او از دوری و عصیان
چو موسی دید او را رحمش آمد
کمانش شد که آن دم خشمش آمد
به شیطان گفت موسی ای گنهکار
چرا سجده نکردی تا شوی خوار
بگفتا زان سبب سجده نکردم
که ترسیدم مبادا چون تو گردم
بگفتا من چه گشتم در نبوت
بگفتا اوفتادی از فتوت
بگفتا چون فتادم هین بیان کن
عیانم نیست این بر من عیان کن
بگفتا خواستی از دوست دیدار
چرا کردی نظر آنجا به کهسار
چو روی از وی بگرداندی ندانی
شوی خسته ز قول لن ترانی
چو بودم من به عشق او یگانه
مرا میآزمود این بُد بهانه
ز عصیان بس چها آمد به رویم
نجستم غیر او و هم نجویم
ز عشقش سجدهٔ آدم نکردم
چو حق باشد سوی آدم نگردم
به غیر حق دگر چیزی ندانم
اگر نزدیک یا دورم همانم
بگفت اینها و از موسی جدا شد
ندانستش چه افتاد و کجا شد
یقین دان عشق کار سرسری نیست
حقیقت مرد عاشق هر دری نیست
کسی کش عشق شخصی هست در پوست
نخواهد غیر او هرچند نیکوست
                                                                    
                            در آن وادی سیاهی دید از دور
چو نزدیکش رسید او بود شیطان
که مینالید او از دوری و عصیان
چو موسی دید او را رحمش آمد
کمانش شد که آن دم خشمش آمد
به شیطان گفت موسی ای گنهکار
چرا سجده نکردی تا شوی خوار
بگفتا زان سبب سجده نکردم
که ترسیدم مبادا چون تو گردم
بگفتا من چه گشتم در نبوت
بگفتا اوفتادی از فتوت
بگفتا چون فتادم هین بیان کن
عیانم نیست این بر من عیان کن
بگفتا خواستی از دوست دیدار
چرا کردی نظر آنجا به کهسار
چو روی از وی بگرداندی ندانی
شوی خسته ز قول لن ترانی
چو بودم من به عشق او یگانه
مرا میآزمود این بُد بهانه
ز عصیان بس چها آمد به رویم
نجستم غیر او و هم نجویم
ز عشقش سجدهٔ آدم نکردم
چو حق باشد سوی آدم نگردم
به غیر حق دگر چیزی ندانم
اگر نزدیک یا دورم همانم
بگفت اینها و از موسی جدا شد
ندانستش چه افتاد و کجا شد
یقین دان عشق کار سرسری نیست
حقیقت مرد عاشق هر دری نیست
کسی کش عشق شخصی هست در پوست
نخواهد غیر او هرچند نیکوست
                                 محمود شبستری : کنز الحقایق
                            
                            
                                ادامه (صفحهٔ ۴۰ و ۴۱ مفقود است)
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چو تسبیح از خواهر این اسرار بشنود
                                    
بزد یک نعره و بر دار شد زود
چو ببریدند یکسر جمله اعضاش
جدا کردند از کل جمله اجزاش
چو در باطن تجلی نور حق دید
فدا کرد او سر و زین سر نگردید
اناالحق میزد و میگفت ای دوست
چو میدانم که میدانیم نیکوست
ببینم کین تن خاکی به ناسوت
فدا گردد به جان از بهر لاهوت
اگر این را به پیشت هست مقدار
بیامرزش که با من کرد این کار
مناجاتش در آن سروقت این بود
چو صادق بود در دعوی چنین بود
تو را نیز ار بود این استطاعت
که باطن را کنی روشن به طاعت
درون گر پاک داری چون برونت
ز نور حق شود روشن درونت
بنی آدم شوی آنکه مکرم
ز نور حق رسد فیضت دمادم
ز فیض حق درونت جوش گیرد
به زورت عشق در آغوش گیرد
بدانی خویش را آن دم ز معشوق
بر آری نعرهٔ مستی به عیوق
همی گویی انالحق همچو حلاج
ستانی از ملایک در شرف باج
بنی آدم گروهی بس شریفند
لطیفند و شریفند و ظریفند
بنی آدم نباشد هر خسیسی
نباشد چون فرشته هر بلیسی
                                                                    
                            بزد یک نعره و بر دار شد زود
چو ببریدند یکسر جمله اعضاش
جدا کردند از کل جمله اجزاش
چو در باطن تجلی نور حق دید
فدا کرد او سر و زین سر نگردید
اناالحق میزد و میگفت ای دوست
چو میدانم که میدانیم نیکوست
ببینم کین تن خاکی به ناسوت
فدا گردد به جان از بهر لاهوت
اگر این را به پیشت هست مقدار
بیامرزش که با من کرد این کار
مناجاتش در آن سروقت این بود
چو صادق بود در دعوی چنین بود
تو را نیز ار بود این استطاعت
که باطن را کنی روشن به طاعت
درون گر پاک داری چون برونت
ز نور حق شود روشن درونت
بنی آدم شوی آنکه مکرم
ز نور حق رسد فیضت دمادم
ز فیض حق درونت جوش گیرد
به زورت عشق در آغوش گیرد
بدانی خویش را آن دم ز معشوق
بر آری نعرهٔ مستی به عیوق
همی گویی انالحق همچو حلاج
ستانی از ملایک در شرف باج
بنی آدم گروهی بس شریفند
لطیفند و شریفند و ظریفند
بنی آدم نباشد هر خسیسی
نباشد چون فرشته هر بلیسی
                                 محمود شبستری : کنز الحقایق
                            
                            
                                در تحقیق شریعت و بیان طریقت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سوالی چند کردم از حکیمی
                                    
سوالی نیک هست از علم نیمی
شریعت چیست گفتم گفت بسیار
برای خود به امر حق کنی کار
بگفتم چیست مقصود از شریعت
بگفتا آن که دریابی طریقت
بدو گفتم طریقت چیست گفتن
بگفتا رو به سوی دوست رفتن
بگفتم چیست پایان طریقت
بگفتا هست پایانش حقیقت
بگفتم از حقیقت چیست حاصل
بگفتا آن که گردد جانت واصل
بدو گفتم چه باشد وصل با جان
بگفتا وصل جان را قرب حق دان
بگفتم قرب حق از چیست امروز
بگفت از بُعد نفس و آه دلسوز
بگفتم بُعد نفس از چه بدانم
بگفتا از تصوف ای چو جانم
بگفتم چیست تحقیق تصوف
بگفتا ای اخی ترک تکلف
بگفتم ترک آن معنی چه سانست
بگفتا آن که درویشی همان است
بگفتم چیست درویشی و درویش
بگفتا آنچه داری آوری پیش
بدو گفتم نشانم ده که چونست
بگفتا آن نشان از ما برونست
اگرچه مختصر گفتم بیانش
ولیکن معتبر میدان عیانش
نشانی بی نشان دارند ایشان
که جز حق در نظر نارند ایشان
خوشا وقت کسی کان حال دارد
ز حال خویش ترک قال دارد
هر آن کس را که این معنی نشان است
نمیگوید چو من کل اللسان است
                                                                    
                            سوالی نیک هست از علم نیمی
شریعت چیست گفتم گفت بسیار
برای خود به امر حق کنی کار
بگفتم چیست مقصود از شریعت
بگفتا آن که دریابی طریقت
بدو گفتم طریقت چیست گفتن
بگفتا رو به سوی دوست رفتن
بگفتم چیست پایان طریقت
بگفتا هست پایانش حقیقت
بگفتم از حقیقت چیست حاصل
بگفتا آن که گردد جانت واصل
بدو گفتم چه باشد وصل با جان
بگفتا وصل جان را قرب حق دان
بگفتم قرب حق از چیست امروز
بگفت از بُعد نفس و آه دلسوز
بگفتم بُعد نفس از چه بدانم
بگفتا از تصوف ای چو جانم
بگفتم چیست تحقیق تصوف
بگفتا ای اخی ترک تکلف
بگفتم ترک آن معنی چه سانست
بگفتا آن که درویشی همان است
بگفتم چیست درویشی و درویش
بگفتا آنچه داری آوری پیش
بدو گفتم نشانم ده که چونست
بگفتا آن نشان از ما برونست
اگرچه مختصر گفتم بیانش
ولیکن معتبر میدان عیانش
نشانی بی نشان دارند ایشان
که جز حق در نظر نارند ایشان
خوشا وقت کسی کان حال دارد
ز حال خویش ترک قال دارد
هر آن کس را که این معنی نشان است
نمیگوید چو من کل اللسان است
                                 محمود شبستری : کنز الحقایق
                            
                            
                                در صفت حضرت مهدی
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ببین چون بهترین مهتران اوست
                                    
به جان سر همه پیغمبران اوست
به نسل از نسلها فاضلتر است او
بدان از عترت پیغمبر است او
نباشد آن زمان تکلیف باری
بجز عرفان نباشد هیچ کاری
چو یشناسی نصیب از گنج یابی
نه گنجی کز پی آن رنج یابی
چو از مغرب بود اول خروجش
چو شمسی باشد و مغرب بروجش
به صورت همچو خورشیدی در ایام
که روشن میشود زو جمله اجسام
به معنی نیز خورشیدی همین دان
که روشن میکند ارواح انسان
چو مهدی در جهان خورشید دین است
طلوع شمس از مغرب همین است
بکن تو صورتش بر عامه ایثار
اگر تو خاصهای معنی نگه دار
کنون بشنو ز من مغز حکایت
ز روی معرفت نی از روایت
چو جمله خلق توبه کرده باشند
همه امری به جا آورده باشند
نماند هیچ کس آنجا گنهکار
همه توبه کنند آن دم به یک بار
به توبه چون درآیند خلق یکسر
نماند هیچ بیرون آن در
از آن باشد در توبه به زنجیر
که نبود هیچ کس را هیچ تقصیر
سعادت یابی ار چندان نمیری
به صورت کاینچنین معنی پذیری
وگر میری نباشد مرگ صورت
که باشد مرگ صورت را ضرورت
به مرگ اختیاری میر باری
که مرگ اضطراری نیست کاری
                                                                    
                            به جان سر همه پیغمبران اوست
به نسل از نسلها فاضلتر است او
بدان از عترت پیغمبر است او
نباشد آن زمان تکلیف باری
بجز عرفان نباشد هیچ کاری
چو یشناسی نصیب از گنج یابی
نه گنجی کز پی آن رنج یابی
چو از مغرب بود اول خروجش
چو شمسی باشد و مغرب بروجش
به صورت همچو خورشیدی در ایام
که روشن میشود زو جمله اجسام
به معنی نیز خورشیدی همین دان
که روشن میکند ارواح انسان
چو مهدی در جهان خورشید دین است
طلوع شمس از مغرب همین است
بکن تو صورتش بر عامه ایثار
اگر تو خاصهای معنی نگه دار
کنون بشنو ز من مغز حکایت
ز روی معرفت نی از روایت
چو جمله خلق توبه کرده باشند
همه امری به جا آورده باشند
نماند هیچ کس آنجا گنهکار
همه توبه کنند آن دم به یک بار
به توبه چون درآیند خلق یکسر
نماند هیچ بیرون آن در
از آن باشد در توبه به زنجیر
که نبود هیچ کس را هیچ تقصیر
سعادت یابی ار چندان نمیری
به صورت کاینچنین معنی پذیری
وگر میری نباشد مرگ صورت
که باشد مرگ صورت را ضرورت
به مرگ اختیاری میر باری
که مرگ اضطراری نیست کاری
                                 محمود شبستری : کنز الحقایق
                            
                            
                                در تحقیق موتوا قبل ان تموتوا
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بمیر ای بیخبر گر میتوانی
                                    
به مرگی کان به است از زندگانی
بمیر از باطل و زنده به حق باش
چو هستی طالب حق زین نسق باش
در این روز دو سه کت داد حق مهل
بکن جهدی و دل خالی کن از جهل
به جای جهل پر علمش کن ای دوست
که چون مغز است علم و جهل چون پوست
خوشا وقت کسی کو پیش از مرگ
شود بیدار و سازد مرگ را برگ
اگر در جهل عمرت میشود فوت
کجا یابی امان از مالک الموت
مترس از مرگ صورت زانکه سهلست
بتر مرگ ای برادر مرگ جهلست
چو از دنیا بمیرد مرد دانا
به سوی آخرت راند توانا
بدانی گر بمیری اندرین تو
که موتوا این بود قبل ان تموتوا
                                                                    
                            به مرگی کان به است از زندگانی
بمیر از باطل و زنده به حق باش
چو هستی طالب حق زین نسق باش
در این روز دو سه کت داد حق مهل
بکن جهدی و دل خالی کن از جهل
به جای جهل پر علمش کن ای دوست
که چون مغز است علم و جهل چون پوست
خوشا وقت کسی کو پیش از مرگ
شود بیدار و سازد مرگ را برگ
اگر در جهل عمرت میشود فوت
کجا یابی امان از مالک الموت
مترس از مرگ صورت زانکه سهلست
بتر مرگ ای برادر مرگ جهلست
چو از دنیا بمیرد مرد دانا
به سوی آخرت راند توانا
بدانی گر بمیری اندرین تو
که موتوا این بود قبل ان تموتوا
                                 محمود شبستری : کنز الحقایق
                            
                            
                                در تحقیق صراط
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        صراط اندر حقیقت چیست راهست
                                    
