عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲ - مخترع
باز دل تفرقه در توبه و طامات انداخت
ساغر می زده خود را به خرابات انداخت
این طرف غلغله از خیل خرابات افکند
آن طرف دغدغه در اهل مناجات انداخت
هادیش همت رندان شد اگر نی خود را
که تواند بدر از آن همه آفات انداخت
سر که انداخت بر پیر خرابات مغان
نه به تکلیف که از فخر و مباهات انداخت
شکر مستی می عشق حریفی که بگفت
دور از رنج خمارش به مکافات انداخت
بنده مغبچه باده فروشم که نظر
طرف دردکشان بهر مراعات انداخت
پیر دیرو کرمش دید چو فانی دیگر
دیده کی بر روش شیخ و کرامات انداخت؟
ساغر می زده خود را به خرابات انداخت
این طرف غلغله از خیل خرابات افکند
آن طرف دغدغه در اهل مناجات انداخت
هادیش همت رندان شد اگر نی خود را
که تواند بدر از آن همه آفات انداخت
سر که انداخت بر پیر خرابات مغان
نه به تکلیف که از فخر و مباهات انداخت
شکر مستی می عشق حریفی که بگفت
دور از رنج خمارش به مکافات انداخت
بنده مغبچه باده فروشم که نظر
طرف دردکشان بهر مراعات انداخت
پیر دیرو کرمش دید چو فانی دیگر
دیده کی بر روش شیخ و کرامات انداخت؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲ - تتبع مخدومی
خط بر فراز لعل تو از مشک ناب چیست؟
بر آب زندگیت ز ظلمت نقاب چیست؟
ای دل چو مرغ وصل به سویت نمود میل
یک دم قرار پیشه کن این اضطراب چیست؟
هر شامش ار نه رنج خمارست از صبوح
لرزان به خاک در شدن آفتاب چیست؟
کاری برون ز امر قضا نیست گر ترا
رنجی رسد با نجم و گردون عتاب چیست؟
صوفی اگر نه مغبچگانش زدند راه
افتادنش به میکده مست خراب چیست؟
گر عکس روی شاهد مقصود بایدت
جز جام باده آئینه بی حجاب چیست؟
فانی مگو گذشته ام از خواب و از خیال
کین نقش کون غیر خیالات و خواب چیست؟
بر آب زندگیت ز ظلمت نقاب چیست؟
ای دل چو مرغ وصل به سویت نمود میل
یک دم قرار پیشه کن این اضطراب چیست؟
هر شامش ار نه رنج خمارست از صبوح
لرزان به خاک در شدن آفتاب چیست؟
کاری برون ز امر قضا نیست گر ترا
رنجی رسد با نجم و گردون عتاب چیست؟
صوفی اگر نه مغبچگانش زدند راه
افتادنش به میکده مست خراب چیست؟
گر عکس روی شاهد مقصود بایدت
جز جام باده آئینه بی حجاب چیست؟
فانی مگو گذشته ام از خواب و از خیال
کین نقش کون غیر خیالات و خواب چیست؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶ - در طور خواجه
بیا که پیر مغان جام پر ز صهبا ساخت
ز بهر دردکشان بزم می مهیا ساخت
مرا به مجمع رندان رسید صف نعال
ازانکه مغبچه در رو بروی من جا ساخت
سبوکشان دهم صاف باده قسمت کرد
نه بهر صدرنشینان قدح مصفا ساخت
سبو مکرر و در پیش چند جام و تغار
همه پر از می و عاری ز باده پالا ساخت
ز خیل مغبچگان نیز چند ساقی را
ز بهر خاطر رندان باده پیما ساخت
مغنیان خوش الحان به وقت رقص و سرود
به نقد دین حریفان ز بهر یغما ساخت
چو گشت مغبچه ساقی و دور گردان شد
مرا هنوز قدح نارسیده رسوا ساخت
به بردن دل و دین مجمعی بدین آئین
نیافتم ز کجا پیر دیر پیدا ساخت
ازین شراب کسی کام یافت ای فانی
که رسم خویش فنا ساخت بلکه افنا ساخت
ز بهر دردکشان بزم می مهیا ساخت
مرا به مجمع رندان رسید صف نعال
ازانکه مغبچه در رو بروی من جا ساخت
سبوکشان دهم صاف باده قسمت کرد
نه بهر صدرنشینان قدح مصفا ساخت
سبو مکرر و در پیش چند جام و تغار
همه پر از می و عاری ز باده پالا ساخت
ز خیل مغبچگان نیز چند ساقی را
ز بهر خاطر رندان باده پیما ساخت
مغنیان خوش الحان به وقت رقص و سرود
به نقد دین حریفان ز بهر یغما ساخت
چو گشت مغبچه ساقی و دور گردان شد
مرا هنوز قدح نارسیده رسوا ساخت
به بردن دل و دین مجمعی بدین آئین
نیافتم ز کجا پیر دیر پیدا ساخت
ازین شراب کسی کام یافت ای فانی
که رسم خویش فنا ساخت بلکه افنا ساخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹ - تتبع خواجه
کسی که ملک دلش کرد خیل غم تاراج
پی عمارت آن غیر باده نیست علاج
جنون و عشق بتان باعثم به رسوائیست
کجاست می که مهیا شدست مایحتاج
به کوی عشق میان گدا و شه فرق است
که پیش یار خود آن یک سرافکند این تاج
عوض به جام می لعل چیست ملک دلم
چه جوهر است که هستش بها به ملک خراج
بیا به میکده زاهد که می معالج شد
ترا به خبط دماغ و مرا به ضعف مزاج
چو فانی آمده محتاج و تو به حسن غنی
زکات را به سپارش نباشدش محتاج
پی عمارت آن غیر باده نیست علاج
جنون و عشق بتان باعثم به رسوائیست
کجاست می که مهیا شدست مایحتاج
به کوی عشق میان گدا و شه فرق است
که پیش یار خود آن یک سرافکند این تاج
عوض به جام می لعل چیست ملک دلم
چه جوهر است که هستش بها به ملک خراج
بیا به میکده زاهد که می معالج شد
ترا به خبط دماغ و مرا به ضعف مزاج
چو فانی آمده محتاج و تو به حسن غنی
زکات را به سپارش نباشدش محتاج
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷ - تتبع خواجه
رندان که عزم سیر به کوی مغان کنند
دین بهر می و چو مغبچه جوید چنان کنند
ایمان چو باختند بزنار زلف او
آنگه سبک نشاط به رطل گران کنند
سرخوش چو بهر عیش کله گوشه بشکنند
نقل طرب ز انجم هفت آسمان کنند
می از سفال دیر چو مستانه در کشند
خورشید زرنگار سپهرش کمان کنند
باده خور تا زنده ای کز بعد مردن روزگار
خانه نسیان به مهجوران خاکی میکشد
فانی آنکس را فنا باشد مسلم کو به دهر
درد و داغ عشقبازی را به پاکی میکشد
دین بهر می و چو مغبچه جوید چنان کنند
ایمان چو باختند بزنار زلف او
آنگه سبک نشاط به رطل گران کنند
سرخوش چو بهر عیش کله گوشه بشکنند
نقل طرب ز انجم هفت آسمان کنند
می از سفال دیر چو مستانه در کشند
خورشید زرنگار سپهرش کمان کنند
باده خور تا زنده ای کز بعد مردن روزگار
خانه نسیان به مهجوران خاکی میکشد
فانی آنکس را فنا باشد مسلم کو به دهر
درد و داغ عشقبازی را به پاکی میکشد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵ - تتبع خواجه
شب که آمد مست آن مه توبه کاران را چه شد؟
من اگر مردم بگو شب زنده داران را چه شد؟
چون برون آمد نه دل بگذاشت نی عقل و نه دین
گر به رندان زد بلا پرهیزکاران را چه شد؟
مردم از مخموری و جام شرابم کس نداد
زاهد ار معذور باشد میگسان را چه شد؟
ظلمت هجرم عجب تیرست در دشت فراق
لمعه های برق وصل کوهساران را چه شد؟
یک گل خندان که امسالم ز باغ دل نروست
گریه بر حالم نکرد ابر بهاران را چه شد؟
شعله ای نفتاد در دلهای ما افسردگان
صیحه مستی رسان هوشیاران را چه شد؟
فانیا از جور یاران زمان غمگین مباش
یار خود کی بودت ار گویی که یاران را چه شد؟
من اگر مردم بگو شب زنده داران را چه شد؟
چون برون آمد نه دل بگذاشت نی عقل و نه دین
گر به رندان زد بلا پرهیزکاران را چه شد؟
مردم از مخموری و جام شرابم کس نداد
زاهد ار معذور باشد میگسان را چه شد؟
ظلمت هجرم عجب تیرست در دشت فراق
لمعه های برق وصل کوهساران را چه شد؟
یک گل خندان که امسالم ز باغ دل نروست
گریه بر حالم نکرد ابر بهاران را چه شد؟
شعله ای نفتاد در دلهای ما افسردگان
صیحه مستی رسان هوشیاران را چه شد؟
فانیا از جور یاران زمان غمگین مباش
یار خود کی بودت ار گویی که یاران را چه شد؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲ - تتبع خواجه
هوای می به سر هر که چون حباب رود
عجب نباشد اگر در سر شراب رود
چو بخت خفته سوی ما به صد حیل آمد
ولی چو عمر گرامی به صد شتاب رود
ز بیدلان همه شب بشنود فسانه دل
چو نوبت من بیدل رسد به خواب رود
نظر فکنده باغیار لب مگز پنهان
روا مدار که بر جان من عذاب رود
چو رند میکده روشن درون بود چه عجب
که در درونش می همچو آفتاب رود
خوش آنکه صبح به دیر مغان ز مخموری
خراب آید و شام از قدح خراب رود
خمار در لبش افکند اضطراب چه عیب
اگر به میکده فانی به اضطراب رود
عجب نباشد اگر در سر شراب رود
چو بخت خفته سوی ما به صد حیل آمد
ولی چو عمر گرامی به صد شتاب رود
ز بیدلان همه شب بشنود فسانه دل
چو نوبت من بیدل رسد به خواب رود
نظر فکنده باغیار لب مگز پنهان
روا مدار که بر جان من عذاب رود
چو رند میکده روشن درون بود چه عجب
که در درونش می همچو آفتاب رود
خوش آنکه صبح به دیر مغان ز مخموری
خراب آید و شام از قدح خراب رود
خمار در لبش افکند اضطراب چه عیب
اگر به میکده فانی به اضطراب رود
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸ - تتبع میر در طور خواجه
خوش آن رندی که بهر باده در دیر مغان افتد
ز شور مستیش هر لحظه شوری در جهان افتد
چو دارد مغبچه جام می و پیر مغان لعلش
گه اینرا گرد سر گردد گهی در پای آن افتد
ازین دیر کهن رانم سخن کافزایدش حیرت
مسیح ار پهلویم در مجلسی همداستان افتد
ز استغنا ز خاک ره تکبر بینمش صد ره
فلک را کار اگر با این ضعیف ناتوان افتد
ز ضعفم گر کشی ای مغبچه هم بر سر کویت
مبادا جز سگان دیر را این استخوان افتد
ز سر وحدتم در دیر جو رمزی نه در مسجد
نمیخواهم که این راز نهان در هر زبان افتد
شفقگون باده ام را گر به خون گردون مبدل کرد
شفق سان شعله آهی کشم کآتش در آن افتد
من از ساقی گلرخ باده چون ارغوان خواهم
