عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۹۶
در سراپردهٔ میخانه مقامی دارم
پیش رندان جهان منصب و نامی دارم
گر چه در صومعهٔ زهد ندارم جایی
در خرابات مغان جاه تمامی دارم
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۱۵
فقر بگزین و غنا ایثار کن
اختیار خود فدای یار کن
صوفیانه گر بیابی این خصال
رو به صوفیخانه و انکار کن
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۲۰
باده می نوش و جام را می بین
خلق را مظهر خدا می بین
نعمت الله را نکو بشناس
دیده بگشا و هر دو را می بین
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۲۵
فقر بگزین و غنا ایثار کن
اختیار خود فدای یار کن
صوفیانه گر بیابی این خصال
رو به صوفیخانه ای و کار کن
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۲۶۹
ظهوری لم یزل ذاتی بذاتی
حجابی لایزالی من صفاتی
وجودی کالقدح روحی کراحی
فخذ منی قدح و اشرب حیاتی
شاه نعمت‌الله ولی : متفرقات
هو علی
ظاهر و باطن ار کنی طاهر
پاک باشی به باطن و ظاهر
قرة العین همدم ما شو
سعی کن همچو جد و آبا شو
این دوئی خیال را بگذار
ای یگانه بیا و یکتا شو
صورت و معنی همه دریاب
می و جامند همچو آب و حباب
در همه آینه یکی بنگر
آن یکی نیز بی شکی بنگر
متخلق به خلق او می باش
گنج اخلاق بر همه می باش
گر تو فانی شوی بقا یابی
خود ازین بیخودی خدا یابی
دُرد دردش بنوش و درمان جو
جان به جانان سپار و جانان جو
در همه شی جمال اسما بین
با همه اسم یک مسما بین
گر خیالش به خواب می بینی
تو به خوابی حجاب می بینی
ماه دیدی در آفتاب نگر
آفتابی به ماهتاب نگر
گفته ام من تو را خلیل الله
خوش خلیلی اگر شوی آگاه
گر ز باطل تمام وارستی
حق شناسی به حق چو پیوستی
جبر تند و قدر بود ویران
مرکب خود میانشان می ران
تو ز هستی و نیستی بگذر
شاید این جا نایستی بگذر
در ولایت ولی کامل جو
عمر داری ز عمر حاصل جو
جام گیتی نما به دست آور
دامن اولیا بدست آور
گر ز اسرار حق شدی آگاه
خوش بگو لا اله الا الله
تابع دین جد خود می باش
هر چه بینی به این و آن می باش
هر که حق را به عین او بیند
بد نبیند همه نکو بیند
چون هویت یکیست اسما را
به هویت یکی بود اسما
دو نظر عالمیست چون سایه
سایه بنگر به نور همسایه
صفت و ذات و اسم را میدان
سه یکی و یکی به سه میدان
یک وجود است اگر خبر داری
عین او بین اگر نظر داری
در ظهور است مظهر و مظهر
نیک دریاب باطن و ظاهر
نور و او را به نور او بنگر
در همه آینه نکو بنگر
ابدا علم از خدا می جو
چون بیابی به طالبان می گو
سخن عارفان خوشی می خوان
معنیش همچو عارفان می دان
یک حقیقت به اسم بسیار است
یک هویت هزار آثار است
کثرت و وحدت این چنین گفتم
دُر توحید را نکو سفتم
شاه نعمت‌الله ولی : متفرقات
در ذکر نام بعضی از مشایخ
شیخ ما کامل و مکمل بود
قطب وقت و امام کامل بود
گاه ارشاد چون سخن گفتی
در توحید را نکو سُفتی
یافعی بود نام عبدالله
رهرو رهروان آن درگاه
صالح بربری روحانی
شیخ شیخ من است تا دانی
پیر او هم کمال کوفی بود
کز کمالش بسی کمال فزود
باز باشد ابوالفتوح سعید
که سعید است آن سعید شهید
از ابی مدین او عنایت یافت
به کمال از ولی ولایت یافت
مغربی بود مشرقی به صفا
آفتاب تمام و مه سیما
شیخ ابی مدین است شیخ سعید
که نظیرش نبود در توحید
دیگر آن عارف و دود بود
کنیت او را ابوسعود بود
بود در اندلس ورا مسکن
بس کرم کرده روح او با من
پیر او بود هم ابوبرکات
به کمال و جمال و ذات و صفات
باز ابوالفضل بود بغدادی
افضل فاضلان به استادی
شیخ او احمد غزالی بود
مظهر کامل جلالی بود
خرقه اش پاره بود ابوبکرست
زان که نساج او ابی بکر است
پیر نساج شیخ ابوالقاسم
مرشد عصر و ذاکر دایم
باز شیخ بزرگ ابوعثمان
که نظیرش نبود در عرفان
مظهر لطف حضرت واهب
بندگی ابوعلی کاتب
شیخ او شیخ کاملش خوانند
بوعلی رودباریش دانند
شیخ او هم جنید بغدادی