چو بگذشتی از آن جان را پناه است
صراطت گرچه ره سوی بهشتست
ولی دوزخ به زیرش سخت زشتست
به نادانی بر او نتوان گذشتن
به دانائی توان آسان گذشتن
بکن نفست برای حق ضحیه
که باشد بر صراطت آن مطیه
بیفتی گر نباشد مرکبت زیر
که هست آن تیزتر از تیر و شمشیر
کسی کاینجا دل از توحید آراست
به عقبی بر صراطش راه شد راست
وگر افتاد در تشبیه و تعطیل
در آن شد سوی دوزخ میل در میل
برو دنیا رباط منزلی دان
به دانائی از آن بگذر چو مردان
چو دانستی که دنیا چون رباط است
وجودت اندر او همچون صراط است
اگر جانت سلامت زو گذر کرد
برستی از عذاب دوزخ ای مرد
وگر از وی در افتادی به پستی
ندانم کی رسی آنجا که هستی
ازین صورت اگر بیرون نرفتی
بدان همواره در دوزخ بخفتی
اگر راهت صراط المستقیم است
روانت در بهشت حق مقیم است
برو جان پدر پندار بگذار
چو نادانان مشو مغرور در پندار
نکوئی میکن و ترک تبه گیر
پی مردان و دانایان ره گیر
به جان بشنو ز من تحقیق این کار
به اقرار و مکن زین بیش انکار
کسی کز جان و دل با حق مقیم است
حقیقت بر صراط مستقیم است
                                                                    
                            چو بگذشتی از آن جان را پناه است
صراطت گرچه ره سوی بهشتست
ولی دوزخ به زیرش سخت زشتست
به نادانی بر او نتوان گذشتن
به دانائی توان آسان گذشتن
بکن نفست برای حق ضحیه
که باشد بر صراطت آن مطیه
بیفتی گر نباشد مرکبت زیر
که هست آن تیزتر از تیر و شمشیر
کسی کاینجا دل از توحید آراست
به عقبی بر صراطش راه شد راست
وگر افتاد در تشبیه و تعطیل
در آن شد سوی دوزخ میل در میل
برو دنیا رباط منزلی دان
به دانائی از آن بگذر چو مردان
چو دانستی که دنیا چون رباط است
وجودت اندر او همچون صراط است
اگر جانت سلامت زو گذر کرد
برستی از عذاب دوزخ ای مرد
وگر از وی در افتادی به پستی
ندانم کی رسی آنجا که هستی
ازین صورت اگر بیرون نرفتی
بدان همواره در دوزخ بخفتی
اگر راهت صراط المستقیم است
روانت در بهشت حق مقیم است
برو جان پدر پندار بگذار
چو نادانان مشو مغرور در پندار
نکوئی میکن و ترک تبه گیر
پی مردان و دانایان ره گیر
به جان بشنو ز من تحقیق این کار
به اقرار و مکن زین بیش انکار
کسی کز جان و دل با حق مقیم است
حقیقت بر صراط مستقیم است
                                 محمود شبستری : کنز الحقایق
                            
                            
                                در حسب حال و ختم کتاب گوید
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سخن در سینه زین بسیار دارم
                                    
نمیگویم که عمری کار دارم
چو در کار است با گفتار کردار
پی کردار کرد و ترک گفتار
نه گفتار است تنها جمله کارم
که از کردار دارم هرچه دارم
برای غیر این گفتار بوده است
وگرنه کار من کردار بوده است
بگویم چیست کارم ترک دنیا
بگویم چیست بارم میل عقبی
گرفتم ترک دنیا کارم این بود
ببستم بار عقبی بارم این بود
ز دنیا و ز عقبی گشتم آزاد
سر و کارم کنون با دوست افتاد
ازین پس کار من یکتاست با دوست
یکی باید دوئی آنجا نه نیکوست
بر این معنی سخن را ختم کردم
که ختم است این سخن بر من که مردم
چنان مردی که الحق مرد باشد
که از عقبی و دنیا فرد باشد
تو هم گر وارهی همدرد گردی
یقین دانم به معنی مرد گردی
اگر ار خلق بُرّی با خود آئی
ز خود بًرّی از آن پس با خدائی
برای دوست کم کن دشمنی را
به حق دوستی بفکن منی را
مجو از بهر نفس خود مرادش
که گردد از مراد افزون عنادش
ولی چون کم شود از دل مرادت
کند در نامرادی دوست شادت
مریدی هست میلش سوی دنیا
مریدی هست میلش سوی عقبی
ارادت بعد از این بر سوی حق کن
مریدی گر کنی بر این نسق کن
اگر مردی ز خود گردی تو بیزار
به مردی روی خود سوی خدا آر
چه میخواهی بری در معرفت گوی
خدا بین و خدا دان و خدا گوی
                                                                    
                            نمیگویم که عمری کار دارم
چو در کار است با گفتار کردار
پی کردار کرد و ترک گفتار
نه گفتار است تنها جمله کارم
که از کردار دارم هرچه دارم
برای غیر این گفتار بوده است
وگرنه کار من کردار بوده است
بگویم چیست کارم ترک دنیا
بگویم چیست بارم میل عقبی
گرفتم ترک دنیا کارم این بود
ببستم بار عقبی بارم این بود
ز دنیا و ز عقبی گشتم آزاد
سر و کارم کنون با دوست افتاد
ازین پس کار من یکتاست با دوست
یکی باید دوئی آنجا نه نیکوست
بر این معنی سخن را ختم کردم
که ختم است این سخن بر من که مردم
چنان مردی که الحق مرد باشد
که از عقبی و دنیا فرد باشد
تو هم گر وارهی همدرد گردی
یقین دانم به معنی مرد گردی
اگر ار خلق بُرّی با خود آئی
ز خود بًرّی از آن پس با خدائی
برای دوست کم کن دشمنی را
به حق دوستی بفکن منی را
مجو از بهر نفس خود مرادش
که گردد از مراد افزون عنادش
ولی چون کم شود از دل مرادت
کند در نامرادی دوست شادت
مریدی هست میلش سوی دنیا
مریدی هست میلش سوی عقبی
ارادت بعد از این بر سوی حق کن
مریدی گر کنی بر این نسق کن
اگر مردی ز خود گردی تو بیزار
به مردی روی خود سوی خدا آر
چه میخواهی بری در معرفت گوی
خدا بین و خدا دان و خدا گوی
                                 سنایی غزنوی : مقدّمهٔ رفاء
                            
                            
                                مقدّمهٔ رفاء
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                              الحمدللّه الخبیر بخفیات الضمائر، البصیر بخبیات السرائر، المتنزه عنالامثال والنظائر، المتعالی عن ان تدرکهالابصار والبصائر، والصلوة علی نبیهالداعی لامته الی النعم والذخائر، و رسوله الشفیع لاهل الصغائر و الکبائر، ثم انالله تعالی ارشدالعالمین بلطائف آیاته و استأثر علمالغیب بعلو ذاته، حیث قال فی محکم کتابه، و منزل خطابه: وعنده مفاتحالغیب لایعلمها الا هو و یعلم ما فیالبر والبحر.
                                    