کجا در باغ چشمم یا به گل یا ارغوان افتد
نشد حاصل چو در زهد و ورع مقصود فانی را
عجب نبود که در دشت فنا بی خانمان افتد
ز شور مستیش هر لحظه شوری در جهان افتد
چو دارد مغبچه جام می و پیر مغان لعلش
گه اینرا گرد سر گردد گهی در پای آن افتد
ازین دیر کهن رانم سخن کافزایدش حیرت
مسیح ار پهلویم در مجلسی همداستان افتد
ز استغنا ز خاک ره تکبر بینمش صد ره
فلک را کار اگر با این ضعیف ناتوان افتد
ز ضعفم گر کشی ای مغبچه هم بر سر کویت
مبادا جز سگان دیر را این استخوان افتد
ز سر وحدتم در دیر جو رمزی نه در مسجد
نمیخواهم که این راز نهان در هر زبان افتد
شفقگون باده ام را گر به خون گردون مبدل کرد
شفق سان شعله آهی کشم کآتش در آن افتد
من از ساقی گلرخ باده چون ارغوان خواهم
کجا در باغ چشمم یا به گل یا ارغوان افتد
نشد حاصل چو در زهد و ورع مقصود فانی را
عجب نبود که در دشت فنا بی خانمان افتد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳ - تتبع میر خسرو
یاران که یک یک از من بیدل جدا شدند
کسرا وقوف نیست که هر یک کجا شدند
بیگانگی چو بوده در آخر طریقشان
اول چرا بهجر کشان آشنا شدند
ای کاش خاک وادیشان بود می چو گرد
از باد مرگ چونکه فراز هوا شدند
صد حیف دان ز کوه و قاران خاکوش
کز تندباد حادثه هر سو هبا شدند
آرام رفت از دل من تا ز باغ دهر
آرام نا گرفته بسان صبا شدند
گل چون گیا نمایدم از گلشن جهان
ز اندوه اینکه آن همه گلها گیا شدند
بودند از وفا همه چون عمر بس عزیز
عمر عزیزوار همه بیوفا شدند
غایب ز دیده اند و به دل جمله در حضور
از دل نرفته اند گر از چشم ما شدند
فانی ازان طریق فنا کرد اختیار
کان همرهان شدند به راه فنا شدند
کسرا وقوف نیست که هر یک کجا شدند
بیگانگی چو بوده در آخر طریقشان
اول چرا بهجر کشان آشنا شدند
ای کاش خاک وادیشان بود می چو گرد
از باد مرگ چونکه فراز هوا شدند
صد حیف دان ز کوه و قاران خاکوش
کز تندباد حادثه هر سو هبا شدند
آرام رفت از دل من تا ز باغ دهر
آرام نا گرفته بسان صبا شدند
گل چون گیا نمایدم از گلشن جهان
ز اندوه اینکه آن همه گلها گیا شدند
بودند از وفا همه چون عمر بس عزیز
عمر عزیزوار همه بیوفا شدند
غایب ز دیده اند و به دل جمله در حضور
از دل نرفته اند گر از چشم ما شدند
فانی ازان طریق فنا کرد اختیار
کان همرهان شدند به راه فنا شدند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵ - در طور خواجه
خوش آن رندی که از دوران دلش چون زنگ غم گیرد
سفال میکده بر کف به جای جام جم گیرد
چو ساقی از پی ساغر گزک هم لب بلب بخشد
من دیوانه میخواهم که ساغر دم به دم گیرد
شود چون عاشق و می نوشد از من خوارتر بینی
کسی کو در حریم زهد خود را محترم گیرد
چو دارم سیم و زر مجموع حق میفروش است آن
و گر آن صرف شد باید گرو را خرقه هم گیرد
نباشد در عجم واندر عرب چون ماه من شاهی
که چون ماه عرب طالع شود ملک عجم گیرد
بدان ماند که یوسف را به سیم قلب سازد بیع
کسی کاو گوهر معنی دهد و آنگه درم گیرد
چو فانی هر که خواهد دولت باقی مگر آنکس
وجود خویش کرده مرتفع راه عدم گیرد
سفال میکده بر کف به جای جام جم گیرد
چو ساقی از پی ساغر گزک هم لب بلب بخشد
من دیوانه میخواهم که ساغر دم به دم گیرد
شود چون عاشق و می نوشد از من خوارتر بینی
کسی کو در حریم زهد خود را محترم گیرد
چو دارم سیم و زر مجموع حق میفروش است آن
و گر آن صرف شد باید گرو را خرقه هم گیرد
نباشد در عجم واندر عرب چون ماه من شاهی
که چون ماه عرب طالع شود ملک عجم گیرد
بدان ماند که یوسف را به سیم قلب سازد بیع
کسی کاو گوهر معنی دهد و آنگه درم گیرد
چو فانی هر که خواهد دولت باقی مگر آنکس
وجود خویش کرده مرتفع راه عدم گیرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹ - در طور خواجه
صوفی ز میم واقف اسرار نهان کرد
من نیز چو نوشم به کنم آنچه توان کرد
جاوید سرافراز شد آنکس که سر خود
در دیر فنا خاک ره پیر مغان کرد
از خوابگه آمد بدرو گشت قیامت
دل را که ز غرب آمده خورشید گمان کرد
پیر عجب آمد می دوساله که هر پیر
کش همدم او یک دو نفس گشت جوان کرد
بر سوگ عروسان چمن ابر بهاری
چون صرصر دی دید به صد لرزه فغان کرد
گفتم به دل افغان بکنی چونش به بینی
هر چیز که گفتم نکنی دید و همان کرد
قطع ره هستی که عجب دور و دراز است
فانی نه گر از خویش برون رفت چسان کرد
من نیز چو نوشم به کنم آنچه توان کرد
جاوید سرافراز شد آنکس که سر خود
در دیر فنا خاک ره پیر مغان کرد
از خوابگه آمد بدرو گشت قیامت
دل را که ز غرب آمده خورشید گمان کرد
پیر عجب آمد می دوساله که هر پیر
کش همدم او یک دو نفس گشت جوان کرد
بر سوگ عروسان چمن ابر بهاری
چون صرصر دی دید به صد لرزه فغان کرد
گفتم به دل افغان بکنی چونش به بینی
هر چیز که گفتم نکنی دید و همان کرد
قطع ره هستی که عجب دور و دراز است
فانی نه گر از خویش برون رفت چسان کرد
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵ - مخترع
سحر وزید نسیم طرب فزای بهار
که گشت باعث می خوردنم هوای بهار
سپه کشید سوی باغ و بین به لاله که شد
به میل و شقه یاقوت گون لوای بهار
به از بهار چو فصلی برای عشرت نیست
ز مدح فصلی سازم ادا برای بهار
بهار نقد لطافت فدای یاران کرد
که نقد جان چو ما بیدلان فدای بهار
بهار گر چه زداید غم از دل اما هست
تموج می سوهان غمزدای بهار
گشاد غنچه به گلبن ز حد برون چو سحر
وزید سوی چمن باد دلگشای بهار
اگر به مرده دمد جان عجب مدار که هست
نسیم روح در انفاس مشکسای بهار
غنیمت است بهار جوانی از پی عیش
که تا بهار جوانی بود چه جای بهار
بهار عمر غنیمت شمار ای فانی
فناش ار چه که زودست چون فنای بهار
که گشت باعث می خوردنم هوای بهار
سپه کشید سوی باغ و بین به لاله که شد
به میل و شقه یاقوت گون لوای بهار
به از بهار چو فصلی برای عشرت نیست
ز مدح فصلی سازم ادا برای بهار
بهار نقد لطافت فدای یاران کرد
که نقد جان چو ما بیدلان فدای بهار
بهار گر چه زداید غم از دل اما هست
تموج می سوهان غمزدای بهار
گشاد غنچه به گلبن ز حد برون چو سحر
وزید سوی چمن باد دلگشای بهار
اگر به مرده دمد جان عجب مدار که هست
نسیم روح در انفاس مشکسای بهار
غنیمت است بهار جوانی از پی عیش
که تا بهار جوانی بود چه جای بهار
بهار عمر غنیمت شمار ای فانی
فناش ار چه که زودست چون فنای بهار
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵ - تتبع مخدوم
یا رب چه بلائیست که آن شوخ قدح نوش
هر باده که با غیر خورد من روم از هوش
از بسکه سبوی در میخانه کشیدم
شد چون کف دست شترمست مرا دوش
آن چشم سیه را نبود حاجت سرمه
در سوگ قتیلان غمش گشته سیه پوش
بود ارچه مرا وعده وصل تو ببازی
هرگز نکنم لذت آن وعده فراموش
پنهان سخنم هست بآنشوخ ولیکن
کو زهره آنم که برم لب سوی آن گوش
فانی اگرت دعوی آئین فنا هست
از رفته تأسف مخور از نامده مخروش
هر باده که با غیر خورد من روم از هوش
از بسکه سبوی در میخانه کشیدم
شد چون کف دست شترمست مرا دوش
آن چشم سیه را نبود حاجت سرمه
در سوگ قتیلان غمش گشته سیه پوش
بود ارچه مرا وعده وصل تو ببازی
هرگز نکنم لذت آن وعده فراموش
پنهان سخنم هست بآنشوخ ولیکن
کو زهره آنم که برم لب سوی آن گوش
فانی اگرت دعوی آئین فنا هست
از رفته تأسف مخور از نامده مخروش
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲ - مخترع
منکه مخمور سحرگاه به میخانه روم
شام سرمست و غزلخوان سوی کاشانه روم
روز از ساغر می چونکه به بندم پیمان
نا شده شب به سر ساغر و پیمانه روم
آشنایان خرابات مرا نشناسند
بسکه از خود به سوی میکده بیگانه روم
طایر قدسم و خال رخ یارم هوس است
سوی گلزار جمالش پی آن دانه روم
شب ملولند مغ و مغبچه از من که به دیر
همه با عربده و نعره مستانه روم
جانب باغ روند اهل تنعم چو ز عشق
منکه ویران شده ام جانب ویرانه روم
فانیا جز به فنا ره نتوان برد به دوست
این محالست که من عاقل و فرزانه روم
شام سرمست و غزلخوان سوی کاشانه روم
روز از ساغر می چونکه به بندم پیمان
نا شده شب به سر ساغر و پیمانه روم
آشنایان خرابات مرا نشناسند
بسکه از خود به سوی میکده بیگانه روم
طایر قدسم و خال رخ یارم هوس است
سوی گلزار جمالش پی آن دانه روم
شب ملولند مغ و مغبچه از من که به دیر
همه با عربده و نعره مستانه روم
جانب باغ روند اهل تنعم چو ز عشق
منکه ویران شده ام جانب ویرانه روم
فانیا جز به فنا ره نتوان برد به دوست
این محالست که من عاقل و فرزانه روم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳ - تتبع مخدوم
من بیدل که بهر قامت آن سیمتن میرم
گه از رفتار رعنا گه ز اندوه بدن میرم
مگر چین و شکست صفحه عمر و حیاتم شد
که در رنگ قبای او بهر چین و شکن میرم
بهر تیر جفایش سینه خود را سپر سازم
مرادم اینکه از تیرش بهر آئین و فن میرم
به جرم عشق اگر قتلم کند جانم فدای او
و گرنه نیش تیغش من به عشق خویشتن میرم
عزای وامق و فرهاد و مجنون داشتم اکنون
نماند چون منی صاحب عزا روزی که من میرم
باستغنای زهد از صاف کوثر جان همی جستم