مصر معنی دمشق دلشادی
شیخ او خال او سرّی سقطی
محرم حال او سرّی سقطی
باز شیخ سری بود معروف
چو سری سرّ او به او مکشوف
او ز موسی و جود از احسان یافت
کفر بگذاشت نور ایمان یافت
یافت در خدمت امام مجال
بود بوّاب در گهش ده سال
شیخ معروف را نکو می دان
شرط داود طائیش می خوان
شیخ او هم حبیب محبوبست
عجمی طالب است و مطلوبست
پیر بصری ابوالحسن باشد
شیخ شیخان انجمن باشد
یافت از صحبت علی ولی
گشت منظور بندگی علی
خرقهٔ او هم از رسول خداست
این چنین خرقهٔ لطیف کراست
نعمت اللهم وز آل رسول
نسبتم با علی است زوج بتول
این چنین نسبت خوشی به تمام
خوش بود گر تو را بود اسلام
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۰
این ساغر ما که عین آب است
جامی ز شراب و پر شراب است
شاه نعمت‌الله ولی : مفردات
شمارهٔ ۴۳
بگسسته کسی ز هر دو عالم بی ‌شک
چون ابروی یار خویش پیوسته خوش است
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۴۹
بانگ ما کبک است، خرمن را به خرمن باز ده
ای که می گفتی خریدارم، کنون آواز ده
روزگار خندهٔ غفلت گذشت ای کبک من
دل به دندان گیر و تن در چنگل شهباز ده
ای فلک صیدی که افکندی به تیرت کشته شد
بوسه ای بر دست این صیاد حکم انداز ده
می توان غماز عیب مردمان بودن، ای ظریف
گر ظریفی عیب خود را عرضهٔ غماز ده
گفت و گوی سر وحدت را به صد ره کرده ای
بال صوفی را به دست جنبش پرواز ده
شکر ما کن، دوست را، عرفی و جان ها بر فشان
کز تو جان خواهد، نمی گوید که در دم باز ده
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۵۳
ای عشق خوش تهیهٔ لذات کرده ای
طوطی سدره وقف خرابات کرده ای
نازم به بازی تو که در عرصهٔ فریب
منصوبهٔ نچیدهٔ مرا مات کرده ای
صوفی به گفته صیغهٔ توحید باطل است
یعنی که در معاملهٔ ذات کرده ای
زاهد بیا که کفر تو ثابت کنم که تو
کفر مرا به دین خود اثبات کرده ای
عرفی دگر به طور تمنا مرو، ببین
امشب چه ها به جان مناجات کرده ای
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۲۳
عرفی چه نهی متاع دل در کف دست
راه نظر کج نظران باید بست
بر سینهٔ ما نگر که از بیرون هست
صافی و درست و از درون عین شکست
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۴۲
این لاله که با داغ الست آمده است
پژمرده و سینه چاک و مست آمده است
پژمردگی اش رواست که از باغ ازل
تا شهر غمت دست به دست آمده است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۴۶
عرفی شب عید و باده عیش افروز است
می نوش و طرب کن که همین دم روز است
این توبه بسی شکست و از ما برمید
می نوش که توبه مرغ دست آموز است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۵۰
عرفی من و دل نه خوب دانیم و نه زشت
هم خادم کعبه ایم و هم پیر کنشت
همدوش مصیبتیم و همزاد نشاط
همخوابهٔ دوزخیم و هم شیر بهشت
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۶۱
ای کعبه رو این طرف که بی سازی نیست
طوفی و خروشی و تک و تازی نیست
سر تا سر کوچهٔ خرابات مغان
آشفته و مست رو، که طنازی نیست
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۶۷
عرفی دل ما بسی پریشان نظر است
هر دم هوسش به غمزه ای راهبر است
زنهار به رنگ و بوی دنیا مگرو
کاین باغچه را شکوفه ای بی ثمر است
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۷۸
عرفی که به هرزه گردیم خو می داد
دیدم که عنان به یار خو رو می داد
از بهر دل اندشهٔ تنگی می کرد
تعلیم گشادگی به ابرو می داد
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۰۸
تا رنگ من از شراب رهبان کردند
بی رنگی ام آبروی ایمان کردند
صوفی بت هستیم به صد پاره شکست
دردا که تعلقم پریشان کردند
عرفی شیرازی : رباعیها
رباعی شمارهٔ ۱۱۲
چون عشق به کام مشتری کار کند
وز جنس غم آرایش بازار کند
یک جو به هزار جان فروشد از غم
تا زاری ای از پی ات خریدار کند