آن دلیل هر برگشته، و آن دستگیر هر سرگشته و آن راحت هر جراحتی و آن درمان هر دردی، آن غفاری که بر اولیای خود رایت نصرت آشکارا کرد، و آن قهاری که بر اعداء خود آیت نقمت پیدا کرد، و آن مفضلی که دوستان خود را خلعت سعادت و سیادت پوشانید، آن عادلی که بر دشمنان باران خواری و نگوساری بارانید، و وحی فرستاد بدان مرد باخبر و بدان سر سرور سر کاینات، و مقدم موجودات، سلالهٔ طهارت، و کیمیاء سعادت کان فتوت، و جان نبوت، سر دفتر برگزیدگان، و شفاعتخواه رمیدگان، فهرست جریدهٔ رسیدگان علیهالسلام آن مردی که نظرش بر خبر مقدم بود، و رؤیت بر روایت، تا هر فرمانی که از گلشن ارادت سوی آن مرکز سیادت و هر وحیی که از بارگاه ازل سوی کارگاه امل صادر گشتی، آن صدر با قدر، بل که آن (بدر هر) صدر، آن مردی که طاووس ملائکه و اخ انبیا وحی بدو آوردی پیش از وی میخواندی، تا برای اعجاز و اعزاز کلام نامخلوق فرمان آمد: ولا تعجل بالقرآن من قبل ان یقضی الیک وحیه. وحی آمد بدین مهتر کرامت دیده که ای محمد من که خدایم، و معبود بسزایم، و عزیز بیهمتایم، در عالم غیب در هر کنجی صد هزار گنجست که خاطر هر ناگنجی بدو نرسد.
حجاب دیدهٔ نامحرمان زیادت باد
دانندهٔ غیب مائیم و مبرا از عیب مائیم، آنرا که خواهیم برگزینیم، و سینهٔ وی مفتاح خزانهٔ غیب گردانیم، و انوار بیشمار بر وی نثار کنیم، و مدد لطائف بیعدد بر او ایثار کنیم، و تقوی شعار وی گردانیم، و هدی دثاروی، تا کلام نامخلوق و مصحف مجید از این خبر داد: هدی للمتقین الذین یؤمنون بالغیب دست ایشان به گنج غیب رسد، در بحر اَلاء و نعماء ما غریق شوند، و در سراپردهٔ قدم قدم بر بساط فضل نهند. از کاس مودت شراب الفت چشیده، و رایت ایشان سر بر ثریا کشیده، و قلم روح این رقم بر لوح روزگار ایشان زده ان الابرار لفی نعیم. در آن برگزیدن بر من اعتراض نه. آنرا که خواهم بردارم، و آنرا که خواهم فروگذارم، و نهاد یکی عیبهٔ عیب گردانم، و سرمهٔ بیخبری در دیدهٔ وی کشم، تا عسل کسل از شرابخانهٔ ابلیس نوش میکند، و در لحاف خلاف میباشد، سر بر بالین غفلت نهاده و اعجاب حجاب روزگار وی شده، نعمت نبیند تا شکر منعم نکند، زوالش نبیند تا حذر از منتقم کند. بیگانهوار میآید و دیوانهوار میرود، دست انصاف داغ ذل، بر روزگار آن روز کوران نهاده، و ان الفجار لفی جحیم. و در این خواری کردن بر من اعتراض نه، اما فتح بابی که مر طالبان شریعت را و سالکان طریقت را باشد هیچ شئ از اشیاء عالمین سد آن نگردد. باز سدی که در راه ضد ایشان نهاده شد معاملت ثقلین آنرا برندارد، اصول به فروغ نگردد، چون فتح باب اصلی نه وصلی، از عالم غیب نه از عالم ریب، از نزد عالمالغیب به سالکی یا عاشقی رسد، از غیب در فرع باید که راست رود تا خود را از این دریای بیپایان این نفس طرار خودپرست و هواء غدار من گوی برهاند. که آن فرعون بیعون گفت با عدت وحدت انا ربکم الاعلی مردود شد، آن نمرود مطرود با آن خدم و حشم گفت: انا احیی و امیت مطرود شد. آن عزازیل لعین با آن عبادت و خدمت گفت: انا خیر مرجوم شد. و آن قارون وارون با آن حیلت و حیلت گفت انما اوتیته علی علم عندی مغرور شد. خنک آنکه خود را از چنین دریا بیرون برد، و از آهنگ این نهنگ بگریزد، و در حبل متین دین آویزد، واعتصموا بحبلالله جمیعا و این کامه ورد خود سازد «و حسبناالله و نعمالوکیل». و از گفت من خود را مجنون نسازد که فذلک حرمان بر جریدهٔ جریمهٔ وی زنند و از آن رقم این آید فخسنفنا به و بداره الارض. اهل دنیا از در هوا در هاویه رفتند، تا جماعتی از ایشان در هوای نفس افتادند، از بیباکی چالاکی و پاکی بگذاشتند، مشغول جامه و جام و غلام و حطام و مرکب و ستام شدند، با چربی طعمه و بزرگی لقمه لذت ساختند، تا خود را به آتش دوزخ بسوختند، حطب جهنم شدند، اولئک کالانعام بل هم اضل، (سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا یؤمنون) لاجرم در عالم قیامت ورد ایشان این باشد، یالیتنی کنت ترابا. و جماعتی از معاصی روی بگردانیدند، و دنیا را رد کردند، با خلق انس نگرفتند، نه برای خدای، برای آن تا ایشان را زاهد و عابد خوانند، و بدیشان تبرک کنند، ایشان را از صدق آن حدیث هیچ خبر نه، با نفاق آشنا گشته، این چنین سالوسی و ناموسی و افسوسی را که از برای جاه دنیا بکنند خبر آمد، فمثله کمثل الکلب تا به فروغ دروغ ایشان جماعتی مغرور شدند، بر هوای نفس برفتند نه بر درس شرع، من سن سنة سیئة فله وزرها، در عالم قیامت همه مطیعان را جزا و ثواب باشد، و آن خودپرستان در ظلمات بعضها فوق بعض بمانده نه در دنیا گامی گذاشته و نه در عقبی گامی برداشته، این مفلسان در عقب آن مخلصان میآیند و همی گویند، انظرونا نقتبس من نورکم جواب یابند، قیل ارجعوا ورائکم فالتمسوا نورا این قوم خودپرستاناند تا قرآن کریم با سید طریقت و مفتی شریعت گوید، افرأیت من اتخذ الهه هویه واضله الله، باز جماعتی دیگر که بوی اخلاص به مشام جان ایشان رسیده بود قدم بر هوای نقد ننهادند و نفس را قهر کردند طمع آن را، تا نفس ایشان به هوای ابد رسد، و فردوس مأوی و مطلب ایشان گردد، که این اشارت قرآن کریم به سمع آن جمع رسیده بود. ولکم فیها ما تشتهی انفسکم، این گروه از هوای نفس درگذشتند اما میراث ابلهی بردند که صدر نبوت خبر کرده است، اکثر اهل الجنة البله باز جماعتی که از سر طینت برآوردند، و قدم از هوای موقت بر هوای مؤبد نهادند، و دنیا را با آنکه جلوهٔ حضرت بود پشت پای زدند، و (عقبی را با آنکه خلعت بقا داشت پشت دست زدند) از صورت دعوی در حقیقت معنی آویختند، این طایفه سالکان طریقت و طالبان حقیقتاند، که در انوار اسماءالله افتادند، گاه هست جمال احدیت شدند، و گاه نیست کمال صمدیت گشتند، در هست و نیست لطف و قهر بماندند، این طائفه انبیااند، صلواتالله علیهم اجمعین، اول قدم آدم علم آن اسامی بود (و واسطهٔ کار خلیل آن اسامی بود). (و بغایت دم مصطفی علیهالسلام معرفت آن اسامی بود)، که قرآن مجید در حق آدم، گفت، و علّم آدم الاسماء کلها، و در حق خلیل گفت علیهالسلم انی وجهت وجهی للذی فطرالسموات والارض و در حق سید کاینات «صلیالله علیهوآله» گفت: اقرأ باسم ربک الذی خلق این جماعت مفاتیح غیباند، پس از این طایفهٔ اولوا العلماند که ایشان میراث به حکم فرصیت این خطاب بردند، العلماء ورثةالانبیاء، و بعد از ایشان حکما و شعراءاند، ایشان درجهٔ ذوالارحامی با انبیاء، یافتند، به حکم این آیت که میگوید: و من یُوت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا، و این خطاب: ان من الشعر لحکمة والشعراء امراء الکلام روزی من که محمدبن علی الرفاام در عجایب عالم نگرستم، کی چون جبار عالم ذوالجلال تعالی و تقدس خواهد، که این عالم پیر منافق را جوانی موافق گرداند، و از این روزگار مقید احمق شبانی حاذق بیرون آرد، بندهای را پیدا کند، که بیتربیت و تنقیت و تقویت خلایق، حقایقبین و دقایقدان گردد. و این نه بکسب و صنع خلق باشد، بل که به فضل و عطاء حق باشد که بیگوشمال معلمی و مؤدبی عالمی و ادیبی گردد، و بیقفاء روزگار طبیبی و حبیبی شود، بیمشقت مجاهدت مشاهدت یابد، و بیزحمت خیالی رحمت جمالی بیند، بیتربیت بتزکیت رسد، ادبنی ربی این باشد که این همه گل بیخارند و مل بیخمارند عقل را از عقلیهٔ فنا میرهانند و قبای بقا همی پوشانند، و صدق میبخشند و تاج خلت بر سر عشق مینهند، مشکل عالم بدو حل میشود، و صدهزار درّ ناسفته و گل ناشکفته از گلستان غیب به بوستان دوستان میفرستد، و در هر حرکتی از وی برکتی باشد، و در هر حکمی حکمتی، و در هر عملی علمی نماید، و در هر اشارتی بشارتی از حقیقت، کی اهل عصر از آن بیخبر بوده باشند، و از آن اثر بیبصر، با سید کاینات دریوزهٔ این حدیث بدین عبارت آموخت که: ارنا الاشیاء کماهی، و چنین شخصی که این اسباب جبلت وی بود آن عزیزی باشد که باطنش گنج خانهٔ راز گردد، و ظاهرش زرادخانهٔ نیاز، نه این خارستان را مقرّ قرار داند، و نه آن نگارستان را مفرّ فرار، همه قرارش با خود باشد، و همه فرارش با دوست. این عزیزی باشد که جان در جنان دارد، و فردوس اعلی و جنة ماوی جویان وی باشد، و جهان از همه بدو جهان و ازو جوان. این روزگار یتیم گشت از چنین عالمی و حکیمی و آن خواجهٔ روزگار بود، حکیمالعصر، ملکالکلام، محقق الانام، سلطان البیان، حجة الایمان، شمسالعارفین، بدرالمحققین، صدرالطریقة، قوامالحقیقة، سدیدالنطق، رفیع الهمة، عزیزالوجود، عدیمالمثل، محترزالدنیا، مقبلالدین، نظامالنظم، مؤثرالنثر، مادح سیدالانبیاء، خاتمالشعرا، ذواللسانین، ابوالمجد مجدودبن آدم سنائی الغزنوی رحمةالله علیه که عالمیان در ساحت با راحت او روزگار در خوشدلی میگذاشتند، و در بهشت نقد همی خرامیدند. شعر:
لیس من الله بمستنکر
ان یجمع العالم فی واحد
اگر وی را در اجل تاخیر نبود وی را در امل تاریخی بود که تا قیامالساعة همه عالمان و عاقلان و عاشقان و صوفیان و مشتاقان قوت جان از آن خوان جویند، و همه متکلمان و حکیمان و شاعران سرّ معانی از دیوان او گویند، هیچ کلمتی را بیخلعتی نگذاشت. هر حرفی از وی طرفی یافت، و هر نفسی از وی نقشی دید، و هر نقی معنیی. هیچ نفس را بیروح نگذاشت و هیچ روح را بیفتوح. در هر شامی صبوحی گذاشت. چون سلطان عالم، ملک ملک سیما، سماقدر، سنا رفعت، پریروی، نبی خلق، عیسی دم، موسی شوق، آدمی صفوت، نوحی دعوت، ابراهیمی خلعت، یعقوبی کمال، یوسفی جمال، سلیمانی دولت، داودی نغمت، مصطفوی خلق، برهان حق، شهاب سماء دارالخلافة، نصابالعدل والرأفة، یمینالدولة و امینالملة، شهنشاه بهرامشاهد خلدالله ملکه. بر کمال فهم وی و از صفای صفوت وی وقوف داشت و به دیدهٔ سر باطن پاک وی میدید، خواست تا به دیدهٔ ظاهر چالاکی وی بیند، مثال داد: تا وی را از کارگاه مجاهدت به بارگاه مشاهدت آرند، تا از پایگاه خدمت به پیشگاه حشمت رسد. و از میدان ستایش به ایوان بخشایش خرامد، و نامش از دیوان عوام به جریدهٔ خواص ثبت کنند، و چنانکه به صفوت ملکیست به صورت ملکی گردد. آن خودشناس پاس سپاس این نعمت به دیدهٔ جهان دیده بداشت، و مُنتِ منت این رتبت به جان جان برداشت، آن جام لطف نوش کرد، و زمین خدمت بوس کرد و گفت: این خادم خرس حرص بر خویشتن چیر نکردست، و در خرسندی پیش نکردست، طعم طمع نچشیدست، و آواز آرزو در گوش هوش نگذاشتست:
درویش نیم اگرچه کم میکوشم
دیوانه نیم اگرچه گم شد هوشم
گر بیبرگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم
مسرور غرض و مغرور عوض نبودهام، با عشق دمسازی دارم و با صدق دل رازی، اینک مدت چهل سال است تا قناعت توشهٔ من بودست، و فقر پیشهٔ من.
حرصوشهوتخواجگانراشاهومارابندهاند
بنگر اندر ما و ایشان گرت ناید باوری
هرچند این کرامتی بزرگ است، و تربیتی بینهایت، و موهبتی بیغایت اما خادم این تجمّل را تحمّل نتواند کرد، و شکر و سپاس این تفضّل را تمحّل نداند ساخت.
ما کلف الله نفسا فوق طاقتها
ولا تجود ید الا بما تجد
تا سنائی کیست کاید بر درت
مجد کو تا گویدش کز راه برد
نام او میدان و نقشش را مبین
کز حکیمان او زیاد اندر نبرد
گفتم که زیارتی کنم گفت دلم
نزدیک سبک روح گرانجان چه کند
مهرهٔ مهرشاد در گردن گردون شاید، بر آستانهٔ این درگاه سرافریدون زیبد، هر دونی و زبوتی را این تمنی نباشد، شیرویه شیر علم تست و پرویز پرویزن روزگارت، و جمشید شیدای لقای خورشید نگارت، و نیز ان که آن عزیز بیهمتا در قرآن نامخلوق گفت: و اوحی ربک الی النحل با جمال و کمال این خطاب هیچ صادق، عاشق دیدار زنبور نشد از وی به عسل مصفی بسنده کردند، و همهٔ گزیدگان به حکم کرم از نظارهٔ کرم پیله به لطف ابریشم قانع شدند. و همهٔ بزرگان گل بهار طلبیدند، و خار را خوار بگذاشتند: و همهٔ حکیمان از آن سرهٔ کی صرهٔ صنع احدیت است مشک جستند و آهوی را گذاشتند.
و ان تفق الانام و انت منهم
فان المسک بعض دم الغزال