فنای عشق بین فانی که بهر درد دن میرم
گه از رفتار رعنا گه ز اندوه بدن میرم
مگر چین و شکست صفحه عمر و حیاتم شد
که در رنگ قبای او بهر چین و شکن میرم
بهر تیر جفایش سینه خود را سپر سازم
مرادم اینکه از تیرش بهر آئین و فن میرم
به جرم عشق اگر قتلم کند جانم فدای او
و گرنه نیش تیغش من به عشق خویشتن میرم
عزای وامق و فرهاد و مجنون داشتم اکنون
نماند چون منی صاحب عزا روزی که من میرم
باستغنای زهد از صاف کوثر جان همی جستم
فنای عشق بین فانی که بهر درد دن میرم
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹ - تتبع خواجه
در خرابات مگو کام چه خواهد بودن
در رخ مغبچه و جام چه خواهد بودن
ساقیا جام می آغاز بکن چون کس را
نیست معلوم که انجام چه خواهد بودن
صبحدم جام چو خورشید به دستم ده ازانک
روشنم نیست که تا شام چه خواهد بودن
ایکه گویی ز کف ساقی گلچهره مگو
چه بود جز می گلفام چه خواهد بودن
جام می خواه که یک لحظه به کامی برسی
دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن
من دعا گویم و گوید که مرادت چه بود
به جز از یک دو سه دشنام چه خواهد بودن
گویی از کعبه خیالت چه بود ای فانی
جز سوی کوی تو اسلام چه خواهد بودن
در رخ مغبچه و جام چه خواهد بودن
ساقیا جام می آغاز بکن چون کس را
نیست معلوم که انجام چه خواهد بودن
صبحدم جام چو خورشید به دستم ده ازانک
روشنم نیست که تا شام چه خواهد بودن
ایکه گویی ز کف ساقی گلچهره مگو
چه بود جز می گلفام چه خواهد بودن
جام می خواه که یک لحظه به کامی برسی
دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن
من دعا گویم و گوید که مرادت چه بود
به جز از یک دو سه دشنام چه خواهد بودن
گویی از کعبه خیالت چه بود ای فانی
جز سوی کوی تو اسلام چه خواهد بودن
امیرعلیشیر نوایی : فصول اربعه
فصول اربعه: خزان
دگر شد بهر سنجیدن برابر عدل دورانرا
ز کافور و ز مشک روز و شب دو پله میزانرا
ولیکن مشک افزونتر شود گر چه هوا از برد
کند کافور کاری هر نفس کوه و بیابانرا
شد از یبس دماغ دهر سودا غالبش آن نوع
که سازد در سواد شب نهان اعضای عریانرا
نگر سودایی مجنون شده هر سو شجر از چه
لباس از بر فکنده بر کشد از باد افغانرا
بشو خان شجر بنگر که از بیماری مفرط
عیان گردند هر سو زعفرانی رنگ بستانرا
بجوی آب چون گل خورد آن زردی ببین یا خود
فلک در آب افکندست عکس برگ اغصانرا
اگر گل خوردنش خواهی که گردد بر دلت روشن
نشانه در لبش یابی گل در کام پنهانرا
همه زردی نکو کز روز بازار نشاط دی
خزان آراسته اجناس رنگارنگ دکانرا
خزان نبود مگر شوخان گلشن را بهار آمد
که ظاهر کرده هر یک در لباس خویش الوانرا
کف خود را حنا بسته چنار از محض رعنایی
کزین در اضطراب افکنده خوبان گلستانرا
شکسته سرو بهر دست او مانند مشاطه
نگار از برگ و ظاهر کرده نقش و هیئات آنرا
چنار آتش ازان سازد عیان کز غایب شوخی
ز تری نگار بسته سازد خشک دستانرا
سپیدار از حریر لیمویی وز حله اصفر
بسی شرمندگی آورده خورشید درخشانرا
نه برگ توت کز مومست کرده نخل بندیها
ز صنعت نخل بند دهر زیب باغ و بستانرا
بدان هیأت که طوبی را تو گویی برگها رسته
ز شکل ثابت و سیار حسن باغ رضوانرا
چمن از برگ رمان شعله افروزد ولی سازد
درو اخگر مثال حقهای لعل رمانرا
بهر یک حقه بینی صد هزاران لعل رمانی
اگر آری برون زان حقه گوهرهای پنهانرا
ز رشک از قطره های خون که ظاهر کرد ازو گردون
همانا گر همان دم کرده خون آلوده پیکانرا
سماق آتش زده در پشته خود تا که برهاند
ز سرما پشته پروازان اطراف کهستانرا
در اوراق رزان نقاش صنع از خامه حکمت
بروی زر ورق از رنگ لعلی ریخت افشانرا
مگو لعلی مگر از باده لعلست آن افشان
پی ترغیب می درین چنین فصلی حریفانرا
به باغ از بلبل دستان سرا گر چه اثر نبود
مغنی گو بدین مطلع مزین ساز دستانرا
خزان زوراق به ز اکنون که زینت داد بستانرا
خوش آید سرخ رویی از شراب زرد مستانرا
بده ساقی می اصفر به رنگ شعله آذر
که باشد روشنائیها می رنگین دهقانرا
عجب مدفون که از جوی زرش دهقان چو بگشاید
ز خاک آرد برون گویی خواص آب حیوانرا
چه زیبا بکر شوخی کو چو بیرون آید از پرده
درو صد پرده از کافر و شیها اهل ایمانرا
چه خورشیدی که چون از مشرق ساغر شود طالع
برافروزد به شام عیش صد شمع شبستانرا
وگر از روی آتشناکش افتد پرتوی در دل
چو نار موسی افروزد دل ارباب عرفانرا
وگر از لطف بنماید طریق مجلس آرایی
دهد آرایش فردوس اعلی بزم سلطانرا
ولیکن نیک ناید جز به باغی کش خزان سازد
ز اوراق نجوم آساش روشن کاخ ایوانرا
به برگ زعفرانی آبکش خطهای شنگرفی
نشان خون اشک افتد رخ عشاق گریانرا
کند برگ مرود از لعل فامی ناظرانرا هست
مگر می در کدو آورده بود آئین بستانرا
اگر چه نیست آن موسم که از گلها شود گلشن
چه صورت خانه مانی ظهور صنع یزدان را
ز کافور و ز مشک روز و شب دو پله میزانرا
ولیکن مشک افزونتر شود گر چه هوا از برد
کند کافور کاری هر نفس کوه و بیابانرا
شد از یبس دماغ دهر سودا غالبش آن نوع
که سازد در سواد شب نهان اعضای عریانرا
نگر سودایی مجنون شده هر سو شجر از چه
لباس از بر فکنده بر کشد از باد افغانرا
بشو خان شجر بنگر که از بیماری مفرط
عیان گردند هر سو زعفرانی رنگ بستانرا
بجوی آب چون گل خورد آن زردی ببین یا خود
فلک در آب افکندست عکس برگ اغصانرا
اگر گل خوردنش خواهی که گردد بر دلت روشن
نشانه در لبش یابی گل در کام پنهانرا
همه زردی نکو کز روز بازار نشاط دی
خزان آراسته اجناس رنگارنگ دکانرا
خزان نبود مگر شوخان گلشن را بهار آمد
که ظاهر کرده هر یک در لباس خویش الوانرا
کف خود را حنا بسته چنار از محض رعنایی
کزین در اضطراب افکنده خوبان گلستانرا
شکسته سرو بهر دست او مانند مشاطه
نگار از برگ و ظاهر کرده نقش و هیئات آنرا
چنار آتش ازان سازد عیان کز غایب شوخی
ز تری نگار بسته سازد خشک دستانرا
سپیدار از حریر لیمویی وز حله اصفر
بسی شرمندگی آورده خورشید درخشانرا
نه برگ توت کز مومست کرده نخل بندیها
ز صنعت نخل بند دهر زیب باغ و بستانرا
بدان هیأت که طوبی را تو گویی برگها رسته
ز شکل ثابت و سیار حسن باغ رضوانرا
چمن از برگ رمان شعله افروزد ولی سازد
درو اخگر مثال حقهای لعل رمانرا
بهر یک حقه بینی صد هزاران لعل رمانی
اگر آری برون زان حقه گوهرهای پنهانرا
ز رشک از قطره های خون که ظاهر کرد ازو گردون
همانا گر همان دم کرده خون آلوده پیکانرا
سماق آتش زده در پشته خود تا که برهاند
ز سرما پشته پروازان اطراف کهستانرا
در اوراق رزان نقاش صنع از خامه حکمت
بروی زر ورق از رنگ لعلی ریخت افشانرا
مگو لعلی مگر از باده لعلست آن افشان
پی ترغیب می درین چنین فصلی حریفانرا
به باغ از بلبل دستان سرا گر چه اثر نبود
مغنی گو بدین مطلع مزین ساز دستانرا
خزان زوراق به ز اکنون که زینت داد بستانرا
خوش آید سرخ رویی از شراب زرد مستانرا
بده ساقی می اصفر به رنگ شعله آذر
که باشد روشنائیها می رنگین دهقانرا
عجب مدفون که از جوی زرش دهقان چو بگشاید
ز خاک آرد برون گویی خواص آب حیوانرا
چه زیبا بکر شوخی کو چو بیرون آید از پرده
درو صد پرده از کافر و شیها اهل ایمانرا
چه خورشیدی که چون از مشرق ساغر شود طالع
برافروزد به شام عیش صد شمع شبستانرا
وگر از روی آتشناکش افتد پرتوی در دل
چو نار موسی افروزد دل ارباب عرفانرا
وگر از لطف بنماید طریق مجلس آرایی
دهد آرایش فردوس اعلی بزم سلطانرا
ولیکن نیک ناید جز به باغی کش خزان سازد
ز اوراق نجوم آساش روشن کاخ ایوانرا
به برگ زعفرانی آبکش خطهای شنگرفی
نشان خون اشک افتد رخ عشاق گریانرا
کند برگ مرود از لعل فامی ناظرانرا هست
مگر می در کدو آورده بود آئین بستانرا
اگر چه نیست آن موسم که از گلها شود گلشن
چه صورت خانه مانی ظهور صنع یزدان را
امیرعلیشیر نوایی : فصول اربعه
فصول اربعه: بهار
وزد باد بهار احیای اموات گلستانرا
ز انفاس مسیحی تازه سازد عالم جانرا
کند گل جلوه و افغان کشد بلبل وزان هر دو
رسد برگ و نوا محزون دلان بیت الاحزانرا
نهد هر لاله کوهی پر آتش عنبر سوده
فرو پوشد به کسب عطر بر کوه ابر دامانرا
دهان غنچه را دندان و تاج لاله را زیور
چو می یابد ازان در پاش سازند ابر نیسانرا
بود از پر زدن مقصودش این کآتش برافروزد
ز اخگرهای برگ گل سحر مرغ سحر خوانرا
فراز این چنین آتش ز تحریک صبا هر صبح
چنار از غایب سرما گشاید دست لرزانرا
کشند اهل صبوحی باده گلگون به پای گل
نواها با هزار آئین مزین کرده دستانرا
بهاری این چنین رفت و خزانی این چنین آمد
همیشه خود جزین کاری نباشد چرخ گردانرا
شده گلچهره معشوق جنان و چرخ آورده
برنگ عاشقانه عاشق مهجور پژمانرا
اگر نشمردی آنرا مغتنم اینرا شمر باری
که اینرا هم نیابی تا بجویی همچنان کانرا
بروی شاخ زرد این دم که برگ لعلگون بینی
بباید ریختن در جام زر لعل بدخشانرا
بهار عمر را دیدن که چون رفت و خزان آمد
خزان هم بگذرد تا بنگری این کاخ ویرانرا
اگر خواهی بهار بی خزان بینی ورا بنگر
بهارستان خلق خسرو ایران و تورانرا
مگو خسرو که تا هفتم پدر سلطان بن سلطان
چه سلطان بلکه تا هفتاد والد خان بی خانرا
ابوالغازی سپهر سلطنت سلطان حسین آن شه
که از دریای جودش قطره یابی بحر و عمانرا
ز نطقش بستگیها نکته عیسی و مریم را
ز رایش تیرگیها پنجه موسی و عمرانرا
کمینه چاکر رومیش بین در خیل قیصر را
کمینه بنده چنیش دان در پیش خاقانرا
شهنشاهی که صد خاقان و قیصر بنده سان باشند
چو اندازد به فرق اهل عالم ظل احسانرا
فلک جاهی که در بانان درگاهش دمی صد ره
ز نعل موزه جنبانند مغز فرق کیوانرا
چو نعل زر بیک دو میخ کوکب رخش را بندد
بپا تا افتد و یابد گدایی مهر رخشانرا
چو اندر حکمت اسرار خلقت فکر بیگمارد
بیابد آنچه مخفی مانده افلاطون یونانرا
زهی شاهی که از رای تو باشد روشنی هر روز
به گردون مهر را زانسان که از وی ماه تابانرا
بود جزمت بهر کاری که باید کرد تا حدی
که از خاطر به باد تیر بستان داده نسیانرا
به بحر و کان ز ابر و آفتاب آن در و یاقوتی
که خواهند ار نیابند از کفت یابند تاوانرا
فلک همچون کواکب گردد از دوران خود راجع
برجعت گر رساند قاصد امر تو فرمانرا
شوند افلاک و انجم گر به چشم تربیت بینی
به روز پار خرگه را در و گلهای کمسانرا
به بحر و بر غرض قصد درخت عمر خصم تست
نهنگ ار اره را در کار دارد پیل دندانرا
دو صد میدان جهد چون کوهی هر که چابک عزمت
به طرف گنبد گردون رساند نوک چوگانرا
ز قعر تیره چاه تخیل حکمت رأیت
برون آید نه صد ماه مقنع ماه کنعانرا
بود بند و کشاد کائنات از امر و نهی تو
خرد بر چرخ انجم بندد این بیهوده بهتانرا
بسی نان چون مه و خورشید سایل را شود روزی
به بزم ار گسترد اقسام جود و حشمت و خوانرا
تخیل گر نبندد نقش چون ذات تو موجودی
درین مبحث خرد هر دم نماید منع امکانرا
به رفع سحر اعدا گر قدم مانی زمان فهمد
هم از ذات تو موسی را هم از مرح تو ثعبانرا
به روز رستخیز کین که گردان دغا خواهند
فرو شاندن بآب تیغ و پیکان گرد میدانرا
غریو کوس حربی هر زمان در اضطراب آرد
به مجرای میاه اندر عروق ارض شریانرا
سنانها را نیستان بلا بینی ز انبوهی
ز بس گلگون علم آتش فتاده آن نیستانرا
عیان گردد قیامت از تحرک در دو کوه صف
که امید حیات آندم نماند نوع انسانرا
ز گرد رزمگه ابر بلا رو بر سپهر آرد
فلک زان ابر بر اطراف ریزد تیر بارانرا
ز بس غلظت غبار صرصر آفت کند تیره
همه چشم ز ره را سر بسر بل رنگ خفتان را
کشیده تیغ کین چون آفتاب آنروز هر جانب
به پویه افکنی چون اشهب افلاک یکرانرا
برون آری دمار از روزگار خاکی و آبی
نگویم پور دستانرا که بل سام نریمانرا
بهر ضربی که اندازی چه از خنجر چه از روئین
ز تن آری برون خوانرا به خون آمیخته جانرا
بهر نیزه که بربایی سوار و افکنی بر چرخ
نیاید بر زمین نسپرده اندر آسمان جانرا
که گر کوشش نمایی فتح اقلیمی بهر حمله
گه بخشش بیک سایل ببخشی حاصل آنرا
چو از میدان رزم و جیبش برگشته بفیروزی
پی آئین بزم عیش زینت بخشی ایوانرا
فراز تخت جمشید و فریدون افکنی مسکن
فرو شسته ز خورشید دو عالم گرد میدانرا
پی خوشحالی اهل طرب از نکته جانبخش
سکندروش فرو ریزی بساغر آب حیوانرا
به دورت ساقیان ماه پیکر باده گردانند
کشیده مطربان زهره آئین صورت الحانرا
ترا با آن توانایی و ضرب تیغ عالم گیر
دهد روی عالم دیگر که ریزی اشک غلطانرا
خیال درمندیهای عشقت اوفتد در سر
کزاه اشک ظاهر سازی اندر بزم طوفانرا
ز آه سرد اهل بزم را در دل زنی آتش
که دیده برد کو ظاهر کند چون برق نیرانرا
به بذلت بحر وجودت کان نیارد تاب ازان معنی
که سازی خشک ظرف بحر را خالی کنی کانرا
شها از عهده مدح تو بیرون آمدن سازد
مرا عاجز چنان کز وصف خیر الناس حسانرا
همان بهتر که نارم بر زبان غیر از دعا گویی
نسازم منفعل از مدحتت طبع پریشانرا
همیشه تا که بعد از رفتن فصل بهار آید
خزان و شأن این باشد دو رنگیهای دورانرا
بهار باغ جاهت باد از باد خزان ایمین
مبیناد از کمال آئین اقبال تو نقصانرا
ز ملک آرایی و عدلت جهانرا باد معموری
خصوصا ملک ایرانرا درو خلق خراسانرا!
ز انفاس مسیحی تازه سازد عالم جانرا
کند گل جلوه و افغان کشد بلبل وزان هر دو
رسد برگ و نوا محزون دلان بیت الاحزانرا
نهد هر لاله کوهی پر آتش عنبر سوده
فرو پوشد به کسب عطر بر کوه ابر دامانرا
دهان غنچه را دندان و تاج لاله را زیور
چو می یابد ازان در پاش سازند ابر نیسانرا
بود از پر زدن مقصودش این کآتش برافروزد
ز اخگرهای برگ گل سحر مرغ سحر خوانرا
فراز این چنین آتش ز تحریک صبا هر صبح
چنار از غایب سرما گشاید دست لرزانرا
کشند اهل صبوحی باده گلگون به پای گل
نواها با هزار آئین مزین کرده دستانرا
بهاری این چنین رفت و خزانی این چنین آمد
همیشه خود جزین کاری نباشد چرخ گردانرا
شده گلچهره معشوق جنان و چرخ آورده
برنگ عاشقانه عاشق مهجور پژمانرا
اگر نشمردی آنرا مغتنم اینرا شمر باری
که اینرا هم نیابی تا بجویی همچنان کانرا
بروی شاخ زرد این دم که برگ لعلگون بینی
بباید ریختن در جام زر لعل بدخشانرا
بهار عمر را دیدن که چون رفت و خزان آمد
خزان هم بگذرد تا بنگری این کاخ ویرانرا
اگر خواهی بهار بی خزان بینی ورا بنگر
بهارستان خلق خسرو ایران و تورانرا
مگو خسرو که تا هفتم پدر سلطان بن سلطان
چه سلطان بلکه تا هفتاد والد خان بی خانرا
ابوالغازی سپهر سلطنت سلطان حسین آن شه
که از دریای جودش قطره یابی بحر و عمانرا
ز نطقش بستگیها نکته عیسی و مریم را
ز رایش تیرگیها پنجه موسی و عمرانرا
کمینه چاکر رومیش بین در خیل قیصر را
کمینه بنده چنیش دان در پیش خاقانرا
شهنشاهی که صد خاقان و قیصر بنده سان باشند
چو اندازد به فرق اهل عالم ظل احسانرا
فلک جاهی که در بانان درگاهش دمی صد ره
ز نعل موزه جنبانند مغز فرق کیوانرا
چو نعل زر بیک دو میخ کوکب رخش را بندد
بپا تا افتد و یابد گدایی مهر رخشانرا
چو اندر حکمت اسرار خلقت فکر بیگمارد
بیابد آنچه مخفی مانده افلاطون یونانرا
زهی شاهی که از رای تو باشد روشنی هر روز
به گردون مهر را زانسان که از وی ماه تابانرا
بود جزمت بهر کاری که باید کرد تا حدی
که از خاطر به باد تیر بستان داده نسیانرا
به بحر و کان ز ابر و آفتاب آن در و یاقوتی
که خواهند ار نیابند از کفت یابند تاوانرا
فلک همچون کواکب گردد از دوران خود راجع
برجعت گر رساند قاصد امر تو فرمانرا
شوند افلاک و انجم گر به چشم تربیت بینی
به روز پار خرگه را در و گلهای کمسانرا
به بحر و بر غرض قصد درخت عمر خصم تست
نهنگ ار اره را در کار دارد پیل دندانرا
دو صد میدان جهد چون کوهی هر که چابک عزمت
به طرف گنبد گردون رساند نوک چوگانرا
ز قعر تیره چاه تخیل حکمت رأیت
برون آید نه صد ماه مقنع ماه کنعانرا
بود بند و کشاد کائنات از امر و نهی تو
خرد بر چرخ انجم بندد این بیهوده بهتانرا
بسی نان چون مه و خورشید سایل را شود روزی
به بزم ار گسترد اقسام جود و حشمت و خوانرا
تخیل گر نبندد نقش چون ذات تو موجودی
درین مبحث خرد هر دم نماید منع امکانرا
به رفع سحر اعدا گر قدم مانی زمان فهمد
هم از ذات تو موسی را هم از مرح تو ثعبانرا
به روز رستخیز کین که گردان دغا خواهند
فرو شاندن بآب تیغ و پیکان گرد میدانرا
غریو کوس حربی هر زمان در اضطراب آرد
به مجرای میاه اندر عروق ارض شریانرا
سنانها را نیستان بلا بینی ز انبوهی
ز بس گلگون علم آتش فتاده آن نیستانرا
عیان گردد قیامت از تحرک در دو کوه صف
که امید حیات آندم نماند نوع انسانرا
ز گرد رزمگه ابر بلا رو بر سپهر آرد
فلک زان ابر بر اطراف ریزد تیر بارانرا
ز بس غلظت غبار صرصر آفت کند تیره
همه چشم ز ره را سر بسر بل رنگ خفتان را
کشیده تیغ کین چون آفتاب آنروز هر جانب
به پویه افکنی چون اشهب افلاک یکرانرا
برون آری دمار از روزگار خاکی و آبی
نگویم پور دستانرا که بل سام نریمانرا
بهر ضربی که اندازی چه از خنجر چه از روئین
ز تن آری برون خوانرا به خون آمیخته جانرا
بهر نیزه که بربایی سوار و افکنی بر چرخ
نیاید بر زمین نسپرده اندر آسمان جانرا
که گر کوشش نمایی فتح اقلیمی بهر حمله
گه بخشش بیک سایل ببخشی حاصل آنرا
چو از میدان رزم و جیبش برگشته بفیروزی
پی آئین بزم عیش زینت بخشی ایوانرا
فراز تخت جمشید و فریدون افکنی مسکن
فرو شسته ز خورشید دو عالم گرد میدانرا
پی خوشحالی اهل طرب از نکته جانبخش
سکندروش فرو ریزی بساغر آب حیوانرا
به دورت ساقیان ماه پیکر باده گردانند
کشیده مطربان زهره آئین صورت الحانرا
ترا با آن توانایی و ضرب تیغ عالم گیر
دهد روی عالم دیگر که ریزی اشک غلطانرا
خیال درمندیهای عشقت اوفتد در سر
کزاه اشک ظاهر سازی اندر بزم طوفانرا
ز آه سرد اهل بزم را در دل زنی آتش
که دیده برد کو ظاهر کند چون برق نیرانرا
به بذلت بحر وجودت کان نیارد تاب ازان معنی
که سازی خشک ظرف بحر را خالی کنی کانرا
شها از عهده مدح تو بیرون آمدن سازد
مرا عاجز چنان کز وصف خیر الناس حسانرا
همان بهتر که نارم بر زبان غیر از دعا گویی
نسازم منفعل از مدحتت طبع پریشانرا
همیشه تا که بعد از رفتن فصل بهار آید
خزان و شأن این باشد دو رنگیهای دورانرا
بهار باغ جاهت باد از باد خزان ایمین
مبیناد از کمال آئین اقبال تو نقصانرا
ز ملک آرایی و عدلت جهانرا باد معموری
خصوصا ملک ایرانرا درو خلق خراسانرا!