اگر بیند رای پادشاه جهانگیر جوان بخت، این عمل قناعت را بر بنده تقریر فرماید، و از جامهٔ خانهٔ فضل خلعت عفو بارزانی دارد، تا در زاویهٔ وحدت روزگار گذارم، مگر شرکت درین کلمه درست کنم، رحمالله اباذر یعیش وحده و یموت وحده کی علماء سنّت و جماعت و اهل شریعت متفقاند که الضدان لایجتمعان، کی ذیل لیل با نهار بهار نتوان دید و کفر ندیم ایمان نشاید، و ظلمت قرین نور نزیبد، در بارگاه شاه بردهٔ نوپرده جلوه نداند کرد، بساط نور جمال حور را شاید نه نگار روز را، حور بر شادروان نوشروان رقص نداند کرد، هزاردستان با هزاردستان رسیلی داود را نشاید، دل شده با دلدار چگونه مقاومت کند، میزده با هشیار چگونه متابعت کند، آورده را در مقابلهٔ آمده کی توان داشت، کرامت پیش معجزه کی توان عرض کرد، که چون ید بیضاء شاهنشاه مظهر شد، زَهرهٔ زُهره برین گلشن روشن آب شود، و چون خورشید عالم آرای ظلالله سر از مطلع خویش برآرد، چراغ درویشان نور ندهد. و عیسی روحالله در سواد شب هویدا نباشد، جان آدم گم شدهٔ خود را در نور صبح کاذب نطلبد. جمالی که از ضیاء او شب یلدا سوزن را در میان خاک بتوان یافت انگشت مرده ندهد. عاجزان دیده را به حول و حیلت صفا نتواند کرد. شعر:
صدر تو چرخست و تن را بال سست
روی تو شیدست و جان را چشم درد
جان من آزاد کن تا عقل من
هر دمت گوید زهی آزاد مرد
تازه گردانم به ناجستن که باد
تازه از جان بیخ و شاخ و برگ و ورد
شکرانهٔ این تربیت را فخری نامهای آورد، و آغاز کرد سنائی آبادی که از روزگار آدم تا روزگار او کسی کتابی برین نسق ننهاده و نساخته بود، که مایهٔ جهانیست، و پیرانهٔ عالمی، و آنرا حدیقة الحقیقة و شریعة الطریقة نام کرد. جماعتی مختصر بیبصر زیر تیشهٔ غول بیشه، کی سرمایهٔ عقل و پیرایهٔ بصر نداشتند، و از دایهٔ علم سیر شیر نبودند، میوهٔ آرزو طلبیدن گرفتند. ماروار گرد بهشت دل او برآمدند، و آن موسوسی که در سیصد و شصت رگ ایشان سیصد و شصت راه دارد، که انّ الشیطان یجری فی عروق احدکم مجری الدم، به حکم وسوسه در میان درون دل ایشان پنهان شده، و آن عزیز میگفت، ولاتقربا هذه الشجرة، ای بیحکمتان در حکمت لقمان میاویزید، و ای گرفتگان از مخراق لعنت بپرهیزید، ایشان با هوای خویش برنیامدند، که کل ممنوع متبوع درآمدند و اول ابتدا به هوا کردند، و بیفرمان جزوی چند که هر کلمهٔ از وی کل عالم و کل روزگار بود برداشتند، و از سیاست این فرمان غافل، والسارق والسارقة فاقطعوا ایدیهما، جماعتی از ارباب دل را رنجور و مهجور کردند. و خود در بیمارستان خوف بماندند که الخائن خائف، خواستند که از روی حسد این کتاب را متفرق کنند که یریدون لیطفئوا نورالله بافواههم واللّه متم نوره. روح آن عزیز در جوش آمد، و نفسش در خروش، که بدین نقص رضا دادند که متنبّی همی گوید:
و لم ار فی عیوب الناس شیئاً
کنقص القادرین علی التمام
و چون روزگار چیزی از پیش برداشت باز نتوان آورد، و از پی آن رفتن بیخردی باشد. آنچه گفته بود قرب ده هزار بیت مسوده به بغداد فرستاد، به نزد خواجهٔ امام برهانالدین «محمدبن ابیالفضل ادامالله علوه»، و آنچ به دست او بماند «بیتی چند نسخت داد»، و آن عزیز قفص بشکست، و از این عالم تنگ برپرید، و بر روضهٔ رضوان خرامید، نوّرالله مضجعه. و قال علیهالسلام: من عاش مات و من مات فات و کل ما هو آت آت. و چون از دیوان اعلای شاهنشاهی معظمی، خلدالله ملکه و ضاعف اقتداره مثال فرمودند: من خادم را این پنج هزار بیت نسخت دادم، از بهر بارگاه اعلی شاهنشاهی اعزالله انصاره و بموقع احماد افتاد، و پسندیدهٔ مجلس اعلی آمد. و چون وی جای خالی کرد، این زندانیان عالم فنا یکدیگر را به رفتن او تعزیت میگویند، که یا اسفی علی الفراق. و آن بستانیان عالم بقا یکدیگر را به آمدن او تهنیت میکنند و میگویند، که مرحبا بالوصال، چه تعزیت رفتن، بلکه تهنیت رسیدن، که هر عزیزی که از خود به دوست هجرت کند و سد دیدهٔ خود را از راه، بردارد، و از بادیهٔ نفس بگریزد، و روح را در پرواز آرد، و درِ وصل کوبد، و رضای دوست جوید، علت سودا دفع کند، و از نشانهٔ هوا روی بگرداند، و هجرتش از خود به حضرت نبوت باشد، و منزلش از این خاکدان به جوار ربوبیت بود، فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر تا سید کاینات و مهتر موجودات علیهالسلم از صدق این هجرت خبر داد: من هاجر الی امراة او الی شیءٍ فهجرته الی ما هاجر الیه، لیکن آن سالک تا ورای خود دلربائی و جان فزائی نبیند هجرت نکند، چنانک در قصیدهای گفته است: «شعر»
هیچکسرانامدهاستازدوستاندرراهعشق
بیزوال ملکصورت ملکمعنیدر کنار
و چون ورای خود دلربایی و جان فزایی را دید از خود به دوست هجرت کرد، و قرآن مجید میگوید: والذین جاهدوا فینالنهدینهم سبلنا، معاذالله، معاذالله غلط کردم، چه موت و فوت، مردی که در راه دوست جان را هدف تیر بلا کند بخود مرده و بدو زنده باشد، گاه تیغ محنت از بیرون گلشن پارهپاره کند چون حمزه؛ و گاه آتش محبت از درون دلش شاخ شاه بالا آید چون سلمان. آنکه زخم ظاهر خورد قتل شهیدا و انکه زخم باطن خورد اشارت کند مات شهیدا صد فتحش روی دهد، مایهٔ حیات در کنار مرگ غلتد. تا آب در خاک باشد، و گوهر در سنگ، سید کاینات صلیالله علیه وآله علی را علیهالسلام این کیمیاگری تعلیم کرد: که یا علی! احرص علیالموت توهب لک الحیوة، عزیزان در این مقام نفس را فدای روح کنند و از وجود دل سرد کنند، و با خود این منادی کنند که فتمنوا الموت ان کنتم صادقین.
زین جهان همه سراسر غم
دلم از دل گرفت و از جان هم
با دوست گرم شوند، روحشان با نفس در جدال آید، و جسمشان با جسم در حسد، عالمیان این را محب خوانند، چون این حال روی نماید قرآن مجید این تجربت بکند نشان یحبهم و یحبونه این باشد، قال علیه الصلواة والسلام الموت جسر یوصل الحبیب الی الحبیب، هرکه جان دارد سر سر ندارد، و اینجا مرد عاشق مرگ گردد، تا سید ولد آدم در این مقام گوید الرفیق الاعلی و نیز گوید: یالیتنی غودرت مع اصحابی و آن خوب روی مصری گوید توفنی مسلما، و آن سر مردان و مرد میدان کرار غیر فرار گوید: لایبالی ابوک وقع علیالموت ام وقع الموت علیه، بوی این عطر به مشام این حکیم روزگار آید، بدیشان اقتدا کند تا اهتداء یابد گوید: مصراع: ای مرگ اگر نه مردهای دریابم.
چون این جماعت خود را از راه برداشتند و ماندن خود بر خود آلایش خود دانستند، و هجرت به دوست آسایش خود دیدند: فرمان حضرت آمد ولا تقولوا لمن یقتل فی سبیلالله اموات بل احیاء. محبت ما جود به وجود خود کند و سود در نابود خود داند، شما به دیدهٔ بیبصر درو منگرید، و به زبان مختصر ایشان را مرده مخوانید که نهاد ایشان از حضرت عندیت خلعت بقا پوشیده باشد، پس هرچند آن عزیز در صورت آب و گل مرده است، به حقیقت جان و دل زنده است، و حیوة عالم ارواح بدو باشد، که چون آبی برای پرورش نفس است مایهٔ حیوة باشد، و قرآن عظیم خبر میدهد: وجعلنا منالماء کل شیء حی و حکمت وی که برای پرورش روحست، مایهٔ حیوة باشد، و قرآن مجید ازین خبر کردست، ولقد کرمنا بنی آدم، کرامت این باشد که چون مقصود از وجود افلاک این جوهر خاک است، از صنع بدیع او بعید نباشد، که شخصی خاکی را رفعت افلاکی دهد، و این کرامت و درجت جز به علم و حکمت نباشد، و سید طریقت ازین حقیقت خبر کردست المرء باصغریه بلسانه و جنانه، و امیرالمؤمنین علی علیهالسلام اشارت کرده است: ماالانسان لولا اللسان الاصورة ممثلة و بهیمة مهملة: ملکا به حق و حرمت اهل حرمت که این باغ حکمت را هر روز شکفتهتر داری، و از دیدهٔ اغیار نهفتهتر، و هر ساعتی و لحظهای صدهزار قندیل نور و سرور از عالم پاک به قالب و خاک آن عزیز برسانی.
مراد این ضعیف بیچاره محمدبن علیالرفا از جمع کردن دیباچهٔ این کتاب، و تشبیت و تطویل این اصل، و تذنیب و ترتیب این فصل آن بود، (که چون اثمار اشجار الحدیقة فیالحقیقة، در حال حیات خواجهٔ حکیم شیخالطریقه متفرق شده بود، و به دست هرکس بیتربیت بیتی چند افتاده، و چندان درّ یتیم در دست مشتی لئیم اسیر گشته، و در غار خواری چون اصحاب رقیم نژند و سقیم مانده، و چندان حور عین نازنین در کلبهٔ اندوه غریب و حیران و ذلیل شده و به دست این و آن در هر مکان سرگردان گشته، و چون یوسف خوب از جوار کنار یعقوب دور افتاده، و به کار و بار نیاز و ناز زلیخا و ملک مصر نرسیده، تا روز رویان شبه مویان، آراسته ظاهران پیراسته باطنان، با زلفهای زرهنمای مشکسای، و رخهای دلربای جانفزای، که در هر صباحی از وفاق پدر آب خونی از ایشان میچکید، و در هر رواحی از فراق پدر خاک یتیمی از ایشان برمیآمد، زیرا که از هجرت پدر در حجر جماعتی افتادند، که آن بیگانگان را بر آن یگانگان نه ولایت شرعی بود، نه عصبیت حقیقی، نه حق خطاب بر ایشان متوجه، دلخواهانی که نسب حسب با روحالقدوس درست دارند در پیگار شیطان بماندند، جواهری که تاج پادشاه را شایست، گردنبند مشتی داده شد، شاهانی که بر قصور جاه و عز بودندی در کشور چاه ذل بماندند. نازنینان عالم بقا به آتش حسد سوخته شدند، نجیبزادگان اصل و وصل به ثمن بخس فروخته، یزیدزادگان را (با) بایزیدزادگان در من یزید کردند، و از نهاد هریک این آواز برمیآمد که شاعر گوید:
او قعنی حبک فی من یزید
فی صفة الذل و نعت العبید
قد حضر البائع و المشتری
عبدک موقوف فماذا تزید
عصای موسی در دست فرعون بیعون نشاید، حسین علی را بر عتبه عتبه نشاید کرد. مولودی که در بهشت مرد معنوی بوده است در کنشت با مدعی چکند، خوشرویانی که در بستان انس پرورند در زندان حزن نگذرانند.
اکنون من که محمدعلی الرفاام، از طریق ائتلاف ارواح که صدر نبوت و بدر رسالت خبر میدهد: الارواح جنود مجندة فما تعارف منها ائتلف ما تناکر منها اختلف بر خود واجب دیدم، بر حسب حسبت در تعهد و تنقد ایشان سعی کردن، خاصه چون معلوم بود که ترتیب ترکیب ایشان در بنیت انسان از جواهر لطیف است، نه از اجسام کثیف. و اعراض اغراض ایشان کمال حکمت و شرف است، نه نقصان و تلف، و عاقلان جهان دانند، که فرزانهتر فرزندی ایشان را شعر و حکمت است، زیرا که آن سلف این خلف است، که عیسیوار از راه کرم به ترک آن طرف میگویند، و حواوار پی هوا نسب حسب بیشرکت مادران به در میکنند، و آن حکیم عصر در آن معنی میگوید:
آن دختر دوشیزه که دوشش دادند
امروز چو دی به شام توشش دادند
چون تقویت فرزندان آب و گل مشروع آمد هر آینه تربیت جان و دل مطبوع آید، خاصه چون مثال «صاحب» دیوان رسالت برین جمله صادر گشت: اکرموا اولادکم واحسنوا اَدابهم. چون حال برین جملت است آن درهای متفرق را در یک رشته جمع کردم، و آن گلهای متنوع را بر یک جنس دسته بستم، و آن ریاحین نو آیین را چون پروین بر یک بستر و بالین فراهم کردم، و آن عقیق مذاب را از حجاب ارباب صورت در حمایت و عنایت خطاب و القاب اصحاب صنعت آوردم، و هریک را از آن شهاب احباب در نقاب رقاب عباسیان بردم، و چون ملکی بر فلکی مستقر دادم، ورقا عن ورق و طبقا عن طبق. و از برای سرور چون نور در ظلمتشان موقوف کردم، و بهرهٔ هریک از معارف اعیان دین و مشاهیر ارکان زمین این حضرت موصوف و مصروف گردانیدم، این کتاب را براین اطناب تمام کردم، و بر این ابواب نهادم، و فصول و اصول هر باب را به اسمی مسمی کردم، تا نبشتن و خواندن میسر گردد، و زودتر به عرض پوندد، وبالله التوفیق. (این دیباجه مجدودبن آدمالسنائی الغزنوی تغمدهالله برحمته و رضوانه املا کرد، و حال آن بود که در تب بود و امیر سید فضلبن طاهرالحسینی بنوشت از بامداد روز یکشنبه یازدهم ماه شعبان سال پانصد و بیست و پنج از هجرت محمد مصطفی صلیالله علیهوآله چون نماز شام بگزارد آخرترین سخنی که بگفت این بود کرم تو حکم من بس و خالی کرد به کوی بنوآباد در خانهٔ عایشهٔ نیکو رحمهالله و اثابهالجنة و ایانا بفضله و منه انه سمیع مجیب.
                                                                            