امیرعلیشیر نوایی : فصول اربعه
فصول اربعه: دی
ز خرگه فلک آتش نهفت دود سحاب
درا به خرگه و آتش فروز از می ناب
نمونه بهر مشمع نمود قوس قزح
پی لفافه خرگاه آسمان ز سحاب
اگر نه ابر لفافست بهر خرگه چرخ
ز تار قطره چرا هر طرف کشید طناب
ز بسکه سیم فشان گشت ابر سیمابی
ز سیم برف زمین شد چو قلزم سیماب
ز بحر دی اگرت آرزو بود در عیش
بیا و کشتی دریای لعل را دریاب
شهیست گلخنی از شعله وز خاکستر
که هست آن یکش الطایی این دگر سنجاب
به سوی مغرب نارد شدن ز مشرق مهر
اگر نیفکند از ابر پل به روی خلاب
درامدن به رکابست و بردن سرما
در فنا شده گویا به پای خلق رکاب
هوا خزیده ز گرما در آهنین گنبد
به روی آب که یخ بسته قبهای حباب
مگو حباب که از شدت برودت دی
چو فرش سیم شده سطح مهره گرداب
فروغ عارض خوبان به گاه یخماله
بود چو بر فلک آب رنگ نور شهاب
چو بوم شعله شود پر زنان ز شدت برد
ز گال وار درو اوفتند خیل غراب
ز بس بیاض که بر چشمها رسید از برف
بسان سرمه عزیز آمده سواد تراب
مگوی سرمه که چون مشک ناب خاک سیاه
بزیر پرده کافور گون شده نایاب
ز پرده بین که سرشتست عنکبوت آسا
که در دهانش همه تار سیم گشته لعاب
به لرزه جثه مفلس ز شوق آتش تیز
مشابه دل مخمور از هوای شراب
شده چو جرز اصم گوش مفلسان ز سماع
که دو کتف شده بر رهگذار گوش حجاب
به جسم شخص تحرک نمانده جز لرزه
چو میت متحرک ز قدرت وهاب
در آب ماهی بی حس چو میخ رفته به خاک
به خاک مار فتاده بسان بسته طناب
گذشته چون ملخ از پشت هر طرف زانو
هر آنکه بوده بهم دست سای همچو ذباب
چو دیده شعله به رنگ پر ملخ جسته
درو بسان ملخ کرده خویش را پر تاب
درون حلقه چشم اشک بسته چون عینک
ولی به چشم ازان نی فروغ کسب و نه تاب
ز باد قاتل دی مرده آتش زردشت
که گشته از دم عیسیش زندگی نایاب
درین زمان که ز سوراخ سوزنی صرصر
چنان وزد که شود زو بنای عمر خراب
چو نار خانه طلب کن گرفته روزن او
درو چو دانه اش اخگر چو آب او می ناب
مغنیی و حریفی و ساقی دلکش
کزین سه چار نیاید عدد فزون به حساب
نشاط کن که مغنی ادا کند این شعر
بیاد مجلس شاهنشه رفیع جناب
که ای ز عارض و لب گاه میل بزم شراب
در آب ساخته آتش عیان در آتش آب
به غیر روی و دهانت ندیده کس ذره
درون دایره آفتاب عالمتاب
گه خرام قدت گو بیا معاینه بین
هر آن کسی که ندیدست عمر را به شتاب
نقاب مانع نور رخ تو نیست که نیست
چهار پرده گردون بافتاب حجاب
کشم خیال ترا رشتهای جان بسته
ز بهر وصل همینم مرتب است اسباب
چو راه چشم ببستم به پاره های جگر
درون خیال رخت مانده بود و بیرون خواب
به بوی وصل نهد رو به درگهت فانی
چنانکه اهل عبادت به گوشه محراب
میسر ار شودم رو به درگه شاهی
نهم که کحل مرا دست خاکش از همه باب
به کلک صنع ابوالغازیش لقب گشته
لقب که گفته قضا کان احسن الالقاب
نجوم کوکبه سلطان حسین دریادل
که بحر رفعت او را فلک شدست حباب
سپهر چتر معلاش را به ته سایه
چرا که قبه او گشته مهر عالمتاب
نجوم رخش سبگپاش را به نعل سیام
چرا که پویه او را سپهر گشته تراب
زهی به پایه رفعت ترا مکان جایی
که لا مکانش چو تحت الثرا شده به حساب
خهی بذوره حشمت ترا محل اوجی
که عرش گشته به خاک حضیض او نایاب
سمند عزم ترا سرعت آنچنانکه بطو
نموده چرخ سریعش چنانکه خربه خلاب
رکاب حلم ترا آن ثبات کندر چشم
نموده ارض کرانش چو آسمان بشتاب
ز دست جود تو شد بحر و کان چنان خالی
که کوه توده خاشاک گشته بحر سراب
ز لطف عام تو گر نیک و بد جهان منعم
که کس سوال نیابد به صد هزار جواب
نسیم گلشن خلق تو چون وزید به روح
دم مسیح نموده چو دود نار عذاب
شرار شعله قهرت چو جسته جرم سپهر
هزار برق بلا کرده بر زمین پرتاب
شده ز تیغ تو ویران عمارت تن خصم
شود چنانکه عمارت ز آب تیز خراب
دل عدوت ز پیکان ناوکت مرده
چنانکه شعله نار کهن ز قطره آب
ز سهم تیر تو فتح هزار حصن حصین
بلی غمام ز باران نموده فتح الباب
پی فزونی عشرت به بزم حشمت تو
که آن ز مد کمانچه است یا نوای رباب
فلک ز گیسوی ناهید بندد آنرا موی
قضا ز پر ملایک باید دهد مضراب
سپهر قدر تو بحری که بهر غرقه خصم
بود هزار چو گردون دایرش گرداب
دران زمان که ز باد فتن غبار بلا
کشد نقاب به رخسار مهر عالمتاب
غریو کوس دغا آن قیامت اندازد
که بگسلند ز هم اشتران چرخ طناب
دو صف بهیأت دو کوه آهن از پی قتل
که رسته در وی از تیغ و نیزه صورت غاب
پی شکار تذرو حیات و طوطی روح
پرد خدنگ ز زاغ کمان به بال عقاب
درم بسکه ملک عدم رسد از گرز
چو بر بشیزه جوشن زنند چون ضراب
بسان تیغ همه از فواد خون لیسند
چنانکه گاه غذا از جگر زبان ذباب
چو حمله جانب خصم آوری در آن ساعت
کشیده تیغ ز ظل لوای فتح مآب
چنان ز جا رود از صد مه تو صف عدو
که کوه خار و خس از پیش تندرو سیلاب
وزد نسیم ظفر بر لوای منصورت
بهر طرف که توجه کنی برای صواب
ظفر پناه سپاه ترا بهر جمله
ندای فتح مبین بشنود ز غیب خطاب
ز رزمگه چو بایوان بزم رانی رخش
هزار کسری و کیخسروت روان به رکاب
درون قصر فلک رفعت جهان آرا
نهاده بزم کیانی کنی چو میل شراب
یقین که در خور آن رزم باشد این بزمت
که دور چرخ ندیدست مثل هر دو به خواب
به سعی هر چه ز شاهان گرفته باشی ملک
کنی عطای گدایان به مدح بی اطناب
همیشه تا به شتا پوشد ابر کافوری
ز برف پره کافور گون به جرم تراب
به مجلس می کافور طبع مشکین عطر
به عیش باد مقوی به رنگ لعل مذاب
هزار بار جوانمردیت چو برمک و طی
هزار سال جوان بختیت چو عهد شباب
درا به خرگه و آتش فروز از می ناب
نمونه بهر مشمع نمود قوس قزح
پی لفافه خرگاه آسمان ز سحاب
اگر نه ابر لفافست بهر خرگه چرخ
ز تار قطره چرا هر طرف کشید طناب
ز بسکه سیم فشان گشت ابر سیمابی
ز سیم برف زمین شد چو قلزم سیماب
ز بحر دی اگرت آرزو بود در عیش
بیا و کشتی دریای لعل را دریاب
شهیست گلخنی از شعله وز خاکستر
که هست آن یکش الطایی این دگر سنجاب
به سوی مغرب نارد شدن ز مشرق مهر
اگر نیفکند از ابر پل به روی خلاب
درامدن به رکابست و بردن سرما
در فنا شده گویا به پای خلق رکاب
هوا خزیده ز گرما در آهنین گنبد
به روی آب که یخ بسته قبهای حباب
مگو حباب که از شدت برودت دی
چو فرش سیم شده سطح مهره گرداب
فروغ عارض خوبان به گاه یخماله
بود چو بر فلک آب رنگ نور شهاب
چو بوم شعله شود پر زنان ز شدت برد
ز گال وار درو اوفتند خیل غراب
ز بس بیاض که بر چشمها رسید از برف
بسان سرمه عزیز آمده سواد تراب
مگوی سرمه که چون مشک ناب خاک سیاه
بزیر پرده کافور گون شده نایاب
ز پرده بین که سرشتست عنکبوت آسا
که در دهانش همه تار سیم گشته لعاب
به لرزه جثه مفلس ز شوق آتش تیز
مشابه دل مخمور از هوای شراب
شده چو جرز اصم گوش مفلسان ز سماع
که دو کتف شده بر رهگذار گوش حجاب
به جسم شخص تحرک نمانده جز لرزه
چو میت متحرک ز قدرت وهاب
در آب ماهی بی حس چو میخ رفته به خاک
به خاک مار فتاده بسان بسته طناب
گذشته چون ملخ از پشت هر طرف زانو
هر آنکه بوده بهم دست سای همچو ذباب
چو دیده شعله به رنگ پر ملخ جسته
درو بسان ملخ کرده خویش را پر تاب
درون حلقه چشم اشک بسته چون عینک
ولی به چشم ازان نی فروغ کسب و نه تاب
ز باد قاتل دی مرده آتش زردشت
که گشته از دم عیسیش زندگی نایاب
درین زمان که ز سوراخ سوزنی صرصر
چنان وزد که شود زو بنای عمر خراب
چو نار خانه طلب کن گرفته روزن او
درو چو دانه اش اخگر چو آب او می ناب
مغنیی و حریفی و ساقی دلکش
کزین سه چار نیاید عدد فزون به حساب
نشاط کن که مغنی ادا کند این شعر
بیاد مجلس شاهنشه رفیع جناب
که ای ز عارض و لب گاه میل بزم شراب
در آب ساخته آتش عیان در آتش آب
به غیر روی و دهانت ندیده کس ذره
درون دایره آفتاب عالمتاب
گه خرام قدت گو بیا معاینه بین
هر آن کسی که ندیدست عمر را به شتاب
نقاب مانع نور رخ تو نیست که نیست
چهار پرده گردون بافتاب حجاب
کشم خیال ترا رشتهای جان بسته
ز بهر وصل همینم مرتب است اسباب
چو راه چشم ببستم به پاره های جگر
درون خیال رخت مانده بود و بیرون خواب
به بوی وصل نهد رو به درگهت فانی
چنانکه اهل عبادت به گوشه محراب
میسر ار شودم رو به درگه شاهی
نهم که کحل مرا دست خاکش از همه باب
به کلک صنع ابوالغازیش لقب گشته
لقب که گفته قضا کان احسن الالقاب
نجوم کوکبه سلطان حسین دریادل
که بحر رفعت او را فلک شدست حباب
سپهر چتر معلاش را به ته سایه
چرا که قبه او گشته مهر عالمتاب
نجوم رخش سبگپاش را به نعل سیام
چرا که پویه او را سپهر گشته تراب
زهی به پایه رفعت ترا مکان جایی
که لا مکانش چو تحت الثرا شده به حساب
خهی بذوره حشمت ترا محل اوجی
که عرش گشته به خاک حضیض او نایاب
سمند عزم ترا سرعت آنچنانکه بطو
نموده چرخ سریعش چنانکه خربه خلاب
رکاب حلم ترا آن ثبات کندر چشم
نموده ارض کرانش چو آسمان بشتاب
ز دست جود تو شد بحر و کان چنان خالی
که کوه توده خاشاک گشته بحر سراب
ز لطف عام تو گر نیک و بد جهان منعم
که کس سوال نیابد به صد هزار جواب
نسیم گلشن خلق تو چون وزید به روح
دم مسیح نموده چو دود نار عذاب
شرار شعله قهرت چو جسته جرم سپهر
هزار برق بلا کرده بر زمین پرتاب
شده ز تیغ تو ویران عمارت تن خصم
شود چنانکه عمارت ز آب تیز خراب
دل عدوت ز پیکان ناوکت مرده
چنانکه شعله نار کهن ز قطره آب
ز سهم تیر تو فتح هزار حصن حصین
بلی غمام ز باران نموده فتح الباب
پی فزونی عشرت به بزم حشمت تو
که آن ز مد کمانچه است یا نوای رباب
فلک ز گیسوی ناهید بندد آنرا موی
قضا ز پر ملایک باید دهد مضراب
سپهر قدر تو بحری که بهر غرقه خصم
بود هزار چو گردون دایرش گرداب
دران زمان که ز باد فتن غبار بلا
کشد نقاب به رخسار مهر عالمتاب
غریو کوس دغا آن قیامت اندازد
که بگسلند ز هم اشتران چرخ طناب
دو صف بهیأت دو کوه آهن از پی قتل
که رسته در وی از تیغ و نیزه صورت غاب
پی شکار تذرو حیات و طوطی روح
پرد خدنگ ز زاغ کمان به بال عقاب
درم بسکه ملک عدم رسد از گرز
چو بر بشیزه جوشن زنند چون ضراب
بسان تیغ همه از فواد خون لیسند
چنانکه گاه غذا از جگر زبان ذباب
چو حمله جانب خصم آوری در آن ساعت
کشیده تیغ ز ظل لوای فتح مآب
چنان ز جا رود از صد مه تو صف عدو
که کوه خار و خس از پیش تندرو سیلاب
وزد نسیم ظفر بر لوای منصورت
بهر طرف که توجه کنی برای صواب
ظفر پناه سپاه ترا بهر جمله
ندای فتح مبین بشنود ز غیب خطاب
ز رزمگه چو بایوان بزم رانی رخش
هزار کسری و کیخسروت روان به رکاب
درون قصر فلک رفعت جهان آرا
نهاده بزم کیانی کنی چو میل شراب
یقین که در خور آن رزم باشد این بزمت
که دور چرخ ندیدست مثل هر دو به خواب
به سعی هر چه ز شاهان گرفته باشی ملک
کنی عطای گدایان به مدح بی اطناب
همیشه تا به شتا پوشد ابر کافوری
ز برف پره کافور گون به جرم تراب
به مجلس می کافور طبع مشکین عطر
به عیش باد مقوی به رنگ لعل مذاب
هزار بار جوانمردیت چو برمک و طی
هزار سال جوان بختیت چو عهد شباب
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
شمارهٔ ۱ - روح القدس
زهی بخامه قدرت مصور اشیا
هزار نقش عجب هر زمان ازو پیدا
چه خامه ایست که در کارگاه کن فیکون
نگشته بی رقم او ز قطره تا دریا
چه قدرتیست که در بارگاه چرخ بلند
نگشته بی سبب او ز ذره تا بیضا
مطیع امر تو گر سفلی است اگر علوی
عیال جود تو گر امهات اگر آبا
قوی بلطف تو گر خود ضعیف اگر اضعف
زبون بحکم تو گر خود قوی وگر اقوا
ذلیل عشق تو مجنون ز چهره لیلی
خراب حسن تو وامق ز عارض عذرا
بنور روی تو پروانه گشته سرگردان
ولیک شمع شبستان نهاده نام او را
بنار شوق تو بلبل شده چو خاکستر
ولیک زیب گلستانش کرده وصف ادا
کسی بجاه و غنا نیست از تو مستغنی
تویی غنی و مسلم تر است استغنا
چو ساز کردی ز ترکیب جسم انسانی
ز خاک تعبیه ساختی بزیب و بها
چو از زمینش برداشتی بصد اعزاز
بمرتبه گذراندی ز طارم خضرا
بخاک جسمش باران رحمت افشاندی
کزان ملایمت آورد طینتش پیدا
بدست حکمت خود کرده طینتش تخمیر
سه ضد دیگرش افزوده از عجایبها
چهار ضد را کردی بیکدگر ترکیب
که خاک و آتش بود آنگه آب بود و هوا
ز استخوان و ز مخ و ز عروق تا اعصاب
ز لحم و خون و رباطات و معده تا امعا
دگر دماغ که آن شد مقر پنج حواس
که باطنی بلقب گفته اندشان حکما
دگر طحال و کبد باز قلب و باز ریه
دگر مثانه و غضروف و مره باز کلا
بیکدگر همه پیوست و چار طبع آمد
که خون و بلغم و صفراست بعد ازان سودا
چو گشت پیکرش آراسته بزیبایی
نخفت فیه من روحی آن بدش مبدا
حواس ظاهریش نیز چون که کردی راست
ز نور عقل بکاخ دماغ تافت ضیا
غریب کشوری آراستی ز شهر بدن
که ملک تا ملکوت آنچه هست هست آنجا
درو نشاندی دل را بتخت سلطانی
که شد برسم سلاطین خدیو ملک ارا
خرد وزارت آن شاه را معین شد
گدای شاه و وزیران کمینه بنده ترا
بس آنگهی بعلومش چو رهنمون گشتی
نخست کردی تعلیم علم الاسما
ز علم معرفتش چونکه بهره ور کردی
ملایکش بسجود آمدند عبد آسا
ز آفرینش خود آنچه کرده ای موجود
عیون و بحر و جبال و نجوم و ارض و سما
دران عجوبه نموداری از همه کردی
امانتت را هم دادیش برسم خفا
چو گشت مظهر کل بعدازان لقب دادیش
میان ما خلق الله عالم کبرا
چهار طبع نهادی بوضع گلشن دهر
یکی ربیع و دگر صیف بس خریف و شتا
وزید چون بگلستان دهر باد ربیع
نمود نکهتش اموات باغ را احیا
نسیم نامیه ز انفاس عیسوی بر کرد
سر گیاه چو یوم النشور از غبرا
که دید پیر فرو ریخته بخاک زمین
که سر براورد اطفال سان بنشو و نما
رسد ز طفلیشان تا شباب زیب و جمال
ز شیر دایه ابران همه بقوت و غذا
چو چند روز برین رفت دادی آرایش
ز شاهدان ریاحین بگلشن دنیا
فروخت گل چو جوانان لاله رخ عارض
کشید سرو چو خوبان نخل قد بالا
بنفشه بر گره طره بست مرغوله
سمن بجلوه درآورد عارض زیبا
بزلف مشکین افکند تابها سنبل
کزان سلاسل بی تاب شد دل شیدا
ز نصف پوست نارنج بهر نرگس شوخ
پیاله کردی و او مست گشت بی صهبا
ز برگ نسترن آنسان نجوم بنمودی
که شد کواکب شعری بنزد او چو سها
چمن ز قامت سرو ار نمود رعنایی
دوروی کردی او را هم از گل رعنا
ز وضع غنچه نرگس نمودی آن حقه
که بهر مرغ نظر گشت بیضه سان مأوا
مگر که قاصد گلزار شد همیشه بهار
که رنگهای زرش تعبیه است پیک آسا
رخ چمن را از خامه قضا کردی
ز لون لون ریاحین چو گونه گون دیبا
ربیع نوبت خوبی باغ چون گذراند
چو بر نخورده عروسی ز حسن و لطف صفا
فکند آتش ایام صیف در عالم
چو برق آه ز انفاس عاشق شیدا
نمود دل ز ریاحین سوی فواکه میل
چو از سراب صور سوی لجه معنا
لباس برگ چو اشجار باغ را پوشید
شد از نمایش هر یک چو گنبد مینا
شمال چون بتحرک فکندشان آمد
بچشم عقل نمودار سیرو دور سما
طیور هر یک ازان چرخ را چو انجم شد
ز شاخ بر شاخ آینده برج برج آسا
و لیک انجم ثابت شده فواکه او
ببرج شاخ ثوابت مثال پا برجا
نموده مثل شهاب آنکه او ز اوج بلند
خط طویل کشان او فتد سوی غبرا
چو از حرارت مهر او فکندی اندر دهر
بسان نار سقر شعلهای تن فرسا
پی علاج وی از میوه های بار رطب
مزاج انسانرا ساختی قرین شفا
زهی حکیم که با حکمت تو افلاطون
بود بنزد افلاطون چو بقله الحمقا
بسا کسان که ز پاشندگان تخم امل
هزار خرمن وادی ز مزرع دنیا
ولیک بستیشان حلق و بهره پیش گرفت
همی پگاه غذا خوشه چین و دانه ربا
زخوان صیف معموره جهان چو رسند
نعم بشاه و گدا لایعد و لایحصا
بدین غنایم مفرط ز تر کتاز خریف
سپاه برد رسانیدی از پی یغما