                                                                                                                                                                                                                                
                                    
                                                                    
                            آن دلیل هر برگشته، و آن دستگیر هر سرگشته و آن راحت هر جراحتی و آن درمان هر دردی، آن غفاری که بر اولیای خود رایت نصرت آشکارا کرد، و آن قهاری که بر اعداء خود آیت نقمت پیدا کرد، و آن مفضلی که دوستان خود را خلعت سعادت و سیادت پوشانید، آن عادلی که بر دشمنان باران خواری و نگوساری بارانید، و وحی فرستاد بدان مرد باخبر و بدان سر سرور سر کاینات، و مقدم موجودات، سلالهٔ طهارت، و کیمیاء سعادت کان فتوت، و جان نبوت، سر دفتر برگزیدگان، و شفاعتخواه رمیدگان، فهرست جریدهٔ رسیدگان علیهالسلام آن مردی که نظرش بر خبر مقدم بود، و رؤیت بر روایت، تا هر فرمانی که از گلشن ارادت سوی آن مرکز سیادت و هر وحیی که از بارگاه ازل سوی کارگاه امل صادر گشتی، آن صدر با قدر، بل که آن (بدر هر) صدر، آن مردی که طاووس ملائکه و اخ انبیا وحی بدو آوردی پیش از وی میخواندی، تا برای اعجاز و اعزاز کلام نامخلوق فرمان آمد: ولا تعجل بالقرآن من قبل ان یقضی الیک وحیه. وحی آمد بدین مهتر کرامت دیده که ای محمد من که خدایم، و معبود بسزایم، و عزیز بیهمتایم، در عالم غیب در هر کنجی صد هزار گنجست که خاطر هر ناگنجی بدو نرسد.
حجاب دیدهٔ نامحرمان زیادت باد
دانندهٔ غیب مائیم و مبرا از عیب مائیم، آنرا که خواهیم برگزینیم، و سینهٔ وی مفتاح خزانهٔ غیب گردانیم، و انوار بیشمار بر وی نثار کنیم، و مدد لطائف بیعدد بر او ایثار کنیم، و تقوی شعار وی گردانیم، و هدی دثاروی، تا کلام نامخلوق و مصحف مجید از این خبر داد: هدی للمتقین الذین یؤمنون بالغیب دست ایشان به گنج غیب رسد، در بحر اَلاء و نعماء ما غریق شوند، و در سراپردهٔ قدم قدم بر بساط فضل نهند. از کاس مودت شراب الفت چشیده، و رایت ایشان سر بر ثریا کشیده، و قلم روح این رقم بر لوح روزگار ایشان زده ان الابرار لفی نعیم. در آن برگزیدن بر من اعتراض نه. آنرا که خواهم بردارم، و آنرا که خواهم فروگذارم، و نهاد یکی عیبهٔ عیب گردانم، و سرمهٔ بیخبری در دیدهٔ وی کشم، تا عسل کسل از شرابخانهٔ ابلیس نوش میکند، و در لحاف خلاف میباشد، سر بر بالین غفلت نهاده و اعجاب حجاب روزگار وی شده، نعمت نبیند تا شکر منعم نکند، زوالش نبیند تا حذر از منتقم کند. بیگانهوار میآید و دیوانهوار میرود، دست انصاف داغ ذل، بر روزگار آن روز کوران نهاده، و ان الفجار لفی جحیم. و در این خواری کردن بر من اعتراض نه، اما فتح بابی که مر طالبان شریعت را و سالکان طریقت را باشد هیچ شئ از اشیاء عالمین سد آن نگردد. باز سدی که در راه ضد ایشان نهاده شد معاملت ثقلین آنرا برندارد، اصول به فروغ نگردد، چون فتح باب اصلی نه وصلی، از عالم غیب نه از عالم ریب، از نزد عالمالغیب به سالکی یا عاشقی رسد، از غیب در فرع باید که راست رود تا خود را از این دریای بیپایان این نفس طرار خودپرست و هواء غدار من گوی برهاند. که آن فرعون بیعون گفت با عدت وحدت انا ربکم الاعلی مردود شد، آن نمرود مطرود با آن خدم و حشم گفت: انا احیی و امیت مطرود شد. آن عزازیل لعین با آن عبادت و خدمت گفت: انا خیر مرجوم شد. و آن قارون وارون با آن حیلت و حیلت گفت انما اوتیته علی علم عندی مغرور شد. خنک آنکه خود را از چنین دریا بیرون برد، و از آهنگ این نهنگ بگریزد، و در حبل متین دین آویزد، واعتصموا بحبلالله جمیعا و این کامه ورد خود سازد «و حسبناالله و نعمالوکیل». و از گفت من خود را مجنون نسازد که فذلک حرمان بر جریدهٔ جریمهٔ وی زنند و از آن رقم این آید فخسنفنا به و بداره الارض. اهل دنیا از در هوا در هاویه رفتند، تا جماعتی از ایشان در هوای نفس افتادند، از بیباکی چالاکی و پاکی بگذاشتند، مشغول جامه و جام و غلام و حطام و مرکب و ستام شدند، با چربی طعمه و بزرگی لقمه لذت ساختند، تا خود را به آتش دوزخ بسوختند، حطب جهنم شدند، اولئک کالانعام بل هم اضل، (سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا یؤمنون) لاجرم در عالم قیامت ورد ایشان این باشد، یالیتنی کنت ترابا. و جماعتی از معاصی روی بگردانیدند، و دنیا را رد کردند، با خلق انس نگرفتند، نه برای خدای، برای آن تا ایشان را زاهد و عابد خوانند، و بدیشان تبرک کنند، ایشان را از صدق آن حدیث هیچ خبر نه، با نفاق آشنا گشته، این چنین سالوسی و ناموسی و افسوسی را که از برای جاه دنیا بکنند خبر آمد، فمثله کمثل الکلب تا به فروغ دروغ ایشان جماعتی مغرور شدند، بر هوای نفس برفتند نه بر درس شرع، من سن سنة سیئة فله وزرها، در عالم قیامت همه مطیعان را جزا و ثواب باشد، و آن خودپرستان در ظلمات بعضها فوق بعض بمانده نه در دنیا گامی گذاشته و نه در عقبی گامی برداشته، این مفلسان در عقب آن مخلصان میآیند و همی گویند، انظرونا نقتبس من نورکم جواب یابند، قیل ارجعوا ورائکم فالتمسوا نورا این قوم خودپرستاناند تا قرآن کریم با سید طریقت و مفتی شریعت گوید، افرأیت من اتخذ الهه هویه واضله الله، باز جماعتی دیگر که بوی اخلاص به مشام جان ایشان رسیده بود قدم بر هوای نقد ننهادند و نفس را قهر کردند طمع آن را، تا نفس ایشان به هوای ابد رسد، و فردوس مأوی و مطلب ایشان گردد، که این اشارت قرآن کریم به سمع آن جمع رسیده بود. ولکم فیها ما تشتهی انفسکم، این گروه از هوای نفس درگذشتند اما میراث ابلهی بردند که صدر نبوت خبر کرده است، اکثر اهل الجنة البله باز جماعتی که از سر طینت برآوردند، و قدم از هوای موقت بر هوای مؤبد نهادند، و دنیا را با آنکه جلوهٔ حضرت بود پشت پای زدند، و (عقبی را با آنکه خلعت بقا داشت پشت دست زدند) از صورت دعوی در حقیقت معنی آویختند، این طایفه سالکان طریقت و طالبان حقیقتاند، که در انوار اسماءالله افتادند، گاه هست جمال احدیت شدند، و گاه نیست کمال صمدیت گشتند، در هست و نیست لطف و قهر بماندند، این طائفه انبیااند، صلواتالله علیهم اجمعین، اول قدم آدم علم آن اسامی بود (و واسطهٔ کار خلیل آن اسامی بود). (و بغایت دم مصطفی علیهالسلام معرفت آن اسامی بود)، که قرآن مجید در حق آدم، گفت، و علّم آدم الاسماء کلها، و در حق خلیل گفت علیهالسلم انی وجهت وجهی للذی فطرالسموات والارض و در حق سید کاینات «صلیالله علیهوآله» گفت: اقرأ باسم ربک الذی خلق این جماعت مفاتیح غیباند، پس از این طایفهٔ اولوا العلماند که ایشان میراث به حکم فرصیت این خطاب بردند، العلماء ورثةالانبیاء، و بعد از ایشان حکما و شعراءاند، ایشان درجهٔ ذوالارحامی با انبیاء، یافتند، به حکم این آیت که میگوید: و من یُوت الحکمة فقد اوتی خیرا کثیرا، و این خطاب: ان من الشعر لحکمة والشعراء امراء الکلام روزی من که محمدبن علی الرفاام در عجایب عالم نگرستم، کی چون جبار عالم ذوالجلال تعالی و تقدس خواهد، که این عالم پیر منافق را جوانی موافق گرداند، و از این روزگار مقید احمق شبانی حاذق بیرون آرد، بندهای را پیدا کند، که بیتربیت و تنقیت و تقویت خلایق، حقایقبین و دقایقدان گردد. و این نه بکسب و صنع خلق باشد، بل که به فضل و عطاء حق باشد که بیگوشمال معلمی و مؤدبی عالمی و ادیبی گردد، و بیقفاء روزگار طبیبی و حبیبی شود، بیمشقت مجاهدت مشاهدت یابد، و بیزحمت خیالی رحمت جمالی بیند، بیتربیت بتزکیت رسد، ادبنی ربی این باشد که این همه گل بیخارند و مل بیخمارند عقل را از عقلیهٔ فنا میرهانند و قبای بقا همی پوشانند، و صدق میبخشند و تاج خلت بر سر عشق مینهند، مشکل عالم بدو حل میشود، و صدهزار درّ ناسفته و گل ناشکفته از گلستان غیب به بوستان دوستان میفرستد، و در هر حرکتی از وی برکتی باشد، و در هر حکمی حکمتی، و در هر عملی علمی نماید، و در هر اشارتی بشارتی از حقیقت، کی اهل عصر از آن بیخبر بوده باشند، و از آن اثر بیبصر، با سید کاینات دریوزهٔ این حدیث بدین عبارت آموخت که: ارنا الاشیاء کماهی، و چنین شخصی که این اسباب جبلت وی بود آن عزیزی باشد که باطنش گنج خانهٔ راز گردد، و ظاهرش زرادخانهٔ نیاز، نه این خارستان را مقرّ قرار داند، و نه آن نگارستان را مفرّ فرار، همه قرارش با خود باشد، و همه فرارش با دوست. این عزیزی باشد که جان در جنان دارد، و فردوس اعلی و جنة ماوی جویان وی باشد، و جهان از همه بدو جهان و ازو جوان. این روزگار یتیم گشت از چنین عالمی و حکیمی و آن خواجهٔ روزگار بود، حکیمالعصر، ملکالکلام، محقق الانام، سلطان البیان، حجة الایمان، شمسالعارفین، بدرالمحققین، صدرالطریقة، قوامالحقیقة، سدیدالنطق، رفیع الهمة، عزیزالوجود، عدیمالمثل، محترزالدنیا، مقبلالدین، نظامالنظم، مؤثرالنثر، مادح سیدالانبیاء، خاتمالشعرا، ذواللسانین، ابوالمجد مجدودبن آدم سنائی الغزنوی رحمةالله علیه که عالمیان در ساحت با راحت او روزگار در خوشدلی میگذاشتند، و در بهشت نقد همی خرامیدند. شعر:
لیس من الله بمستنکر
ان یجمع العالم فی واحد
اگر وی را در اجل تاخیر نبود وی را در امل تاریخی بود که تا قیامالساعة همه عالمان و عاقلان و عاشقان و صوفیان و مشتاقان قوت جان از آن خوان جویند، و همه متکلمان و حکیمان و شاعران سرّ معانی از دیوان او گویند، هیچ کلمتی را بیخلعتی نگذاشت. هر حرفی از وی طرفی یافت، و هر نفسی از وی نقشی دید، و هر نقی معنیی. هیچ نفس را بیروح نگذاشت و هیچ روح را بیفتوح. در هر شامی صبوحی گذاشت. چون سلطان عالم، ملک ملک سیما، سماقدر، سنا رفعت، پریروی، نبی خلق، عیسی دم، موسی شوق، آدمی صفوت، نوحی دعوت، ابراهیمی خلعت، یعقوبی کمال، یوسفی جمال، سلیمانی دولت، داودی نغمت، مصطفوی خلق، برهان حق، شهاب سماء دارالخلافة، نصابالعدل والرأفة، یمینالدولة و امینالملة، شهنشاه بهرامشاهد خلدالله ملکه. بر کمال فهم وی و از صفای صفوت وی وقوف داشت و به دیدهٔ سر باطن پاک وی میدید، خواست تا به دیدهٔ ظاهر چالاکی وی بیند، مثال داد: تا وی را از کارگاه مجاهدت به بارگاه مشاهدت آرند، تا از پایگاه خدمت به پیشگاه حشمت رسد. و از میدان ستایش به ایوان بخشایش خرامد، و نامش از دیوان عوام به جریدهٔ خواص ثبت کنند، و چنانکه به صفوت ملکیست به صورت ملکی گردد. آن خودشناس پاس سپاس این نعمت به دیدهٔ جهان دیده بداشت، و مُنتِ منت این رتبت به جان جان برداشت، آن جام لطف نوش کرد، و زمین خدمت بوس کرد و گفت: این خادم خرس حرص بر خویشتن چیر نکردست، و در خرسندی پیش نکردست، طعم طمع نچشیدست، و آواز آرزو در گوش هوش نگذاشتست:
درویش نیم اگرچه کم میکوشم
دیوانه نیم اگرچه گم شد هوشم
گر بیبرگی به مرگ مالد گوشم
آزادی را به بندگی نفروشم
مسرور غرض و مغرور عوض نبودهام، با عشق دمسازی دارم و با صدق دل رازی، اینک مدت چهل سال است تا قناعت توشهٔ من بودست، و فقر پیشهٔ من.
حرصوشهوتخواجگانراشاهومارابندهاند
بنگر اندر ما و ایشان گرت ناید باوری
هرچند این کرامتی بزرگ است، و تربیتی بینهایت، و موهبتی بیغایت اما خادم این تجمّل را تحمّل نتواند کرد، و شکر و سپاس این تفضّل را تمحّل نداند ساخت.
ما کلف الله نفسا فوق طاقتها
ولا تجود ید الا بما تجد
تا سنائی کیست کاید بر درت
مجد کو تا گویدش کز راه برد
نام او میدان و نقشش را مبین
کز حکیمان او زیاد اندر نبرد
گفتم که زیارتی کنم گفت دلم
نزدیک سبک روح گرانجان چه کند
مهرهٔ مهرشاد در گردن گردون شاید، بر آستانهٔ این درگاه سرافریدون زیبد، هر دونی و زبوتی را این تمنی نباشد، شیرویه شیر علم تست و پرویز پرویزن روزگارت، و جمشید شیدای لقای خورشید نگارت، و نیز ان که آن عزیز بیهمتا در قرآن نامخلوق گفت: و اوحی ربک الی النحل با جمال و کمال این خطاب هیچ صادق، عاشق دیدار زنبور نشد از وی به عسل مصفی بسنده کردند، و همهٔ گزیدگان به حکم کرم از نظارهٔ کرم پیله به لطف ابریشم قانع شدند. و همهٔ بزرگان گل بهار طلبیدند، و خار را خوار بگذاشتند: و همهٔ حکیمان از آن سرهٔ کی صرهٔ صنع احدیت است مشک جستند و آهوی را گذاشتند.