چمن ز الوان شد کارگاه رنگریزی
هزار رنگ ز هر جنس شد در او پیدا
زمین ز بستان افروز گشت خون آلود
ز تیغ کفر بدانسان که تاریک شهدا
خزان ببستان افروز قتل کرد آن نوع
که تاج از سرو سر شد همی ز جسم جدا
دورنگی گل رعنا پدید شد به خزان
چو ساختی قلقلی لاله خطایی را
دلیل آنکه دور گیست کار گلشن دهر
چه در بهار و خزان و چه در صباح و مسا
دو رنگ و ده رنگ چبود که هر ورق از برگ
نگاشته به دو صد رنگ شد ز کلک قضا
چو نخل موم شد از برگهای رنگارنگ
بساط باغ بدانسان که کارگاه خطا
رساندی از عقبش تاختاز صرصر دی
که رفت یک یک ازان حلها بباد فنا
سحاب سیم فشان پرده های سیمابی
چنان کشید ز دور افق بروی هوا
که مهر گوی هرگز نبود گر هم بود
حرارت از اثرش ذره نبود اصلا
نه بلکه بود یکی پاره یخ مدور شکل
درون ساغر بسته ز شدت سرما
ز برف شد کره ارض بیضه کافور
درو فرو شده گم گشت بیضه بیضا
شده بگلشن اشجار هر طرف عریان
چو هندوان همه از ترکتاز چین بجفا
شب از سواد و درازی چو گیسوی خوبان
بقتل عاشق کرده عین ید طولا
چنان رساندی شدت ز برد دی که بمرد
ازان فسردگی آتش چنانکه اهل وبا
شتا چنان که درو میرد آتش از شدت
چه ممکن اهل جهانرا بود نشان بقا
دگر ز باد بهاری حیاتشان دادی
که رفت روح نباتی به پیکر موتی
چنین که سلسله بستی بحلق و گردن دور
همی بدرو و تسلسل کشید این اجزا
بصنع نه فلک آراستی سریع و رفیع
درو کواکب سایر ز مهر تا بسها
مقیم منزل اول نگار سیم تنی
که زو رسد بشبستان دهر نور و صفا
گهی چو عارض خوبان مدور و رخشان
گهی چو قامت عاشق همی نحیف و دوتا
بحجره دوم اندر قلم زنی چابک
نشاندی آمده بر سر با ملی و انشا
ملایمی که براید برنگ هر که رسد
بسان آب که ظاهر شود بلون انا
بمنظل سیمین شاهد ترنم ساز
مقیم کردی و او لیک در مقام نوا
بساز کرده عیان نغمهای داودی
ولی بنطق مثال مسیح روح افزا
بملک چارمی مه پیکری فرستادی
که مه گدای ازو کرده نقد نور و ضیا
اگر بوضع چو آئینه سکندر شد
ولی بشاه و شی حکم رانده بردارا
مکان پنجمی دادی بتیغ زن کردی
که از مهابت او بست خون دل خارا
دم قتیلش گلگونه عذار اجل
جسام قاتلش آئینه جمال بلا
ششم مکانرا با پاک سیرتی دادی
بنور شمع سعادت منورش سیما
برشتهای طهارتش دانه تسبیح
ز حلهای سعادتش طیلسان و ردا
بکو توالی هفتم حصار کردی امر
بدیع پیکر قطران نهاد قیر لقا
چو شخص حلم کران جنبش آنچنانکه شده
ز برج حصنش تا دیگری بمدتها
پی فروغ شبستان هشتمین کردی
هزار لعبتی در جلوه جمله مه سیما
فراز جمله نهم قلعه چون بنا کردی
بدور قلعه فکندی بروج را مروا
چو حصن را بعدد ساختی دوازده برج
که هر یکی بدگر نوع گشت جلوه نما
ازان دوازده شد اولین چراگاهی
که از برای حمل گشت ساحتش مرعا
دگر یکی بگل و لاله مرغزار نزه
که ثور چرخ خرامد درو ز بهر چرا
چو خنگ چرخ برارستی ز بهر خرام
بزیر زینش کشیدی ز پیکر جوزا
ز بهر آنکه همی کجرویست شیوه چرخ
چو چرخ رتبه خرسنگ ساختی والا
کنام دیگری آراستی بشوکت و زیب
مقر شیر ولی منزلی ز گاو جدا
بمزرع دگر از خوشه دانه افشاندی
نجوم گشت همان دانها بر دانا
پی کشیدن او راست ساختی کفه
براستی که غلط نیست بر خدای روا
ببرج دیگر عقرب بجنبش آوردی
چو کژدمی که کند خانه در قدیم بنا
فراز برج دگر ساختی کمانخانه
که چرخ تیر بلا افکند سوی دنیا
ز سهم ناوک او جدی را رمانیدی
که چست چون بز کوهی باوج ازان پیدا
بدلو یوسف خورشید را ز چاه افق
برون کشیده نکردی دران مضیق رها
بحوت یونس مه را رسانده کردی امن
ز حادثاتش هر چند بود رنج و عنا
برون ز چرخ هزاران هزار خیل ملک
پی عبادت و تسبیح خوانده حمد و ثنا
ز عرش و کرسی و لوح و قلم عجوبه بسی
پدید کردی و بر عقل ازان نظاره عما
رسید کار بجایی که شهسوار رسل
براق تاخت بران اوج در شب اسرا
بدادی از کرمت قرب قاب قوسینش
که کوفت کوس جلالت باوج او ادنا
بوصل خویش رساندی جمال بنمودی
بدادی آنچه طلب کرد بی رهین و بها
نود هزار سخن گفته باز گرداندی
که گرم بود ز سیر چنین هنوزش جا
ظلام کفر ز روی زمین برافکندی
باو چو روشن کردی شریعت غرا
بحکمت تو شدش جمله ملل منسوخ
چه دین آدم و چه نوح و عیسی و موسی
باوج قربت خویشش چو راه بنمودی
بخلق عالم شد رهنمای دین هدی
سبب محبت او و ظهور صنعت بود
که خلق ما خلق الله ساختی افشا
چنانچه هر چه بپوشید خلعت خلقت
پدید گشت بیک امر کن که کردی ادا
بنهی کمتر ازان می توانیش که کنی
چنان نبود که نبود اثر از او پیدا
عجبتر آنکه دگر صد هزار عالم اگر
بنا کنی و توانی که سازیش حقا
وگر به نیم نفس خواهیش که نیست کنی
رود بکمتر ازان نیز سر بسر بفنا
ز بودشان نه تفاوت بکار خانه صنع
نبودشان هم یکسان جلال و قدر ترا
بزرگوار خدایا بحق تسبیحت
که ذاکرند بدان خیل عالم بالا
بذات پاکت کش مثل نبود و مانند
بفیض قدست کش شبه نبود و همتا
بحرمت نبی الله که هست چون خورشید
بفر مکرمتش خیل ذره جمله گوا
که تا مقید دار فنا بود فانی
بدار سیرت او در طریق فقر و فنا
چو مرغ روح وی از محبس بدن پرواز
کند نموده توجه بسوی ملک بقا
بروز حشر که شاه رسل برافرازد
پی شفاعت اهل خطا بعرش لوا
بلطف خویش چنان کن که ارفتد نظرش
بسوی بنده عاصی چو چشم شه بگدا
بس آنکه از وی باشد طلب ز تو بخشش
ز بنده کسب حصول مراد بینهما
ز اقتضای قضا این قصیده شد تحریر
عجب نباشد تاریخش از حساب قضا
بفکر نام چو رفتم سحرگه از هاتف
خطاب اسمش «روح القدس « شد از اسما
امید آنکه بانفاس قد سیم بختی
تکلمی که سرایم پی تو حمد و ثنا
هزار نقش عجب هر زمان ازو پیدا
چه خامه ایست که در کارگاه کن فیکون
نگشته بی رقم او ز قطره تا دریا
چه قدرتیست که در بارگاه چرخ بلند
نگشته بی سبب او ز ذره تا بیضا
مطیع امر تو گر سفلی است اگر علوی
عیال جود تو گر امهات اگر آبا
قوی بلطف تو گر خود ضعیف اگر اضعف
زبون بحکم تو گر خود قوی وگر اقوا
ذلیل عشق تو مجنون ز چهره لیلی
خراب حسن تو وامق ز عارض عذرا
بنور روی تو پروانه گشته سرگردان
ولیک شمع شبستان نهاده نام او را
بنار شوق تو بلبل شده چو خاکستر
ولیک زیب گلستانش کرده وصف ادا
کسی بجاه و غنا نیست از تو مستغنی
تویی غنی و مسلم تر است استغنا
چو ساز کردی ز ترکیب جسم انسانی
ز خاک تعبیه ساختی بزیب و بها
چو از زمینش برداشتی بصد اعزاز
بمرتبه گذراندی ز طارم خضرا
بخاک جسمش باران رحمت افشاندی
کزان ملایمت آورد طینتش پیدا
بدست حکمت خود کرده طینتش تخمیر
سه ضد دیگرش افزوده از عجایبها
چهار ضد را کردی بیکدگر ترکیب
که خاک و آتش بود آنگه آب بود و هوا
ز استخوان و ز مخ و ز عروق تا اعصاب
ز لحم و خون و رباطات و معده تا امعا
دگر دماغ که آن شد مقر پنج حواس
که باطنی بلقب گفته اندشان حکما
دگر طحال و کبد باز قلب و باز ریه
دگر مثانه و غضروف و مره باز کلا
بیکدگر همه پیوست و چار طبع آمد
که خون و بلغم و صفراست بعد ازان سودا
چو گشت پیکرش آراسته بزیبایی
نخفت فیه من روحی آن بدش مبدا
حواس ظاهریش نیز چون که کردی راست
ز نور عقل بکاخ دماغ تافت ضیا
غریب کشوری آراستی ز شهر بدن
که ملک تا ملکوت آنچه هست هست آنجا
درو نشاندی دل را بتخت سلطانی
که شد برسم سلاطین خدیو ملک ارا
خرد وزارت آن شاه را معین شد
گدای شاه و وزیران کمینه بنده ترا
بس آنگهی بعلومش چو رهنمون گشتی
نخست کردی تعلیم علم الاسما
ز علم معرفتش چونکه بهره ور کردی
ملایکش بسجود آمدند عبد آسا
ز آفرینش خود آنچه کرده ای موجود
عیون و بحر و جبال و نجوم و ارض و سما
دران عجوبه نموداری از همه کردی
امانتت را هم دادیش برسم خفا
چو گشت مظهر کل بعدازان لقب دادیش
میان ما خلق الله عالم کبرا
چهار طبع نهادی بوضع گلشن دهر
یکی ربیع و دگر صیف بس خریف و شتا