و ان تفق الانام و انت منهم
فان المسک بعض دم الغزال
اگر بیند رای پادشاه جهانگیر جوان بخت، این عمل قناعت را بر بنده تقریر فرماید، و از جامهٔ خانهٔ فضل خلعت عفو بارزانی دارد، تا در زاویهٔ وحدت روزگار گذارم، مگر شرکت درین کلمه درست کنم، رحمالله اباذر یعیش وحده و یموت وحده کی علماء سنّت و جماعت و اهل شریعت متفقاند که الضدان لایجتمعان، کی ذیل لیل با نهار بهار نتوان دید و کفر ندیم ایمان نشاید، و ظلمت قرین نور نزیبد، در بارگاه شاه بردهٔ نوپرده جلوه نداند کرد، بساط نور جمال حور را شاید نه نگار روز را، حور بر شادروان نوشروان رقص نداند کرد، هزاردستان با هزاردستان رسیلی داود را نشاید، دل شده با دلدار چگونه مقاومت کند، میزده با هشیار چگونه متابعت کند، آورده را در مقابلهٔ آمده کی توان داشت، کرامت پیش معجزه کی توان عرض کرد، که چون ید بیضاء شاهنشاه مظهر شد، زَهرهٔ زُهره برین گلشن روشن آب شود، و چون خورشید عالم آرای ظلالله سر از مطلع خویش برآرد، چراغ درویشان نور ندهد. و عیسی روحالله در سواد شب هویدا نباشد، جان آدم گم شدهٔ خود را در نور صبح کاذب نطلبد. جمالی که از ضیاء او شب یلدا سوزن را در میان خاک بتوان یافت انگشت مرده ندهد. عاجزان دیده را به حول و حیلت صفا نتواند کرد. شعر:
صدر تو چرخست و تن را بال سست
روی تو شیدست و جان را چشم درد
جان من آزاد کن تا عقل من
هر دمت گوید زهی آزاد مرد
تازه گردانم به ناجستن که باد
تازه از جان بیخ و شاخ و برگ و ورد
شکرانهٔ این تربیت را فخری نامهای آورد، و آغاز کرد سنائی آبادی که از روزگار آدم تا روزگار او کسی کتابی برین نسق ننهاده و نساخته بود، که مایهٔ جهانیست، و پیرانهٔ عالمی، و آنرا حدیقة الحقیقة و شریعة الطریقة نام کرد. جماعتی مختصر بیبصر زیر تیشهٔ غول بیشه، کی سرمایهٔ عقل و پیرایهٔ بصر نداشتند، و از دایهٔ علم سیر شیر نبودند، میوهٔ آرزو طلبیدن گرفتند. ماروار گرد بهشت دل او برآمدند، و آن موسوسی که در سیصد و شصت رگ ایشان سیصد و شصت راه دارد، که انّ الشیطان یجری فی عروق احدکم مجری الدم، به حکم وسوسه در میان درون دل ایشان پنهان شده، و آن عزیز میگفت، ولاتقربا هذه الشجرة، ای بیحکمتان در حکمت لقمان میاویزید، و ای گرفتگان از مخراق لعنت بپرهیزید، ایشان با هوای خویش برنیامدند، که کل ممنوع متبوع درآمدند و اول ابتدا به هوا کردند، و بیفرمان جزوی چند که هر کلمهٔ از وی کل عالم و کل روزگار بود برداشتند، و از سیاست این فرمان غافل، والسارق والسارقة فاقطعوا ایدیهما، جماعتی از ارباب دل را رنجور و مهجور کردند. و خود در بیمارستان خوف بماندند که الخائن خائف، خواستند که از روی حسد این کتاب را متفرق کنند که یریدون لیطفئوا نورالله بافواههم واللّه متم نوره. روح آن عزیز در جوش آمد، و نفسش در خروش، که بدین نقص رضا دادند که متنبّی همی گوید:
و لم ار فی عیوب الناس شیئاً
کنقص القادرین علی التمام
و چون روزگار چیزی از پیش برداشت باز نتوان آورد، و از پی آن رفتن بیخردی باشد. آنچه گفته بود قرب ده هزار بیت مسوده به بغداد فرستاد، به نزد خواجهٔ امام برهانالدین «محمدبن ابیالفضل ادامالله علوه»، و آنچ به دست او بماند «بیتی چند نسخت داد»، و آن عزیز قفص بشکست، و از این عالم تنگ برپرید، و بر روضهٔ رضوان خرامید، نوّرالله مضجعه. و قال علیهالسلام: من عاش مات و من مات فات و کل ما هو آت آت. و چون از دیوان اعلای شاهنشاهی معظمی، خلدالله ملکه و ضاعف اقتداره مثال فرمودند: من خادم را این پنج هزار بیت نسخت دادم، از بهر بارگاه اعلی شاهنشاهی اعزالله انصاره و بموقع احماد افتاد، و پسندیدهٔ مجلس اعلی آمد. و چون وی جای خالی کرد، این زندانیان عالم فنا یکدیگر را به رفتن او تعزیت میگویند، که یا اسفی علی الفراق. و آن بستانیان عالم بقا یکدیگر را به آمدن او تهنیت میکنند و میگویند، که مرحبا بالوصال، چه تعزیت رفتن، بلکه تهنیت رسیدن، که هر عزیزی که از خود به دوست هجرت کند و سد دیدهٔ خود را از راه، بردارد، و از بادیهٔ نفس بگریزد، و روح را در پرواز آرد، و درِ وصل کوبد، و رضای دوست جوید، علت سودا دفع کند، و از نشانهٔ هوا روی بگرداند، و هجرتش از خود به حضرت نبوت باشد، و منزلش از این خاکدان به جوار ربوبیت بود، فی مقعد صدق عند ملیک مقتدر تا سید کاینات و مهتر موجودات علیهالسلم از صدق این هجرت خبر داد: من هاجر الی امراة او الی شیءٍ فهجرته الی ما هاجر الیه، لیکن آن سالک تا ورای خود دلربائی و جان فزائی نبیند هجرت نکند، چنانک در قصیدهای گفته است: «شعر»
هیچکسرانامدهاستازدوستاندرراهعشق
بیزوال ملکصورت ملکمعنیدر کنار
و چون ورای خود دلربایی و جان فزایی را دید از خود به دوست هجرت کرد، و قرآن مجید میگوید: والذین جاهدوا فینالنهدینهم سبلنا، معاذالله، معاذالله غلط کردم، چه موت و فوت، مردی که در راه دوست جان را هدف تیر بلا کند بخود مرده و بدو زنده باشد، گاه تیغ محنت از بیرون گلشن پارهپاره کند چون حمزه؛ و گاه آتش محبت از درون دلش شاخ شاه بالا آید چون سلمان. آنکه زخم ظاهر خورد قتل شهیدا و انکه زخم باطن خورد اشارت کند مات شهیدا صد فتحش روی دهد، مایهٔ حیات در کنار مرگ غلتد. تا آب در خاک باشد، و گوهر در سنگ، سید کاینات صلیالله علیه وآله علی را علیهالسلام این کیمیاگری تعلیم کرد: که یا علی! احرص علیالموت توهب لک الحیوة، عزیزان در این مقام نفس را فدای روح کنند و از وجود دل سرد کنند، و با خود این منادی کنند که فتمنوا الموت ان کنتم صادقین.
زین جهان همه سراسر غم
دلم از دل گرفت و از جان هم
با دوست گرم شوند، روحشان با نفس در جدال آید، و جسمشان با جسم در حسد، عالمیان این را محب خوانند، چون این حال روی نماید قرآن مجید این تجربت بکند نشان یحبهم و یحبونه این باشد، قال علیه الصلواة والسلام الموت جسر یوصل الحبیب الی الحبیب، هرکه جان دارد سر سر ندارد، و اینجا مرد عاشق مرگ گردد، تا سید ولد آدم در این مقام گوید الرفیق الاعلی و نیز گوید: یالیتنی غودرت مع اصحابی و آن خوب روی مصری گوید توفنی مسلما، و آن سر مردان و مرد میدان کرار غیر فرار گوید: لایبالی ابوک وقع علیالموت ام وقع الموت علیه، بوی این عطر به مشام این حکیم روزگار آید، بدیشان اقتدا کند تا اهتداء یابد گوید: مصراع: ای مرگ اگر نه مردهای دریابم.
چون این جماعت خود را از راه برداشتند و ماندن خود بر خود آلایش خود دانستند، و هجرت به دوست آسایش خود دیدند: فرمان حضرت آمد ولا تقولوا لمن یقتل فی سبیلالله اموات بل احیاء. محبت ما جود به وجود خود کند و سود در نابود خود داند، شما به دیدهٔ بیبصر درو منگرید، و به زبان مختصر ایشان را مرده مخوانید که نهاد ایشان از حضرت عندیت خلعت بقا پوشیده باشد، پس هرچند آن عزیز در صورت آب و گل مرده است، به حقیقت جان و دل زنده است، و حیوة عالم ارواح بدو باشد، که چون آبی برای پرورش نفس است مایهٔ حیوة باشد، و قرآن عظیم خبر میدهد: وجعلنا منالماء کل شیء حی و حکمت وی که برای پرورش روحست، مایهٔ حیوة باشد، و قرآن مجید ازین خبر کردست، ولقد کرمنا بنی آدم، کرامت این باشد که چون مقصود از وجود افلاک این جوهر خاک است، از صنع بدیع او بعید نباشد، که شخصی خاکی را رفعت افلاکی دهد، و این کرامت و درجت جز به علم و حکمت نباشد، و سید طریقت ازین حقیقت خبر کردست المرء باصغریه بلسانه و جنانه، و امیرالمؤمنین علی علیهالسلام اشارت کرده است: ماالانسان لولا اللسان الاصورة ممثلة و بهیمة مهملة: ملکا به حق و حرمت اهل حرمت که این باغ حکمت را هر روز شکفتهتر داری، و از دیدهٔ اغیار نهفتهتر، و هر ساعتی و لحظهای صدهزار قندیل نور و سرور از عالم پاک به قالب و خاک آن عزیز برسانی.
مراد این ضعیف بیچاره محمدبن علیالرفا از جمع کردن دیباچهٔ این کتاب، و تشبیت و تطویل این اصل، و تذنیب و ترتیب این فصل آن بود، (که چون اثمار اشجار الحدیقة فیالحقیقة، در حال حیات خواجهٔ حکیم شیخالطریقه متفرق شده بود، و به دست هرکس بیتربیت بیتی چند افتاده، و چندان درّ یتیم در دست مشتی لئیم اسیر گشته، و در غار خواری چون اصحاب رقیم نژند و سقیم مانده، و چندان حور عین نازنین در کلبهٔ اندوه غریب و حیران و ذلیل شده و به دست این و آن در هر مکان سرگردان گشته، و چون یوسف خوب از جوار کنار یعقوب دور افتاده، و به کار و بار نیاز و ناز زلیخا و ملک مصر نرسیده، تا روز رویان شبه مویان، آراسته ظاهران پیراسته باطنان، با زلفهای زرهنمای مشکسای، و رخهای دلربای جانفزای، که در هر صباحی از وفاق پدر آب خونی از ایشان میچکید، و در هر رواحی از فراق پدر خاک یتیمی از ایشان برمیآمد، زیرا که از هجرت پدر در حجر جماعتی افتادند، که آن بیگانگان را بر آن یگانگان نه ولایت شرعی بود، نه عصبیت حقیقی، نه حق خطاب بر ایشان متوجه، دلخواهانی که نسب حسب با روحالقدوس درست دارند در پیگار شیطان بماندند، جواهری که تاج پادشاه را شایست، گردنبند مشتی داده شد، شاهانی که بر قصور جاه و عز بودندی در کشور چاه ذل بماندند. نازنینان عالم بقا به آتش حسد سوخته شدند، نجیبزادگان اصل و وصل به ثمن بخس فروخته، یزیدزادگان را (با) بایزیدزادگان در من یزید کردند، و از نهاد هریک این آواز برمیآمد که شاعر گوید:
او قعنی حبک فی من یزید
فی صفة الذل و نعت العبید
قد حضر البائع و المشتری
عبدک موقوف فماذا تزید
عصای موسی در دست فرعون بیعون نشاید، حسین علی را بر عتبه عتبه نشاید کرد. مولودی که در بهشت مرد معنوی بوده است در کنشت با مدعی چکند، خوشرویانی که در بستان انس پرورند در زندان حزن نگذرانند.
اکنون من که محمدعلی الرفاام، از طریق ائتلاف ارواح که صدر نبوت و بدر رسالت خبر میدهد: الارواح جنود مجندة فما تعارف منها ائتلف ما تناکر منها اختلف بر خود واجب دیدم، بر حسب حسبت در تعهد و تنقد ایشان سعی کردن، خاصه چون معلوم بود که ترتیب ترکیب ایشان در بنیت انسان از جواهر لطیف است، نه از اجسام کثیف. و اعراض اغراض ایشان کمال حکمت و شرف است، نه نقصان و تلف، و عاقلان جهان دانند، که فرزانهتر فرزندی ایشان را شعر و حکمت است، زیرا که آن سلف این خلف است، که عیسیوار از راه کرم به ترک آن طرف میگویند، و حواوار پی هوا نسب حسب بیشرکت مادران به در میکنند، و آن حکیم عصر در آن معنی میگوید:
آن دختر دوشیزه که دوشش دادند
امروز چو دی به شام توشش دادند
چون تقویت فرزندان آب و گل مشروع آمد هر آینه تربیت جان و دل مطبوع آید، خاصه چون مثال «صاحب» دیوان رسالت برین جمله صادر گشت: اکرموا اولادکم واحسنوا اَدابهم. چون حال برین جملت است آن درهای متفرق را در یک رشته جمع کردم، و آن گلهای متنوع را بر یک جنس دسته بستم، و آن ریاحین نو آیین را چون پروین بر یک بستر و بالین فراهم کردم، و آن عقیق مذاب را از حجاب ارباب صورت در حمایت و عنایت خطاب و القاب اصحاب صنعت آوردم، و هریک را از آن شهاب احباب در نقاب رقاب عباسیان بردم، و چون ملکی بر فلکی مستقر دادم، ورقا عن ورق و طبقا عن طبق. و از برای سرور چون نور در ظلمتشان موقوف کردم، و بهرهٔ هریک از معارف اعیان دین و مشاهیر ارکان زمین این حضرت موصوف و مصروف گردانیدم، این کتاب را براین اطناب تمام کردم، و بر این ابواب نهادم، و فصول و اصول هر باب را به اسمی مسمی کردم، تا نبشتن و خواندن میسر گردد، و زودتر به عرض پوندد، وبالله التوفیق. (این دیباجه مجدودبن آدمالسنائی الغزنوی تغمدهالله برحمته و رضوانه املا کرد، و حال آن بود که در تب بود و امیر سید فضلبن طاهرالحسینی بنوشت از بامداد روز یکشنبه یازدهم ماه شعبان سال پانصد و بیست و پنج از هجرت محمد مصطفی صلیالله علیهوآله چون نماز شام بگزارد آخرترین سخنی که بگفت این بود کرم تو حکم من بس و خالی کرد به کوی بنوآباد در خانهٔ عایشهٔ نیکو رحمهالله و اثابهالجنة و ایانا بفضله و منه انه سمیع مجیب.
                                 سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
                            
                            
                                فصل اندر صفا و اخلاص
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        پس چو مطلوب نبود اندر جای
                                    
سوی او کی بود سفرت از پای
سوی حق شاهراه نفس و نَفَس
آینهٔ دل زدودن آمد و بس
آینهٔ دل ز زنگ کفر و نفاق
نشود روشن از خلاف و شقاق
صیقل آینه یقین شماست
چیست محض صفاء دین شماست
پیش آن کش به دل شکی نبود
صورت و آینه یکی نبود
گرچه در آینه به شکل بوی
آنکه در آینه بود نه توی
دگری تو چو آینه دگرست
آینه از صورت تو بیخبرست
آینهٔ صورت از صفت دور است
کان پذیرای صورت از نور است
نور خود زآفتاب نبریدهست
عیب در آینه است و در دیدهست
هرکه اندر حجاب جاویدست
مثل او چو بوم و خورشیدست
گر ز خورشید بوم بینیروست
از پی ضعف خود نه از پی اوست
نور خورشید در جهان فاشست
آفت از ضعف چشم خفاشست
تو نبینی جز از خیال و حواس
چون نهای خط و سطح و نقطهشناس
تو در این راه معرفت غلطی
سال و مه مانده در حدیث بطی
گوید آنکس درین مقام فضول
که تجلی نداند او ز حلول
گرت باید که بر دهد دیدار
آینه کژ مدار و روشندار
کافتابی که نیست نور دریغ
آبگینت نماید اندر میغ
یوسفی از فرشته نیکوتر
دیو رویی نماید از خنجر
حق ز باطل معاینه نکند
خنجرت کار آینه نکند
صورت خود در آینهٔ دل خویش
به توان دید از آن که در گِل خویش
بگسل آن سلسله که پیوستی
که ز گِل دور چون شدی رستی
زانکه گِل مُظلمست و دل روشن
گِل تو گاخنست و دل گلشن
هرچه روی دلت مصفاتر
زو تجلی ترا مهیاتر
نه چو زامت فزونش بود اخلاص
گشت بوبکر در تجلّی خاص
                                                                    
                            سوی او کی بود سفرت از پای
سوی حق شاهراه نفس و نَفَس
آینهٔ دل زدودن آمد و بس
آینهٔ دل ز زنگ کفر و نفاق
نشود روشن از خلاف و شقاق
صیقل آینه یقین شماست
چیست محض صفاء دین شماست
پیش آن کش به دل شکی نبود
صورت و آینه یکی نبود
گرچه در آینه به شکل بوی
آنکه در آینه بود نه توی
دگری تو چو آینه دگرست
آینه از صورت تو بیخبرست
آینهٔ صورت از صفت دور است
کان پذیرای صورت از نور است
نور خود زآفتاب نبریدهست
عیب در آینه است و در دیدهست
هرکه اندر حجاب جاویدست
مثل او چو بوم و خورشیدست
گر ز خورشید بوم بینیروست
از پی ضعف خود نه از پی اوست
نور خورشید در جهان فاشست
آفت از ضعف چشم خفاشست
تو نبینی جز از خیال و حواس
چون نهای خط و سطح و نقطهشناس
تو در این راه معرفت غلطی
سال و مه مانده در حدیث بطی
گوید آنکس درین مقام فضول
که تجلی نداند او ز حلول
گرت باید که بر دهد دیدار
آینه کژ مدار و روشندار
کافتابی که نیست نور دریغ
آبگینت نماید اندر میغ
یوسفی از فرشته نیکوتر
دیو رویی نماید از خنجر
حق ز باطل معاینه نکند
خنجرت کار آینه نکند
صورت خود در آینهٔ دل خویش
به توان دید از آن که در گِل خویش
بگسل آن سلسله که پیوستی
که ز گِل دور چون شدی رستی
زانکه گِل مُظلمست و دل روشن
گِل تو گاخنست و دل گلشن
هرچه روی دلت مصفاتر
زو تجلی ترا مهیاتر
نه چو زامت فزونش بود اخلاص
گشت بوبکر در تجلّی خاص
                                 سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
                            
                            
                                فیالهدایة
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        سبب هدیهٔ ایادی او
                                    
نفس را مهتدی و هادی او
در ره شرع و فرض و سنّت خویش
منّت حق شمر نه منّت خویش
نوربخش یقین و تلقین اوست
هم جهانبان و هم جهانبین اوست
چون پرستد تن گران او را
چه شناسد روان و جان او را
سنگ پاره است لعل کان آنجا
بوالفضولست عقل و جان آنجا
بیزبانی ثنا زبان تو بس
هرزهگویی غم و زیان تو بس
منّت کردگار هادی بین
کادمی را زجمله کرد گزین
از پسِ کفر اهل دینمان کرد
به سیاهی سپیدبینمان کرد
حضرتش را برای ماده و نر
بینیازی ز پیر و پیغمبر
کرده از بهر رهبری شش میر
گربهای را فتی سگی را پیر
تو مر آنرا که رخ به حق نارد
بت شمر هرچه داند و دارد
رهبرت لطف او تمام بُوَد
چرخ از آن پس ترا غلام بود
روی برتافته ز حضرت حق
من نگویم که مردمست الحق
سگ به از ناکسی که روی بتافت
زانکه ناجسته سگ شکار نیافت
سگ کهدانی از چه فربه شد
نه ز تازی به کارها به شد
خود ز رخسار صبح و پشت شفق
در ره عشق پیش رو سوی حق
روز کهْ بود که پردهدر باشد
شب که باشد که پردهگر باشد
هرکه آمد بدو و گوش آورد
خود نیامد که لطف اوش آورد
هم از او دان که جان سجود کند
کابر هم ز آفتاب جود کند
هر هدایت که داری ای درویش
هدیهٔ حق شمر نه کردهٔ خویش
آل برمک ز جود کس گشتند
با سخاوت چو همنفس گشتند
نام ایشان چون روح باقی ماند
ورچه گردون فنای ایشان خواند
قوم این روزگار گرچه خوشند
چون مگس شوخ چشم و دیده کشند
به سخن چون شکر همه نوشند
به سخا دل درند و جان جوشند
                                                                    
                            نفس را مهتدی و هادی او
در ره شرع و فرض و سنّت خویش
منّت حق شمر نه منّت خویش
نوربخش یقین و تلقین اوست
هم جهانبان و هم جهانبین اوست
چون پرستد تن گران او را
چه شناسد روان و جان او را
سنگ پاره است لعل کان آنجا
بوالفضولست عقل و جان آنجا
بیزبانی ثنا زبان تو بس
هرزهگویی غم و زیان تو بس
منّت کردگار هادی بین
کادمی را زجمله کرد گزین
از پسِ کفر اهل دینمان کرد
به سیاهی سپیدبینمان کرد
حضرتش را برای ماده و نر
بینیازی ز پیر و پیغمبر
کرده از بهر رهبری شش میر
گربهای را فتی سگی را پیر
تو مر آنرا که رخ به حق نارد
بت شمر هرچه داند و دارد
رهبرت لطف او تمام بُوَد
چرخ از آن پس ترا غلام بود
روی برتافته ز حضرت حق
من نگویم که مردمست الحق
سگ به از ناکسی که روی بتافت
زانکه ناجسته سگ شکار نیافت
سگ کهدانی از چه فربه شد
نه ز تازی به کارها به شد
خود ز رخسار صبح و پشت شفق
در ره عشق پیش رو سوی حق
روز کهْ بود که پردهدر باشد
شب که باشد که پردهگر باشد
هرکه آمد بدو و گوش آورد
خود نیامد که لطف اوش آورد
هم از او دان که جان سجود کند
کابر هم ز آفتاب جود کند
هر هدایت که داری ای درویش
هدیهٔ حق شمر نه کردهٔ خویش
آل برمک ز جود کس گشتند
با سخاوت چو همنفس گشتند
نام ایشان چون روح باقی ماند
ورچه گردون فنای ایشان خواند
قوم این روزگار گرچه خوشند
چون مگس شوخ چشم و دیده کشند
به سخن چون شکر همه نوشند
به سخا دل درند و جان جوشند
                                 سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
                            
                            
                                فصل اندر تقدیس
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        کاف و نون نیست جز نبشتهٔ ما
                                    
چیست کُن سرعت نفوذ قضا
نه ز عجز است دیری و زودیش
نه ز طبع است خشم و خشنودیش
علتش را نه کفر دان و نه دین
صفتش را نه آن شناس و نه این
پاک زانها که غافلان گفتند
پاکتر زانکه عاقلان گفتند
وهم و خاطر دلیل نیکو نیست
هرکجا وهم و خاطر است او نیست
وهم و خاطر نو آفریدهٔ اوست
آدم وعقل نورسیدهٔ اوست
ذات او فارغست از چونی
زشت و نیکو درون و بیرونی
زانک اثبات هست او بر نیست
همچو اثبات مادر اعمیست
داند اعمی که مادری دارد
لیک چونی به وهم در نارد
در چنین عالمی که رویش دو
زشت باشد تو او بوی او تو
گر نگویی بد و نکو نبود
ور بگویی تو باشی او نبود
گر نگویی ز دین تهی باشی
ور بگویی مشبّهی باشی
با تو چون رخ در آینهٔ مصقول
نز ره اتحاد و روی حلول
چون برون از کجا و کی بوَد او
گوشهٔ خاطر تو کی شود او
عامه چون نزد حضرتش پویند
آنک آنک به هرزه میگویند
باز مردان چو فاخته در کوی
طاق در گردنند کوکو گوی
فاخته غایبست گوید کو
تو اگر حاضری چه گویی هو
خواه اومید گیر و خواهی بیم
هیچ بر هرزه نافرید حکیم
عالمست او به هرچه کرد و کند
تو ندانی بدانت درد کند
به ز تسلیم نیست در علمش
تا بدانی حکیمی و حلمش
خلق را داده از حکیمی خویش
هرکرا بیش حاجت، آلت بیش
همه را داده آلتی در خور
از پی جرّ نفع و دفع ضرر
در جهان آنچه رفت و آنچ آید
وآنچه هست آن چنان همی باید
تو مگو هیچ در میانه فضول
راندهٔ او به دیده کن تو قبول
                                                                    
                            چیست کُن سرعت نفوذ قضا
نه ز عجز است دیری و زودیش
نه ز طبع است خشم و خشنودیش
علتش را نه کفر دان و نه دین
صفتش را نه آن شناس و نه این
پاک زانها که غافلان گفتند
پاکتر زانکه عاقلان گفتند
وهم و خاطر دلیل نیکو نیست
هرکجا وهم و خاطر است او نیست
وهم و خاطر نو آفریدهٔ اوست
آدم وعقل نورسیدهٔ اوست
ذات او فارغست از چونی
زشت و نیکو درون و بیرونی
زانک اثبات هست او بر نیست
همچو اثبات مادر اعمیست
داند اعمی که مادری دارد
لیک چونی به وهم در نارد
در چنین عالمی که رویش دو
زشت باشد تو او بوی او تو
گر نگویی بد و نکو نبود
ور بگویی تو باشی او نبود
گر نگویی ز دین تهی باشی
ور بگویی مشبّهی باشی
با تو چون رخ در آینهٔ مصقول
نز ره اتحاد و روی حلول
چون برون از کجا و کی بوَد او
گوشهٔ خاطر تو کی شود او
عامه چون نزد حضرتش پویند
آنک آنک به هرزه میگویند
باز مردان چو فاخته در کوی
طاق در گردنند کوکو گوی
فاخته غایبست گوید کو
تو اگر حاضری چه گویی هو
خواه اومید گیر و خواهی بیم
هیچ بر هرزه نافرید حکیم
عالمست او به هرچه کرد و کند
تو ندانی بدانت درد کند
به ز تسلیم نیست در علمش
تا بدانی حکیمی و حلمش
خلق را داده از حکیمی خویش
هرکرا بیش حاجت، آلت بیش
همه را داده آلتی در خور
از پی جرّ نفع و دفع ضرر
در جهان آنچه رفت و آنچ آید
وآنچه هست آن چنان همی باید
تو مگو هیچ در میانه فضول
راندهٔ او به دیده کن تو قبول
                                 سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
                            
                            
                                حکایت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ثوری از بایزید بسطامی
                                    
از پی طاعت و نکونامی
کرد نیکو سؤالی و بگریست
گفت پیرا بگو که ظالم کیست
پیرِ وی مر ورا جواب بداد
شربت وی هم از کتاب بداد
گفت ظالم کسیست بدروزی
که یکی لحظه در شبانروزی
کند از غافلی فراموشش
نبوَد بنده حلقه در گوشش
گر فراموش کردیش نفسی
ظالمی هرزه نیست چون تو کسی
ور بوی حاضر و بری نامش
نیست کردی ز جرم احکامش
آنچنان یاد کن که از دل و جان
بشوی غایب از زمین و زمان
                                                                    