وزید چون بگلستان دهر باد ربیع
نمود نکهتش اموات باغ را احیا
نسیم نامیه ز انفاس عیسوی بر کرد
سر گیاه چو یوم النشور از غبرا
که دید پیر فرو ریخته بخاک زمین
که سر براورد اطفال سان بنشو و نما
رسد ز طفلیشان تا شباب زیب و جمال
ز شیر دایه ابران همه بقوت و غذا
چو چند روز برین رفت دادی آرایش
ز شاهدان ریاحین بگلشن دنیا
فروخت گل چو جوانان لاله رخ عارض
کشید سرو چو خوبان نخل قد بالا
بنفشه بر گره طره بست مرغوله
سمن بجلوه درآورد عارض زیبا
بزلف مشکین افکند تابها سنبل
کزان سلاسل بی تاب شد دل شیدا
ز نصف پوست نارنج بهر نرگس شوخ
پیاله کردی و او مست گشت بی صهبا
ز برگ نسترن آنسان نجوم بنمودی
که شد کواکب شعری بنزد او چو سها
چمن ز قامت سرو ار نمود رعنایی
دوروی کردی او را هم از گل رعنا
ز وضع غنچه نرگس نمودی آن حقه
که بهر مرغ نظر گشت بیضه سان مأوا
مگر که قاصد گلزار شد همیشه بهار
که رنگهای زرش تعبیه است پیک آسا
رخ چمن را از خامه قضا کردی
ز لون لون ریاحین چو گونه گون دیبا
ربیع نوبت خوبی باغ چون گذراند
چو بر نخورده عروسی ز حسن و لطف صفا
فکند آتش ایام صیف در عالم
چو برق آه ز انفاس عاشق شیدا
نمود دل ز ریاحین سوی فواکه میل
چو از سراب صور سوی لجه معنا
لباس برگ چو اشجار باغ را پوشید
شد از نمایش هر یک چو گنبد مینا
شمال چون بتحرک فکندشان آمد
بچشم عقل نمودار سیرو دور سما
طیور هر یک ازان چرخ را چو انجم شد
ز شاخ بر شاخ آینده برج برج آسا
و لیک انجم ثابت شده فواکه او
ببرج شاخ ثوابت مثال پا برجا
نموده مثل شهاب آنکه او ز اوج بلند
خط طویل کشان او فتد سوی غبرا
چو از حرارت مهر او فکندی اندر دهر
بسان نار سقر شعلهای تن فرسا
پی علاج وی از میوه های بار رطب
مزاج انسانرا ساختی قرین شفا
زهی حکیم که با حکمت تو افلاطون
بود بنزد افلاطون چو بقله الحمقا
بسا کسان که ز پاشندگان تخم امل
هزار خرمن وادی ز مزرع دنیا
ولیک بستیشان حلق و بهره پیش گرفت
همی پگاه غذا خوشه چین و دانه ربا
زخوان صیف معموره جهان چو رسند
نعم بشاه و گدا لایعد و لایحصا
بدین غنایم مفرط ز تر کتاز خریف
سپاه برد رسانیدی از پی یغما
چمن ز الوان شد کارگاه رنگریزی
هزار رنگ ز هر جنس شد در او پیدا
زمین ز بستان افروز گشت خون آلود
ز تیغ کفر بدانسان که تاریک شهدا
خزان ببستان افروز قتل کرد آن نوع
که تاج از سرو سر شد همی ز جسم جدا
دورنگی گل رعنا پدید شد به خزان
چو ساختی قلقلی لاله خطایی را
دلیل آنکه دور گیست کار گلشن دهر
چه در بهار و خزان و چه در صباح و مسا
دو رنگ و ده رنگ چبود که هر ورق از برگ
نگاشته به دو صد رنگ شد ز کلک قضا
چو نخل موم شد از برگهای رنگارنگ
بساط باغ بدانسان که کارگاه خطا
رساندی از عقبش تاختاز صرصر دی
که رفت یک یک ازان حلها بباد فنا
سحاب سیم فشان پرده های سیمابی
چنان کشید ز دور افق بروی هوا
که مهر گوی هرگز نبود گر هم بود
حرارت از اثرش ذره نبود اصلا
نه بلکه بود یکی پاره یخ مدور شکل
درون ساغر بسته ز شدت سرما
ز برف شد کره ارض بیضه کافور
درو فرو شده گم گشت بیضه بیضا
شده بگلشن اشجار هر طرف عریان
چو هندوان همه از ترکتاز چین بجفا
شب از سواد و درازی چو گیسوی خوبان
بقتل عاشق کرده عین ید طولا
چنان رساندی شدت ز برد دی که بمرد
ازان فسردگی آتش چنانکه اهل وبا
شتا چنان که درو میرد آتش از شدت
چه ممکن اهل جهانرا بود نشان بقا
دگر ز باد بهاری حیاتشان دادی
که رفت روح نباتی به پیکر موتی
چنین که سلسله بستی بحلق و گردن دور
همی بدرو و تسلسل کشید این اجزا
بصنع نه فلک آراستی سریع و رفیع
درو کواکب سایر ز مهر تا بسها
مقیم منزل اول نگار سیم تنی
که زو رسد بشبستان دهر نور و صفا
گهی چو عارض خوبان مدور و رخشان
گهی چو قامت عاشق همی نحیف و دوتا
بحجره دوم اندر قلم زنی چابک
نشاندی آمده بر سر با ملی و انشا
ملایمی که براید برنگ هر که رسد
بسان آب که ظاهر شود بلون انا
بمنظل سیمین شاهد ترنم ساز
مقیم کردی و او لیک در مقام نوا
بساز کرده عیان نغمهای داودی
ولی بنطق مثال مسیح روح افزا
بملک چارمی مه پیکری فرستادی
که مه گدای ازو کرده نقد نور و ضیا
اگر بوضع چو آئینه سکندر شد
ولی بشاه و شی حکم رانده بردارا
مکان پنجمی دادی بتیغ زن کردی
که از مهابت او بست خون دل خارا
دم قتیلش گلگونه عذار اجل
جسام قاتلش آئینه جمال بلا
ششم مکانرا با پاک سیرتی دادی
بنور شمع سعادت منورش سیما
برشتهای طهارتش دانه تسبیح
ز حلهای سعادتش طیلسان و ردا
بکو توالی هفتم حصار کردی امر
بدیع پیکر قطران نهاد قیر لقا
چو شخص حلم کران جنبش آنچنانکه شده
ز برج حصنش تا دیگری بمدتها
پی فروغ شبستان هشتمین کردی
هزار لعبتی در جلوه جمله مه سیما
فراز جمله نهم قلعه چون بنا کردی
بدور قلعه فکندی بروج را مروا
چو حصن را بعدد ساختی دوازده برج
که هر یکی بدگر نوع گشت جلوه نما
ازان دوازده شد اولین چراگاهی
که از برای حمل گشت ساحتش مرعا
دگر یکی بگل و لاله مرغزار نزه
که ثور چرخ خرامد درو ز بهر چرا
چو خنگ چرخ برارستی ز بهر خرام
بزیر زینش کشیدی ز پیکر جوزا
ز بهر آنکه همی کجرویست شیوه چرخ
چو چرخ رتبه خرسنگ ساختی والا
کنام دیگری آراستی بشوکت و زیب
مقر شیر ولی منزلی ز گاو جدا
بمزرع دگر از خوشه دانه افشاندی
نجوم گشت همان دانها بر دانا
پی کشیدن او راست ساختی کفه
براستی که غلط نیست بر خدای روا
ببرج دیگر عقرب بجنبش آوردی
چو کژدمی که کند خانه در قدیم بنا
فراز برج دگر ساختی کمانخانه
که چرخ تیر بلا افکند سوی دنیا
ز سهم ناوک او جدی را رمانیدی
که چست چون بز کوهی باوج ازان پیدا
بدلو یوسف خورشید را ز چاه افق
برون کشیده نکردی دران مضیق رها
بحوت یونس مه را رسانده کردی امن
ز حادثاتش هر چند بود رنج و عنا
برون ز چرخ هزاران هزار خیل ملک
پی عبادت و تسبیح خوانده حمد و ثنا
ز عرش و کرسی و لوح و قلم عجوبه بسی
پدید کردی و بر عقل ازان نظاره عما
رسید کار بجایی که شهسوار رسل
براق تاخت بران اوج در شب اسرا
بدادی از کرمت قرب قاب قوسینش
که کوفت کوس جلالت باوج او ادنا
بوصل خویش رساندی جمال بنمودی
بدادی آنچه طلب کرد بی رهین و بها
نود هزار سخن گفته باز گرداندی
که گرم بود ز سیر چنین هنوزش جا
ظلام کفر ز روی زمین برافکندی
باو چو روشن کردی شریعت غرا
بحکمت تو شدش جمله ملل منسوخ
چه دین آدم و چه نوح و عیسی و موسی
باوج قربت خویشش چو راه بنمودی
بخلق عالم شد رهنمای دین هدی
سبب محبت او و ظهور صنعت بود
که خلق ما خلق الله ساختی افشا
چنانچه هر چه بپوشید خلعت خلقت
پدید گشت بیک امر کن که کردی ادا
بنهی کمتر ازان می توانیش که کنی
چنان نبود که نبود اثر از او پیدا
عجبتر آنکه دگر صد هزار عالم اگر
بنا کنی و توانی که سازیش حقا
وگر به نیم نفس خواهیش که نیست کنی
رود بکمتر ازان نیز سر بسر بفنا
ز بودشان نه تفاوت بکار خانه صنع
نبودشان هم یکسان جلال و قدر ترا
بزرگوار خدایا بحق تسبیحت
که ذاکرند بدان خیل عالم بالا
بذات پاکت کش مثل نبود و مانند
بفیض قدست کش شبه نبود و همتا
بحرمت نبی الله که هست چون خورشید
بفر مکرمتش خیل ذره جمله گوا
که تا مقید دار فنا بود فانی
بدار سیرت او در طریق فقر و فنا
چو مرغ روح وی از محبس بدن پرواز
کند نموده توجه بسوی ملک بقا
بروز حشر که شاه رسل برافرازد
پی شفاعت اهل خطا بعرش لوا
بلطف خویش چنان کن که ارفتد نظرش
بسوی بنده عاصی چو چشم شه بگدا
بس آنکه از وی باشد طلب ز تو بخشش
ز بنده کسب حصول مراد بینهما
ز اقتضای قضا این قصیده شد تحریر
عجب نباشد تاریخش از حساب قضا
بفکر نام چو رفتم سحرگه از هاتف
خطاب اسمش «روح القدس « شد از اسما
امید آنکه بانفاس قد سیم بختی
تکلمی که سرایم پی تو حمد و ثنا