                            از پی طاعت و نکونامی
کرد نیکو سؤالی و بگریست
گفت پیرا بگو که ظالم کیست
پیرِ وی مر ورا جواب بداد
شربت وی هم از کتاب بداد
گفت ظالم کسیست بدروزی
که یکی لحظه در شبانروزی
کند از غافلی فراموشش
نبوَد بنده حلقه در گوشش
گر فراموش کردیش نفسی
ظالمی هرزه نیست چون تو کسی
ور بوی حاضر و بری نامش
نیست کردی ز جرم احکامش
آنچنان یاد کن که از دل و جان
بشوی غایب از زمین و زمان
                                 سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
                            
                            
                                تمثیل
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یاد دار این سخن از آن بیدار
                                    
مرد این راه حیدر کرّار
فَاعبُدِ الرّبَ فیالصّلوةِ تَراه
ور نباشی چنین تو وا غوثاه
آنچنانش پرست در کونین
که همی بینیش به رأیالعین
گرچه چشمت ورا نمیبیند
خالق تو ترا همی بیند
ذکر جز در ره مجاهده نیست
ذکر در مجلس مشاهده نیست
رهبرت اول ارچه یاد بُوَد
رسد آنجا که یاد باد بُوَد
زانکه غوّاص از درون بحار
آب جوید کُشد هم آبش زار
فاخته غایبست گوید کو
تو اگر حاضری چه گویی هو
حاضران را ز هیبت است منال
گر ترا حصه غیب است بنال
نالهٔ شوق فاخته بشنو
حالت و ذوق ساخته به دو جو
کانکه خشنودی احد جوید
نور توحید در لحد جوید
لحدش روضهٔ بهشت شود
در دو چشمش بهشت زشت شود
حاضر آنگه شوی که در مأمن
حاضر دل بوی نه حاضر تن
تا در این خطّهٔ تکاپویی
یا همه پشت یا همه رویی
چون ازاین خطه یک دو خطوط رفت
جان طالب عنان عشق گرفت
هرکه شد لحظهای ز خود خشنود
سالها بند شد به آتش و دود
کی بدین اصل و منصب ارزانی است
جز کسی کس سرِ مسلمانیست
عشق و آهنگ آن جهان کردن
شرط نبود حدیث جان کردن
مردگی جهل و زندگی دینست
هرچه گفتند مغز آن اینست
آن کسانی که مرد این راهند
از غم جان و دل نه آگاهند
چون گذشتی ز عالم تک و پوی
چشمهٔ زندگانی آنجا جوی
                                                                    
                            مرد این راه حیدر کرّار
فَاعبُدِ الرّبَ فیالصّلوةِ تَراه
ور نباشی چنین تو وا غوثاه
آنچنانش پرست در کونین
که همی بینیش به رأیالعین
گرچه چشمت ورا نمیبیند
خالق تو ترا همی بیند
ذکر جز در ره مجاهده نیست
ذکر در مجلس مشاهده نیست
رهبرت اول ارچه یاد بُوَد
رسد آنجا که یاد باد بُوَد
زانکه غوّاص از درون بحار
آب جوید کُشد هم آبش زار
فاخته غایبست گوید کو
تو اگر حاضری چه گویی هو
حاضران را ز هیبت است منال
گر ترا حصه غیب است بنال
نالهٔ شوق فاخته بشنو
حالت و ذوق ساخته به دو جو
کانکه خشنودی احد جوید
نور توحید در لحد جوید
لحدش روضهٔ بهشت شود
در دو چشمش بهشت زشت شود
حاضر آنگه شوی که در مأمن
حاضر دل بوی نه حاضر تن
تا در این خطّهٔ تکاپویی
یا همه پشت یا همه رویی
چون ازاین خطه یک دو خطوط رفت
جان طالب عنان عشق گرفت
هرکه شد لحظهای ز خود خشنود
سالها بند شد به آتش و دود
کی بدین اصل و منصب ارزانی است
جز کسی کس سرِ مسلمانیست
عشق و آهنگ آن جهان کردن
شرط نبود حدیث جان کردن
مردگی جهل و زندگی دینست
هرچه گفتند مغز آن اینست
آن کسانی که مرد این راهند
از غم جان و دل نه آگاهند
چون گذشتی ز عالم تک و پوی
چشمهٔ زندگانی آنجا جوی
                                 سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
                            
                            
                                حکایت مرغ با گبر
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        آن بنشنیدهای که بینم ابر
                                    
مرغ روزی بیافت از درِ گبر
گبر را گفت پس مسلمانی
زین هنرپیشهای سخن دانی
کز تو این مکرمت بنپذیرند
مرغکان گرچه دانه برگیرند
گبر گفت ار مرا بگزیند
آخر این رنج من همی بیند
زانکه او مکرمست و با احسان
نکند بخل با کرم یکسان
دست در باخت در رهش جعفر
داد ایزد به جای دستش پر
داد به فعل و فضول خلق مبند
دل در او بند رستی از غم و بند
کار تو جز خدای نگشاید
به خدای ار ز خلق هیچ آید
تا توانی جز او به یار مگیر
خلق را هیچ در شمار مگیر
خلق را هیچ تکیهگاه مساز
جز به درگاه او پناه مساز
کین همه تکیه جایها هوس است
تکیهگه رحمت خدای بس است
تا بقای شماست نان شماست
اِلف آلای او و جان شماست
هردو را در جهان عشق و طلب
پارسی بابدان و تازی اَب
چون نداری خبر ز راه نیاز
در حجابی بسان مغز پیاز
تا جدایی ز نور موسی تو
روز کوری چو مرغ عیسی تو
اول از بهر عشق دل جویش
سر قدم کن چو کلک و می جویش
تا بدانجا رسی بچست درست
که بدانی که می نباید جست
                                                                    
                            مرغ روزی بیافت از درِ گبر
گبر را گفت پس مسلمانی
زین هنرپیشهای سخن دانی
کز تو این مکرمت بنپذیرند
مرغکان گرچه دانه برگیرند
گبر گفت ار مرا بگزیند
آخر این رنج من همی بیند
زانکه او مکرمست و با احسان
نکند بخل با کرم یکسان
دست در باخت در رهش جعفر
داد ایزد به جای دستش پر
داد به فعل و فضول خلق مبند
دل در او بند رستی از غم و بند
کار تو جز خدای نگشاید
به خدای ار ز خلق هیچ آید
تا توانی جز او به یار مگیر
خلق را هیچ در شمار مگیر
خلق را هیچ تکیهگاه مساز
جز به درگاه او پناه مساز
کین همه تکیه جایها هوس است
تکیهگه رحمت خدای بس است
تا بقای شماست نان شماست
اِلف آلای او و جان شماست
هردو را در جهان عشق و طلب
پارسی بابدان و تازی اَب
چون نداری خبر ز راه نیاز
در حجابی بسان مغز پیاز
تا جدایی ز نور موسی تو
روز کوری چو مرغ عیسی تو
اول از بهر عشق دل جویش
سر قدم کن چو کلک و می جویش
تا بدانجا رسی بچست درست
که بدانی که می نباید جست
                                 سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
                            
                            
                                اندر حب و محبت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        عاشقان سوی حضرتش سرمست
                                    
عقل در آستین و جان بر دست
تا چو سویش براقِ دل رانند
در رکابش همه برافشانند
جان و دل در رهش نثار کنند
خویشتن را از آن شمار کنند
عقل و جان را به نزد او چه خطر
دل و دین را فدا کنند و کفر
پردهٔ عاشقان رقیقترست
نقش این پردهها دقیقترست
غالب عشق هست مغلوبش
خود ترا شرح داد مقلوبش
ابر چون زآفتاب دور شود
عالم عشق پر ز نور شود
کابر چون گبر مظلمست و کدر
آب در جمله نافعست و مُضر
اندکی زو حیات انسانست
باز بسیارش آفت جانست
بس موحّد محب حضرت اوست
که محبت حجاب عزّت اوست
بد نباشد محدّث تلقین
نیک باشد محب محنتبین
در محبت نگر به تألیفش
زان همه محنت است تصحیفش
ای محب جمال حضرت غیب
تا نجویی وصال طلعت غیب
نکشی شربت ملاقاتش
نچشی لذّت مناجاتش
پیش توحید او نه کهنه نه نوست
همه هیچاند هیچ اوست که اوست
چون یکی دانی و یکی گویی
به دو و سه و چهار چون پویی
چون رهی کرد فخر و عار ترا
ای حدث با قِدم چه کار ترا
با الف هست با و تا همراه
با و تا بت شمر الفـ الله
دست و پایی همی زن اندر جوی
چون به دریا رسی ز جوی مگوی
دست یازیست قالت تو هنوز
پای دامیست حالت تو هنوز
شو به دریای داد و دین یک دم
تن برهنه چو گندم و آدم
تا کند توبهٔ تو جمله قبول
تا نگردی دگر به گرد فضول
تو هنوز از متابعی شیطان
توبه ناکرده کی بوی انسان
تو حدیثی نفس مزن ز قِدم
ای ندانسته باز سر ز قَدم
صد هزارت حجاب در راهست
همتت قاصرست و کوتاهست
چون ترا بار داد بر درگاه
آرزو زو مخواه او را خواه
چون خدایت به دوستی بگزید
چشم شوخ تو دیدنی همه دید
تویی تو چو رخت برگیرد
رخت و تخت تو بخت برگیرد
رنگیرد جهان عشق دویی
چه حدیث است از منی و تویی
نیست در شرط اتحاد نکو
دعوی دوستی و پس تو و او
بنده کی گردد آنکه باشد حُر
کی توان کرد ظرف پُر را پُر
همه شو بر درش که در عالم
هرکه او جز همه بود همه کم
چون رسیدی به بوس غمزهٔ یار
نوش نیشش شمار و خیری خار
از پی زنگ آینهٔ دل حُر
لاست ناخن بُرای هستی بُر
مشو از راه ناتوانستن
همچو کشتی به هر دم آبستن
نیک و بد خوب و زشت یکسان گیر
هرچه دادت خدای در جان گیر
نه عزازیل چون ز رحمن دید
رحمت و لعنه هر دو یکسان دید
صورت آنکه هست بر درِ میر
بادبانی به دست و باد پذیر
                                                                    
                            عقل در آستین و جان بر دست
تا چو سویش براقِ دل رانند
در رکابش همه برافشانند
جان و دل در رهش نثار کنند
خویشتن را از آن شمار کنند
عقل و جان را به نزد او چه خطر
دل و دین را فدا کنند و کفر
پردهٔ عاشقان رقیقترست
نقش این پردهها دقیقترست
غالب عشق هست مغلوبش
خود ترا شرح داد مقلوبش
ابر چون زآفتاب دور شود
عالم عشق پر ز نور شود
کابر چون گبر مظلمست و کدر
آب در جمله نافعست و مُضر
اندکی زو حیات انسانست
باز بسیارش آفت جانست
بس موحّد محب حضرت اوست
که محبت حجاب عزّت اوست
بد نباشد محدّث تلقین
نیک باشد محب محنتبین
در محبت نگر به تألیفش
زان همه محنت است تصحیفش
ای محب جمال حضرت غیب
تا نجویی وصال طلعت غیب
نکشی شربت ملاقاتش
نچشی لذّت مناجاتش
پیش توحید او نه کهنه نه نوست
همه هیچاند هیچ اوست که اوست
چون یکی دانی و یکی گویی
به دو و سه و چهار چون پویی
چون رهی کرد فخر و عار ترا
ای حدث با قِدم چه کار ترا
با الف هست با و تا همراه
با و تا بت شمر الفـ الله
دست و پایی همی زن اندر جوی
چون به دریا رسی ز جوی مگوی
دست یازیست قالت تو هنوز
پای دامیست حالت تو هنوز
شو به دریای داد و دین یک دم
تن برهنه چو گندم و آدم
تا کند توبهٔ تو جمله قبول
تا نگردی دگر به گرد فضول
تو هنوز از متابعی شیطان
توبه ناکرده کی بوی انسان
تو حدیثی نفس مزن ز قِدم
ای ندانسته باز سر ز قَدم
صد هزارت حجاب در راهست
همتت قاصرست و کوتاهست
چون ترا بار داد بر درگاه
آرزو زو مخواه او را خواه
چون خدایت به دوستی بگزید
چشم شوخ تو دیدنی همه دید
تویی تو چو رخت برگیرد
رخت و تخت تو بخت برگیرد
رنگیرد جهان عشق دویی
چه حدیث است از منی و تویی
نیست در شرط اتحاد نکو
دعوی دوستی و پس تو و او
بنده کی گردد آنکه باشد حُر
کی توان کرد ظرف پُر را پُر
همه شو بر درش که در عالم
هرکه او جز همه بود همه کم
چون رسیدی به بوس غمزهٔ یار
نوش نیشش شمار و خیری خار
از پی زنگ آینهٔ دل حُر
لاست ناخن بُرای هستی بُر
مشو از راه ناتوانستن
همچو کشتی به هر دم آبستن
نیک و بد خوب و زشت یکسان گیر
هرچه دادت خدای در جان گیر
نه عزازیل چون ز رحمن دید
رحمت و لعنه هر دو یکسان دید
صورت آنکه هست بر درِ میر
بادبانی به دست و باد پذیر